جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هوسَت شهر را سوزاند] اثر «Nafiseh.H نویسنده‌ انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nafiseh.H با نام [هوسَت شهر را سوزاند] اثر «Nafiseh.H نویسنده‌ انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,245 بازدید, 39 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هوسَت شهر را سوزاند] اثر «Nafiseh.H نویسنده‌ انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh.H
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
مهراب نیشخندی زد و با گوشه‌ی دستمال دور دهانش را پاک کرد و چه‌قدر دلش دامن زدن به این بحث را می‌خواست:
- ولی یه مدت هم بره بد نیست، جدا از اتفاقایی که افتاده و وضع زندگی نغمه خانوم، ولی هرچی باشه اون مادرشه، مامان جون، شما از یه مادر برای نازگل هیچی کم نذاشتی ولی هرچی باشه مادر واقعیش که نیستی... .
مهین با دیدن چهره‌ی محزون شده‌ و نگاه به گل نشسته‌ی زن میانسال با آرنج به پهلوی پسرش کوبید و زیر لب پچ‌پچی کرد تا ادامه ندهد اما چندان هم موثر نبود و پسر شر و شیطانش با اخمی مصنوعی و لحنی معترض گفت:
- مامان جان چیه آروم داری پچ ‌می‌زنی؟ خودت رو یه بار هم جای اون نازگل تصور کردی؟ بی‌چاره ازتون چیز زیادی نمی‌خواد که... .
صادق با جدیت و تندی نگاهش کرد تا حساب کار دستش بیاید، نگاه رنجور مادرش را نمی‌خواست... .
صابر هم با جدیت از بالای عینک نگاهش کرد و با اشاره به بشقابش لب زد:
- شما هیچی نگو و غذات رو بخور.
وضعیت بدی بود، پریماه به روی خودش نمی‌آورد اما از دخترک رنجیده بود و نازگل این را می‌فهمید، از کم حرف زدن‌هایش، نگاه نکردن‌هایش، حتی صدرا را هم زیاد نمی‌دید و فقط از شنیدن صدای ماشین و بسته شدن در آمدنش را خبر می‌داد، صابر هم بدتر از او... .
لحظه‌ها و ساعت‌ها با تمام کش آمدن‌شان، با تمام سخت بودن‌شان به پایان رسیدند، شب قبل کنکور بلاخره صابر آمده بود و بدون این‌که از آخرین دیدارشان چیزی به روی خودش بیاورد او و مادرش را به دربند برده بود و چه‌‌قدر به بهتر شدن حالش کمک کرده بود، برعکس صدرای نامرد... .
وقتی به خانه برگشته بودند همچنان خبری از صدرا نبود، می‌دانست او و رهام هردو سخت مشغول کار روی یک پرونده‌‌ای مهم و حیاتی هستند و از لابه‌لای صحبت‌های‌شان فهمیده بود موکل بی‌نوای‌شان زنی است که به قتل پدرش محکوم شده است، با وجود خبر از سنگینی پرونده و دیر کردن‌های این اوایلش باز هم تا پریماه با او تماس نگرفت قصد ترک کردن اتاق مامان جونش را نکرد، بماند که وقتی گفت پیش رهام است مقابل پریماه چه‌قدر بد و بی‌راه نثار جفت‌شان کرد اما خودش هم می‌دانست حرف‌های دلش این نیست... .
***
لیوان آب طالبی‌اش را از روی عسلی مقابلش برداشت و داد زد:
- دو دقیقه دیگه پایین نباشی من رفتم!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
بهزاد حینی که دکمه‌ی سر آستینش را می‌بست سری به حالت تاسف برای پسر یکی یه دانه‌اش تکان داد و از بالای عینک مستطیلی شکل نگاه کرد:
-استرس وارد نکن بهش!
نوشیدنی‌اش را مزه کرد و معترض غر زد:
- والا ان‌قدر که این به من استرس وارد کرده کم مونده حامله شم... .
قبل از این‌که حرفش تمام شود کوسنی سمتش پرت شد که اگر جا خالی نداده بود قطعاً موهایی که یک و نیم ساعت صرف سشوار و حالت دادن‌شان کرده بود به هم می‌ریخت. بهزاد ناراضی از خطا رفتنش غرید:
- لااقل جلو من که باباتم یکم خوددار باش!
آخرین جرعه‌ی نوشیدنی‌اش را هم نوشید و تکیه‌اش را از کاناپه‌ی اسپرت خاکی رنگ گرفت:
- بده با بابام راحتم؟
لیوان پایه بلند را روی عسلی گذاشت و با صدای بلند باز داد زد:
- آینه رنگش رفت! بابا یه مانتو شلوار و مقنعه که این حرفا رو نداره... .
بهزاد: امروز دادگاه داری؟
بی‌حوصله بلند شد و کتش را از روی دسته‌ی مبل برداشت و کوتاه پاسخ داد:
- نه.
از بالای چشم نگاهش کرد و پرسید:
- پس این عجله واسه چیه؟
تک کت خاکستری رنگش را بی‌حوصله از بالای شانه‌اش آویزان کرد و بی‌توجه به پدرش باز داد زد:
- اروشا من رفتم، دکتر میارتت.
اخمی که روی پیشانی‌اش نشست باعث جمع شدن چشم‌هایش شد و با دندان قروچه رهامی که سمت در می‌رفت مخاطب قرار داد:
- می‌دونی که مسیرم به اون‌طرفا نمی‌خوره الکی حرف دهن من نذار.
سویچش را هم برداشت و حینی که سمت در طلایی و نیمه شیشه‌ی انتهای سالن می‌رفت، با لحنی کنایه‌دار پدرش را مخاطب قرار داد:
- یه ماشین بنداز زیر پاش ببین چه‌قدر از این بار سنگین مسئولیت خلاص میشی!
نمی‌شد یکبار به این خانه بیاید و از نیش و کنایه‌ای بار پدر بی‌چاره نکند، بعد از شانزده سال هنوز از بهزاد‌ دلخور بود و کدورت‌ها میان این پدر و پسر تمام شدنی نبود.
چمن‌های کوتاهی که میان فضای خالی سنگ فرش میانی حیاط روییده بودند را محکم و با تمام حرصی که از خودش سراغ داشت لگد کرد، این خانه، هنوز هم همان خانه بود... .
قبل از این‌که پایش را روی گاز بنشیند در سمت شاگرد باز شد و اروشا نفس‌نفس زنان و حینی که بند ال استارهای ستاره‌دارش را می‌بست غر زد:
- یه لحظه صبر کنی به جایی برنمی‌خوره خوبه که خودت هم می‌دونی چه‌قدر امروز برام روز مهمیه!
پس از بستن و ناندن گره‌ی ظریفی روی کفش‌هایش سوار شد و در را محکم به هم کوبید و در اینه‌ی افتاب‌گیر مشغول مرتب کردن موهایش شد. فرمان را چرخواند و بلاخره لب گشود:
- اروش، ببینمت یه لحظه...
با صدای رهام، نگاه از تار موهای مش شده‌ی استخوانی میان خرمن موهای قهوه‌ای رنگش گرفت ‌و چشم‌های مشکی متعجبش را به دهان رهام دوخت،:
-چه‌‌خبرته؟ شبیه جن شدی!
دخترک ابروهای کوتاه تازه رنگ کرده‌اش را به هم نزدیک کرد و حینی که حرصی دستش را به صورتش می‌‌کشید تا ثابت کند حق با او نیست سمتش جبهه گرفت:
- دیگه ببخشید که مثل شما ماشین ندارم و زیر آفتاب باید‌این‌ور اون‌ور برم پی تاکسی! همش ضد آفتابه ببین، روش رو با پودر فیکس نپوشونم آب میشه... .
راضی از چزاندن رهای بیست و پنج ساله نیشخندی کنج لبش جا‌ خوش کرد که با کشیدن انگشت شستش به گوشه‌ی لبش پاکش کرد و لب زد:
- چهار بار پلک بزنی با این مژه‌ها پرواز هم می‌تونی بکنی، شده قد پیشِّ خرما؛ ماشین رو می‌خوای چی‌کار؟
ابروهای باریک دخترک به هم نزدیک شد و با تندی سمتش جبهه گرفت:
- خیلی بیشعوری رهام!
با خنده‌ی بلندی که سرداد دخترک جری‌تر شد و صدای نق و غر زدن‌هایش اتاقک ماشین را پر کرد، نمی‌شد یک‌بار کنار هم باشند و رهام به پر و پایش نپیچد... .
***
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
وقت تقریباً تمام شده بود و با وجود این‌که داشت گزینه‌‌ی مورد نظرش را وارد پاسخنامه کرد نیمی از حواسش پی مراقب عینکی و عبوسی بود که با جدیت سمتش قدم برمی‌داشت، با چنگ زدن به بطری آبش از جایش برخواست، نیاز داشت کل آب بطری را روی سر و صورتش خالی کند و داد بزند «این کنکور لعنتی هم تموم شد و من هنوز هم زنده‌م!»
برخلاف آمدنش از خانه، برگشت چندان هم سخت نبود، حداقلش حالا می‌دانست برای رفتن به خانه استرس ندارد، برای رفتن به خانه با تاکسی هم می‌تواند برود، برای برگشتن نیاز به کسی ندارد که مدام بر سرش غر بزند و از حس و حال مزخرفش بگوید... .
حالا شلوغی محوطه‌ی بیرون از حوزه هم نمی توانست اعصابش را متشنجش کند، صدای بوق‌ ماشین‌های در هم لولیده هم و آدم‌هایی که منتظر نگاه‌شان به سمت انتها و ابتدای خیابان شلوغ و ترافیک می‌چرخید چرا که به کسی سفارش نکرده بود تا دنبالش بیاید.
پیاده‌روی در هوای گرم و سوزان تیرماه، چندان هم سخت نبود، بود؟
با شندن صدایی آشنا از پشت سرش لحظه‌ای مکث کرد، با نزدیک‌تر شدنش با تردید سرش را برگرداند و با دیدن صدرا ابروهایش بالا پرید، نمی‌دانست حالا باید چه واکنشی نشان دهد، سلام کند؟ حالش را بپرسد یا بگوید چرا دنبالش آمده است؟
قبل از انجام واکنشی، صدرا پیش‌دستی کرد و با لحنی پر انرژی که با رفتارهای این اواخرش و به‌خصوص بعد از بحث آن روزش در تضاد بود از فکر رهایی‌اش داد:
- شیطونه میگه همچین گوشِت رو بگیرم بپیچونم که حظ کنی! چه‌طوری؟
انگار وقتش شده بود که این قهر تلخ را تمامش کنند، هرچند برایش سخت بود که کوتاه بیاید، سخت بود رفتارهای آزار دهنده‌‌ی این مدتش را بدون حتی یک عذرخواهی و ناز کشیدن نادیده بگیرد، اما احساس می‌کرد خودش هم در پایان دادن به این رفتارها باید قدمی بردارد. از صدرا پیشی گرفت و غر زد:
- خوبم، ماشینت کو؟ دارم می‌پزم تو این گرما، کجا پارک کردی؟
با کشیده شدن دستش از پشت ایستاد و رد نگاه صدرا را دنبال کرد.
صدرا: این‌جا، جا پارک هم می‌بینی؟ بیا ببینم... .
ماشین را در کوچه‌ی باریکی در آن سمت خیابان پارک کرده بود، نازگل محض دیدن ماشین پارک شده زیر سایه‌ی ساختمان کناری سمت ماشین هجوم آورد و محض باز کردن در سمت شاگرد با دیدن رهام جا‌ خورد، لب و دهانی کج کرد، این پسر همیشه‌ی خدا ضدحال بود!
در را محکم به هم کوبید، به اجبار صندلی عقب جاگیر شد و خودش را از میان دو صندلی کمی به جلو کشید و رو به صدرا با لحن حق به جانبی لب زد:
- فکر نکن خیلی خوشم اومد از این‌که اومدی دنبالم، انتظار که نداشتی تو ان گرما با پای پیاده برم خونه؟ هان؟
رهام بدون این‌که سمتش برگردد میان حرفش مداخله کرد:
- سلامت کو؟
چشم‌هایش را در حدقه چرخواند و به اجبار سلامی گفت، با حفظ موضعش سمت صدرا برگشت و باز تکرار کرد:
- چرا هیچی نمیگی؟
صدرا: چی بگم مثلاً؟
خودش را عقب کشید و روی صندلی درست نشست و خیره به آینه‌ی مقابلش که چشم‌های خوش رنگ صدرا را به رشته نگاهش متصل میکرد لب زد:
- نمی‌پرسی ازمون رو چه‌طور دادم؟
صدرا چشم‌هایش را به نشانه‌ی اطمینان برهم گذاشت و با لحن دلگرم کننده‌ای لب زد:
- نه، چون مطمئنم خوب دادی.
از جواب صدرا خوشش نیامد، به رهامی که فقط نیم‌رخش مشخص بود نگاه کرد و پرسید:
- تو چی؟ نمی‌پرسی؟
رهام سمتش برگشت و کوتاه نگاهش کرد و با دیدن چهره‌ی رنگ پریده‌اش گفت:
- بپرسم چه جوابی میدی؟
بلاخره لبش به لبخندی مزین شد و با چشم‌های ستاره باران به رهام نگاه کرد:
- میگم خوب دادم، یعنی فکر می‌کنم... به‌نظرت قبول میشم؟ قبل این‌که برم سر ازمون همش استرس داشتم نکنه گند بزنم بعدش سوژه‌ی اون مهراب احمق بشم ولی بعدش دیدم سوال‌ها ان‌قدر هم سخت نبود.
صدرا بلند خندید و گفت:
- ببین لج و لجبازی چه کارها که نمی‌کنه، حالا بگو ببینم... تخصصی‌ها چندتا رو جواب دادی؟
شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
- یادم نیست.
نگاه چرخواند و با دیدن رهامی که آرنجش را به شیشه تکیه داده بود و انگشت شستش حول لب‌هایش می‌چرخید تمام عزمش را جزم کرد و با نفسی عمیق سعی بر حفظ آرامشش کرد.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
با تک سرفه‌ای از صاف شدن صدایش مطمئن شد و عاقبت، تردید را کنار گذاشت و لب گشود:
- چیزه رهام، خب... خب یعنی خیلی اذیتم کردی، با قلدری گوشیم رو گرفتی و کلی چیز دیگه ولی... .
نفسش را بیرون فوت کرد و به یک‌باره گفت:
- ازت ممنونم بابت همه چیز.
صدرا: با اینی؟
رهام ابرویی بالاانداخت:
-«این» الان منظورت به من بود؟
صدرا: بابا به جزئیات چی‌کار داری؟ اصل موضوع رو دریاب، نازگل با تو بود.
رهام: عه؟ نشنیدم پس.
به عقب برگشت و با خباثت پرسید:
- جانم، چیزی گفتی؟
نا راضی و سر به زیر لب زد:
- گفتم ممنونم.
صدرا لب گزید و ریز خندید اما رهام بدون این‌که به روی خودش بیاورد گوشش را نزدیک‌تر کرد و باز تکرار کرد:
-متاسفم، نشنیدم... .
ناراضی به چشم‌های خنثی و خونسردش نگاه دوخت، انگار آزار دخترک بیش از هرچیز برایش خوشایند بود.
نازگل: اون دیگه مشکل خودته، می‌خواستی گوش می‌کردی.
سپس رو برگرداند و نگاهش را از پشت شیشه‌ی تیره به خیابان‌هایی دوخت که گرمای هوا خلوت بودن‌شان را در این موقع روز توجیح می‌کرد.
به روزهایی که گذرانده بود اندیشید، روزهایی که پدر نداشت اما عمو صادق برایش کم از پدر نگذاشته بود، به پریماه و وجود سرشار از محبتش که شب‌ها تنگ آغوش می‌گرفتش و آن‌قدر سر و رویش را بوسه باران می‌کرد تا خوابش می‌برد، این خانواده‌ را با تمام وجودش دوست داشت... .
با صدای صدرا رشته‌ی بلند ‌افکارش به هم ریخت و خاطرات محو کودکی‌اش که مقابل چشم‌هایش نقش بسته بود کم‌کم پاک شد، ناراضی نگاهش کرد:
- هوم؟
صدرا: کجا رفتی هپروت؟ میگم بستنی می‌خوری؟
چشم‌هایش برق زد، از پشت صندلی خودش را به صندلی صدرا چسباند و بدون این‌که هواسش به صدرا باشد تند کلمات را پشت سر هم چید:
- نیکی و پرسش؟ فقط ببین فالوده زیاد داشته باشه، زعفرونی... .
صدرا: خیل خب بابا، نمی‌خواد تو گوشم داد بزنی فهمیدم.
با همان لب‌های خندان و چشم‌هایی که پس از چند روز سخت و پر از فشارهایی که تحمل کرده بود ستاره‌های‌شان باز می‌‌خندد عقب کشید و روی صندلی نشست.
حالا احساس می‌کرد حالش زیادی خوب شده است، می‌توانست کلاس موسیقی برود، آهنگ گوش کند برای خودش باشد و بدون داشتن دغدغه‌ی امتحان کنکور از زندگی‌اش لذت ببرد... .
***
سیاوش: بی‌شرف تهدید کرد، جریان رو هنوز به بابا نگفتم، گفتم قبلش به تو بگم... .
- کجا گذاشتی این قهوه رو؟ رهام... .
با شنیدن صدای جیغ گوش خراش خواهرش، صورتش جمع شد و در اتاقش را با پشت پا بست.
گوشی را روی گوشش جابجا کرد و حینی که پرده‌ی تیره‌ی اتاقش را کنار می‌زد لب زد:
-پیام‌هاش رو برام فور بزن و از صفحه چت پرینت بگیر، سیا ببین الان دارم بهت میگم هرچی گفت جوابش رو ندی‌ ها! طرف دنبال یه نقطه ضعفته... .
صدای درمانده‌ی پسرک آن سمت خط، چیزی نبود که می‌خواست:
-کاش باهاش در نمی‌افتادم، الان موندم چه خاکی تو سرم کنم، رای دادگاه برا اون باشه کل زندگیم از دست میره... .
خیره به خیابانی که چراغ‌های زرد خلوتی‌اش را به رخ می‌کشید کوتاه اما مطمئن لب زد:
اونی که می‌بازه قرار نیست ما باشیم، نگران نباش ‌و توکلت به خدا باشه.
با کوبیده شدن یکباره‌ی در چوبی به دیوار اتاق و صدای بلند اروشا پلک بر هم فشردو گوشی را سفت و محکم در دست فشرد.
اروشا: گلوم پاره شد بس که داد زدم، چرا هیچی نمیگی؟
سیاوش آن سمت خط کوتاه خندید و با خداحافظی مختصری تماس را پایان داد‌.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
کلافه، دست به کمر سمتش برگشت و سرش را تکان داد:
- چیه، چی میگی؟
دخترک گوشه‌ی ابرویش را خاراند و با جمع کردن لب‌های قلوه‌ایش، برخلاف لحن و صدای بلند دفعه‌ی قبلش، کوتاه زمزمه کرد:
- قهوه رو کجا گذاشتی؟
رهام کلافه از مقابل در اتاق کنارش زد و غر زنان سمت آشپزخانه رفت:
- کجا می‌ذارم؟ رو سرم!
کابینت بالا را باز کرد و با اشاره به ظرف شیشه‌ای حاوی پودر قهوه ادامه داد:
- یه ساعته چی‌کار کردی تو؟ این کابینت نبود اون یکی رو بگرد، اون نبود این یکی... حتماً باید سر یه پودر قهوه‌ی لعنتی جیغ و داد راه بندازی؟
بدون توجه به لحن بدش با قهوه ساز مشغول شد و غر زدن‌های برادرش را نادیده گرفت، هرچه کشش می‌داد بدتر می‌شد.
صدای بلندش را از نشیمن می‌شنید:
- موندم چه خاکی بریزم تو سرم، نه صادق کوتاه میاد نه دوتا داداش کوچیک‌تر، دختره‌‌ی روانی هم خودش رو قشنگ کشیده کنار و پاش رو کرده تو یه کفش الا و بلا رهام گردن شکسته قول رفتن بهم داده... .
فنجان سفید چینی را در سینی قرار داد و تا رسیدن به نشیمن چیزی نگفت و به غر زدن‌های برادر گوش سپرد.
رهام: شکر که نریختی توش؟
نچی کرد و روی مبل چرم کناری‌اش جای گرفت و پا روی پا انداخت.
اروشا: دختر خاله‌ت رو میگی؟
قهوه‌اش را مزه کرد و بدون نگاه کردن به او لب زد:
- خود ناکسش رو میگم.
اروشا: می‌خواد بره پیش خاله‌ات؟
رهام: آره.
خیره به ناخن‌های مانیکور شده‌اش که طرح‌ ستاره‌های مشکی داشت با بی‌خیالی لب زد:
- مشکل چیه؟ یعنی حتی حق رفتن پیش مادرش رو هم نداره؟
خواهرش از خیلی چیزها خبر نداشت که اگر می‌دانست شاید با حرفی که الان زد چندان هم موافق نبود... .
جوابش را نداد و با ذهنی کبود از افکار سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد، تقصیر خودش بود، به دخترک امید واهی داده بود و حالا باید به قولش وفا می‌کرد، اما... .
***
برای آخرین بار، در اینه‌ی مقابل میز آرایش نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌اش که با لایه‌ای از کرم پودر کک و خال‌های ریز نشسته روی گونه‌ها و نوک بینی‌اش را پوشانده بود انداخت، از نظر او اولین دیدار همیشه مهم بود و تا ابد در حافظه هک می‌شد و اصولاً در اولین دیدارها قبل از هرچیز «ظاهر» حرف اول را می‌زد!
قبل از چشم گرفتن از دختر درون آینه، با انگشت رژ صورتی ملایمی که از خط لبش خارج شده بود را مرتب کرد و در آینه لبخندی به صورتش پاشید:
- الان بهتر شد.
سرش را به در چسباند و با نشنیدن صدایی از بیرون اتاقش دستگیره را با کمترین صدا چرخواند و به راهرو سرک کشید، آرام و با قدم‌هایی شمرده طول راهرویی که به راه‌پله‌ها منتهی می‌شد را طی کرد، با شنیدن صدای مامان‌پری که داشت با کسی صحبت می‌کرد روی آخرین پله مکث کرد، کی از بیمارستان برگشته بود؟
دست عرق کرده‌اش را که روی پالتوی کوتاه قرمز مشت شده بود را باز کرد و سعی کرد عادی باشد.
لبخندی روی لب‌هایش نشاند و با روی خوش پا سمت نشیمن کج کرد:
- مامان جون؟
با دیدن پیرزن که تلفن را با سر و شانه‌اش نگهداشته و مشغول خلال کردن سیب زمینی‌ها بود چشم‌هایش از خوشی برق زد، بی‌حواسی‌اش همیشه جواب می‌داد!
نازگل: مامانی دارم میرم بیرون یکم خرید دارم.
با دیدن اخم‌های پریماه و ایما و اشارهاش لب فشرد، ناراضی تا تمام شدن صحبت‌های پری‌جانش مقابل جزیره‌ی آشپزخانه سرپا ایستاد، بعد از کنکور بیرون رفتن از خانه بدون پس دادن جواب ممکن نبود، صدرا کم بود و حالا پس از پیش کشیدن بحث نغمه پری جانش هم روی رفت و آمدهایش حساس شده بود... .
با هزار زور و زحمت پیرزن را راضی کرد و قول داد قبل از ساعت پنج بعد از ظهر خانه باشد.
با دیدن پلاک ماشین دم کوچه لبخند روی لب‌هایش نشست و با دلی آرام‌تر سمت مشین آژانس پا تند کرد... .
***
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
صدای زنگ مدام تلفن استرسش را دو چندان می‌کرد، پریماه حین ‌سنجاق کردن روسری طرح‌دار بلند سبز رنگ، از گوشه‌ی چشم نگاهی به نوه‌اش که با رنگ و رویی پریده عرض و طول نشیمن را قدم می‌زند و استرسش را با ناله و نفرین به جان پسرک ته‌تغاری اش می‌ریخت انداخت و خطاب به نازگلی که آرام و قرار نداشت، با صدایی بلند که مابین گریه‌های نمادینش بشنود گفت:
- ان‌قدر بی‌قراری نکن دختر! بگیر بشین سرجات، ایشالله اون چیزی که خیره خدا برات مقدر می‌کنه این همه گریه و زاری برای چیه؟
صدرا دست به سی*ن*ه و کلافه از سایتی که بالا نمی‌آمد، به پشت مبل تکیه کرد و با اخم سر به نشانه‌ی تایید تکان داد:
- مادر من، این اگه حرف حالیش بود که زبون من از دستش مو‌ در نمی‌اورد، بگیر بشین سرجات آخه، قسم می‌خورم هرچی بود یه‌جور خبرش رو بدم سکته نکنی!
پری با اخم رو ترش کرد:
- زبونت رو گاز بگیر، این حرف‌ها چیه می‌زنی آخه؟
نازگل بدون این‌که حرف‌های‌شان را به روی خودش بیاورد یا شنیده باشد با حالی زار، صورتش را با جفت‌ دست‌های لرزانش قاب کرد و مابین گریه و غر زدن‌هایش عصبی جیغ زد:
- خدایا فقط پزشکی بیارم، پزشکی! خدایا مرگ مهرابی که جیز جیگرم کرده... .
دست‌هایش از دور صورت رنگ پریده‌اش که بیش از قبل کک و مک‌های ریز نشسته روی گونه‌اش را به نمایش می‌گذاشتند برداشت و با چنگ زدن به موهای باز و لخ‌.تی که از چنگ زدن‌های مداوم نامرتب و افشان شده بودند چشم گرد کرد:
- اگه قبول نشده باشم نظام آموزشی این مملکت رو آتیش می‌زنم!
نگاه سرخش را دور تا دور سالن خلوتی که پری‌جانش همین چند ساعت پیش، ریخت و پاش‌های صدرا و رفیق‌های گرمابه گلستانش را که از دیشب باقی مانده بودند، گرداند و با ندیدن پریماه جیغ زد:
- وای مامان جون!
صدرا عصبی کوسن مشکی رنگ مخمل کنار دستش را سمتش پرت کرد و داد زد:
- زهرمار! بگیر بشین یه جا، از بس این سالن لامصب رو متر کردی و لپرلپر زدی سرم داری گیج میره.
با بالا آمدن سایت اخم‌هایش از هم باز شد و با لحنی هیجان زده داد زد:
- سایت بالا اومد نازی، دو دقیقه خفه شو بذار به کارم برسم.
با این حرف صدرا انگار نفس دخترک را بریدند، کوسن را مقابل صورتش گرفت و روی مبل پشت سرش فرود آمد و کلمات را پشت بند هم نا بین ناله‌هایش ردیف کرد:
- جون من هیچی نگو، هیچی نگو! به‌خدا قبول نشم می‌میرم، من امسال مرگ رو به چشم خودم دیدم، جون هرکی دوست داری!
کوسن را از مقابل صورتش برداشت و با چشم‌هایی لبریز از اشک که از هیجان و استرس مردمکی لرزان را به نمایش گذاشته بود به صدرایی که موشکافانه به صفحه‌ی لب‌تاپش زل زده بود انگشت‌هایش ماهرانه روی کیبورد حزکت می‌کردند دوخت؛
صدای تپش‌های بی‌امان قبلش با سکوت حاکم بر خانه بر وحشتش می‌افزود، لب‌های ترک برداشته‌اش را گاز گرفت تا صدای گریه‌اش بلند نشود، انگار کل دنیایش در همین لحظه خلاصه شده بود و چشم‌هایش جز همان لحظه‌ هیچ چیز دیگری را برایش به نمایش نمی‌گذاشت، ثانیه‌‌های کش‌دار شده‌ی لعنتی حالش را به هم می‌زدد و چه‌قدر جلوی خودش را گرفته بود تا حرف نامربوطی از میان لب‌هایش خارج نشود.
با همان بغض چمبره زده در گلویش سرش را در پاسخ به نگاه صدرا به نشانه‌ی منفی تکان داد و به سختی لب زد:
- قبول شده بودم هم هیچی نگو... .
با دیدن لب‌های صدرا که داشت چیزی را زمزمه می‌کرد کوسن را سمتش پرت کرد و داد زد:
- میگم هیچی نگو بی‌شعور!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
با باز شدن درب آسانسور دستی به گوشه‌ی اورکت مشکی‌اش کشید و مستقیم سمت اتاق «رئیس» حرکت کرد، خلوت بودن شرکت در این ساعت از صبح کمی غیر عادی به نظر می‌رسید، صدای برخورد قدم‌هایش با سرامیک‌های سفید، در سالن خالی شرکت می‌پیچید و بد دلی‌اش را دو چندان می‌کرد با این حال، یاد آوری چهره‌ی سرخ از حرص پیرمرد اعتماد به نفس کمرنگ شده‌اش را پررنگ می‌کرد و باعث می‌شد با صلابت بیشتری قدم‌هایش را بردارد. البته که مطمئن بود پیرمرد این حرکتش را بی‌جواب نخواهد گذاشت اما لذت بردن از پیروزی کنونی‌اش برایش مهم‌ترین چیز بود، باید از لحظه‌هایش لذت می‌برد... .
تقه‌ای به در زد و با شنیدن صدای گرفته‌‌ای از پشت در چوبی روکش چرم کشیده، دستگیره را فشرد و داخل شد، نگاهش را دور تا دور‌ اتاق مدیریت گرداند، تم سیاه و سفید اتاق و آن حجم عظیم از تاریکی فضای دارکی را به‌وجود آورده بود.
صدایش را صاف کرد و لب گشود:
- جناب مصدق هستین؟
صندلی کنار میز را عقب کشید و با دست کشیدن روی بدنه‌ی چرمش ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- اومدم حرف بزنیم.
صدای بسته شدن درب گاوصندوق در اتاق پیچید، نیشخندی کنج لبش جا خوش کرد و با خیال راحت‌تری پا روی پا انداخت. صدای پیرمرد را شنید و پشت بندش سرش از پشت میز مدیریت بالا آمد:
- حرف می‌زنیم، بشین پسر.
شانه‌ای بالا انداخت و مستقیم اصل حرفش را پیش گرفت:
- جدا از بحث بین ما، لازم بود رو به رو یه سری چیزها رو عنوان کنم تا در اینده سو تفاهم دیگه‌ای پیش نیاد.
لب‌های باریک مرد مصنوعی خندید و به صندلی‌ مدیریتش تکیه کرد، دست‌هایش را از هم گشود و با لحن گرمی لب از لب گشود:
- لازم به جبهه گرفتن نیست، حرف می‌زنیم!
تلفن کنار دستش را برداشت و رو به رهام پرسید:
- چای یا قهوه؟
رهام: یه لیوان اب لطفاً.‌
صدای خش‌دارش زیادی روی مخ بود، انگار کسی مابین صحبت‌هایش، چاقو را روی بدنه‌ی ماشینی می‌کشید و صدای گوش خراشش باعث جمع شدن چهره‌اش می‌شد.
مصدق‌ دست‌هایش را در هم قفل کرد و چشم‌های روشنش را به رهام دوخت:
- اگه صحبت‌هات راجب همکاری و بحث شراکت‌ کوتاه مدت‌مونه که باید بگم اون بحث تموم شده‌ست، سهامت به خواست خودت انتقال مالیک خورده... .
رهام: آقای مصدق!
صدای رسا و بدون انعطاف رهام باعث شکستن صدایش شد و نگاهش را مابین چهره‌ی جدی مرد مقابلش دوخت:
- من نیومدم راجب اتفاق‌های دو ماه پیش باهاتون حرف بزنم، چرا که مثل خودتون معتقدم اون‌ها تموم ‌شده‌ست، یه شراکت و همکاری بین ما بود که به لطف زیرآبی رفتن‌های پشت سر هم تموم شد، مثل نامزدی کوتاه مدتی که هنوز نفهمیدم برنامه‌ی شما بود یا... .
نفسی تازه کرد و خیره به چهره‌ی متفکر مرد مقابلش ادامه داد:
- اعتمادی که رفته دیگه برنمی‌گرده آقای مصدق، گیرم که یه احساسی هم اون بین شکل رفته باشه هرچند که شک دارم، ولی بی‌اعتمادی پایه‌های احساسات رو هم سست می‌کنه، خیلی وقت‌ها اعتماد از احساس مهم‌تره.‌‌.. این رو به خانم مصدق هم بگین.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
دست در جیب کتش کرد وسویچی که به جاکلیدی خرگوشی شکلی وصل بود را از روی میز سمتش هل داد و با چهره‌ای خنثی که نمی‌شد چیزی از چشم‌خایش فهمید، افزود:
- در ضمن، به دخترتون بگین حواسش رو بیشتر جمع کنه، این رو کف اتاق کارم جا انداخته بود... .
دکمه‌ی دوم پیراهن سفیدی که زیر تک‌ کت مشکی‌ به تن داشت را گشود، با وجود دمای بالای اتاق احساس می‌کرد از درون دارد می‌سوزد، چهره‌اش اما برخلاف مغز و اعصاب داغانش و ذهنی که از فرط حرص و عصبانیت احساس درد می‌کرد چیزی را بروز نمی‌داد، چشم‌های خاکستری رنگش خالی‌تر از هر زمانی سرد و بی‌حس به فرد روبه‌رویش دوخته شده بود و انگار در آن هنگام، چشم‌ها بیش‌تر از لب‌ها حرف می‌زدند... .
ابروهای کم پشت و بی‌رنگ پیرمرد به هم نزدیک شد و صدای خش‌دار و بمش در اتاق پیچید:
- آدم رُکی بودی، من هم آدم رکی‌ام... چرا یه راست نمیگی منظورت از حرف‌هایی که می‌زنی چیه؟
خیره به چشم‌های ریز مصدق که پشت پلک‌های افتاده‌اش فرو رفته بودند لب زد:
- ان‌قدر باهوش هستین که منظورم رو متوجه بشین... به هر حال، دوست ندارم دیگه هیچ رد و نشونی از شما تو زندگیم ببینم، بین ما همه چیز تموم شده‌‌ست.
قبل از این‌که دستش روی دستگیره بنشیند در باز شد و باعث شد رهام قدمی به عقب بردارد.
- ببخشید که بی‌اجازه... .
سر بلند کرد و با دیدن رهام در یک قدمی‌اش ‌حرفش را خورد و انگار لحظه‌ای ثانیه‌ها متوقف شدند، او در این‌جا؟ آب دهانش را قورت داد و لب بی‌رنگش را زیر دندان برد، چه‌قدر دلش برایش تنگ شده بود... .
با شنیدن صدایش سریع نگاه دلتنگ و سوزانش را از چشم‌‌هایش گرفت و سریع با عذرخواهی آرام و کوتاهی از مقابل در کنار رفت تا مرد مقابلش رد شود... .
نباید از خودش ضعف نشان می‌داد، لب گزید و بدون نگاه کردن به چشم‌های پدرش زیر لب سلام کوتاهی زمزمه کرد و بر خلاف چند دقیقه قبل، حالا هیچ‌ عجله‌‌ای برای بیان حرفش نداشت... .
با خارج شدن از دم و دستگاهی که مصدق در آن سلطنت می‌کرد شماره‌ی صدرا را گرفت... .
***
آبنبات ترش و لیمویی را در دهانش چرخواند و با هُل دادن در، داخل شد، صدای موزیک بیس‌دار مازندرانی و جیغ و دادهایی که می‌شنید جفت ابروهایش بالا رفت و با چرخواندن ابنبات در دهانش زیر لب، لب زد:
- احمق!
صدای بسته شدن در و برخورد کفش‌هایش روی‌ پارکت‌های روشن کف سالن لابه‌لای صدای آهنگ گم شد، نشیمن خلوت و درب باز اتاق صدرا که از همان‌جا هم مشخص بود با عقل جور در نمی‌آمد، نگاهی سمت ال‌ای‌دی مقابل نشیمن که موزیک از آن درحال پخش بود انداخت و قبل از این‌ که اسم صدرا را داد بکشد و برای رفتن به اتاقش سمت پله‌های سمت چپ سالن راه کج کند نازگل از اتاق صدرا خارج و بلافاصله با دیدنش چشم‌هایش ستاره باران شد، این‌بار حتی از میان صدای بلند آهنگ هم می‌توانست صدای جیغ ذوق‌زده‌اش را بشنود:
- وای رهام، وای باورت نمیشه بخدا باورت نمیشه!
پله‌ها را یکی و دوتا طی کرد و با کوباندن دست‌هایش به هم با همان لحن هیجان زده و پر ذوق‌ با بپربپر ادامه داد:
- به‌خدا هنوز خودم هم باورم نمیشه، این یه خوابه مگه نه؟
رهام با همان چهره‌ی خنثی، خیره به هیجانات فوران کرده‌ی دخترک خودش را روی اولین مبلی که دم دستش رسید رها کرد و دست‌هایش را از هم گشود، نازگل اما انگا در دنیا دیگری سیر می‌کرد:
- دلم می‌خواد جیغ بزنم!
با هر دو دست موهای بیرون زده از شالش را داخل هل داد و با خنده‌ای که چین‌های کنار چشم را به نمایش می‌گذاشت ادامه داد:
- باورت نمیشه اگه بگم... .
با ژست سیگار، نی سفید آبنبات را میان دو انگشتش گرفت و کوتاه و ضدحال، خنده‌ی دخترک را محو کرد:
- می‌خوای من بگم؟ باورت میشه!
ذره‌ای از شادی دخترک کم نشد، نگاه مهربان و سر زنده اش را به چشم‌های رهام دوخت و با لبخندی ملیح سرش را تکان داد:
- تو از کجا می‌دونی؟
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
شانه بالا انداختن رهام مجاب به چرخیدنش کرد و دیدن چهره‌ی حق به جانب صدرا باعث بلند شدن صدایش شد:
- یعنی آمار ندی روزت شب نمیشه ها!
صدرا با چهره‌ای خندان لپش را مابین انگشت‌هایش چلاند:
- حرص نخوری روزت شب نمیشه ها!
با رهام دست داد و به نازگل اشاره کرد تا آهنگ را قطع کند، لبخند دخترک پاک نشدنی بود، حینی که برای پذیرایی به آشپزخانه می‌رفت با همان لحن سرشار از ذوق و حس داد زد:
- صدرا زنگ بزن مامان جون بگو به عمو‌ صادق‌ اینا بگه شب واسه شام بیان...هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ممکنه یه روز برای دیدن مهراب انقدر لحظه شماری کنم.
سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و سپس هواسش را جمع رهام کرد و با اشاره به چهره‌ی غرق در فکرش پرسید:
- تو فکری... .
بی‌حواس را از گوشی نازگل که کاور خرگوشی شکل صورتی‌اش روی عسلی خودنمایی می‌کرد گرفت و گیج رو به صدرا لب زد:
- هوم؟
سری به نشانه‌ی تاسف برایش تکان داد و لب و دهانش را کج کرد:
- ما رو باش با کی داریم حرف می‌زنیم، هستی داداش؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و پرسید:
- با صادق حرف زدی؟
صدرا با این‌که می‌دانست منظور رهام چیست خودش را به آن راه زد، چشم‌های روشن و زمردی رنگش از حرص برقی زد و‌کمی جدیت غاطی صدای بم و مردانه‌اش شد:
- در چه مورد؟
رهام خیره به نازگلی که با احتیاط و قدم‌های آرام شمرده‌ای که ناشی از تلاشش برای حفظ تعادلش در به سلامت رساندن لیوان‌های پایه بلند حاوی شربت سکنجبین بود خنثی لب زد:
- موردش رو‌خودت بهتر می‌دونی.
صدرا: داداش صادق هم حرفی نداشته باشه من نمی‌ذارم نازگل از صد قدمی اون زن رد بشه.
رهام: ما با هم حرف زدیم.
صدرا با در هم کردن ابروهایش از راه دیگری سعی بر جمع کردن بحث پیش آمده شد:
- دختره که این بحث رو تموم‌شده می‌دونه، نمی‌فهمم تو چرا ان‌قدر سنگ رفتنش رو به سی*ن*ه می‌زنی؟
رهام: صدرا!
صدرا: چیه صدرا؟ د جواب بده دیگه... .
با سر رسیدن نازگل چیزی نگفت و با اخم‌هایی در هم خیره به صدرایی که روی مبل مقابل و کنار خودش برای نازگل جا باز کرد، دخترک محض نشستن با حال سرخوش، صدرا را مخاطب قرار داد:
- دمی‌خوام امشب عمو صابر رو سوپرایز کنم، تو رو خدا دهن لقی نکنی‌ ها!
- دستت دردنکنه عمو جون، دهن لق هم شدیم.
نازگل: هستی خب، به اون انگل خان هم زنگ بزن بگو بیاد.
صدرا: انگل کیه؟
حق به جانب و با ابروهایی بالا پریده پاسخ داد:
- مهراب.
رهام با جدیتی که از خود سراغ داشت تند و تیز نگاهش کرد:
- مودب باش!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
بینی‌‌اش را چین داد و بدون این‌که اعتنایی به جدیت و حرف رهام کند با رو گرفتن ادامه داد:
- ازش متنفرم، مهراب یه عقده‌ای بی‌شعور و از خود راضیه که خیلی بی‌عرضه هم هست، اصلاً من کل انگیزم واسه درس خوندن کنف کردن اون بود، درسته پزشکی قبول نشدم ولی داروسازی هم واسه این‌که چشمای اون در بیاد کافیه... .
بر خلاف رهام و صدرایی که سر بحث چند دقیقه پیش‌شان هر دو حوصله‌ی بحث و کشی را نداشتند نازگل با حالی خوش آن‌قدر از خودش و انگیزه‌ی خارق‌العلاده‌اش برای کسب رتبه‌ی خوب گفت و گفت که بلاخره رهام معترض غر زد:
- بسه سر جدت، زحمت کشیدی الان نتیجه‌شو دیدی، افرین باریکلا، ولی بسه... بابا سرمون رفت!
صدرا: عمو جون نظرت چیه بری اتاقت و با لپتاب من فیلم ببینی، هوم؟ خودم هم به داداش صادق زنگ می‌زنم میگم با بچه‌ها شب رو بیاد.
انگار که به غرور دخترک برخورده باشد کامش تلخ شد و کم‌کم ابروهایش به آغوش هم‌دیگر پناه بردند، لب فشرد و دست‌های مشت شده‌اش را روی زانو کوبید، این ضدحال‌های رهام همیشه حالش را بد می‌کرد، ضدحال نمی‌زد که رهام نبود اصلاً، انگار عادت داشت به این و آن بتوپد و حال‌گیری جزئی از روند زندگی‌اش بود، البته که صدرا هم هیچ‌وقت در این امر بسیار مهم و حیاتی رفیقش را تنها نمی‌گذاشت و پا به پایش می‌آمد.
نازگل: چی گفتم مگه؟ من فقط داشتم... .
رهام بی‌حوصله تکیه‌اش را از مبل گرفت و غر زد:
- ناگل پاشو، پاشو دختر خوب.
صدرا هم نه گذاشت و نه برداشت زخم شد روی نمکش:
- برو زنگ بزن ببین مامان کجا مونده.
نگاه خشمگینش را روی جفت‌شان چرخواند و با لحن حرصی غرید:
- وقعاً که! خیلی بی‌چشم و رویید، تا چایی و شربت می‌خواین گلی‌گلی و نازی جون از دهن‌تون نمیفته، الان «نازگل» پاشو برو، آره؟
با دیدن رهامی که بی‌توجه به او مشغول چک کردن گوشی‌اش بود و اهمیتی به حرف‌هایش نمی‌داد با حرص بلند شد و نفس عمیقی کشید، صدرا با مزه کردن قهوه‌اش لب زد:
- نازی فقط یادت نره، بزنیش به شارژ که شب خودم باهاش کار دارم.
اهمیتی به حرف صدرا هم نداد، او هم همچون رفیقش احمقی بیش نبود.
متعجب به نازگلی که حق به جانب با سینی قهوه نزدیکش شد و فنجان قهوه‌ی مقابلش را برداشت چشم دوخت و مات حرکاتش لب زد:
- چته؟ قهوه رو کجا می‌بری؟
بینی‌اش را بالا کشید و بدون نگاه کردن به رهام ل زد:
- سرد شده.
رهام: هوی دیوونه با توام؟ الان آوردیش که،آهای لجباز... گلی باتوام!
با رفتنش به آشپزخانه سری به نشانه‌ی تاسف برایش تکان داد و با مامی تلخ به صدرایی که می‌خندید چشم غره‌ رفت.
 
بالا پایین