جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط zeinab bagheri با نام [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 691 بازدید, 41 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع zeinab bagheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط zeinab bagheri
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
43
268
مدال‌ها
2
کیفم را به دست راستم منتقل کردم و هم‌زمان که به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کردم تا ساعت را چک کنم، گفتم:
- بله؟
یکی از دانش‌جویان دختر بود که عینکش را از روی صورت برداشت و گفت:
- سلام... خسته نباشید!
- سلام. مچکرم، هم‌چنین.
- ببخشید.. شما می‌تونید استاد راهنمای من بشید؟
لبخندی زدم و گفتم:
- به دو دلیل نه!
وارفته گفت:
- چرا آخه؟ من خیلی دوست داشتم پایانامه رو با شما بردارم. تعریف تدریس‌تون رو تو درس‌های آمار و روش تحقیق خیلی شنیدم از بچه‌های سال پایینی!
- ترم چندی عزیزم؟
- یک!
- خب خوبه که از الان به فکر پایانامه‌ات هستی و این کارت قابل تقدیره ولی بهتره فعلاً صرف نظر کنی. چون حتی اگر یه موضوعی انتخاب کنی و بر همون اساس پیش بری، ممکنه گروه ردش کنه و زحماتت به باد بره! مگر این‌که بتونی به یه استاد راهنما که مدنظرته لینک بشی و مطمئن باشی که اگر الان شروع کنی، بعدها از تو و موضوعت تو گروه حمایت می‌کنه. پیشنهادم اینه... این ترم رو بگذرون و بعد از ترم بعد که روش تحقیق دارید، روش کار کن. راستی موضوع خاصی مدنظرته؟
- نه اتفاقاً می‌خواستم در این مورد هم با شما مشورت کنم.
- خب دقیقاً به‌خاطر همین می‌گم فعلاً صرف نظر کن. بعد از ترم دو احتمالاً موضوعات زیادی به ذهنت می‌رسه ولی الان چون تازه وارد این مقطع شدی، چندان آمادگی ورود به بحث پژوهش‌ رو نداری. به نظرم بد نیست تو جلسات دفاع شرکت کنی و ایده بگیری. البته تو کارگاه‌هایی که صفر تا صد پایانامه نویسی رو توضیح می‌دن هم شرکت کن.
- چشم... اما می‌شه بدونم چرا استاد راهنما یا داور نمی‌شین؟
- برای این‌که باید عضو هیئت علمی باشم و نیستم. من در واقع خودمم هنوز دانش‌جو هستم و اگر دقت کنی، هنوز نمی‌تونم به بچه‌های ارشد تدریس کنم.
- پس این‌طور! استاد تو بحث کارگاه چی؟ می‌شه ازتون خواهش کنم این کارگاهی که می‌گید رو خودتون برگزار کنید؟
قدری تأمل کردم و وقتی عمق خواهش را در چشمانش دیدم، گفتم:
- با دانشگاه هماهنگ کنید. من مشکلی ندارم.
در آنی چشمانش درخشید و گفت:
- ممنونم ازتون... خیلی لطف کردین!
لبخندی زدم.
- خواهش می‌کنم، موفق باشید!
همان لحظه موبایلم زنگ خورد. از خانه بود.
- سلام مامان!
- سلام عزیز دل... خوبی دخترم؟
- خوبم، شما خوبی؟
- بله که خوبم!
هم‌زمان پا تند کردم. چون مطمئن بودم که پشت این لحن مهربان، یک اعتراض خوابیده است.
- گفتی زود میای!
خب... پس حدسم درست بوده‌است.
- آره دیر کردم اما میام خونه از دلت درمیارم فندقم.
- بگم چه‌جوری می‌بخشمت؟
خنده آهسته‌ای کردم.
- بگو ببینم عطیه من دلش با چی نرم می‌شه؟
- خریدنیه!
- نگو که بازم پاستیل می‌خوای!
- نخیرم. این‌بار دلم لواشک می‌خواد. از اون لواشک‌های قرمز رنگ ترش! برام می‌خری؟
- آخ... من خودمم می‌میرم براش عطیه من!
خندید و گفت:
- دوستت دارم!
چشم‌هایم را بستم و با لذت حسش کردم.
 
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
43
268
مدال‌ها
2
- منم دوستت دارم خوشگل من!
دستم را برای تاکسی بالا بردم.
- مامانی چشم رو هم بذاری رسیدم خونه، باشه؟
- باشه خداحافظ.
- خداحافظ عزیزم.
سر خیابان‌مان پیاده شدم و بعد از این‌که مقداری لواشک برای هر جفت‌مان خریدم، به طرف خانه‌مان به راه افتادم. آن روز می‌بایست پروپوزالم را نیز، به استادم ارسال می‌کردم. تا خواستم کلید را در قفل بچرخانم، در باز شد.گویی عطیه از شدت ذوق برای خوردن لواشکش، نتوانسته بود دقایقی را منتظر بماند و حال یک لنگه پا، منتظرم مانده بود.
خودش را در آغوشم انداخت و بوسه بارانم کرد.
- سلام خسته نباشی!
- سلام عزیزم. خسته هم که باشم، با دیدنت خستگیم در می‌ره.
- لواشک خریدی؟
- بله که خریدم. خاله سیمین کو؟
- رفت.
- رفت؟
- اوهوم. خاله ریحانه اومده. اونم به خاله گفت چون شما اومدی من زودتر می‌رم!
سری به نشانه فهمیدن تکان دادم و داخل شدم.
ریحانه به استقبال‌مان آمد.
- به‌به! خانم خانما! خسته نباشی.
- سلامت باشی، خوش اومدی!
- کار من از خوش اومدن گذشته! از هفت روز هفته، شش روزش‌رو اینجام!
- اگه بدونی چه ثوابی می‌کنی ما رو از تنهایی درمیاری! به من باشه که می‌گم هفت روزش‌رو هم اینجا باش!
- اولاً اینو الان می‌گی. دوروز دیگه که آقاطاها و امیرارسلان تشریف آوردن، نگاهمم نمی‌کنی. دوماً هیچ بعید نیست از این به بعد منم کمتر سر بزنم.
یک تای ابرویم بالا پرید.
- اولاً هر گلی یه بویی داره و شما هم تو قلب من جایگاه ویژه‌ای داری. دوماً داره یه بوهایی به مشامم می‌رسه!
مستانه خندید و گفت:
- شوخی کردم بابا هیچ خبری نیست.
- نه اتفاقاً یه چیزی هست که می‌گی.
- نه به جون تو. می‌خواستم سر به سرت بذارم.
- به جون من قسم دروغ خورده باشیا... .
- استغفرالله. دروغ چیه حاج‌خانم؟ قباحت داره!
عطیه نقل مجلس شد:
- مامان می‌گه دروغ‌گو دشمن خداست. دروغ گفتی خاله؟
چشم‌هایم گرد شد. او کِی فرصت کرده بود کیفم را رصد کند که حال با دهانی که پر از لواشک بود، صحبت می‌کرد و دور دهانش هم مزین به آن شده‌بود؟
با لحن سرزنش‌آمیزی صدایش زدم.
- عطیـــــه!
با لحن شیرینی گفت:
- بله؟
عاقل اندر سفیه که نگاهش کردم، لحظه‌ای حواسش جمع وضعیتش شد. سپس چشم‌های زیبایش را به زمین دوخت و متأسف گفت:
- خب دوسش دارم!
جلوتر رفتم و با همان اخم تصنعی مقابلش نشستم و گفتم:
- من چی پس؟
ابتدا گیج نگاهم کرد و بعد که فهمید وضعیت سفید است، با خنده یک تکه از لواشک را در دهانم گذاشت و گفت:
- این‌رو هم برای شما نگه داشته بودم.
بینی‌اش را بین دو انگشتم فشار دادم و گفتم:
- وروجک!
ریحانه: خوبه دیگه... مادر و دختر لواشک بخورید، منم برم سماق بمکم! خوبه؟
عطیه که دلش سوخته بود، یک تکه دیگر هم برید و به ریحانه داد.
- ببخشید خاله حواسم نبود به شما هم تعارف کنم.
 
بالا پایین