جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هوسَت شهر را سوزاند] اثر «Nafiseh.H نویسنده‌ انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nafiseh.H با نام [هوسَت شهر را سوزاند] اثر «Nafiseh.H نویسنده‌ انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,250 بازدید, 39 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هوسَت شهر را سوزاند] اثر «Nafiseh.H نویسنده‌ انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh.H
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
IMG_20240618_113852_072.jpg عنوان: هوست شهر را سوزاند
به قلم: ebi
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
گپ نظارت S.O.W ۷
خلاصه: حکایت خواستن‌هاست، از همان‌هایی که یک آن دلت هوای داشتن‌شان را می‌کند و هیچ‌چیز هم جلودارت نیست. نازگل، دردانه‌ی خاندان نیک‌پندار که از نگاه بیشتر همسن و سال‌هایش دختری لوس و بدعنق است، دنیای جالب خود را دارد که او را از دو‌ر اطرافش فارغ کرده و
سر انجام این غرق شدن است که بزرگ‌ترین فاجعه‌ی زندگی‌اش را رقم می‌زند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,040
مدال‌ها
25
مشاهده فایل‌پیوست 147535
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
«مقدمه»
‍ روح عر.یان مرا در سوز وسرمای زمستانت تنها نگذار... .
در پایکوبی ناموزون ضربان قلبم، ناگاه می‌میرد
این خاطرات زخمی‌ات، بی‌سوال و جواب
یقه‌ام چسبیده اند
کجا بروم نبودنت خفه‌ام نکند؟
مگر می‌شود فراموشی بگیرد؟
دلی که بی عقل است
عاشقانگی هایش به سیم آخر زده است؛
دیوانه بازی هایش... .

***
بسم هو؛
چاقو را میان دندان‌هایش نگه‌داشت و به سختی آن در سفت فلزی را باز کرد، گیج به کلیدهای رنگی و بزرگ و کوچکی که به لطف نورافکن‌ها می‌دیدشان و کنار هم چیده شده بود نگاه کرد، کدام یک‌ را باید میزد؟
با دیدن کلید قرمزی که با انگلیسی اف را نشان می‌داد لب‌هایش از هم گشوده شد، گنده‌ترین‌شان بود!
چاقوی میوه خوری را با دست دیگرش گرفت و کلید قرمز را فشرد:
- چی‌کار می‌کنی تو؟
چشم‌هایش گشاد شد و قدمی به عقب برداشت، تاریکی مانع از دیدن چهره‌اش می‌شد اما مگر می‌شد این صدای لعنتی و همیشه مزاحم را نشناسد؟
قدمی به عقب برداشت و خواست خود را در تاریکی پنهان کند که با خوردن نور موبایل به چشم‌هایش، پلک‌هایش روی هم افتاد و چشم‌هایش جمع شد، دستش جلوی دیدش دیوار و صدای عصبی‌اش بلند‌ شد:
- آخ چشمم... کورم کردی! چراغ موبایلت رو خاموشش کن!
صدای همهمه‌ی مهمان‌ها از همین‌جا هم شنیده می‌شد.
- پرسیدم این‌جا چه غلطی می‌کردی؟ باز چه نقشه‌ای تو سرته؟!
نامحسوس به چاقوی داخل جیب پالتویش چنگ انداخت:
- تو دیوونه‌ای رهام، چی‌کار می‌کنم این‌جا؟ فیوز پریده بود داشتم... .
تا خواست عقب گرد کند دستش از عقب پیچانده شد و صدای فریادش بلند‌ شد:
- آخ دستم! آیی ولم کن... رهام ولم کن میگم... .
تقلا کردنش مساوی با فشار بیشتر دستش شد، امان نداد و از پشت سرش زمزمه کرد:
- چرا برق رو قطع کردی؟
در یک حرکت آنی چاقو را روی مچش زد و عجیب بود که رهام کوچک‌ترین واکنشی نشان نمی‌داد‌. سرتقانه همراه با درد نالید:
- به‌خدا ولم نکنی... .
چاقو را با ضعف بیشتری روی مچش کشید که دست خودش به سوزش افتاد، لعنتی! چاقو را برعکس گرفته بود و بی‌خورد نبود که واکنشب نشان نمی‌داد!
که پیچاندن دستش بیشتر شد و صدای جیغش بلند شد:
- لعنت بهت! آیی خدا... چرا ولم نمی....آخ!
با ضربه‌‌ای که رهام با زانو پشت پایش زد با ضعف روی زمین افتاد و دستش هم‌چنان اسیر پنجه‌های رهامی بود که هیچ‌گونه قصد کوتاه آمدن از موضعش را نداشت.
رهام: میگی یا همین چاقو رو فرو کنم تو چشات؟!
اشک در چشم‌هایش جمع شد و با نفرت غرید:
- آره‌آره من قطع کردم، ول کن دستم رو بی‌وجدان... .
- اون رو که خودم می‌دونم، می‌خوام بدونم تو کله‌ت چی می‌گذره؟
خشمگین غرید:
- به تو چه آخه؟! زن بی‌چاره‌ت رو وسط مجلس ول کردی داری از من بازجویی می‌کنی؟
نیشگونی از بازویش گرفت که باز صدای جیغش بلند شد و رهام بلافاصله واکنش نشان داد:
- زهرمار!
با صدای دو نفری که سمت کنتور می‌آمدند دستش را رها کرد و از جای برخواست:
- بلند شو جمع کن خودت رو!
صدای خشمگین و پر نفرت نازگل را از پشت سرش شنید:
- به مامان جون میگم دستم رو‌ پیچوندی، شکسته احمق!
انگار که رهام با حرفش آتشش زد:
- منم بهش میگم که نوه‌ی لوسش وسط رقص عروس دوماد برق رو قطع کرد.
با چشم‌های گشاد شده از خشم صندل خوش‌رنگ و نگین‌ دار مشکی را از پایش در آورد و سمتش پرت کرد، با صدای ناله‌ی رهام فهمید که تیرش خطا نرفته است، اما لحن خشمگین رهام باعث شد یا همان یک لنگه کفش چند قدمی به عقب بردارد:
- دختره‌ی... .
- کسی اون‌جاست؟
صدای صدرا بود، با لبخندی پیروزمندانه‌ای زد و آن لحظه عقلش نمی‌رسید که رهام نمی‌بیند صدایش را بلند کرد:
- صدرا بیا این‌جا... من گوشی همرام نیست.
صدای قدم‌هایش را می‌‌شنید، رهام عقب گرد کرد و با تاسف برایش سری تکان داد و مقابل نگاه پیروزمندانه‌ی نازگل عقب گرد کرد.
با تابیدن دوباره‌‌ی چراغ گوشی در چشم‌هایش باز غر زد:
- ای صدرا، درست بگیر این رو... چشمم رو کور کردی!
صدای بهت زده‌ی صدرا بلند شد:
- تو این بیرون چی‌کار می‌‌کنی؟
لی‌لی‌کنان سمت صدرا رفت و گوشی را از دستش بیرون‌ کشید.
صدرا: چته تو؟ چرا مثل ساس لپرلپر می‌کنی؟
با نور گوشی صندل تختش را پیدا کرد و حینی که می‌پوشیدش پاسخ داد:
- بیرون بودم که یهو باغ تاریک شد، منم که گوشی همراهم نبود تاریکی باعث شد جلوی پام رو نبینم و افتادم.
صدرا گوشی‌اش را از دستش بیرون کشید و گفت:
- عزیزم ربطی به تاریکی نداره، تو روز هم نمی‌تونی مثل ادم راه بری، کلا چلمنگی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
زیر لب «بی‌مزه»ای نثارش کرد که قطعا نشنید، چند لحظه بعد، باغ به لطف آن چراغ‌های پایه بلندی که طرح گل‌های ارکیده را داشت غرق در نور شده و خبری از همهمه‌ی قبلی نبود. صدای جیغ و سوت جوان‌‌ها با آهنگ شاد درحال پخش غوغا به پا کرده بود.
با چشم دنبال فرد آشنایی گشت که با دیدن دلناز لبش به خنده باز شد. بلند شد تا سمتش برود که با دیدن رهامی که با لبخند کنارش ایستاد همان لبخند نصف و نیمه هم از لب‌های بی‌رنگش پر و کشید
با خشم به رهامی که در گوش دلناز چیزی زمزمه می‌کرد خیره شد.
با هیچ یک از همسن و سال‌هایش هم رابطه‌ی خوبی نداشت‌ و برای همین از اجتماع کناره می‌گرفت.
پوف کلافه‌ای که کشید و حرصی گازی به سیبش زد و با چشم‌هایی پر از کینه خیره به پسرعمویش که در لباس دامادی می‌درخشید زمزمه کرد:
- چه کبکش خروس می‌خونه!
تکه‌ی دیکر سیب را با همان چشم‌های اشکی پشت سر هم گاز زد و انتهایش را سمت پیست رقص نشانه گرفت... .
با حرص چند برگ دستمال کاغذی از جعبه‌ی مقابلش برداشت و دست‌هایش را پاک کرد، بی‌حواس از رژ لب گلبهی رنگی که لب‌هایش را از بی‌رنگی رهانیده بود برگ دستمال را محکم روی لبش کشید و با رنگی شدنش کلافه و مستاصل به لب فشرد... .
چه‌کار باید می‌کرد؟ نگاهش باز به دلنازی که خیره به رقص مینا و مهراب دست می‌زد نشست، شاید بهتر بود پیش او بنشیند.
هنوز چند قدمی برنداشته بود که با تنه‌ی محکمی که خورد چند قدم به عقب برداشت، فحشی نثار فرد پیش رویش کرد کرد و بلافاصله زبانش را گاز گرفت.
سرفه‌ای کرد و سعی کرد نگاه تند و پر اخم رهام را در نظر نگیرد:
- دلی؟
مگر دست از پاچه گیری برمی‌داشت؟
صدایش تشرگونه و محکم بود.
رهام: دلناز!
نگاهش نکرد و در عوض سرتقانه باز خیره به چشم‌های روشن و مهربان دختر روبه‌رویی‌اش تکرار کرد:
- نازی، مامان جون رو ندیدی؟
از عمد می‌گفت، حساسیت رهام را می‌دانست و تکرار می‌کرد.
دخترک لبخندی به رویش پاشید و پاسخ داد:
- می‌شناسیش که، زود می‌خوابه... نیم ساعت پیش با آقا صابر رفت خونه.
چشم‌هایش گشاد شد، حیرت‌زده و حرصی قدمی یه عقب برداشت:
- مطمئنی؟ چرا به من نگفت... وای خدا، بدون من رفت؟
رهام با اخم زیر لب غرید:
- آروم‌تر!
اعتنایی نکرد و باز رو به دلناز پرسید:
- من با کی برم پس؟ وای... چرا اینا ان‌قدر غیرقابل تحملن؟
دلناز خندید و پره‌ پرتغالی دستش داد:
- ناسلامتی عروسی پسرعموته، یکم برقص... چرا ان‌قدر به خودت سخت می‌گیری؟
پاسخی نداد، معذب بود و میان جمعیت احسای غریبی داشت. پکر سیبی از پیش‌دستی مقابلش برداشت، دو دستی چسبیدش و عمیقاً نگاهش کرد.‌ با همان نگاه متفکر گازی به سیب زد.
رهام چپکی نگاهش کرد و پوکر وارانه گفت:
- مال من بود!
دلناز: عه! عزیزم؟
بی‌توجه به تشر دلناز، کتش را از روی صندلی کناری‌اش برداشت و رو به نازگلی که خیره به رومیزی ساتن قرمز، سیبش را می‌جوید گفت:
- اون همه شام خوردی بستت نبود؟ لامصب معده‌‌ست با بشکه‌ی هفتادی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
متوجهش شد و با اخم پاسخ داد:
- به تو چه؟ مگه از جیب تو می‌خورم؟
سری به حالت تاسف تکان داد، رو به دلناز لب زد:
- میرم پیش صدرا، زودی برمی‌گردم.
دخترک بینی‌اش را چین داد و از دو زوج مقابلش چشم گرفت. با تک‌تک سلول‌هایش حرص را احساس می‌کرد... .
با نفرت به مهرابی که برای عروسش می‌خندید و تراول‌های بی‌نوا را روی سرش ریخته و هدر می‌داد چشم دوخت... .
یک روز حتماً حالش را بد می‌گرفت!
***
بی‌توجه به صدای داد و فریادهای پشت در قفل شده‌ی اتاقش صدای آهنگ را بیشتر کرد، البته که از رهام انتظار بیشتر هم نمی‌رفت، همیشه کاسه‌ی داغ‌تر از آش می‌شد.
اصلاً مگر مهم بود که کسی حرفش را باور نمی‌کرد؟
زیر لب پسرخاله‌ی نچسبش را لعنت کرد و در آوردن هندزفری از گوش مصادف با شنیدن صدای بلندش شد:
- فکر کردی تا کی می‌تونی اون تو بمونی؟ هیچ معلوم هست چه مرگته؟ باز کن در رو... .
جوابش را نداد، سیم هندزفری را از گوشی کند و از قصد باز همان آهنگ را با صدای بلند پلی کرد، آن سمت در صدرای عصبی لگدی به در زد و صدای فحشش بلند شد، با حرص پتو را روی سرش کشیده و داد زد:
- خودتی!
صدرا عاصی شده از واکنش‌هایش حین گرفتن راه بیرون باز صدایش را بلند کرد:
- نازگل شب میام باید جواب بدی، داستان هم واسم ببافی من می‌دونم و تو!
محال بود با آن صدای آهنگ صدایش را شنیده باشد. زیر لب نالید:
- این آخرش روانیم می‌کنه... .
ساعت را چک کرد و کلافه از این مکالمه‌ی طولانی، پشت حرف مخاطبش را گرفت:
- عرض کردم که، نگرانی‌تون بی‌مورده خانم، لطفا به من اعتماد کنید.
صدای پشت خط زن دیگر داست روانش را به هم می‌ریخت:
- از دیشبه چشم رو هم نذاشتم آقای نامدار، خیلی استرس دارم. تو رو خدا ناامیدم نکنین. شما خودتون بگین، بابای من سر پیری بچه‌دار می‌شد مگه؟ زنیکه قصدش کلاهبرداریه، من می‌شناسمش آخه... .
دنده عقب گرفت و فرمان را ماهرانه چرخواند:
- گفتم که برای دادگاه فردا نگرانی به دل‌تون راه ندین... قول میدم به نفع شما تموم بشه.
- خیلی ممنون جناب نامدار، من به شما اطمینان دارم‌.
در دل گفت آره جان عمه‌ات، نفس عمیقی کشید و لب باز‌‌ کرد:
- خواهش می‌کنم، عرض دیگه‌ای نیست؟!
زن انگار که پر حرفی‌اش را فهمیده باشد هول شده عذرخواهی کرد و پس از خداحافظی سرسری گوشی را قطع کرد.
رهام با حرص ایرپاد مشکی را از گوشش کند و غر زد:
- زنیکه‌ی وراج... .
با حرص به چراغ قرمز خیره شد که باز صدای زنگ گوشی‌اش بلند شد. لبش را گزید و نیم نگاهی سمت گوشی درحال زنگ انداخت، قصد جواب دادن نداشت.
حرکت کرد و با قطع شدن صدای زنگ لبش کج شد. اما با صدای زنگ دوباره، لب‌هایش از آن حالت تمسخر آمیز درآورد. تلفن چندین بار پست سر هم زنگ خورد. عصبی خواست خاموشش مند که با دیدن شماره‌ی خاله پریماهش، ابروهایش بالا پرید.
اصولا تا کار مهمی نداشت با او تماس نمی‌گرفت. ایرپاد را در گوشش گذاشت و تماس را وصل کرد که با شنیدن صدای خشمگین و بلند دخترک جا خورد:
- حالا دیگه گوشیت رو جواب نمیدی؟ به چه حقی چغلی من رو پیش صدرا کردی هان؟! فکر کردی کی هستی؟
ابروهایش به هم نزدیک شد اما مگر امان صحبت کردن می‌داد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
- چرا لال شدی؟ سر صبحی که خوب واسه صدرا پته‌ی من رو به اب می‌دادی، عقده‌ی چی رو داری؟
مقابل خانه نگهداشت و حرفش را قطع کرد:
- یه نفس بکش لااقل نمیری.
صدای نازگل بالا رفت:
- مگه می‌ذارین نفس بکشم؟! صدرا کم بود که صابر مامان جونم انداختی به جونم؟! چی تو سرش خوندی؟
رهام: صدات رو واسه من بالا نبر... ببین چه غلطایی کردی، همونا رو به عموت گزارش دادم.
از ماشین پیاده شد و سمت ساختمان راه افتاد:
- آخرین بارت هم باشه به من زنگ می‌زنی!
نازگل: بی‌خود کردی! برو دعا کن دستم... .
تماس را قطع کرد و ادامه‌ی حرفش را نشنید. با رو‌ ترشی گفت:
- دختره‌ی روانی!⁷
صبح به صدرا گفته بود بیش‌تر هواسش به نازگل باشد، کارهای مشکوکش می‌توانست عواقب غیر خوشایندی داشته باشد. زیادی لوسش کرده بودند و لج‌بازی‌اش به مزاقش خوش نمی‌آمد، همین کارهایش بود که چند ماه پیش پریماه بی‌چاره را تا مرز سکته هم پیش برده بود.
کتش را پشت شانه‌اش گرفت و کیفش را روی راحتی رها کرد، وارد اتاقش شد تا لباس‌هایش را عوض کند که با دیدن دلناز که با لبخند و رنگ و رویی پریده نگاهش می‌کرد لحظه‌ای خشکش زد، دخترک لبخند مهربانی به رویش پاشید و سلام کرد.
سمت کمد قدم برداشت و با لحنی جدی پاسخ داد:
- علیک، کی اومدی؟
دلناز: خیلی وقت نیست، ده دقیقه‌ای میشه... ناهار خوردی؟
اخلاق‌هایش را می‌دانست و تلخی‌هایش را از بر بود، قبل از این‌که چیزی بشنود از روی تخت بلند شد و حین گرفتن کت از دستش، ناز در صدایش ریخت:
- عه‌عه! چیه اون اخم رو صورتت؟ اومدنم به این‌جا اذیتت می‌‌کنه؟
دکمه‌های بالای پیرهنش را باز کرد و با همان لحن جدی جواب داد:
- بی‌خبر اومدنت آره!
دلناز: بده می‌خوام سوپرایزت کنم؟
نیشخندی زد و با دست موهای باز و موج‌دارش را از روی شانه‌اش کنار زد:
- می‌ترسم زیادی سوپرایزم کنی، طاقت نیارم!
دخترک لب برچید و دلخور قدمی به عقب برداشت، از ناراحتی را از چشم‌هایش می‌شد خواند:
- منظورت چیه؟
حینی که پیراهنش را از تن می‌کند لب زد:
- منظوری ندارم.
هردو می‌دانستند این شک و بد دلی‌ها از کجا آب می‌خورند، بحث ناراحت کننده‌ی پی رویش را کشش نداد و باز با لبخند چال گونه‌هایش را به رخ کشید:
- برم برات چایی بیارم؟
رهام: الان فقط گشنمه، چایی نمی‌خوام.
دقایقی گذشت، تیشرت توسی رنگی پوشید و با دیدن نگاه دخترک که هنوز خیره‌اش بود گفت:
- هنوز که بر و بر زل زدی به من!
محبت سرش نمی‌شد، خندید و حینی که رد میشد دستش را گرفت و دنبال خودش کشید:
- عوض نمیشی رهام...
بریم کوکو درست کنیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
مچ دستش‌ را نگه‌داشت تا چشم‌های زمردی رنگ دخترک را زوم‌خودش دید با دست سر بند زیبای گل‌دار روی سرش را تا بینی‌ پایین کشید و با بلند‌ شدن جیغش خندید:
- حالا باز واسه من عشوه بیا.
گوشی‌اش را برداشت و حینی که شماره می‌گرفت گفت:
- برو قربونت، برو که مثل چی گشنمه... .
شماره‌ی صدرا را گرفت و صفحه‌ی لپ‌تاپش روشن کرد و سراغ ایمل‌هایش رفت.
با چندمین بوق صدای گرفته‌ی صدرا در‌گوشش پیچید:
- جانم رهام، کاری داشتی؟!
- آره، خونه‌ای؟
صدرا: نه، چه‌طور مگه؟ چیزی شده؟
کوسن را پشت گردنش مرتب کرد و حینی که انگشت‌هایش به طرز ماهرانه‌ای روی کیبورد حرکت می‌کرد با تلخی گفت:
- نه چیزی نشده، منتها باز هرچی بهتگفتم رو رفتی یه راست گذاشتی دست صابر!
با مکثی که کرد فهمید جا خورده است، مجال نداد و پشت بند حرفش را گرفت:
- چی‌کارش کردین باز مثل سگ هار شده؟
ابروهای صدرا به هم نزدیک شد و کیسه‌ی خرید‌ها را روی‌ پیشخوان گذاشت:
- زنگ زده به تو؟
با یاد آوری صدای جیغ و داد دخترک چهره‌اش در هم رفت:
- نباید به صابر می‌گفتی، اخلاق گندش رو که می‌شناسی.
صدرا: داری راجب برادرم حرف‌ می‌زنی، حالیته؟
صفحه‌ی لپ‌تاپ را بست و با لحن جدی گفت:
- می‌خواد هرکی باشه، اخلاق نداره که... .
صدرا: خیل خب، حالا میگی چی‌کار کنم من؟
- برو خونه این رو آرومش کن، تا مامان پری رو دق‌ نده دست از این بچه بازی‌هاش برنمی‌داره، شب شاید‌ خودم اومدم.
گوشی را در‌ جیب کتش انداخت و با حرص لگدی به تنه‌ی درخت مقابلش زد. با صدای فروشنده برگشت و متعجب به کیسه‌ی خریدی که دستش بود نگاه کرد. انگار که مرد فهمیده باشد توضیح داد:
- خریداتون رو جا گذاشتین!
نفس عمیقی کشید، این روزها اعصاب درست و درمانی نداشت و این کارهای نازگل را درک نمی‌کرد.
محض این‌که وارد خانه شد صدای بلند صابر هواسش را جمع کرد:
- مامان بده‌ش من اون‌ ورپریده رو، زیادی لوسش کردی، این همه هر غلطی می‌کرد پشتش بودین که الان واسه‌ی من شاخ شده!
صدای پریماه بلند شد:
- صدات رو تو این خونه سر نوه‌ی من بلند‌ نکن! آره کارش درست نبوده ولی تو حق نداری هی راه و بیراه یکی بخوابونی تو‌ گوشش، دیدی سایه‌ی بابا بالا سرش نیست میای واسش قلدری می‌کنی؟!
صدای خشمگین صابر باز خط روی اعصابش‌ انداخت:
- مامان!
پریماه دخترک را بیشتر از قبل پشتش پنهان کرد و با اخم‌هایی در هم خشمگین غرید:
- زهرمار‌ و مامان!
صبر‌ کردن را بیشتر‌ جایز نداد و داخل شد، صابر با دیدن برادر‌ کوچک‌ترش سرش را تکان داد و کلافه و عصبی گفت:
- بیا تحویل بگیر.
سپس رو به مادرش کرد و حینی که به کتش از روی صندلی چنگ می‌‌زد ادامه داد:
- حالا ببین تا کی می‌تونی پشت خودت قایمش کنی... با این کاراش گو*ه زده به زندگی‌مون.
نگاه صدرا به چشم‌های سرخ دختر مقابلش که پشت مادرش پناه گرفته بود افتاد. رد قرمز روی گونه‌اش گواه از ضرب دست سنگین برادرش می‌داد.
پریماه با اخم نگاهش کرد که چشم گرفت و با بلند شدن صدای گریه‌اش سمت اتاقش دوید.
پوف کلافه‌ای کشید و خودش را روی مبل انداخت.
- صابر خیلی وقته این‌جاست؟
پری خانم خسته از این جدال‌های تمام نشدنی‌شان پاسخ داد:
- صبح بعد این‌که رفتی اومد‌، شروع کرد به داد و بی‌داد، دید این دختره در رو قفل کرده جواب هم نمی‌ده رفت، یه ساعت‌پیش باز سر و کله‌ش پیدا شد و باز آوار شد سرش‌. بچم داشت سکته می‌کرد.
چشم‌هایش را روی هم‌ گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:
- حقشه!
پاهایش را در شکمش جمع کرده بود و کاسه‌ی چشم‌های مدام پر و خالی می‌شدند. گرسنه بود، ناهار را صابر با آمدنش زهرماری کرده بود.
با بالا و پایین شدن دستگیره‌ی اتاقش گوش‌هایش را تیز کرد. تصمیم گرفته بود این‌بار که صابر عذرخواهی کرد به هیچ‌وجه کوتاه نیاید. همیشه می‌آمد و کامش را تلخی می‌گشایید و سپس با چند بوسه و هدیه و قریان صدقه از دلش درمی‌آورد. امیدوار بود که خودش باشد اما انگار خبری از صابر زود‌ جوش‌ نبود و صدای رهام تمام معادلات ذهنش را به هم زد:
- خوابی؟ باز کن در رو ببینم.
با صدای بلندی جوابش را داد:
- دلت خنک شد؟ آره؟
بینی‌اش را بالا کشید و با صدای بلندتری ادامه ذاد:
- از این‌که همه رو انداختی به جونم خیلی خوش‌حالی؟
صدای بی‌حوصله رهام همراه با چند ضربه‌اش که به در می‌نواخت به گوشش رسید:
- کم شر و ور بگو، باز کن در رو کارت دارم!
آستینش را روی چشم‌هایش کشید و داد زد:
- برو به درک!
صدرا با اخم و دست به سی*ن*ه نگاهش می‌کرد، با اخم ضربه‌‌ی دیگری به در زد و متقابلاً صدایش را کمی بالا برد:
- نازگل!
صدای جیغش بلند شد:
- ازت متنفرم رهام! برو بمیر!
دلناز با دیدن چهره‌ی خشمگین رهام چند قدم به جلو برداشت و خواست بازویش را بگیرد که صدای داد رهام باعث خشک شدنش شد:
- هی هیچی نمیگم داری گندش رو در میاری تو!
کف دستش را روی در کوبید و بدون این‌که بداند آن پشت دخترک از فرط ترس رو به سکته کردن است با داد ادامه داد:
- باز کن در رو ببینم! مردم بی‌کار نیستن بیان به ناز کردن‌های تو نگاه کنن... باز کن در رو!
باز دستش را روی در کوبید و دلنازبا ترس و لب‌هایی آویزان شده در چند قدمی‌اش فقط نگاهش می‌کرد.
رو به صدرا کرد و با اخم پرسید:
- کلید یدک نداره این در؟
قبل از این‌که صدرا بخواهد جواب دهد در باز شد، دلناز با چشم‌هایی‌ گرد به نازگلی که با چشم‌هایی سرخ و لب‌هایی جمع شده مقابل رهام ایستاده بود نگاه کرد.
برخلاق صدای لرزانش، حالت ایستادن و طرز نگاهش تهاجمی بود:
- فکر کردی... سرم داد بزنی ازت می‌ترسم؟ منم می‌تونم... داد بزنم... همچین که... .
رهام امان نداد و کف دستش را روی سی*ن*ه‌اش کوبید و داخل اتاق هولش داد:
- برو تو ببینم، بلبل زبونی می‌کنی؟!
صدرا با اخم صدایش زد که برگشت و انگشت را سمتش گرفت:
- هیچی نگو صدرا! فکر کرده با ننه غریبم بازی می‌تونه از زیر کاراش در بره، داره بیست سالش میشه ولی مثل به بچه‌ی لوس ننر دو ساله رفتار می‌کنه... همسن و سالاش دو تا بچه زیر بغل دارن ولی این... این هنوز تو دو سالگیش مونده، عقل نداره... .
با انگشت به سرش اشاره‌ کرد و با همان خشم ادامه داد:
- این‌جاش خالیه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
صدرا با اخم‌های درهم نگاهش می‌کرد. چانه‌اش از بغض می‌لرزید. تاب نیاورد و با صدایی بلند که سعی در پنهان کردن بغضش داشت داد زد:
- ازت... متنفرم رهام، چرا... چرا دست از سرم برنمی‌دارین؟ به شما هیچ ربطی نداره.
اشکش که چکید دلناز سریع سمتش قدمی برداشت که رهام بازویش را چسبید. با آستین بافت قرمزش اشک‌هایش را پاک کرد و با بالا کشیدن بینی سرخ و گرفته‌اش، از لج ادامه داد:
- هرکاری هم دلم بخواد می‌کنم!
صدرا با تشر نامش را صدا زد که باز با گریه در صورتش براق شد:
- چیه؟ همه‌تون افتادین به جون من، نازگل‌ نکن، نازگل بشین، نازگل... چرا سرم داد می‌زنه هیچی بهش نمیگی؟
دلناز با اخم بازویش را از دست رهام بیرون کشید و سمتش قدم برداشت. چشم‌هایش از فرط گریه باز نمی‌شد.
رهام: چون می‌دونه حق با منه، اصلاً اگه وقتی اولین بار که پات رو کج گذاشته بودی میزد تو گوشت الان انقدر شیر نمی‌شدی که وسط عروسی فیوز رو بپرونی که هم‌دستت بره سرویس دختره رو بدزده...‌ .
نازگل دلناز را کنار زد و برای چندمین بار از دیشب تا حالا داد زد:
- چرا نمی‌فهمی آخه! میگم من نمی‌دونستم... من فقط می‌خواستم کارهای مهراب رو عروسیش تلافی کنم، یه ریز داری بهم تهمت دزدی میزنی!
این‌بار صدرا عصبی دستش را روی دیوار کوبید و با دندان فشردن غرید:
- د آخه احمق، الاغ، نفهم... چه مرگته تو؟! کرم چی رو داری؟ من و رهام می‌دونیم کار تو نبود، ولی فکر کردی اگه یه درصد بقیه بفهمن قطع کردن برق کار تو بود چی میشه؟! درد من اینه که چرا دست از این کارهات برنمی‌داری؟! دق میدی آدم رو... .
نازگل قد ادامه داد:
- اگه شما چیزی نگین کسی نمی‌فهمه!
دلناز دستش را روی شانه‌‌اش گذاشت و سعی کرد دو مرد عصبی مقابلش را به آرامش دعوت کند، برخلاف لحن آرامش ابروهای کوتاهش کمی به هم نزدیک‌ شد:
- آقا صدرا الان داد می‌زنی فکر می‌کنی بهتر می‌فهمه؟
رهام تلخ و تند نگاهش کرد:
- تو کاریت نباشه!
صدرا با لب فشردن و فحش زیر لبی که نثار برادرزاده‌اش کرد، راه کج کرد و سپس بلند گفت:
- رهام خسته نکن خودت رو، این نگرانی حالیش نیست.
دلناز به جای خالی نازگلی که باز خودش را داخل اتاق چپانده بود نگاه کرد و با ناراحتی رو به رهامی که دست به سی*ن*ه و با اخم خیره‌ی در شده بود نگاه کرد:
- یه گردنبند و دوتا گوشواره ان‌قدر می‌ارزه که ان‌قدر اذیتش می‌کنین؟
رهام با دندان فشردن توپید:
- یه گردنبند دلناز؟ خودت هم خوب می‌دونی بحث ما سر اون سرویسه نیست، سر بچه بازیاشه... .
با یاد آوری حرف‌های نازگل محکم پلک فشرد و غرید:
- احمق! لج می‌کنه برای من... .
صدای جیغش را از داخل اتاق شنید:
- احمق خودتی! ان‌قدر به من نگو!
چشم‌هایش را گشاد کرد و با دست به در کوبید:
- پشت در گوش وایستادی؟ مردی بیا بیرون ببینم!
دلناز بازویش را گرفت:
- بریم رهام، اذیتش نکن.
صدای گرفته‌ و تو دماغی نازگل باز بلند شد:
- حوصله‌ت رو ندارم!
بازویش را بیرون کشید و بدون در نظر گرفتن ناراحتی‌اش، با بی‌حوصلگی گفت:
- ول کن توام، گیر سه پیچ دادی به دست من!
دلگیر به رهامی که بی‌توجه به او به حیاطی که صدرا دقایقی پیش رفته بود نگاه کرد.
در دل نالید کاش کمی مهربان‌تر بود، فقط کمی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
حینی که میز بیلیارد را دور می‌زد، آستین‌های پیراهن سفیدش را بالا زد، پس از آن تنش کوتاه، احساس گرما می‌کرد و حالش از عطرهای ادغام شده در هم و الکل به هم می‌خورد.
روی لب‌هایش زبان کشید و ندید برق نگاهی که از چشم‌های دریده و جنگلی دخترک گذر‌ کرد. به اشکانی که پیکش را بالا برد و با صدایی بلند همه‌ی افراد را مخاطب قرار داد و خنده کنان، با سلامتی آن مایع سرخ رنگ را یک نفس سرکشید، چهره‌ش از تلخی در هم‌ شد و باز هم می‌خندید، منزجر کننده‌ شده بود... .
یک سمت میز او بود و سمت دیگرش پسری که با اخم و طلب‌کاری به او زل زده بود، دخترک با نیشخند نگاهش کرد و خودش را بیشتر به مرد کت و شلواری کنارش چسباند.
چوب بیلیارد را سمتش گرفت و انحنای لبش رو به بالا رفت:
- بزرگ‌ترت رو فرستادی جلو؟
اخم‌های مرد درهم تنید اما دخترک قدمی سمتش برداشت که اجازه‌‌ی نزدیک شدن نداد و انتهای چوب را زیر گلویش گذاشت:
- فاصله‌ رو حفظ کن!
نگاه دریده‌اش، از کرواتی که شل دور گردنش افتاده بود به چشم‌هایش سرایت کرد:
- رعایت نکنم چی؟ فاصله این‌جا معنی نداره!
فشار چوب زیر گلویش بیشتر شد، کوتاه نیامد:
- باید خوب بدونی حکم قم*ار چیه، هوم؟
با دست کنارش زد و چشمکی ضمیمه‌ی حرفش کرد:
- بی‌خیال بابا... یه شب که هزار شب نمیشه!
متقابلاً نیشخندی زد و رو گرفت، چوب را روی شانه‌‌اش گذاشت و پاسخ داد:
- به ریسکش نمی‌ارزه!
چرخید و باز با تمسخر چوب را سمتش گرفت و همچون خودش چشمکی ضمیمه‌ی حرفش کرد:
- آدمش نیستی!
صدای پر حرص دخترک از آن سمت میز میان همهمه‌ی افراد به گوش رسید:
- تو ترسویی!
اعتنایی نکرد و کتش را با دست روی شانه اش نگهداشت، کارش تمام شده بود. این جماعت عادت داشت... .
ریموت را فشار داد و با روشن شدن چراغ‌های ماشینش هم‌زمان شماره‌ی دلناز را گرفت. با چهارمین بوق صدای خوابالویش در موبایل پیچید:
- الو؟ رهام؟
- جونم؟ خواب بودی؟
با نازی دخترانه غر زد:
- هوم، خوبی؟
بی‌توجه به سوالش پرسید:
- بابات خونه‌ست؟ گوشی رو جواب نمی‌داد.
دلناز: ساعت رو دیدی؟ نصف شبه خب، مطمئناً خوابه!
ابروهایش بالا پرید و حینی که دنده عقب می‌گرفت گفت:
- اوکی، پس فردا بهش زنگ می‌زنم.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
دلناز امان قطع کردن نداد و پرسید:
- فردا میای بریم خرید؟ عید نزدیکه!
رهام: شرمنده، کار دارم، با خواهرت برو سری بعد جبرانی می‌برمت... .
می‌دانست دلخور شده است اما چیزی نگفت و گوشی را قطع کرد. کروات شل را بی‌حوصله از دور یقه‌‌ی نیمه بازش کند و روی صندلی کناری پرت کرد و نچی کرد:
- خفه می‌کنه آدم رو!
ساعت از سه نیمه شب گذشته بود و سکوت و خاموشی که شش دنگ خانه را در بر گرفته بود طبیعی به‌ نظر می‌رسید.
خودش را روی کاناپه انداخت و ساعدش را روی چشم‌هایش چتر کرد تا نور آباژوری که یادش رفته بود خاموش کند چشم‌هایش را نیازارد، تنبلی بود و هزار درد که به خودش حوصله‌ی بالا رفتن از هیجده پله را نمی‌داد و خوابیدن روی کاناپه‌‌ی سرد چرمی را ترجیح می‌داد.
سردردش باعث شد تا زودتر از آن‌چه که فکرش را می‌کرد خوابش ببرد.
صبح با صدای جیغ‌جیغ‌ بیدار شد و با بدخلقی بالش را روی صورتش گذاشت. دخترک با ذوق و شگفتی خودش را روی شکمش انداخت و با صدای بلندی گفت:
- بابا... بابا بیا رهام اومده!
رهام با بدخلقی و چشم‌هایی که از زور خواب پف کرده بود غرید:
- اروش خر بابات نیستم که... گمشو کنار!
دخترک خندید، عصبی خواست بالش را از روی سرش بردارد که نگذاشت و آن بالش سفید نرم و پر از پر را روی صورتش فشار داد:
- خفه‌ت می‌کنم داداش!
با یک حرکت از جا بلند شد که باعث شد اروشا روی زمین پرت شود و صدای جیغش بهزاد را پایین بکشاند:
- دختر بابا چشه کله‌ی صبحی صدای جیغش خونه رو برداشته؟
رهام با همان اخم‌ها و چهره‌ی خواب‌آلویش که با هم در تضاد بودند سمت پله‌ها رفت و بلند گفت:
- دختر بابا تنش می‌خاره که کله‌ی صبحی گو*ه می‌زنه به خواب من!
بهزاد حوله‌ را از روی گردنش برداشت و رو به رهام پرسید:
- چه بی‌سر و صدا، کی اومدی؟
در اتاقش را باز کرد و بی‌حوصله پاسخ داد:
- دیشب.
صدای داد اروشا را شنید:
- رهام پشت گوشی قول دادی زنت رو هم بیاری!
با گفتن برو بابایی در را بست و با کشیدن پرده‌های مشکی، خوابش را از سر گرفت.
***
بی‌حوصله چشم‌هایش را بست و برای محفوظ ماندن از نور خورشید، کتاب تست زیست را روی صورتش باز کرد. با این‌که زیر سایه بود اما خورشید قصد داشت که خوش را از لابه‌لای شاخه و برگ و بار آن درخت، خودش را به زور رد کند و نازگل را مستفیض سازد.
از صبح ساعت هفت صدرا این‌جا رهایش کرده و تلفن همراهش را هم با زور و خشونت گرفته بود، صابر هم شده بود قوز بالاقوز و مدام در کارهایش سرک می‌کشید و این اصلا چیز خوبی نبود.
با شنیدن صدای پایی کتاب را از روی صورتش برداشت و راست نشست که کف دستش بخاطر فرو رفتن سنگ نسبتاً درشتی درد گرفت. با اخم به دو پسر جوانی که بالای سرش با خنده چیزی را در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند نگاه کرد و با طلب‌کاری پرسید:
- این‌جا چی می‌خواین؟!
یکی‌شان که قد بلندتری داشت مقابلش زانو زد و با قنچه کردن لب‌هایش با لحن لوس پرسید:
- تنهایی کوچولو؟
اعتنایی نکرد و با برداشتن کتاب‌هایش بلند شد:
- کور که نیستی؟ دیدین تنهام با خودتون فکر کردین بیاین بالای سرم زرت و پرت کنین هیچی نمیگم؟
لب‌هایش به خنده‌ای باز شد و رو به پسر کناری‌اش گفت:
- نگاه چه زبونی هم داره!
بلند شد و کوله‌اش را روی دوشش انداخت که آن دیگری گفت:
- کجا دختر خانوم؟ ما که تازه اومدیم!
بدون کوچک‌ترین واکنشی در چهره‌اش لب زد:
- میرم سرخرتون نباشم، باهم لاو بترکونین.
با بلند شدن صدای قهقهه‌ی‌شان زهر ماری نثارشان کرد اما انگار قصد کوتاه امدن نداشتند:
- چه‌قدر تو باحال آخه، اسمت چیه کوچولو؟
اعتنایی نکرد و با قدم‌های تندتری سمت در رفت که با کشیده شدن بند کولی‌اش و صدای آن مگش مزاحم عصبی سمتش برگشت:
- کجا با این عجله؟ درخدمتتونیم!
کتاب را نشانش داد و تهدیدوارانه گفت:
- راهتون رو بکشین و برین و الا منم یه‌ جوری به خدمتتون برسم که تا عمر دارین یادتون نره!
بیشتر خوششان آمد، یکی‌شان با لبخند کمی در صورتش خیره شد و باز با همان لحن لوس گفت:
- هرجوره در خدمتتونیم... .
هنوز حرفش تمام نشده بود که آن کتاب پر حجم شش سانتی بر فرق سرش فرود آمد و صدای پر خشم دخترک همراه با دادش بلند شد:
- خدمتت رو بذار واسه خواهر مادرت کثافط!
پسر دیگر با دست هولش داد و در حمایت از دوستش در آمد:
- چه زری زدی تو؟!
بی‌توجه به اویی که حالا اخم‌ جای آن خنده‌ی چندش آورش را گرفته بود و نزدیکش می‌شد، ذره‌ای از جایش تکان نخورد، سرتق، کلمه به کلمه و با خونسردی و آرامش تکرار کرد:
- گفتم... خدمتت رو بذار... برای خواهر و مادرت!
این‌بار سیلی او بود که در گوشش نشست و صدای بلندش در فضای سبز خلوت کتابخانه طنین انداخت:
- تو چی‌کار کردی احمق؟!
نوک بینی‌‌اش از هیجان رنگ گرفته بود، کتاب را سمتش پرت کرد و باز جیغ زد:
- به من سیلی می‌زنی کثافط؟!
هر دو مبهوت از دختر مقابلشان بدون واکنش به هم نگاه می‌کردند که ناخودآگاه کوله پشتی‌اش را تخت سی*ن*ه‌ی پسرکی که سیلی در صورتش نشانده بود کوبید و این آغاز ماجرا بود... .
یک ساعت بعد با گونه‌ای خراش برداشته و گوشه ابرویی خون مرده شده با اخم به افسرد مقابلش خیره شده بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین