جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هَزارو] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Me~ با نام [هَزارو] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 809 بازدید, 37 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هَزارو] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Me~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Me~
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
رها دست آدین را گرفته بود؛ دستی کوچک که پوستش بوی پنبه‌ی تازه می‌داد، بی‌کلام، بی‌گره، فقط بودنِ یک دست در دست دیگر.
آدین سرش پایین بود، موهای نازک و لَختش مثل خط‌هایی از خاکِ تیره، آرام روی پیشانی‌اش افتاده بودند. گاهی مکث می‌کرد، گاهی به پنجره‌ی مغازه‌ای نگاه می‌دوخت که پرده‌ی توری‌اش رنگ آفتاب را قورت داده بود و پس نداده بود.
رها ساکت بود. هنوز لحن آرش در ذهنش پیچ می‌خورد:
«بچه‌های طیف، دنیا رو بی‌فیلتر حس می‌کنن. شاید یه نور ساده، براش مثل ضربه باشه. شاید نتونه حرف بزنه، نه از نخواستن... از ندانستن.»
کوچه‌ی باریکِ راهِ برگشت، با دیوارهایی که رنگ‌شان سال‌ها پیش مشخص بوده و حالا دیگر فقط «محو» بودند، آن دو را تا در خانه همراهی کرد.
آدین زنگ نزد. به دکمه‌اش خیره ماند. رها با کلید در را باز کرد.
داخل که شدند، خانه در نور نرمِ کشیده‌شده از پرده‌ی نباتی‌رنگ، شبیه غاری بی‌سایه بود. نور، از لابه‌لای تار و پود پرده رد شده بود و خودش را روی فرشی انداخته بود که رنگ لاکی‌اش حالا فقط در امتداد خطوط سایه‌روشن معلوم بود.
مبل‌ها، با روکشی که روزی زرشکی بوده اما حالا چیزی میان انار پلاسیده و قهوه‌ی کدر بود، ساکت ایستاده بودند. هوا گرمایی داشت که نه از بخاری، بلکه از غیاب کامل حرکت آمده بود.
آدین آرام رفت گوشه‌ی اتاق، جایی که آفتاب به آن نرسیده بود. نشست. دست‌هایش را روی موکت کشید، همان موکتی که رنگ سبزش سال‌هاست در سایه‌ی پاها خاموش شده.
رها مانتویی را که ته‌رنگ زیتونی‌اش هنوز زنده بود، درآورد و روی دسته‌ی مبل انداخت. شالش کمی عقب رفته بود و موهای پررنگش، تارهایی تیره با رگه‌هایی از خاک، به شقیقه‌اش چسبیده بودند.
کودکش را نگاه کرد. چشم‌هایی با رنگی که نه میشی بود و نه روشن، چیزی میان مه و گندم‌زار در صبح باران‌خورده.
آدین نگاه می‌کرد، نه با کنجکاوی، نه با سؤال؛ فقط با بودنی کامل، بدون هیچ وعده‌ای.
رها روی مبل نشست. صدای نشستن‌اش، مثل تکان یک برگ خشک در بادِ بی‌حوصله بود.
با خودش زمزمه کرد، آهسته:
«می‌گفت شاید هیچ‌وقت نگه چی می‌خواد... فقط نگاه کنه... فقط لمس کنه...»
آدین دستش را آرام روی فرش گذاشت، انگار دنبال کلمه‌ای می‌گشت که هیچ‌وقت حرف نمی‌شد.
رها یادش افتاد:
«دوشنبه‌ی بعد... نوبت بعدیه. گفت مرحله‌ی دقیق‌تر...»
ساعت، صدایش را از جایی پشت همه‌ی چیزها پنهان کرده بود. خانه، نه گرم بود نه سرد. فقط آرام.
و در دل رها، چیزی مثل چای داغی که فراموش شده باشد روی سماور، تلخ مانده بود.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
ساعت روی دیوار، در قاب ساده و بی‌آلایش خود، آرام و بی‌هیاهو، عدد دوازده را نشان می‌داد. نور خورشید از پشت پرده‌های نازک نباتی، مثل دستِ مهربانی، وارد اتاق پذیرایی شده‌بود و روی فرش رنگ‌پریده، سایه‌های نرم و لطیفی می‌انداخت. سایه‌ها گویی با هر لرزش آرام پرده، بالا و پایین می‌رفتند، درست مثل نفس‌های آهسته و بی‌صدا که فضای خانه را پر کرده‌بود.
رها ایستاده‌بود کنار اجاق گاز، دست‌هایش آرام قابلمه‌ی خورش قیمه را هم می‌زد. رنگ سرخ و زرد زعفران در قابلمه، در میان بخار گرمی که به‌آرامی بالا می‌رفت، مانند شعله‌ای کوچک می‌رقصید؛ شعله‌ای که گرمایش نه فقط غذا که دل رها را هم کمی نرم می‌کرد. اما در نگاهش، سایه‌ای از نگرانی پنهان بود که نمی‌گذاشت قلبش به آرامش برسد.
صدای ضربان ساعت روی دیوار به مانند یک زنگ هشدار آهسته در گوشش پیچید؛ تیک‌تاکی که هر بار بر تپش دلش افزوده بود. رها برای چند لحظه دستش را روی دسته‌ی قابلمه نگه داشت و چشم‌هایش به نقطه‌ای دور خیره شد، انگار دنبال پاسخی بود که نمی‌یافت.
ناگهان صدای خرد شدن پیاز روی تخته‌کوبیدن زیر دستش، او را به خود آورد. با انگشتان لرزان چند تکه پیاز را نگینی خرد می‌کرد. داشت سالاد شیرازی درست می‌کرد، پسرش عاشق سالاد شیرازی همراه با قیمه بود اما این را هیچ وقت به زبان نیاورده‌بود اما با نگاهش این علاقه را نشان داده‌بود. هزینه های درمان آدین در سرش می‌چرخید. نمی‌دانست چه‌کار کند، تنها کاری که به سرش خطور کرد تماس با ثمین بود.
دستش را از روی اجاق برداشت و به طرف تلفن رفت؛ انگشتانش شماره‌ی ثمین را می‌شناختند، اما قلبش هنوز تردید داشت. با نگاهی به پنجره که از پشت پرده‌ی نباتی، نور به آرامی عبور می‌کرد و روی میز چوبی سایه‌ی ملایمی انداخته بود، نفس عمیقی کشید. دستش را روی گوشی گذاشت، شماره گرفت و زنگ تلفن مثل تپش‌های ناگهان افزایش یافته‌ی دلش به گوش رسید.
صدای ثمین که پاسخ داد، گرم و پر از آرامش بود، اما رها نمی‌توانست به سرعت حرف بزند. چند لحظه سکوت بینشان بود؛ سکوتی که پر از حرف‌هایی بود که هنوز نگفته مانده‌بود. بالاخره رها لب به سخن گشود و صدایش کمی لرزان، اما پر از صداقت بود:
_ثمین جان، ببخشید که این وقت زنگ می‌زنم… داشتم به هزینه‌های درمان آدین فکر می‌کردم، واقعاً سنگینه.
ثمین با لحنی مهربان و آرام گفت:
_رها جان، دلتنگتم. می‌دونم این روزها سختی زیادی کشیدی. ولی نگران نباش، هر چی باشه، من اینجام که کنارت باشم.
رها نفس عمیقی کشید و ادامه‌داد:
_می‌دونم، ولی هزینه‌ها بیشتر از چیزی بود که تصور می‌کردم. نمی‌دونم چطوری باید از پسش بربیام.
ثمین لحظه‌ای مکث کرد، بعد با صدایی ملایم گفت:
_می‌فهمم رها. می‌دونم چقدر برات سخته. اما باید بدونی، این راهی که رفتی، آینده‌ی آدین رو می‌سازه. تنها راهی که می‌تونه کمکش کنه.
رها با چشمانی که کمی نم‌دار شده بودند، گفت:
_آره، من هم می‌خوام بهترین‌ها رو براش، اما فکر کنم باید یه کاری پیدا کنم، یه کاری که بتونم هم مراقبش باشم هم خرج‌ها رو جور کنم.
ثمین با صدای پر از دل‌سوزی پاسخ داد:
_تو از پسش برمیای، رها. قوی‌تر از چیزی که فکر می‌کنی. من کنارت هستم، هر وقت خواستی.
رها لبخندی زد که بیشتر به التماس شباهت داشت، سپس آرام گوشی را قطع کرد و روی میز گذاشت. دوباره نگاهش به قابلمه برگشت، اما این بار طعم غذا زیر زبانش گم شده بود. فکرش درگیر بود، جوری که یادش رفت زیر اجاق را کم مند.
صدای تیک‌تاک ساعت، دوباره فضای آرام اتاق را پر کرد. رها می‌دانست که باید تصمیمی بگیرد؛ تصمیمی که شاید سرنوشتش را تغییر دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
بخار از درز قابلمه بالا می‌رفت، رشته‌رشته در هوا می‌رقصید و روی شیشه‌ی پنجره می‌نشست. قابلمه قیمه، با روغن سرخ‌رنگی که از کناره‌ها بالا زده بود، روی شعله‌ی تیز گاز می‌جوشید. گوشت‌ها میان لپه‌ها به نرمی پنهان شده بودند و سیب‌زمینی‌ها در صف انتظار سرخ‌شدن، در سینی فلزی کنار گاز به خاموشی مانده بودند. برنج هنوز به ته‌دیگ نرسیده بود، اما بوی زعفران خیس‌خورده، لابه‌لای دانه‌های نیم‌پز، در هوا پخش بود.
خانه سرد بود. گرمای بخاریِ کوچکِ گوشه‌ی پذیرایی، زورش به سرمای نشسته در دیوارها نمی‌رسید. زمستان، با همه‌ی خستگی‌اش، از پنجره‌ی بسته هم می‌گذشت. رد نم‌زدگی از لبه‌ی دیوار، با آن رنگ چرکِ زرد، مثل کبودی کش‌آمده‌ای روی پوستِ خانه نشسته بود.
رها دستش را از روی بخارِ خفه‌ی قابلمه کنار کشید. دستمال را از روی پیشخوان برداشت، کف دستش را خشک کرد. نگاهش، چند لحظه روی گاز ماند. شعله بالا بود. زیر دیگ قیمه، صدای قل‌قل، به تندی خودش را می‌کوبید. دستی روی پیچ گاز چرخاند، شعله را کمی پایین آورد.
هوای ظهر، با این‌که آفتابی نبود، روشن بود. ساعت دیواری، عقربه‌ی بلندش را کمی از دوازده رد کرده بود، ولی زنگ نزده بود. زمان، مثل این خانه، ساکت و منجمد بود. از آشپزخانه بیرون آمد. سکوت خانه، سنگین بود. مثل زمینی که برف باریده باشد، اما هنوز هیچ‌ک.س از آن رد نشده باشد.
میان راهرو که رسید، ایستاد. دمپایی‌های پشمی زیر پا خش‌خش می‌کردند. دستش را به دیوار کشید، انگار بخواهد از خودش رد بگذارد روی دیواری که هیچ خاطره‌ای ثبت نمی‌کرد. از کنار کنسول قدیمی گذشت، گلدان شمعدانی پژمرده بود. برگ‌هایش آویزان، و خاکِ گلدان مثل دانه‌های خشکِ برف، بی‌رمق.
اتاق آدین در انتهای راهرو بود. در نیمه‌باز مانده بود. از لای در، نور یکنواخت زمستانیِ آسمان خاکستری، روی موهای خوابیده‌ی آدین افتاده بود. کودک، آرام در خواب بود. پتو تا گردن کشیده، تن کوچک در آن سرمای بی‌سروصدا جمع شده بود. صورتش، رنگ پریده نبود، فقط خسته می‌نمود. مثل کسی که چیزی از دنیا نخواسته، جز کمی خوابِ آرام.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
رها داخل نرفت. ایستاد، فقط نگاه کرد. خواست رد شود، اما چشمش روی قفسه‌ی پایین میز کوچک کنار دیوار ماند. کتابی، لای چند جلد کتاب بچه‌گانه، بیرون سر زده‌بود. جلد چرمیِ سبز تیره، کمی ورآمده. خم شد و کتاب را بیرون کشید. میان دستش نشست، سبک و قدیمی.
صفحه‌ی اول را که باز کرد، دست‌خط خودش را دید. تاریخِ پیش از آدین، پیش از آن‌همه تغییر، بوی کهنه‌ی کاغذ، مثل صدای گم‌شده‌ی روزهایی دور، بالا آمد.
تصویر کلاس کوچک، صندلی‌های فلزی، پنجره‌ی باریکِ نورگیر، و تخته‌ای که هر روز خطی تازه رویش کشیده‌می‌شد، مثل سایه‌ای به ذهنش برگشت. دانشجوها، کلمات را با لهجه‌های ناآشنا تکرار می‌کردند، و او با آن مانتوی کاربنی و دفتر حضور و غیاب، از ردیفی به ردیف دیگر می‌رفت. حالا اما، همه‌ی آن صداها در این خانه‌ی ساکت خاموش مانده‌بود.
کتاب را بست. صدای بخار از آشپزخانه بلندتر شد. شعله هنوز بالا بود. ته دیگ شکل نگرفته‌بود. بوی قیمه، با آن روغن نشسته در سطح، دوباره به مشامش رسید. از اتاق آدین گذشت. دست کشید روی لبه‌ی در، نگاه آخر را انداخت. آدین هنوز در خواب بود.
سینی فلزی را برداشت. قاشق و بشقاب را چید. به خودش گفت:
«یعنی دوباره می‌شه؟ یه کلاس... حتی اگه کوچیک باشه.»
***
(صبح روز بعد)
صبح هنوز از لای شیشه‌های خاکستری نگذشته‌بود که صدای زنگ در، مثل تکه‌ای فلز بر دیوار ساکت خانه کوبید. صدایی که در دل زمستان، شبیه شکستن سکوت یخ‌زده‌ای بود که روی همه‌چیز نشسته‌بود.
رها گوشه‌ی بخاری نشسته‌بود، کف خانه سرد بود و دمای خانه را فقط شعله‌ی نارنجی و لرزان بخاری نگه می‌داشت. ته بخاری دایره‌ای از دود محو، دیوار را سیاه کرده‌بود. روی شعله‌ی اجاق، کتری نقره‌ای رنگ‌پریده، صدای خفیفی از جوشیدن داشت.
لباس پشمی سورمه‌ای رنگی تنش بود، ساده، بی‌طرح، و روی میز کنار دستش، دفترچه‌ای بسته افتاده‌بود.
زنگ دوباره خورد.
آهسته از جا برخاست، به پهلو نگاهی به اتاق آدین انداخت. در نیمه‌باز بود، و از لای پرده‌ی ضخیم سبز زیتونی، روشنایی سرد صبح، مانند آبی خفه روی بالش افتاده‌بود. صدای نفس‌های آرام بچه، هنوز نشانی از بیداری نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
در را که باز کرد، فروغ بود، با ژاکتی بافتنیِ خردلی، و چشم‌هایی که خستگیِ شب را با خود آورده بودند.
– صبح‌به‌خیر، مامان.
– سلام دختر. زود بیدار شدی؟
– نه خیلی… فقط نذاشت بخوابم.
مادرش داخل آمد. شال قهوه‌ای روشن را از سر برداشت، دستی به موهای کوتاه و خاکستری‌اش کشید و نگاهی به فضای خاموش خانه انداخت.
– آدین بیدار نشده؟
– هنوز نه. شب خیلی بی‌تابی کرد.
فروغ آرام نشست روی لبه‌ی مبل. نگاهش روی بخاری سر خورد و بعد، به قاب عکسی رسید که نیمه در سایه بود.
– چی شد، دختر؟ باز اون دکتره حرف تازه‌ای زد؟
رها سری تکان داد. با انگشت لبه‌ی لیوانی خالی را دور گرفت.
– درمانش باید شروع شه. همون زودتر که گفته بودن.
– هزینش چی؟
– زیاده. ولی نمی‌شه منتظر موند.
مادرش با لحنی که نه سرزنش داشت، نه امید، گفت:
– تو که کار نمی‌کنی… از کجا؟
رها پلک‌هایش را آهسته بست.
– می‌خوام برگردم تدریس. زبان.
فروغ نگاهی به اتاق آدین انداخت.
– اون وقت بچه رو چی‌کار می‌کنی؟
رها به قاب پنجره خیره شد. پشت شیشه، شاخه‌های خشک درخت سیب، مثل زخم‌های قدیمی در هوا معلق بودند.
– اگه بشه، صبحا بیارمش پیش تو. فقط چند ساعت.
– باشه، دخترم. ولی می‌دونی که با صدا اذیت می‌شه… این خونه همیشه شلوغه.
سکوتی افتاد. میان دود نیم‌محوِ بخاری و چرخیدن کتری، حس سنگینی توی خانه نشست.
رها بلند شد، لیوان خالی را برداشت و به آشپزخانه رفت.
نگاهش، روی در نیمه‌باز اتاق آدین لغزید. کف اتاق، کنار تخت، چند جلد کتاب زبان خاک خورده بود. جلدهاشان ورآمده و نخ‌نما، اما هنوز واژه‌هاشان در ذهنش روشن بودند.
ایستاد.
نفسی کشید.
یاد روزهایی افتاد که خودش درس می‌داد، بی‌هراس از آینده، و بدون نگاهی مدام به ساعت.


 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
باد سرد، بی‌دعوت و ناگهانی از لابه‌لای دیوارهای کوتاه و پیاده‌رو باریک عبور می‌کرد و دامن پالتوی رها را به رقصی لرزان می‌کشاند. شال پشمیِ یاسی‌رنگی که به‌عجله پیچیده بود دور گردنش، دیگر گرما نمی‌داد، تنها رشته‌ای از عادت بود که با هر قدم در کوچه‌ی طولانی همراهی‌اش می‌کرد.
از خانه که بیرون زد، ساعت از هشت گذشته بود. آدین را سپرده بود به مادرش، با کیسه‌ای از پوشک و لباس و پتوی سبک طرح‌دار. دلش از خانه کنده نشده بود، اما راهی بود که انگار باید رفته شود.
کفش‌هایش، از همان چرم خشک‌شده‌ی مشکی، لای ترک‌های آسفالت گیر می‌کرد. کنار خیابان، گودال‌های کوچکی پر از آبِ نیمه‌یخ‌زده، گواهی از سرمای شب گذشته بود. مغازه‌ها یکی‌یکی کرکره بالا می‌دادند، بوی نان تازه از نانوایی گوشه‌ی میدان، خودش را روی هوا می‌کشید و رد می‌شد.
رها اما سرش پایین بود. به صدای قدم‌های خودش گوش می‌داد؛ ضربه‌هایی نرم، خسته، روی پیاده‌رو سیمانی که لکه‌لکه بود.
به میدان اصلی رسید. آن‌سوی خیابان، دو پیرمرد ایستاده بودند کنار بساطی از جوراب‌های پشمی و چسب زخم. گاهی با انگشتان خشکشان اسکناسی را صاف می‌کردند و با خنده‌ای پنهان، پول را در پاکت‌های پلاستیکی می‌چپاندند.
تابلوی آموزشگاه، از دور، میان مغازه‌های لوازم‌التحریر و خشکشویی، پیدا بود. رنگ آبی‌اش، میان مهِ رقیق صبح، مثل لکه‌ی رنگ روی بوم نیمه‌کاره‌ای جا خوش کرده بود.
رها ایستاد. دستی به صورتش کشید. بخار نفسش کوتاه بود، بی‌صدا. چشم‌هایش دنبال پنجره‌ای در طبقه‌ی بالا گشت که روزی شاید برای او باز می‌شد.
از پله‌ها بالا رفت. هر پله، با فریادِ خفیفی از تن موزاییک‌های قدیمی، عبورش را اعلام می‌کرد. در باز شد. فضای اتاق پذیرش کوچک بود و سرد. زنی پشت میز نشسته بود، با مقنعه‌ی مرتب و لباسی خاکستری، و نگاهی که میان حوصله و بی‌میلی معلق مانده بود.
– سلام. برای تدریس زبان اومدم... آگهی‌تون ر چند وقت پیش دیدم، هنوزم جا هست؟!
زن، بی‌تکلف، اشاره‌ای به کاغذی روی میز کرد.
– پرسنل تکمیل هستن. ولی می‌تونین فرم رو پر کنین. شاید برای ترم بعد نیاز باشه!
صدا توی گلو شکست. رها فرم را گرفت، اما ننوشت. سرش را به علامت تشکر پایین آورد و بی‌کلام برگشت.
پایین پله، ایستاد. دستی به دکمه‌ی بالای پالتو زد که در نسیم سرد باز شده بود. خیابان هنوز همان خیابان بود، اما دیگر نگاهی نداشت. رد شد، پیچید به کوچه‌ای دیگر. از کنار بقالی قدیمی گذشت، که سردر چوبی‌اش بوی کهنگی می‌داد.
آموزشگاه بعدی ده دقیقه پایین‌تر بود. پیاده رفت، میان آگهی‌هایی که به دیوارها چسبیده بود، «تدریس خصوصی»، «کلاس نقاشی کودک»، «دوخت مانتو با الگو»... خودش را در هیچ‌کدام نمی‌دید.
نزدیک ظهر، وارد سومین آموزشگاه شد. آن‌جا هم فقط نگاهشان مهربان‌تر بود؛ جواب همان بود. «الان نیازی نیست.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
صدای خش‌خش برگ‌ها، گام‌های مرددی را دنبال می‌کرد که با تردید در کوچه‌ای باریک پیش می‌رفتند. پالتوی خاکستری‌اش را کمی روی شانه‌اش مرتب کرد، بعد دستی به موهای بیرون‌زده از سال مشکی‌اش کشید، انگار می‌خواست به باد بقبولاند که قرار نیست او را آشفته کند.
ساختمان آموزشگاه، کوچک و قدیمی، پشت انبوهی از دیوارهای سیمانی خسته جا خوش کرده‌بود. در چوبی و زهوار دررفته‌اش را که زد، صدای کشیده شدن چادری روی زمین از پشت در شنیده‌شد.
زن با چادری که رنگش نه سیاه محض بود، نه خاکستری، چیزی میان مهِ سنگین صبح و غروبِ دیر هنگام. به آرامی در را گشود. چهره‌اش چین خورده و آرام، با نگاهی که زیاد سوال نمی‌پرسید.
رها آهسته سلام کرد.
زن سر تکان داد و گفت:
_بفرمایید تو!
فضای داخل، بوی کتاب‌های کهنه و سادگی می‌داد. میز ساده‌ی چوبی، با دسته‌ای کاغذ پراکنده و بخاری نفتی‌ای که صدای ضعیفی از آن می‌آمد، حضور فضا را کامل می‌کرد.
رها ایستاد، نگاهش روی دیوارها لغزید. گچ‌پریده بودند، ولی هنوز ردِ نقاشی‌های کودکانه‌ای گوشه‌گوشه‌اش مانده‌بود. سکوت، خودش را لای نفس‌ها جا کرده‌بود.
زن پرسید:
_برای چی اومدی عزیزم؟برای ثبت‌نام کلاس؟!
صدای زن نرم بود، انگار تازه از دعا برگشته باشد.
رها سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت:
_برای تدریس زبان. گفتن نیرو لازم دارین.
زن کمی مکث کرد. بعد آرام کاغذی را از روی میز برداشت، نگاهی انداخت و دوباره گذاشت سر جایش.
_فعلاً برنامه‌مون ثابته. شاید بعداً. الان نه.
رها فقط سری تکان داد. لب‌هایش برای تشکر باز شد، اما جمله‌ای نیمه‌کاره در گلو خشکید. زن در را نیمه‌باز نگه داشته بود، طوری که انگار دلش می‌خواست بیشتر از این رد و بدل نشود.
رها بیرون آمد. هوای سرد خودش را تا استخوان رساند. گوشه‌ی پالتویش را کشید تا از باد پنهانش کند. چند قدمی در سکوت رفت تا اینکه ساختمان دوم از دور پیدا شد. دیوارهایی به رنگ خامه‌ای، با پنجره‌هایی بلند که قاب‌های هلویی‌شان در آفتاب کمرنگ برق می‌زد.
پاهایش با تردید روی پله‌ها نشستند، اما نگاهش میان قاب‌های هلویی پنجره‌ها گیر کرد. اینجا رنگ، حرف می‌زد. اینجا امید، لباس فرم داشت.
درِ شیشه‌ای را آرام هل داد. صدای زنگی نرم، فضا را شکست.
زن پشت میز، روپوش هلویی‌رنگی بر تن داشت که دکمه‌هایش تا زیر گردن بسته بود. شال سفیدش مرتب پشت سر گره خورده و صدایش، گرم و مهربان گفت:
_کمک‌تون کنم؟
رها با آخرین امیدی که داشت، گفت:

_برای تدریس زبان اومدم.
زن به برگه‌ای اشاره کرد.
_فرم رو پر کنین. بعد آزمون بدین. نتیجه‌اش دو روز دیگه اعلام می‌شه.
رها خودکار آبی رنگ را برداشت، اما پیش از نوشتن، لحظه‌ای به رنگ کمرنگ روپوش زن خیره‌ماند. بعد انگار چیزی درونش عقب نشست.
آرام گفت:

_ممنون. فرم رو پر می‌کنم.
***
وقتی از ساختمان بیرون آمد، نور کم‌رمق خورشید هنوز روی دیوار خامه‌ای می‌لغزید. رها مکث کرد، نفسش را آهسته بیرون داد و در دل گفت:
«حداقل این یکی، امیدواری می‌ده.»
در راه بازگشت، صدای چند کودک که توپ پلاستیکی رنگی را دنبال می‌کردند، گوشه‌ای از دلش را لرزاند. لحظه‌ای ایستاد. نگاهش روی کیف پارچه‌ای دختری ماند که در آن مداد شمعی‌های نصفه دیده می‌شدند.
لبش را به هم فشرد. چرا آدینه‌اش نمی‌توانست مثل آن‌ها باشد؟ مثل بچه‌هایی که هنوز نگران آزمون و فرم نبودند.
مسیر خانه برایش طولانی‌تر از مسیر رفت شده‌بود. قدم‌هایش کوتاه و ناامید پیش می‌رفت. با صدای زنگ موبایلش آن را از کیف دستی مشکی‌اش بیرون آورد و تماس را وصل کرد.
صدای مادرش از دور آمد.

-رها؟ کجایی مادر؟! آدین خیلی بی‌قراری می‌کنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
باد سردِ صبحگاهی از لا‌به‌لای درختان خشک و بی‌برگ خیابان رد می‌شد و روی صورت رها، رد باریکی از سوز و بوی خاک جا می‌گذاشت. سایه‌ی ساختمان‌ها هنوز بلند بود و صدای خش‌خش جاروکشِ آن سوی پیاده‌رو، به گوش می‌رسید. رها قدم‌ها را تندتر کرد. صدای مادر در ذهنش تکرار می‌شد: «آدین خیلی برقرار مادر»
به پیچ آخر که رسید، ایستاد. نفس در گلویش ماند.
مردی روبه‌روی خانه‌شان، کنار در، ایستاده‌بود. دست‌ها در جیب، کمر اندکی قوز کرده، انگار چیزی سنگین میان دو کتفش جمع شده‌باشد. فرهاد بود. پشت گردنش را خاراند، کمی از یقه‌ی کت سرمه‌ای‌رنگش برگشته‌بود که با حرکتی مختصر، آن را صاف کرد. بعد، قدمی عقب رفت؛ نه برای رفتن، بیشتر شبیه کسی که هنوز نمی‌داند مانده است یا رفته.
مادرش در چهارچوب در دیده‌می‌شد؛ چادر گلدار را تا زیر چانه بالا کشیده بود. کلمات‌شان تا این‌جا نمی‌رسید اما رها نگاهشان را می‌فهمید. فرهاد سرش را پایین انداخت، گفتنی در لب‌هایش خشک شده‌بود. صدایش را نشنید اما دید که مادر سری تکان داد، همان‌طور که همیشه می‌داد، وقتی نمی‌خواست حرفی را رد کند اما نمی‌خواست هم بپذیرد.
دست‌های مرد برای لحظه‌ای از جیب بیرون آمدند، بعد دوباره برگشتند سر جای‌شان.
مادر لب‌هایش را تکان داد، و این‌بار انگار گفت: _خوابه.
رها پشت تنه‌ی خشک درخت کاج ایستاده‌بود، نخواست دیده‌شود. چیزی در او، هنوز آماده‌ی مواجهه‌نبود. فقط نگاه کرد. مرد قدمی برداشت، بعد با مکثی کوتاه، برگشت. باز هم رفت و دیگر نایستاد. سایه‌اش میان دیوارها گم شد.
رها جلو رفت، هنوز در کمی باز مانده‌بود. مادرش با دیدن او، در را بیشتر گشود.
ـ اومده‌بود چی بگه؟
زن نگاهی انداخت، از آن نگاه‌هایی که هم خسته است، هم مواظب:
ـ باهات حرف داشت. می‌خواست آدین رو هم ببینه. گفتم خوابه.
رها سری تکان داد، بی‌آنکه چیزی بگوید. پا گذاشت داخل و ایستاد، همان‌جا، پشت در.
ـ گریه‌اش بند اومد؟ گفتی خیلی بی‌قراره!
مادر آه کشید، دست درخترش را گرفت و با هم وارد خانه شدند. پیرزن نگاهش رفت تا انتهای راهرو، تا اتاقی که پسرک بی‌صدا خوابیده‌بود:
ـ بیدار شد، مثل همیشه حرف نزد. هر کار کردم صبحونه نخورد فقط به در نگاه می‌کرد بچه.
رها پلک بست.
ـ صبح اونقدر عجله داشتم حتی نفهمیدم بابا چطور بود… ریما چی؟ خوبن هر دو؟
زن نرم گفت:
ـ خوبن. بابات نشسته بود کنار سماور، همون لیوان قدیمی‌اش دستش. ریما هم چی بگم والا، خودش رو درگیر کلاس های نقاشیش کرده، از هفت روز هفته این بچه پنج روزش رو همش درگیر نقاشی هست.
رها نفسش را حبس کرد، لبخندی کوتاه به صورت گرد مادرش پاشید و بعد آهسته رو به اتاق آدین کرد. صدای پاهایش روی موزاییک‌ها نرم و کوتاه بود، مثل چیزی که نخواد بیدار کند، نه دیگران را، نه خودش را.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
اتاق نیم‌تاریک بود. فقط نوک پرده‌ی شیری از لای پنجره کنار رفته بود و نوار باریکی از نور، تا لبه‌ی فرش کشیده می‌شد. رها کنار در ایستاد. چشم‌های آدین باز بود، بی‌حرکت به سقف خیره مانده بود؛ انگار نه بیدار، نه خواب، جایی میانِ این دو، گیر کرده باشد.
او را صدا نکرد. فقط نشست کنارش، به فاصله. صدای قلب خودش را می‌شنید، نه از تپش، از آن سکوتی که بعدش همیشه چیزی می‌ریزد پایین. دست‌های آدین بیرون از پتو بود؛ انگشت‌ها جمع، مثل گل‌برگی که باد زده باشدش.
رها آرام گفت:
ـ یه چیزی شده؟ چی اذیتت کرده؟!
جوابی نشنید. فقط یک پلک، اندکی بیشتر لرزید.
موهای خرمایی آدین به سمت یکی از شقیقه‌ها ریخته بود، و روی گونه‌اش خط کج بالش مانده بود. رها دستش را جلو برد، اما پشیمان شد، وسط راه برگشت.
ـ مامانی… صبح نتونستم ببینمت. امروز چیزی اذیتت کرد؟
پسرک سرش را کمی چرخاند. همین.
رها دوباره سکوت کرد. دلش خواست حرفی نزند. فقط باشد. همین حالا، فقط همین بودن شاید کافی بود.
***
(آرش)
پا که از سایه بیرون گذاشت، روشنی خیابان مثل طلقی نازک روی چشمش نشست. آفتاب، بی‌رحمانه روی شیشه‌های مغازه‌ها پخش شده بود؛ انگار زر ورق‌ پاشیده باشند روی دیوارها. پرند قدم‌هایش را شمرده و بی‌وقفه بر سنگفرش‌ها می‌کاشت؛ کفش‌هایش با پاشنه‌های کوتاه خاکی‌رنگ، صدایی داشتند شبیه به شمردن زمان.
– اون‌یکی مغازه، شیشه‌ش تمیزتره... بیا از اون‌ور.
پرند گفته بود و نایستاده بود. شال نقره‌ای‌اش کمی از پشت سر تاب می‌خورد و تن مانتوی گلبهی‌اش را می‌پوشاند؛ رنگی که در آفتاب، سایه‌ای میان طلوع و غروب به خود گرفته بود.
آرش از پشت، دنبالش می‌آمد. نگاهش لابه‌لای انعکاس مردد خودش در ویترین‌ها می‌لغزید. پیراهن سفیدش زیر نور، تُن سردی پیدا کرده بود. دستی به یقه‌اش کشید، بعد پشت گردنش را خاراند، انگار آن نقطه، همیشه محلی بود برای جمع شدن فکرهایی که هیچ‌وقت گفته نمی‌شدند.
مقابل یک طلافروشی ایستادند. قاب شیشه‌ایِ مغازه، از طلایی و شامپاینی و برنزی برق می‌زد. پرند با گوشه شالش بخار کم‌جان روی شیشه را کنار زد و گفت:
– به‌نظرت ساده باشه قشنگ‌تره یا نگین‌دار؟
آرش لحظه‌ای مکث کرد. چشمش افتاده بود به بازتاب پرند در شیشه: مانتویی به رنگ شکوفه‌ی خفه‌ی هلو، چشم‌هایی که رنگشان همیشه از پشت شیشه عمیق‌تر دیده می‌شد.
– هرچی تو انتخاب کنی... !
صداش نرم بود اما از زیر، صدای لرزش کوچکی عبور کرده بود که خودش هم متوجهش نشد.
باد آرامی از کنار خیابان رد شد، و تکه‌مویی از کنار صورت پرند را با خود کشید. آرش تماشایش کرد و فکر کرد چطور می‌شود همه‌چیز این‌قدر بی‌صدا، اما قطعی، اتفاق بیفتد.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
درِ حلقه‌فروشی با صدای زنگوله‌ای کوچک بسته شد. خیابان، از آن ظهرهای نیمه‌زمستانی بود که هوا نه سرد است، نه گرم، فقط انگار خودش را لای پالتویی دودست‌دوز پیچیده و آرام گرفته باشد. آفتاب، با احتیاط از لابه‌لای شاخه‌های درختان رد می‌شد و لکه‌هایی زردرنگ روی آسفالت پاشیده بود. پیاده‌رو، خلوت بود و مغازه‌ها یکی‌درمیان چراغ ویترینشان را روشن کرده بودند.
پرند هنوز به انگشتش نگاه می‌کرد. حلقه‌ی طلای رزگلد با نگین صدفی، حالا زیر نور طبیعی، رنگی بین صورتی گرم و شامپاینی گرفته بود. زبریِ حلقه روی پوستش غریبه نبود، اما همچنان دل‌نشین بود.
_ یه‌جوریه، انگار... به خودم وصلم کرده.
آرش کنارش ایستاده بود. پالتوی سرمه‌ای کبودی که پوشیده بود، زیر آفتاب جزئی از رنگ پوستش شده بود. دکمه‌های ماتِ لباسش با شلوار طوسی‌سیر، تضاد جذابی ساخته بود.
–_چون بهت میاد. همونیه که گفتی از برق زیادش خوشت نمیاد، ولی خاص باشه.
دست پرند داخل جیب مانتوی گلبهی کوتاهش لرز خفیفی برداشت. هوای نیم‌گرم مغازه هنوز از تنش نرفته بود. شال نخی نقره‌ای‌اش را کمی شل کرد و پرسید:
– بریم اون مغازه‌ی روبه‌رو رو هم نگاه کنیم؟ اون با ویترین آبی؟
آرش نیم‌نگاه انداخت به آن‌سوی خیابان. مغازه‌ی لباس مردانه‌ای که ویترینش با نور مهتابی‌های سرد روشن بود؛ کت‌وشلوارهایی آویزان، با یقه‌های اتوخورده و رنگ‌های مطمئن: خاکستری گرافیتی، بژ، آبی نفتی و... .
_ خب بریم. انگار اصرار داری تو مراسم شبیه کارمندها باشم.
پرند لبخندی زد و راه افتاد. صدای پاشنه‌ی کفش‌های سفیدش روی موزاییک ترک‌خورده‌ی کنار جدول، با بوق خفه‌ی تاکسی‌ای که رد می‌شد، قاطی شد.
آرش دستی توی موهای سیاهش کشید. همیشه موقع تردید این کار را می‌کرد.
– کتِ سورمه‌ای اولی خوب بود، اما حس کردم زیادی رسمی‌ هست.
پرند گفت:
_ رسمی باشه بهتره تا این‌که شبیه لباس عروسی پسرخاله‌هات باشه.
وارد مغازه که شدند، گرمای ملایم بخاری ایستاده‌ی کنج دیوار، بوی پارچه‌ی نو را توی هوا پخش کرده بود. فروشنده با پیراهن آبی روشن و کراوات قهوه‌ای، نزدیک‌شان آمد.
– خوش اومدید. می‌تونم راهنمایی‌تون کنم؟!
پرند همان‌طور که به کت‌وشلوار‌های آویزان روی رگال مغازه نگاه می‌کرد گفت:
_ کت‌وشلوار برای نامزدم می‌خواستم. مراسم نامزدی داریم.
فروشنده لبخند گرمی زد و گفت:
_ مبارک باشه، حالا چی مد نظرتون هست؟!
آرش سر تکان داد.
– ترجیحاً اسپرت‌تر اما نه اینکه به مراسم نخوره یکم رسمی باشه.
فروشنده که از لحن آرش کمی جا خورده بود، با حرکت دستش آنها را به سمت کت‌وشلوار های آخر مغازه برد، جایی که همیشه مشتری از آن جنس‌ها تعریف و تمجید می‌کرد. بعد از رسیدن به آنجا مرد فروشنده عقب ایستاد تا آنها راحت بتوانند حرف بزنند و نظرشان را تبادل کنند.
پرند جلوتر از آرش رفت و با دست، کت خاکستری ملایمی را لمس کرد که روی یقه‌اش دوخت ظریفی از نخ دودی داشت. گفت:
– این چطوره؟ رنگش به حلقه‌مون هم می‌خوره.
آرش نگاهی به کت انداخت.
– رنگش خوبه... ولی بذار یه سر اون آبی نفتی‌رو هم ببینم.
صدای حرکت چوب‌لباسی‌ها روی میله‌ی فلزی، با بوی ریز عطر چرم و نور مه‌آلود مغازه ترکیب شده بود.
پرند خم شد، پاشنه‌ی کفشش را مرتب کرد و نیم‌نگاهی به آیینه انداخت؛ خودش را دید، با حلقه‌ای تازه در دست، مردی کنارش، و کت‌های دوخته‌شده‌ای که به دنیای جدیدی اشاره داشتند.
لحظه‌ای برای خودش ایستاد و فکر کرد:
«از همین‌جا شروع می‌شه؟»
 
بالا پایین