جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sevda_ با نام [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,869 بازدید, 55 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sevda_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط -pariya-

چطوره؟

  • خوبه مشتاق ادامشم

    رای: 4 57.1%
  • اصلا جذب نمیکنه

    رای: 0 0.0%
  • نخونده ام

    رای: 3 42.9%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۱۲۰۳_۱۷۳۱۱۱.png
اسم رمان: وهم روح

نام نویسنده:سودا الف زاده

ژانر: تخیلی/ عاشقانه/معمایی

عضو گپ نظارت: (2)S.O.W


خلاصه:
افسون دختر صاف و مهربانی است که پدر و مادرش را در بچگی از دست داده و با خانواده خاله اش در شمال کشور زندگی میکند.

در بچگی توی جنگل گم میشه و شاهد اتفاقاتی میشه که کم و بیش زندگیشو تحت تاثیر قرار میده و باعث میشه در آینده رازی سر به مهر هزار ساله آشکار بشه...


مقدمه....》


زمان برای هیچ ک.س متوقف نمی شود.‌ فقط می گذرد و می گذرد مثل طبیعتی که روال خود را طی میکند.
این تصادفی نیست که اتفاقای خاص برای افراد خاص می افتد؛ آنها با درون خود با انرژی خود آنها را جذب میکنند آنها چیزی را جذب میکنند که هستند . آن چیزی میشود که باید بشود آن اتفاقی می افتد که نوشته شده است و تو نظاره گری و در سکوت...
در این هنگام چی میشود اگر بزرگ ترین قدرت هستی یعنی عشق مترنم شود؟!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,469
مدال‌ها
12
1669741781485.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_1


از ترس پاهایم سو ندارد اما به خودم اجازه افتادن نمی دهم . قلبم مثل گنجشکی که ساعت ها زیر باران بوده می لرزد گاهی هم یک ضربان از یادش میرود.
مگر از یاد رفتن چیز بدی است؟

به تخته سنگی که پشتش پناه گرفته ام می چسبم به نوعی آن را برای خودم تکیه گاه می بینم.
میشمارم ، هفت تا هستند. درست مثل پروانه ای دور آتش می چرخند.

چرا چشمانم تار میبیند؟ پلک میزنم. احساس خستگی میکنم. همه جا پر از مه است سردم است.........

با بیشترین سرعتی که از خودم سراغ دارم می دوم. فکر میکنم اگر من را بگیرند کارم تمام است.
مثل آن بچه ای که چشمانش ، با پارچه ای قرمز بسته شده بود. چرا روی زمین افتاد؟ مگر مُرد؟.....

یک پایم کفش ندارد. حس میکنم کف پایم می سوزد پس چرا دردی را حس نمی کنم؟
چرا احساس میکنم معلق ام؟
چرا این لحظات انقدر برایم آشناست؟.....

از تاریکی می ترسم جنگل ترسناک است. گریه ام دیگر بند آمده فقط، احساس مرگ دارم. انگار چیزی دیگر برایم مهم نیست. انگار رطوبت جلوی شلوارمم دیگر خشک شده است...............

لبه پرتگاهی ایستاده ام . همه جا پر از مه است شاید هم دود. چند مرد کت شلوار پوش جلویم ایستاده اند. یکیشون موهایش را مثل من بسته، دم اسبی. چشمانش سیاه است سیاه تر از سیاهی شب. به نظرم ترسناک است.

درست روی سی*ن*ه اش یک خالکوبی دارد خالکوبی مار. خالکوبی زیبا و میخکوب کننده است.او لباس پوشیده است پس از کجا خالکوبی را دیدم؟

یک مار بزرگ از آن سوی جنگل به اینجا می آید . دیده نمی شود اما احساس میکنم که برای لحظه ای دیدمش . گیج شده ام و بیشتر از همیشه می ترسم . قلبم دیگر توان کوبیدن ندارد برای همین آرام گرفته است اما ترس پر رنگ تر از همیشه خودش را به رخم میکشد.

عقب عقب میروم . صدای افتادن سنگ ریزه ها می آید و ........
از خواب می پرم

از خواب می پرم نفس نفس میزنم. قلبم قوی و محکم می تپد . خیس از عرقم اما سردم است . اتاق سرد است حس میکنم تختم خیسه کاش آن چیزی نباشد که فکرش را میکنم.

یک لکه زرد دیگر به تشک تختم اضافه شده و بو میدهد من هم بو میدهم . لباس و رو تختی ام را عوض میکنم.

هنوز هم سردم است . لباس ضخیم تری می پوشم. به ساعت نگاه میکنم شش صبح است و من بیخواب شده ام .به سوی پنجره میروم ؛ دانه های برف زیر نور لامپ های حیاط به آهستگی می رقصند انگار خودشان هم دیگر فهمیده اند که آخرین بازمانده ها هستند که به زمین می افتند . آسمان در حال بیدار شدن است.

یاد کابوسم می افتم این کابوس لعنتی هم دست از سرم بر نمیدارد . یک ماه اخیر اصلا کابوس ندیده بودم فکر میکردم که دیگر از شرش خلاص شده ام اما ....

لکه های زرد تشک تخت هم ، از یادگاری های این کابوس است. به این فکر میکنم که باید یک روز چیزی را بهانه کنم و تشک را بشورم تا هر روز به بهانه ای خاله را از اتاقم بیرون نیندازم تا نفهمد چی به چیه! اصلا دلم نمی خواهد آبرویم پیش خاله و خونواده اش برود.

با وجود برف احتمالا مدرسه ها تعطیل میشود . چشمم درد میکند باید بخوابم. اما سرما بدون توجه به شوفاژ خراب شده اتاقم ، نامردانه سوز هایش را از درز پنجره به جان اتاقم میبندد و چه نامرد است این سرمای زمستان.

روی تخت دراز میکشم و پتو را روی خود می اندازم تا گرم شوم . لبه های پتو نم دارد و بو میدهد . حس میکنم با وجود اینکه لباسم را عوض کرده ام خودمم بو میدهم.

از شدت عرق کردن موهای کوتاهم به گردنم چسبیده و باعث میشود که از خودم چندشم بشود.

کلافه و درمانده شده ام . بغض دارم و چشمانم تر شده است . دلم میخواهد جیغ بکشم . اگر کمی هم در این وضعیت بمانم از شدت در تنگنا بودن خفه میشوم.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_2


بلند میشوم و بالش را جلوی دهانم میگیرم و جیغ میزنم جیغ هایی که شنیده نمی شود.
بعد از اینکه حسابی خودم را خالی میکنم و احساس میکنم که دیگر لوزه ام آمده از جیغ کشیدن دست بر میدارم.گلویم درد میگیرد و اعصاب متشنجم را بیشتر تحریک میکند.

دیگر نشستن را جایز نمی دانم هر چه بادا بادا!
اصلا هر فکری راجبم بکنند مهم نیست.
تشک تخت را با هزار مکافات به حمام میبرم . باز جای شکرش باقیست که طبقه دوم هم حمام دارد . در دلم از شوهر خاله ام تشکر میکنم که این بالا هم یک حمام گذاشته است.

دوباره به اتاقم بر میگردم. پتو و همه لباس های کثیف ام را بر میدارم و به حمام میبرم .تا مثلا بگویم که" میخواستم دم عیدی یکم تمیز کاری کنم و به خانه تکانی کمک کنم" .
و با یه دوش صبحی سر و تهش رو جمع می کنم.به نظرم فکر خوبیست.

تا میخواهم لباس هایم را در بیاورم و دوش بگیرم ضعف معده ام یادآوری میکند که ممکن است تا پایان کارهایم صحیح و سالم از حمام بیرون نیایم . تجربه این را برایم ثابت کرده است .اگر قند خونم بیفتد غش کردنم حتمی است.

پاورچین پاورچین به آشپزخانه میروم که صدایم باعث بیدار شدن کسی نشود . یخچال را باز میکنم مرکبات و سیب هست و چند قطعه شیرینی دانمارکی . یکی از شیرینی ها را میخورم و کمی هم آب مینوشم . حالا دیگر ضعف ندارم اما گلویم درد میکند.

به حمام بر میگردم و همه چیز را میشورم بعد از آن هم دوش میگیرم. وسایل های شسته شده را همان طوری در حمام رها میکنم و با این فکر که "بعد از اینکه خاله بیدار شد میگم یه کاریش کند" خیال خودم را راحت میکنم.

اتاقم سرده و سردرد هم به گلو دردم اضافه شده . یک پتوی تمیز بر میدارم و به سالن می روم .می خواهم روی کاناپه بخوابم اما سلطنتی بودن کاناپه نظرم را عوض میکند . و آه از خاله و تجمل گرایی هایش.

جلوی شوفاژی زیر پتو می خزم و بدون اینکه به چیزی فکر کرده باشم به خواب میروم.


خاله با آن هیکل فربه اش در حال به هم زدن چای نبات می گوید:

_ دختره احمق ببین چه بلایی سر خودت آوردی!

چای را به دستم میدهد و دستی برای نوازش روی موهایم میکشد و با مهربانی زمزمه میکند:

_ تو خودت ضعیفی . بُنیه ات ضعیفه. مگه ازت کمک خواسته بودم؟ بخور قربونت برم بخور تا خوب شی.

چای نبات را با وجود گلو دردم داغ داغ سر میکشم و به سوختن دهانم توجهی نمی کنم.
سرم سنگین شده است طوری که روی سرم سنگینی میکند انگار که بخواهد من را غرق کند.
دلم میخواهد با دستانم فشار بدهم تا هم سنگینی اش اذیتم نکند و هم با نواسان هایش حواسم را درگیر . تب هم شده قوز بالا قوز

خاله باز از آشپزخانه بیرون میاید . اینبار در دستش یک کاسه سوپ است. گرفتگی بینی هم نمی گذارد بوها را حس کنم.

از نگاهم میفهمد که چه میخواهم بگویم برای همین پیش دستی میکند :

_ اونجوری نگا نکن باید همشو بخوری حالا باز نمی خواد بگی که از سوپ متنفری و فلان و بهمان

دوست داشتن های خاله هم فرق میکند. جلویم می نشیند و تا آخر سوپ را به من می خوراند . بعد هم من را مجبوری دراز کش میکند تا استراحت کنم و خودش به آشپزخانه میرود.

به گفته های خاله وقتی صبح بیدار میشود و من را میبیند دلش شور میزند و صدایم میکند با جواب ندادنم به من نزدیک میشود و با گذاشتن دستش روی صورتم میفهمد که تب دارم و مثل همیشه مریض شده ام.

خاله اینبار با آبمیوه به سراغم می آید و چانه اش را به کار می اندازد:

_ بگو ببینم سر صبحی چرا باید اونا رو بشوری؟ آخه تو عقل نداری؟

رنگ پریده ام بیشتر میپرد از اینکه میخواهم دروغ بگویم احساس گناه میکنم اما چاره نیست.
با صدای گرفته ام آرام جواب میدهم:

_ خب ...خاله....سرصبحی خواب بد دیدم بیدار شدم..... بعد.... خوابم نیومد منم فکر کردم که ....چه بهتر یکم کار میکنم.

خاله اخم هایش را بر هم کشیده است از بازویم میگیرد تا بلند شوم و آبمیوه را به دستم میدهد .
این کارش نشان میدهد که باور کرده. خاله خاله است مادر نیست که بفهمد کی بچه اش دروغ میگوید کی راست.

سردی لیوان باعث میشود بدنم مور مور شود .و خاله سرزنشگر میگوید:

_ باز نبینم از این کارا بکنی ها ......تو مگه جون داری؟ یه پوست و استخونی.

دستش را روی صورتش میکشد . چین های پیری روی صورتش نقش بسته اند خیلی وقته که نقش بسته اند.

_ حالا چه نیاز بود تشک تخت رو بشوری؟ مگه برف بیرون رو ندیدی؟ نگفتی چطوری خشک میشه؟

لیوان را زمین می گذارم اصلا حتی نمی دانم آب چه میوه ای بود. اصلا طعم را حس نمی کنم.

خاله انگار به فکر رفته است میخواهم باز دروغی سرهم کنم و بگویم که " یه بار روش چایی ریخته بود" یا مثلا بگم که " احساس میکردم بوی عرق میدهد" خاله را قانع کنم اما امان نمی دهد .

_ این منوچهر از خدا بیخبر هم فقط کار برایش مهمه جوری که چشمش جایی رو نمیبینه . اگه صبح تو رو دیده بود می بردیم دکتر آمپولی چیزی میزد خوب میشدی.

_ نه خاله اینجوری نگو . عمو منوچهر هم داره برا آسایش ما کار میکنه دیگه ؛ لابد اونم یه کار مهم داشته وگرنه با این برف نمی رفت که ....بعدشم اگه میگفتین هم من دکتر برو نبودم.

برای اینکه خاله باز شروع نکند و از منوچهر و صبحانه نخوردنش و زحمت کشیدن هایش نگوید می پرسم :

_ خاله، شیما رو از وقتی بیدار شدم ندیدم اون کجاست؟

روی دستش میزند و زودی بلند میشود یک لحظه میترسم که چی شده است! اما یادم می افتد که این یکی از رفتار خاله است .

_ خدا مرگم بده دخترم از صبح داره درس میخونه یادم رفته براش میوه ببرم .

و میرود بعد از چند دقیقه هم به طبقه بالا میرود . همینجوری نگاهم تا بالا با او کشیده میشود تا زمانی که دیگر در روی پله ها نبینمش.
بالش زیر سرم را درست میکنم و پتو را روی سرم می اندازم و به چشمانم اجازه میدهم آزاد باشند یک قطره ، دو قطره و .....
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_2


بلند میشوم و بالش را جلوی دهانم میگیرم و جیغ میزنم جیغ هایی که شنیده نمی شود.
بعد از اینکه حسابی خودم را خالی میکنم و احساس میکنم که دیگر لوزه ام آمده از جیغ کشیدن دست بر میدارم.گلویم درد میگیرد و اعصاب متشنجم را بیشتر تحریک میکند.

دیگر نشستن را جایز نمی دانم هر چه بادا بادا!
اصلا هر فکری راجبم بکنند مهم نیست.
تشک تخت را با هزار مکافات به حمام میبرم . باز جای شکرش باقیست که طبقه دوم هم حمام دارد . در دلم از شوهر خاله ام تشکر میکنم که این بالا هم یک حمام گذاشته است.

دوباره به اتاقم بر میگردم. پتو و همه لباس های کثیف ام را بر میدارم و به حمام میبرم .تا مثلا بگویم که" میخواستم دم عیدی یکم تمیز کاری کنم و به خانه تکانی کمک کنم" .
و با یه دوش صبحی سر و تهش رو جمع می کنم.به نظرم فکر خوبیست.

تا میخواهم لباس هایم را در بیاورم و دوش بگیرم ضعف معده ام یادآوری میکند که ممکن است تا پایان کارهایم صحیح و سالم از حمام بیرون نیایم . تجربه این را برایم ثابت کرده است .اگر قند خونم بیفتد غش کردنم حتمی است.

پاورچین پاورچین به آشپزخانه میروم که صدایم باعث بیدار شدن کسی نشود . یخچال را باز میکنم مرکبات و سیب هست و چند قطعه شیرینی دانمارکی . یکی از شیرینی ها را میخورم و کمی هم آب مینوشم . حالا دیگر ضعف ندارم اما گلویم درد میکند.

به حمام بر میگردم و همه چیز را میشورم بعد از آن هم دوش میگیرم. وسایل های شسته شده را همان طوری در حمام رها میکنم و با این فکر که "بعد از اینکه خاله بیدار شد میگم یه کاریش کند" خیال خودم را راحت میکنم.

اتاقم سرده و سردرد هم به گلو دردم اضافه شده . یک پتوی تمیز بر میدارم و به سالن می روم .می خواهم روی کاناپه بخوابم اما سلطنتی بودن کاناپه نظرم را عوض میکند . و آه از خاله و تجمل گرایی هایش.

جلوی شوفاژی زیر پتو می خزم و بدون اینکه به چیزی فکر کرده باشم به خواب میروم.


خاله با آن هیکل فربه اش در حال به هم زدن چای نبات می گوید:

_ دختره احمق ببین چه بلایی سر خودت آوردی!

چای را به دستم میدهد و دستی برای نوازش روی موهایم میکشد و با مهربانی زمزمه میکند:

_ تو خودت ضعیفی . بُنیه ات ضعیفه. مگه ازت کمک خواسته بودم؟ بخور قربونت برم بخور تا خوب شی.

چای نبات را با وجود گلو دردم داغ داغ سر میکشم و به سوختن دهانم توجهی نمی کنم.
سرم سنگین شده است طوری که روی سرم سنگینی میکند انگار که بخواهد من را غرق کند.
دلم میخواهد با دستانم فشار بدهم تا هم سنگینی اش اذیتم نکند و هم با نواسان هایش حواسم را درگیر . تب هم شده قوز بالا قوز

خاله باز از آشپزخانه بیرون میاید . اینبار در دستش یک کاسه سوپ است. گرفتگی بینی هم نمی گذارد بوها را حس کنم.

از نگاهم میفهمد که چه میخواهم بگویم برای همین پیش دستی میکند :

_ اونجوری نگا نکن باید همشو بخوری حالا باز نمی خواد بگی که از سوپ متنفری و فلان و بهمان

دوست داشتن های خاله هم فرق میکند. جلویم می نشیند و تا آخر سوپ را به من می خوراند . بعد هم من را مجبوری دراز کش میکند تا استراحت کنم و خودش به آشپزخانه میرود.

به گفته های خاله وقتی صبح بیدار میشود و من را میبیند دلش شور میزند و صدایم میکند با جواب ندادنم به من نزدیک میشود و با گذاشتن دستش روی صورتم میفهمد که تب دارم و مثل همیشه مریض شده ام.

خاله اینبار با آبمیوه به سراغم می آید و چانه اش را به کار می اندازد:

_ بگو ببینم سر صبحی چرا باید اونا رو بشوری؟ آخه تو عقل نداری؟

رنگ پریده ام بیشتر میپرد از اینکه میخواهم دروغ بگویم احساس گناه میکنم اما چاره نیست.
با صدای گرفته ام آرام جواب میدهم:

_ خب ...خاله....سرصبحی خواب بد دیدم بیدار شدم..... بعد.... خوابم نیومد منم فکر کردم که ....چه بهتر یکم کار میکنم.

خاله اخم هایش را بر هم کشیده است از بازویم میگیرد تا بلند شوم و آبمیوه را به دستم میدهد .
این کارش نشان میدهد که باور کرده. خاله خاله است مادر نیست که بفهمد کی بچه اش دروغ میگوید کی راست.

سردی لیوان باعث میشود بدنم مور مور شود .و خاله سرزنشگر میگوید:

_ باز نبینم از این کارا بکنی ها ......تو مگه جون داری؟ یه پوست و استخونی.

دستش را روی صورتش میکشد . چین های پیری روی صورتش نقش بسته اند خیلی وقته که نقش بسته اند.

_ حالا چه نیاز بود تشک تخت رو بشوری؟ مگه برف بیرون رو ندیدی؟ نگفتی چطوری خشک میشه؟

لیوان را زمین می گذارم اصلا حتی نمی دانم آب چه میوه ای بود. اصلا طعم را حس نمی کنم.

خاله انگار به فکر رفته است میخواهم باز دروغی سرهم کنم و بگویم که " یه بار روش چایی ریخته بود" یا مثلا بگم که " احساس میکردم بوی عرق میدهد" خاله را قانع کنم اما امان نمی دهد .

_ این منوچهر از خدا بیخبر هم فقط کار برایش مهمه جوری که چشمش جایی رو نمیبینه . اگه صبح تو رو دیده بود می بردیم دکتر آمپولی چیزی میزد خوب میشدی.

_ نه خاله اینجوری نگو . عمو منوچهر هم داره برا آسایش ما کار میکنه دیگه ؛ لابد اونم یه کار مهم داشته وگرنه با این برف نمی رفت که ....بعدشم اگه میگفتین هم من دکتر برو نبودم.

برای اینکه خاله باز شروع نکند و از منوچهر و صبحانه نخوردنش و زحمت کشیدن هایش نگوید می پرسم :

_ خاله، شیما رو از وقتی بیدار شدم ندیدم اون کجاست؟

روی دستش میزند و زودی بلند میشود یک لحظه میترسم که چی شده است! اما یادم می افتد که این یکی از رفتار خاله است .

_ خدا مرگم بده دخترم از صبح داره درس میخونه یادم رفته براش میوه ببرم .

و میرود بعد از چند دقیقه هم به طبقه بالا میرود . همینجوری نگاهم تا بالا با او کشیده میشود تا زمانی که دیگر در روی پله ها نبینمش.
بالش زیر سرم را درست میکنم و پتو را روی سرم می اندازم و به چشمانم اجازه میدهم آزاد باشند یک قطره ، دو قطره و .....

#part_3


شیما امسال کنکور داشت من هم کنکور داشتم . شیما درس میخواند من هم درس میخواندم . درسته رشته اش سخت تر از رشته من بود اما به هر حال درس درس بود.
خاله هیچ وقت برایم میوه نمی آورد که در هین درس خواندن بخورم؛ شاید فکر میکرد درس خواندن من به هیچ جایی نمی رسد شاید هم دو سال پشت سر هم نخوندنم را به این ربط میداد که درس خواندن من بی فایده است و من علاقه ای به تحصیل ندارم.
نیما هم که تافته جدا بافته بود مثلا رفته بود تهران در مدرسه ای شبانه روزی درس بخواند اما منکه میدانم او برای آزادی بیشتر رفته است و هر کاری میکند جز درس خواندن.

به خودم می آیم . من دارم راجب چیا فکر میکنم؟ باید خیلی هم ازشون ممنون باشم که چند سالی بود باهاشون زندگی میکردم و برایم سرپناهی بودند.

با کف دستم اشک صورتم را پاک میکنم و بینی ام را بالا میکشم اما بینی ام گرفته است و این اعصابم را خورد میکند.

بلند میشوم و به روشویی میروم . خاله هم در اطراف دیده نمیشود شاید هنوز پیش شیماست شاید هم در حال پهن کردن لباس هایم.

آبی به سر و صورتم میزنم و با دستمال کاغذی صورت و بینی ام را پاک میکنم. به آینه خیره میشوم . زیر مژه هایم ملتهب است کمی هم خونمردگی دارد. بینی ام سرخ شده و پف کرده است. پوزخندی به قیافه مضحکم میزنم مثلا خیلی زیبا بودم با این وضعیت هم زیبا تر دیده میشوم.

صدای شر شر آب از آشپزخانه می آید . حتما خاله است بدون اینکه بهش نگاه کنم می گویم:

_ خاله من دارم میرم اتاقم احساس میکنم یکم حالم خوب شده.

تا چشم های گریه کرده ام را نبیند. و به سمت پله ها میروم که صدایش شنیده میشود:

_ کجا با این وضعیت؟ مگه اتاقت سرد نبود؟ اینجا باش تا عصر که منوچهر برگشت بگم تعمیرکار بیاره شوفاژ و درست کنن.

می ایستم.

_ تا عصر یه کاریش میکنم خاله.

_ پس لااقل لباس گرم بپوش.

بعد هم غر میزند:

_ مگه تو اتاقتون چی دارین که هی میرین و خودتونو اونجا حبس میکنین.

میدانم منظورش بیشتر نیما و شیما هستند.
زمزمه میکنم:

_ خودم

بعد هم سریع خودم را به اتاقم می رسانم. اتاق سرد است از سردی اش لرزی به جانم می نشیند. زودی پالتویم را می پوشم و کلاهش را سرم می گذارم.

کتاب هایم روی میز پخش و پلا هستند و من اصلا از این وضعیت راضی نیستم .اتاق را جمع و جور میکنم کار کردن باعث میشود که گرم شوم.

نگاهی به تخت خواب بدون تشک ام می اندازم . گاهی اوقات پیش خودم از این وضعیت خجالت میکشم ناسلامتی ۲۰ سالمه اما من هر وقت اون کابوس را میبینم شب ادراری دارم.

انعکاس نور از برف ها داخل اتاقم را روشن تر کرده است جوری که گاهی چشمانم را اذیت میکند . به طرفه پنجره میروم و به بیرون نگاهی می اندازم . پنجره اتاقم به حیاط پشتی دید دارد . تقریبا ۱۵_۲۰ سانتی برف باریده است.

دانه های برف روی شاخه های عریان درختان مثل الماسی می درخشند . چشمانم از شدت روشنایی محیط درد میگیرند. از پنجره فاصله میگیرم برای چند ثانیه ای جایی رو نمی بینم و سرم گیج میرود کم کم تاری چشمانم از بین میرود و می توانم ببینم.

همان طور که پلک هایم را تند تند روی هم میزنم تا لکه های سیاه جلوی چشمانم از بین برود نگاهم به قفسه کوچک کتابخانه ام می افتد و اولین چیزی که به ذهنم می آید مار ها هستند.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_3


شیما امسال کنکور داشت من هم کنکور داشتم . شیما درس میخواند من هم درس میخواندم . درسته رشته اش سخت تر از رشته من بود اما به هر حال درس درس بود.
خاله هیچ وقت برایم میوه نمی آورد که در هین درس خواندن بخورم؛ شاید فکر میکرد درس خواندن من به هیچ جایی نمی رسد شاید هم دو سال پشت سر هم نخوندنم را به این ربط میداد که درس خواندن من بی فایده است و من علاقه ای به تحصیل ندارم.
نیما هم که تافته جدا بافته بود مثلا رفته بود تهران در مدرسه ای شبانه روزی درس بخواند اما منکه میدانم او برای آزادی بیشتر رفته است و هر کاری میکند جز درس خواندن.

به خودم می آیم . من دارم راجب چیا فکر میکنم؟ باید خیلی هم ازشون ممنون باشم که چند سالی بود باهاشون زندگی میکردم و برایم سرپناهی بودند.

با کف دستم اشک صورتم را پاک میکنم و بینی ام را بالا میکشم اما بینی ام گرفته است و این اعصابم را خورد میکند.

بلند میشوم و به روشویی میروم . خاله هم در اطراف دیده نمیشود شاید هنوز پیش شیماست شاید هم در حال پهن کردن لباس هایم.

آبی به سر و صورتم میزنم و با دستمال کاغذی صورت و بینی ام را پاک میکنم. به آینه خیره میشوم . زیر مژه هایم ملتهب است کمی هم خونمردگی دارد. بینی ام سرخ شده و پف کرده است. پوزخندی به قیافه مضحکم میزنم مثلا خیلی زیبا بودم با این وضعیت هم زیبا تر دیده میشوم.

صدای شر شر آب از آشپزخانه می آید . حتما خاله است بدون اینکه بهش نگاه کنم می گویم:

_ خاله من دارم میرم اتاقم احساس میکنم یکم حالم خوب شده.

تا چشم های گریه کرده ام را نبیند. و به سمت پله ها میروم که صدایش شنیده میشود:

_ کجا با این وضعیت؟ مگه اتاقت سرد نبود؟ اینجا باش تا عصر که منوچهر برگشت بگم تعمیرکار بیاره شوفاژ و درست کنن.

می ایستم.

_ تا عصر یه کاریش میکنم خاله.

_ پس لااقل لباس گرم بپوش.

بعد هم غر میزند:

_ مگه تو اتاقتون چی دارین که هی میرین و خودتونو اونجا حبس میکنین.

میدانم منظورش بیشتر نیما و شیما هستند.
زمزمه میکنم:

_ خودم

بعد هم سریع خودم را به اتاقم می رسانم. اتاق سرد است از سردی اش لرزی به جانم می نشیند. زودی پالتویم را می پوشم و کلاهش را سرم می گذارم.

کتاب هایم روی میز پخش و پلا هستند و من اصلا از این وضعیت راضی نیستم .اتاق را جمع و جور میکنم کار کردن باعث میشود که گرم شوم.

نگاهی به تخت خواب بدون تشک ام می اندازم . گاهی اوقات پیش خودم از این وضعیت خجالت میکشم ناسلامتی ۲۰ سالمه اما من هر وقت اون کابوس را میبینم شب ادراری دارم.

انعکاس نور از برف ها داخل اتاقم را روشن تر کرده است جوری که گاهی چشمانم را اذیت میکند . به طرفه پنجره میروم و به بیرون نگاهی می اندازم . پنجره اتاقم به حیاط پشتی دید دارد . تقریبا ۱۵_۲۰ سانتی برف باریده است.

دانه های برف روی شاخه های عریان درختان مثل الماسی می درخشند . چشمانم از شدت روشنایی محیط درد میگیرند. از پنجره فاصله میگیرم برای چند ثانیه ای جایی رو نمی بینم و سرم گیج میرود کم کم تاری چشمانم از بین میرود و می توانم ببینم.

همان طور که پلک هایم را تند تند روی هم میزنم تا لکه های سیاه جلوی چشمانم از بین برود نگاهم به قفسه کوچک کتابخانه ام می افتد و اولین چیزی که به ذهنم می آید مار ها هستند.
#part_4


یادم نیست دقیقا از چه موقع علاقه ام به مار ها شروع شد اما این را مطمئنم که من به شدت به مار ها علاقمند ام . در این سال ها هر چقدر که توانسته بودم درباره مارها کتاب و مقاله خوانده بودم . کتابخانه کوچک اتاقم پر بود از کتاب هایی که راجب مارها بود یا حداقل اشاره ای به آنها شده بود.

از نگاه کردن به کتاب ها دست بر میدارم . اتاقم را دوست دارم مخصوصا پارکت های کَفَش را .

سر و صدایی از طبقه پایین می آید به امید اینکه عمو منوچهر با تعمیر کار آمده از اتاقم خارج میشوم همزمان شیما هم از اتاقش بیرون می آید و پشت چشمی برایم نازک میکند.
خنده ام میگیرد. آنقدر به هر دلیل و بی دلیلی برایم سر بالا انداخته که ناخودآگاهش دیگر کاملا باهاش آشناست.
انگار که تازه نگاهش به پالتوی تنم افتاده مکث میکند:

_ جایی تشریف میبری؟

حالت چهره اش را طوری تنظیم میکند که نفهمم از کنجکاوی رو به موت است.

_ نه جایی نمیرم، شوفاژ اتاقم خراب شده اتاقم سرده برا همین پوشیده ام.

به جز وقت غذا خوردن تقریبا در طول روز همدیگر را نمی بینیم و هیچ کلمه ای بینمان رد و بدل نمی شود. با زبانش لبش را تر میکند و تره ای از موهای صاف و بلندش را که آزادانه دورش را احاطه کرده اند پشت گوشش جا میدهد . چرا من موهایم را آزاد رها نمی کنم؟ دروغ است اگر بگویم که هیچ وقت به این زیبایی و نازهای دخترانه اش غبطه نخورده ام.

_ با درس ....

صدای بلند خاله اجازه نمی دهد که جمله اش را تمام کند و سراسیمه از پله ها پایین می رویم.

نیما در حالی که پشت عمو منوچهر پناه گرفته سری برای تاسف به خاله تکان میدهد. این بشر چقدر سوژه است!
عمو منوچهر هم که شاد است سرخوش میخندد. انگار آن معامله ای که یک ماه است حرفش را میزند جوش زده است که اینگونه سرخوش است.
و خاله با آن چشم های سبزش جوری برای نیما خط و نشان میکشد که هر کسی نداند فکر میکند که الاناست کسی را بکشد.

_ آخه من از دست تو چیکار کنم پسره نفهم.....میخوای دقم بدی؟ ....آخه کدوم آدم عاقلی با این وضع هوا پا میشه از تهران میاد؟ ....اگه خدای نکرده تصادفی چیزی میکردی ............

حرفش را ادامه نمی دهد. خاله که میفهمد دستش برای زدن به نیما نمی رسد با حالت زاری روی یکی از مبل های نزدیک لم میدهد و سرزنش هایش را از سر میگیرد:

_ مگه خدا بهت عقل نداده؟ نگفتی با این برف کجا میرم؟ اصلا تو مدرسه نداری؟

به وضوح رنگ نیما می پرد و من پشت آن رنگ پریدگی حرف ها میبینم.
عمو منوچهر زیادی سرخوش است و اصلا به حرف های خاله توجهی نمی کند . نگاهم تازه به بسته شیرینی دستش می افتد.

_ ولش کن نرگس ... بیا دهنتو شیرین کن ...این شیرینی خوردن داره ها.

شیما سری تکان میدهد و بدون حرفی راه اتاقش را در پیش میگیرد و من به این فکر میکنم که این دختر بویی از محبت نبرده.

عمو منوچهر مثل کسی که قرن ها گرسنه باشد به جان شیرینی ها می افتد . فکر میکنم قصد دارد آن شکم پنج ماهه اش را شش ماهه کند. خاله بیخیال روی مبل لم داده و به فکر فرو رفته است. اگر من هم آنطوری از حنجره ام کار کشیده بودم بیحال میشدم.

نیما مشغول سبک کردن لباس های تنش است. موهای فِرَش روی سرش بالا پایین میشود دلم میخواهد از موهایش بگیرم و بکشم و جیغش را در بیاورم . حالا نه که موهای خودم فر نیست. تقریبا دو ماه است که ندیدمش دلم برایش تنگ شده بود.

سنگینی نگاهم را روی خودش احساس میکند و به طرفم می چرخد جوری نیشش را باز میکند که می توانم همه دندان هایش را ببینم.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_4


یادم نیست دقیقا از چه موقع علاقه ام به مار ها شروع شد اما این را مطمئنم که من به شدت به مار ها علاقمند ام . در این سال ها هر چقدر که توانسته بودم درباره مارها کتاب و مقاله خوانده بودم . کتابخانه کوچک اتاقم پر بود از کتاب هایی که راجب مارها بود یا حداقل اشاره ای به آنها شده بود.

از نگاه کردن به کتاب ها دست بر میدارم . اتاقم را دوست دارم مخصوصا پارکت های کَفَش را .

سر و صدایی از طبقه پایین می آید به امید اینکه عمو منوچهر با تعمیر کار آمده از اتاقم خارج میشوم همزمان شیما هم از اتاقش بیرون می آید و پشت چشمی برایم نازک میکند.
خنده ام میگیرد. آنقدر به هر دلیل و بی دلیلی برایم سر بالا انداخته که ناخودآگاهش دیگر کاملا باهاش آشناست.
انگار که تازه نگاهش به پالتوی تنم افتاده مکث میکند:

_ جایی تشریف میبری؟

حالت چهره اش را طوری تنظیم میکند که نفهمم از کنجکاوی رو به موت است.

_ نه جایی نمیرم، شوفاژ اتاقم خراب شده اتاقم سرده برا همین پوشیده ام.

به جز وقت غذا خوردن تقریبا در طول روز همدیگر را نمی بینیم و هیچ کلمه ای بینمان رد و بدل نمی شود. با زبانش لبش را تر میکند و تره ای از موهای صاف و بلندش را که آزادانه دورش را احاطه کرده اند پشت گوشش جا میدهد . چرا من موهایم را آزاد رها نمی کنم؟ دروغ است اگر بگویم که هیچ وقت به این زیبایی و نازهای دخترانه اش غبطه نخورده ام.

_ با درس ....

صدای بلند خاله اجازه نمی دهد که جمله اش را تمام کند و سراسیمه از پله ها پایین می رویم.

نیما در حالی که پشت عمو منوچهر پناه گرفته سری برای تاسف به خاله تکان میدهد. این بشر چقدر سوژه است!
عمو منوچهر هم که شاد است سرخوش میخندد. انگار آن معامله ای که یک ماه است حرفش را میزند جوش زده است که اینگونه سرخوش است.
و خاله با آن چشم های سبزش جوری برای نیما خط و نشان میکشد که هر کسی نداند فکر میکند که الاناست کسی را بکشد.

_ آخه من از دست تو چیکار کنم پسره نفهم.....میخوای دقم بدی؟ ....آخه کدوم آدم عاقلی با این وضع هوا پا میشه از تهران میاد؟ ....اگه خدای نکرده تصادفی چیزی میکردی ............

حرفش را ادامه نمی دهد. خاله که میفهمد دستش برای زدن به نیما نمی رسد با حالت زاری روی یکی از مبل های نزدیک لم میدهد و سرزنش هایش را از سر میگیرد:

_ مگه خدا بهت عقل نداده؟ نگفتی با این برف کجا میرم؟ اصلا تو مدرسه نداری؟

به وضوح رنگ نیما می پرد و من پشت آن رنگ پریدگی حرف ها میبینم.
عمو منوچهر زیادی سرخوش است و اصلا به حرف های خاله توجهی نمی کند . نگاهم تازه به بسته شیرینی دستش می افتد.

_ ولش کن نرگس ... بیا دهنتو شیرین کن ...این شیرینی خوردن داره ها.

شیما سری تکان میدهد و بدون حرفی راه اتاقش را در پیش میگیرد و من به این فکر میکنم که این دختر بویی از محبت نبرده.

عمو منوچهر مثل کسی که قرن ها گرسنه باشد به جان شیرینی ها می افتد . فکر میکنم قصد دارد آن شکم پنج ماهه اش را شش ماهه کند. خاله بیخیال روی مبل لم داده و به فکر فرو رفته است. اگر من هم آنطوری از حنجره ام کار کشیده بودم بیحال میشدم.

نیما مشغول سبک کردن لباس های تنش است. موهای فِرَش روی سرش بالا پایین میشود دلم میخواهد از موهایش بگیرم و بکشم و جیغش را در بیاورم . حالا نه که موهای خودم فر نیست. تقریبا دو ماه است که ندیدمش دلم برایش تنگ شده بود.

سنگینی نگاهم را روی خودش احساس میکند و به طرفم می چرخد جوری نیشش را باز میکند که می توانم همه دندان هایش را ببینم.
#part_5


کاپشن زرشکی رنگش را همانجا، وسط هال رها میکند . دستانش را از هر دو طرف باز و به ستم قدم تند میکند. می خندم . منم به تقلید ازش به طرفش میروم. سخت هم را در آغوش میگیریم.
فکر هایم آنقدر زیاد شده بود که از یاد برده بودم چقدر دلم برایش تنگ شده است. باز بوی همان عطر مضخرفش را میدهد با اینکه برند است اما بویش را دوست ندارم.

_ مثل همیشه بوی مضخرفی میدی.

از آغوشش جدایم میکند. هنوز هم در تعجب ام که این کی اینگونه دراز شد. قدم به زور تا شونه اش میرسد.

_ اما تو بوی خوبی میدی . البته نباید از بوی شامپو غافل شد وگرنه بو گو*ه میدادی.

و میخندد میدانم شوخی میکند.

_ نیومده دلقک بازی هاتو شروع کن اصلا هم تعارف نکن.

_ چشم اسطوره من.

چشمکی ضمیمه حرفش میکند. نگاهی دور تا دور هال می اندازد و همزمان می پرسد:

_ پس این قُل من کجاست؟

در عین حال که کاپشن اش را از رخت آویز کنار در آویزان میکنم میگویم :

_ همه مثل من نیستن که این همه دوسِت داشته باشن و نیومده برات پشه قربونی کنن!

میخندد . گمان کنم خنده های سرخوش عمو منوچهر بهش سرایت کرده است.

_ میبینم که مثل من پایه شدی.

ابرویی بالا می اندازم.

_ پس چی فکر کردی؟ نگران نباش کمال همنشینی با تو بوده.

_ حالا چرا صدات خروسکی شده ؟ نگو که باز سرما خوردی؟!

با یادآوری اتفاقات صبح نیشخندی میزنم.

_ اگه غیر این بود که تعجب میکردم.

پشت سرش تا روشویی راه میفتم . دستش را می شوید نگاهم باز به موهایش می افتد. از آینه ابرویی برایم بالا می اندازد.

_ به مامان میگفتی برات آش میپخت دیگه!

میداند که چقدر از آش متنفرم و دستم می انداخت.

_ پخت چیه؟ به زور یه کاسه بزرگ ریخت معده ام.

دستش را با حوله خشک میکند. دوباره نگاهی به سرش می اندازم و میگویم:

_ موهاتو چرا اینجوری کردی؟

به جلوی آینه بر میگردد و با دستانش فر هایش را حالت می دهد.

_ زشت شده؟

_ نه، بهت میاد . فقط یه جورایی وسوسه ام میکنه که جیغت و در بیارم.

با چشمانی گرد شده نگاهش را به من میدوزد و میگوید:

_ حتی فکرشم نکن که اجازه بدم به موهام دست بزنی.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_5


کاپشن زرشکی رنگش را همانجا، وسط هال رها میکند . دستانش را از هر دو طرف باز و به ستم قدم تند میکند. می خندم . منم به تقلید ازش به طرفش میروم. سخت هم را در آغوش میگیریم.
فکر هایم آنقدر زیاد شده بود که از یاد برده بودم چقدر دلم برایش تنگ شده است. باز بوی همان عطر مضخرفش را میدهد با اینکه برند است اما بویش را دوست ندارم.

_ مثل همیشه بوی مضخرفی میدی.

از آغوشش جدایم میکند. هنوز هم در تعجب ام که این کی اینگونه دراز شد. قدم به زور تا شونه اش میرسد.

_ اما تو بوی خوبی میدی . البته نباید از بوی شامپو غافل شد وگرنه بو گو*ه میدادی.

و میخندد میدانم شوخی میکند.

_ نیومده دلقک بازی هاتو شروع کن اصلا هم تعارف نکن.

_ چشم اسطوره من.

چشمکی ضمیمه حرفش میکند. نگاهی دور تا دور هال می اندازد و همزمان می پرسد:

_ پس این قُل من کجاست؟

در عین حال که کاپشن اش را از رخت آویز کنار در آویزان میکنم میگویم :

_ همه مثل من نیستن که این همه دوسِت داشته باشن و نیومده برات پشه قربونی کنن!

میخندد . گمان کنم خنده های سرخوش عمو منوچهر بهش سرایت کرده است.

_ میبینم که مثل من پایه شدی.

ابرویی بالا می اندازم.

_ پس چی فکر کردی؟ نگران نباش کمال همنشینی با تو بوده.

_ حالا چرا صدات خروسکی شده ؟ نگو که باز سرما خوردی؟!

با یادآوری اتفاقات صبح نیشخندی میزنم.

_ اگه غیر این بود که تعجب میکردم.

پشت سرش تا روشویی راه میفتم . دستش را می شوید نگاهم باز به موهایش می افتد. از آینه ابرویی برایم بالا می اندازد.

_ به مامان میگفتی برات آش میپخت دیگه!

میداند که چقدر از آش متنفرم و دستم می انداخت.

_ پخت چیه؟ به زور یه کاسه بزرگ ریخت معده ام.

دستش را با حوله خشک میکند. دوباره نگاهی به سرش می اندازم و میگویم:

_ موهاتو چرا اینجوری کردی؟

به جلوی آینه بر میگردد و با دستانش فر هایش را حالت می دهد.

_ زشت شده؟

_ نه، بهت میاد . فقط یه جورایی وسوسه ام میکنه که جیغت و در بیارم.

با چشمانی گرد شده نگاهش را به من میدوزد و میگوید:

_ حتی فکرشم نکن که اجازه بدم به موهام دست بزنی.
#part_6


پوزخندی به قیافه اش میزنم و به آشپزخانه میروم . صدای صحبت خاله و عمو منوچهر شنیده میشود بهشون بی توجهی میکنم و به نیمایی که پشت سرم راه افتاده می گویم:

_ کی ازت اجازه خواست؟ چای میخوای؟

_ اره یکیشو بریز ، یکم پودر زنجبیل هم بریز توش.

_ زیادیت نشه؟!

چشمان سبز رنگش را که از خاله بهش رسیده در حدقه می چرخاند.

_ پررو شدیا البته بودی الان زیادی شدی.

چای را جلویش روی میز میگذارم و پودر زنجبیل را که خاله توی یکی از نمکدان ها ریخته به دستش میدهم. روی یکی از صندلی های میز ناهارخوری که وسط آشپزخانه است می نشینم. نیما همانطور که با بخار چایش بازی میکند لب میزند :

_ یه هفته مدرسه رو پیچوندم اومدم اینجا. دلم برای شمال تنگ شده بود تا عید نمی تونستم صبر کنم. به بابا نگفتم که پیچوندم. هرچند زیاد به کارام دخالتی نمی کنه اما دوست ندارم ذهنش را درگیر کنم.

سرم را تکان میدهم احساس میکنم کمی بابتش عذاب وجدان دارد.

_ حالا که اینجایی دیگه بهش فکر نکن.....یکم به ذهنت استراحت بده و خوش باش ...هر چند که میدونم درس نمی خوندی.

لبخندی میزند.

_ برام سوغاتی چی آوردی؟

قلپی از چایش میخورد و میگوید:

_ خودت که میدونی دیگه چرا می پرسی؟ هر کی ندونه فکر میکنه اون من بودم که هر روز التماس میکردم تو رو خدا برام کتابی راجب مار و خزنده بخر.

شماتت بار نگاهش میکنم.

_ من کی التماست کردم؟ فقط روزی چند بار مودبانه ازت خواهش میکردم که برام کتاب بخری.

بعد هم لبخندی به عرض کل صورتم میزنم. قهقه اش بلند میشود و موهای فر جذابش تکان میخورد.

_ رو تو برم.

از جایم بلند میشوم که به طرفش برم و موهایش را بکشم درست مثل وقتایی که تو عالم بچگی دعوا می کردیم و موها و گوش های هم را می کشیدیم و تا گریه طرف دیگری را در نمی آوردیم ول کن نبودیم.

یک لحظه احساس میکنم که روحم از بدنم خارج شد و دوباره برگشت . با دستم کناره میز را میگیرم تا نقش زمین نشوم. قلبم دیوانه وار میکوبد . مدام صحنه ای که دیدم جلوی چشمانم جان میگیرد.
نیما که متوجه بلند شدنم بود از جایش می پرد و چند قدم فاصله را پر میکند و من را سرجایم می نشاند . ترس و نگرانی از صورتش هویداست.

_ چی شد یه لحظه؟ سرت گیج رفت؟


نگاه حیران و سرگردانم را به بازوی چپش میدوزم که زیر پلیور سبز رنگش است. از خودم می پرسم " اون چی بود که من دیدم؟"
هیچ جوابی برای سوالم ندارم.
نیما با نگرانی لیوان آبی به دستم می دهد. دستش می لرزد. پسرک دوست داشتنی نگرانم شده است.

چند جرعه از آب می نوشم و گلو دردم دوباره شروع میشود. یادم رفته بود آب ننوشم.

_ حالت خوبه؟

نگاهم را به چشمان نگرانش میدوزم. هنوز هم در شوک چیزی که دیدم هستم .
فقط سرم را به معنی آره تکان میدهم.
با گیجی نگاهم را ازش برنمی دارم. چیزی که روی بازوی چپش دیدم واقعی بود؟ اصلا من چطور تونستم از روی پلیورش پوست بازویش را ببینم؟!

_ چیزی شده افسون؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ میخوای بریم دکتر؟

آب دهانم را قورت میدهم و چندبار پلک میزنم تا حالم جا بیاید.

_ نه نه من خوبم. فقط یکم خسته ام. بهتره برم استراحت کنم.

از جایم بلند میشوم. نگرانی هنوز هم از چهره نیما معلوم است.

_ مطمعنی؟

سری تکان میدهم و میگویم:

_ من میرم بخوابم. برای نهار بیدارم نکنین .گرسنه نیستم.

روی قالیچه ای که وسط اتاقم است دراز میکشم. اتاق زیادی روشن است و این برای منی که هدفم خوابیدن است اصلا خوشایند نیست. بلند میشوم و پرده را میکشم.
خوابیدن با پالتو مثل این می ماند که هر بار که بخوای غلت بزنی باید با خودت یه وزنه چند کیلویی رو هم جابجا کنی. پالتو رو در می آورم و از کمد پتویی بر میدارم . فکر کنم خاله پتو های زیادی دارد که سه تاش را فقط به من داده است. خاله نمونه بارز یک زن ایرانی است.

پرز های قالیچه پوستم را اذیت میکند اما مهم نیست. پتو را روی خودم میکشم و بدون اینکه بالشی زیر سرم بگذارم سعی میکنم همانجا وسط اتاق بخوابم تا بدن دردم را فراموش کنمو مهم تر از همه فکر کردن به اینکه چطوری از روی لباس بازوی خالکوبی کرده اش را دیدم!

اصلا دلم نمی خواهد فعلا به این فکر کنم که اگر عمو منوچهر و خاله بفهمند که نیما بدون اینکه ازشون اجازه بگیره رفته به قولشون پوستشو نقاشی کرده ، چه اتفاقی می افتد؟!
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_6


پوزخندی به قیافه اش میزنم و به آشپزخانه میروم . صدای صحبت خاله و عمو منوچهر شنیده میشود بهشون بی توجهی میکنم و به نیمایی که پشت سرم راه افتاده می گویم:

_ کی ازت اجازه خواست؟ چای میخوای؟

_ اره یکیشو بریز ، یکم پودر زنجبیل هم بریز توش.

_ زیادیت نشه؟!

چشمان سبز رنگش را که از خاله بهش رسیده در حدقه می چرخاند.

_ پررو شدیا البته بودی الان زیادی شدی.

چای را جلویش روی میز میگذارم و پودر زنجبیل را که خاله توی یکی از نمکدان ها ریخته به دستش میدهم. روی یکی از صندلی های میز ناهارخوری که وسط آشپزخانه است می نشینم. نیما همانطور که با بخار چایش بازی میکند لب میزند :

_ یه هفته مدرسه رو پیچوندم اومدم اینجا. دلم برای شمال تنگ شده بود تا عید نمی تونستم صبر کنم. به بابا نگفتم که پیچوندم. هرچند زیاد به کارام دخالتی نمی کنه اما دوست ندارم ذهنش را درگیر کنم.

سرم را تکان میدهم احساس میکنم کمی بابتش عذاب وجدان دارد.

_ حالا که اینجایی دیگه بهش فکر نکن.....یکم به ذهنت استراحت بده و خوش باش ...هر چند که میدونم درس نمی خوندی.

لبخندی میزند.

_ برام سوغاتی چی آوردی؟

قلپی از چایش میخورد و میگوید:

_ خودت که میدونی دیگه چرا می پرسی؟ هر کی ندونه فکر میکنه اون من بودم که هر روز التماس میکردم تو رو خدا برام کتابی راجب مار و خزنده بخر.

شماتت بار نگاهش میکنم.

_ من کی التماست کردم؟ فقط روزی چند بار مودبانه ازت خواهش میکردم که برام کتاب بخری.

بعد هم لبخندی به عرض کل صورتم میزنم. قهقه اش بلند میشود و موهای فر جذابش تکان میخورد.

_ رو تو برم.

از جایم بلند میشوم که به طرفش برم و موهایش را بکشم درست مثل وقتایی که تو عالم بچگی دعوا می کردیم و موها و گوش های هم را می کشیدیم و تا گریه طرف دیگری را در نمی آوردیم ول کن نبودیم.

یک لحظه احساس میکنم که روحم از بدنم خارج شد و دوباره برگشت . با دستم کناره میز را میگیرم تا نقش زمین نشوم. قلبم دیوانه وار میکوبد . مدام صحنه ای که دیدم جلوی چشمانم جان میگیرد.
نیما که متوجه بلند شدنم بود از جایش می پرد و چند قدم فاصله را پر میکند و من را سرجایم می نشاند . ترس و نگرانی از صورتش هویداست.

_ چی شد یه لحظه؟ سرت گیج رفت؟


نگاه حیران و سرگردانم را به بازوی چپش میدوزم که زیر پلیور سبز رنگش است. از خودم می پرسم " اون چی بود که من دیدم؟"
هیچ جوابی برای سوالم ندارم.
نیما با نگرانی لیوان آبی به دستم می دهد. دستش می لرزد. پسرک دوست داشتنی نگرانم شده است.

چند جرعه از آب می نوشم و گلو دردم دوباره شروع میشود. یادم رفته بود آب ننوشم.

_ حالت خوبه؟

نگاهم را به چشمان نگرانش میدوزم. هنوز هم در شوک چیزی که دیدم هستم .
فقط سرم را به معنی آره تکان میدهم.
با گیجی نگاهم را ازش برنمی دارم. چیزی که روی بازوی چپش دیدم واقعی بود؟ اصلا من چطور تونستم از روی پلیورش پوست بازویش را ببینم؟!

_ چیزی شده افسون؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ میخوای بریم دکتر؟

آب دهانم را قورت میدهم و چندبار پلک میزنم تا حالم جا بیاید.

_ نه نه من خوبم. فقط یکم خسته ام. بهتره برم استراحت کنم.

از جایم بلند میشوم. نگرانی هنوز هم از چهره نیما معلوم است.

_ مطمعنی؟

سری تکان میدهم و میگویم:

_ من میرم بخوابم. برای نهار بیدارم نکنین .گرسنه نیستم.

روی قالیچه ای که وسط اتاقم است دراز میکشم. اتاق زیادی روشن است و این برای منی که هدفم خوابیدن است اصلا خوشایند نیست. بلند میشوم و پرده را میکشم.
خوابیدن با پالتو مثل این می ماند که هر بار که بخوای غلت بزنی باید با خودت یه وزنه چند کیلویی رو هم جابجا کنی. پالتو رو در می آورم و از کمد پتویی بر میدارم . فکر کنم خاله پتو های زیادی دارد که سه تاش را فقط به من داده است. خاله نمونه بارز یک زن ایرانی است.

پرز های قالیچه پوستم را اذیت میکند اما مهم نیست. پتو را روی خودم میکشم و بدون اینکه بالشی زیر سرم بگذارم سعی میکنم همانجا وسط اتاق بخوابم تا بدن دردم را فراموش کنمو مهم تر از همه فکر کردن به اینکه چطوری از روی لباس بازوی خالکوبی کرده اش را دیدم!

اصلا دلم نمی خواهد فعلا به این فکر کنم که اگر عمو منوچهر و خاله بفهمند که نیما بدون اینکه ازشون اجازه بگیره رفته به قولشون پوستشو نقاشی کرده ، چه اتفاقی می افتد؟!
#part_۷


دانه های ریز عرق که از کمرم و کنار شقیقه ام جریان دارند را حس میکنم.قلبم محکم میکوبد. نفسم به سختی بالا می آید. صحنه هایی را میبینم جوری که انگار خودم آنجا هستم.

" مارهای بزرگی کنارم روی زمین می خزند. زمین خیس است و بوی خاک باران خورده را حس میکنم."

پشت گردنم تیر میکشد و می سوزد. میخواهم بیدار شوم اما انگار چیزی روی پلک هایم سنگینی میکند.

" مردی زیر نور سوزان خورشید خوشه های گندم را جابجا میکند حس میکنم با دیدنش دلم می ریزد و ضربان قلبم بالا میرود. ناگهان می ایستد و به سمتم نگاه میکند ترس از چشمانش پیداست. چرا به زمین نگاه میکند؟"

پشت گردنم بیشتر میسوزد جوری که مذابی داغ ریخته باشند. میخواهم بیدار شوم حس میکنم هر آن ممکن است قلبم بایستد.
دستی را روی شانه ام حس میکنم که تکانم میدهد. زمزمه هایی میشنوم اما تشخیص نمی دهم کی است و چه می گوید! حرارت سوزان تنم را حس میکنم.

" نگاهی به شیشه دستم می اندازم. مایعی قهوه ای رنگ داخلش است. فکر میکنم مزه اش باید افتضاح باشد. نگاهم را به زن مقابلم میدوزم زشت است خیلی زشت به نظر می رسد. خال های روی صورتش وحشتناک اند. مایع داخل شیشه را سر میکشم."

حس میکنم چند نفر اطرافم هستند و من را صدا میزنند . نمی فهمم چه می گویند ! سرگردانم . هنوز هم پشت گردنم می سوزد. جریان اشک را از کنار چشمم تا داخل گوش هایم حس میکنم.

" نگاهی به پاهای لختم می اندازم. هیجان زده به نظر می آیم. چرا حس میکنم اولین بارم است پاهایم را میبینم؟ انگار چیز دیگری گوشه ذهنم است که هیجان انگیز تر از پاهایم است."

حس میکنم روی هوا معلق ام. بوی عطر نیما را زیر بینی ام حس میکنم. تلاش میکنم چشمانم را باز کنم اما باز به خواب میروم.

" چشمانم را به نگاه مرد میدوزم. حس میکنم خیلی وقت است می شناسمش. قلبم دیوانه بار می کوبد . لبم را به لب هایش می رسانم."

صدای گریه خاله می آید. نیما با صدای بغض دارش صدایم میزند. صدای روشن شدن ماشین با صدای نگران عمو منوچهر قاطی شده است. چرا نمی توانم چشمانم را باز کنم؟!

" نور چراغ چربی سوز اتاق را نیمه روشن کرده است. بوسه هایش بر تنم آتشی میشود و می سوزاند. دستم را به موهایش می رسانم همان موهایی که تا شانه اش است."

صدای بوق ماشین می آید .

_ بابا یواش برو الان تصادف میکنیم. زمین یخ بندونه!

صدای شیماست؟ یعنی او هم هست؟ من را کجا می برند؟ اصلا کجا میریم؟

" روی گردنش بوسه ای میزنم. به چشمانم نگاه میکند. چشمانی سیاه با نگاهی گرم دارد. نجوا میکند: سابرینا "

با سوزشی روی ساعدم از هوش میروم.


تمام بدنم کِرِخت شده است. چیزی انگار گلویم را گرفته. بوی بیمارستان می آید. سر و صدای درهم آدما با صدای دستگاه ها قاطی شده .چشمانم را باز کنم؟ چرا می ترسم؟

خاله روی تخت کناری ام نشسته و به فکر فرو رفته است به نظرم خاله اینروزا زیاد به فکر فرو میرود نکند مشکلی وجود داشته باشد و ما بی خبر باشیم؟

از گوشه چشمم به پنجره نگاه میکنم شب شده است. من چند ساعته بیهوشم؟ فکر میکنم از خواب هزار ساله ای بیدار شده ام!

دهنم خشک شده است. چقدر احساس تشنگی میکنم!

_ خاله

این صدای من است؟ چرا انقدر گرفته و خشدار است؟
خاله به چشمای بازم نگاه میکند. حس میکنم اصلا اینجا نیست.‌ برای لحظه ای چشمانش برق میزند انگار که جانی دیگر دمیده باشند. خوشحال بلند میشود و بغلم میکند

_ خداروشکر.... خداروشکر که بیدار شدی

کمی از خود جدایم میکند و به صورتم نگاه میکند جوری که به چشمان خود باور نداشته باشد. هیجان زده به نظر می آید.

_ اگه به هوش نمیومدی من چیکار میکردم؟

می گوید و بوسه ای بر موهایم میزند. ناگهان بر روی دستش میزند. قلبم یه لحظه می ایستد اما باز یادم می افتد که این، تیک خاله است. فکر کنم خاله تا این قلب لعنتی من را نایستاند از این اخلاقش دست برنخواهد داشت.

_ یادم رفت دکتر و صدا بزنم.... از بس خوشحالم حتی به منوچهر اینا هم خبر نداده ام ...آخ بچه ام نیما، این دو روز هلاک شد.

و پا تند میکند به بیرون. کسی نیست به این خاله من بگوید" خانه ات روشن زن اول بزار این بخت برگشته از بیدار شدنش چند دقیقه بگذرد بعد عالم و آدمو خبر کن."
خاله چه گفت؟ گفت دو روز؟ مگر چند وقته بیهوشم؟
یادم می افتد تشنه بودم من .
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_۷


دانه های ریز عرق که از کمرم و کنار شقیقه ام جریان دارند را حس میکنم.قلبم محکم میکوبد. نفسم به سختی بالا می آید. صحنه هایی را میبینم جوری که انگار خودم آنجا هستم.

" مارهای بزرگی کنارم روی زمین می خزند. زمین خیس است و بوی خاک باران خورده را حس میکنم."

پشت گردنم تیر میکشد و می سوزد. میخواهم بیدار شوم اما انگار چیزی روی پلک هایم سنگینی میکند.

" مردی زیر نور سوزان خورشید خوشه های گندم را جابجا میکند حس میکنم با دیدنش دلم می ریزد و ضربان قلبم بالا میرود. ناگهان می ایستد و به سمتم نگاه میکند ترس از چشمانش پیداست. چرا به زمین نگاه میکند؟"

پشت گردنم بیشتر میسوزد جوری که مذابی داغ ریخته باشند. میخواهم بیدار شوم حس میکنم هر آن ممکن است قلبم بایستد.
دستی را روی شانه ام حس میکنم که تکانم میدهد. زمزمه هایی میشنوم اما تشخیص نمی دهم کی است و چه می گوید! حرارت سوزان تنم را حس میکنم.

" نگاهی به شیشه دستم می اندازم. مایعی قهوه ای رنگ داخلش است. فکر میکنم مزه اش باید افتضاح باشد. نگاهم را به زن مقابلم میدوزم زشت است خیلی زشت به نظر می رسد. خال های روی صورتش وحشتناک اند. مایع داخل شیشه را سر میکشم."

حس میکنم چند نفر اطرافم هستند و من را صدا میزنند . نمی فهمم چه می گویند ! سرگردانم . هنوز هم پشت گردنم می سوزد. جریان اشک را از کنار چشمم تا داخل گوش هایم حس میکنم.

" نگاهی به پاهای لختم می اندازم. هیجان زده به نظر می آیم. چرا حس میکنم اولین بارم است پاهایم را میبینم؟ انگار چیز دیگری گوشه ذهنم است که هیجان انگیز تر از پاهایم است."

حس میکنم روی هوا معلق ام. بوی عطر نیما را زیر بینی ام حس میکنم. تلاش میکنم چشمانم را باز کنم اما باز به خواب میروم.

" چشمانم را به نگاه مرد میدوزم. حس میکنم خیلی وقت است می شناسمش. قلبم دیوانه بار می کوبد . لبم را به لب هایش می رسانم."

صدای گریه خاله می آید. نیما با صدای بغض دارش صدایم میزند. صدای روشن شدن ماشین با صدای نگران عمو منوچهر قاطی شده است. چرا نمی توانم چشمانم را باز کنم؟!

" نور چراغ چربی سوز اتاق را نیمه روشن کرده است. بوسه هایش بر تنم آتشی میشود و می سوزاند. دستم را به موهایش می رسانم همان موهایی که تا شانه اش است."

صدای بوق ماشین می آید .

_ بابا یواش برو الان تصادف میکنیم. زمین یخ بندونه!

صدای شیماست؟ یعنی او هم هست؟ من را کجا می برند؟ اصلا کجا میریم؟

" روی گردنش بوسه ای میزنم. به چشمانم نگاه میکند. چشمانی سیاه با نگاهی گرم دارد. نجوا میکند: سابرینا "

با سوزشی روی ساعدم از هوش میروم.


تمام بدنم کِرِخت شده است. چیزی انگار گلویم را گرفته. بوی بیمارستان می آید. سر و صدای درهم آدما با صدای دستگاه ها قاطی شده .چشمانم را باز کنم؟ چرا می ترسم؟

خاله روی تخت کناری ام نشسته و به فکر فرو رفته است به نظرم خاله اینروزا زیاد به فکر فرو میرود نکند مشکلی وجود داشته باشد و ما بی خبر باشیم؟

از گوشه چشمم به پنجره نگاه میکنم شب شده است. من چند ساعته بیهوشم؟ فکر میکنم از خواب هزار ساله ای بیدار شده ام!

دهنم خشک شده است. چقدر احساس تشنگی میکنم!

_ خاله

این صدای من است؟ چرا انقدر گرفته و خشدار است؟
خاله به چشمای بازم نگاه میکند. حس میکنم اصلا اینجا نیست.‌ برای لحظه ای چشمانش برق میزند انگار که جانی دیگر دمیده باشند. خوشحال بلند میشود و بغلم میکند

_ خداروشکر.... خداروشکر که بیدار شدی

کمی از خود جدایم میکند و به صورتم نگاه میکند جوری که به چشمان خود باور نداشته باشد. هیجان زده به نظر می آید.

_ اگه به هوش نمیومدی من چیکار میکردم؟

می گوید و بوسه ای بر موهایم میزند. ناگهان بر روی دستش میزند. قلبم یه لحظه می ایستد اما باز یادم می افتد که این، تیک خاله است. فکر کنم خاله تا این قلب لعنتی من را نایستاند از این اخلاقش دست برنخواهد داشت.

_ یادم رفت دکتر و صدا بزنم.... از بس خوشحالم حتی به منوچهر اینا هم خبر نداده ام ...آخ بچه ام نیما، این دو روز هلاک شد.

و پا تند میکند به بیرون. کسی نیست به این خاله من بگوید" خانه ات روشن زن اول بزار این بخت برگشته از بیدار شدنش چند دقیقه بگذرد بعد عالم و آدمو خبر کن."
خاله چه گفت؟ گفت دو روز؟ مگر چند وقته بیهوشم؟
یادم می افتد تشنه بودم من .
#part_۸


بدن بی حسم را تکان میدهم و به سختی روی تخت می نشینم. ترق توروق مفصل هایم بلند میشود؛ صدایش را دوست دارم.

نگاهی به اتاق می اندازم کسی نیست که ازش بخواهم کمی برایم آب بیاورد. چندتا سرفه الکی میکنم تا چرک های گلویم جدا شوند. اینکار باعث میشود که سی*ن*ه ام به خس خس بیفتد. بدترین قسمت سرماخوردگی به نظرم این موقع هاست. به این فکر میکنم که چرا بیمارستانم؟
ذهنم یاری نمی کند تا به جوابم برسم انگار هنوز گیج ام اما سرماخوردگی را جواب میکنم‌.

پاهایم را به آرامی روی کاشی کف بیمارستان می گذارم از سردی اش لرزی به جانم می نشیند اما بعد از چند ثانیه بدنم عادت میکند.

یخچال کنار پنجره است. سعی میکنم بایستم و به سمتش بروم اما با روی پا بودنم سرم گیج میرود در حال افتادن هستم که دستی گرم کمرم را می گیرد.

اولین چیزی که حس میکنم بوی قهوه است، قهوه ای تلخ. و صدای مردی که در حال برگرداندن من به تخت بیمارستان زمزمه میکند :

_ میبینم که بیمارمون به هوش اومده!

بوی قهوه به نظر عطر دکتر می آید یک بوی گرم اما تلخ. نمی دانم شاید هم عطر نیست و بوی قهوه ایست که به تازگی نوشیده است.

دست از فشار دادن سرم بر میدارم .سرم از درد زوق زوق میکند.
نگاهم را به طرف دکتر برمیگردانم. حدود ۳۰_۳۵ ساله به نظر می آید و هیکل خوبی دارد.
خاله کنار دکتر ایستاده و هر از گاهی نگاهی به در اتاق می اندازد فکر کنم منتظر کسی است.

همانطور که با گیجی نگاهشان میکنم متوجه نگاه خیره دکتر روی خودم میشوم. ناخودآگاه ابروانم در هم می رود.

به چشمانش نگاه میکنم تا از رو برود. ابروهایش بالا می رود و بعد چند ثانیه نگاهش را از من میگیرد و تک خنده ای میزند .
عصبی شده ام. از نگاه خیره جنس مذکر هیچ وقت خوشم نمی آمد. درسته زیبایی افسانه ای ندارم اما بالاخره یک دخترم و هیچ دلم نمی خواهد کسی با منظوری نگاهم کند اما نگاه دکتر بیشتر از چشم چرانی به نظر کنجکاو بود. اما باز عصبی ام کرده بود.

دکتر با ورقه های دستش مشغول است. و اخم دارد انگار چیزی درست نیست.


نفس عمیقی میکشم و خودم را با کناره های ناخنم درگیر میکنم تا دکتر برود و از خاله بخواهم که برگردیم خانه.

حواسم کلا پرت است و اصلا حضور ذهنی ندارم که بخواهم به چیزی فکر کنم مثلا اخم های دکتر چه معنی می تواند داشته باشد؟ لابد بر روی برگه ها تمرکز کرده به خاطر آن است شاید هم......

اصلا من سرما خورده بودم چه اتفاقی باعث شده که من را به بیمارستان بیاورند؟ چرا بیهوش بودم؟

باصدای دکتر که جلوی در ایستاده و پرستار را صدا میزند از کندن کناره های ناخنم دست برمیدارم.
خاله با نگرانی نگاهش را به دکتر دوخته است.
آرام از خاله می پرسم:

_ خاله نرگس ! تو میدونی چی شده؟

خاله سرش را به معنای ندانستن تکان میکند. دو تا از پرستار ها وارد اتاق میشوند . دکتر اخم شدیدی دارد و عصبانی است. باصدای بلندی از پرستار ها می پرسد :

_ کدومتون مسئول این بیماره؟

ترس و نگرانی از چهره رنگ پریدشون به خوبی پیداست. با من من یکیشان جواب میدهد که هر دو به من سر میزدند و وضعیتم را چک میکردند.

دکتر بیشتر عصبانی شده است. می ترسم پرستارا اشتباهی کرده باشند و من بمیرم‌. قلبم از ترس می لرزد.

_ مگه نگفته بودم هر وقت جواب آزمایشا اومد به من اطلاع بدین؟

نفس آسوده ای میکشم. یکی از پرستارا آشکارا گریه میکند به نظرم زیادی نازک نارنجی است اما دیگری با لرز اما محکم بودن ساختگی _که به خوبی پیداست_ می گوید:

_ دکتر عزتی گفتن که این بیمار ایشونه پس کسی حق نداره بدون اجازشون جواب آزمایشا رو در اختیار شما قرار بده وگرنه کاری میکنه اخراج شیم.... به خدا ما بی تقصیریم آقای دکتر.

اینطور که از ظاهر قضیه پیداست گویا آقای دکتر و دکتر عزتی مشکلی دارند. امیدوارم مشکلاتشون رو سر من شکسته نشه.

با تمام شدن حرف پرستار، دکتر از خشم می لرزید. اگر من جای دکتر بودم هزاران بار در دلم دکتر عزتی را مورد لطف و عنایت حرف های نه چندان خوبم قرار میدادم.

بی حال شده بودم و دریغ از قطره ای بزاق تا این دهن کویر شده ام را تر کند . می ترسم حرفی بزنم و مورد اصابت خشم دکتر قرار بگیرم. هیچ خوشم نمی آید کسی بر سرم فریاد بزند.
دل به دریا میزنم و رو به خاله لب میزنم:

_ تشنمه

خاله بدون اینکه چیزی بگوید تند به طرف یخچال میرود و برایم آبمیوه می آورد. خاله پر چونه ام هم انگار فهمیده بود که نباید جلوی این دکتر عصبانی حرف بزند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین