- Jun
- 43
- 268
- مدالها
- 2
کیفم را به دست راستم منتقل کردم و همزمان که به ساعت مچیام نگاه میکردم تا ساعت را چک کنم، گفتم:
- بله؟
یکی از دانشجویان دختر بود که عینکش را از روی صورت برداشت و گفت:
- سلام... خسته نباشید!
- سلام. مچکرم، همچنین.
- ببخشید.. شما میتونید استاد راهنمای من بشید؟
لبخندی زدم و گفتم:
- به دو دلیل نه!
وارفته گفت:
- چرا آخه؟ من خیلی دوست داشتم پایانامه رو با شما بردارم. تعریف تدریستون رو تو درسهای آمار و روش تحقیق خیلی شنیدم از بچههای سال پایینی!
- ترم چندی عزیزم؟
- یک!
- خب خوبه که از الان به فکر پایانامهات هستی و این کارت قابل تقدیره ولی بهتره فعلاً صرف نظر کنی. چون حتی اگر یه موضوعی انتخاب کنی و بر همون اساس پیش بری، ممکنه گروه ردش کنه و زحماتت به باد بره! مگر اینکه بتونی به یه استاد راهنما که مدنظرته لینک بشی و مطمئن باشی که اگر الان شروع کنی، بعدها از تو و موضوعت تو گروه حمایت میکنه. پیشنهادم اینه... این ترم رو بگذرون و بعد از ترم بعد که روش تحقیق دارید، روش کار کن. راستی موضوع خاصی مدنظرته؟
- نه اتفاقاً میخواستم در این مورد هم با شما مشورت کنم.
- خب دقیقاً بهخاطر همین میگم فعلاً صرف نظر کن. بعد از ترم دو احتمالاً موضوعات زیادی به ذهنت میرسه ولی الان چون تازه وارد این مقطع شدی، چندان آمادگی ورود به بحث پژوهش رو نداری. به نظرم بد نیست تو جلسات دفاع شرکت کنی و ایده بگیری. البته تو کارگاههایی که صفر تا صد پایانامه نویسی رو توضیح میدن هم شرکت کن.
- چشم... اما میشه بدونم چرا استاد راهنما یا داور نمیشین؟
- برای اینکه باید عضو هیئت علمی باشم و نیستم. من در واقع خودمم هنوز دانشجو هستم و اگر دقت کنی، هنوز نمیتونم به بچههای ارشد تدریس کنم.
- پس اینطور! استاد تو بحث کارگاه چی؟ میشه ازتون خواهش کنم این کارگاهی که میگید رو خودتون برگزار کنید؟
قدری تأمل کردم و وقتی عمق خواهش را در چشمانش دیدم، گفتم:
- با دانشگاه هماهنگ کنید. من مشکلی ندارم.
در آنی چشمانش درخشید و گفت:
- ممنونم ازتون... خیلی لطف کردین!
لبخندی زدم.
- خواهش میکنم، موفق باشید!
همان لحظه موبایلم زنگ خورد. از خانه بود.
- سلام مامان!
- سلام عزیز دل... خوبی دخترم؟
- خوبم، شما خوبی؟
- بله که خوبم!
همزمان پا تند کردم. چون مطمئن بودم که پشت این لحن مهربان، یک اعتراض خوابیده است.
- گفتی زود میای!
خب... پس حدسم درست بودهاست.
- آره دیر کردم اما میام خونه از دلت درمیارم فندقم.
- بگم چهجوری میبخشمت؟
خنده آهستهای کردم.
- بگو ببینم عطیه من دلش با چی نرم میشه؟
- خریدنیه!
- نگو که بازم پاستیل میخوای!
- نخیرم. اینبار دلم لواشک میخواد. از اون لواشکهای قرمز رنگ ترش! برام میخری؟
- آخ... من خودمم میمیرم براش عطیه من!
خندید و گفت:
- دوستت دارم!
چشمهایم را بستم و با لذت حسش کردم.
- بله؟
یکی از دانشجویان دختر بود که عینکش را از روی صورت برداشت و گفت:
- سلام... خسته نباشید!
- سلام. مچکرم، همچنین.
- ببخشید.. شما میتونید استاد راهنمای من بشید؟
لبخندی زدم و گفتم:
- به دو دلیل نه!
وارفته گفت:
- چرا آخه؟ من خیلی دوست داشتم پایانامه رو با شما بردارم. تعریف تدریستون رو تو درسهای آمار و روش تحقیق خیلی شنیدم از بچههای سال پایینی!
- ترم چندی عزیزم؟
- یک!
- خب خوبه که از الان به فکر پایانامهات هستی و این کارت قابل تقدیره ولی بهتره فعلاً صرف نظر کنی. چون حتی اگر یه موضوعی انتخاب کنی و بر همون اساس پیش بری، ممکنه گروه ردش کنه و زحماتت به باد بره! مگر اینکه بتونی به یه استاد راهنما که مدنظرته لینک بشی و مطمئن باشی که اگر الان شروع کنی، بعدها از تو و موضوعت تو گروه حمایت میکنه. پیشنهادم اینه... این ترم رو بگذرون و بعد از ترم بعد که روش تحقیق دارید، روش کار کن. راستی موضوع خاصی مدنظرته؟
- نه اتفاقاً میخواستم در این مورد هم با شما مشورت کنم.
- خب دقیقاً بهخاطر همین میگم فعلاً صرف نظر کن. بعد از ترم دو احتمالاً موضوعات زیادی به ذهنت میرسه ولی الان چون تازه وارد این مقطع شدی، چندان آمادگی ورود به بحث پژوهش رو نداری. به نظرم بد نیست تو جلسات دفاع شرکت کنی و ایده بگیری. البته تو کارگاههایی که صفر تا صد پایانامه نویسی رو توضیح میدن هم شرکت کن.
- چشم... اما میشه بدونم چرا استاد راهنما یا داور نمیشین؟
- برای اینکه باید عضو هیئت علمی باشم و نیستم. من در واقع خودمم هنوز دانشجو هستم و اگر دقت کنی، هنوز نمیتونم به بچههای ارشد تدریس کنم.
- پس اینطور! استاد تو بحث کارگاه چی؟ میشه ازتون خواهش کنم این کارگاهی که میگید رو خودتون برگزار کنید؟
قدری تأمل کردم و وقتی عمق خواهش را در چشمانش دیدم، گفتم:
- با دانشگاه هماهنگ کنید. من مشکلی ندارم.
در آنی چشمانش درخشید و گفت:
- ممنونم ازتون... خیلی لطف کردین!
لبخندی زدم.
- خواهش میکنم، موفق باشید!
همان لحظه موبایلم زنگ خورد. از خانه بود.
- سلام مامان!
- سلام عزیز دل... خوبی دخترم؟
- خوبم، شما خوبی؟
- بله که خوبم!
همزمان پا تند کردم. چون مطمئن بودم که پشت این لحن مهربان، یک اعتراض خوابیده است.
- گفتی زود میای!
خب... پس حدسم درست بودهاست.
- آره دیر کردم اما میام خونه از دلت درمیارم فندقم.
- بگم چهجوری میبخشمت؟
خنده آهستهای کردم.
- بگو ببینم عطیه من دلش با چی نرم میشه؟
- خریدنیه!
- نگو که بازم پاستیل میخوای!
- نخیرم. اینبار دلم لواشک میخواد. از اون لواشکهای قرمز رنگ ترش! برام میخری؟
- آخ... من خودمم میمیرم براش عطیه من!
خندید و گفت:
- دوستت دارم!
چشمهایم را بستم و با لذت حسش کردم.