جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هوسَت شهر را سوزاند] اثر «Nafiseh.H نویسنده‌ انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nafiseh.H با نام [هوسَت شهر را سوزاند] اثر «Nafiseh.H نویسنده‌ انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,245 بازدید, 39 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هوسَت شهر را سوزاند] اثر «Nafiseh.H نویسنده‌ انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh.H
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
کتاب را چند بار روی سرش کوبید، دلش میخواست از حرص جیغ بزند، یک‌باره چشم‌هایش را گشاد کرد و با دست چتری‌هایی که جدیداً رشدشان چشم‌هایش را اذیت می‌کرد را بالا زد و مقابل آینه تکرار کرد:
- فقط اسم خواب رو بیار تا به غلط کردن بندازمت، سگ نفهم!
چانه‌اش لرزید و با حرص جیغ خفیف دیگری کشید:
- من چرا باید یه پشت کنکور بدبخت باشم آخه!
حتی یاد آوری آن چند شب پیش هم اعصابش را به هم می‌ریخت. چهارزانو و بی‌چاره‌وار روی تخت نشست، پری‌جانش باز همراه آن آرزو‌ی نچسب برای نوه‌ی عزیزش به خرید رفته بود و او را با تنهایی‌هایش تنها گذاشته بود.
با صدای بسته شدن در کتاب تست شیمی را سمتی پرت کرد و سمت پنجره دوید، با دیدن صدرا و رهام و دختری قد بلند همراه‌شان سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد، حیف گوشی‌اش نبود تا فیلم‌شان را به عنوان سوژه بگیرد.
با دیدن رهام که سمت باغچه‌ی گل‌های قشنگ آفتاب‌گردانش می‌رفت ابروهایش بع هم نزدیک شد و غرید:
- اون‌جا چی‌ می‌خوای مرتیکه!
وقتی چهره‌ی درهمش را پس از بوییدن گل‌ها دید ابروهایش کم‌کم از هم فاصله گرفت و با بدجنسی خندید:
- لذت دیدن این صحنه رو حتی با شرکاکائو هم عوض نمی‌کنم!
کلاه هودی بنفش رنگ بدترکیبی که همراه صدرا خریده بود را روی سرش کشید و سع کرد بدون نگاه کردن به آن‌ها از نشیمن بگذرد، عجیب نگاه سنگین صدرا را احساس می‌کرد اما حتی گوشه چشمی هم نگاه‌شان نکرد، در عوض به محض این‌که کف پای ل.ختش به سردی سرامیک‌های سفید کف آشپزخانه برخورد کرد پشت دیوار سنگر گرفت و گوش‌هایش را تیز کرد.
صدای صدرا می‌آمد که از آن دخترک عذر می‌خواست، پوزخندی زد و زیر لب غر زد:
- رفتار من زشته یا تویی که چشم مامان‌جون رو دور دیدی؟
به بیرون سرک کشید و نگاه قهوه‌ای زلالش را ریز کرد که به تیرگی گرایید.
صدرا: به هرحال، من معذرت می‌خوام برادر زاده‌م یکم روحیه‌ش بخاطر حجم درس‌ها و یه سری انفاق‌ها ناخوش احواله، دوست ندارم فکر کنین با دختر بی‌ادبی روبه‌رو هستین.
رهام هم بلاخره سرمبارکش را از گوشی کند و با یک‌ تا ابروی بالا رفته افزود:
- روحیه‌ش خرابه وگرنه سطح شعور نازگل به هیچ عنوان بهش اجازه‌ی همچین بی‌ادبی رو نمیده، اون همیشه به بزرگترش احترام می‌ذاره.
با دیدن نگاه تیز بین رهام که رویش افتاد زود عقب کشید و زیر لب «لعنتی» نثارش کرد، حیف نذر و نیازهایی خاله‌اش که برای به دنیا آمدن این گوریل کرده بود.
با شنیدن صدای صاف و‌ گیرای دخترک و لحن هیجان زده‌اش چهره‌اش در هم رفت و لب‌های پوسته شده‌ی صورتی‌اش جمع شد.
- صدالبته که نازگل خانوم با وجود داشتن یه همچین عمو و پسرخاله‌ی برازنده‌ای حتماً دختر خوب و موقریه!
حرف‌های دخترک هنوز تمام نشده بود که صدرا به شدت به سرفه افتاد، حرف‌ آن دخترک آن‌قدر خنده‌دار به نظر می‌رسید که حتی رهام هم لبش را گزید و مشتش را مقابل دهانش گرفت و رو برگرداند تا آن دخترک خوش پوش خنده‌اش را نبیند.
نازگل سمت یخچال رفت و از شیرکاکائو محبوبش یک لیوان برای خودش ریخت.
با شنیدن صدای نگران صدرا و آن دخترک اعصاب خرد کن خندید و صندلی از پشت میز بیرون کشید:
- مردی صدرا، یواش‌تر آخه!
صدای دخترک باز بلند شد:
- آقا صدرا حال‌تون خوبه؟
قلپی از شیرکاکائو سرد را مزه کرد و تلخی مخلوط شده در شیر وادارش کرد زبانش را دور دهانش بکشد و بخندد:
- کوری مگه؟ داره سرفه می‌کنه این پرسیدن داره؟
رهام نازگلی که چیزی را با خودش‌می‌گفت و می‌خندید سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و لیوان پایه بلند شیشه‌ای را زیر شیر آب گرفت. این دختر دیوانه بود، یک احمق کوچولوی رو مخ که گاهی دلش می‌خواست تا حد مرگ کتکش بزند.
با باز شدن شیر ظرفشویی سمت رهام چرخید و با همان خنده پرسید:
- رفیقت چی‌شد رهام؟ دختره پرید تو‌ گلوش؟
با دیدن اخم‌های گره خورده‌ی مرد مقابلش و نگاه پوکر فیسش خنده‌اش را خورد و لیوان شیرکاکائو را به لب‌هایش نزدیک کرد، از بالای چشم باز به اخم‌هایش نگاه کرد و گفت:
- خیل خب حالا توام.
قلپی از آن مایع سرد خوشمزه را به دهان کشید، بلند شدن صدای دخترک باعث شد خنده‌اش به یک‌بارگی رها شود پ آن و نوشیدنی مورد علاقه اش از دهانش بیرون بپاشد.
- خدا رو شکر به خیر گذشت، چی‌شد‌ یهو؟ چیزی هم نخوردین که!
رهام با اخم‌ لگدی به پایش زد و خنده‌ی خوابیده پشت لب‌هایش را به روز نداد:
- زهرمار! ببند در گاله رو، جای سلام و عرض ادب نشسته به ریش بی‌چاره می‌خنده!
باز نازگل با دیدن اخم‌های درهمش خندید و گفت:
- بخند بابا، واسه یه بار پرو نمی‌شم بخدا!
«بچه پرویی» که رهام نثارش کرد را نادیده گرفت و با سرخوشی و لبخند پشت سر رهام راه افتاد.
- سلام.
صدرا با دیدنش جفت ابرو‌های پرپشتش را بالا انداخت و نگاه متعجبی به رهام کرد که چیزی عایدش نشد.
دخترک بی‌خبر از همه جا بلند شد و با رویی خوش و چشم‌هایی براق لب زد:
- سلام عزیزم، پس نازگل نازگل که میگن شمایی!
نازگل به صدرا نگاه کرد و بی‌توجه به حرف آن دخترک مو طلایی با لحنی عجیب لب زد.
- سلام عمو صدرا.
زیر لب جواب سلامش را داد و رو برگرداند تا حرصش را پنهان کند، اگر جا داشت گوشش را تا اتاقش می‌کشید و وادارش می‌کرد با سر و وضع بهتری مقابل مهمانش ظاهر شود.
دخترک موهای لخ.ت بلوندش را پشت گوش راند و با لبخندی که چال روی گونه‌اش را به نمایش می‌گذاشت رو به نازگل پرسید:
- خب نازگل خانوم، من نهالم، دانشجوی پزشکی و خب، یه‌جورایی کارآموز آقای دکتر تو بیمارستان محسوب میشم.
گیج نگاهش را بین صدرا و دخترکی که خود را «نهال» معرفی کرده بود چرخواند، کارآموز؟
- منظورتون عمو صابره؟
نهال سری به نشانه‌ی مثبت تکان داد و مشتاق به نازگل نگاه کرد، برخلاف دخترک که پوکر فیس نگاهش کرد و گفت:
- خب این‌ها به من چه مروبطه؟
صدرا: نازگل! خانوم معینی بخاطر تو این‌جاست، ایشون لطف دارن و می‌خوان به عنوان یه مشاور تحصیلی کمکت کنه.
انگار که موضوع هیجان انگیزی را از دست داده باشد رغبتی به نشستن در آن جمع نکرد، صدرا را جان به جان هم می‌کردی همان بچه‌ی خوب و صالح پری‌جانش بود، اصلاً او را چه به دختر جماعت؟
وقتی سوژه‌ی نازنینش را خراب شده دید، سرتق جوابش را سمت صدرا پرتاب کرد:
- تا حالا رهام کمکم کرده از این به بعدش هم باید کمکم کنه.
از «بایدی» که به کار برد تعجب نکرد، درست برعکس دو مرد مقابلش. لب فشرد و رو به رهامی که با اخم‌ نگاهش می‌کرد گفت:
- چیه؟ تو که ان‌قدر بی‌مسئولیت بودی و وسط راه جا می‌زدی چرا از اولش برنامه‌هام رو به هم زدی؟
نهال: عزیزم این چه حرفیه؟ من فقط می‌خواستم یکم از تجربیاتم در اختیارت بذارم، به عنوان کسی که این مسیر تو رو طی کرده شاید تونستیم یکم باهم حرف بزنیم.
صدرا با اخن نگاهی به نازگل انداخت و سمت نهال برگشت:
- خواهش می‌کنم ناراحت نشین، من ازتون ممنونم که بخاطر درخواسم تا این‌جا اومدین. نازی از حرف‌هاش منظوری نداره، مگه نه نازگل؟
و اخم غلیظش را با جان و دل فدایش کرد. میخواست در عمل انجام شده قرارش دهد؟
با اخم نگاهش را بین رهام و صدرا رد و کرد، از نگاه هردو‌ی‌شان جز جدیت نصیبش نشد.
به چشم‌های روشن عسلی رنگ دخترک نگاه کرد، چتری‌هایش را کنار زد و در کمال خونسردی و حتی با نیمچه لبخند کمرنگی که رهام فیک بودنش را می‌‌توانست از دست‌های مشت‌ شده‌‌ای که در جیب‌های هود پنهان کرده بود تشخیص دهد لب زد:
- از لطفت‌تون ممنونم، ولی یه ماه مونده به کنکور مشاور جدید به دردم نمی‌خوره، مطمئناً روحیات ما با هم متفاوته، پس تجربیاتتون به عنوان کسی که این راه رو طی کرده هم به دردم نمی‌خوره... با اجازه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
با دهان کجی به رهام سمت اتاقش پا تند کرد. از تصمیمی که این دو رفیق کله خراب برایش گرفته بودند حرصش می‌آمد، بدش می‌آمد از این‌که کسی برایش تصمیم بگیرد، جدا از همه‌ی این‌ها آن دو با خود چه فکری کرده بودند که درست یک ماه مانده به آن امتحان کذایی به فکر مشاور تحصیلی بیفتند؟
با باز شدن یک‌ باره‌ی در عصبی دستش را روی میز مطالعه کوبید و حرص زد:
- این‌جا طویله نیست که سرت رو مثل گاو انداختی پایین و بدون در زدن میای!
وقتی جوابی در نیافت، صندلی‌اش را چرخواند و با اخم به رهامی که دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه زده بود و نگاهش می‌کرد چشم دوخت.
لب برچید و با بدخلقی ادامه داد:
- چیه بر و بر به من زل زدی؟! چرا هیچی نمیگی!
موهایش را باز از جلوی چشمش کنار زد، سکوتش داشت عصبی‌اش می‌کرد. چشم‌هایش را گشاد کرد و با حرصی که داشت سلول به سلولش را به نابودی می‌کشاند غر زد:
- لال شدی؟ میگم چرا هیچی نمیگی؟
دست‌هایش را از روی سی*ن*ه برداشت و از دیوار فاصله گرفت، نازگل که خیالش از رهام راحت شده بود صندلی‌اش را چزخواند و از کت و شلوار مشکی نشسته در تن رهام چشم گرفت، گوشه‌ی لب ترک برداشته‌اش را کج کرد:
- فکر می‌کنی قبول نمیشم؟ اصلاً اگه پزشکی نیاوردم توام همراه مهراب شل مغز بیا به ریشم بخند، اصلاً مسخرم کن.
چشم گشاد کرد و حالا با چشم‌هایی خندان نگاهش را از کتاب روی میز گرفت و به رهام نگاه کرد:
- ولی آرزوش رو به گور ببرین! من قبول میشم، حالا ببین... حتی بدون کمک تو، اصلاً خودم برنامه ریزی می‌کنم... مگه کاریه؟ اصلاً بذار بهت یه چیزی بگم رهام، البته قصد ناراحت کردنت رو ندارم، کل اون برنامه‌‌هایی که برام ریخته بودی رو دور می‌زدم، اون برگه‌هه رو هم الکی پر می‌کردم، یعنی کل زحماتت الکی بود، البته ممنون از زحماتت ولی بی... .
با نزدیک شدن یک‌باره‌ی رهام حرفش را خورد، وقتی هر دو دستش را روی دسته‌های صندلی قرار داد و در صورتش براق شد دید چشم‌های گرد شده‌ی دخترک را، نیشخندی زد و با تاکید لب زد:
- تو قبول میشی و اون دستمال‌ها رو می‌کنی تو دهن اون پسره، ولی طبق برنامه‌ای که برات چیدم پیش میری، اون‌جوری که من میگم... خب نازگل؟
لبش را به دندان کشید و لحظه‌ای از دخترک چشم گرفت، بدون این‌که از فاصله‌اش کم کند زمزمه کرد:
- قرار نیست ولت کنم.
چتری‌های رو چشمش را با فوت کنار زد و بلاخره راضی به پایان دادن به آن فاصله شد. دخترک آن‌قدر ناخن‌های کوتاهش را کف دستش فشار داده بود که حالا سوزش‌شان کمترین چیزی بود که انتظارش را می‌کشید، نمی‌دانست چرا ولی با شنیدن حرف‌های رهام ابر کوچکی در گلویش جا خوش کرد، نه از ناراحتی، بلکه از به توجه‌های زیر پوستی مرد مقابلش، از دلگرمی‌هایش... .
به روی خودش نیاورد و در عوض با جفت ابروهای بالا پریده گفت:
- کادوی قبولیم چیه؟ بهم چی میدی؟
خاکستری‌های گشاد شده‌ی رهام مجاب به خندیدنش کرد:
- بچه پرو! جایزه‌ی چی؟ تو قبول میشی من جایزه بدم؟ گمشو بابا... باج می‌گیره واسه من.
نازگل از روی صندلی بلند شد، همان‌طور که انگشت‌های باریک و سفید یخ زده‌اش سفت دور کتاب پیچیده بود و کتاب در آغوشش بود با چشم‌هایی ستاره باران، چشم در چشم با او لب زد:
- مثلاً با صابر و صدرا حرف بزنی بذارن برم پیش نغمه... باشه؟
سخت بود کشتن آن همه ستاره‌ی نگاهش، برق چشم‌های شیرینش چهره‌‌اش را دوست داشتنی‌تر می‌کرد، سکوت حاکم بر اتاق کم‌کم به روشنایی نگاهش پایان داد، نازگل با حرص لب فشرد و با حالتی تخس و عصبی م.هایش را با دست به بالا هدایت کرد و غر زد:
- حالا که فکر می‌کنم می‌بینم کلاس‌های عکاسی و موسیقی که ثبت‌نام کردم شروع میشند، با گوشی می‌تونم با نغمه حرف بزنم.
قبل از این‌که رو برگرداند صدای حرصی و تقریباً بلند رهام شادی را به بند‌بند تنش منتقل کرد و لب‌هایش شروع به خندیدن کرد:
- ببین، این اولین آخرین باریه که از من باج می‌گیری!
با دیدن ذوق و لب‌های خندان دخترک چتر کنار کمد را برداشت و با حرص سمتش گرفت:
- زهرمار! گمشو برو بشین سر درست... هنوز هیچی نشد نیشش بازه... .
دستگیره را کشید و بدون این‌که چتر مشکی را سر جایش بگذارد، همان‌طور که خارج می‌شد با تاکید افزود:
- این مال وقتیه که قبول شدی، پس ذوق الکی نداشته باش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
محض هارج شدن از اتاق، حرصی از باختی که داده بود چنگی به موهایش زد و انتهای چتر مشکی رنگی که از اتاق دخترک برداشته بود را به شانه‌اش تکیه کرد.
صدای صحبت‌های صدرا و معینی می‌آمد، با وجود سن کمش انگار که درک و شعور بالایی داشت و در دفاع و حقی که به نازگل می‌داد نظریه‌ها و صحبت‌های صدرا را رد می‌کرد، گوشه‌ی لبش بالا رفت و فکر کرد صدرا هم چه‌قدر موقع صحبت کردن لفظ و قلم می‌آید!
دستش میان حجم موهای مجعد تیره رنگش چنگ شد، در این شرایط نغمه‌ را کجای دلش می‌خواست بگذارد؟ صادق حتی آوردن نامش را هم در این خانه ممنوع کرده بود و از آن بدتر حتی پریماه هم با آمدن نامش واکنش نشان می‌داد.
وارد نشیمن شد و با دیدن کلافگی چشم‌های صدرا سرش را به نشانه‌ی «چیه؟» تکان داد.
قبل از این‌که چیزی بگوید معینی با تردید و صدایی آرام لب زد:
- می‌خواین من برم باهاش حرف بزنم؟ بهش حق میدم ناراحت بشه، بلاخره نظر اون رو هم باید می‌پرسیدین و باهاش در این باره حرف می‌زدین.
بی‌توجه به لحن دخترک مقابلش که رگه.هایی از دلخوری و گلایه‌ هم داشت سرش را تکان داد و نچی کرد، خم شد و بدون توجه به نگاه چپکی صدرا، سیب قاچ شده‌‌ای از پیش‌دستی صدرا به چنگال کشید:
- یکم اخلاقش خاصه، هرچی بود دیگه حل شد.
دخترک با لبخندی که روی لب‌هاب قنچه‌ای‌اش نشاند چال گونه‌اش را بیش از پیش به رخ کشید:
- خوش‌حالم از این بابت، به هر حال، از دیدن ناز کرده‌ی آقای دکتر و همچنین ملاقات با شما خوش‌حال شدم.
صدرا سری تکان داد:
- اختیار دادین خانوم، ملاقات با شما هم خوشایند بود... .
***
برای سومین بار با همان انگشت‌های لرزان شماره‌اش را گرفت، جواب نمی‌داد!
- تو رو خدا بردار، بردار!
آن‌قدر به جان لب‌هایش افتاده بود که احساس گسی خون در دهانش چیز عجیبی نبود، دیگر حتی خراب شدن ناخن‌های زیبا و یاسی رنگش هم برایش مهم نبود و از شب تا حالا آن‌قدر به دندان کشیده بودشان که از بن می‌سوختند، همچون قلبش، همچون چشم‌هایش... .
صدای چرخش کلید در قفل خون در رگ‌هایش را منجمد کرد، صدای تپش‌ها نامنطم قلبش را می‌شنید.
- بله؟
دستش را به استرس و هول جلوی دهانش گرفت، اگر سر می‌رسید چه؟ با صدای آرام و گرفته‌ای سریع لب زد:
- من باید چی‌کار کنم؟
با دیدن مکث مخاطبش با حالت زار و پر استرسی لب زد:
- وقت ندارم، فقط بگو چی‌کار کنم؟
صدای قدم‌هایش که با پارکت‌های تیره‌ی کف اتاق یخورد می‌کردند را می‌شنید، به اتاق آمده بود؟ انگار که داشت با کسی صحبت می‌کرد، یا با تلفن... .
از اینه‌ی مقابلش نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌اش انداخت، ترس را می‌شد از چشم‌های رنگ گرفته‌اش خواند، صدای خش‌دار پشت خطی را شنید:
- حالت خوبه؟ کسی پیشته؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
با صدای نزدیک شدن قدم‌ها به در، تند و هول‌زده کلملت را ردیف کرد:
- این‌جاست، خودم زنگ می‌زنم بهتون.
نفس عمیقی کشید و گوشی را داخل جیب مانتوی کوتاه و قرمز رنگش هل داد. برای آخرین بار در آینه‌ی مقابلش چهره‌اش را وارسی کرد و باز هم تیرگی کمرنگ زیر چشم‌هایش که از اثرات بی‌خوابی‌های شبانه‌اش بود باعث برچیدن لب‌هایش شد.
سعی کرد عادی باشد، با افتادن سایه‌‌اش بر شیشه‌ی کدر مقابلش نفسش در سی*ن*ه حبس شد و قبل از او دستگیره را گشود و انگار هرچه برای خودش تکرار کرده بود را به فراموشی سپرد... .
حتی از نگاهش هم استرس و ترس می‌بارید. سعی کرد لبخند بزند که با سوزش لب خشکیده‌اش زیاد هم موفق نشد. رهام اما با نزدیک.تر کردن ابروهایش به هم، جواب مخاطب پشت خطش را داد:
- بابا من باید قطع کنم، بی‌خبرم نذارین پس، فعلا... .
دخترک با استرس مفصل انگشتش را شکست و با همان لبخند کمرنگ کنج لب قلوه‌ای‌‌ بی‌رنگش گردن کج کرد:
- سلام.
با قطع کردن گوشی نگاهی خریدارانه که بیشتر رنگ تمسخر داشت به سرتا پای دخترک انداخت:
- به‌به! ببین کی این‌جاست!
دلناز: سلام کردم.
چشم‌های کدر شده‌اش با نگاه سبز تر و غم‌زده‌ی مقابلش گره خورد و لب زد:
- گیرم که علیک، چی می‌خوای این‌جا؟
و بلافاصله از مقابلس کنارش زد و با همان لحن قبل ادامه داد:
- هفته‌ی قبل به این دختره سپردم وسیله‌هات رو جمع کنه، احتمالا اون چمدون نارنجی زیر تخت باشه... .
معترض لب برچید:
- یعنی چی؟ داری بیرونم می‌کنی؟
با نگاهی نافذ به چشم‌هایش نگاه کرد:
- به نظرت غیر از اینه؟
دلناز: کجا برم این وقت شب؟
رهام بلندتر از او صدایش را به رخ کشید و با اعصابی که رو به متشنج شدن بود غرید:
- سر قبر بابات! خونه زندگی نداری تو؟
با همان اخم دکمه‌های سر استینش را باز کرد و با حالت معترضی ادامه داد:
- یجوری حرف می‌زنه انگار تا الان شب رو تو خیابون می‌گذرونده... .

لرزیدن موبایل را از جیبش احساس می‌کرد، خوب شد که سایلنتش کرده بود. لب برچید و با دلتنگی به مرد مقابلش نگاه کرد، در این چند وقت دوری‌شان نه چشم‌هایش گود افتاده بود و نه ته ریشش به هم ریخته، چشم‌هایش ذره‌ای غمگین نبود... .
دلناز: من چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم ببخشیم؟
- فقط دورشو از جلو چشمام، آخرین بارت هم باشه وقتی نیستم میای این‌جا!
تمام تنش داشت می‌لرزید، و می‌ترسید!
بغض نشسته در گلویش آزارش می‌داد و دلش برای رهام روزهای خوبش تنگ شده بود، با روزهای خوبش چه کرده بود؟
قبل از این‌که از مقابلش کنار برود دستش را گرفت و نالید:
- هیچ حالیته داری با این رفتارت من رو می‌کشی؟ اره؟ د لعنتی من... .
قبل از این‌که حرفش تمام شود رهام دستش را به شدت پس کشید و با یک تا ابروی بالا رفته سرش را تکان داد:
- رفتارم می‌کشدت؟ پس چرا نمی‌میری؟ چرا عقب نمی‌کشی؟ تمومش کن نازی... بذار هر دومون نفش بکشیم.
بی‌طاقت قطره اشکی از گونه‌اش سر خورد، با این حرف‌ها می‌خواست او را بکشد؟
دستش را روی دهانش گذاشت و با نگاه تر شده و صدا خفه‌ای نالید:
- رهام!
بدون این‌که پاسخش را بدهد در حمام را بست، دلناز اما بی‌طاقت با دست به در کوبید و جیغ زد:
- تو در قبال احساسات من مسئولی!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
لگد محکمی به در زد و باز جیغ زد:
- بیا بیرون رهام! لعنتی اینی که ان‌قدر با حرفات سرد و گرمش کردی اسمش دِله!
دومین لگد را هم میان اشک‌ و بغض زد، مژه‌‌های بلند و فرخورده‌ای که آن دریای سرخ را قاب گرفته بودند، خیسی‌شان آزارش می‌داد، چشم‌هایش زیاد می‌سوختند اما نه بیشتر از دلش.
قبل از این‌که باز وحشی بازی‌اش گل کند رهام با خشم و حالتی عصبی در را گشود:
- چه مرگته؟ لال شدی چرا؟ میگم مرگت چیه تو؟
دلناز قدمی سمتش برداشت که با داد انگشت اشاره‌اش را سمتش گرفت:
- انگشتت به من بخوری به قرآن قلمش می‌کنم!
با بهت و بغضی که داشت خفه‌اش می‌کرد، به سختی نالید:
- این‌طوری باهام حرف نزن!
تک خند عصبی زد و با همان دکمه‌های باز پیراهن سفید مقابلش ایستاد، با لحن نمایشی و مسخره‌ای لب زد:
- آخی! ناراحت میشی عشقم؟ چه‌طوری باهات حرف بزنم احساسات لطیفت ضربه نبینه؟
خنده‌اش محو شد و با دندان فشردن و لحنی بی‌نهایت جدی می‌غرد:
- بابای حروم لقمه‌ت می‌دونه این‌جایی؟ حالیش نیست دخترشو نمی‌خوام؟ از در می‌ندازمت بیرون از پنجره میای؟
خنده‌ی تمسخرآمیزی روی لب‌هایش نشاند و دست‌هایش را گشود:
- غرور ندارین شماها؟
دلناز: عشق غرور رو... غرور رو کمرنگ می‌کنه، ببین... چشمات رو باز کن آخه! من بدون تو دارم می‌میرم!
نیشخندی نثار چهره‌ی خیس از اشک دخترک مقابلش کرد و حینی که شماره‌ می‌گرفت از بالای چشم نگاهش کرد و کوتاه لب زد:
- دیگه داری حوصله‌م رو سر می‌بری!
گوشی را به گوشش چسباند و کلافه نفسش را فوت کرد، دلناز اما چون او نبود، بی‌طاقت مقابلش ایستاد و با جیغ دستش را به سی*ن*ه‌اش کوباند:
- تو که دوستم نداشتی چرا باهام این کار رو کردی هان؟ نگفتی این بدبخت دل می‌بنده؟ بی‌شعور با خودت نگفتی دختره محبت ندیده هوایی میشه؟
با خشم مچ هر دو دستش را محکم گرفت و از لابه‌لای دندان‌های چفت شده‌‌، خیره به چشم‌هایی که غرق خون شده بود غرید:
- کدوم محبت نازی؟ کی بد کرد؟ من آدم پا پس کشیدنم؟ خودت گو*ه زدی! گفتمت بری طرف غلط‌کاریای بابات دیگه نگاهت هم نمی‌کنم، چشمم رو روی رابطه‌ت با اون بابای کثافتت بستم اما تو چه غلطی کری؟
دست‌هایش را به شدت رها کرد و بی‌توجه به گریه‌های دختر شکسته‌ی مقابلش عقب کشید و بری دومین بار آن شماره‌ی لعنتی را گرفت.
دید که دخترک با حالت زار مشتش را روی سی*ن*ه‌اش می‌کوبد، بد هق می‌زد، رو برگرداند تا اشک‌هایش را نبیند، تا بیشتر از این شاهد خرد شدنش نباشد‌.
- اصلاً من غلط کردم، ببخش، بگذر ازم، اصلاً هرچی تو بگی، فقط... .
بی‌حوصله سمتش برگشت و انگشت اشاره‌اش را سمتش گزفت:
رهام: ببین... ببین من قاضی نیستم!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
دخترک عاصی شده میان اشک و گریه جیغ زد:
- بگم کی جانب‌داریم رو بکنه؟ لعنتی من فقط تو رو دارم، همه‌ی آدم‌ها ممکنه یه روزی اشتباه کنند... .
انگشتان باریک و یخ زده‌ی دخترک را از یقه‌اش کند و با نزدیک‌تر کردن ابروهایش رو برگرداند، دخترک با شنیدن صدای بم و جدی پدرش خشک شده به چهره‌ی نفوذ ناپذریر رهام نگاه کرد.
- رهام؟ الو... .
با کج خندی سرش را به گوشی نزدیک کرد و با لحن جدی لب زد:
- چه عجب بلاخره صداتون رو شنیدیم.
صدای مرد میانسال بلند شد:
- حتماً کار مهمی داری که سه باره پشت سر هم زنگ می‌زنی!
رهام: آره خب، مهمه!
دستی به گوشه‌ی لبش کشید و‌حینی که از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کرد افزود:
- دختر شما خونه‌ی من چی‌کار می‌کنه؟
صدای مرد خونسرد بود، زیادی خش‌داشت و اعصابش را به هم می‌ریخت:
- من نمی‌دونم، چی‌کار می‌کنه؟
با دندان فشردن زیر لب فحشی مثار پیرمرد کرد و و با نگاه تند و‌تیزی به دخترک کز کرده‌ی گوشه‌ی اتاق غرید:
- تا ده دقیقه دیگه میای جمعش می‌کنی، وگرنه که من بد از جفت‌تون کینه دارم!
داشت چه بر سرش می‌آمد؟
با مکث صدای جدی و خش‌دار پیرمرد را از آن سمت خط شنید:
- حواست به حرف‌هایی که می‌زنی باشه آقای وکیل، لحنی که استفاده می‌کنی خوب نیست... .
به چهره. ی سرخ و خیس دخترک نگاه کرد و بدون این‌که نگاهش را از چشم‌های مات و سرخ مقابلش بگیرد لب زد:
- نمی‌خواد راجب من و مدل حرف زدنم نظر بدی، تو فقط حواست به دخترت باشه کافیه... .
***
- یه دقیقه صبر کن، آقا چرا گوش نمیدی تو؟ نازی ببین دارم حرف می‌زنم ها!
حرصی بند کوله پشتی زرد رنگش را از دست پویان بیرون کشید و با ابروهایی به هم پیوسته غرید:
- اولین و آخرین بارت باشه تو یکی بهم میگی نازی وگرنه یه بلایی سرت میارم مرغ‌های آسمون هم به حالت گریه کنند!
مستاصل نگاهی به دور و برش انداخت و راضی از خلوتی همیشه‌ی خیابان کمی نزدیک‌تر شد باز دلجویی کرد:
- خیل خب، توام گوش کن دو دقیقه ببین من چی میگم.
نازگل بدون این‌که حتی نگاهش کند به راهش ادامه داد، دروغ چرا، وقتی یک نفر ان‌قدر نازش را می‌کشید و پی‌اش می‌افتاد لذت می‌برد. ته تغاری پری‌جانش بود و تا دلش نازکش می‌خواست، از خود پری جان و عمو صادق مهربانش بگیر تا صدرای گند اخلاقش.
پویان: چرا فراموش نمی‌کنی آخه؟ الان که همه چیز خوبه، دیدم صدرا دم دره گفتم توام... .
قبل از این‌که مهلتی به پسرک براب ادامه‌ی کلامش بدهد با حرص کتاب تست فیزیک را تخت سی*ن*ه‌اش کوبید و بی‌توجه به چشم‌های تیره‌‌ی گرد شده‌‌ی مقابلش غرید:
- غلط کردی رفتی! اصلاً مگه من مرض داشتم پشت دیوار قایم شدم؟ کر بودی نشنیدی گفتم صدرا می‌کشتم برو سرش رو گرم کن؟
صورت گندم‌گونش سرخ شده بود و لب‌های باریک و خش برداشته‌اش می‌لرزید، دلش می‌خواست وسط خیابان جیغ بزند و به هر ماشینی که از کنارش رد می‌شود فحش دهد، بعدش هم راننده‌ی گنده دماغ لب به اعتراض بگشاید و این آغازی برای خالی کردن حرص و زجرش شود، فقط خدا می‌دانست تا چه اندازه منتظر تلنگری برای یک دعوای جانانه بود!
پویان: بابا بی‌خیال دیگه! دو هفته گذشته هنوز به فکرشی؟
قهوه‌ای روشن چشم‌هایش زیر تابش اشعه‌های خورشید در عین روشن‌تر شدن، شفافیت و زلالیت بیشتری پیدا می‌کردد، چشم درشت کرد و ابروهایش را بالا انداخت:
- می‌خواد دو سال بگذره! من هیچ‌وقت یادم نمیره نصف شبی چه‌طور من رو تو کوچه تنها گذاشتی!
قبل از این‌که پویان بی‌چاره لب به اعتراض بگشاید کلید را در قفل چرخواند و حرفش را به اتمام رساند:
- حالا هم برو خونه‌تون که صدرا ببینتت شر میشه!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
پویان: چرا ان‌قدر کینه‌ای هستی تو؟ میگم دو دقیقه... .
در را مقابل چشم‌های گرد ‌شده‌اش به هم کوبید و از پشت در داد زد:
- آره من خیلی بد کینه‌ای‌ام! حالا هم از جلو در خونه‌مون برو!
بوی خاک نم خاک که از باغچه‌ی دوست ‌داشتنی و گلدان‌های رنگارنگ گوشه و کنار حیاط برمی‌خواست از آن حالت تهاجمی.اش کایت و لبخند را روی لب‌هایش نقاشی کرد، حتما کار پریماه بود وگرنه صدرا که برای گل‌های یاس و آفتاب گردان کاشته شده در باغچه تره هم خورد نمی‌کرد، شاید گه‌گاهی، فقط گاهی با آن قیچی بزرگ باغبانی به جان شاخ و برگ‌های مزایده‌ی درخت ‌توت می‌افتاد اما آب دادن؟ محال بود!
کتانی‌هایش را از پا کند و با داخل شدنش صدای خنده‌های صدرا در گوشش پیچید.
کوله پشتی‌اش را کنار دیوار رها کرد و داخل نشیمن سرک کشید، با دیدن دو برادر که تنگ هم نشسته بودند و خیره به صفحه‌ی لبتاب نیش‌شان شل بود لب برچید.
- سلام.
صابر با دیدنش با مهربانی و عطوفت چشم به نگاه خسته‌اش سپرد:
- سلام عزیزم.
صدرا: به‌به، دختر قلابیمون.
دست‌هایش را گشود و با همان سرحالی پیش افزود:
- بیا ببینم.
نازگل سمت‌شان قدم برداشت و صدرا با چشم‌هایی پر ستاره ادامه داد:
- چه‌طوری؟
وقتی نازگل را در آغوش صابر دید چهره‌اش در هم رفت و غر زد:
- ای نامرد!
صابر خیره به چشم‌هایش با لحن پر عطوفتی لب زد:
- خوبی؟ زیر چشم‌هات سرخه!
لبخندی به چهره‌اش پاشید و از حصار دست‌هایش خود را عقب کشید:
- آره، فقط خیلی خوابم میاد.
زیر چشمی به صدرایی که با حرص لبش را می.جوید نگاه کرد و گوشه‌ی لبش کش آمد:
- ته تغاری مامان جون چه‌طوره؟
چپکی نگاهش کرد، موهای ل.خت زولیده‌ و چشم‌های پر حرصش از او، یک پسرک تخس و شیطان ساخته بود، معنادار پاسخ داد:
- گفتم که، زده تو جاده‌ی نامردی.
خندید و شال سفید گل‌‌گلی را از سرش کند:
- ته تغاری که خودتی عمو!
صدرا: دختره‌ی لوس.
خندید و در یک حرکت غیر منتظره‌ دست‌هایش را دور گردنش حلقه کرد و گونه‌ی ته ریش دارش را بوسید:
- چه.قدر صورتت سیخ‌سیخیه!
صدرا با اکراه سرش را عقب کشید:
- می‌بوسب یا تف مالی می‌کنی بی‌شرف؟
صابر تیز نگاهش کرد‌ و لب به هشدار گشود:
- صدرا!
دخترک را از خودش دور کرد و اشاره‌ای به کوله وشت رها شده‌ی کنار در انداخت:
- جمعش کن عزیزم بعدش هم برو یکم بخواب، خسته‌ای.
حینی که با چشم‌هایش رفتن نازگل را تماشا می‌کرد، بی‌ح‌اس پاسخ داد:
- جونم؟
صابر موبایلش را روی عسلی گذاشت و با نگاهی که حت از پشت آن عینک مستطیلی هم می‌شد به جدیتش پی برد لب زد:
- نازگل یه دختره، و حتماً حواست هست که کار بردن این الفاظ واسه یه دختر خانوم مناسب نیست؛
معترض پوفی کشید و دست‌هایش را بلند‌ کرد:
- بی‌خیال داداش، ان‌قدر سخت نگیر!
صابر اما بی‌خیال نبود، نفسش را فوت کرد و خیره به چشم‌های روشن برادرش لب زد:
- نمیگم از صمیمیتت باهاش کم کن، فقط سعی کن بجای یه رفیق بیشتر یه «عمو» باشی براش، یه حامی.
صدرا کلافه از سایتی که بالا نمی‌آمد صفحه لب‌تاپ را بست و چنگی به موهایش زد:
- الان مگه عموش نیستم؟ نمی‌فهمم صابر، چرا ان‌قدر سخت میگیری؟
نگاهی به ساعتش کرد، چهار ساعت دیگر عمل مهمی داشت که باید می‌رسید، قبلش هم آرزو را به خانه‌ی مادری‌اش می‌رساند، بعدترش هم... .
صابر: سخت؟ اینی که میگم هر مدل شوخی که با رفیقات می‌کنی، هر حرفی که به اونا می‌زنی رو به این دختره نسبت نده شد سختگیری؟ رفیق رو میشه هرجا پیدا کنه ولی حامی و یه عموی بزرگترکه جای باباش از بچگی تنگش بوده رو نه، یکم بیشتر رو روابطتت باهاش کار کن... .
می‌دانست با بحث کردن با مرد جدی مقابلش به جایی نمی‌رسد، برای فرار از دستش از جا برخواست و حینی که سمت آشپزخانه می‌رفت پرسید:
- خیل خب، زیاد خودت رو درگیر رابطه‌ی من و برادرزاده‌ی عزیزم نکن، لیمونارد یا آب طالبی؟
صابر: زحمت نکش الان میرم، ساعت دو عمل دارم.
صدرا: میگم داداش... این خانوم معینی، چیزه، کار آموز توئه؟ همین که واسه روند تحصیلی نازگل باهاش حرف زدیم... .
ابروی کشیده‌ی صابر بالا رفت، صدرا مشتاقانه حینی که قالب‌های مربع یخ را همراه طالبی‌عای پوست گرفته را در میکسر می‌ریخت به صابر گوش سپرد:
- چه‌طور؟ چی‌شد یاد اون افتادی؟
گوشه‌ی لبش کش آمد و با لحن خبیثی لب زد:
صدرا: خوشگل بود ناکس، حالا نگفتی؟
صابر سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد، آدم نمی‌شد این پسر از جا برخواست و جدیت لحنش را حفظ کرد:
- فکرشم نکن!
صدرا: فکرشو که نمی‌کنم، حالا بی‌افی چیزی نداره که، ها؟
صابر: به مامان سلام برسون.
با خارج شدنش چشم‌هایش گشاد شد، میکسر را خاموش کرد و از پشت اپن داد زد:
- داشتم باهات حرف می‌زدم نامرد! صابر؟ صبر کن یه دقیقه... داداش، صابر با توام!
با صدای بسته شدن در حیاط، با حرص لگدی به کابینت زرد رنگ مقابلش زد:
- آخه اینم شانسه ما داریم؟!
لیوان آب طالبی برای نازگل هم گرفت و راهی اتاقش شد، قبل از این‌که دستش روی دستگیره‌ی در بنشیند صدای نازگل باعث مکثش شد، ابرو در هم کشید و گوشش را نزدیک در کرد، انگار که داشت با کسی بحث می‌کرد:
- لازم نکرده... قهر؟ آخه کی هستی که بخوام باهات قهر کنم بی‌شعور؟ عجب رویی داری پویان!
پویان؟ منظورش از پویان آن پسرک مو فرفری همسایه‌ی مقابل که نبود؟
- گفتم که، بذار این کنکور کوفیتی رو رد کنم حالا شاید بعد از اون یکم راجبش فکر کنم، هوم؟
بدون ذره‌ای مکث دستگیره را فشرد و داخل شد، نازگل با دیدن اخم‌های درهم شده‌ی صدرا متقابلاً اخم کرد و بدون گفتن چیزی و گوشی را مقابل نگاه پر از سرزنش صدرا قطع کرد و مقابلش قد علم کرد:
- فکر کنم قبل از داخل شدن به جایی باید در زد!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
لیوان نوشیدنی مورد علاقه‌اش را روی میز مطالعه گذاشت و دست به سی*ن*ه مقابلش قد‌علم کرد:
- فکر کنم گفته بودم دیگه حق نداری با این پسره حرف بزنی!
رو برگرداند و لیوان را از روی میز برداشت، نوشیدن را مزه کرد و با خونسردی ابرو بالا انداخت:
- یادم نمیاد گفته باشم با دوستام قطع ارتباط کنم.
صدرا: نازی!
نازگل: هان؟ چیه؟ مگه نمی‌بینی درسم رو می‌خونم؟ از صبح تا ده شب نشستم فقط اون تستای کوفتی رو می‌زنم و تحلیل می‌کنم، ببین چشمام از بی‌خوابی داره می‌سوزه دیگه حرفت چیه؟ بابا... .
صدرا: چرا همه چیز رو قاطی می‌کنی؟ د آخه احمق جون، صدبار گفتم این پسره چهار و پنج می‌زنه، چرا حالیت نیست؟
سرتقانه سرش را تکان داد و پشت به او سمت آینه رفت، با دست موهای مشکی جلوی صورتش را که حالا تا نزدیک بینی‌‌اش می‌رسیدند کنار زد:
- قاطی نمی‌کنم، میگم حالا که دارم طبق خواسته‌ی شما پیش میرم حق ندارید تو کارام دخالت کنید.
صدرا: چه غلطا!
پوزخندی زد و با لحن جدی پاسخ داد:
- من هرطور دلم بخواد رفتار می‌کنم، با هرکی هم که دلم بخواد حرف می‌زنم.
صدرا با دیدن دخترک مقابلش متقابلاً نیشخندی زد و سرش را تکان داد:
- لب و دهنت رو شبیه سکته‌ای‌ها می‌کنی که چی؟ بگی خیلی گنگی؟
دخترک عصبی دستش را روی میز کوبید:
-چرا نمیگی حرفت چیه؟ اومدی دعوا کنی؟
صدرا: مگه مثل تو عقده‌‌ی دعوا دارم؟ فقط میگم رو روابطت کار کن، از این پسره فاصله بگیر.
این‌بار با تمسخر خندید و کنار چشم‌هایش چال‌های ریزی افتاد، نغمه هم از این چال‌ها داشت، اصلاً لعنت بر نغمه و هفت جد و آبادش که این اخلاق‌های گند را در ناخودآگاه این دخترک جا گذاشته بودند!
نازگل: چرا یه‌ جوری حرف می‌زنی انگار باهاش یه رابطه‌ی عمیق دارم؟ یه دوست معمولیه، می‌فهمین شماها؟
صدرا خشمگین انگشت اشاره‌اش را سمتش تکان داد:
- می‌زنم تو دهنتا! تو این رو میگی، از نظر اون، از نظر ما مردا دوستی دختر و پسر عادی و معمولی نیست الاغ، د نیست بفهم! رهام راست میگه، تو جای عقل تو کله‌ت گچه، احمق! حالیته میگم نگرانتم؟
عصبی پایش را روی زمین کوبید و بی‌خیال آن نوشیدنی خوشمزه شد، چشم‌هایش هنوز هم می‌سوخت و در عین رنگ گرفتن، حالا از خشم برق می‌زدند:
- میگن کافر همه را به کیش خویش پندارد حکایت توئه عمو صدرا، همه مثل هم نیستن... با بچه طرف نیستی بخوای خرش کنی، من از پس خودم برمیام، نمی‌فهمم چرا شماها نمی‌فهمین و مثل یه بچه پنج ساله باهام حرف می‌زنین؟
با کلافگی روی تخت گرم و نرمش نشست، دستش روی رو تختی زرد رنگ مشت شد و خیره به صدرایی که عصبی پایش را روی پارکت چوبی رنگ می‌کوبید ادامه داد:
- کاش بفهمی چه‌قدر با اخلاق و زورگویی‌ت داری بین‌مون فاصله می‌ندازی!
اما او می‌فهمید، فقط از این پسرک نوزده بیست ساله زیاد خوشش نمی‌آمد، و می‌ترسید اما نازگل نمی‌فهمید و می‌دانست چه‌قدر نسبت به حرف‌هایش واکنش نشان می‌دهد و لج می‌کند. حالا هم همین بود که با لج و لج‌بازی سعی بر کرسی نشاندن حرف خودش داشت.
خیره به دخترکی که ابروهای کشیده و کم پشتش با لب‌های صورتی و خشک جمع شده‌اش گواه از قهر و نارضایتی‌اش می‌داد، با صدایی تحلیل رفته و کلافه تکیه‌اش را از دیوار زرد پشت سرش برداشت و با نارضایتی لب زد:
- اگه این‌جوره که تو میگی باشه، اصلاً هر غلطی دلت خواست بکن، دیگه ککت هم نگزه که صدرای گردن شکسته بفهمه دعوات می‌کنه... ولی دیگه اسم من رو نمیاری، چیزی خواستی، کاری داشتی چرا رو تخم چشمام، چشمم کور انجامش میدم، چون وظیفمه فقط دیگه رفیقت نیستم نازگل، گند بالا آوردی طرفت رو به ناحق نمی‌گیرم، دیگه هرچی صابر و صادق بگن همونه... رو من هیچ حسابی باز نکن.
صدای بم و تحلیل رفته‌اش در گوش‌های نازگل پلی میشد، بدش می‌آمد از این وضعیت، اصلاً ناراحتی برای چه؟ صدرا خودش شروع کرده بود، صدای بم و مردانه‌اش هم غلط می‌کرد در سرش تکرار شود!
آن‌قدر به جان پوست لب زیرینش افتاده بود که حالا از فرط سوزش می‌توانست لرزش‌شان را احساس کند. در اتاقش را قفل کرد و با برداشتن هندزفری‌های گره‌ خورده‌اش از کشوی میز، خودش را روی تخت انداخت.
- باشه صدرا، روت هیچ حسابی باز نمی‌کنم، عوضش دیگه بهم زور هم نمیگی.
هندزفری را در گوشش کرد و موزیک بیس دار مازندرانی را پلی کرد، صدرا هم غلط می‌کرد بی‌خود و بی‌جهت در گوشش همان حرف‌ها را تکرار کند.
کم به کنکورش مانده بود.
علی‌رغم میل باطنی‌اش برای پویان پیام فرستاد و گفت فردا را با هم به کتابخانه بروند.
چشم بر هم گذاشت و سعی کرد چهره‌ی متاسف صدرا را از مقابل چشم‌هایش پس بزند، چشم‌های روشنش را که زیر چتر ابروهای سیاه به هم پیوسته‌اش پر از ناامیدی و تاسف بود.‌
سرش را روی بالش جابجا کرد و خیره به سقف اتاقش زیر لب با خواننده زمزمه کرد:
- کل مازرون‌ دونه تو می چشه سویی... .
***
- ما بدا رو موش می‌کنیم، حرف تو رو گوش می‌کنیم.
پاهایش را بیشتر به سی*ن*ه‌اش فشرد و چانه‌‌اش را روی زانوهایش قرار داد، فصل سرما نبود اما کمی سردش میشد.
نگاهش را از گل‌های آفتابگردان نازنینش که از شرم سر به زیر مقابلش قد علم کرده بودند گرفت و به قرص کامل ماه نگاه کرد:
- اگه تو دانا نباشی... .
ادامه نداد، سر و صدای داخل باعث شده بود حتی در آن چهار دیواری کوچکش هم آرامش نداشته باشد، عمه صنوبرش به تهران آمده بود و پری‌ جان از شوق کل خاندان را مهمان کرده بود، همه شاد بودند و او نبود.
با باز شدن در سر چرخاند و از پشت بوته‌های گل و گیاه چهره‌ی خسته‌ی صدرا و رهام را که زیر چراغ‌های نصب‌ شده‌ی گوشه و کنار حیاط به خوبی نمایان بود تشخیص داد.
فقط چهار روز دیگر به آن امتحان لعنتی مانده بود و وضع روح و روانش این‌گونه به هم ریخته بود، همه‌اش را تقصیر صدرای لعنتی می‌دانست.
صدای جیغ و کل‌کل‌های دختر عمه‌اش نورا و خنده‌های بلند مهراب تا اینجا هم می‌آمد و بوی زرشک پلو و مرغ کباب شده حیاط را هم برداشته بود.
غیرمنطقی بود اما بغضش می‌آمد، حالا که همه بودند بیشتر احساس تنهایی می‌کرد، از این‌که با هیچ‌یک از خانواده جز صدرا رابطه خوبی نداشت، بدش می‌آمد.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
سرش را روی زانوهایش گذاشت و با دلتنگی صدای گریه‌‌اش بلند شد، حالا حتی مامان پری مهربانش هم تنها یادگاری سبحانش را فراموش کرده بود، گرچند عمو صادق هم دوستش داد، گرچند صابر از بدو ورود برایش کلی خوراکی خریده بود، گرچند عمه صنوبر کلی صورتش را با دلتنگی و مهربانی تف مالی کرده بود و گونه‌ی آب‌دار و سرخ و سفیدش را به صورتش مالیده بود اما انگار یک چیزی نبود... .
- نازگل؟
کاش نمی‌آمد، لب فشرد و بدون این‌که سرش را بلند کند با صدای خفه و گرفته‌ای که ناشی از گریه‌اش بود پاسخ داد:
- هوم؟
صدای قدم‌ها نزدیک‌تر می‌شد، ناراضی سر بلند کرد و آستین پیراهن دخترانه‌ دامن‌دار و گل‌گلی را روی چشم‌هایش کشید.
سر بلند کرد، البته که در آن تاریکی چهره‌اش چندان هم مشخص نبود چرا که باغچه.ی گل‌های آفتابگردانش گوشه‌ی دور حیاط بود، همان‌جایی که تا یک‌سال پیش صدرا سگ سفید و ترسناکش را در این گوشه‌ی حیاط نگه می‌داشت.
- چی‌کار داری؟
با شنیدن صدای گرفته‌اش فهمید چیزی در این میان درست نیست، گرچند لحنش هنوز هم طلب‌کارانه بود و تند.
نفسش را فوت کرد و دست به کمر درست پشت سرش ایستاد:
- روبه‌روی این گردن شکسته‌ها نشستی که چی؟ چرا نمیای داخل؟
با شنیدن لفظ «گزدن شکسته‌ها» اخم کرد، منظورش گل‌های نازنینش که نودند؟ اصلاً به او چه ربطی داشت؟ بغضش را پس زد و باز با همان لحن حق به جانب و تند بدون این‌که سر برگرداند پاسخ داد:
- دلم می‌خواد نیام، مشکلی داری؟
ابروی رهام بالا پرید، انگار واقعاً ان دخترک یک مرگی‌اش بود!
رهام: باز دیدی بهت رو دادم پرو شدی؟ با بزرگترت درست حرف بزن!
از روی زمین بلند شد، او هم رفیق آن صدرای نامرد بود، نباید لب از لب می‌گشود؛ رهام حتی بدتر از صدرا گاهی حرصش را در می‌آورد.
حینی که لباسش را می‌تکاند پاسخ داد:
- من هرجور دلم می‌خواد حرف می‌زنم، نکنه با این هم مشکلی داری؟
سر بلند کرد و منتظر نگاهش کرد، چرا نورا تمامش نمی‌کرد؟ یعنی نمی‌دانست چه‌قدر صدایش می‌تواند آزار دهنده باشد؟
نازگل: جواب نمیدی؟ انگار مشکل داری، هوم؟ خب به من چه!
دست‌هایش را از هم گشود و با لحن مصنوعی و خونسردی ادامه داد:
- مشکلی داری هم مشکل خودته چون من از اولش هم همین بودم و قرار هم نیست طبق تمایلات شما پیش برم.
رهام: شام خوردی؟
لحظه‌ای گیج نگاهش کرد، شام؟
رهام: مشخصه گشنته داری چرت و پرت میگی.
آستین‌های سه ربعی که انتهای‌شان با کش چین‌‌های زیر و قشنگی داشت را سعی کرد پایین‌تر بکشد و وقتیدید چندان هم موفق نیست بی‌خیال هر دو دستش را دورش پیچید.
- مجبور نیستی بشینی به چرت و پرت‌های من گوش بدی.
دست به کمر زد و در آن تاریکی کمرنگ خیره به چهره‌ای که حالا نه پوست روشن و گندم‌گونش مشخص بود و نه لب‌های رنگ‌دار و همیشه پوسته‌پوست شده اش کلافه گفت:
- خیل خب، خودت بگو فازت چیه تنهایی اومدی نشستی این گوشه دپرس تکست تکراری تحویل من میدی؟
حرص‌زده گوشه‌ی لبش به سمت بالا منحنی شد و بدون توجه به حرفش، پرسید:
- با عمو صادق حرف زدی؟
جلوتر از او قدم برمی‌داش، این‌که این دخترک هیچ چیز را فراموش نمی‌کرد بد بود، به روی خودش نیاورد و پرسید:
- راجب؟
نازگل: خوب میدونی دارم راجب چی حرف می‌زنم.
خونسرد و بدون این‌که برگردد پشت حرفش را گرفت:
- اونوقت راجب چی حرف می‌زنی؟
ابروهای به هم پیوسته‌اش را نمی‌دید، اما صدای حرصی و عصبی‌اش گواه از تمامی حالات صورتش می‌داد، دست مشت شده‌اش، دندان فشردنش و چشم‌های روشنش که برق چراغ‌ها و نورافکن‌های حیاط را منعکس می‌کرد:
- این مسخره بازی‌ها چیه؟ قرار بود باهاشون حرف بزنی بعد این کنکور کوفتی یه مدت برم پیش نغمه! یادت اومد؟
رهام: می‌دونی که محاله بذارن، نه فقط صدرا که حتی پریما هم دلش به این رفتنت رضا نیست.
پاهایش شل شد و دستش بند دامن چین‌داری که تا زانویش می‌رسید شد، حالا که فکرش را می‌کرد نه تنها از آن لباس خوشش نمی‌آمد که متنفر هم شده بود!
امیدش داشت ته می‌کشید!
نازگل: ولی تو قول دادی!
زمزمه‌اش را نشنید و داخل شد، حواسش هم به نرفتن نازگل نبود یا شاید هم بود و نمی‌خواست به روی خودش بیاورد... .
داخل شد و دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه داد، دید که صدرا چه.قدر با حرص رهام را صدا زد و از دیر کردنش شاکی بود، صدرا بدون این‌که نگاهش کند همراه رهام راهی پله‌ها شد، اصلاً چه‌کار به صدرا داشت؟
دلش می‌خواست کسی صدایش بزند، یک نفر مثل مامان پری، یا شاید هم عمو‌صادق مهربانش که حالا داشت برای عمه صنوبر سیب پوست می‌گرفت، اما جز صدای خنده‌های بلند پسرعمه‌اش عمران و مهراب منفور که سر به سر نورا می‌گذاشتند کل سالن را برداشته بود، زن عمو مهینش هم با آرزو گرم صحبت بودند... .
روی مبل تک نفره‌ای گوشه‌ای‌ترین قسمت نشست، به به لطف متراژ بزرگش و گلدان برگ انجیری که پشتش سنگر گرفته بود هم کسی حوصله‌ی چشم گرداندن و پیدا کردنش را نداشت.
مهراب با دیدن نازگلی که دمغ سرش را پشت برگ بزرگ درختچه‌ پنهان کرده بود لبش کش آمد، چه‌قدر حال بد او حالش را جا می‌آورد!
با ابرو اشاره‌ای به پسر عمه‌اش کرد و با چشم‌های روشن و سبز آبی که در خانواده‌شان ارثی بود اشاره‌ای به نازگل کرد:
- یعنی خوشم میاد هیچ‌ک.س بهش محل نمیده.
عمران اما برعکس او خندید و بدون این‌که مهلتی به او بدهد از کنارش گردن کشید و با صدای بلندی مخاطب قرارش داد:
- چه‌طوری دختر دایی؟ با ما حال نمی‌کنی رفتی پشت گل و گیاه قایم شدی؟
صدای بلندش کافی بود تا چشم‌ها پی دخترک آبی پوش بگردند، پریماه با دیدن نازکرده‌اش که دمغ و غریب گوشه‌ای تنها نشسته بود لب گزید و از جا برخواست:
- چرا یه گوشه نشستی عزیز دلم؟ رفتم اتاقت نبودی... .
بلند شد و در جواب عمران لبخند زد:
- قایم نشدم که، برگش یه عطر خنک و سردی داشت داشتم بو می‌کردم.
گونه‌ی سرخ و سفید پر اژ چروک مامان پری‌اش را که حالا در چند قدمی‌اش رسیده بود بوسید و با محبت گفت:
- تو چرا بلند شدی فدات‌شم؟ میام خودم.
قبل از او، صادق با مهربانی دست‌هایش را باز کرد و گفت:
- به خودت باشه که دست از این تنهایی‌ت برنمی‌داری... بیا ببینم.
صنوبر هم با چشم‌های تیره‌ای که ستاره باران بود نگاهش کرد.
نازگل خندید و متقابلا گونه‌اش را بوسید و حواسش به مهردادی که مقابلس داشت حرص می‌خورد نبود، البته که نورا هم دست کمی از او نداشت و با برگرداندن سر و نگاه گرفتن از نازگلی که حالا میان مادر و هم دایی‌اش جا خوش کرده بود زیر لب «خودشیرین»ی لب زد.
برای خروج رهام از اتاق صدرا لحظه شماری می‌کرد، برای عملی کردن نقشه‌اش و حالا وقتش بود.
دستمال تار و پود شده‌ای که کف دستش بود را داخل لیوان شربت نیمه خورده‌اش انداخت.
- غذا خیلی خوشمزه بود خاله، دستت درد نکنه.
نمی‌شد صدای خوش آوا و آرام پری جانش را با صدای بلند و گیرای رهام را در یک ترازو قرار دهد و برعکس اوحین صحبت کردن مامان پری، لبخند کمرنگی کنج لبش نشست:
- نوش جونت، تو که چیزی نخوردی کجا داری بلند میشی؟
چنگال را در دستش فشار داد و با نگاهی به بشقاب خالی رهام یادش آمد که همین «هیچی نخورده» دو بشقاب پر از پلو و زرشک همراه با مخلفات نوش جان کرده است.
صدای اعتراض صدرا هم بلند شد، نباید تعلل می‌کرد و ممکن بود هر آن برود، دست‌های عرق کرده‌اش را در هم گره کرد و با سرفه‌ی مصنوعی از صادق کنار دستش خواهان یک لیوان آب شد.
صنوبر زودتر دست جنباند:
- خوبی عزیزم؟ یواشت‌تر بخور آخه!
لبخندش پررنگ‌تر شد و تشکر کرد. رهام داشت می‌رفت، صدرا هم بلند شده بود.
با استرس یک‌باره دهان گشود:
- چیزه... خب چیز یعنی می‌دونین چهار روز دیگه کنکوره؟
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
صادق و صنوبر مشتاقانه نگاهش می‌کردند و صابر با همان مهربانی و در عین حفظ جدیت ذاتی‌اش لب زد:
- زیاد به خودت فشار نیار و بهش فکر نکن، استرس یوخ! اوکی؟
صنوبر: نازی کوچولوم چه زود بزرگ‌ شده... .
صادق: کی گفته بزرگ شده؟ هنوزم مثل بچگیاش بغلیه.
حواسش به حرف‌هایی که می‌شنید نبود، باید می‌گفت، تا او هنوز آنجا بود. لبش را با زبان خیس کرد و با لبخند پر تردیدی به سختی زمزمه کرد:
- می‌خوام بعد کنکور یه مدتی برم... .
با دیدن نگاه معنادار رهام صدایش در گلو شکست، لب‌خوانی کرد و زمزمه‌اش را خواند «نگو».
چشم‌هایش انگار سوز داشت، کاش آن چشم‌های دودی رنگ لعنتی‌اش ان‌قدر خیره نبود، کاش نگاهش نمی‌کرد، کاش... .
چشم گرفت و آن عرق راه گرفته‌ی پشت کمرش حال بدش را یادآور می‌شد، انگار که فقط دلهره کافی نبود!
- برم پیش مادرم.
- نمیشه!
با صدی تند و تیز صدرا با شوک سر بلند کرد، با اخمی غلیظ نگاهش می‌کرد.
قدمی به جلو برداشت و خیره به نگاه لرزان نازگل محکم‌تر از قبل تکرار کرد:
- فکرش رو از سرت بنداز بیرون!
کم‌کم همه چیز به حالت عادی‌اش بازگشت، همه از شوک خارج شده بودند، پریماه دلگیر لب فشرد و با چشم‌های کم فروغ به دخترکش نگاه کرد:
- من برات کم می‌ذارم؟
مردمک لرزانش را به چشم‌های قشنگ و روشن پری‌جانش دوخت و معترض نالید:
- مامان جون!
صدرا پیش از همه با همان لحن تند و تیز مداخله کرد:
- نازگل قرار نیست جایی بره مامان، دختره زده به سرش یه چیزی پرونده شما چرا جدی می‌گیری؟
صادق بدون این‌که به الدورم بلدورم‌های برادر کوچک‌ترش گوش کند رو سمت نازگلی که با بغض به بشقاب غذایش خیره شده بود کرد و آرام و همراه با جدیت پرسید:
- چیزی شده؟
سر بلند نکرد و به دست‌های مشت شده‌ی روی دامنش خیره شد، احساس می‌کرد غرورش درحال له شدن است، پیش چشم آن مهراب لعنتی، پیش نورا، پیش زن عموهایش و حتی عمه‌ صنوبر مهربانش.‌‌.. .
صدرا: نازگل تا من میام غذات رو خورده باشی!
رهام با اخم کمرنگی با جدیت دست روی بازویش گذاشت:
- صدرا!
لحنش هنوز هم بد بود، صادق دست زیر چانه‌اش گذاشت و سرش را سمت خودش برگرداند، حتی لحن عمو صادق هم برایش جدی و غریبه بود، حتی روی ابروهای او هم اخم کمرنگی جا خوش کرده بود:
- عزیزم، دارم باهات حرف می‌زنم، پرسیدم چی باعث شده بخوای این حرف رو پیش بکشی؟
از پشت صندلی‌اش چشم‌های شرور و خبیث پسرعمو‌یش را دید و طاقتش تمام شد، مشتاق نگاهش می‌کرد، اهمیتی به بحث بالا گرفته شده بین صدرا و رهام با صابر نمی‌داد، قبل از چکیدن اشکش دست صادق را پس زد و از جا برخواست.
رهام سری به نشانه‌ی تاسف برایش تکان داد و صدرا چون ببر زخمی دست به کمر مقابلش قد علم کرده بود:
- کجا؟ بشین و غذات رو بخور!
مهین از جا بلند شد و با چشم غره‌ای به صدرا سمت نازگل رفت و دست‌ روی شانه‌هایش گذاشت:
- قربونت برم آروم باش، چیزی نشده که صدرا رو که می‌شناسی... بلد نیست چه‌طور حرف بزنه، بشین.
دست او را هم از روی شانه‌اش پس زد و بدون گفتن حتی یک کلام از میز فاصله گرفت، صابر عصبی به صدرای پشت سرش نگاه کرد و با کلافگی دختری که مسیرش سمت پله‌ها کج شده بود را صدا زد:
صابر: نازگل... نازی صبر کن!
رهام متاسف سری تکان داد، تقصیر خودش بود اما خب، واکنش آن‌ها هم در مقابل لحن امیدوار و پر ذوقش درست نبود. بی‌خیال صدرا قدمی به عقب برداشت و قبل از نگاه گرفتن ازچهره‌ی کلافه و پریشان صدرا کوتاه لب زد:
- گندی که زدی رو جمع کن.
 
بالا پایین