جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هَزارو] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Me~ با نام [هَزارو] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 806 بازدید, 37 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هَزارو] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Me~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Me~
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
***
«آرش»
نسیم ملایم عصر، گوشه‌ی روسری نخی پرند را به بازی گرفته‌بود. نشسته‌بودند روی نیمکت چوبیِ پارک، رو به حوضچه‌ای که ماهی‌های طلایی در آن، بی‌صدا و بی‌جهت می‌چرخیدند. پرند، لیوان مقوایی قهوه‌اش را با هر دو دست گرفته‌بود و بخار بالا‌زده از آن، گاه‌به‌گاه به صورتش پف می‌کرد.
آرش نگاهش روی لیوان نبود بلکه روی آن ماهی قرمزی بود که انگار مسیر خودش را در آب گم کرده‌بود.
پرند گفت:
– ساکتی! از مطب زدی بیرون که هواتو عوض کنی، ولی انگار بازم تو مطبی.
آرش نیم‌نگاهی به او انداخت. پیراهن نخی سرمه‌اش کمی چین افتاده بود روی مچ، جوری که معلوم بود از صبح تنش مانده. آستین را تا نیمه بالا کشید، بند ساعتش را جا به جا کرد، انگار بخواهد بهانه‌ای برای گفتن پیدا کند.
– یه بچه اومد امروز... اولین بارم بود همچین موردی داشتم.
پرند سرش را کج کرد، گوش می‌داد.
اسمش آدینه، پسر کوچیکی که نه گریه می‌کنه، نه خنده... فقط نگاه می‌کنه، یک نگاه خالی. خالی، ولی بی‌صدا حرف می‌زنه. نمی‌دونم چطوری بگم... انگار یه دنیا توی اون سکوت جا خوش کرده.
پرند آهسته گفت:
- اوتیسم؟
آرش سر تکان داد، آرام.
–شاید یکی از اون طیف‌های عمیق‌تر... ولی عجیب‌ترش مادرشه.
چشم‌های بادامی پرند، از روی حوض آبی با ماهی‌های پولکی برگشت سمت او.
– یه زنِ فرورفته. اون‌جور که نگاه می‌کرد، انگار از تهِ دره‌ای داره دست دراز می‌کنه. ولی با یه‌جور اصرارِ زخمی، می‌فهمی؟ مثل اینکه سال‌هاست داره داد می‌زنه و صداش هیچ‌جا نمی‌رسه.
پرند قهوه‌اش را جرعه‌ای نوشید، صدایش نرم شد.
– تو فقط درمانگر اون بچه نیستی، آرش. صدای اون زنم هستی.
آرش لب زد، بی‌صدا. نگاهش هنوز روی ماهی‌ها بود.
– گفتم جلسه بعدی هم بیان. شاید واسه خود بچه کاری نتونم بکنم. ولی اون مادر... اون داره تو خودش می‌پاشه. اگه یکی فقط یه‌بار بفهمتش، شاید این‌همه خودش رو مچاله نکنه.
پرند سکوت کرد. بعد، آرام گفت:
– گاهی وقت‌ها ما روانشناس‌ها هم یادمون میره، بعضی آدم‌ها دنبال درمان نیستن... دنبال شنیده شدنن.
آرش، بند کفش سیاه‌رنگش را که شل شده‌بود، کشید. سر بلند کرد، به پرند نگاه کرد. تار موی خرمایی که روی پیشانی او افتاده بود، با بازی باد کنار رفت.
– می‌دونی... اون پسر، آدین... یه‌جوری نگاهم کرد که دلم خواست بهش بگم، من نمی‌ترسم. که شاید اگر هیچ‌ک.س تو رو نفهمه، ولی من سعی می‌کنم بفهممت.
پرند لبخند زد.
– تو دکتر خوبی‌ای، آرش. چون فقط از روی دفترچه نمی‌خونی، از روی دل می‌خونی. مطمئنم حتما کمک بزرگی به اون مادر و پسر می‌کنی.
آرش آه کشید. بلند شد.
– دلم نمی‌خواد از اولین مورد واقعی‌ام، فقط یه کیس بسازم. می‌خوام یه داستان بسازم... که تهش، حتی اگه بچه‌ حرف نزد، دست‌کم اون مادر، یه‌بار نفس راحت کشیده باشه.
نسیم از کنارشان گذشت. ماهی طلایی هنوز دور خودش می‌چرخید، اما این‌بار کمی آهسته‌تر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
سایه‌های کشیده‌ی درختان، روی نیمکت‌های خیس از مه نشسته بودند. پرند، آرام کنار حوض سنگی ایستاده بود، حوضی با آبِ کم‌جان و برگ‌های زرد که مثل نامه‌های نخوانده روی سطحش شناور بودند. باد، رشته‌ای از موهای خرمایی‌اش را که تا روی شانه‌ها رها بود، با خود بالا برد و بعد به‌آرامی رهایش کرد.
کت نخی به رنگ خاک رس پوشیده بود، آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده بود و گوشه‌ی روسری نازکش را، که سبز زیتونی مایل به خاکی بود، مرتب کرد بی‌آنکه حواسش از صدای پای آرش پرت شود.
آرش کمی دورتر ایستاده بود، پشت پیراهن سرمه‌ای‌اش موج می‌خورد زیر نسیم. دستش را در جیب شلوار کرم‌رنگش فرو برده و با کفش‌های قهوه‌ای چرمی‌اش آرام قدم برمی‌داشت. نگاهش پر از چیزی بین حسرت و تردید بود.
پرند، بی‌آنکه به عقب برگردد، گفت:
-تو همیشه همین‌قدر ساکتی وقتی قراره یه حرف مهم بزنی؟
آرش نزدیک‌تر آمد. صدای برگ‌های نارنجی پاییزی زیر پاهایش مثل زمزمه بود.
_ نه... فقط وقتی تو هستی، حرفا زیادی می‌شن. نمی‌دونم کدوم رو بگم، کدوم رو قورت بدم.
پرند سرش را به آرامی چرخاند. چشمانش، عسلی کم‌رنگی بود که نور مه‌آلود پارک در آن می‌لرزید. لبخند نصفه‌ای زد، از آن لبخندهایی که نه شادی است نه اندوه، چیزی بین این دو.
_یعنی با من بودن، اینقدر سخت شده؟
آرش لبخند زد. از آن لبخندهایی که با اندوهی نازک لبه‌اش را خط می‌زند.

_نه. با تو بودن، زیادی خوبه. واسه همینه که آدم می‌ترسه... !
دست پرند از کنار بدنش بالا آمد، انگار بخواهد لرزش هوا را خاموش کند. انگشت‌های کشیده و بی‌لاک‌اش، بند کت آرش را گرفت و گفت: _نترس. من که هنوز نرفتم. تا ابد بیخ ریش خودتم!
لحظه‌ای مکث کردند. سکوتی که با صدای دور دست‌فروش‌ها، عطر نان داغ و جیغ پرنده‌ها درهم می‌آمیخت.
پرند گفت:
-راستی... امشب شام خونه‌ی ما دعوتی. مامان گفت بیای، خودت رو بهونه نکنیا.
آرش چشم‌چرخاند سمت پیاده‌رو خلوت‌شده: _تو گفتی، یا مامانت؟
پرند دلبرانه چشمکی زد.

_فرقش چیه؟ مهم اینه که امشب دور میز کنار منی.
راه افتادند. بازار قدیمی با چراغ‌های زرد رنگ‌پریده‌اش نفس می‌کشید. پرند ایستاد مقابل دکه‌ی کوچکی، شال خاکستری توری را برداشت و به نور گرفت:
_این خوبه؟
آرش شانه بالا انداخت.

_تو هر چی سرت کنی، خوب می‌شه. ولی این یکی... بیشتر شبیه مه صبحه.
پرند زد زیر خنده، قهقهه‌هایش در دل کوچه بازار پیچید.

_باز شروع کردی شاعر شدنت رو.
آرش ابرویی بالا انداخت و گفت:
-تو باعثش می‌شی. با تو بودن، انگار کلماتم عطر می‌گیرن. چند ساعتی درگیر خرید بودند، هر دو بدون فکر به آینده در کنار هم خوش بودند اما سایه‌ای همیشه در پشت خوشی مانده و منتظر ویرانی است.
وقتی به خانه رسیدند، خانه‌ای در کوچه‌ای خلوت با دیوارهای کرم‌زده، چراغ‌های زرد ریز، مثل کهکشان کوچکی از پشت شیشه‌های مه‌گرفته، چشمک می‌زدند. صدای خنده‌ی بچه‌ای از پشت پنجره آمد و پرند، دم در ایستاد، چرخید و نگاهش کرد.
_قول بده امشب، فقط امشب، از هیچ چیز فردا نترسی.
آرش، همان‌جا کنار در، به او خیره شد. چشمان قهوه‌ای تیره‌اش در نور کمرنگ خانه، آرام‌تر از همیشه بود.

_قول می‌دم، ولی فقط اگه تو کنارم باشی.
در باز شد، و عطر چای و گشنیز، پیچید توی کوچه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
با هم وارد شدند. صدای قفل در که بسته شد، در فضای روشن خانه طنین نرم و آرامی داشت. کف‌پوش چوبی زیر پایشان نرم صدا می‌داد. نور مهتابی سقف، با شعف از دیوارهای روشن و تابلوهای نقاشی نیمه‌مدرن منعکس می‌شد. خانه بوی سبزی داغ و برنج تازه‌پز می‌داد؛ بویی که عطر صمیمیت می‌شد وقتی هوا هنوز خنکای عصر را نفس می‌کشید.
پرند همان‌طور که شال نازک خاکستری‌اش را دور گردنش جمع کرده بود، نگاهی کوتاه به پدرش انداخت که از پشت میز کوتاه پذیرایی سر بلند کرده بود.
-سلام بابا... ما اومدیم.
مرد میان‌سال، با صورتی کشیده و موهای جوگندمی که به‌نظم شانه شده بود، لبخند آرامی زد و سری به‌نشانه‌ی خوش‌آمد تکان داد.
آرش، کمی عقب‌تر، با همان پیراهن سرمه‌ای و کت مخمل تاشده روی ساعد، با احترام سری خم کرد و گفت:
_شب‌به‌خیر آقای دکتر.
پرند قدمی به جلو گذاشت، کوله‌ی چرمی‌اش را از شانه برداشت و کنار جاکفشی چوبی گذاشت. نخی از موهای خرمایی‌اش که در نور زرد سقف مایل به مسی دیده می‌شد، بر پیشانی‌اش نشسته بود. انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و مهره‌ی سفیدرنگی را که بر گردنش تاب می‌خورد، میان دو انگشت گرفت؛ مهره‌ای که از طناب باریک مشکی‌آبی آویزان بود و بوی اندک مشک شرقی می‌داد.
_من برم لباسم رو عوض کنم، الان میام.
لبخند کوتاهی زد و به سمت راهروی اتاق‌ها رفت؛ کت خاکی رنگش تا بالای زانویش می‌آمد و با نور دیوارها، هم‌رنگ می‌شد. قدم‌هایش در فرش روشن، بی‌صدا شد و تنها رد بوی شام در فضا ماند.
آرش، هنوز ایستاده، نگاهی به اطراف انداخت. دیوار روبه‌رو، پر بود از قاب‌های ساده‌ی مشکی که در دل‌شان نقاشی‌هایی از خطوط معلق و چهره‌های بی‌مرز کشیده شده بود. لوستر طلایی‌رنگِ بالای میز غذاخوری، خاموش بود اما حضورش را با انعکاس شیشه‌هایش اعلام می‌کرد.
مادر پرند از آشپزخانه بیرون آمد؛ زنی با قد متوسط، شالی کم‌رنگ بر دوش و لبخندی که بیشتر رسمی بود تا گرم.
_خوش اومدین آرش جان. بفرمایین، راحت باشین.
آرش لبخند زد، همان لبخند ملایمی که همیشه سایه‌ای از اندیشه در خودش داشت.
_زحمت کشیدین خانم دکتر. ممنونم.
صدای دوش آب از اتاق‌ها شنیده شد. پرند حالا در اتاق، در حال عوض کردن مانتو و مرتب کردن موهایش بود. مهره را دوباره بسته بود، این‌بار روی بلوز یاسی‌رنگی که با رنگ پوستش مهربان بود. شلوار مشکی‌اش ساده و راسته بود و موهای خرمایی‌اش را در پشت سر جمع کرده بود، اما چند شاخه از آن به‌عمد رها بودند.
در آینه‌ی کوچک روی میز، نگاهی به چشمان عسلی نیمه‌خوابش انداخت؛ نگاهی که همیشه چیزی برای گفتن داشت اما هیچ‌وقت عجله‌ای در گفتنش نبود.
و حالا آماده بود؛ نه فقط برای شام، که برای نشستن در شبی که شاید چیزی در دلش جا بگیرد، یا چیزی از دلش برداشته شود.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
پرند با آن لباس یاسی ملایمش، شبیه غنچه‌ای که هوا را برای شکفتن سنجیده، از اتاق بیرون آمد. پاشنه‌های مشکی کفشش روی سرامیک برق‌افتاده، نوای کمرنگی از حضورش پخش می‌کرد؛ نه آن‌قدر که توجه جلب کند، نه آن‌قدر که نادیده بماند. دستی روی موهای خرمایی‌اش کشید، و با نگاهی کوتاه به جمع نیمه‌خالی پذیرایی، آهسته کنار آرش روی مبل سلطنتی قهوه‌ای رنگ نشست؛ مبلی که در خاموشی خودش، گویی از خاطرات خانه لبریز بود.
آرش نیم‌رخ به او نگاه کرد، گوشه‌ی لبش بالا رفت، و گفت:
ـ دیر اومدی، فکر کردم دیگه نمی‌یای به مهمونی خودت!
پرند لبخند کجی زد.
ـ یه شاه‌زاده باید منتظر بمونه تا حرمسراش آماده شه!
آرش سرش را تکان داد.
ـ فقط تویی که خودتو با این همه اعتمادبه‌نفس توصیف می‌کنی.
پرند انگشت اشاره‌اش را روی لب گذاشت، اشاره‌ای برای سکوت، برای خندیدن بی‌صدا. هنوز لبخندشان در هوا مانده بود که زنگ آیفون صدا کرد، بی‌دعوت و بی‌مقدمه، مثل دوستی قدیمی که حتی زدن در را هم رسم نمی‌داند.
علی‌آقا از پشت میز کنار سماور نیم‌خیز شد. دستی روی زانویش کشید و گفت:
ـ خودشونه.
رفت سمت آیفون. صدای پر از هیجان رویا از دستگاه پیچید:
ـ علی‌آقا باز کن، من دارم یخ می‌زنم، مامانم داره غر می‌زنه!
در باز شد و رویا با همان سبکی که همیشه داشت ،شال سفید نیمه‌افتاده، لب‌های همیشه خندان، و صدای بلندی که سکوت را پس می‌زد، وارد شد.
ـ پرند! دختر، تو امروز زیادی خوشگل شدی، من حسودیم شد!
آرش چشمک زد.
ـ بگو خواهرجان، همیشه حسود بودی، ما که عادت کردیم.
انسیه‌خانم با روسری قرمزش که کمی عقب رفته بود و دسته‌ای از موهای شرابی‌اش زیر نور چراغ می‌درخشید، وارد شد.
ـ نیکوخانم جان، ببخش دیر شد. این بچه‌هام یه ساعت فقط دنبال ست کردن لباس بودن!
نیکوخانم با لبخندی که چروک‌های دور لبش را به خنده‌ای دائمی شبیه کرده بود، جلو آمد.
ـ خوش اومدی عزیز دلم، ما که منتظرتون بودیم.
پشت سرشان، حسین‌آقا هم وارد شد. کتش را روی ساعد انداخته بود، هنوز از بوی عطر ملایمش می‌شد فهمید تازه از زیر دوش آمده.
آرش بلند شد، دستی به شانه‌ی پدرش زد:
ـ خوش اومدی پدرجان، جاتون خیلی خالی بود!
رویا نگاهی به مبل انداخت.
ـ من جای همیشگیم رو می‌خوام. هیچ‌ک.س حق نداره اون صندلی بغل گلدون رو بگیره!
و مثل هر بار، جمع دوباره همان شد که همیشه بود؛ صمیمی، گرم، و لبریز از گفت‌وگوهایی که انگار تکرار نشده‌اند، اما ریشه در آشناترین لحظات دارند.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
پرده‌هایی به رنگ یاسی تیره، انگار بر سایه‌های عصرانه دست کشیده بودند. خطوط نور از لای چین‌های آن عبور می‌کرد و بر کف خانه می‌ریخت؛ مثل نخ‌های نقره که در میان تار و پود فرشی قدیمی تنیده شده باشد. بوی گلاب و هل، درهم، در هوای گرم خانه مانده بود؛ انگار نیکو، پیش از آمدن مهمان‌ها، هوا را با نم‌دار و آغشته به عطر شسته بود.
سینی گردی در دستانش می‌لرزید، با فنجان‌هایی شفاف که بخار روی سطحشان مثل آهی پنهان بود. نیکو آرام، بی‌کلام، فنجان‌ها را مقابل هر ک.س می‌گذاشت. انسیه در سکوت، لب بر چای زد و با گوشه‌ی روسری سفیدش گوشه‌ی چشم‌های خیس‌شده از خنده را پاک کرد. حسین، تکیه داده به پشتی زرشکی کنار مبل، نیم‌نگاهی به علی انداخت که هنوز سعی داشت گره‌ی کراواتش را شل کند.
رویا اما، صدا را تا حدی بالا برده بود که حتی بخار چای هم نتواند آن را پنهان کند.
ـ وای پرند! یه قرار با آرش چقدر می‌تونه مهم باشه که یهو این‌همه خوشگل شدی؟! یعنی این رژ جدیدته؟! یا فقط قرار بود آرش ضعف کنه؟!
پرند، با همان آرامشی که گاهی آدم را به اشتباه می‌انداخت، چشمش را از دسته‌گل توی گلدان برداشت و با لبخندی نصفه، گفت:
ـ رویا، صدات تا ته کوچه می‌ره، کمش کن لطفاً!
رویا خندید و انگار تازه گرم شده باشد، ادامه داد:
ـ خب قرارتون کجا بود؟ چه گفت؟ چه پوشیده بود؟ ای وای، صبر کن، صبر کن، نگو! بذار حدس بزنم... .
صدای زنگ در، دقیقاً میان خنده‌های رویا و نگاه زیرچشمی انسیه به نیکو بلند شد. علی با قدم‌هایی کوتاه به سمت در رفت. صدای قفل و لولا که باهم باز می‌شدند، مثل شروع نمایشی بود که پرده‌اش به آرامی بالا می‌رفت.
اولین کسانی که وارد شدند، لیلا بود و همسرش کامران. لیلا دستی پر از گل داشت، دسته‌گلی از رزهای آبی، با روبان سفیدی بسته شده دور ساقه‌ها که انگار مهری آرام بر فضای خانه زد. صورتش از شوق دیدار روشن بود و نگاهش پر از جزئیاتی که هر بار برای تعریف‌شان وقت می‌گذاشت.
پس از آن‌ها، ثمین آمد. دختر آنها، دختری با لباسی گل‌دار و روسری‌ای نیمه‌افتاده که لبخندش پیش از رسیدنش وارد اتاق شده بود. همراهش دو پسر دوقلو بودند، قدبلند، با موهای جمع‌شده پشت سر و چشم‌هایی تیز مثل آینه. انگار کلمات هم باید خود را مرتب می‌کردند پیش از آن‌که از دهانشان بیرون بیایند.
آخر از همه، مهری و سیاوش با پسری دوازده‌ساله شیطانشان به نام سپهر وارد شدند. سپهر همان لحظه‌ی ورود، نگاهی به فنجان‌های چای انداخت، بعد به تابلو بالای مبل، و بعد نشست، بی‌آن‌که حرفی بزند، درست مثل کسی که گوش‌هایش از چشم‌هایش تیزتر بود.
نیکو هنوز در حال بردن سینی دوم چای بود که نگاهش با نگاه علی برخورد کرد. بی‌کلام، مثل دو نفر که سال‌هاست به زبان اشاره زندگی می‌کنند، سینی را روی میز گذاشت و در دل جمع، جا گرفت. خانه از صدای گفتگو و حرکت فنجان‌ها پر شد، ولی میان همه‌ی آن صداها، صدای خنده‌های رویا بود که گاه بلندتر می‌شد، گاه آرام، درست مثل رشته نوری که از لابه‌لای پرده یاسی، بی‌اجازه وارد خانه شده باشد.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
ساعت از هشت گذشته بود. بوی چای بهار نارنج، میان خنده‌ها می‌چرخید. لیوان‌ها یکی‌یکی لب‌گیر شده بودند و بخار کمرنگ‌شان، شانه‌ی پرده‌های یاسی را نوازش می‌داد. پرده‌هایی که با کوچک‌ترین نسیم، رقص آرامی میان نور آباژور می‌کردند.
لیلا از آخرین سفرش می‌گفت، بی‌آنکه منتظر پرسش کسی باشد. دستش لابه‌لای گل‌های آبی تازه‌چیده می‌چرخید و هر بار که گلی کج می‌نشست، نگاهش را با نارضایتی جمع می‌کرد. کنار او، کامران دست به چانه، گاه با تکان سری تأیید می‌کرد و گاه نگاهش از پنجره می‌گذشت، به جایی دورتر از پذیرایی.
انسیه با گوشه لب حرفی آهسته به ثمین زد و حسین، کمی دورتر، انگشتانش را روی دسته مبل می‌سایید و به صحبت‌های علی درباره نرخ پارچه گوش می‌داد. گاهی نگاهش می‌لغزید به نور کم‌رنگی که از شیشه مه‌گرفته آباژور، لکه‌ای گرم روی قالی انداخته بود.
سپهر، لای دو پسر دو قلو گیر افتاده بود. سروش که پیراهن چهارخانه سبز روشن به تن داشت، چیزی توی گوش سپهر زمزمه می‌کرد و سامان، با شلوار سرمه‌ای و چشم‌هایی که برق شوخی داشت، با انگشت‌های چالاکش، شکلاتی را بی‌صدا از بشقاب برداشت.
ـ سروش، سامان، نگید همه‌چی رو تو گوش سپهر! هنوز زیادی بچه‌س.
نیکو بود که با نمدار از آشپزخانه برگشته بود. صدایش لابه‌لای بخار باقی‌مانده چای می‌پیچید. سامان بی‌آن‌که برگردد، گفت:
ـ خاله، آموزش وجدان داریم. بچه‌م باید بدونه دنیا چه خبره!
سروش لبخند شیطنت‌آمیزی زد:
ـ خاله نیکو، این اطلاعات پایه‌ست. خودمون تربیت می‌کنیمش، یه‌جور متمدن!
نیکو زیر لب گفت:
_شما دوتا؟ خدا رحم کنه.
خنده‌ای جمعی در فضا پخش شد. علی هم که همیشه لبخندش را با صرفه‌جویی خرج می‌کرد، این‌بار گوشه لبش را بالا برد. انسیه، دستی به پشت نیکو زد:
ـ این دوتا از صد تا معلم مؤثرترن. خونه با اونا جون گرفته.
در آن شلوغی صمیمی، نیکو نگاهی به ساعت دیواری انداخت. عقربه‌ها از نه گذشته بودند.
ـ بسه دیگه. شام داره سرد می‌شه. قورمه‌سبزیم اگه داغ نباشه، می‌شه خاکستر سبزی.
صدای صندلی‌ها، حرکت‌های آرام، رد قدم‌ها و صدای نرم ظرف‌ها، پذیرایی را خالی کرد. نور کم‌جان آباژور تنها ماند.
بعد از شام، که بوی سیر و سبزی جای همه‌چیز را گرفت، پرند به نرمی گفت:
ـ بچه‌ها... بریم اتاق من؟ این‌جا زیادی شلوغه.
رویا، با لبخند شیطنت‌آمیزی که انگار حرف پرند را پیشاپیش می‌دانست، سریع‌تر از همه راه افتاد. آرش، با قدم‌هایی آرام، دنبال او رفت و سامان، سروش و سپهر هم پشت سر.
اتاق پرند، گوشه‌ی خانه، نیم‌روشن بود. پرده یاسی، از پنجره نیمه‌باز، نفس می‌کشید. هوا بوی کمرنگ نعنا و قالی دستباف داشت. رویا، بی‌مقدمه روی تشک نشست:
ـ خب! بانو پرند، چه خبره؟ عاشق شدی یا فقط رژ لبات رو عوض کردی؟
سامان خودش را به دیوار تکیه داد:
ـ به‌نظرم آرش امشب عجیب ساکته... یعنی اتفاقیه؟
سروش لبخند زد:
ـ آرش حرف نمی‌زنه، اما نگاهش امشب خیلی چیزا می‌گه.
پرند نگاهش را انداخت روی قاب کوچک کنار میز. تصویری از خودش، با پیراهن سبز روشن و صورت نیم‌رخ. آهسته گفت:
ـ شاید همیشه سکوت علامتِ کم‌حرفی نیست... علامته عشقه!
آرش فقط لبخند زد. آن لبخند کوتاه، شبیه تکان کمرنگ یک شاخه در نسیم.
رویا چشم چرخاند:
ـ وای خدا... اینا اگه بیشتر از این به هم زل بزنن، ما بخار می‌شیم می‌ریم تو فرش!
سپهر هنوز ساکت تماشا می‌کرد. سامان زیر لب گفت:
ـ سپهر، تمرین کن، یه ده سال دیگه نوبت توئه!
و خنده‌ جوانی، شوخی‌های نیم‌صدا، و نور باریکِ ماه که از لابه‌لای پرده یاسی به داخل خزیده بود، اتاق را پر کرد. نه مثل نور سقف، نه مثل نور آباژور. این نور، انگار خودش هم از شنیدن چیزی ذوق کرده بود.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
صدای خنده مثل دانه‌های شکسته‌ی یخ، روی سطح صیقلی سکوت می‌غلتید. چیزی در اتاق پیچیده بود که نه واژه بود نه صدا؛ طعمی میان شور خوراکی‌ها و شورترِ شیطنت‌های رویا و دوقلوها. هرکدام چیزی می‌گفتند و آن‌یکی پیشی می‌گرفت. رویا دستش را بلند کرده بود و سعی می‌کرد ادای معلمی خشک‌مزه را درآورد که دوقلوها با خنده‌ای بی‌امان، جمله‌هایش را قطع می‌کردند. سپهر خودش را به بی‌تفاوتی زده بود اما نگاهش از بازی دور نمی‌ماند. شعاعی از نور چراغ دیواری، زاویه‌ای از صورتش را در هاله‌ای گُنگ نشانده بود.
پرند، پیش از آن‌که دوباره در جمع بنشیند به صحبت‌ها و شوخی های رویا و دوقلو گوش دهد، به آشپزخانه رفت. از پله‌های مرمرین که ردای یاسی‌اش را در نور زردِ آباژور، رگه‌ای از شفق را با خود رقم می‌زد، از پایین رفت و محو شد. حضورش که سبک بود، نبودنش محسوس‌تر از همیشه حس شد.
در همین حین، ثمین آرام سمت آرش رفت. هنوز لحن حرف‌ها به نیمه‌پُک‌های خنده آمیخته بود، اما صدایش که درآمد، وزن فضا عوض شد.
_راستی آرش... اون پسره، آدین رو دیدی؟
آرش سرش را کمی کج کرد. چشم‌هایش تا چند ثانیه روی یک نقطه از زمین ماند، بعد آهسته گفت:
_دیدن فایده‌ای نداشت، من هنوز چیزی نمی‌دونم که مادرش میخواد بشنوه! بچه مشکل داره و هنوز درمان نشده و این نشانه پیشرفت بیماری هست!
ثمین آرام نفس کشید، دستی به چین ظریف شال زردش زد که روی شانه افتاده بود.
_همه‌ی ما یه‌وقتی یه‌چیزایی رو نمی‌خوایم بدونیم... چون فهمیدنش ما رو مسئول می‌کنه. رها دردش نفهمیدن نیست، دردش درد کشیدن بوسه!
آرش گفت:
_من دکتر خوبی نیستم ثمین! از صبح این قضیه ذهنم رو درگیر کرده، اولین بیمار چهار ساله منه که بدترین نوع مریضی رو داره! اوتیسم هست، بیماری که درمانی براش وجود نداره! اما مادرش از من توقع معجزه داره!
_اما اگه الان، تو دکترش نباشی... کی قراره باشه؟ پیش هزاران دکتر رفته اما دریغ از کمک حتی حاضر نشدند بچه رو ببینند، اما تو دیدی و حتی میخوای ازش تست بگیری! خواهش می‌کنم تو دیگه ما رو ناامید نکن!
آرش متفکر سری تکان داد و گفت:
_ تو از کجا اون ها رو می‌شناسی؟
ثمین موهای مشکلی مصریش را که آزادانه می‌رقصیدند را به کناری راند و لب زد:
_ یادت رفته من مدد کار بهزیستی‌ام! از اونجا باهاش آشنا شدم. می‌خو‌استن بچه رو بذار اونجا!
آرش مکث کرد. بعد بی‌هیچ حرفی، نیم‌نگاهی به در انداخت. پرند با سینی برگشته بود. صدای بشقاب‌ها با خنده‌ی دوقلوها درآمیخت. مثل کسی که گفت‌وگوی جدی را در گنجه‌ای گذاشته و در را آهسته بسته، آرش سرش را برگرداند، لبخندش نصفه، اما آگاهانه‌تر از قبل.
پرند ظرف‌های کوچک و رنگی را روی زمین چید. چیپس، تخمه، دو پیاله‌ی نارنجی‌رنگ که تا لب پر از ذرت پف‌کرده بودند، و یک کاسه‌ی میوه که رنگ‌هایش میان نور کدر شب، مثل تکه‌های نقاشی متحرک، برق می‌زدند.
رویا بی‌معطلی یک مشت ذرت برداشت، رو به پرند گفت:
_تو فقط بلدی دل آدمو ببری! اونم با پف‌فیل، نه با شعر و ترانه!
دوقلوها با دهان پر خندیدند و یکی‌شان گفت: _پس عاشق‌کُشی از خونه‌ی شما شروع شده!
پرند چشم‌غره‌ای به آن‌ها رفت، ولی لبخندش را نتوانست نگه دارد. کنج لب‌هایش لرزید و لبخند، مثل موج کوچکی که از سنگ‌ریزه‌ای برخاسته باشد، نشست روی صورتش.
در این هیاهو، ثمین فقط نگاه می‌کرد. از بالای فنجان چایش، نگاهش را به آرش دوخت که حالا سعی می‌کرد در جمع حل شود، اما چیزی در پشت مردمک‌هایش، هنوز به جمله‌ی ناتمام ثمین فکر می‌کرد.
و باز هیچ چیز نگفت، اما نگاهش آن‌قدر طولانی ماند که فهمیده شود: چیزهایی هست که باید گفت، پیش از آنکه دیر شود.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
صبح، پشت پنجره‌ی اتاق، مثل شاخه‌ای که از شاخه‌ی دیگر بریده‌اند، کم‌رمق نشسته بود.
نور، از لای پرده‌ی نخ‌نمای سبز زیتونی، خودش را به دیوار رسانده بود و از آن بالا می‌رفت؛ مثل فکرهایی که هنوز نه قد کشیده‌اند، نه ساکت شده‌اند.
رها نشسته بود روی لبه‌ی تخت. با آن لباس خانه‌ی خاکستری که پشتش از بس به دیوار تکیه داده بود، چین خورده بود و خاک گرفته.
لیوان چای روی میز کنار دستش بود، اما نه داغی‌اش مانده بود، نه حوصله‌ی نوشیدنش.
از آینه‌ی کوچک بالای میز، به پشت سرش نگاه می‌کرد؛ جایی که آدین، با بلوز آبی چرک‌مرده‌اش، وسط قالی نشسته بود و ساکت بود.
ساکتی که شبیه سکوت نبود؛ بیشتر شبیه مقاومت بود. مثل بچه‌ای که بلد است چطور بی‌هیچ فریادی نرود.
_بیا کفشاتو بپوشیم، عزیزم.
آهسته گفت، با لحنی که سعی می‌کرد نرم باشد اما گوشه‌اش همیشه شکستگی داشت.
آدین نگاه نکرد. به گوشه‌ی فرش خیره مانده بود. انگار آن چند تارِ جدا شده از رجِ آخر، دنیای بزرگ‌تری داشتند.
رها از جا بلند شد. دست برد و کفش‌های اسپرت کوچک را از زیر تخت بیرون کشید.
آدین دست‌هایش را سفت دور زانوهایش حلقه کرده بود.
_ بیا مامان... دیر می‌شه... ! چرا لج می‌کنی آدین؟
کلمه‌ی «دیر» را کشید، شاید به‌قصدِ تهدید، شاید هم امیدوار بود که او زمان را بفهمد، یا لااقل ازش بترسد.
اما آدین فقط تکان خورد، آرام، مثل بادی که شاخه را فقط لمس می‌کند نه خم.
لحظه‌ای دستش را برد سمت گوشش. صدای کولر پنجره‌ای خانه‌ی بغلی، از صبح روشن شده بود و حالا می‌لرزید در دیوار.
رها فهمید. همیشه همین بود.
صداها، چیزهایی بودند که او را از دنیا پرت می‌کردند. نه بلند، نه حتی عجیب... فقط «زیاد».
رفت و پنجره رو به حیاط کوچکشان را بست. برگشت.
کتانی مشکی را گذاشت جلو پایش. آدین نگاه نکرد.
دوباره نشست روبه‌رویش. نفس کشید. نفس کشیدن با بچه‌ای که جهان را طور دیگری می‌فهمد، همیشه کار سختی‌ست.
انگار باید نه یک مادر، که یک معادل بی‌صدا باشی برای هر چیزی که خودش نمی‌داند چطور بگوید.
دستش را آرام گذاشت روی زانوهایش.
_قول می‌دم برمی‌گردیم، زود... خیلی زود. فقط یه‌کم با یه دکتر حرف می‌زنیم.
آدین واکنش نشان نداد.
بعد ناگهان، بلند شد. نه از حرف او، نه از زمان، از آن نقطه‌ای که دیگر ماندن، خودش سنگین بود.
رفت سمت در. ولی نه برای رفتن، فقط برای ایستادن.
رها آهسته کتانی‌ها را جلو برد. نشست.
پاهای آدین را گرفت. مثل پرنده‌ای که پاهایش زخمی‌ست و از لمس هم می‌ترسد.
کفش‌ها پوشیده شد. بندها بسته شدند.
آدین تکان نمی‌خورد. اما دیگر مقاومت نمی‌کرد.
وقتی از در بیرون رفتند، هنوز صدای کولر، پشت سرشان در دیوار می‌پیچید.
رها حس کرد چیزی از خودش را جا گذاشته. شاید امید. شاید یقین. شاید فقط توان.
اما باید می‌رفت.
نه به‌خاطر تشخیص، نه حتی درمان.
باید کسی باشد که آدین را بفهمد… قبل از آن‌که واژه‌ها و پرونده‌ها، تصمیمشان را بگیرند.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
هوا در مطب طوری ایستاده بود که انگار نفس می‌کشید، اما به آهستگی و با احتیاط.
دیوارها با رنگ کرم چرکِ روشن، مثل ذهنی که سال‌ها چیزی نگفته اما هنوز آماده‌ی گفتن است، ایستاده بودند.
گلدان شمعدانی صورتی، کنار پنجره‌ای با پرده‌ی حریر سفید، افتاده بود در رؤیای آفتاب.
همه‌چیز در سکوتی تمیز، اما نگران فرو رفته بود.
آدین روی زمین نشسته بود. چند مکعب رنگی جلوی پایش ریخته بود؛ قرمزها، مرتب کنار هم، انگار ردیف سربازان یک نقشه.
آبی‌ها کمی دورتر.
و زردها، در گوشه‌ای دیگر، بی‌دفاع، بی‌ربط.
آرش، با آن لبخند نیمه‌اش که همیشه انگار چیزی را نگه‌می‌دارد و چیزی را رها، روبه‌روی رها نشسته بود.
دفترچه‌ی چرمی در دستش باز بود، اما هنوز ننوشته بود.
صدایش آرام بود، شبیه نوازش جمله‌ای بی‌زبان بر ذهنی خسته.
_خانم صدرا...
اجازه بدید بی‌پرده بگم.
آدین، اختلال طیف اوتیسم داره.
البته نه از نوع شدیدش.
ولی به‌هرحال... جهان رو با زبان دیگری می‌فهمه.
با واژه‌هایی که هنوز ما کشف نکردیم.
رها دست‌به‌دامن هیچ‌واکنشی نشد. فقط چشم دوخت به کف‌پوش چوبی براق، و لحظه‌ای حس کرد صدای تیک‌تاک ساعت، چطور از سی*ن*ه‌اش عبور می‌کند.
آرش ادامه داد، بی‌آن‌که تُن صدایش از لطافت بیفتد:
_الان هنوز خیلی کوچیکه. ولی نشونه‌ها واضحه.
حساسیت حسی داره، به صدا، به نور، به بافت پارچه‌ها.
تماس چشمی‌ش کمه.
به اسمش هم واکنش خاصی نشون نمی‌ده، چون اسم براش معنا نداره؛ حس براش مهمه.
و بازی‌های تکراری‌ش، چیدمان مکعب‌ها، اینا چیزایی‌ان که به‌روشنی بهمون می‌گن مسیر شناختی‌ش با عرف تفاوت داره.
بعد، لحظه‌ای سکوت کرد.
برگشت سمت آدین که همچنان مشغول بازی با مکعب‌ها بود.
دستی برد به سمت یکی از آن‌ها، مکعب آبی، و گذاشتش کنار یک زرد.
آدین لحظه‌ای به ترکیب نگاه کرد. بعد آرام زرد را برداشت و پرت کرد آن‌طرف‌تر.
رها نفسش را بیرون داد.
نه از ناامیدی، از نوعی یقین.
یقینی که با اسم همراه بود. با برچسب.
و با اضطرابی پنهان که چه باید کرد با کودکی که زبان جهانش، زبانِ مادر نیست.
آرش گفت:
_نترسید. اوتیسم، نقطه‌ی پایان نیست.
فقط یه مسیر متفاوت برای دیدنه.
کمی بیشتر وقت می‌خواد، کمی بیشتر فهم، کمی بیشتر صبوری.
اما اگر راهش رو پیدا کنیم... گاهی می‌تونن چیزایی ببینن که ما، توی شلوغی حرف‌ها، فراموشش کردیم.
رها، آهسته سر تکان داد.
اما نگاهش هنوز با آدین بود.
با دست‌های کوچکی که جهان را به رنگ و شکل می‌فهمید، نه با کلمه.
و دلش، مثل پرده‌ی کنار پنجره، اندکی کنار رفت؛ نه برای نور، برای پذیرش.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
هوای مطب، آرام و کمی خفه بود؛ مثل اتاقی که ساعتی‌ست هیچ پنجره‌ای به رویش باز نشده باشد.
نور کمرنگی از لای پرده‌های نباتی، که گل‌بهیِ پریده‌رنگی میان چین‌هایش جاری بود، روی کفپوش کرم‌مایل چوبی افتاده بود و در نقطه‌ای، روی صندلی کوچک کنار میز، به رقصی ساکت ایستاده بود.
آدین به گوشه‌ای چسبیده بود، نزدیک قفسه‌ی اسباب‌بازی‌هایی که دسته‌بندی‌شان به‌شکلی دقیق و وسواس‌گونه، آرامشش را حفظ کرده بود.
چشمش روی یکی از ماشین‌ها مانده بود؛ قرمز بود، با خطوط نقره‌ای روی سقفش، و چرخی که کمی کج می‌چرخید.
رها، دست روی زانو گذاشته بود و سرش اندکی خم شده بود به سمت آرش، بی‌آن‌که نگاهش از آدین برداشته شود.
آرش، پشت میزش، آرام گفت:
_رفتارهاش الگوی مشخصی داره... مخصوصاً نسبت به صداهای ناگهانی و تغییر در ترتیب‌ها.
همونطور که دیدی، وقتی اسباب‌بازی‌ها جابه‌جا شدن، بی‌قرار شد.
کلماتش سبک بودند، اما در هوای راکدِ مطب، صدای هر حرف مثل سنگ‌ریزه‌ای توی برکه می‌افتاد.
رها لب برچید و گفت:
_من فکر می‌کردم... شاید فقط دیرتر حرف بزنه.
ولی... از وقتی شش‌ماهه بود، هیچ واکنشی به صداهای من نشون نمی‌داد.
نگام نمی‌کرد.
آرش لحظه‌ای سکوت کرد. چشم از آدین برنداشت.
سپس آرام، با لحنی نرم و بدون تردید گفت:
_آدین، تو طیف اوتیسمه.
شدتش به نظر من خفیفه، ولی به‌هرحال نیاز به پیگیری و توانبخشی داره.
درک، توجه، شناخت، همه‌چی هست، فقط مسیر ارتباطش فرق می‌کنه.
نه از راه کلمه، از راه بافت، تکرار، رنگ... نظم.
سکوت میان‌شان ماند. آدین همان‌جا نشسته بود، بی‌حرکت، و نوک انگشتش را آرام، خیلی آرام، روی لبه‌ی صاف صندلی چرخاند.
صدای خش‌خش‌مانند می‌داد، فقط برای گوش خودش.
آرش برگشت طرف رها:
_بذار برای دوشنبه‌ی هفته بعد، ساعت ده و نیم، وقت بذاریم.
یه جلسه‌ی تعاملی‌تر.
حالا که شناخت اولیه انجام شد، قدم‌های بعدی شروع می‌شن.
رها سرش را تکان داد. لبخند نزد. حتی پلک نزد. فقط بلند شد.
به‌سمت درِ بیرونی رفت و دست آدین را گرفت.
آدین بی‌هیچ مقاومتی برخاست، اما نگاهش را از اسباب‌بازی قرمز برنداشت.
پشت میز منشی، صدای صفحه‌کلید نرم و کوتاه بود.
«خانم صدرا؟ دوشنبه، ساعت ده و نیم. یادداشت کردم.
رها فقط چشم چرخاند. تشکر نکرد. سر تکان هم نداد.
دست آدین را گرفت و رفت.
***
خیابان خلوت بود.
هوا بوی کاه گل می‌داد، انگار جایی دیوار را تازه اندوده باشند.
سایه‌ی شمشادها باریک افتاده بود روی موزاییک‌های خاکستری روشن، و باد، لکه‌ی نور روی پیراهن رها را به‌نرمی جابه‌جا می‌کرد.
آدین مثل همیشه، در سکوت گام برمی‌داشت.
قدم‌هایش مساوی نبودند.
گاهی می‌ایستاد.
به تیر چراغ برق نگاه می‌کرد، به خط زرد جدول، به درز میان سنگفرش‌ها.
رها می‌ایستاد. نمی‌کشیدش. نمی‌گفت بیا.
فقط نگاهش می‌کرد.
یادش آمد صبح چطور ده دقیقه روی شانه‌ی لباسش را پاک کرده بود، چون لکه‌ی گرد کوچکی مانده بود آنجا.
یادش آمد که دیشب سه بار دکمه‌ی بالش را جابه‌جا کرده بود چون خوابش نمی‌برد، چون (نظم) اشتباه بود.
آدین صدایی نداشت.
نه «مامان»، نه «نه»، نه حتی «آب».
اما چشم‌هایش، رنگ خاکستری مه‌آلودی داشتند، با رگه‌هایی از شیری تیره، مثل آسمانِ پیش از باران.
وقتی نگاه می‌کرد، همه‌چیز خاموش می‌شد.
نه از خالی‌بودن، از پر بودنِ بی‌زبان.
 
بالا پایین