- Oct
- 889
- 2,401
- مدالها
- 2
سرش را روی بالشت پر سپیدرنگ جابهجا کرد، از فکر زیاد بیخوابی به سرش زدهبود. گاه قطره اشکی سرگردان روی بالشت میچکید و لابهلای نرمیاش گم میشد. حال افتضاحی داشت که قابل وصف نبود؛ کل شب را برای شادی آیدا به اجبار خندیدهبود گرچه عاقبت آمدن به خانه را حدس میزد. باز فکر ناراحتی پدرش قطره اشکی دیگر را راهی گونههای پُر و گندمگونش کرد. سر از بالشت برداشت و روی تخت نشست؛ اتاق غرق در تاریکی بود، پرده حریر نازک کنار رفته و ستارهها از پنجره سراسری اتاقش به زیبایی هرچه تمام میدرخشیدند و خود را به رخ میکشیدند.
حلقه چشمان پر شده از اشکش را خیره ماه کرد. با یادآوری اینکه پدرش برای تنبیه بیشتر او، شب را به خانه نیامده و او را تنها رها کردهبود؛ چانهاش را لرزاند و زمزمه کرد:« کاش بودی مامان!» پدرش تنها تنبیه کردن او را خوب بلد بود؛ هیچگاه سعی نکرد محبت کند، تکیهگاه باشد و پای حرفهای دل او بنشیند. فاطیما پس از رفتن مادرش، پدرش را نیز از دست داد!
تا طلوع آفتاب خواب به چشمانش نیامد؛ زیر چشمان سرخ شده از بیخوابیاش سیاهی خانه کرده بود. چرک کینه از پدر دلش را فراگرفت. سوئیچ را از روی دراور چوبیِ دستسازِ مادرش که کنار تخت قرار داشت، چنگ زده و به قصد فرار از آن زندان، تنها کتی که دیشب آن را گوشهای از اتاق پرتاب کردهبود را پوشید. حال و حوصله رفتن به سرکار را در خود نمیدید. پس از آنکه تمام تماسهایش از سمت پدر بیپاسخ ماند، گوشی را خاموش کرده و روی تخت انداخت. چشمانش میسوخت، گویی درونش شن و ماسه ریخته باشند. پایش را از اتاق بیرون گذاشت، لحظهای خیره سالن بزرگ و مجلل خانه شد، که در آن نه صدایی شنیده میشد و نه بوی غذایی حس میشد؛ خالیخالی… . دلش از آن حجم تنهایی آتش گرفت؛ قبلتر با وجود مادربزرگ و پدربزرگ تنهاییاش را اینگونه پُررنگ حس نکردهبود.
اشکهایش امان نمیدادند، چشم گرفت از زندان مجللش و خود را به درب خانه رساند و از آن خارج شد. لحظهی آخری که از درب منبتکاری شده بیرون میآمد، دسته کلیدش را جا مانده روی میز دکوراتیو نزدیک به درب دید، ولی برای برداشتنش اقدامی نکرد. حسگرها با هر قدمش بهسمت آسانسور فعال میشدند و چراغهای راهرو را یکی پس از دیگری روشن میکردند. وجود شخص دیگری درون راهرو، باعث شد دست ببرد و شال مشکی حریر افتاده بر دور گردنش را روی سر بکشد.
حلقه چشمان پر شده از اشکش را خیره ماه کرد. با یادآوری اینکه پدرش برای تنبیه بیشتر او، شب را به خانه نیامده و او را تنها رها کردهبود؛ چانهاش را لرزاند و زمزمه کرد:« کاش بودی مامان!» پدرش تنها تنبیه کردن او را خوب بلد بود؛ هیچگاه سعی نکرد محبت کند، تکیهگاه باشد و پای حرفهای دل او بنشیند. فاطیما پس از رفتن مادرش، پدرش را نیز از دست داد!
تا طلوع آفتاب خواب به چشمانش نیامد؛ زیر چشمان سرخ شده از بیخوابیاش سیاهی خانه کرده بود. چرک کینه از پدر دلش را فراگرفت. سوئیچ را از روی دراور چوبیِ دستسازِ مادرش که کنار تخت قرار داشت، چنگ زده و به قصد فرار از آن زندان، تنها کتی که دیشب آن را گوشهای از اتاق پرتاب کردهبود را پوشید. حال و حوصله رفتن به سرکار را در خود نمیدید. پس از آنکه تمام تماسهایش از سمت پدر بیپاسخ ماند، گوشی را خاموش کرده و روی تخت انداخت. چشمانش میسوخت، گویی درونش شن و ماسه ریخته باشند. پایش را از اتاق بیرون گذاشت، لحظهای خیره سالن بزرگ و مجلل خانه شد، که در آن نه صدایی شنیده میشد و نه بوی غذایی حس میشد؛ خالیخالی… . دلش از آن حجم تنهایی آتش گرفت؛ قبلتر با وجود مادربزرگ و پدربزرگ تنهاییاش را اینگونه پُررنگ حس نکردهبود.
اشکهایش امان نمیدادند، چشم گرفت از زندان مجللش و خود را به درب خانه رساند و از آن خارج شد. لحظهی آخری که از درب منبتکاری شده بیرون میآمد، دسته کلیدش را جا مانده روی میز دکوراتیو نزدیک به درب دید، ولی برای برداشتنش اقدامی نکرد. حسگرها با هر قدمش بهسمت آسانسور فعال میشدند و چراغهای راهرو را یکی پس از دیگری روشن میکردند. وجود شخص دیگری درون راهرو، باعث شد دست ببرد و شال مشکی حریر افتاده بر دور گردنش را روی سر بکشد.
آخرین ویرایش: