- May
- 2,215
- 20,907
- مدالها
- 5
کتاب را چند بار روی سرش کوبید، دلش میخواست از حرص جیغ بزند، یکباره چشمهایش را گشاد کرد و با دست چتریهایی که جدیداً رشدشان چشمهایش را اذیت میکرد را بالا زد و مقابل آینه تکرار کرد:
- فقط اسم خواب رو بیار تا به غلط کردن بندازمت، سگ نفهم!
چانهاش لرزید و با حرص جیغ خفیف دیگری کشید:
- من چرا باید یه پشت کنکور بدبخت باشم آخه!
حتی یاد آوری آن چند شب پیش هم اعصابش را به هم میریخت. چهارزانو و بیچارهوار روی تخت نشست، پریجانش باز همراه آن آرزوی نچسب برای نوهی عزیزش به خرید رفته بود و او را با تنهاییهایش تنها گذاشته بود.
با صدای بسته شدن در کتاب تست شیمی را سمتی پرت کرد و سمت پنجره دوید، با دیدن صدرا و رهام و دختری قد بلند همراهشان سری به نشانهی تاسف تکان داد، حیف گوشیاش نبود تا فیلمشان را به عنوان سوژه بگیرد.
با دیدن رهام که سمت باغچهی گلهای قشنگ آفتابگردانش میرفت ابروهایش بع هم نزدیک شد و غرید:
- اونجا چی میخوای مرتیکه!
وقتی چهرهی درهمش را پس از بوییدن گلها دید ابروهایش کمکم از هم فاصله گرفت و با بدجنسی خندید:
- لذت دیدن این صحنه رو حتی با شرکاکائو هم عوض نمیکنم!
کلاه هودی بنفش رنگ بدترکیبی که همراه صدرا خریده بود را روی سرش کشید و سع کرد بدون نگاه کردن به آنها از نشیمن بگذرد، عجیب نگاه سنگین صدرا را احساس میکرد اما حتی گوشه چشمی هم نگاهشان نکرد، در عوض به محض اینکه کف پای ل.ختش به سردی سرامیکهای سفید کف آشپزخانه برخورد کرد پشت دیوار سنگر گرفت و گوشهایش را تیز کرد.
صدای صدرا میآمد که از آن دخترک عذر میخواست، پوزخندی زد و زیر لب غر زد:
- رفتار من زشته یا تویی که چشم مامانجون رو دور دیدی؟
به بیرون سرک کشید و نگاه قهوهای زلالش را ریز کرد که به تیرگی گرایید.
صدرا: به هرحال، من معذرت میخوام برادر زادهم یکم روحیهش بخاطر حجم درسها و یه سری انفاقها ناخوش احواله، دوست ندارم فکر کنین با دختر بیادبی روبهرو هستین.
رهام هم بلاخره سرمبارکش را از گوشی کند و با یک تا ابروی بالا رفته افزود:
- روحیهش خرابه وگرنه سطح شعور نازگل به هیچ عنوان بهش اجازهی همچین بیادبی رو نمیده، اون همیشه به بزرگترش احترام میذاره.
با دیدن نگاه تیز بین رهام که رویش افتاد زود عقب کشید و زیر لب «لعنتی» نثارش کرد، حیف نذر و نیازهایی خالهاش که برای به دنیا آمدن این گوریل کرده بود.
با شنیدن صدای صاف و گیرای دخترک و لحن هیجان زدهاش چهرهاش در هم رفت و لبهای پوسته شدهی صورتیاش جمع شد.
- صدالبته که نازگل خانوم با وجود داشتن یه همچین عمو و پسرخالهی برازندهای حتماً دختر خوب و موقریه!
حرفهای دخترک هنوز تمام نشده بود که صدرا به شدت به سرفه افتاد، حرف آن دخترک آنقدر خندهدار به نظر میرسید که حتی رهام هم لبش را گزید و مشتش را مقابل دهانش گرفت و رو برگرداند تا آن دخترک خوش پوش خندهاش را نبیند.
نازگل سمت یخچال رفت و از شیرکاکائو محبوبش یک لیوان برای خودش ریخت.
با شنیدن صدای نگران صدرا و آن دخترک اعصاب خرد کن خندید و صندلی از پشت میز بیرون کشید:
- مردی صدرا، یواشتر آخه!
صدای دخترک باز بلند شد:
- آقا صدرا حالتون خوبه؟
قلپی از شیرکاکائو سرد را مزه کرد و تلخی مخلوط شده در شیر وادارش کرد زبانش را دور دهانش بکشد و بخندد:
- کوری مگه؟ داره سرفه میکنه این پرسیدن داره؟
رهام نازگلی که چیزی را با خودشمیگفت و میخندید سری به نشانهی تاسف تکان داد و لیوان پایه بلند شیشهای را زیر شیر آب گرفت. این دختر دیوانه بود، یک احمق کوچولوی رو مخ که گاهی دلش میخواست تا حد مرگ کتکش بزند.
با باز شدن شیر ظرفشویی سمت رهام چرخید و با همان خنده پرسید:
- رفیقت چیشد رهام؟ دختره پرید تو گلوش؟
با دیدن اخمهای گره خوردهی مرد مقابلش و نگاه پوکر فیسش خندهاش را خورد و لیوان شیرکاکائو را به لبهایش نزدیک کرد، از بالای چشم باز به اخمهایش نگاه کرد و گفت:
- خیل خب حالا توام.
قلپی از آن مایع سرد خوشمزه را به دهان کشید، بلند شدن صدای دخترک باعث شد خندهاش به یکبارگی رها شود پ آن و نوشیدنی مورد علاقه اش از دهانش بیرون بپاشد.
- خدا رو شکر به خیر گذشت، چیشد یهو؟ چیزی هم نخوردین که!
رهام با اخم لگدی به پایش زد و خندهی خوابیده پشت لبهایش را به روز نداد:
- زهرمار! ببند در گاله رو، جای سلام و عرض ادب نشسته به ریش بیچاره میخنده!
باز نازگل با دیدن اخمهای درهمش خندید و گفت:
- بخند بابا، واسه یه بار پرو نمیشم بخدا!
«بچه پرویی» که رهام نثارش کرد را نادیده گرفت و با سرخوشی و لبخند پشت سر رهام راه افتاد.
- سلام.
صدرا با دیدنش جفت ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و نگاه متعجبی به رهام کرد که چیزی عایدش نشد.
دخترک بیخبر از همه جا بلند شد و با رویی خوش و چشمهایی براق لب زد:
- سلام عزیزم، پس نازگل نازگل که میگن شمایی!
نازگل به صدرا نگاه کرد و بیتوجه به حرف آن دخترک مو طلایی با لحنی عجیب لب زد.
- سلام عمو صدرا.
زیر لب جواب سلامش را داد و رو برگرداند تا حرصش را پنهان کند، اگر جا داشت گوشش را تا اتاقش میکشید و وادارش میکرد با سر و وضع بهتری مقابل مهمانش ظاهر شود.
دخترک موهای لخ.ت بلوندش را پشت گوش راند و با لبخندی که چال روی گونهاش را به نمایش میگذاشت رو به نازگل پرسید:
- خب نازگل خانوم، من نهالم، دانشجوی پزشکی و خب، یهجورایی کارآموز آقای دکتر تو بیمارستان محسوب میشم.
گیج نگاهش را بین صدرا و دخترکی که خود را «نهال» معرفی کرده بود چرخواند، کارآموز؟
- منظورتون عمو صابره؟
نهال سری به نشانهی مثبت تکان داد و مشتاق به نازگل نگاه کرد، برخلاف دخترک که پوکر فیس نگاهش کرد و گفت:
- خب اینها به من چه مروبطه؟
صدرا: نازگل! خانوم معینی بخاطر تو اینجاست، ایشون لطف دارن و میخوان به عنوان یه مشاور تحصیلی کمکت کنه.
انگار که موضوع هیجان انگیزی را از دست داده باشد رغبتی به نشستن در آن جمع نکرد، صدرا را جان به جان هم میکردی همان بچهی خوب و صالح پریجانش بود، اصلاً او را چه به دختر جماعت؟
وقتی سوژهی نازنینش را خراب شده دید، سرتق جوابش را سمت صدرا پرتاب کرد:
- تا حالا رهام کمکم کرده از این به بعدش هم باید کمکم کنه.
از «بایدی» که به کار برد تعجب نکرد، درست برعکس دو مرد مقابلش. لب فشرد و رو به رهامی که با اخم نگاهش میکرد گفت:
- چیه؟ تو که انقدر بیمسئولیت بودی و وسط راه جا میزدی چرا از اولش برنامههام رو به هم زدی؟
نهال: عزیزم این چه حرفیه؟ من فقط میخواستم یکم از تجربیاتم در اختیارت بذارم، به عنوان کسی که این مسیر تو رو طی کرده شاید تونستیم یکم باهم حرف بزنیم.
صدرا با اخن نگاهی به نازگل انداخت و سمت نهال برگشت:
- خواهش میکنم ناراحت نشین، من ازتون ممنونم که بخاطر درخواسم تا اینجا اومدین. نازی از حرفهاش منظوری نداره، مگه نه نازگل؟
و اخم غلیظش را با جان و دل فدایش کرد. میخواست در عمل انجام شده قرارش دهد؟
با اخم نگاهش را بین رهام و صدرا رد و کرد، از نگاه هردویشان جز جدیت نصیبش نشد.
به چشمهای روشن عسلی رنگ دخترک نگاه کرد، چتریهایش را کنار زد و در کمال خونسردی و حتی با نیمچه لبخند کمرنگی که رهام فیک بودنش را میتوانست از دستهای مشت شدهای که در جیبهای هود پنهان کرده بود تشخیص دهد لب زد:
- از لطفتتون ممنونم، ولی یه ماه مونده به کنکور مشاور جدید به دردم نمیخوره، مطمئناً روحیات ما با هم متفاوته، پس تجربیاتتون به عنوان کسی که این راه رو طی کرده هم به دردم نمیخوره... با اجازه!
- فقط اسم خواب رو بیار تا به غلط کردن بندازمت، سگ نفهم!
چانهاش لرزید و با حرص جیغ خفیف دیگری کشید:
- من چرا باید یه پشت کنکور بدبخت باشم آخه!
حتی یاد آوری آن چند شب پیش هم اعصابش را به هم میریخت. چهارزانو و بیچارهوار روی تخت نشست، پریجانش باز همراه آن آرزوی نچسب برای نوهی عزیزش به خرید رفته بود و او را با تنهاییهایش تنها گذاشته بود.
با صدای بسته شدن در کتاب تست شیمی را سمتی پرت کرد و سمت پنجره دوید، با دیدن صدرا و رهام و دختری قد بلند همراهشان سری به نشانهی تاسف تکان داد، حیف گوشیاش نبود تا فیلمشان را به عنوان سوژه بگیرد.
با دیدن رهام که سمت باغچهی گلهای قشنگ آفتابگردانش میرفت ابروهایش بع هم نزدیک شد و غرید:
- اونجا چی میخوای مرتیکه!
وقتی چهرهی درهمش را پس از بوییدن گلها دید ابروهایش کمکم از هم فاصله گرفت و با بدجنسی خندید:
- لذت دیدن این صحنه رو حتی با شرکاکائو هم عوض نمیکنم!
کلاه هودی بنفش رنگ بدترکیبی که همراه صدرا خریده بود را روی سرش کشید و سع کرد بدون نگاه کردن به آنها از نشیمن بگذرد، عجیب نگاه سنگین صدرا را احساس میکرد اما حتی گوشه چشمی هم نگاهشان نکرد، در عوض به محض اینکه کف پای ل.ختش به سردی سرامیکهای سفید کف آشپزخانه برخورد کرد پشت دیوار سنگر گرفت و گوشهایش را تیز کرد.
صدای صدرا میآمد که از آن دخترک عذر میخواست، پوزخندی زد و زیر لب غر زد:
- رفتار من زشته یا تویی که چشم مامانجون رو دور دیدی؟
به بیرون سرک کشید و نگاه قهوهای زلالش را ریز کرد که به تیرگی گرایید.
صدرا: به هرحال، من معذرت میخوام برادر زادهم یکم روحیهش بخاطر حجم درسها و یه سری انفاقها ناخوش احواله، دوست ندارم فکر کنین با دختر بیادبی روبهرو هستین.
رهام هم بلاخره سرمبارکش را از گوشی کند و با یک تا ابروی بالا رفته افزود:
- روحیهش خرابه وگرنه سطح شعور نازگل به هیچ عنوان بهش اجازهی همچین بیادبی رو نمیده، اون همیشه به بزرگترش احترام میذاره.
با دیدن نگاه تیز بین رهام که رویش افتاد زود عقب کشید و زیر لب «لعنتی» نثارش کرد، حیف نذر و نیازهایی خالهاش که برای به دنیا آمدن این گوریل کرده بود.
با شنیدن صدای صاف و گیرای دخترک و لحن هیجان زدهاش چهرهاش در هم رفت و لبهای پوسته شدهی صورتیاش جمع شد.
- صدالبته که نازگل خانوم با وجود داشتن یه همچین عمو و پسرخالهی برازندهای حتماً دختر خوب و موقریه!
حرفهای دخترک هنوز تمام نشده بود که صدرا به شدت به سرفه افتاد، حرف آن دخترک آنقدر خندهدار به نظر میرسید که حتی رهام هم لبش را گزید و مشتش را مقابل دهانش گرفت و رو برگرداند تا آن دخترک خوش پوش خندهاش را نبیند.
نازگل سمت یخچال رفت و از شیرکاکائو محبوبش یک لیوان برای خودش ریخت.
با شنیدن صدای نگران صدرا و آن دخترک اعصاب خرد کن خندید و صندلی از پشت میز بیرون کشید:
- مردی صدرا، یواشتر آخه!
صدای دخترک باز بلند شد:
- آقا صدرا حالتون خوبه؟
قلپی از شیرکاکائو سرد را مزه کرد و تلخی مخلوط شده در شیر وادارش کرد زبانش را دور دهانش بکشد و بخندد:
- کوری مگه؟ داره سرفه میکنه این پرسیدن داره؟
رهام نازگلی که چیزی را با خودشمیگفت و میخندید سری به نشانهی تاسف تکان داد و لیوان پایه بلند شیشهای را زیر شیر آب گرفت. این دختر دیوانه بود، یک احمق کوچولوی رو مخ که گاهی دلش میخواست تا حد مرگ کتکش بزند.
با باز شدن شیر ظرفشویی سمت رهام چرخید و با همان خنده پرسید:
- رفیقت چیشد رهام؟ دختره پرید تو گلوش؟
با دیدن اخمهای گره خوردهی مرد مقابلش و نگاه پوکر فیسش خندهاش را خورد و لیوان شیرکاکائو را به لبهایش نزدیک کرد، از بالای چشم باز به اخمهایش نگاه کرد و گفت:
- خیل خب حالا توام.
قلپی از آن مایع سرد خوشمزه را به دهان کشید، بلند شدن صدای دخترک باعث شد خندهاش به یکبارگی رها شود پ آن و نوشیدنی مورد علاقه اش از دهانش بیرون بپاشد.
- خدا رو شکر به خیر گذشت، چیشد یهو؟ چیزی هم نخوردین که!
رهام با اخم لگدی به پایش زد و خندهی خوابیده پشت لبهایش را به روز نداد:
- زهرمار! ببند در گاله رو، جای سلام و عرض ادب نشسته به ریش بیچاره میخنده!
باز نازگل با دیدن اخمهای درهمش خندید و گفت:
- بخند بابا، واسه یه بار پرو نمیشم بخدا!
«بچه پرویی» که رهام نثارش کرد را نادیده گرفت و با سرخوشی و لبخند پشت سر رهام راه افتاد.
- سلام.
صدرا با دیدنش جفت ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و نگاه متعجبی به رهام کرد که چیزی عایدش نشد.
دخترک بیخبر از همه جا بلند شد و با رویی خوش و چشمهایی براق لب زد:
- سلام عزیزم، پس نازگل نازگل که میگن شمایی!
نازگل به صدرا نگاه کرد و بیتوجه به حرف آن دخترک مو طلایی با لحنی عجیب لب زد.
- سلام عمو صدرا.
زیر لب جواب سلامش را داد و رو برگرداند تا حرصش را پنهان کند، اگر جا داشت گوشش را تا اتاقش میکشید و وادارش میکرد با سر و وضع بهتری مقابل مهمانش ظاهر شود.
دخترک موهای لخ.ت بلوندش را پشت گوش راند و با لبخندی که چال روی گونهاش را به نمایش میگذاشت رو به نازگل پرسید:
- خب نازگل خانوم، من نهالم، دانشجوی پزشکی و خب، یهجورایی کارآموز آقای دکتر تو بیمارستان محسوب میشم.
گیج نگاهش را بین صدرا و دخترکی که خود را «نهال» معرفی کرده بود چرخواند، کارآموز؟
- منظورتون عمو صابره؟
نهال سری به نشانهی مثبت تکان داد و مشتاق به نازگل نگاه کرد، برخلاف دخترک که پوکر فیس نگاهش کرد و گفت:
- خب اینها به من چه مروبطه؟
صدرا: نازگل! خانوم معینی بخاطر تو اینجاست، ایشون لطف دارن و میخوان به عنوان یه مشاور تحصیلی کمکت کنه.
انگار که موضوع هیجان انگیزی را از دست داده باشد رغبتی به نشستن در آن جمع نکرد، صدرا را جان به جان هم میکردی همان بچهی خوب و صالح پریجانش بود، اصلاً او را چه به دختر جماعت؟
وقتی سوژهی نازنینش را خراب شده دید، سرتق جوابش را سمت صدرا پرتاب کرد:
- تا حالا رهام کمکم کرده از این به بعدش هم باید کمکم کنه.
از «بایدی» که به کار برد تعجب نکرد، درست برعکس دو مرد مقابلش. لب فشرد و رو به رهامی که با اخم نگاهش میکرد گفت:
- چیه؟ تو که انقدر بیمسئولیت بودی و وسط راه جا میزدی چرا از اولش برنامههام رو به هم زدی؟
نهال: عزیزم این چه حرفیه؟ من فقط میخواستم یکم از تجربیاتم در اختیارت بذارم، به عنوان کسی که این مسیر تو رو طی کرده شاید تونستیم یکم باهم حرف بزنیم.
صدرا با اخن نگاهی به نازگل انداخت و سمت نهال برگشت:
- خواهش میکنم ناراحت نشین، من ازتون ممنونم که بخاطر درخواسم تا اینجا اومدین. نازی از حرفهاش منظوری نداره، مگه نه نازگل؟
و اخم غلیظش را با جان و دل فدایش کرد. میخواست در عمل انجام شده قرارش دهد؟
با اخم نگاهش را بین رهام و صدرا رد و کرد، از نگاه هردویشان جز جدیت نصیبش نشد.
به چشمهای روشن عسلی رنگ دخترک نگاه کرد، چتریهایش را کنار زد و در کمال خونسردی و حتی با نیمچه لبخند کمرنگی که رهام فیک بودنش را میتوانست از دستهای مشت شدهای که در جیبهای هود پنهان کرده بود تشخیص دهد لب زد:
- از لطفتتون ممنونم، ولی یه ماه مونده به کنکور مشاور جدید به دردم نمیخوره، مطمئناً روحیات ما با هم متفاوته، پس تجربیاتتون به عنوان کسی که این راه رو طی کرده هم به دردم نمیخوره... با اجازه!
آخرین ویرایش: