Me~
سطح
1
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,340
- 14,178
- مدالها
- 4
رها دست آدین را گرفته بود؛ دستی کوچک که پوستش بوی پنبهی تازه میداد، بیکلام، بیگره، فقط بودنِ یک دست در دست دیگر.
آدین سرش پایین بود، موهای نازک و لَختش مثل خطهایی از خاکِ تیره، آرام روی پیشانیاش افتاده بودند. گاهی مکث میکرد، گاهی به پنجرهی مغازهای نگاه میدوخت که پردهی توریاش رنگ آفتاب را قورت داده بود و پس نداده بود.
رها ساکت بود. هنوز لحن آرش در ذهنش پیچ میخورد:
«بچههای طیف، دنیا رو بیفیلتر حس میکنن. شاید یه نور ساده، براش مثل ضربه باشه. شاید نتونه حرف بزنه، نه از نخواستن... از ندانستن.»
کوچهی باریکِ راهِ برگشت، با دیوارهایی که رنگشان سالها پیش مشخص بوده و حالا دیگر فقط «محو» بودند، آن دو را تا در خانه همراهی کرد.
آدین زنگ نزد. به دکمهاش خیره ماند. رها با کلید در را باز کرد.
داخل که شدند، خانه در نور نرمِ کشیدهشده از پردهی نباتیرنگ، شبیه غاری بیسایه بود. نور، از لابهلای تار و پود پرده رد شده بود و خودش را روی فرشی انداخته بود که رنگ لاکیاش حالا فقط در امتداد خطوط سایهروشن معلوم بود.
مبلها، با روکشی که روزی زرشکی بوده اما حالا چیزی میان انار پلاسیده و قهوهی کدر بود، ساکت ایستاده بودند. هوا گرمایی داشت که نه از بخاری، بلکه از غیاب کامل حرکت آمده بود.
آدین آرام رفت گوشهی اتاق، جایی که آفتاب به آن نرسیده بود. نشست. دستهایش را روی موکت کشید، همان موکتی که رنگ سبزش سالهاست در سایهی پاها خاموش شده.
رها مانتویی را که تهرنگ زیتونیاش هنوز زنده بود، درآورد و روی دستهی مبل انداخت. شالش کمی عقب رفته بود و موهای پررنگش، تارهایی تیره با رگههایی از خاک، به شقیقهاش چسبیده بودند.
کودکش را نگاه کرد. چشمهایی با رنگی که نه میشی بود و نه روشن، چیزی میان مه و گندمزار در صبح بارانخورده.
آدین نگاه میکرد، نه با کنجکاوی، نه با سؤال؛ فقط با بودنی کامل، بدون هیچ وعدهای.
رها روی مبل نشست. صدای نشستناش، مثل تکان یک برگ خشک در بادِ بیحوصله بود.
با خودش زمزمه کرد، آهسته:
«میگفت شاید هیچوقت نگه چی میخواد... فقط نگاه کنه... فقط لمس کنه...»
آدین دستش را آرام روی فرش گذاشت، انگار دنبال کلمهای میگشت که هیچوقت حرف نمیشد.
رها یادش افتاد:
«دوشنبهی بعد... نوبت بعدیه. گفت مرحلهی دقیقتر...»
ساعت، صدایش را از جایی پشت همهی چیزها پنهان کرده بود. خانه، نه گرم بود نه سرد. فقط آرام.
و در دل رها، چیزی مثل چای داغی که فراموش شده باشد روی سماور، تلخ مانده بود.
آدین سرش پایین بود، موهای نازک و لَختش مثل خطهایی از خاکِ تیره، آرام روی پیشانیاش افتاده بودند. گاهی مکث میکرد، گاهی به پنجرهی مغازهای نگاه میدوخت که پردهی توریاش رنگ آفتاب را قورت داده بود و پس نداده بود.
رها ساکت بود. هنوز لحن آرش در ذهنش پیچ میخورد:
«بچههای طیف، دنیا رو بیفیلتر حس میکنن. شاید یه نور ساده، براش مثل ضربه باشه. شاید نتونه حرف بزنه، نه از نخواستن... از ندانستن.»
کوچهی باریکِ راهِ برگشت، با دیوارهایی که رنگشان سالها پیش مشخص بوده و حالا دیگر فقط «محو» بودند، آن دو را تا در خانه همراهی کرد.
آدین زنگ نزد. به دکمهاش خیره ماند. رها با کلید در را باز کرد.
داخل که شدند، خانه در نور نرمِ کشیدهشده از پردهی نباتیرنگ، شبیه غاری بیسایه بود. نور، از لابهلای تار و پود پرده رد شده بود و خودش را روی فرشی انداخته بود که رنگ لاکیاش حالا فقط در امتداد خطوط سایهروشن معلوم بود.
مبلها، با روکشی که روزی زرشکی بوده اما حالا چیزی میان انار پلاسیده و قهوهی کدر بود، ساکت ایستاده بودند. هوا گرمایی داشت که نه از بخاری، بلکه از غیاب کامل حرکت آمده بود.
آدین آرام رفت گوشهی اتاق، جایی که آفتاب به آن نرسیده بود. نشست. دستهایش را روی موکت کشید، همان موکتی که رنگ سبزش سالهاست در سایهی پاها خاموش شده.
رها مانتویی را که تهرنگ زیتونیاش هنوز زنده بود، درآورد و روی دستهی مبل انداخت. شالش کمی عقب رفته بود و موهای پررنگش، تارهایی تیره با رگههایی از خاک، به شقیقهاش چسبیده بودند.
کودکش را نگاه کرد. چشمهایی با رنگی که نه میشی بود و نه روشن، چیزی میان مه و گندمزار در صبح بارانخورده.
آدین نگاه میکرد، نه با کنجکاوی، نه با سؤال؛ فقط با بودنی کامل، بدون هیچ وعدهای.
رها روی مبل نشست. صدای نشستناش، مثل تکان یک برگ خشک در بادِ بیحوصله بود.
با خودش زمزمه کرد، آهسته:
«میگفت شاید هیچوقت نگه چی میخواد... فقط نگاه کنه... فقط لمس کنه...»
آدین دستش را آرام روی فرش گذاشت، انگار دنبال کلمهای میگشت که هیچوقت حرف نمیشد.
رها یادش افتاد:
«دوشنبهی بعد... نوبت بعدیه. گفت مرحلهی دقیقتر...»
ساعت، صدایش را از جایی پشت همهی چیزها پنهان کرده بود. خانه، نه گرم بود نه سرد. فقط آرام.
و در دل رها، چیزی مثل چای داغی که فراموش شده باشد روی سماور، تلخ مانده بود.