- Oct
- 889
- 2,401
- مدالها
- 2
امیرحسین که پس از بازگشت به سوئیت اجارهای آیدا را پیدا نکردهبود، تلاش کرد با او تماس بگیرد. با اینکه میدانست کار بیهودهای انجام میدهد، اما شماره آیدا را برای هزارمین بار گرفت. «مشترک مورد نظر خاموش میباشد». سرش را میان دستانش فشرد تا شماره فاطیما را به یاد آورد. استرس مانع تمرکزش میشد. لحظهای پشیمان بود چرا گوشی را به دیوار کوبانده؛ لحظهای خوشحال بود که دیگر ستاره مزاحمش نمیشد و تعقیبش نمیکرد. با یادآوری اسم ستاره اخم روی صورتش نشست. درس عبرتی به او میداد که هرگز فراموش نکند!
علاقه به آیدا، از نگاه اولی که او را دیدهبود جوری در بندبند تنش ریشه زدهبود که نمیتوانست به دوری از او فکر کند. تکهای از گذشته در ذهنش مرور شد.
***
(گذشته)
مادرش روی تخت سپید بیمارستان آرام خوابیدهبود. چند ساعتی است که از آیسییو به بخش منتقل شده و حال عمومیاش رو به بهبود است. روی صندلی چرمی مشکی روبهروی تخت نشستهبود و انتظار بههوش آمدن مادرش را میکشید. درب اتاق باز شد و فرشتهی نجات مادرش وارد شد. دختر چشم طوسیِ دوست داشتنی عادت عجیبی داشت؛ دستانش همیشه درون جیبهایش بود. امیرحسین در برخورد اول همین حرکت را دلیل بیخیالیاش میدانست اما اینطور نبود. امیرحسین سلامش را پاسخ داد و به احترامش ایستاد. تمام وجودش چشم شدهبود جلو رفت و کنار آیدایی که در حال معاینه مادرش بود، ایستاد. امیرحسین سعی کرد سر صحبت را باز کند و با یادآوری رفتار زشت گذشته از او معذرت خواست و برای نجات جان مادرش تشکر کرد. آیدا لحظهای معاینهاش را متوقف نکرد و همانطور پاسخش را داد. آیدا طوری وانمود میکرد انگار اتفاقی پیش نیامده. رفتار محترمانه و پسندیده آیدا برای امیرحسین دلنشین بود. با آن سن کم چنین رفتار سنجیده و پختهای امیرحسین را جذب کرد. به راستی که ظاهر و باطن این دختر زیبا بود.
شیفت آیدا تمام شدهبود و پس از چک کردن وضعیت آخرین بیمارش که مادر امیرحسین بود به اتاقش رفت. گرسنه بود، باد در شکمش میپیچید و صدا میداد؛ در فکر سفارش غذا بود. لباسش را تعویض کرد و به چوبلباسی چوبی ایستاده گوشه اتاق که نزدیک به میز کارش بود آویزان کرد و با برداشتن کیف دوشی طوسیرنگش از اتاق بیرون زد. میانهی راهرو بیمارستان فاطیما را دید که بهسمتش میآمد. به او که رسید؛ دهانش باز شد سلام کند، صدای قار و قور شکمش زودتر از او اظهارِ وجود کرد. فاطیما به خنده افتاد و چالگونهی زیبایش را به نمایش گذاشت. آیدا به شکمش اشاره کرد و با اعتراض گفت:
- میبینی؟ آبرو برام نمیذاره!
فاطیما همانطور که میخواست جلوی خندهاش را بگیرد گفت:
- بیا بریم، شام مهمون من!
تا رسیدن به محوطه بیمارستان صدای بگو و بخندشان همهجا را فرا گرفتهبود. امیرحسین بیرون بیمارستان بهسمت ماشینش میرفت تا به خانه برود و لباس تعویض کند، چیزی بخورد و بازگردد. درون ماشین نشست و استارت زد. لحظهای با دیدن آیدا درون محوطه، ماشین را خاموش کرد. سرتاپا چشم شد.
***
(حال)
روی شنهای ساحل نشستهبود. نسیم خنکی میوزید، پتوی مسافرتی را دورش محکمتر کرد. صدای امواج و باد باهم مخلوط شدهبود. ذهنش ماندهبود پیش گوشی خاموشش. به آسمان ابری نگاهی انداخت. چند مرغ دریایی نیز از دور دیده میشد که هر از چند گاهی صدایشان به گوش میرسید.
علاقه به آیدا، از نگاه اولی که او را دیدهبود جوری در بندبند تنش ریشه زدهبود که نمیتوانست به دوری از او فکر کند. تکهای از گذشته در ذهنش مرور شد.
***
(گذشته)
مادرش روی تخت سپید بیمارستان آرام خوابیدهبود. چند ساعتی است که از آیسییو به بخش منتقل شده و حال عمومیاش رو به بهبود است. روی صندلی چرمی مشکی روبهروی تخت نشستهبود و انتظار بههوش آمدن مادرش را میکشید. درب اتاق باز شد و فرشتهی نجات مادرش وارد شد. دختر چشم طوسیِ دوست داشتنی عادت عجیبی داشت؛ دستانش همیشه درون جیبهایش بود. امیرحسین در برخورد اول همین حرکت را دلیل بیخیالیاش میدانست اما اینطور نبود. امیرحسین سلامش را پاسخ داد و به احترامش ایستاد. تمام وجودش چشم شدهبود جلو رفت و کنار آیدایی که در حال معاینه مادرش بود، ایستاد. امیرحسین سعی کرد سر صحبت را باز کند و با یادآوری رفتار زشت گذشته از او معذرت خواست و برای نجات جان مادرش تشکر کرد. آیدا لحظهای معاینهاش را متوقف نکرد و همانطور پاسخش را داد. آیدا طوری وانمود میکرد انگار اتفاقی پیش نیامده. رفتار محترمانه و پسندیده آیدا برای امیرحسین دلنشین بود. با آن سن کم چنین رفتار سنجیده و پختهای امیرحسین را جذب کرد. به راستی که ظاهر و باطن این دختر زیبا بود.
شیفت آیدا تمام شدهبود و پس از چک کردن وضعیت آخرین بیمارش که مادر امیرحسین بود به اتاقش رفت. گرسنه بود، باد در شکمش میپیچید و صدا میداد؛ در فکر سفارش غذا بود. لباسش را تعویض کرد و به چوبلباسی چوبی ایستاده گوشه اتاق که نزدیک به میز کارش بود آویزان کرد و با برداشتن کیف دوشی طوسیرنگش از اتاق بیرون زد. میانهی راهرو بیمارستان فاطیما را دید که بهسمتش میآمد. به او که رسید؛ دهانش باز شد سلام کند، صدای قار و قور شکمش زودتر از او اظهارِ وجود کرد. فاطیما به خنده افتاد و چالگونهی زیبایش را به نمایش گذاشت. آیدا به شکمش اشاره کرد و با اعتراض گفت:
- میبینی؟ آبرو برام نمیذاره!
فاطیما همانطور که میخواست جلوی خندهاش را بگیرد گفت:
- بیا بریم، شام مهمون من!
تا رسیدن به محوطه بیمارستان صدای بگو و بخندشان همهجا را فرا گرفتهبود. امیرحسین بیرون بیمارستان بهسمت ماشینش میرفت تا به خانه برود و لباس تعویض کند، چیزی بخورد و بازگردد. درون ماشین نشست و استارت زد. لحظهای با دیدن آیدا درون محوطه، ماشین را خاموش کرد. سرتاپا چشم شد.
***
(حال)
روی شنهای ساحل نشستهبود. نسیم خنکی میوزید، پتوی مسافرتی را دورش محکمتر کرد. صدای امواج و باد باهم مخلوط شدهبود. ذهنش ماندهبود پیش گوشی خاموشش. به آسمان ابری نگاهی انداخت. چند مرغ دریایی نیز از دور دیده میشد که هر از چند گاهی صدایشان به گوش میرسید.
آخرین ویرایش: