- میشه باهات حرف بزنم؟
لبخندی عمیق زد. از همان لبخندهایی که آن روزها دچارش شدهبودم. از آن لبخندهای ناب و تماشایی که قند در دلم آب میکرد.
مثل همیشه فنجانی مقابلم گذاشت.
- بدون این نمیشه دیبا خانم!
متعاقباً لبخند نزدم. از استرس ناخنم را در کف دست فرو بردهبودم و سراسیمه نگاهش میکردم. ابهتی که در پس چهره آرامش داشت، مانع از تراوش کلماتی که از ذهنم میگذشت میشد. مثل هر وقت دیگری صدای سالار عقیلی در فضای خانه پیچیده بود. او زنگ این صدا را به هر صدایی ترجیح میداد.
«با تو نگفته بودم... .
از گریههای هر شب
عشقت نشسته بر دل... .
جانم رسیده بر لب»
آب دهانم را بلعیدم و نگاهم را به او دوختم.
- چی میخوای بگی دیبا خانوم؟ نگران شدم جدیجدی!
دلخور نگاهش کردم. چرا این واژه خانم را از پشت اسمم برنمیداشت؟ در حالی که او برای من طاها بود. نه آقا طاها.. بیتکلّف، بیپیشوند و پسوند!
- طاها
- بله؟
با بغضی که در گلو سنگینی میکرد، نگاهم را بالا کشیدم و دوباره نگاهش کردم. آن موهای حجیم بورش، با آن چشمهای زلالش، همیشه بولدترین اجزای چهرهاش بودند. چقدر شبیه پدرش بود!
طبق عادت گوشه سبیلش را که قدری بلندتر از ته ریشش بود، لمس کرد و گفت:
- قلب من ضعیفه ها، نگی پس میافتم.
لحن شوخش دلم را لرزاند.
آهسته لب زدم:
من...
هیچ نگفت و منتظر ماند تا ادامه دهم.
نفس عمیقی کشیدم و یک ضرب گفتم:
- من بهت علاقه دارم طاها
این را گفتم و چشمهایم را محکم روی هم فشردم. دوست داشتم زمین دهان واکرده و مرا ببلعد. نمیخواستم اعتراف کنم اما میترسیدم او را از دست بدهم و بعدها حسرتش را بخورم. نمیخواستم برود. من نمیخواستم برود.
شاید اگر عزم رفتن نکردهبود، هیچ وقت نمیگفتم و آنقدر منتظر میماندم تا او هم همانند من، در عشق من غوطهور شود. اما او داشت میرفت و من نمیخواستم یک عمر از جانب دل سرزنش شوم.
جرأت به خرج دادم و با شرم نگاهش کردم.
عضلات صورتش منقبض شدهبود، دستهایش یک لرزش سطحی داشت و چشمهایش قرمز شدهبود.
با ترس صندلی را عقب کشیدم و وحشتزده نامش را صدا زدم:
- طاها
ناگهان تغییر موضع داد و خندهای بلند و غیر عادی سر داد:
- این از آخرین تلاشات برای نرفتن من محسوب میشه دیگه... نه؟
درمانده نالیدم:
- فقط این نیست... طاها من واقعا دو... .
فریاد کشید:
- کافیه
در خود جمع شدم.
- دیگه نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم. همین الان پا میشی میری و دیگه هم به این مزخرفات فکر نمیکنی. فهمیدی؟
گنگ بود انگار، آشفته بود. طول و عرض آشپزخانه را یکی کردهبود و نعره میکشید.
- اینجا چه خبره؟