جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عاطفه حاتمی با نام [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,463 بازدید, 37 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه حاتمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه حاتمی
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
سرش را روی بالشت پر سپیدرنگ جابه‌جا کرد، از فکر زیاد بی‌خوابی به سرش زده‌بود. گاه قطره اشکی سرگردان روی بالشت می‌چکید و لابه‌لای نرمی‌اش گم می‌شد. حال افتضاحی داشت که قابل وصف نبود؛ کل شب را برای شادی آیدا به اجبار خندیده‌بود گرچه عاقبت آمدن به خانه را حدس می‌زد. باز فکر ناراحتی پدرش قطره اشکی دیگر را راهی گونه‌های پُر و گندم‌گونش کرد. سر از بالشت برداشت و روی تخت نشست؛ اتاق غرق در تاریکی بود، پرده حریر نازک کنار رفته و ستاره‌ها از پنجره سراسری اتاقش به زیبایی هرچه تمام می‌درخشیدند و خود را به رخ می‌کشیدند.
حلقه چشمان پر شده از اشکش را خیره ماه کرد. با یادآوری اینکه پدرش برای تنبیه بیشتر او، شب را به خانه نیامده و او را تنها رها کرده‌بود؛ چانه‌اش را لرزاند و زمزمه کرد:« کاش بودی مامان!» پدرش تنها تنبیه کردن او را خوب بلد بود؛ هیچ‌گاه سعی نکرد محبت کند، تکیه‌گاه باشد و پای حرف‌های دل او بنشیند. فاطیما پس از رفتن مادرش، پدرش را نیز از دست داد!
تا طلوع آفتاب خواب به چشمانش نیامد؛ زیر چشمان سرخ شده از بی‌خوابی‌اش سیاهی خانه کرده بود. چرک کینه از پدر دلش را فراگرفت. سوئیچ را از روی دراور چوبیِ دست‌سازِ مادرش که کنار تخت قرار داشت، چنگ زده و به قصد فرار از آن زندان، تنها کتی که دیشب آن را گوشه‌ای از اتاق پرتاب کرده‌بود را پوشید. حال و حوصله رفتن به سرکار را در خود نمی‌دید. پس از آنکه تمام تماس‌هایش از سمت پدر بی‌پاسخ ماند، گوشی را خاموش کرده و روی تخت انداخت. چشمانش می‌سوخت، گویی درونش شن و ماسه ریخته باشند. پایش را از اتاق بیرون گذاشت، لحظه‌ای خیره سالن بزرگ و مجلل خانه شد، که در آن نه صدایی شنیده می‌شد و نه بوی غذایی حس می‌شد؛ خالی‌خالی… . دلش از آن حجم تنهایی آتش گرفت؛ قبل‌تر با وجود مادربزرگ و پدربزرگ تنهایی‌اش را این‌گونه پُررنگ حس نکرده‌بود.
اشک‌هایش امان نمی‌دادند، چشم گرفت از زندان مجللش و خود را به درب خانه رساند و از آن خارج شد. لحظه‌ی‌ آخری که از درب منبت‌کاری شده بیرون می‌آمد، دسته کلیدش را جا مانده روی میز دکوراتیو نزدیک به درب دید، ولی برای برداشتنش اقدامی نکرد. حسگر‌ها با هر قدمش به‌سمت آسانسور فعال می‌شدند و چراغ‌های راهرو را یکی پس از دیگری روشن می‌کردند. وجود شخص دیگری درون راهرو، باعث شد دست ببرد و شال مشکی حریر افتاده بر دور گردنش را روی سر بکشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
به پشت ‌سرش نگاه نینداخت و بی‌اهمیت به راهش ادامه داد. نمی‌خواست کسی متوجه صورت درب و داغانش شود. راهرو سپید و ساده را همراه با شنیدن صدای قدم‌های محکم و مردانه‌ای پشت سرش طی کرد. زمان‌های دیگر بود فضولی‌اش گل می‌کرد و حسابی ته و توی همه چیز را در می‌آورد اما حال، حوصله خودش را هم نداشت. به آسانسور که رسید ایستاد؛ خواست دست دراز کند و دکمه را بفشارد، مرد زودتر اقدام کرد. درب با کمی مکث با صدای ملایم آهنگی باز شد، نفس عمیقی کشید و سپس داخل رفت. لحظه‌ای در اتاق آیینه‌ای آسانسور چشم در چشم شدند که فاطیما خجالت‌‌زده از آن دو چشم مشکی کنجکاو چشم دزدید. با همان نگاه کوتاه او را از چهره و بینی استخوانی‌اش شناخت؛ پسر حاج رضا تاجر فرش. این‌بار او پیش قدم شد و با فشردن دکمه پارکینگ، تکیه به میله‌ی استیل آسانسور زد و سرش را پایین انداخت. امروز که خویشتن‌داری را کنار گذاشته‌بود، از در و دیوار برایش می‌بارید. نگاه خیره‌ علی را حس می‌کرد، زمانی که گفت:
- خانوم علوی اتفاقی افتاده؟
دانست ظاهرش آنقدر رقت‌انگیز بوده که کنجکاوی پسر را برانگیخته! چشمانش خیره بوت‌های ساق کوتاهش بود و ذهنش درگیر عذابی که تا صبح کشیده، «نه» کوتاهی زمزمه کرد که صدایش از بغض لرزید. پشیمان شده از گفتن همان نه کوتاه، دستانش را در هم گره کرد و ناخن‌های کاشت‌ شده‌اش را در گوشت کف دستانش فرو کرد. غم را که تا گلو بالا می‌آمد قورت داد، چه وضعیت اسف‌باری داشت. علی که قانع نشده‌بود با گفتن «اما» خواست مجدد سوالی بپرسد و سر حرف را باز کند که آسانسور در طبقه یک متوقف شد، درب باز شد و پیرمرد و پیرزنی وارد آسانسور شدند. فاطیما از موقعیت پیش آمده استفاده کرد و برای فرار از آن وضعیت از آسانسور خارج شد تا یک طبقه باقی‌مانده را با پله طی کند. قدم روی پله‌های سنگی مرمر گذاشت و حلزون‌وار از پله‌ها پایین آمد. سوئیچ را میان دستش تکان می‌داد و در دل آرزو می‌کرد باک ماشین پر باشد، کارت همراه نیاورده‌بود و حتی گوشی نداشت که لااقل مبلغی را با آن انتقال دهد. پا روی آخرین پله گذاشت، نگاهی به پارکینگ بزرگ و نیمه خلوت انداخت و از نسیم سردی که به تنش خورد لرزید.
همان یک پله را هم پایین آمد، دست به سی*ن*ه خود را بغل زد و به‌سمت ماشینش به راه افتاد. آن نازک کتی که پوشید او را گرم نمی‌کرد. قدم‌هایش را دو تا یکی می‌کرد تا زودتر برسد؛ اما با دیدن علی تکیه به ماشینی نزدیک به ماشین او، وا رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
ابتدا خواست پشت ماشینی پنهان شود، اما باز اندیشید که از سرما طاقت نمی‌آورد و اگر کسی او را در آن وضع می‌دید آبرویی برایش نمی‌ماند. تسلیم شده جلو رفت و در دید علی که با آن کت و شلوار خاکستری تنش مانند مدلی می‌مانست قرار گرفت، روزش با پسر حاج رضا گره خورده‌بود؛ علی با دیدن فاطیما تکیه از ماشین لوکسش گرفت و دو‌ قدم جلو آمد.
- ببخشید من ماشینم پنچر شده،
و اشاره‌ای به دو لاستیک پنچر ماشینش کرد و ادامه داد.
- میشه منو سر راهتون برسونین؟
فاطیما سرش را پایین نینداخت، چرا که بی‌فایده بود پس با فکی لرزان از سرما همانطور که از روی اجبار دکمه دزدگیر را می‌فشرد تا درب ماشین باز شود گفت:
- بله بفرمایید.
مگر چاره دیگری داشت؟ مثلا می‌شد بگوید نه و خود را از شر پسر فضول همسایه راحت کند؟ قطعاً نه! پدرعلی دوست صمیمی پدرش بود و در حق خودش نیز بارها لطف کرده‌بود حاج رضا. فقط از رفتارهای پسر حاج رضا سر در نمی‌آورد؛ با دو نگهبان تمام وقت، پاره شدن دو لاستیک همزمان برای فاطیما قابل هضم نبود. علی پالتو مشکی بلند درون دستش را به‌سمت فاطیما گرفت.
- اینو بپوشین هوا خیلی سرده!
فاطیما با گفتن « احتیاجی نیست، ممنون » از کنارش عبور کرد تا سوار ماشینش شود، علی اما مصرانه خودش پالتو را روی شانه او قرار داد. فاطیما مبهوت از عمل انجام شده و علی لاقید ماشین را خونسردانه دور زد و سوار شد. این پسر بی‌نهایت شبیه پدرش بود، حرفش را به کرسی می‌نشاند حتی با زور و پافشاری. دهانش مانند ماهی باز و بسته شد و کلمه‌ای مناسب برای بیان کردن پیدا نکرد. گرمی پالتو مردانه خون را در رگ‌های یخ‌زده‌‌اش به جریان انداخت. گیره درب را کشید و سوار ماشین شد، سکوت برایش بهترین پاسخ بود. موذب شد زیر نگاه خیره‌ علی؛ استارت زد و در دل تکرار کرد « فکرکن آیداس، فکرکن آیداس » اولین چیزی که نظرش را جلب کرد عقربه آمپر بنزین بود که باک پر بنزین را نشان می‌داد، لااقل از یک چیز شانس آورد. باد گرمی که از دریچه بخاری بیرون می‌زد، به چشمان خسته‌اش خواب را یادآوری می‌کرد. اگر علی نبود، همان‌جا روی صندلی به خوابی عمیق فرو می‌رفت. ناگزیر ماشین را به راه انداخت و از پارکینگ با زدن تک بوقی برای نگهبان خارج شد، همان‌طور علی را مخاطب قرار داد.
- آقاعلی؛ مقصدتون کجاست؟
صدا زدن نامش توسط فاطیما دلش را زیر و رو کرد و تبسمی روی لب‌های نازک میان ته‌ریش‌های دوست داشتنی‌اش ظاهر شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
نامش را تا به حال این‌گونه زیبا حس نکرده‌بود، چشم از فاطیما نمی‌گرفت، از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را می‌کرد. پسر حاج رضایی که جز سر افتاده و چَشم چیز دیگری در زندگی‌اش یاد نگرفت‌، حال دل را به دریا زده و برای دلیل زندگی این روزهایش پا پیش گذاشته‌بود و از خط قرمز‌هایش فراتر رفته‌بود. با صدای فاطیما که دوباره خطابش کرد به خود آمد.
- آقاعلی؟
در دل جانی گفت و لذت برد از صدای نازک و با ظرافتش.
- ببخشید متوجه نشدم! چی پرسیدین؟
فاطیما دوباره سوالش را تکرار کرد.
- پرسیدم مقصدتون کجاست؟ کجا ببرمتون؟
اصلاً دلش نمی‌خواست نام مقصدی را بگوید و لحظه‌هایش را کنار فاطیما از دست بدهد، در جواب سوالش سوال پرسید.
- شما کجا می‌رین؟
فاطیما شگفت‌زده از آن سوال نگاهش را از خیابان گرفت و به چشمان علی داد؛ ابروهای پرپشتش بی‌‌حد به آن چشمان مشکی می‌آمد، علی لبخندی زد و ادامه حرفش را زد.
- تا من نزدیک به کارم همون اطراف پیاده ‌شم و وقت شما رو نگیرم.
با اینکه چهره‌ فاطیما آشفته بود اما ذره‌ای از زیبایی‌اش نکاسته‌بود. زیاد پیش نرفته‌بودند که پشت اولین ترافیک به دام افتادند؛ فاطیما همان‌گونه که پشت ترافیک توقف می‌کرد پاسخ علی را نیز داد.
- من امروز مقصد خاصی ندارم! پس لطفاً آدرس دقیق بدین تا برسونمتون.
علی خوشحال از ماندن پشت ترافیک، مچ دستش را بالا آورد و نگاهی نمادین به ساعتش انداخت و به ‌جای دادن آدرس باز بحث را پیچاند.
- منم تا ساعت یازده جلسه‌ام شروع نمیشه! بریم یه قهوه بخوریم؟ مهمون من.
فاطیما با آن چهره پریشان و آن ذهن و دل به خون نشسته، حرف‌های علی برایش شوخی تلخی می‌نمود؛ بیش از آنکه قهوه بخواهد، محتاج خوابی با خیال آسوده‌ بود. ترافیک باز نمی‌شد و بوق‌های ممتد اتومبیل پشت‌سر از حد تحملش خارج بود،
از آیینه وسط نگاهی به پراید ابوقراضه انداخت که دودش همه را خفه کرده‌بود. دستگیره را کشید و از ماشینش خارج شد، مرد راننده هنوز هم درحال بوق زدن بود. فاصله دو ماشین را با قدم‌های بلندی طی کرد و مشتش را محکم به کاپوت پراید کوباند و داد کشید:
- مرتیکه بوق رو با ماشین خریدی؟
علی از حرکت فاطیما جا خورد و بلافاصله پشت سرش پیاده شد و به‌ سمتش دوید.
مرد مفنگی پرایدسوار پیاده شد و او نیز داد کشید:
- وحشی چته؟
فاطیما عقده تمام دیشب را با تمام عصبانیت بیرون ریخت!
- وحشی عمته! یه‌بار دیگه بوق بزنی، اون بوقو تو حلقت فرو می‌کنم.
از عصبانیت نفس‌نفس می‌زد، علی با دستانش بازو فاطیما را گرفت و او را به‌سمت ماشین می‌کشید اما فاطیما تقلا می‌کرد بماند و دستان علی را پس می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
مرد حاضر‌جوابی می‌کرد و چیزهایی می‌گفت که به گوش فاطیما که با اصرار علی در ماشین نشست، نامفهوم رسید. صدای علی که مردغریبه را با گفتن: «برو آقا، برو آقا» تشویق به خاتمه بحث می‌کرد، می‌آمد. دستانش از استرس وارد شده می‌لرزید، اما دلش آرام گرفت. عقده‌های انباشته‌ شده‌ را به بدترین حالت ممکن بیرون ریخته‌بود. علی به‌جای او روی صندلی راننده نشست. پالتوی جا مانده روی صندلی را برداشت و به روی فاطیما انداخت. فاطیمایی که از اعصاب فوران شده‌اش سرما برایش بی‌اهمیت می‌نمود. علی او را تشویق به استراحت کرد. خستگی، اعصاب بهم ریخته‌اش را متشنج‌تر کرده‌بود. آرنجش را به لبه‌ی پنجره بند کرد و سرش را در حصار دستان لرزانش قرار داد. شال نیم‌‌بند شده‌اش سُر خورد و دور گردنش افتاد. مو‌های فر مشکی‌رنگش باز نظر علی جلب کرد. علی در دل خود را سرزنش کرد که از وضعیت پیش آمده خوشحال بود، چرا که بدون آوردن هیچ دلیلی می‌توانست روزش را کنار فاطیما سپری کند. از آینه بغل نگاهی به ماشین پشت‌سر انداخت که دیگر از بوق زدن فراموش کرده‌بود، لبخندی ناخواسته روی لب‌هایش نشست. او نیز از بوق‌های ممتد آن پراید آبی‌کاربنی خسته شده‌بود و عکس‌العمل فاطیما را شایسته آن مردک اعصاب خوردکن می‌دانست.
ترافیک باز شده و کم‌کم تمامی ماشین‌های جمع‌شده پشت چراغ‌ قرمز، پراکنده شدند. راهی خلوت و عاری از ترافیک را درنظر گرفت. بی‌مقصد و بی‌هدف در خیابان‌ها که باز ازدحام مردم در آن به چشم می‌خورد، می‌چرخید. فاطیما که تکیه به صندلی داده‌بود، غرق خواب شد. در کنار پارک سرسبزی ایستاد. صندلی ماشین را خواباند تا فاطیما درحال استراحت بود، اذیت نشود. در آن هوای سرد که نسیم خنکش تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد، صدای خنده و بازی بچه‌ها هنوز هم از پشت شیشه بسته به گوش می‌رسید. پارک انبوه از جمعیت بچه‌های درحال بازی لبخندی را مهمان لب‌هایش کرد. دو روز تا عید مانده‌بود و زمستان خیال رفتن نداشت. با فکر به فرا رسیدن فصل بهار و گذراندن تعطیلات بدون فاطیما دلش گرفت. به آن صورت خسته و دوست‌داشتنی خیره شد و به اندازه تمام روز‌هایی که از او دور می‌ماند به تماشایش نشست. با ضربه‌ای که به شیشه بخارنشسته خورد روی گرداند و با کف دست، بخار نشسته بر شیشه را پاک کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
زل زد به دختر بچه‌ای که با نگاه پر از التماسش به گل‌های رز سرخ میان دستش اشاره می‌کرد. صورت کوچک سفیدش از سرما به رنگ قرمز متمایل شده‌بود؛ مخصوصاً نوک دماغ کوچکش. شیشه را پایین کشید. دخترک لحظه‌ای از برخورد گرمای داخل ماشین با صورتش «بَه» کوتاهی زمزمه کرد. علی از دیدن آن صحنه متأثر شد؛ کیف پول را از جیب کتش بیرون کشید و چندین اسکناس درشت از آن خارج کرد و به دست دختربچه داد. دستی به سر او که با روسری گل‌گلی کوچکی پوشیده شده‌بود، کشید.
- زود برو خونتون عمو، هوا خیلی سرده.
دختربچه خوشحال شد و لب‌های نازک کبود شده از سرمایش خندید. تمامی گل‌های رز میان دستش را به دست علی داد، با گفتن «مرسی عمو» دوید و از ماشین دور شد. موهای‌ پریشان طلایی‌اش که از دنباله روسری بیرون زده‌بود، با آن لباس‌های بافت پر از پارگی نمی‌خواند. شیشه را با اندوه بالا کشید تا سرما فاطیما را بی‌خواب نکند. گل‌های رز میان دستش را روی داشبورد قرار داد، بوی عطر گل‌های تازه چیده شده فضای ماشین را در برگرفت. دستی به گلبرگ‌های گل کشید؛ یقیناً امروز بهترین روز عمرش بود. تکیه به صندلی داد و محو تماشای فاطیما شد. تا جایی که خواب جسم او را هم فراگرفت.
فاطیما که گوشی‌ را همراه خود نبرده‌بود، دل‌نگرانی را به دیگران هدیه داد. ساعات به‌کندی می‌گذشت و آفتاب غروب کرده‌بود. مسعود که حوصله‌اش از نبودن فاطیما سر رفته‌بود چرخی در خانه زد و سپس به اتاق فاطیما رفت، اتاقی که همیشه مرتب و تمیز بود. تنبیه دخترش بیشتر خودش را دلتنگ کرده‌بود. دو روز ندیدنش او را مانند معتاد در حال ترک، عذاب می‌داد. نگاهش به قاب عکس کوچک روی دراور افتاد. دستش را جلو برد و قاب طلایی را در دست گرفت؛ خدا چهره همسرش را در چهره دخترش تجلی داده‌بود. یاد گذشته برایش عذاب‌آور بود، اما ذهنش همیشه اشتباهاتش را به رُخش می‌کشید؛ اشتباهاتی جبران ناپذیر زمانی که پشت درب اتاق زایمان خبر مرگ همسرش را شنید، هرگز نخواست کودکی که باعث مرگ همسرش شده‌بود را ببیند؛ کودکی که به دست مادرش قد می‌کشید و بزرگ می‌شد و او تنها از دور نظاره‌گر بود. کم‌کم که چهره‌‌ی دخترش رنگ فرشته را به خود گرفت؛ جلو آمد و سعی کرد برایش پدری کند. اما گاهی نفرت مانعش می‌شد و کودکش را به گناه نکرده مجازات می‌کرد؛ تا شبی که فرشته به خوابش آمد. آن شب خیس از عرق از خواب پرید؛ هنوز هم چهره‌ی غمگین و گریان فرشته جلو چشمانش بود. گلایه می‌کرد از مسعود که چرا کودکش را می‌آزارد!؟ تهدید به پس گرفتن یادگاری‌اش پشت مسعود را لرزاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
صدای پیامک بود که از وهم و خیال خارجش کرد، اما محتوای پیامک آرام و قرار را از او گرفت. نفهمید چگونه قاب عکس دوست‌ داشتنی‌اش از دستش رها شد و حتی صدای شکستن شیشه هم او را از دویدن باز نداشت. صدای فرشته در ذهنش اکو شد « تولیاقت دخترمو نداری به زودی میام میبرمش.»
خوابش تعبیر شده‌بود؟ خود را به کمد دیواری ورودی رساند. همان‌طور که سرسری شلوارش را تعویض می‌کرد، اشک سد چشمانش را شکست و صدایش رنگ التماس گرفت:
- فرشته نه، فرشته تو رو خدا نه؛ التماست می‌کنم.
مانند دیوانه‌ای بلند با خود نجوا می‌کرد. کتش را سرسری از روی گیره کشید و حتی توجهی نکرد چه چیزی پوشیده، فقط قصدش رفتن بود.
چگونه می‌دوید که انتظار پنج دقیقه‌ای باز شدن آسانسور برایش به‌سختی ساعت‌ها می‌گذشت؟ مرد سن و سال خورده‌ای که تا به حال در زندگی‌اش دویدن را تجربه نکرده‌بود چون آن را عار و دور از شأن می‌دانست؛ حال با آن دبدبه و کبکبه مانند دونده‌ ماراتُن می‌دوید. محتوای آن پیامک چه بود که او را اینگونه بهم ریخت؟ نفس کم آورده‌بود و قلبش با آخرین سرعت در سی*ن*ه‌اش می‌کوبید، اما لحظه‌ای استراحت را بر خود منع کرده‌بود و بی‌دریغ آن تعداد پله را می‌دوید و پایین می‌آمد. به چهره‌ی متعجب سرشناسان ساختمان که با ظاهری آراسته در پارکینگ در حال ورود و خروج بودند، بی‌اعتنا بود.
آنقدر گیج بود که به یاد نمی‌آورد اتومبیلش را در کدام قسمت پارکینگ پارک کرده، با زدن ریموت سعی کرد تمرکز کند تا با شنیدن آن تک بوق کوتاه ماشینش را بیابد. چقدر از آن شلوغی سر شب بیزار بود که مجبورش می‌کرد لابه‌لای آن تعداد زیاد ماشین را به دنبال وسیله‌ی خودش بگردد. با صدای حاج‌رضا به خود آمد و نگاهی به‌سمتش انداخت. حاج‌رضا سرش را از پنجره‌ی اتومبیلش بیرون آورده‌بود و صدایش می‌زد. او نیز دست کمی از مسعود نداشت، دلشوره از تک‌تک اجزای صورتش نمایان بود. مسعود معطل نکرد، به‌سرعت دوید و سوار اتومبیل حاج‌رضا شد. حاج‌رضا با چنان سرعتی به راه افتاد که جیغ لاستیک‌ها درآمد و پشت مسعود محکم با صندلی که هنوز درست و حسابی روی آن قرار نگرفته‌بود، برخورد کرد. حاج‌رضا لب‌های قیطانی که از پشت آن ریش و سبیل پرپشت سپید به سختی قابل مشاهده بود را تکان داد و مسعود را مخاطب قرار داد.
- به‌نظرت کی جرأت کرده بهشون صدمه بزنه؟
قطره اشکی راه شکافت و از چشمانش پایین افتاد. سرش را به دو طرف تکان داد با آن صدای گرفته شده از بغض لب زد:
- نمیدونم.
صدای آه حاج‌رضا همان‌طور که دنده را تعویض می‌کرد، دل به خون نشسته مسعود را بیشتر سوزاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
از بی‌راهه و کوچه و پس‌کوچه می‌رفت تا به ترافیک برخورد نکند، دلش مانند سیر و سرکه می‌جوشید. برای جلوگیری از اتلاف وقت و نبودن جای پارک؛ ماشینش را همان کوچه‌ی بغل بیمارستان، درون زمین افتاده‌ای پارک کرد و پیاده شدند. الباقی راه را تا بیمارستان دویدند.

***
(چند ساعت پیش)
با ضربه‌ وحشتناکی که به شیشه خورد، ترسیده چشم گشود. خورده شیشه‌ها پالتو مشکی رنگ را فرا گرفته‌بود، پالتو را کنار زد و از حالت خوابیده بیرون آمد و نشست. صدای فریاد علی بلند شد.
- این چه کاریه مردک؟ انگار تنت می‌خاره!
چهره مفنگی و معتاد مرد عصبانی را از پشت شیشه‌ شکسته‌ی ماشینش شناخت که چماق به‌دست برایش کوری می‌خواند.
- آره می‌خاره! بیا بخارون.
پوزخندی روی لبانش نشست. آمده‌بود تا تلافی کند!؟ دستگیره در را زودتر از علی کشید و پیاده شد. مرد جان نداشت حرف بزند، دماغش را می‌کشیدی همان‌جا حرام می‌شد. صدای علی که نامش را صدا می‌زد میان فریادهای مرد لاغرمردنی چوب به‌‌‌دست گم شد.
- ظهری خیلی قلدری می‌کردی، کو حالا زبون وا کن ببینم!
چوبش را بالا برد تا به پیکر فاطیما ضربه بزند، علی روی هوا، چوب را با دست گرفت و فاطیما ضربه‌ای با پا به شکمش وارد کرد که باعث شد به عقب پرت شود و روی زمین بیفتد. علی با لبخندی نمکین «دست مریزادی» گفت و چوبی را که از دست مرد پاره استخوان کشیده‌بود، گوشه‌ای پرتاب کرد. اما طولی نکشید که مردی به کمکش شتافت و با فاطیما و علی درگیر شد. مرد جوان و قدبلند، اما لاغر اندام که شباهت بسیاری به آن مردمفنگی داشت. فاطیما نیز پا‌به‌پای علی با حرکات دفاع شخصی از خودشان دفاع می‌کرد اما ضربه‌ای که از پشت به پیکرش وارد شد، دردی را به او هدیه داد که نفسش را در سی*ن*ه گره زد‌ و همان‌جا روی زمین افتاد. صدای پسر جوان که بلند شد، علی را متوجه فاطیما کرد.
- بابا چیکار کردی؟
علی همان‌طور که یقه‌‌ی پسر میان مشتش بود، نگاهی به پشت سرش انداخت. با دیدن فاطیما افتاده بر روی زمین، چندین حس را همزمان باهم تجربه کرد؛ اما حس خشم قوی‌تر بود که خون جلوی چشمانش را گرفت. یقه پسرک را با ضرب به عقب، رها کرد و به‌سمت مردی رفت که جرأت کرده‌بود به فاطیما آسیب برساند. مرد ترسیده دوباره چاقوی خونین افتاده بر روی آسفالت را چنگ زد و او نیز به طرف علی حمله‌ور شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین