Me~
سطح
1
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,340
- 14,178
- مدالها
- 4
***
«آرش»
نسیم ملایم عصر، گوشهی روسری نخی پرند را به بازی گرفتهبود. نشستهبودند روی نیمکت چوبیِ پارک، رو به حوضچهای که ماهیهای طلایی در آن، بیصدا و بیجهت میچرخیدند. پرند، لیوان مقوایی قهوهاش را با هر دو دست گرفتهبود و بخار بالازده از آن، گاهبهگاه به صورتش پف میکرد.
آرش نگاهش روی لیوان نبود بلکه روی آن ماهی قرمزی بود که انگار مسیر خودش را در آب گم کردهبود.
پرند گفت:
– ساکتی! از مطب زدی بیرون که هواتو عوض کنی، ولی انگار بازم تو مطبی.
آرش نیمنگاهی به او انداخت. پیراهن نخی سرمهاش کمی چین افتاده بود روی مچ، جوری که معلوم بود از صبح تنش مانده. آستین را تا نیمه بالا کشید، بند ساعتش را جا به جا کرد، انگار بخواهد بهانهای برای گفتن پیدا کند.
– یه بچه اومد امروز... اولین بارم بود همچین موردی داشتم.
پرند سرش را کج کرد، گوش میداد.
اسمش آدینه، پسر کوچیکی که نه گریه میکنه، نه خنده... فقط نگاه میکنه، یک نگاه خالی. خالی، ولی بیصدا حرف میزنه. نمیدونم چطوری بگم... انگار یه دنیا توی اون سکوت جا خوش کرده.
پرند آهسته گفت:
- اوتیسم؟
آرش سر تکان داد، آرام.
–شاید یکی از اون طیفهای عمیقتر... ولی عجیبترش مادرشه.
چشمهای بادامی پرند، از روی حوض آبی با ماهیهای پولکی برگشت سمت او.
– یه زنِ فرورفته. اونجور که نگاه میکرد، انگار از تهِ درهای داره دست دراز میکنه. ولی با یهجور اصرارِ زخمی، میفهمی؟ مثل اینکه سالهاست داره داد میزنه و صداش هیچجا نمیرسه.
پرند قهوهاش را جرعهای نوشید، صدایش نرم شد.
– تو فقط درمانگر اون بچه نیستی، آرش. صدای اون زنم هستی.
آرش لب زد، بیصدا. نگاهش هنوز روی ماهیها بود.
– گفتم جلسه بعدی هم بیان. شاید واسه خود بچه کاری نتونم بکنم. ولی اون مادر... اون داره تو خودش میپاشه. اگه یکی فقط یهبار بفهمتش، شاید اینهمه خودش رو مچاله نکنه.
پرند سکوت کرد. بعد، آرام گفت:
– گاهی وقتها ما روانشناسها هم یادمون میره، بعضی آدمها دنبال درمان نیستن... دنبال شنیده شدنن.
آرش، بند کفش سیاهرنگش را که شل شدهبود، کشید. سر بلند کرد، به پرند نگاه کرد. تار موی خرمایی که روی پیشانی او افتاده بود، با بازی باد کنار رفت.
– میدونی... اون پسر، آدین... یهجوری نگاهم کرد که دلم خواست بهش بگم، من نمیترسم. که شاید اگر هیچک.س تو رو نفهمه، ولی من سعی میکنم بفهممت.
پرند لبخند زد.
– تو دکتر خوبیای، آرش. چون فقط از روی دفترچه نمیخونی، از روی دل میخونی. مطمئنم حتما کمک بزرگی به اون مادر و پسر میکنی.
آرش آه کشید. بلند شد.
– دلم نمیخواد از اولین مورد واقعیام، فقط یه کیس بسازم. میخوام یه داستان بسازم... که تهش، حتی اگه بچه حرف نزد، دستکم اون مادر، یهبار نفس راحت کشیده باشه.
نسیم از کنارشان گذشت. ماهی طلایی هنوز دور خودش میچرخید، اما اینبار کمی آهستهتر.
«آرش»
نسیم ملایم عصر، گوشهی روسری نخی پرند را به بازی گرفتهبود. نشستهبودند روی نیمکت چوبیِ پارک، رو به حوضچهای که ماهیهای طلایی در آن، بیصدا و بیجهت میچرخیدند. پرند، لیوان مقوایی قهوهاش را با هر دو دست گرفتهبود و بخار بالازده از آن، گاهبهگاه به صورتش پف میکرد.
آرش نگاهش روی لیوان نبود بلکه روی آن ماهی قرمزی بود که انگار مسیر خودش را در آب گم کردهبود.
پرند گفت:
– ساکتی! از مطب زدی بیرون که هواتو عوض کنی، ولی انگار بازم تو مطبی.
آرش نیمنگاهی به او انداخت. پیراهن نخی سرمهاش کمی چین افتاده بود روی مچ، جوری که معلوم بود از صبح تنش مانده. آستین را تا نیمه بالا کشید، بند ساعتش را جا به جا کرد، انگار بخواهد بهانهای برای گفتن پیدا کند.
– یه بچه اومد امروز... اولین بارم بود همچین موردی داشتم.
پرند سرش را کج کرد، گوش میداد.
اسمش آدینه، پسر کوچیکی که نه گریه میکنه، نه خنده... فقط نگاه میکنه، یک نگاه خالی. خالی، ولی بیصدا حرف میزنه. نمیدونم چطوری بگم... انگار یه دنیا توی اون سکوت جا خوش کرده.
پرند آهسته گفت:
- اوتیسم؟
آرش سر تکان داد، آرام.
–شاید یکی از اون طیفهای عمیقتر... ولی عجیبترش مادرشه.
چشمهای بادامی پرند، از روی حوض آبی با ماهیهای پولکی برگشت سمت او.
– یه زنِ فرورفته. اونجور که نگاه میکرد، انگار از تهِ درهای داره دست دراز میکنه. ولی با یهجور اصرارِ زخمی، میفهمی؟ مثل اینکه سالهاست داره داد میزنه و صداش هیچجا نمیرسه.
پرند قهوهاش را جرعهای نوشید، صدایش نرم شد.
– تو فقط درمانگر اون بچه نیستی، آرش. صدای اون زنم هستی.
آرش لب زد، بیصدا. نگاهش هنوز روی ماهیها بود.
– گفتم جلسه بعدی هم بیان. شاید واسه خود بچه کاری نتونم بکنم. ولی اون مادر... اون داره تو خودش میپاشه. اگه یکی فقط یهبار بفهمتش، شاید اینهمه خودش رو مچاله نکنه.
پرند سکوت کرد. بعد، آرام گفت:
– گاهی وقتها ما روانشناسها هم یادمون میره، بعضی آدمها دنبال درمان نیستن... دنبال شنیده شدنن.
آرش، بند کفش سیاهرنگش را که شل شدهبود، کشید. سر بلند کرد، به پرند نگاه کرد. تار موی خرمایی که روی پیشانی او افتاده بود، با بازی باد کنار رفت.
– میدونی... اون پسر، آدین... یهجوری نگاهم کرد که دلم خواست بهش بگم، من نمیترسم. که شاید اگر هیچک.س تو رو نفهمه، ولی من سعی میکنم بفهممت.
پرند لبخند زد.
– تو دکتر خوبیای، آرش. چون فقط از روی دفترچه نمیخونی، از روی دل میخونی. مطمئنم حتما کمک بزرگی به اون مادر و پسر میکنی.
آرش آه کشید. بلند شد.
– دلم نمیخواد از اولین مورد واقعیام، فقط یه کیس بسازم. میخوام یه داستان بسازم... که تهش، حتی اگه بچه حرف نزد، دستکم اون مادر، یهبار نفس راحت کشیده باشه.
نسیم از کنارشان گذشت. ماهی طلایی هنوز دور خودش میچرخید، اما اینبار کمی آهستهتر.
آخرین ویرایش: