جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عاطفه حاتمی با نام [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,489 بازدید, 37 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه حاتمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه حاتمی
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
امیرحسین که پس از بازگشت به سوئیت اجاره‌ای آیدا را پیدا نکرده‌بود، تلاش کرد با او تماس بگیرد. با اینکه می‌دانست کار بیهوده‌ای انجام می‌دهد، اما شماره آیدا را برای هزارمین بار گرفت. «مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد». سرش را میان دستانش فشرد تا شماره فاطیما را به یاد آورد. استرس مانع تمرکزش می‌شد. لحظه‌ای پشیمان بود چرا گوشی را به دیوار کوبانده؛ لحظه‌ای خوشحال بود که دیگر ستاره مزاحمش نمی‌شد و تعقیبش نمی‌کرد. با یادآوری اسم ستاره اخم روی صورتش نشست. درس عبرتی به او می‌داد که هرگز فراموش نکند!
علاقه به آیدا، از نگاه اولی که او را دیده‌بود جوری در بند‌بند تنش ریشه زده‌بود که نمی‌توانست به دوری از او فکر کند. تکه‌ای از گذشته در ذهنش مرور شد.

***
(گذشته)
مادرش روی تخت سپید بیمارستان آرام خوابیده‌بود. چند ساعتی است که از آی‌سی‌یو به بخش منتقل شده و حال عمومی‌اش رو به بهبود است. روی صندلی چرمی مشکی روبه‌روی تخت نشسته‌بود و انتظار به‌هوش آمدن مادرش را می‌کشید. درب اتاق باز شد و فرشته‌ی نجات مادرش وارد شد. دختر چشم طوسیِ دوست داشتنی عادت عجیبی داشت؛ دستانش همیشه درون جیب‌هایش بود. امیرحسین در برخورد اول همین حرکت را دلیل بی‌خیالی‌اش می‌دانست اما این‌طور نبود. امیرحسین سلامش را پاسخ داد و به احترامش ایستاد. تمام وجودش چشم شده‌بود جلو رفت و کنار آیدایی که در حال معاینه مادرش بود، ایستاد. امیرحسین سعی کرد سر صحبت را باز کند و با یادآوری رفتار زشت‌ گذشته از او معذرت خواست و برای نجات جان مادرش تشکر کرد. آیدا لحظه‌ای معاینه‌اش را متوقف نکرد و همان‌طور پاسخش را داد. آیدا طوری وانمود می‌کرد انگار اتفاقی پیش نیامده. رفتار محترمانه و پسندیده آیدا برای امیرحسین دلنشین بود. با آن سن کم چنین رفتار سنجیده و پخته‌ای امیرحسین را جذب کرد. به راستی که ظاهر و باطن این دختر زیبا بود.
شیفت آیدا تمام شده‌بود و پس از چک کردن وضعیت آخرین بیمارش که مادر امیرحسین بود به اتاقش رفت. گرسنه بود، باد در شکمش می‌پیچید و صدا می‌داد؛ در فکر سفارش غذا بود. لباسش را تعویض کرد و به چوب‌لباسی چوبی ایستاده گوشه اتاق که نزدیک به میز کارش بود آویزان کرد و با برداشتن کیف دوشی طوسی‌رنگش از اتاق بیرون زد. میانه‌ی راهرو بیمارستان فاطیما را دید که به‌سمتش می‌آمد. به او که رسید؛ دهانش باز شد سلام کند، صدای قار و قور شکمش زودتر از او اظهارِ وجود کرد. فاطیما به خنده افتاد و چال‌گونه‌ی زیبایش را به نمایش گذاشت. آیدا به شکمش اشاره کرد و با اعتراض گفت:
- میبینی؟ آبرو برام نمیذاره!
فاطیما همان‌طور که می‌خواست جلوی خنده‌اش را بگیرد گفت:
- بیا بریم، شام مهمون من!
تا رسیدن به محوطه بیمارستان صدای بگو و بخندشان همه‌جا را فرا گرفته‌بود. امیرحسین بیرون بیمارستان به‌سمت ماشینش می‌رفت تا به خانه برود و لباس تعویض کند، چیزی بخورد و بازگردد. درون ماشین نشست و استارت زد. لحظه‌ای با دیدن آیدا درون محوطه، ماشین را خاموش کرد. سرتاپا چشم شد.

***
(حال)
روی شن‌های ساحل نشسته‌بود. نسیم خنکی می‌وزید، پتوی مسافرتی را دورش محکم‌تر کرد. صدای امواج و باد باهم مخلوط شده‌بود. ذهنش مانده‌بود پیش گوشی خاموشش. به آسمان ابری نگاهی انداخت. چند مرغ دریایی نیز از دور دیده می‌شد که هر از چند گاهی صدایشان به‌ گوش می‌رسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
فاطیما ظرف‌های صبحانه را درون سینک گذاشت و از پنجره آشپزخانه که دریا را به نمایش می‌گذاشت، خیره به آیدایی شد؛ که ساعت‌ها به نقطه‌ای خیره می‌شد و حرف نمی‌زد. دلش گرفت و دست از شستن ظرف‌ها برداشت. امیرحسین اشتباه زندگی آیدا بود. او را به ویلای خودشان آورده‌‌‌بود تا سفری که امیرحسین خراب کرده‌‌بود را دوباره بسازد. به‌سمت آیدا رفت، نمی‌خواست او لحظه‌ای تنها بماند. رفتار امروز آیدا او را یاد روزی می‌انداخت که تازه به خانه‌ی مادربزرگ آمده‌بود. همان‌قدر فرسوده و غمگین و کم‌حرف. دخترک عروسک به‌‌دستی که صورت گرد و کوچکش با آن دو تیله زیبای چشمانش که از زندگی خالی بود. روزی که مادربزرگ او را به جمع ما آورد و گفت:
- به دختر کوچولوم سلام کنین، آیدا از این به بعد با ما زندگی می‌کنه!
آیدای کوچک بدون هیچ عکس‌العملی نگاه مرده‌اش را خیره عروسک دستانش کرده‌بود.
آن روزها دلیل حال بدش مادر و پدرش بودند؛ حالا امیرحسین. درب پشتی خانه را که مستقیما به دریا باز می‌شد را گشود. بعد از سالها تلاشِ مادربزرگ و پدربزرگ برای بازگرداندن آیدا به زندگی، حالا باز در همان نقطه ابتدایی بود. فاطیما هم از بچگی مادرش را از دست داده‌بود. به آیدا رسید. با آمدن آیدای پنج ساله خواهر پیدا کرده‌بود. مادربزرگ بیشتر از یک مادر برای هردویشان بود. بین نوه‌هایش فرق نمی‌گذاشت.
آیدا را بغل کرد و سرش را به پشت آیدا تکیه داد. صورتش در نرمی پتوی ارغوانی غرق شد و قطره اشکی بابت بداقبالی خواهرش از چشمانش جاری شد و درون پتو گم شد. نباید گریه می‌کرد. او اینجا بود تا مرهمی بر دردهایش باشد؛ نه نمکی بر زخم‌هایش! جمله آیدا دیوانه‌اش کرد.
- گوشیم رو روشن می‌کنی؟ شاید کسی کاری باهام داشت!
از سادگی خواهرش می‌سوخت.
- از کارت که استعفا دادی! بابامم میدونه با هم هستیم! منظورت از کسی کیه؟
دهان آیدا باز شد. هنوز امیر را کامل نگفته بود فاطیما غرید:
- بگی امیرحسین خونت حلاله!
آیدا ساکت شد و چیزی نگفت که فاطیما برنجد. دلشوره اما رهایش نکرد؛ او نمی‌دانست که امیرحسین وقتی آشفته حال به خانه بازگشت و همسرش را ندید دنیا روی سرش آوار شد. به خیال اینکه آیدا از شمال بازگشته؛ با چه حالی کل شهر را زیر و رو کرده‌بود. بیمارستان آخرین جا بود. ناامید روبه‌روی شرکتش پارک کرد. شماره فاطیما هم در دسترس نبود. زیرلب «گندش بزنن» گفت. ترمز دستی را کشید و پیاده شد. شماره صمدی وکیل شرکت را گرفت. همان‌طور از درب حسگر شیشه‌ای وارد شرکت شد، به کارمندی که در حال خروج به احترامش سر خم کرد «سلام» آرامی لب زد و از کنارش عبور کرد. سومین بوق نخورده پاسخ داد:
- جانم امیرحسین؟
فکر انتقام لحظه‌ای امیرحسین را رها نمی‌کرد، دکمه آسانسور را که در قسمت شرقی ساختمان و نزدیک درب ورودی تعبیه شده‌بود را فشرد.
- خوبی سعید؟ کجایی؟
تعجب کرده پاسخ داد:
- پیش پات تازه از شرکت زدم بیرون. برای چی؟
امیرحسین وارد آسانسور شد و دکمه چهار را فشرد، مصمم لب‌زد:
- همین امروز همه‌ی سرمایه‌‌‌‌م رو از شرکت شمس بکش بیرون! قرارداد رو فسخ کن.
سعید از کارهای امیرحسین سر در نمی‌آورد.
- اما امیر… سرمایه رو برداریم ورشکست میشن!
امیرحسین همان‌طور که در آیینه آسانسور به یقه نامرتب کتش خیره‌بود با گفتن «به‌درک» تماس را قطع کرد و سعید فهمید که باید بی‌چون و چرا کارش را انجام دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
امیرحسین یک هفته را در پی پیدا کردن آیدا به‌ سختی و مرارت گذراند. جایی نمانده بود که جست و جو نکرده باشد. نه خبری از آیدا بود، نه فاطیما. چشمانش خیره به نقشه پروژه جدید بود؛ فکرش پیش آیدا. تمرکز نداشت. نمی‌توانست نقشه را اصلاح کند. با انگشتانش روی میز اداری کنده‌کاری شده گران‌قیمت ضرب گرفته‌بود. به معنای واقعی درمانده‌بود. لحظه‌ای چشم از مانیتور لپ‌تاپش گرفت. با دیدن سعید درست وسط اتاق هینی گفت و دست روی قلبش گذاشت. خنده‌ی سعید باعث شد خودنویس مشکی میان دستش را به‌سمت سعید پرتاب کند.
- مرض، بلد نیستی در بزنی؟ قبضه روح شدم!
سعید همان‌طور که می‌خندید، پرونده‌ای روی میز امیرحسین گذاشت و گفت:
- اتفاقا کلی در زدم! تو رو ابرها سِیر می‌کنی.
امیرحسین نفسش را بیرون داد و دستش را میان موهای مجعد و خرمایی‌رنگش برد.
- دارم دیوونه میشم!
به پرونده اشاره کرد.
- این چیه؟
سعید صندلی اداری چرخدار وسط اتاق را کشید؛ به میز نزدیک کرد و رویش نشست.
- کاریه که ازم خواستی! انتقال سرمایه از شرکت شمس به پروژه استانبول، برای دیوونگیتم راه چاره پیدا کردم!
جمله‌ی آخر سعید، حواس پرت شده امیرحسین را جمع کرد.
- چه چاره‌ای؟
سعید از جیب پارچه‌ای شلوار مشکی‌ رنگش کاغذی بیرون آورد و روی میز گذاشت.
- آدرس خانومت و دخترعموش!
امیرحسین ناباور برگه را از روی میز برداشت و با‌دقت نگاهی به آن انداخت. با دیدن آدرس شمال دستانش مشت شد و کاغذ میان دستانش مچاله. سعید از عکس‌العمل امیرحسین ابروهایش بالا پرید.
- چیشد پس؟
امیرحسین همان‌طور که بلند می‌شد و کتش را برمی‌داشت گفت:
- دو کوچه باهام فاصله داشتن و من کل تهران رو زیر و رو کردم!
قدم تند کرد تا از اتاق سی متری‌اش بیرون برود. لحظه آخر رو به سعید کرد و گفت:
- شرکت رو می‌سپرم به تو.
و رفت. سعید سری تکان داد و زیرلب غر زد:
- همیشه وضع همینه!
امیرحسین بی‌قرار پیدا کردن آیدا و آیدا بی‌قرار و نگران امیرحسین. دلش دمی آرام نمی‌گرفت؛ در این میان فاطیما او را به خواست خودش به رستوران آورده‌بود و اصلا نظری از آیدا نمی‌پرسید. جز صدای به هم خوردن قاشق و چنگال صدایی به گوش نمی‌رسید! میز که توسط گارسون آنقدر از غذاهای رنگارنگ پر شد که جای سوزن انداختن نداشت؛ آیدا تعجب کرده لب‌زد:
- این همه غذا برای چیه؟
فاطیما بی‌خیال تکه‌ای کباب را بر سر چنگال زد و به‌سمت آیدا گرفت.
- بخور، حرف نزن.
آیدا چنگال را گرفت و کباب را داخل دهانش گذاشت. چپ‌چپ به فاطیمایی که با خوردن روزانه آن حجم غذا هنوز هم هیکل متناسبی داشت، نگاه می‌کرد و غذایش را می‌جوید. فاطیما بی‌اهمیت به نگاه آیدا گفت:
- بعد از اینجا میریم خرید.
آیدا به سرفه افتاد و کباب به گلویش پرید. صدای سرفه‌های آیدا، نگاه‌ها را خیره‌ی میز آنها کرد. فاطیما بلند شد، ضربه‌ای به پشت آیدا زد و لیوان پر آب بلوری را به دستش داد.
- ببینم می‌تونی تو رستوران آبرو‌مونو ببری!
آیدا لیوان خالی آب را روی میز گذاشت. نفسش که تازه شد و حالش جا آمد، با صدای دو رگه شده گفت:
- دیروز بازار بودیم! تو چی می‌خوای از تو بازار که هنوز پیدا نکردی؟
فاطیما چشم در حدقه چرخاند و اَدای آیدا را درآورد.
- حتما باید بشینم تو خونه اشک و لولو‌های تو رو ببینم؟
شوخی بود ولی آیدا سرش پایین آمد و خیره‌ی میزِ پوشیده‌ شده با پارچه زیبای سنتی شد. باز دلش تنگ امیرحسین شد. نه می‌توانست بابت شش ماه جدایی افتاده بینشان او را ببخشد، نه می‌توانست او را فراموش کند!
اما بودن همراه با قهر و جدایی را کنار امیرحسین، به ندیدن و بی‌خبری از او ترجیح می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
در آن‌سو امیرحسین که تمام هم و غمش بخشیده شدن توسط آیدا بود از شرکت بیرون آمد تا زودتر به‌سمت آیدا پرواز کند. با زدن ریموت به‌سمت ماشینش رفت. با شنیدن صدای کسی که نامش را صدا می‌زد به آن سمت نگاه انداخت. با دیدن ستاره اخم صورت صاف و گندمی‌اش را پر کرد. صدای تق‌تق چکمه‌های پاشنه بلند ستاره روی اعصاب امیرحسین خش‌ می‌انداخت. پالتوی چرمی با آن خزهای دور گردنش با آن‌ لب‌های ژل زده همچون بادکنک و دماغ قد نخود کوچک‌شده‌اش او را مانند دلقکی زشت کرده بود. قدمی به امیرحسین خودش را بند آستین امیرحسین کرد و التماس را در صدایش ریخت.
- امیر بابام داره ورشکسته میشه! امیر توروخدا انتقام منو از بابام نگیر. من اشتباه کردم، غلط کردم، به پات می‌افتم.
اشک را چاشنی التماس‌هایش کرد.
- بابامو قاطی ماجرا نکن! بابام گناه داره، سکته می‌کنه!
امیرحسین آستینش را از لابه‌لای دست ستاره آزاد کرد.
- مگه زن من چه گناهی داشت؟ لحظه‌ای که داشتی برای نابودی زندگی من نقشه می‌کشیدی باید به عواقب کارتم فکر می‌کردی! تو زندگی منو نابود کردی منم زندگی تو رو! حساب بی‌حساب.
ستاره دو زانو روی زمین افتاد و ضجه زد:
- امیر من فقط می‌خواستم تو رو به‌دست بیارم بدون سر خر!
امیرحسین نگاهی به قیافه بدون آرایش ستاره انداخت؛ با آن‌ تعداد عمل‌های گوناگون شدیداً کریه‌المنظر شده بود. چگونه روزی با او به آیدا خ*یانت کرده‌بود. آیدا بدون آرایش و هیچ عملی مانند ماه می‌درخشید. پوزخندی نثارش کرد:
- فکر کردی آیدا نباشه من تو رو میخوام؟
چشم گرفت و پشت کرد به ستاره‌ای که ضجه می‌زد و التماس می‌کرد؛ تعداد اندک عابرین با نگاهی ترحم آمیز او را می‌نگریستند و از کنارش عبور می‌کردند، امیرحسین لحظه آخری که می‌خواست سوار ماشین شود گفت:
- دیگه این وَرا نبینمت.
سوار شد و ستاره را همان‌گونه رها کرد و رفت؛ ندید که ستاره‌ی دل‌شکسته در دل برای زندگی‌اش خط و نشان می‌کشد. خط و نشان برای زندگی که خودش نابود کرده و قبل از ورود اجبارانه او، آن زندگی به بهشتی می‌مانست. آیدای بیچاره بی‌خبر از این وقایع پاکت‌های خرید را دست‌ به دست کرد. دستانش متورم و دردناک شده‌بود؛ دسته پاکت‌ها رَدی قرمز بَر کف دستانش انداخته بود. کف پاهایش بس که راه رفته‌بودند، می‌سوخت؛ کمردرد هم که جای خود داشت. فاطیما اما بی‌وقفه خرید می‌کرد و آیدا را مجبور می‌کرد پابه‌پایش تمام فروشگاه‌ها را طی کند. آیدا به معنای واقعی کم آورد؛ پاکت‌های خرید را گوشه‌ای گذاشت و خودش روی پله‌ سنگی جلوی مغازه‌ای ولو شد. فاطیما به‌سمت آیدا نگاهی کرد و گفت:
- خسته شدی؟
آیدا که از خستگی نفسش درنمی‌آمد، گفت:
- خودت چی فکر می‌کنی؟
فاطیما لبخندی از طعنه آیدا به‌ لبش آمد و به کافه‌ای که با چوب‌های سوخته تزیین شده‌بود اشاره کرد.
- بریم اونجا هم استراحت کنی هم یه چیزی بخوریم؟
آیدا که از خستگی توان یه قدم دیگر راه رفتن نداشت؛ سری به نشانه نه بالا آورد و گفت:
- فقط بریم خونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
فاطیما با خیال اینکه آیدا را خسته کرده و مهلت فکر و خیال را از او گرفته، به خانه بازگشتند.
اما پس از اینکه فاطیمای خسته و کوفته گرم خواب شد؛ آیدا که خواب به چشمانش نیامد، دلتنگی امانش نداد و در آن سرما و بارش به لب ساحل رفت.
روی شن‌های ساحل نشست و صورتش را رو به آسمان گرفت؛ باران به‌شدت می‌بارید و او را مانند موش آب‌کشیده‌ای ساخته‌بود. افکار پریشان لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد.
یادش آمد چنین روزی با امیرحسین ازدواج کرده‌بود؛ آن روز هم باران به‌شدت می‌بارید. با فرق اینکه آن روز دست در دست هم زیر باران می‌دویدند و می‌خندیدند. صورتش را پایین آورد و خیره شد به دریا. اشک‌هایش با قطرات باران مخلوط ‌شد. چه ازدواج بی‌دوامی… . پدرش بارها به او گوشزد کرد که امیرحسین جفت خوبی برای او نخواهد شد؛ گویی شامه پدرانه‌اش به کار افتاده‌بود، اما او دلبسته بود و نمی‌خواست به حرف‌های کسی گوش کند. امیرحسینِ به ظاهر عاشق، زود پشتش را خالی کرد. خودش را در آغوش کشید نه ازسرما، از غم بی‌کسی… . دلش نمی‌خواست حرف‌های پدرش را بشنود که می‌گفت: «من همون اول بهت گفتم!».
با قرار گرفتن چیزی روی شانه‌اش از فکر خارج شد و به پشت سرش نگاه کرد. با دیدن پدرش در آن لحظه و در آن مکان حالت تعجب و شرمندگی را همزمان با تک‌تک سلول‌های بدنش حس کرد. پدرش کتی روی شانه‌اش انداخته‌بود؛ او نیز مانند آیدا خیس شده‌بود و آب از سر موهای جوگندمی‌اش چکه می‌کرد. چهره آیدا بی‌نهایت شبیه پدرش بود اما صفات اخلاقی‌اش زمین تا آسمان با او فرق داشت، تنها کلامی که به ذهنش آمد «سلام» بود که زمزمه کرد و پدرش به‌جای پاسخ گفت:
- با اینجا نشستن و گریه کردن چی درست میشه؟
با آن شدت باران گریه‌اش را تشخیص می‌داد؛ آخر چشمانش مانند کاسه خونی رنگ می‌گرفت حتی با ریختن چند قطره اشک. دیگر خویشتن داری‌اش را از دست داد و به وضوح گریه کرد. پدرش قدمی جلو آمد و کنار دخترش نشست.
- اینقدر گریه کردی دلت آروم نگرفت؟
با دستانش زانوهایش را در آغوش گرفت؛ «نه» را زمزمه کرد. منتظر بود تا پدرش طعنه بزند و ازدواج یک‌ساله‌‌اش را به سخره بگیرد؛ اما با شنیدن حرف‌های پدرش تعجب کرده برای لحظه‌ای گریه‌اش متوقف شد.
- همش تقصیر منه که پدری کردن بلد نبودم! نتونستم یدونه بچمو خودم بزرگ کنم، اون‌وقت شاید می‌تونستم جلوی این‌ اتفاقات رو بگیرم.
سرش را چرخاند و نظاره‌گر پدری شد که ۲۲ سال محکوم بود به دور بودن از دخترش. دختری که میان کشمکش روزانه با همسرش فراموش شد؛ زمانی یادشان آمد دختری دارند که دخترشان اسیر دستان روان درمان‌ها و روان پزشکان بود. از آن روز به بعد مادربزرگ و پدربزرگ گرفتند دختری را که پدر و مادرش والدین بودن را بلد نبودند. آیدا به حرف آمد همان‌طور که فین‌فین می‌کرد.
- مامان‌بزرگ و بابابزرگ چیزی کم نذاشتن.
حرف‌های آیدا طعنه نداشت اما برای پدرش سنگین بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
پدر آیدا کنار دخترش نشسته‌بود تا راضیش کند به ختم رابطه نخ‌نمای‌اش؛ ولی امیرحسین سخت‌کوشانه در پی تعمیر رابطه از هم گسیخته‌اش، خود را تا دم در ویلا عموی آیدا رسانده‌بود.
شیشه پاکن قطرات باران را کنار می‌زد. چیزی از شیشه بخور گرفته با آن شدت باران پیدا نبود. از ماشین پیاده شد و برای آن‌که خیس نشود کاپشن آجری رنگی که تازه خریده‌بود را به‌جای چتر روی سرش گرفت. خواست به‌سمت در برود؛ با دیدن دو ‌نفر لب ساحل راهش را به آن سمت تغییر داد. چه کسی در این باران سیل‌آسا، بر‌لب ساحل نشسته‌بود؟ چند قدمی جلو رفت، صدای گریه‌ی آیدا توجهش را جلب کرد. کاپشن از دستش رها شد و روی زمین افتاد؛ جلوتر رفت و از پشت سر آیدا را تشخیص داد، به مرد سال خورده کنارش نگاهی کرد و آه از بنیادش درآمد. دیگر مهلت دلجویی از آیدا را نداشت، آیدا را از دست رفته می‌دید. صدایش زد:
- آیدا؟
با چرخیدن آیدا به‌سمتش، پدر آیدا نیز چرخید و با دیدن امیرحسین خون در رگ‌هایش به جوش آمد؛ با یک حرکت بلند شد و به‌سمت امیرحسین رفت.
- مرتیکه تو اینجا چیکار می‌کنی؟
آیدا با دیدن آن صحنه، یاد گذشته‌ی تلخش افتاد.

***
(گذشته)
با دیدن دکتر صادقی به‌سمتش دوید.
- یاسمن… یاسمن… .
یاسمن که سرگرم بازی با گوشی‌اش بود؛ به‌سمت آیدا بازگشت.
- جونم آیدا؟
یک قدمی او ایستاد نفس‌نفس می‌زد، زیر دلش تیری کشید.
- سلام خوبی؟
یاسمن با دیدن حرکات آیدا که مانند کودکی از دویدن زیاد لپ‌هایش گلگون شده‌بود به خنده افتاد.
- علیک سلام. این چه وضعیه؟
نفس عمیقی کشید و به صورت گرد و گندمی یاسمن خیره شد.
- امشب هوای مریض‌های منو داشته باش!
باد یاسمن خالی شد و لب‌های درشتش کج شد.
- أه می‌دونستم کارت گیره! وگرنه تو سالی یه بار هم حال من رو نمی‌پرسی.
هردو باهم خندیدند و آیدا چشمکی زد.
- فدات، جبران می‌کنم.
یاسمن همان‌طور که عزم رفتن کرد با خنده گفت:
- آره، آره چقدرم که تو اهل جبرانی!
برای امشب کلی برنامه داشت؛ کیک سفارش داده‌بود. زودتر می‌رفت تا شام مورد علاقه امیرحسین را بپزد؛ امشب شب خاصی بود، اولین سالگرد ازدواجشان . یونیفرمش را با لباس بیرونی تعویض کرد. از دیروز که در آشپزخانه روی آن سرامیک‌های سُرِ تِی کشیده شده زمین خورده‌بود، زیر دلش تیر می‌کشید و دردناک بود. دست برد کیفش را از روی میز بردارد، گوشی‌اش زنگ خورد. با دیدن شماره فاطیما از درد فراموشش شد و شاد و شنگول جواب داد:
- جانم فاطیما؟
فاطیما اما صدایش پر از تشویش و نگرانی بود، لب زد:
- آیدا آب دستته بزار زمین خودتو برسون به آدرسی که برات می‌فرستم.
و بدون کلام دیگری قطع کرد، به چند ثانیه نرسید صدای پیامک آمد. وجودش از استرس می‌لرزید؛ پیامک را باز کرد و به آدرس نگاه انداخت «کافه … .» دستانش از استرس یخ‌زده بود، دوباره درد زیر دلش را فرا گرفت؛ این ‌بار دردش بیشتر بود. دستی به دلش گرفت و سراسیمه از اتاق بیرون آمد و به‌سمت خروجی رفت. گام‌هایش با او همراهی نمی‌کردند و روی زمین کشیده می‌شدند. ترسیده‌بود نکند اتفاقی برای کسی افتاده باشد. با چه بدبختی خود را به ماشینش رساند، استرس وارد شده به او دردش را لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌کرد. زمانی که سوئیچ از دستانش رها شد و روی زمین افتاد؛ درد اجازه نمی‌داد خم شود و آن را از روی زمین بردارد. به عروسک خرگوشی آویزان از سوئیچ خیره شد، باری دیگر با آن زیر شکم دردناک برای برداشتنش پیش قدم شد. علت درد را درک نمی‌کرد! زمانی که مجبور شد پشت فرمان بنشیند، نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا رسیدن به آدرس به دردش فکر نکند. پشت چراغ‌های قرمز درد تا کمرش می‌رسید و باز قطع می‌شد، ناخن‌هایش را در کف دستش فشار می‌داد و ثانیه‌های سبز شدن چراغ راهنمایی برایش مانند ساعت‌ها می‌گذشت . زمانی که به آدرس داده شده رسید و از ماشین پیاده شد، لحظه‌ای از درد چشم بست‌ و لب‌ پایینش را زیر دندان فشرد. قلبش مانند گنجشکی میزد، استخوان کمرش تیر می‌کشید. درد جوری بر او چیره شده‌بود که قدرت آنالیز مکان را از او گرفت و وقتی به خود آمد، خودش را پشت درب شیشه‌ای ورودی کافه دید، چشمی چرخاند تا در کافه شلوغ فاطیما را پیدا کند اما قبل از پیدا کردن فاطیما، امیرحسین را در کت و شلوار مشکی رسمی گوشه‌ای نزدیک به درب ورودی دید. درب شیشه‌ای را باز کرد تا به‌طرف امیرحسین برود، نیمه دیگر میز که از پشت درب قابل دید نبود نمایان شد؛ آیدا با دیدن زنی روبه‌روی امیرحسین آنقدر صمیمی جاخورد. مخصوصاً با دیدن دستان گره کرده امیرحسین میان دستان آن زن؛ دوباره زیر دلش تیری کشید. نفسی عمیق کشید و نخواست عجولانه قضاوت کند، با خود می‌گفت محال است امیرحسین به او خ*یانت کند. درد امانش نمی‌داد، صدای خنده‌های امیرحسین و آن زن که کل کافه را برداشته بود کلافه‌اش کرده‌بود. آمد تا قدمی بردارد، امیرحسین دست دخترک را بالا آورد و پشت دستانش را بوسید. بمبی میان قلب آیدا صدا کرد و با حس جاری شدن مایعی به پاهایش نگاه کرد و خود را غرق خون دید. درد به اوج رسید و‌ ته مانده قدرت سرپا ماندنش را سر کشید. جیغ فاطیما و نگاه خیره و ترسیده امیرحسین، تنها تصاویری بود که قبل بیهوش شدن به‌یاد داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
آیدا بیهوش شد و ندید عذاب‌ وجدان فاطیما و امیرحسین را، زمانی که دکتر از اتاقش بیرون آمد و رو به همه‌ گفت «بچه سقط شده.» همه مات و مبهوت از خبری که شنیدند، مقصر را امیرحسین دانستند. در صورتی که فاطیما با خبر دادن بَدموقع به آیدا نیز مقصر بود. امیرحسین پشت در اتاق آیدا آوار شد؛ هنوز خبری که شنیده را هضم نکرده بود. فاطیما لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت و اشک می‌ریخت که چرا در روز سالگرد ازدواج آیدا، هم همسرش را از او گرفت هم فرزندش را. می‌توانست به مرور زمان و آرام‌آرام به خواهرش بفهماند و مانع این اتفاقات شوم شود. برخلاف بقیه او هیچ‌گاه از امیرحسین متنفر نشد؛ از خودش متنفر شد و چه وضعیت دردناکی برایش بود. از طرفی فاطیما زجر می‌کشید و از طرفی دیگر آیدا… . آیدای بیچاره‌ای که دیوار‌های سفیدرنگ اتاق نیز او را می‌آزرد. می‌دانست ندانم کاری دیروز باعث وضعیت حالایش بود نه کسی دیگر؛ بیشتر از سقط جنینش، درد خ*یانت امیرحسین او را آزار می‌داد. زجری که او تحمل می‌کرد خارج از توانش بود.
***
(حال)
پدر آیدا به‌سمت امیرحسین رفت قبل از اینکه به امیرحسین برسد آیدا فریاد کشید:
- بابا… .
با صدای فریاد آیدا، عمویش که تازه از راه رسیده‌بود و می‌خواست کلید در قفل بیندازد؛ دسته چتر را در دستش جابه‌جا کرد و به‌سمت صدا قدم برداشت.
پشت دیوار خانه به‌سمت ساحل، برادرش گلاویز شوهر آیدا شده‌بود و شوهر آیدا به‌جای دفاع از خود بی‌حرکت ایستاده‌بود و چیزهایی را با صدای بلند برای آیدا توضیح می‌داد. آیدا دو قدمی آن‌ها ترسیده فریاد می‌کشید و از پدرش می‌خواست امیرحسین را رها کند؛ زیر باران با لباس‌های خیس و وضعیت اسف بار. با دیدن آن صحنه تعجب کرده صدایش را بالا برد:
- اینجا چه خبره؟
جلوتر رفت و به همگی‌شان توپید.
- ببین با چه وضعیتی اینجان و دعوا می‌کنن، بیاین برین خونه مشکل‌تونو حل کنین یالا!
رو به برادرش کرد که با آن ظاهر آب‌کشیده و آن سن و سال هنوز هم برای دامادش شاخ و شانه می‌کشید و گفت:
- با تو نبودم مگه؟ یالا!
آیدا از حرف شنوی پدرش تعجب کرد. عمو با آن چشمان سیاه و بینی عقابی که وقتی عصبانی بود عجیب ترسناک می‌شد، مخاطب قرارش داد به خود آمد.
- آیدا زود باش.
عمو زودتر به پیش افتاد، امیرحسین را که هنوز سعی داشت خودش را برای آیدا توجیه کند را هم با خود همراه کرد و جلوی اعتراض پدر را گرفت. آیدا پشت سر پدرش وارد ویلا شد. موج هوای گرم که به صورتش خورد فهمید چقدر سردش بوده، لرزی به تنش افتاد. فاطیما با دهانی باز خیره به آن‌ها بود؛ عمو صدایش زد.
- فاطیما براشون لباس بیار.
فاطیما «چشمی» گفت. جلو آمد و ویشگونی نمایشی از آیدا گرفت .
- کجا رفته بودی؟
آیدا را کشید و با خود به اتاق لباس برد.
- این چه وضعیه آخه؟
لباسی از کمد خارج کرد و به دست آیدا داد.
- تا وقتی من برمی‌گردم عوض کن لباستو.
و با برداشتن چند دست لباس مردانه از اتاق خارج شد.
آیدا در آیینه قدی گوشه‌ی اتاق لباس نگاهی انداخت، لباس‌ به تنش چسبیده‌بود و هنوز از آن‌ها آب می‌چکید. چشمانش از اشک‌های چند دقیقه پیش سرخ بود و لب‌های کبود از سرمایش که هنوز لرزان بود. توضیحات امیرحسین را درباره شبی که تنها رهایش کرده‌بود را در سر بالا و پایین می‌کرد، نفسی عمیق کشید و به‌سمت حمام رفت.
در آن سو امیرحسین چشمش خیره به در اتاق بود. حرف‌های عموی آیدا را چندین بار مرور کرد «مشکل بین شماست و تصمیم گیرنده هم آیداست. ادامه یا ختم این رابطه رو اون انتخاب می‌کنه!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
امیرحسین منتظر آیدا بود و در دل خدا‌خدا می‌کرد که آیدا به حرف‌هایش فکر کرده باشد و نیامده دستور به ختم رابطه‌‌یشان ندهد. مانند کسی که منتظر آمدن نتایج کنکور بود، دلهره داشت و پایش را تکان می‌داد. هنوز صدای گریه‌های آیدا برایش مرور درد بود. عموی آیدا روی مبل نشست؛ پس از مرگ مادر و پدرش بزرگ خانواده محسوب می‌شد و همه از او حساب می‌بردند. پدر آیدا را مخاطب قرار داد.
- داداش کو خانومت؟
پدر آیدا که دلخوشی از امیرحسین نداشت و با بودن او معذب بود، دستی به صورت بدون ریشش کشید و به زور چند کلمه‌ای زمزمه کرد:
- مرخصی نداشت نتونست بیاد.
فاطیما سینی چای را جلوی پدرش گرفت؛ پدرش با اشاره به بقیه لب زد:
- اول مهمان.
فاطیما با تکان دادن سر به‌سمت بقیه رفت. صدای باز شدن درب اتاق نظر همه را جلب کرد. آیدا با ساحلی گلدار سپید و سرخی که فاطیما به او داده‌بود، بیرون آمد و تمام وجود امیرحسین چشم شد. یک هفته‌ ندیدنش بسیار او را دلتنگ و دیوانه کرده‌بود. آیدا جلو آمد و ناخواسته روی مبل سلطنتی کرم‌طلایی روبه‌روی امیرحسین نشست؛ امیرحسین این حرکت آیدا را به فال نیک گرفت با اینکه می‌دانست لیاقت داشتن این دختر را ندارد ولی بی او بودن را بلد نبود. اما پدر آیدا از دیدن آن صحنه خوشحال نشد، نمی‌خواست آیدا نرم شود و دوباره به زندگی ملالت بارش بازگردد. هنوز سوز گریه‌های دخترش را فراموش نکرده‌بود.
- من امروز اومدم تا دخترمو ببرم پیش خودم… .
دل امیرحسین هُری ریخت. دسته مبل سلطنتی که با مهارت خاصی گل‌های ریزی روی آن کنده شده‌بود را فشار داد، با نگاه به آیدا التماس می‌کرد تا چیزی بگوید و مانع شود؛ اما آیدا در چشمان عسلی امیرحسین که هارمونی زیبایی با موهایش داشت خیره شده‌بود و روزه سکوت گرفته‌بود.
عموی آیدا نگاهی به رنگِ پریده‌ی امیرحسین انداخت و دلش به رحم آمد. از سخن برادرش هم نمی‌توانست خرده بگیرد، پدر بود و نگران دخترش. رو به آیدا کرد، باز کردن گره‌ی این ماجرا دست او بود. نمی‌خواست برای تصمیم‌گیری به او فشار بیاورد ولی چاره‌ای نبود.
- آیدا‌جان نظر تو چیه؟
آیدا سر بلند کرد و با حالت استیصال به عمویش خیره شد. عمو درماندگی‌اش را دید اما اعتنا نکرد، شش ماه از روز خ*یانت امیرحسین به آیدا گذشته‌بود اگر می‌خواست جدایی صورت بگیرد می‌گرفت، نیاز به تعلل نداشت. چشمان سرخ آیدا نشانگر عشق بود وگرنه کسی برای افراد بی‌اهمیت زندگی‌اش اشک نمی‌ریزد. سوالش را دوباره تکرار کرد… . آیدا میان آن همه نگاه منتظر چه می‌توانست بگوید؟ سرش را پایین انداخت تا نگاه‌شان روی تصمیمش اثر نگذارد. منصفانه زندگی یک‌ساله‌اش را از نظر گذراند؛ جز روزی که امیرحسین به او خ*یانت کرد، بدی از سمت او ندیده بود. با یادآوری آن روز ناخواسته دستش روی شکمش لغزید، چقدر بابت این‌که فرزندش را از دست داده ناراحت بود اما گناه از دست دادن فرزندش را به دوش کسی دیگر نمی‌گذاشت چون تقدیرش داشتن فرزند نبود. خ*یانت امیرحسین در اوج خوشبختی و اعتمادش به او اتفاق افتاد! شش ماه زمان کمی بود تا فراموش کند چه بلایی سرش آمده، اما انتخاب امیرحسین و این ازدواج بدون تحقیق و شناخت قبلی، تصمیم خودش بود. می‌خواست عواقب انتخاب اشتباهش را بسنجد، گویی می‌خواست خودش را زجر بدهد. پس تصمیمی گرفت که همه را تعجب زده کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
سرش را بالا آورد و همه را از نظر گذراند. نگاهش روی امیرحسین متوقف شد، استرس امیرحسین از رنگ پریده چهره‌اش مشهود‌بود. هنوز دودل بود در انتخابی که کرده. نمی‌دانست درست و غلط چیست! اما مغزش فریاد می‌کشید با دادن فرصتی دوباره هرچند غلط، حجت را بر خود و امیرحسین تمام می‌کرد. تصمیمش را که اعلام کرد به مذاق پدرش خوش نیامد، اخم روی صورت سپید محمد(پدر آیدا) نشست و رنگ زیبای چشمان طوسی‌اش کدر شد. عشق امیرحسین چشمان دخترش را کور کرده‌بود. بدی‌های بی‌شمار امیرحسین جای فرصتی دوباره نداشت چه فایده که دخترش نمی‌خواست ببیند. دخترش نقصی نداشت که دچار چنین سرنوشتی شد. آیدا به امیرحسین می‌نگریست؛ حس خوبی نمی‌گرفت از نگاه غمگین و مهربان امیرحسین. چیزی میان دلش می‌گفت «به زودی پشیمون میشی» پدرش که به حرف آمد نگاهش را به آن سمت چرخاند.
- با اون بلایی که سرت اومد بازم می‌خوای باهاش زندگی کنی؟ دیوونه شدی؟
امیرحسین میان حرف پدر زنش پرید و پاسخ داد:
- اشتباهم رو دیگه تکرار نمی‌کنم، قول میدم!
پوزخندی نثار دامادش کرد و ایستاد.
- تو از این قول‌ها زیاد دادی.
سپس رو به دخترش کرد و ادامه داد.
- اتاقت رو آماده می‌کنم، می‌دونم این انتخاب دوامی نداره.
با «خداحافظی» که به برادرش گفت از خانه خارج شد و ته دل آیدا را خالی کرد. مسعود نگاهی به برادر بی‌طاقتش کرد و دستی به ریش پرفسوری‌اش کشید؛ در این اندیشه بود که نمی‌شود با یک خطا زندگی را از هم پاشید. صحبتی نکرده‌بود که دخالت محسوب نشود فقط آن‌ها را گرد هم جمع کرده‌بود که عاقلانه سنگ‌هایشان را وا بکنند. آیدا را تحسین می‌کرد، با آن بلایی که سرش آمده باز هم دری برای جبران باز گذاشته‌بود، این دفعه اگر امیرحسین خطا می‌کرد خودش زودتر از برادرش اقدام می‌کرد.
امیرحسین در دل خوشحال بود با اینکه حرکت پدر زنش کمی متأثرش کرد. اما آیدا برخلاف امیرحسین دل به دلش نبود. دستش که توسط فاطیما فشرده شد به او چشم دوخت، فاطیما با نگرانی لب زد:
- مطمئنی؟
صادقانه به نگرانی خواهرانه‌اش سری به نشانه «نه» تکان داد. فاطیما آیدا را در آغوش کشید؛ چگونه مردی را که پس از آن اشتباه زشت، شبی تا صبح او را میان خانه‌ای غریبه تنها گذاشته بخشیده‌بود؟ چگونه با آن اعتماد شکسته، خودش را قانع کرده این مرد شب تا صبح پی خوش‌گذرانی نبوده؟
کلی حرف درون مغزش بود که هیچ‌کدام را مطرح نکرد.
قطعاً آیدا مغز خر خورده‌‌بود! او نیز با پدر آیدا هم‌فکر بود. نگاهش به امیرحسین خورد، اگر جای آیدا می‌بود همان روز خیانتش پرونده این مرد را بسته‌بود. به آینده خواهرش امیدی نداشت، تنها راهنمایی‌ که می‌توانست بکند را در گوش آیدا زمزمه کرد:
- لااقل تا این مرد خودش رو بهت ثابت نکرده و ازش مطمئن نشدی، بچه نیار!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
روزها از پی هم می‌گذشتند. آیدا و امیرحسین به زندگی کنار هم بازگشتند اما نه به آن شور و شوق و عشق قبل. روزهایی که امیرحسین دیروقت از سرکار به خانه می‌آمد در دل آیدا قراری نمی‌ماند؛ فکرهای شوم لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد. روزهایی که به مهمانی می‌رفتند و امیرحسین با دخترهای فامیل گرم می‌‌گرفت، سیاهی دل آیدا را فرا می‌گرفت و کامش را تلخ می‌کرد. دیوار اعتمادش شکسته و زندگی را برایش سخت کرده‌بود. هرروز سردرد می‌گرفت، تصمیم داشت درسش را ادامه دهد و تخصص بگیرد تا از مغزش فرصت فکر و اندیشه را بگیرد. اما مگر میشد؟ خودش را با کار بیمارستان و درس درگیر کرد اما لحظاتی که به خانه می‌آمد و با امیرحسین روبه‌رو میشد، حتی گوشی میان دستان امیرحسین نیز او را می‌آزرد. امیرحسین تمام سعیش را در جبران کارهایش می‌کرد اما برای آیدایی که به بدبینی دچار شده، دیر بود. گاهی اشتباهی در زندگی مانند لگد زدن زیر چهارپایه فرد اعدامیست و قابل جبران نیست. فاطیما روز به روز آب شدن خواهرش را می‌دید اما پدرش اجازه هیچ دخالتی را به او نمی‌داد، به قول پدرش بعضی چیزها باید اتفاق بیفتد تا تجربه شود. آیدا به روی خود نمی‌آورد، اما از درون در حال ویرانی بود. دستان لرزانش را دور لیوان چای داغش گره کرد، چشمه‌ی اشکش می‌آمد پر شود اما جلوی خودش را می‌گرفت. یک‌ساعتی می‌شد که امیرحسین مشغول صحبت با گوشی درون اتاق است و بیرون نیامده، ذهن آشفته‌اش لحظه‌ای آرام نداشت. چشمانش خیره به تلویزیون بود و فکرش درون اتاق، به وضع خودش که فکر می‌کرد غصه تمام وجودش را می‌گرفت. امیرحسین از اتاقی که درش رو به سالن باز می‌شد، بیرون آمد؛ نفس درون سی*ن*ه آیدا حبس شد، از استرس زیاد لیوان چایی را به لب‌هایش نزدیک کرد و کمی از چایی را خورد میترسید امیرحسین از شکاک شدنش بویی ببرد. آن یک قورت چای داغ، از دهان تا ته نای‌اش را سوزاند و همان قطره اشکی که سعی در کنترلش داشت از گوشه چشمانش جاری شد. امیرحسین خندان خود را به آیدا که روی نزدیکترین مبل نزدیک به در اتاق و روبروی تلویزیون بود رساند؛ کنارش روی مبل راحتی خاکستری جاگیر شد و دستانش را دور شانه نحیف آیدا حلقه کرد. آیدا سوالی نپرسیده امیرحسین شروع به صحبت کرد و از تماس کاری و پروژه بزرگ خارج از کشورش گفت. آیدا تنها سر تکان می‌داد؛ اما زمانی که گفته‌های امیرحسین به رفتن و ماندن شش‌ماهه‌اش به آن‌جا مطرح شد، لیوان درون دستان آیدا رها شد و به زمین خورد. به تکه‌های شکسته لیوان نگاه می‌کرد و قلبش درون دهانش میزد. شش ماه؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین