- May
- 2,215
- 20,907
- مدالها
- 5
مهراب نیشخندی زد و با گوشهی دستمال دور دهانش را پاک کرد و چهقدر دلش دامن زدن به این بحث را میخواست:
- ولی یه مدت هم بره بد نیست، جدا از اتفاقایی که افتاده و وضع زندگی نغمه خانوم، ولی هرچی باشه اون مادرشه، مامان جون، شما از یه مادر برای نازگل هیچی کم نذاشتی ولی هرچی باشه مادر واقعیش که نیستی... .
مهین با دیدن چهرهی محزون شده و نگاه به گل نشستهی زن میانسال با آرنج به پهلوی پسرش کوبید و زیر لب پچپچی کرد تا ادامه ندهد اما چندان هم موثر نبود و پسر شر و شیطانش با اخمی مصنوعی و لحنی معترض گفت:
- مامان جان چیه آروم داری پچ میزنی؟ خودت رو یه بار هم جای اون نازگل تصور کردی؟ بیچاره ازتون چیز زیادی نمیخواد که... .
صادق با جدیت و تندی نگاهش کرد تا حساب کار دستش بیاید، نگاه رنجور مادرش را نمیخواست... .
صابر هم با جدیت از بالای عینک نگاهش کرد و با اشاره به بشقابش لب زد:
- شما هیچی نگو و غذات رو بخور.
وضعیت بدی بود، پریماه به روی خودش نمیآورد اما از دخترک رنجیده بود و نازگل این را میفهمید، از کم حرف زدنهایش، نگاه نکردنهایش، حتی صدرا را هم زیاد نمیدید و فقط از شنیدن صدای ماشین و بسته شدن در آمدنش را خبر میداد، صابر هم بدتر از او... .
لحظهها و ساعتها با تمام کش آمدنشان، با تمام سخت بودنشان به پایان رسیدند، شب قبل کنکور بلاخره صابر آمده بود و بدون اینکه از آخرین دیدارشان چیزی به روی خودش بیاورد او و مادرش را به دربند برده بود و چهقدر به بهتر شدن حالش کمک کرده بود، برعکس صدرای نامرد... .
وقتی به خانه برگشته بودند همچنان خبری از صدرا نبود، میدانست او و رهام هردو سخت مشغول کار روی یک پروندهای مهم و حیاتی هستند و از لابهلای صحبتهایشان فهمیده بود موکل بینوایشان زنی است که به قتل پدرش محکوم شده است، با وجود خبر از سنگینی پرونده و دیر کردنهای این اوایلش باز هم تا پریماه با او تماس نگرفت قصد ترک کردن اتاق مامان جونش را نکرد، بماند که وقتی گفت پیش رهام است مقابل پریماه چهقدر بد و بیراه نثار جفتشان کرد اما خودش هم میدانست حرفهای دلش این نیست... .
***
لیوان آب طالبیاش را از روی عسلی مقابلش برداشت و داد زد:
- دو دقیقه دیگه پایین نباشی من رفتم!
- ولی یه مدت هم بره بد نیست، جدا از اتفاقایی که افتاده و وضع زندگی نغمه خانوم، ولی هرچی باشه اون مادرشه، مامان جون، شما از یه مادر برای نازگل هیچی کم نذاشتی ولی هرچی باشه مادر واقعیش که نیستی... .
مهین با دیدن چهرهی محزون شده و نگاه به گل نشستهی زن میانسال با آرنج به پهلوی پسرش کوبید و زیر لب پچپچی کرد تا ادامه ندهد اما چندان هم موثر نبود و پسر شر و شیطانش با اخمی مصنوعی و لحنی معترض گفت:
- مامان جان چیه آروم داری پچ میزنی؟ خودت رو یه بار هم جای اون نازگل تصور کردی؟ بیچاره ازتون چیز زیادی نمیخواد که... .
صادق با جدیت و تندی نگاهش کرد تا حساب کار دستش بیاید، نگاه رنجور مادرش را نمیخواست... .
صابر هم با جدیت از بالای عینک نگاهش کرد و با اشاره به بشقابش لب زد:
- شما هیچی نگو و غذات رو بخور.
وضعیت بدی بود، پریماه به روی خودش نمیآورد اما از دخترک رنجیده بود و نازگل این را میفهمید، از کم حرف زدنهایش، نگاه نکردنهایش، حتی صدرا را هم زیاد نمیدید و فقط از شنیدن صدای ماشین و بسته شدن در آمدنش را خبر میداد، صابر هم بدتر از او... .
لحظهها و ساعتها با تمام کش آمدنشان، با تمام سخت بودنشان به پایان رسیدند، شب قبل کنکور بلاخره صابر آمده بود و بدون اینکه از آخرین دیدارشان چیزی به روی خودش بیاورد او و مادرش را به دربند برده بود و چهقدر به بهتر شدن حالش کمک کرده بود، برعکس صدرای نامرد... .
وقتی به خانه برگشته بودند همچنان خبری از صدرا نبود، میدانست او و رهام هردو سخت مشغول کار روی یک پروندهای مهم و حیاتی هستند و از لابهلای صحبتهایشان فهمیده بود موکل بینوایشان زنی است که به قتل پدرش محکوم شده است، با وجود خبر از سنگینی پرونده و دیر کردنهای این اوایلش باز هم تا پریماه با او تماس نگرفت قصد ترک کردن اتاق مامان جونش را نکرد، بماند که وقتی گفت پیش رهام است مقابل پریماه چهقدر بد و بیراه نثار جفتشان کرد اما خودش هم میدانست حرفهای دلش این نیست... .
***
لیوان آب طالبیاش را از روی عسلی مقابلش برداشت و داد زد:
- دو دقیقه دیگه پایین نباشی من رفتم!