جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هوسَت شهر را سوزاند] اثر «Nafiseh.H نویسنده‌ انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nafiseh.H با نام [هوسَت شهر را سوزاند] اثر «Nafiseh.H نویسنده‌ انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,245 بازدید, 39 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هوسَت شهر را سوزاند] اثر «Nafiseh.H نویسنده‌ انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh.H
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
فرق وسط موهایش را که پریماه برایش با هزار و یک وسواس باز کرده بود و کوتاهی‌شان را با گیره‌های نگینی دو‌ طرف جمع کرده بود، حالا پریشان جلوی چشم‌‌هایش سایه انداخته و اخم نشسته میان دو ابرویش از نگاه صدرا پنهان بود.
با باز و بسته شدن در و‌ شنیدن صدای رهام از پشت سرش فشار دست‌هایش گرد آن کوله پشتی که حالا رنگ سبزش خیلی محو میان آن خاک‌ها مشخص بود را بیشتر کرد:
- خدا رو شکر، انگار که زخم ایشون خیلی عمیق نیست و با چهارتا تا بخیه ختم بخیر شد گرچند مقصر اصلی خودشون بود اما دیه پرداخت شد و اگه اجازه بدین... .
صدای بلند مرد کناری‌‌اش که پدر آن پسرک مزاحم بود بلند شد:
- کی دیه خواست؟ جناب ما شکایت داریم... این خانوم تعادل روانی نداره! ممکن بود پسر من رو کور کنه، چرا متوجه نیستین؟!
قبل از این‌که صدرا چیزی بگوید نازگل با کنار زدن موهایش در چهره‌ی خشمگین مرد براق شد و زخم روی گونه‌اش را که شاهکار چاقوی پسرک بود را نشانش داد:
- من تعادل روانی ندارم یا پسر هول شما که با چاقو میره این‌ور اون‌ور؟! من فقط از حریمم محافظت کردم وگرنه پسر شما ممکن بود هر بلایی سرم بیاره!
صدرا: نازگل!
مرد با خیز از جا برخواست و باز صدایش را بالا برد:
- این خزعبلات چیه میگی؟ اونی که بیخ ابروش بخیه خورده بچه‌ی منه، میگی چاقو دست اون بوده؟
رهام با اخم‌‌های درهم قدمی پیش گذاشت:
- فراموش نکنین مقصر واقعی پسر شماست جناب، اگه ماجرا قراره کش پیدا کنه شاکی واقعی ماییم و می‌تونیم به جرم مزاحمت از آقا زادتون شکایت کنیم!
بدون توجه به اخطار و افسر پلیس، مرد رو به رهام خروشید:
- چرا تهمت می‌زنین؟ اونی که اول حمله کرده این بود یا پسر بی‌چاره‌ی من که دخترتون زده کورش کرده، اون یه غلطی کرده دیدین رضایت داده گفتین من هم کوتاه میام؟
صدرا رهام را کنار زد و با خشمی مهار نشدنی غرید:
- ببند‌ دهنت رو مرتیکه‌ی دو هزاری!
قبل از لب گشودن صدای افسر پلیس با کوبیدن دستش روی میز بلند شد:
- بس می‌کنید یا بگم بندازنتون بازداشتگاه؟ آگاهی رو گذاشتین رو سرتون!
با اخم‌های گره خورده ادامه داد:
- ظاهرا مضروب قصد شکایت نداره و سن قانونی رو داره که نیازی به وکالت پدر ندارن، البته که هنوز هم توضیخاتی در قبال حمل سلاح سرد به ما بدهکارن و شما... خانومِ؟
رهام پیشدستی کرد:
- مهدوی
بی‌حوصله نگاهش را میان حضار گرداند و گفت:
- خانوم مهدوی، باید حواس‌تون بیشتر روی رفتارتون باشه، این سری رو گیریم به خیر گذشت دفعه دیگه چی؟! اومدیم طرف رو... .
نازگل میان حرفش پرید و پشت سر هم کلمات را ردیف کرد:
- گفتم که تقصیر خودش بود، اون و دوستش برام مزاحمت ایجاد‌ کردن و من فقط از خودم دفاع کردم وگرنه مریض که نیستم همین‌جوری بزنم به طرف.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
بی‌توجه به صدای داد صدرا رو به پریماه کرد و با چشم‌هایی که می‌شد اشک حلقه زده‌ی شان را دید نالید:
- به‌خدا تقصیر من نبود، من داشتم تست می‌زدم یهو نمی‌دونم چی‌شد... .
با پرت شدن سیبی سمتش و درد بازویش با همان چشم‌های اشک‌ آلود رو به صدرا داد زد:
- چرا می‌زنی؟!
پریماه عصبی به صدرا نگاه کرد:
- چی‌کار بچم داری صدرا؟! یه‌ بار دست روت بلند کردم که الان آزارت به این طفل معصوم می‌رسه؟ فقط هیکل گنده کردی تو؟!
دندان‌هایش از خشم روی هم می‌خورد و از موضعش کوتاه نیامد:
- چرا طرف این رو می‌گیری مادر من؟! ساده‌ای به‌ قرآن، ساده!
خنده‌‌ی عصبی کرد و در‌ چهره‌اش براق شد:
- تو بگو این چه مرگشه؟! توجیحم کن... وسط پارک می‌خوابه، کرم داری آخه تو؟! بزنم گردنت رو بشکنم نازگل؟!
از جا برخواست و با چهره‌ای خیس سرتقانه پاسخ داد:
- تقصیر من نبود، اصلاً مگه خودت من رو به زور نبردی کتابخونه؟! هان؟ الان حرفت چیه؟ چرا همه چی رو گردن من می‌ندازی؟
کلافه دستی به موهایش کشید و خواست چیزی بگوید که نگاهش به اخم پری‌جانش نشست... سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد:
- نمی‌دونم چی‌کار کنم، به‌خدا کم آوردم... امانت عزیزمی، چی‌کارت کنم؟! بزنمت؟ هان؟ نازی بزنمت؟!
پری‌ لب‌‌های چروکیده‌اش را روی هم فشار داد تا مبادا بغضش باز از یادآوری پرپر شدن سبحان جانش نشکند اما انگار زیاد‌ موفق نبود که با زانو زدن صدرا مقابل پاهای نازگل همه‌ی سعیش برباد رفت:
- آخه قربونت برم، مگه من بدت رو‌ می‌خوام؟ امسال کنکور داری، میگم جای بازیگوشی پی درست باش چرا جدی نمی‌گیری حرفام رو؟
با شست، سیل اشک‌های دردانه‌اش را که قصد بند آمدن هم نداشت، پاک کرد و خیره به لب‌های خیسی که زیر دندان‌هایش رو به سفیدی می‌زدند ادامه داد:
- الان لبت رو می‌گزی که گریه‌ت نگیره یا چی؟!
پری‌ماه: قربونت بره مادر... جلوی منه پیرزن ان‌قدر احساسی حرف نزن، تو که می‌دونی دلم ضعیفه، گریه‌م می‌گیره... .
صدرا خندید و دستش را دور تنش حلقه کرد و با بوسبدن پیشانی‌‌اش افزود:
- من فدای اون دل ضعیفت آخه، نوکر مامان پریمم هستم.
نازگل هنوز هم بی‌صدا یک جا نشسته بود و اشک‌ می‌ریخت، پشیمان بود اما زبانش برای یک عذرخواهی کوتاه هم نمی‌چرخید و مغرورتر از آنی بود که بخواهد‌ کوتاه بیاید. صدرا اما او را می‌شناخت که گونه‌اش را بوسید و به زور وادار به ایستادنش کرد:
- پاشو برو دختره‌ی لوس... لباسات رو عوض کن که می‌خوایم بریم خونه‌ی صابر چتر شیم.
لب‌های لرزانش را از هم گشود و حینی که آستین مانتویش را به چشم‌های خیسش می‌کشید لب زد:
- من نمیام، شما برین.
صدرا: عه؟ این‌جوریاست؟ میای خوبشم میای... مامان بیا موهای این دختره‌ی لوس دماغو رو یه جوری دو گیس بباف که از جلو چشمش جمع شن... داره کور میشه طفلی.
خیلی زود صدای‌جیغش را در آورد و شروع کرد به خندیدن، فقط کافی بود کمی حرصش بدهی تا آه و اشک یادش برود.
دوست نداشت به آن‌جا برود، با آرزو راحت نبود و صابر برخلاف صدرا که می‌توانست از هر دری با او صحبت کند، زیادی آدم جدی بود.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
از بدو ورودش سنگینی نگاه مادر آرزو را احساس می‌کرد و عجیب از این پیرزن بدجنس چشم بادامی تنفرد داشت که نگاهش گوتل در انیمیشن قلم جادویی برایش یادآور می‌شد.
راهش را سمت مبل کج کرد که صدایش بلند شد:
- دختر!
بالااجبار و دندان قروچه چرخید و با دیدن دست دراز شده‌‌اش نگاه تندی حواله‌ی صدرایی که با خنده نگاهش می‌کرد پرتاب کرد که از رو نرفت و نیشش بیشتر شل شد.
زیر نگاه ریز شده‌اش دستش را با غیظ بوسید و تا توانست تف مالی‌اش کرد تا راضی به عقب کشیدن شد
صابر هم روی سرش را بوسید اما هنوز هم سر سنگین بودنش را از حرکاتش می‌شد فهمید، آرزو با لبخندی که روی لب‌های قنچه‌ای‌اش خانه کرده بود حالش را پرسید و او کوتاه «خوبم»ی پاسخ داد.
پریماه کنار مهرانه خانم نشسته بود و صدرا و صابر هم بحث کسل کننده‌ی بورس را پیش کشیده بودند که چیزی از صحبت‌های‌شان نمی‌فهمید و فکر کرد چرا درک و فهمیدن قضیه‌ی بورس ان‌قدر برایش ی
سخت و مشکل است؟
با وارد شدن آرزو با سینی وای نگاه نازگل روی شکمش نشست که حالا کمی برجسته شده بود، حالا که بیشتر دقت می‌کرد صورت کشیده‌اش هم حالا گردتر و پرتر شده بود. تا نگاه گرفت صدای مهرانه خانوم خط روی اعصابش کشید:
- دخترجان، پاشو... پاشو سینی رو از دستش بگیر چای تعارف کن که آرزو سختشه!
نالان به چشم‌های پریماه نگاه کرد تا خواست اعتراض کند پری‌جانش با زیر دندان کشیدن لبش آهسته گفت:
- پاشو دخترم کمک زن عموت.
با حرص از جا بلند شد و به نگاه خندان صدرا که حالا متوجهش شده بود اخم کرد، خیر سرش آورده بودش تا کمی حالش بهتر شود و ماجرای صبح را کم‌رنگ‌تر کند و حالا این زن شصت و سه ساله‌ی قد بلند سوهان روحش شده بود.
آرزو مصنوعی عقب کشید:
- تو چرا زحمت می‌کشی نازی جون...‌ .
بی‌حرف سینی را از دست‌هایش گرفت که آرزو گردن کج کرد:
- زشت‌ شد آخه!
تا سینی را سمت صدرا و صابر گرفت موهای آزاد و مشکی‌اش از جلوی شال روی صورتش افتاد و لب و لوچه‌اش کج شد، نالان غر زد:
- صدرا تو رو خدا موهام رو تو شال کن الان این جادوگر می‌بینه!
صدرا حینی که موهایش را با گل سر گیلاسی شکل جمع می‌‌کرد خنده کنان آهسته گفت:
- جا داره یه دهنت سرویس به مهری خانوم بگم، می‌ترسی ازش؟
ابروهای کم پشتش بیشتر‌ به هم نزدیک شد:
- خوشم نمیاد ازش!
صابر با لبخند پرمهری لب زد:
- دستت دردنکنه.
آرزو دست به کمر حین نشستن روی مبل ناله کرد:
- مامان جون کمر درد این ماه‌ها عادیه؟ جدیدا خیلی اذیتم می‌کنه...‌.
تا پشت لب‌هایش آمد بگوید «یه نفر وقت حاملگی کمرش درد می‌‌کرد مرد!».
پریماه با مهربانی که نگرانی چاشنی‌اش بود گفت:
- خیلی وقته؟ اگه خیلی اذیتت می‌کنه به صابر بگو یه سر ببرتت دکتر یه چکاپ کنی.
سینی را سمت مهری خانم گرفت که صدای پیرزن بلند شد:
- یکم پایین‌تر بگیر نمی‌رسم!
حاضر بود قسم بخورد که دروغ می‌گوید، با آن قد یک متر و هفتاد سانتی‌اش به سینی نمی‌رسید؟
کمرش را بیشتر خم کرد که باز غر زد:
- چه‌قدر کمرنگه!
با حرص گفت:
- زن عمو چایی‌هاش کمرنگه.
اخم‌هایش در هم رفت:
- چایی کمرنگ نمی‌خورم.
- هرطور راحتین.
خواست استکان لب طلایی را در سینی بگذارد که لعبلکی در دستش کج شد و افتادن استکان چای همانا و بلند شدن جیغ نازگل همانا... .
تا سینی از دست‌هایش رها شد هول‌زده‌تر قدمی به عقب برداشت که پایش به میز گیر کرد و روی زمین افتاد. صدرا هول‌زده از جا بلند شد و پریماه نگران سمتش قدم برداشت:
- بمیرم من چی‌شدی تو مادر؟
صدرا زیر بازویش را گرفت که بلندش کند و آرزو نگران پرسید:
- خوبی نازگل؟
با اشک‌های نیش زده در چشم‌هایش آهسته به گونه‌ای که صدرا بشنود نالید:
- پام می‌سوزه، دستم هم می‌سوزه... .
کف دستش را نشانش داد و پریماه نگران دستش را گرفت:
- هواست کجاست دختر؟ ببین با دستت چه کردی، جاییت نسوخت؟
با تنفر به پیر زن نگاه کرد که رو گرفت و صدای بلندش را حتی صابری که برای آوردن کیف پزشکی‌اش به اتاق رفته بود را هم کشید:
- پری خانم، نوه‌ت وقت شوهر کردنش شده‌ها ولی هنوز از پس یه چایی تعارف کردن بر نمیاد، زیاد لوسش می‌کنین همین میشه.
صدای صدرا پشت حرفش را گرفت و با لحنی که سعی در شوخ نشان دادنش داشت گفت:
- عه، مهری خانم؟ نازی ما خیلی نازنازیه، تا حالا شیشه زیر پاش نشکسته که، تا موهاش رنگ دندون‌هاش بشه هم ور‌ دل خودمه... شوهر نمی‌دمش که!
صابر معنا دار به همسرش نگاه کرد و آرزو برای نقشه‌هایی که مادرش برای دخترک کشیده بود لب گزید.
مهری خانم از بالا به صدرا نگاه کرد و با نیش گفت:
- بلاخره که چی آقا صدرا؟ دختر که آخرش باید بره خونه‌ی بخت، سنش بره بالا بعدش کسی نمی‌گیرتش که!
صدرا حینی که تکه‌های شیشه را جمع می‌کرد پاسخ داد:
- خودم تا ابد نوکرشم، مگه نه عمو؟
پریماه خانم با محبت به چهره‌ی پر حرص دخترکش نگاه کرد و لب زد:
- دخترم وقت شوهر دادنش نیست که، وگرنه تا بگین خواستگار داره!
صدرا برای عوض کردن بحث صدایش را بالا برد:
- صابر داداش! این چسب زخمت چی‌شد؟ داره از این بچه خون میره!
و خیره به زخم کوچک کف دست دخترک شروع به خندیدن کرد که نازگل با حرص چشم درشت کرد:
- چرا می‌خندی؟ اندازه یه بند انگشت بریده!
صدرا با خنده موهای بیرون زده از شالش را بوسید:
- درد داری قربونت برم؟ می‌خوای بگم بی‌حسی بیاره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
پیرزن چینی به بینی‌اش داد و از نازگلی که برای صدرا و صابر ناز می‌کرد رو گرفت. نگاهش را به آرزویی که کلافگی از نگاه و حرکاتش می‌بارید دوخت. مدام مفصل انگشت‌هایش را می‌شکست و با حرص به صابری که خریدار نازهای دخترک شده بود نگاه می‌کرد، حالا رژ صورتی‌اش بر اثر گزیدن مدام لب‌هایش کم‌رنگ‌تر هم شده بود، مادر و دختر نگاه‌شان در هم گره خورد و آرزو زیر لب نالید:
- کی میرن پس مامان؟
***
با دیدن لکسوس مشکی مقابل ساختمان ابروهایش به هم نزدیک شد، مگر خودش مکان و خانه نداشت که از بیست و چهار ساعت شبانه روز شش ساعتش را این‌جا تلپ بود؟
با همان اخم وارد شد، تمام خوشی‌اش نابود شده بود. گاهی اوقات دلش می‌خواست صدرای مهربانش را روی تخت میخی بخواباند و دانه‌دانه موهای مشکی‌اش را با موچین از بیخ بکند.
در را با پشت پا بست و پس از کندن کتانی‌هایش راهی اتاقش شد که میانه‌ی راه صدای نحسش بلند شد:
- بچه! سلامت کو؟
با حرص پلک بست و سمتش برگشت:
- سلام!
صدرا خندید و موزی از ظرف مقابلش برداشت:
- علیک، باز که برق رفته!
و اشاره‌‌ای به چهره‌ی اخمویش کرد که ابروهایش نزدیک‌تر شد:
- مامان جون نیومده؟ ساعت هشته.
صدرا: چی‌کار مادرم داری آخه؟ گشت و گزارهای خودت تموم شد یاد اون افتادی؟
رهام بلآخره نگاه از صفحه چتش نگاه گرفت و بی‌خیال جواب دادن به دخترک منتظر پشت گوشی شد:
- اون وقت خودت تا هشت شب بیرون چی‌ می‌خوای؟ یه سوپری رفتن یه ساعت طول می‌کشه؟
نازگل: یک ساعته چی؟ مگه وقتی من رفتم تو این‌جا بودی که میگی یه ساعته؟
رهام:انگار کلا این یه هفته به چپت بوده، اومدم صدرا گفت ده دقیقه پیش از ترس در رفتی، الان دقیق یک ساعت و پونزده دقیقه‌ست رفتی واسه یه شکلات خریدن!
نگاه تند و پر اخمش را سمت صدرا پرتاب کرد، چه بلایی بر سرش می‌آمد اگر آمارش را ان‌قدر دقیق به این مردک خود رای و زورگو گزارش نمی‌کرد؟
رو به رهام براق شد:
- آره پیاده طول می‌کشه، خودت تا حالا پیاده این ور اونور نرفتی نمی‌دونی چه‌قدر راهه پس الکی به من گیر نده، ثانیاً مگه تو کی هستی که ازت بترسم؟ ترس نداری و فقط زور میگی!
راهش را سمت اتاقش کج کرد که باز رهام مخاطب قرارش داد:
- لباست رو عوض می‌کنی میای برنامه‌ت رو میذاری جلو روم و میگی تو این هفته چه‌قدر تست زدی!
جوابی نشنید و زیر لب بیراهی نثارش کرد.،
صدرا لپتاپش را بست و عینکش را از چشم کند، وقتی از رفتن نازگل مطمئن شد لب گشود:
- سرما خورده حوصله نداره، زیاد بهش گیر نده دیدی یهو از کوره در رفت و هاپو شد.
رهام نگاهش پی در بسته‌ی اتاق رفت و نچی کرد:
- بیشرف محل سگم به حرفام نمیده... کمتر از دو ماه دیگه کنکورشه، چرا ان‌قدر نسبت به این موضوع بی‌خیالین شما؟
صدرا شانه‌ای بالا انداخت.
- میگی چی‌کار کنم؟ با چوب برم بالا سرش بگم الا و بلا درس بخون؟
رهام: نه، منتها ان‌قدر هم بهش شل نگیرین.
نگاهش به کاپشن کرم رنگ دخترک که روی دسته‌ی مبل رها شده بودافتاد و ادامه داد:
-این‌جا تهرانه صدرا، تا هشت شب بیرون بودن برای یه دختر تنها خطرناکه... می‌مردی خودت همراهش می‌رفتی؟
صدرا نگاه چپکی‌اش را به چشم‌های ذغالی مرد رو به رویش دوخت:
- ای بابا ای بابا... یه‌جوری حرف می‌زنی انگار که خودم این چیزها رو نمی‌دونم‌. بابا دو قدم راه بیشتر نیست که... .
رهام از جا بلند شد و حرفش را برید، این بحث عوض کردنش یعنی نمی‌خواهد این بحث ادامه پیدا کند:
- این دختره دیر نکرد؟
بلافاصله صدایش را بلند کرد:
- نازگل ده دقیقه‌ست رفتی چه غلطی می‌کنی؟ نازگل... .
صدای برخورد در محکم کمد را صدرا هم شنید که پا به پای رهام شروع به خندیدن کرد.
انگار که رهام قصد کوتاه آمدن و بی‌خیال شدنش را نداشت:
- تا ده می‌شمارم، نیومدی خودم میام. یک، دو، من اومدم، سه... چهار، هفت، پشت درم، نه... ده!
در باز شد و چهره‌ی خشمگین نازگل مقابل چشم‌هایش نقش بست:
- این جر زنی‌ ها واسه چیه؟ دو دقیقه صبر نداری؟ داشتم می‌اومدم خودم.
انحنای لبش بیشتر کج شد و ان دخترک را جری‌تر کرد:
- چیه واسه من دهنت رو مثل سکته‌‌ای ها می‌کنی فکر می‌کنی که چی.
خنده‌اش را مهار کرد و داخل اتاق هولش داد:
- بیا برو تو بچه.
نازگل روی تخت نشست و با چشم حرکات رهام را دنبال می‌کرد. با دقت ریز به ریز برنامه‌هایش را در طی یک هفته‌ی گذشته چک کرد و با دیدن ساعات مطاله و میزان تست‌هایی که زده بود متاسف برگه را روی میز کوبید و نگاهش کرد:
- یه هفته فقط پونزده تست؟ سه شنبه و پنجشنبه رو چه غلطی کردی؟
چشم گشاد کرد و در دفاع از خودش خروشید:
- پونزده تست کمه؟ اصلاً می‌دونی حل هر مسئله فیزیک چه‌قدر طول می‌کشه؟
رهام: سرعت تست زنیت پایینه، چرا؟ چون هیچی نمی‌خونی... چسبیدی به این لامصب و وحید مرادی گوش میدی، ضرر رو کی می‌کنه؟
نازگل به هدفونی که در دست‌های رهام بود نگاه کرد و با دندان سابیدن گفت:
- خب که چی؟ اصلاً دلم نمی‌خواد درس بخونم، می‌خوام برم کلاس موسیقی!
لحن محکم رهام باعث درهم شدن چهره‌اش شد:
- فکرش رو از سرت بنداز بیرون!
نازگل: می‌خوام ثبت‌نام کنم، از اردیبهشت کلاس‌ها شروع میشه.
رهام: گلی!
بدون توجه به او، بالشش را در آغوش گرفت و سر بلند کرد:
- هزینه ثبت‌نام رو هم الان رفتم واریز کردم، دلم می‌خواد ویولن یاد بگیرم!
موبایلش را از روی میز چنگ زد و مقابل چشم‌های بهت زده و خشمگین دخترک تکان داد:
- هر غلطی می‌خوای انجام بده!
آدم کوتاه آمدن نبود، صدرا با فهمیدن ماجرا و جیغ و دادهای نازگل پا در میانی کرده بود، نازگل چون ببری خشمگین مقابلش جبهه گرفته بود و تا لحظه‌ی آخر با مشت‌های کوچکش به جانش افتاده بود و رهام از آن نیشخندهای وحشت‌ناکش را نشان داده بود. در آخر وقتی صدرا با تاسف برای‌شان سر تکان داد ، فحش رکیکی بارش کرد و سفارش کرد حسابی حواسش به برادرزاده‌اش باشد.
می‌دانست تا چه اندازه به رشته‌اش علاقه دارد، تلاش‌هایش را از همان زمان دبیرستان دیده بود، بی‌خوابی‌هایش برای امتحان‌هایش را و حالا که لج‌بازی‌اش را می‌دید دلش می‌خواست تا می‌خورد کتک مهمان جانش کند.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
عینک مشکی را از چشم‌هایش برداشت و برای دومین بار ساعت را چک کرد و با دیدن عقربه‌ای که پنج دقیقه به ده را نشان می‌داد لب گزید، ده دقیقه تاخیر که خیلی بد نبود؟
طبق معمول، همهمه دادگاه را پر‌ کرده بود و هر ک.س غرق در دغدغه‌های خودش با کسی مشغول صحبت بود... .
سیاوش، محض دیدنش پا تند کرد مقابلش لب به اعتراض گشود:
- کجایی مرد‌ حسابی؟ چرا گوشیت خاموشه؟
گوشه‌ی ابرویش را خاراند و بدون توجه به غر زدن‌های پسرک مقابلش با خونسردترین حالت ممکن لب زد:
- خوبی؟
سیاوش: ممنون که نگران حال منی، ولی اگه یکم عجله کنی بهتر میشم.
دستی به شانه‌اش کوبید و در جواب غر زدن‌هایش پاسخ داد:
- بهتر میشی، بابات اومده؟
سیاوش: آره همه اومدند و لنگ تو یکی بودیم فقط.
رهام: خوبه.
اشک‌های دخترک مدام جلوی چشم‌هایش بود، مهم بود؟
نباید خودش را درگیر می‌کرد، اخطار داده بود... .
با دیدن چهره‌ی آشنایی ایستاد و یک‌تای ابرویش را بالا داد، پس آمده بود، سرش را بالا گرفت و با اعتماد به نفسی که از خودش سراغ داشت نگاهش را به آن چهره‌ی منفور و آشنای مقابلش دوخت، مرد میانسال نزدیکش شد و برخلاف او که با لبخندی مصنوعی مقابلش قد علم کرده بود رهام کج‌خندی تحویلش داد و دستش را محکم فشرد.
لحن سرحال مرد باعث کش آمدن بیشتر انحنای لبش شد:
- چطوری پسر؟ انگار دست پر اومدی... سازت کوکه!
نگاه چرخواند، لبش را با زبان خیس کرد و برخلاف او کوتاه پاسخ داد:
- کوکه!
دستش روی شانه‌‌ی رهام نشست و با پوزخندی که تمسخرش را به نمایش می‌گذاشت افزود:
- انگار خیلی به خودت مطمئنی!
شانه‌اش را عقب کشید و با لحنی خنثی پاسخ داد:
- همین‌طوره!
پیرمرد ناراضی از پاسخ‌های تک کلمه‌ای و کوتاهی که دریافت می‌کرد و خونسردی زیادی فرد مقابلش با حرص لبش را گزید:
- حرف‌هام رو بخاطر بسپار، همه چی به این دادگاه بستگی داره... لگد به بختت نزن پسر‌.
نامش بخت بود؟ چشم‌های سرخ دخترک مقابل چشم‌هایش جان گرفت. صبح بوسیده بودش و او با جدیت از خودش جدایش کرده بود و حالا مرد مقابلش دم از بخت می‌زد؟
بدون توجه به کلمه‌ای از حرف‌هایش نگاهی به ساعتش انداخت و ندید نگاه رنگی شخص مقابلش چه اندازه خشمگین شد:
- تنها اومدین؟
پیرمرد عصبی نفسش را فوت‌ کرد و نیشخند عصبی زد:
- تو فکر کن یه درصد دخترم تو رو، به من ترجیح بده.
‌بدون هیچ‌گونه واکنشی در صورتش، سرش را تکان داد و خیره به چشم‌های زمردی مرد مقابل لب زد:
- شما هم فکر کنین من یه درصد دخترتون رو به اعتبار و آبروم ترجیح بدم... .
با دیدن فراهانی برای آخرین بار به چهره‌ی بور مقابلش نگاهی انداخت، با لحنی که انگار ابدا توجهی به حرف‌هایش نداشته است لب زد:
- با اجازه، انگار جناب فراهانی اومدن.
قبل از این‌که عقد گرد کند صدای حرصی‌اش را شنید که با دندان فشردن گفته بود:
- این کارت رو هیچ‌وقت یادم نمیره پسر!
با آمدن قاضی همه از جای برخواستند و رهام با احساس سنگینی نگاهی، با غرور و اعتماد به‌نفس سر چرخواند و نگاه رنگی‌‌اش را شکار کرد، چشم‌های دخترک هنور هم سرخ‌سرخ بود، با نیشخند سر برگرداند و به رشته نگاه‌شان پایان داد... .
***
آورده بودش خرید که خرش کند؟
لب کج‌ کرد و به سویشرت و شلواری که روی پیشخوان گذاشت نگاه کرد و چانه بالا انداخت:
- این رو نمی‌خوام، رنگش صورتیه!
چشم‌های صدرا گرد شد:
- این صورتیه آخه؟ بنفشه!
نازگل: خوشم نمیاد ازش!
با حوصله دستش را کشید و سمت رگال لباس‌ها برد:
- باشه، خودت انتخاب کن... کدوم رنگ رو دوست داری؟
بی‌حوصله قدم جلو گذاشت و با بد عنقی سویشرت مشکی را کنار زد:
- کدوم رنگ؟ این‌ها مگه از ‌‌‌‌سه رنگ بیشتره؟ من نه از بنفش خوشم میاد، نه از مشکی و نه از خاکستری... .
صدرا کلافه پوفی کشید:
- یه چیزی انتخاب کن خب، دو ساعته داری می‌چرخونیم.
نازگل: این‌جا چیز بدرد بخوری نداره خب، مشکل از من نیست!
صدرا چشم گشاد کرد و نگاهش را در کل پاساژ چرخواند:
- بیشتر معازه‌های این‌جا رو رفتیم و هیچی پسند شما نشده،کل مغازه‌های پاساژ مشکل داره؟
با دیدن نگاه شاکی مقابلش، بی‌میل به سویشرت مشکی چنگ زد:
- این خوبه؟ دوستش داری؟
صدرا: نازگل!
پاسخ نداد و سمت فروشنده رفت:
- خانوم همین بنفشه رو می‌خریم.
دخترک فروشنده که از بدو ورودشان بدعنقی‌های‌ نازگل را دیده بود با تردید لب زد:
- اگه پسندتون نشده کارهای دیگه‌مون رو هم ببینید... .
حرفش را برید و مصمم لب زد:
- ممنون همین رو می‌بریم.
صدرا از پشت نزدیکش شد و نیشگونی از بازویش گرفت که صدایش در آمد و با اخم سمتش برگشت:
- چته چرا نیشگون می‌گیری؟
صدرا: هرکی جای من بود یه چک می‌خوابوند تو گوشت. پیرم کردی نازگل!
از پاساژ بیرون آمدند، صدرا کیسه‌ی سنگین خرید را عقب گذاشت و سوار شد.
صدرا: خب، حالا کجا بریم؟
نازگل: بریم بستنی بخوریم؟
صدرا: فکرشم نکن، تازه سرما خوردگیت بهتر شده.
نازگل: صدرا!
شماره‌ی رهام را گرفت و رو به نازگلی که با چهره‌ی آویزان جفت پاهایش را روی صندلی گذاشته بود گفت:
- الان لب و لوچه‌ت رو آویزون کردی که دلم برات بسوزه؟
نازگل: آره.
خندید و لپش را کشید:
- عوضی!
با پیچیدن صدای رهام در گوشی حواسش را از نازگل گرفت:
- بله صدرا.
- سلامم که قورت دادی دیگه، چه‌طوری؟ شیری یا روباه؟
رهام: فعلاً که چیزی مشخص نیست، باید تا رای نهایی دادگاه صبر کنیم.
صدرا: همینم جای امید داره، این مردک قلمچاق نیومد واسه شهادت؟
رهام: نه، عوضش اونا شاهد آورده بودند.
صدرا: یعنی چی؟ طرف اومده واسه اونا شهادت داده؟
نازگل شیشه‌ی سمت خودش را پایین داد و به مکالمه‌ی خسته کننده‌ی صدرا گوش داد.
حالش از این همه یک‌ نواختی زندگی به هم می‌خورد، از این همه روزمرگی؛
صدرا ماشین را مقابل رستورانی نگهداشت و با تکان دادن دستش مقابل چشم‌هایش او را از فکر و خیال خارج کرد:
- کجایی عمو؟ پیاده شو یه چیزی بزنیم تو رگ.
صدرا بر خلاف دو عموی دیگرش پایه‌ی دیوانگی‌هایش بود، برایش حوصله می‌گذاشت و با مسائل احساسی برخورد نمی‌کرد، او ترکیبی از تصمیمات احساسی و عقلانی بود و خب، منکر این نمی‌شد که گاهی اصول منطقی را هم دور می‌زد، فقط گاهی!
با آمدن رهام با خشم بلند شد و رو به صدرا توپید:
- چرا به این گفتی بیاد؟
رهام خونسرد صندلی را عقب کشید و نشست، صدرا با اخم غرید:
- بشین نازی!
جفت ابروهایش را بالا انداخت و با سرتقی دستش را مقابلش دراز کرد:
- سویچ رو بده برم تو ماشین!
رهام: خوبه که می‌دونی ازت خوشم نمیاد و داری میری!
با خصم نگاهش کرد:
- خوبه که ازت خوشم نمیاد و تو هر کارم دخالت می‌کنی!
صدرا: می‌شینی و غذات رو تا تهش می‌خوری نازگل!
رهام ظرف سالاد را از مقابل نازگل سمت خودش کشید و گفت:
- خب، تو که نمی‌خوری و داری میری... .
نازگل: صدرا سویچ!
از این بچه بازی‌هایش کلافه شده بود، چشم بست و غرید:
- میگم بتمرگ بشین، همه دارن نگاه می‌کنن!
لگدی به پایه‌ی صندلی رهام زد و با خشم و بغض گفت:
- برین به درک!
با رفتن نازگل، صدرا کلافه و عصبی قاشقش را در بشقاب پرت کرد و عقب کشید:
- گندش رو در آورده، نه میگه چه مرگشه نه فازش معلومه... به قرآن دارم از دستش روانی میشم!
با دیدن رهامی که سرش در گوشی بود و چیزی را تایپ می‌کرد پوف کلافه‌ای کشید:
- ببین دلمون به کی خوشه... .
بلند شد:
- من برم ببینم این کجا رفت، غذا سفارش بده میام الان.
رهام عصبی عقب کشید:
- ببین یه روز می‌تونه گو*ه نزنه به اعصاب آدم یا نه؟!
گارسون را صدا زد و استیک سفارش داد اما ذهنش هنوز هم هول دیدن آن مرد در جلسه‌ی دادگاه بود، در عوضی بودنش شکی نداشت. از همان اول اشتباه کرده بود، پا کج گذاشتنش عواقبی چون امروز هم داشت، تهدیدش کرده بود؟
پشیمانی برای گذشته سودی نداشت، خودش کرده بود و حالا فرصتی برای جبران پیش رو نداشت اما آخ که اگر او را ناک اوت می‌کرد، آخ از چزاندنش... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
صدرا آمد، همراه با نازگلی که با یک من عسل هم نمی‌شد‌ نزدیکش شد.
توپش چنان پر بود که رهام محض دیدن چهره‌ی سرخ شده‌‌ی فشاری‌اش لب‌هایش کش آمد و رو به صدرا پرسید:
- تو که از گوجه خوشت نمی‌اومد، چی‌شد؟
صدرا دستی به سر نازگل کشید و روی روسری‌اش را بوسید و گفت:
- چی‌کار بچه‌م داری مرتیکه؟
و از زیر میز لگدی به پایش زد که یعنی ساکت باش، رهام لب‌هایش را گاز گرفت تا نخندد، زیر لب نق زد:
- لوس!
نازگل شنید و با لب‌هایی آویزان که با چشم‌های حرصی‌اش در تضاد بود سرتق پاسخ داد:
- زنته!
صدرا که از ماجرای دادگاه و لجبازی‌های رفیقش با خبر بود نگاهش پی رهامی رفت که مشغول خوردن غذایش بود، تا خواست بحث را عوض کند صدای بی‌خیال رهام خیالش را تا حدودی راحت کرد:
- بهش میگم پشت سر چیا بهش میگی.
نازگل: بگو، ازش نمی‌ترسم که، جلو روش هم میگم.
رهام: کم چاخان بگو.
پوزخند عصبی زد و دست مشت شده‌اش را روی میز کوبید:
- همه مثل تو نیستن!
صدرا: نازی!
هشدار صدرا تلنگری بود تا فوران کند، روی صندلی سمتش چرخید و لب‌ از لب باز‌ کرد:
- چرا هرچی میشه نازی‌نازی؟ مگه ندیدی خودش شروع کرد؟ من کاری به کار کسی ندارم صدرا، به‌خدا به هیشکی کاری ندارم هان، ولی یهو می‌بینی این بهم می‌توپه، اذیتم می‌کنه، باز من هیچی نمیگم ولی باز اذیتم می‌کنه، توام فقط می‌خندی... .
صدرا: من کی خندیدم؟
نازگل: فکر می‌کنی من کورم نمی‌بینم با پا می‌زنی رو‌ پاش و به من می‌خندین؟ اصلاً من دیگه تحمل نمی‌کنم، هرکی اذیتم کنه اذیتش می‌کنم... می‌زنمش!
صدرا لبش را گزید تا نخندد و رهام با ابروهای بالا پریده پرسید:
- مثلاً الان به در میگی تا دیوار بشنوه یا چی؟
عصبی از این‌که حرف‌هایش را جدی نمی‌گرفتند کف دستش را روی‌ میز کوبید و با خصم به چشم‌هایش نگاه کرد:
- دقیقاً همین‌طوره، پس شما هم حواست به حرف زدنت باشه!
رهام: لابد حواسم نباشه اذیتم می‌کنی؟ می‌زنیم؟
صدرا: آره دیگه داداش، مگه نشنیدی؟ نازی دیگه به کسی رحم نداره.
رهام: نگفتین خانوم نیک فرجام، می‌زنیم؟
با حرص لیوان نوشابه‌اش را سر کشید و پوزخند زد:
- فکر کردی نمی‌تونم؟
رهام: می‌تونی؟
صدرا: اوه‌اوه، داره خطرناک میشه!
رهام چشم ریز کرد و با لب‌هایی کج شده پرسید:
- چه‌طوری؟ هوم؟
قبل از این‌که نازگل چیزی بگوید مچ دست لاغرش را با دستش گرفت و بلندش کرد:
- با این؟
خیره به انگشت‌های مشت‌شده‌ی کوچکش خندید و لب گزید، صدرا هم وضعیت بهتری از او نداشت.
دخترک با تقلا دستش را بیرون کشید و با چشم‌های اشک آلود نیشخند عصبی زد:
- زور دارم درحد لالیگا... نشونت میدم، حالا ببین!
رهام خونسرد نوشابه‌اش را مزه کرد و پرسید:
- لالیگا چیه؟
میان چشم‌های بهت‌زده‌ی نازگل باز پرسید:
- تو به من بگو لالیگا چیه آخه... .
صدرا با دیدن چهره‌ی سرخ شده و اشکین نازگل‌ لب گزید و بی‌صدا لب زد:
- گریه می‌کنه!
رهام با لذت به صندلی‌اش تکیه داد:
- قرار بود من رو بزنه، الان گریه می‌کنه؟
با دیدن چشم‌های سرخ شده‌اش لب گزید و فهمید حسابی گند زده است، دستمالش را سمتش گرفت و آهسته گفت:
- باز بگو لوس نیستم، بیا بگیر این رو... .
قبل از تمام شدن حرفش، دخترک لیوان نوشابه‌اش را روی صورتش پاشید و یک آن همه چیز متوقف شد. صدرا با بهت و رهام منگ به سر و وضعش نگاه می‌کرد.
نازگل بلند شد و با بالا کشیدن بینی کیپ شده‌اش سر بلند کرد و حق به جانب گفت:
- به این میگن لالیگا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
رهام با غضب به رفتنش نگاه کرد، با انزجار دستش را روی صورتش کشید و غرید:
- معلوم نیست این چه مرگشه!
صدرا لب‌ گزید و حینی که عقب می‌کشید گفت:
- گفتم سر به سرش نذار.
دستمال را روی صورتش کشید و با چندش کروات را از پیراهن سفیدش جدا کرد:
- عوضی، ببین می‌تونه یه روز گند نزنه به اعصابم؟!
بلند شد و رو به صدرا گفت:
- الان میام.
قدم‌هایش پشت سر هم برمی‌داشت و دست‌هایش را باز کرده بود تا تعادلش را از دست ندهد. صدرا تا رفیق گرمابه گلستانش را می‌دید فراموشش می‌کرد و پا به پایش به ریشش می‌خندید.‌
قسم خورده بود تلافی تک‌تک کارهای مهراب و رهام را بر سرشان در بیاورد... .
چند روز از آن ماجرا می‌گذشت و تقریباً همه چیز زیادی آرام و خسته کننده شده بود.
دستش را روی دهانش نگهداشت و آرام و پر حرص تکرار کرد:
- چرا نمی‌فهمی؟ میگم نمیشه با هم بریم.
صدای پویان از آن سمت گوشی باز خط روی اعصابش کشید:
- مسیرمون یکیه، چرا لج می‌کنی؟
با دست روی سرش کوبید و پر حرص‌تر از قبل ادامه داد:
- آقا جون‌ میگم نمیشه، صدرا بفهمه‌ پوستم رو می‌کنه، من الان میرم ده دقیقه بعد‌ توام بیا، معطلم نکن که گوشی دستم نیست.
پویان: باشه فقط، نازی یادت نره مدارکت رو رو برداری!
با شنیدن صدای پریماه که نامش را صدا می‌زد تند و هول‌زده گفت:
- باشه‌باشه، من قطع میکنم.
شماره‌ی پویان را پاک کرد و گوشی را روی عسلی کنار تخت رها کرد.
پریماه با دیدنش در آن اتاق متعجب پرسید:
- تو‌ اتاق من چی‌کار می‌کنی مادر؟ چیزی می‌خواستی؟
لب گزید، مقابل آینه ایستاد و نمایشی دستی به شالش کشید:
- دو ساعته اومدم دنبال اون گیره خوشگل‌هات می‌گردم، یکیش رو بهم قرض میدی؟ روسریم سر می‌خوره.
ابروهای کمانی و کم پشت پیزرزن بالا پرید و حینی که کشوی کمد را باز می‌کرد گفت:
- خونه که چیزی سرت نمی‌کنی، جایی می‌خوای بری؟
نازگل: آره، با دوستم می‌خوایم بریم انقلاب یه چندتا کتاب می‌خوام.
پریماه: بیا ببین کدوم رو می‌خوای.
نازگل گردن کشید و با دیدن آن گیره‌ و سوزن‌های قشنگ و رنگی لب‌هایش کش آمد. با وسواس گیره‌ای که نگین یاقوتی رنگی با زنجیر از آن آویزان بود انتخاب کرد و گونه‌‌ی پری‌جانش را بوسید:
- مرسی مامان‌جون، زودی میام، فقط صدرا اومد خودت باهاش حرف بزن خب؟ بگو رفته کتاب بگیره.
به کوله‌اش چنگ زد و روسری سفید را شل رو موهایش انداخت خدا‌خدا می‌کرد دیر نشده باشد.
با نفس‌نفس دست روی زانوهایش گذاشت و به اطراف نگاه کرد، پویان هنوز‌ نیامده بود. نگاهی به ساعت دور مچش انداخت و با دیدن ساعت چشم گشاد کرد:
- این کدوم گوری مونده!
قد راست کرد و تا برگشت سی*ن*ه‌ به سی*ن*ه‌ی پویانی شد که با اخم نگاهش می‌کرد.
خندید و عقب کشید:
- یه آهانی، یه اهومی چیزی... خیلی وقته اومدی؟
پویان: من بیست دقیقه‌ است این‌جا علافم، اگه همراهم می‌اومدی این‌جوری نمی‌شد!
نازگل روی نوک پا ایستاد و از بالای شانه‌اش به موتور سنگینش نگاه کرد، چشم‌هایش برق زد:
- ایول بابا، چه خوشگله این!
کنارش زد و با ذوق دستی به بدنه‌ی مشکی‌اش کشید:
- پویان دلم می‌خواد جیغ بزنم! چجوری داداشت رو راضی کردی؟
نازگل را کنار زد و لبخندی زد:
- سویچش رو کش رفتم!
لبخند دخترک رفته رفته محو شد، با استرس نگاهش کرد و با سادگی پرسید:
- اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه؟
پویان: خیلی!
سوار شد و کلاه کاسکت را روی سرش گذاشت:
- بپر بالا.
نازگل: من استرس دارم پویان، بنظرت اگه بفهمه میره دم خونمون؟ مامان جون نفهمه یه وقت؟
پویان ناباور خندید و گازی به موتور زیر پایش داد:
- الهی، می‌ترسی؟ بابا شوخی کردم، به‌نظرت من دل و جرعتش رو دارم از این غلطا بکنم؟ زود بیا بالا.
ابروهایش به هم نزدیک شد و لگدی به بدنه‌ی موتور زد:
- خیلی بی‌شعوری پویان، به‌خدا ان‌قدر استرس گرفتم.
پویان: نازی حرف نزن سوار شو.
به سختی خودش را بالا کشید و دست‌هایش را روی شانه‌های پویان گذاشت، با گاز دادن موتور‌ جیغی کشید و وحشت‌زده نالید:
- پویان آروم برو، نیفتم یه‌وقت!
زودتر از آنچه فکرش را می‌کرد برایش عادی شد، صدای خنده‌های سرخوشش در میان وزش‌های باد‌ گم شده بود.
اولین باری بود که سوار موتور می‌شد، هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد ویراژ دادن با موتور در خیابان‌های تهران ان‌قدر لذت‌بخش باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
بوی نم به‌ جا مانده از باران دیشب که شاخ و برگ درخت‌های خشک شده را رنگین کرده بود مشامش را قلقلک می‌داد‌.
دور تایر یاماهای مشکی قفل را پیچید و میان شاخ و برگ درختان پنهان کرد.
نازگل: آخه کی می‌برتش؟ بیا بریم دیرمون شد.
کلاه کاسکت را روی فرمان موتور گذاشت و حینی که استینش را تا می‌زد پاسخ داد:
- بگو کی از این عروسک می‌گذره آخه؟ می‌دونستی پیام با چه‌قدر تهدید و خط و نشون راضی شد سویچش رو بده دستم این حرف رو نمی‌زدی.
نازگل: صدرا هم رو ماشینش همین‌قدر حساسه، تو رو خدا ببین این عروسک دست کی افتاده آخه، مثلا من اگه جای صدرا بودم با اون پرشیای مشکی با یه چرخ تو انقلاب تک‌ چرخ می‌رفتم.
پویان با خنده نگاهش کرد:
- لابد رالی هم می‌رفتی آره؟
نازگل خیره به درب شیشه‌ای مقابلش لب برچید، انگار که در رویاهای خودش غرق شده بود:
- آره مگه چه عیبی داره؟ ولی رانندگی بلد نیستم، صدرا یادم نمیده و میگه جنبه‌ی یادگیریش رو ندارم، الکی میگه وگرنه من هیچوقت بی‌جنبه نبودم.
نگاهی به دخترک کناری‌اش انداخت، بینی‌اش یخ کرده بود و به سرخی می‌زد و موهایش از کناره‌های شال نامرتب بیرون ریخته بود، لپش را کشید و بی‌توجه به صدای اعتراضش گفت:
- صبر کن ماشین بگیرم خودم بهت یاد میدم.
نازگل: همه اولش همین رو میگن، الان خیلی قانعی ها ولی ببین محض این‌که پشت شاستی نشستی وقتت پر میشه. قبل از او وارد آسانسور شد و پرسید:
- این آموزشگاهه طبقه‌ی چنده؟
پویان مجال نداد و دکمه‌ی طبقه‌ی چهارم را فشرد و پاسخ داد:
- شاستی کجا بود بابا؟ با این سخت‌گیری‌های بابا پشت پراید بشینم خیلیه!
نازگل خندید و خیره به پسر مقابلش ابرو بالا انداخت:
- حالا هرچی، مگه با همون پراید نمیشه تو انقلاب تک چرخ رفت؟
پویان: نکشیمون گوله نمک! آوردی مدارکت رو؟
حینی که از آسانسور خارج می‌شد کوله‌اش را پایین کشید و زیپش را گشود:
- وای نه... یادم نیست تو‌ کیفم گذاشتم‌شون یا نه!
سرش را تا ته در کیفش فرو کرد و نالید:
- وای پویان، فکر کنم رو کابینت جا گذاشتم.
با برخوردش به کسی کیف از دستش رها شد قدمی به عقب برداشت، سر بلند کرد و با دیدن اخم‌های در هم مرد مقابلش لب گزید:
- ببخشید.
پویان کیفش را از روی زمین برداشت و رو به مرد تکرار کرد:
- شرمنده‌ی روتون!
مرد راه کج کرد و زیر لب غر غری کرد. دخترک لب برچید و با حسرت به تابلوی نصب شده‌ی مقابل در چشم دوخت.
نازگل: ذوقم خراب شد، انگار‌ جا گذاشتم، آخرین مهلت‌شون هم برای امروز بود.
پویان دستش را دنبال خودش کشید و لب زد:
- حالا تو بیا شاید درست شد.
نازگل: میگم فتو و مدارک و بقیه زهرماری‌ها رو‌ نیاوردم.
وقتی پویان مقابل منشی ایستاد و‌ پوشه‌ی آبی مدارک را روی میز گذاشت فهمید دستش انداخته است، لب برچید و با پا به ساق پایش کوبید که پسرک خنده‌‌ی تو دل برویی کرد و لپش را کشید:
- حرص نخور زشت میشی!
نازگل: تو که در هر حالت زشتی.
پویان: همیشه نسبت بهم یجور خاصی محبت داشتی.
با استرس گردن کشید و به انتهای کوچه چشم دوخت، صدرا هنوز هم روبه‌روی در داشت رژه می‌رفت و با گوشی صحبت می‌‌کرد.
پویان موتور را روبه‌روی خانه پارک کرد که عصبی با دست اشاره‌ای به صدرا کرد.
با دیدن پویان که سمت صدرا رفت نفس اسوده‌ای کشید و به عقربه‌ی ساعتش که زیر نور زرد رنگ چراغ رنگ طلایی‌اش منعکس می‌شد نگاه کرد.
باز گردن کشید و با دیدن صدرا که با کلافگی به صحبت‌های پویان گوش می‌داد نگاه کرد، زیر لب فحشی نثارش کرد.
- یکم جم بخور احمق! این که هنوز کنار در وایساده.
با دیدن چراغ‌های ماشینی که در کوچه پیچید با حرص لگدی به دیوار زد که پایش درد گرفت.
نقشه‌ی شلن نگرفت و صدرا هیچ‌جوره از کنار درب کنار نمی‌‌رفت‌. بیست دقیقه بعد خانواده‌ی عمو صادقش با آمدن‌شان راه را برایش هموارتر کردند، وقتی مطمئن شد همه به داخل خانه رفته‌‌اند با استرس داخل کوچه شد و با دیدن درب بسته‌ی عصبی جیغ خفه‌ای کشید:
- گند بزنند به این شانس!
خم شد و از زیر در نگاهی به حیاط خالی انداخت، وقتی مطمئن شد کسی در کوچه نیست کوله پشتی‌اش را از بالای در به داخل پرت کرد. کفش‌هایش را در آورد.
- نازگل اروم باش، نازگل آروم باش، آروم باش، خب؟
از روی تیر برق کنار دیوار بالا رفت، نگاه کردن به پایین حالش را بد می‌کرد، آب دهانش را قورت داد. نگاهی به فاصله‌‌ای که با دیوار خانه داشت انداخت، یک فاصله‌ی نیم متری که حدود سه و نیم متر ارتفاع داشت.
دستش را سمت دیوار دراز کرد و فکر کرد اگر روی زمین بیفتد و بمیرد صدرا قطعاً می‌کشدش، پس نباید می‌افتاد‌. به سختی دست‌ روی لبه‌ی دیوار گذاشت و یک پایش را از تیر برق جدا کرد، با دیدن فاصله‌اش با زمین گریه‌اش گرفت... .
با هزار زور و بدبختی آن فاصله‌ی کذایی را طی کرد و پس از تلاش و گریه‌های بی‌وقفه خودشدرا به دیوار رسانده بود و حالا با دیدن فاصله‌اش با زمین چشم‌هایش پر شد.
- غلط کردم خدا، غلط کردم... صدرا!
با گریه باز جیغ زد:
- صدرا بیا دارم میفتم صدرا... صدرا!
با پیچیدن ماشینی از پشت سرش گریه‌اش تشدید شد، اگر همسایه‌ها می‌دیدنش چه؟
- چی‌کار کنم خدا؟ وای... پویان خدا لعنتت کنه نامرد، صدرا کجایی؟!
با کوبیده شدن در ماشین چرخید و از لابه‌لای مژه‌های چسبیده به هم و اشک آلودش قامت رهام و صابر را تشخیص داد.
رهام با چشم‌های بهت زده به نازگلی که با گریه دیوار را چسبیده بود و دست و پاهایش را دو طرف آن سفت نگه‌داشته بود نگاه کرد:
- تو!
صابر هم دست کمی از او نداشت، نگران و عصبی نگاهش کرد و غرید:
- چخبر شده؟ تو اون بالا چه غلطی می‌کنی؟
نازگل با گریه و ترس نالید:
- دارم می افتم کمکم کنید، نمی‌تونم بیام پایین... .
صابر عصبی قدمی به جلو برداشت و با چشم‌هایی که قصد کشتنش را داشت نگاهش کرد:
- می‌کشمت نازگل، می‌کشمت... رو دیوار رفتی چه غلطی بکنی؟
نازگل باز جیغ زد:
- آیی صابر دارم می‌افتم صابر... .
رهام زنگ در را فشرد و با تمسخر به دخترک نگاه کرد:
- این همون نوشیدنیه‌ست، خوردی؟ حالا امشب رو اون بالا بشین تا صبح گریه کن!
صابر نفسس را عصبی بیرون فوت کرد و دست‌هایس را باز کرد:
- بپر می‌گیرمت!
نازگل: میفتم!
صابر: نمی‌افتی میگم، بپر!
نازگل: نه، می‌ترسم!
صابر: میگم می‌گیرمت احمق! نپری تا صبح می‌ذارم این‌جا بمونی!
رهام خندید و چند بار دیگر پشت سر هم و مکرر زنگ را فشرد:
- نصف شبی عجب بپربپری راه انداختین!
نازگل میان گریه رو به رهام حرصی و عصبی داد زد:
- تو یکی ساکت شو!
رهام نچ نچی کرد و به صابری که درمانده به نازگل نگاه می‌کرد چشم دوخت:
- صابر ول کن این رو، تا صبح هم واسش حرف بزنی نمی‌فهمه!
با باز شدن در و نمایان شدن چهره‌ی آشفته‌ی صدرا رهام او را کنار زد و بی‌خیال آن‌ها داخل خانه شد.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
صابر با دیدن رگه‌های سرخ نشسته در چشم‌هایش که حتی زیر آن نور کم‌ سوی چراغ خیابان هم مشهود بود جا خورد. دندان می‌سابید، از عصبانیت، از حرص، آن‌قدر خشمگین بود که محض این‌که نازگل روی شانه‌های صابر پایین آمد بدون کوچک‌ترین حرفی دو‌ کشیده‌ی آب دار در‌ گوشش بخواباند، آن‌قدر که سر برادر بزرگترش داد بزند، حرمت بشکاند و بخواهد که دخالت نکند.
نازگل اما وحشت‌زده و با چشم‌های گریان نگاهش به صدرایی بود که دیوانه شده بود... .
صابر دست‌هایش را دور تن نازگل گریان پیچاند و روی موهایش را بوسید و آرام لب زد:
- قربونت بشم من بسه، بسه کشتی خودت رو، صدرا رو که می‌شناسی هیچی تو دلش نیست مطمئن باش الان خودش هم پشیمونه.
نازگل سرش را از سی*ن*ه‌‌ی عمویش بلند کرد و با چشم‌هایی سرخ و صورتی خیس میان گریه‌هایش بریده‌بریده گفت:
- همش... اذیتم می‌کنه، سرم داد... داد می‌زنه... گوشیم رو هم اون... اون رفیقش ازم گرفته بهم نمی‌ده... خب دلم می‌گیره... انتطار داره... مثال ربات فقط... فقط بشینم پشت اون میز... درس بخونم.
صابر با انگشت اشک‌های تازه روان شده‌ای که تا زیر چانه‌اش می‌رسید را با نوک انگشت پاک کرد و ابرو بالا انداخت:
- چون صلاحت رو می‌خواد و دوستت داره ولی قبول کن کارت اشتباه بود نازی! صدرا رو درک می‌کنم، شاید اگه من جای اون بودم رفتار بدتری از خودم نشون می‌دادم ولی مطمئن باش الان خیلی پشیمونه.
نازگل با دلخوری و بغض نگاهش کرد، چرا حرفش را کسی نمی‌فهمید؟
چانه‌اش باز لرزید و خیره به چشم‌های روشن صابر که رنگ‌شان را از پریماه به ارث برده بود نالید:
- یکی رو بکشین هم... هم بعدش بگین پشیمونین چیزی رو جبران می‌کنه؟ نمی‌بخشمش صابر... .
صدایش را با همان نگاه خیس بالا برد به گونه‌ای که حتی مهرابی که داشت خیار نمک‌ پاش شده‌اش را می‌جویید هم شنید و تکه‌های خیار به گلویش پرید و به سرفه افتاد:
- از صدرا متنفرم و هیچ وقت نمی‌بخشمش!
صدرا لحظه‌ای چشم‌های غرق خواب پری جانش را که ردهای اشک روی مژه‌های بلندش خشک شده بود را از یاد برد و بلند از نازگل داد زد:
- به درک دختره‌ی نفهم؛ انگار من لنگ بخشیدن تو یکی‌ام!
صادق با اخم دندان فشرد و غرید:
- داد نزن صدرا!
صدرا با چشم‌های گرد سمتش برگشت و عصبی‌ از جانب‌داری برادرانش از نازگل غرید:
- داد نزنم؟ مگه می‌تونم داد نزنم؟ مگه می‌ذارین یه لیوان آب خوش از گلوم پایین بره... مادرم جلوی چشم‌هام‌ داشت از دست می‌رفت و من گردن شکسته دستم به هیچ‌جا بند نبود!
همسر مهراب که کنار مادر شوهرش نشسته بود لب برچید و آهسته لب زد:
- خدا رو شکر الان که همه چی به خوبی و‌ خوشی تموم شده، حال ماهی جون هم که خدا رو شکر الان خوبه... .
صدرا باز خروشید و سمت دخترک چشم گشاد کرد:
- همین؟ زبونم لال از دست می‌رفت چی؟ کی جوابگو بود؟ هان؟ اون دختره‌ی الاغی که الان از ترس رفته سوراخ موش قایم شده؟
جمله‌ی آخرش را بلندتر از حد معمول فریاد زد که پلک‌های پریماه تکان خورد.
لب‌هایش از عصبانیت می‌لرزید، مادرش یک حمله‌ی خفیف قلبی را پشت سر گذاشته بود و نمی‌فهمید چه‌طور برادرانش می‌توانند ان‌قدر خونسرد با ماجرا برخورد کنند.
مهراب در جانب‌داری از مینای دلخوری که با انگشت‌هایش درگیر بود در آمد و رو به صدرا کرد:
- ای بابا، صدرا جان آخه داشتیم؟ حالا مینا یه چیزی گفت این‌که ان‌قدر عصبانیت نداره فدات‌شم، یه بار دیچه هم سر زن من داد زدی نزدیا!
چاقوی میوه خوری را نشانش داد و با خنده‌ای که سعی در ارام کردن جو داشت گفت:
- وگرنه این رو می‌کنم تو چشمات!
صادق که انتظار این حجم از عصبانیت برادرش را نداشت هم با دندان فشردن سکتش برگشت، انگشتش را در هوا تاب داد و با لحنی محکم و تهدیدوارنه گفت:
- صدرا... یه با دیگه داد بزنی می‌ندازمت بیرون، تو خجالت نکشیدی وقتی دستت رو اون طفل معصوم بلند می‌شد؟
صدرا مستاصل پلک‌هایش را فشرد:
- سرم در می‌کنه، بس کن.
پریماه حالا کامل صداها را می‌شنید، از گوشه‌ی چشم نگاهش به عروسش افتاد که با اخم و دست به سی*ن*ه شاهد بحث دو برادر بود، دلواپس و آشفته با لب‌های خشک زمزمه‌ای کرد که در صدای داد صادق گم شد:
- هیچی نگو صدرا، هیچی نگو!
با دو انگشت چشم‌هایش را فشرد و آهسته‌تر ادامه داد
- برو از دلش در بیار، دلش ضعیفه... .
سرش را بلند کرد و نگاهی به چشم‌هایش انداخت، لب فشرد و پس از مکثی نسبتاً طولانی آهسته لب زد:
- چه‌طور دلت اومد آخه؟
رهام از اتاق کار صدرا خارج شد و حینی که کیف لبتاپ را به بغل می‌زد در جواب صادق که با نهایت احساس و نازک دلی‌ش بیان کرده بود، لب کج کرد و گفت:
- ای بابا، باز که دارین فیلم ترکیش می‌کنین!
موزی از ظرف میوه برداشت و با خونسردی که در حرکاتش موج می‌زد، حینی که پوست‌ موز را می‌کشید باز زل زد به چشم‌های تیره‌ی مرد مقابلش و ادامه داد:
- خیالت تخت آقا صادق، ببین دو تا کشیده بیشتر‌ نخورد ها ولی تا شیش ماه ازش سواری می‌گیره، الانم بری گوشت رو بچسبونی به در صدای بد و بیراه‌هاش رو می‌شنوی، پس الکی خودت رو اذیت نکن.
پریماه تا این حرف را شنید باز هم اشک‌ در چشم‌های زمردی‌ رنگش جوشید و نالید:
- نازگلم، بچم کو؟
صدرا با شنیدن صدای ضعیف مادرش سمتش برگشت، ناراحت از رنجاندن مادرش پلک‌هایش را روی هم فشرد و با محبت به چشم‌هایش نگاه کرد، دست چروکیده‌اش را بوسید و لب فشرد:
- ببخشید مامان، بیدارت کردیم، بهتری؟
دلش هزار راه رفته بود، نه گوشی همراهش بود تا به تماسش پاسخ دهد و نه می‌دانست با کدام یک از دوست‌هایش رفته است. صبر کرده بود، مدام به پنجره‌ی خانه خیره شده بود‌ اما هنوز برنگشته بود، مرگ سبحان بد دلش کرده بود، بیمارش کرده بود و درست هشت سال بود که این دلشوره‌ها را با کوچک‌ترین اتفاقی به دوش می‌کشید، هوا تاریک شده بود و هنوز هم خبری از عزیزجان کوچکش نبود.
نازگل را که دید تند در آغوشش گرفت و بغضش بی‌صدا شکست، برخلاف دخترکی که لب می‌فشرد تا مقابل جمع چند نفری که ازشان متنقر بود اشک نریزد، زور می‌زد تا با هربار قربان صدقه رفتن‌های پری‌جانش اشکش روان نشود.
نگاهش به نگاه متاسف رهام گره خورد که سری به نشانه‌ی تاسف برایش تکان داد، مهراب هم با لب‌هایی که به نشانه‌ی تمسخر می‌خندید مدام به چشم‌هایش اشاره می‌کرد.
صدرا اما به محض آمدن نازگل، به بهانه‌ای سالن را ترک کرده بود. مرد بود اما دل نگاه کردن به چشم‌هایش را نداشت... .
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
مینا لبخندی به روش پاشید و با مهربانی گفت:
- بسه دختر، حیف اون چشم‌های قشنگت نیست آخه؟
پریماه هم سرش را بوسید و موهایش را پشت گوشش راند:
- برو صورتت رو بشور دخترم.
تا دخترک بلند شد مهراب خندید و اشاره‌ای به رفتنش کرد:
- این امسال کنکور میده؟ خان جون من فدات بشم آخه خودت بگو، مطمئنی هیجده سالشه؟
صادق ابروهای پرپشتش را در هم کشید و با صدایی حرصی غرید:
- مهراب!
خیار دیگری از ظرف برداشت و گازی به خیارش زد:
- جونم بابا؟ باز به دردونه‌ت یه چیزی گفتیم ابروهات رفت بغل همدیگه؟
صابر نفسش را کلافه بیرون فوت کرد و گفت:
- تازه آروم شده، بس کن مهراب، میاد می‌شنوه!
گازی به خیارش زد و حق به جانب به چشم‌های رنگین عمویش که پرده ای از نگرانی روی‌شان خوابیده بود نگاه کرد:
- خب بشنوه، جلو روش هم میگم، نوه‌ت خیلی لوسه خان‌جون، زبونت اشتباه بچرخه بگی گل ناز می‌زنه زیر گریه، فکر می‌کنه با اون اشک تمساخ می‌تونه همه چی رو حل کنه..‌. .
مینا از گوشه‌ی چشم‌های عسلی‌اش که به لطف آن لنزها سبز وحشی شده بود نگاهش کرد، نگران و آرام لب زذ:
- دازی زیاده روی می‌کنی عزیزم، خب دخترها روحیه‌شون با شما پسرها فرق می‌کنه خب!
مهین، همسر صادق که پاهای نازگل را از زیر پرده‌‌ی طلایی رنگ مقابلش می‌دید همچون مینا در جانب‌داری از دخترک در آمد:
- مینا راست میگه، دخترها روحیه‌شون‌ ضعیفه، دل نازک‌اند، الان هم به‌نظرم بسه دیگه... این بحث رو کشش ندیم.
پسرک بیست و چهارساله‌ی حسود قصد تمام کردن این بحث را نداشت. با حرص از این‌که همیشه همه طرف نازگل لوس دماغو را می‌گرفتند خیار نصف و نیمه‌اش را داخل پیشدستی پرت کرد و لب به اعتراض گشود:
- خودتون هم می‌دونین که دیگه گندش رو در آورده، چرا طرفش رو می‌گیرین؟ اون فقط یه دختر ننر از خود راضی و بیشعوره که تا تقی به توقی بخوره اشکش روونه... .
صادق با عصبانیت از رفتار پسرش دست مشت کرد و غرید:
- مهراب ببند دهنت رو، بزرگ‌تر از تو این‌جا نشسته!
پری‌ماه با اخم نگاهش کرد و پشت دستش را گاز گرفت، نوه‌ی حسودش را می‌شناخت. با حرص چشم غره‌ای نثارش کرد:
- عه‌عه پسره‌ی چشم سفید! جلو روم داره بد اون طفل معصوم رو میگه! بس کن آخه، این بچه کنکور داره نمیگی این حرف‌های چرت و‌ پرت شما رو روحیه‌ش تاثیر می‌ذاره؟
خون خونش را می‌خورد، نگاهی به رهام و صدرا که بیروت خلوت کرده بودند انداخت و دستش را مشت کرد. صدای منفور و پرتمسخر مهراب را که بنظرش شباهت زیادی به صدای «سینا حجازی» داشت شنید:
- کنکور؟ قسم می‌خورم این دختره حتی اگه آبیاری گیاهان دریایی هم قبول بشه، من پراید سوار میشم.
و با خنده مشتی دستمال از جیبش درآورد و در هوا تاب داد:
- این‌ها هم واسه گریه‌های اون روزش!
نصدای داد صادق آن‌قدر بلند بود که صدرا و رهام از حیاط هم آن را شنیدند، نازگل اما با خشم و عصبانیتی غیرقابل کنترل از پشت پرده بیرون آمد، با دست‌هایی مشت شده و چهره‌ای کبود.
مردمک چشم‌های قهوه‌ای زلالش حالا گشاد شده بود. مهراب رنگ باخت و آب دهانش را با صدا قورت داد که یک‌باره صدای داد نازگل باعث در هم رفتن چهره‌اش شد:
- فکر کردی همه مثال توئه خیلی خنگن؟! تو رو که بدون دخالت عمو صادق حتی همون آبیاری گیاهای دریایی هم راه نمی‌دادن... .
مقابل چشم‌های بهت‌زده‌ی همه دستمال‌ها را چنگ زد و با خشم بیشتری مقابل چشم‌های از حدقه درآمده‌‌ی مهراب تکان داد:
- من اگه با این دستمال‌هایی که منتظری باهاشون گریه کنم، نرقصم بی‌شرفم... حالا ببین!
 
بالا پایین