#part_۷
دانه های ریز عرق که از کمرم و کنار شقیقه ام جریان دارند را حس میکنم.قلبم محکم میکوبد. نفسم به سختی بالا می آید. صحنه هایی را میبینم جوری که انگار خودم آنجا هستم.
" مارهای بزرگی کنارم روی زمین می خزند. زمین خیس است و بوی خاک باران خورده را حس میکنم."
پشت گردنم تیر میکشد و می سوزد. میخواهم بیدار شوم اما انگار چیزی روی پلک هایم سنگینی میکند.
" مردی زیر نور سوزان خورشید خوشه های گندم را جابجا میکند حس میکنم با دیدنش دلم می ریزد و ضربان قلبم بالا میرود. ناگهان می ایستد و به سمتم نگاه میکند ترس از چشمانش پیداست. چرا به زمین نگاه میکند؟"
پشت گردنم بیشتر میسوزد جوری که مذابی داغ ریخته باشند. میخواهم بیدار شوم حس میکنم هر آن ممکن است قلبم بایستد.
دستی را روی شانه ام حس میکنم که تکانم میدهد. زمزمه هایی میشنوم اما تشخیص نمی دهم کی است و چه می گوید! حرارت سوزان تنم را حس میکنم.
" نگاهی به شیشه دستم می اندازم. مایعی قهوه ای رنگ داخلش است. فکر میکنم مزه اش باید افتضاح باشد. نگاهم را به زن مقابلم میدوزم زشت است خیلی زشت به نظر می رسد. خال های روی صورتش وحشتناک اند. مایع داخل شیشه را سر میکشم."
حس میکنم چند نفر اطرافم هستند و من را صدا میزنند . نمی فهمم چه می گویند ! سرگردانم . هنوز هم پشت گردنم می سوزد. جریان اشک را از کنار چشمم تا داخل گوش هایم حس میکنم.
" نگاهی به پاهای لختم می اندازم. هیجان زده به نظر می آیم. چرا حس میکنم اولین بارم است پاهایم را میبینم؟ انگار چیز دیگری گوشه ذهنم است که هیجان انگیز تر از پاهایم است."
حس میکنم روی هوا معلق ام. بوی عطر نیما را زیر بینی ام حس میکنم. تلاش میکنم چشمانم را باز کنم اما باز به خواب میروم.
" چشمانم را به نگاه مرد میدوزم. حس میکنم خیلی وقت است می شناسمش. قلبم دیوانه بار می کوبد . لبم را به لب هایش می رسانم."
صدای گریه خاله می آید. نیما با صدای بغض دارش صدایم میزند. صدای روشن شدن ماشین با صدای نگران عمو منوچهر قاطی شده است. چرا نمی توانم چشمانم را باز کنم؟!
" نور چراغ چربی سوز اتاق را نیمه روشن کرده است. بوسه هایش بر تنم آتشی میشود و می سوزاند. دستم را به موهایش می رسانم همان موهایی که تا شانه اش است."
صدای بوق ماشین می آید .
_ بابا یواش برو الان تصادف میکنیم. زمین یخ بندونه!
صدای شیماست؟ یعنی او هم هست؟ من را کجا می برند؟ اصلا کجا میریم؟
" روی گردنش بوسه ای میزنم. به چشمانم نگاه میکند. چشمانی سیاه با نگاهی گرم دارد. نجوا میکند: سابرینا "
با سوزشی روی ساعدم از هوش میروم.
تمام بدنم کِرِخت شده است. چیزی انگار گلویم را گرفته. بوی بیمارستان می آید. سر و صدای درهم آدما با صدای دستگاه ها قاطی شده .چشمانم را باز کنم؟ چرا می ترسم؟
خاله روی تخت کناری ام نشسته و به فکر فرو رفته است به نظرم خاله اینروزا زیاد به فکر فرو میرود نکند مشکلی وجود داشته باشد و ما بی خبر باشیم؟
از گوشه چشمم به پنجره نگاه میکنم شب شده است. من چند ساعته بیهوشم؟ فکر میکنم از خواب هزار ساله ای بیدار شده ام!
دهنم خشک شده است. چقدر احساس تشنگی میکنم!
_ خاله
این صدای من است؟ چرا انقدر گرفته و خشدار است؟
خاله به چشمای بازم نگاه میکند. حس میکنم اصلا اینجا نیست. برای لحظه ای چشمانش برق میزند انگار که جانی دیگر دمیده باشند. خوشحال بلند میشود و بغلم میکند
_ خداروشکر.... خداروشکر که بیدار شدی
کمی از خود جدایم میکند و به صورتم نگاه میکند جوری که به چشمان خود باور نداشته باشد. هیجان زده به نظر می آید.
_ اگه به هوش نمیومدی من چیکار میکردم؟
می گوید و بوسه ای بر موهایم میزند. ناگهان بر روی دستش میزند. قلبم یه لحظه می ایستد اما باز یادم می افتد که این، تیک خاله است. فکر کنم خاله تا این قلب لعنتی من را نایستاند از این اخلاقش دست برنخواهد داشت.
_ یادم رفت دکتر و صدا بزنم.... از بس خوشحالم حتی به منوچهر اینا هم خبر نداده ام ...آخ بچه ام نیما، این دو روز هلاک شد.
و پا تند میکند به بیرون. کسی نیست به این خاله من بگوید" خانه ات روشن زن اول بزار این بخت برگشته از بیدار شدنش چند دقیقه بگذرد بعد عالم و آدمو خبر کن."
خاله چه گفت؟ گفت دو روز؟ مگر چند وقته بیهوشم؟
یادم می افتد تشنه بودم من .
#part_۸
بدن بی حسم را تکان میدهم و به سختی روی تخت می نشینم. ترق توروق مفصل هایم بلند میشود؛ صدایش را دوست دارم.
نگاهی به اتاق می اندازم کسی نیست که ازش بخواهم کمی برایم آب بیاورد. چندتا سرفه الکی میکنم تا چرک های گلویم جدا شوند. اینکار باعث میشود که سی*ن*ه ام به خس خس بیفتد. بدترین قسمت سرماخوردگی به نظرم این موقع هاست. به این فکر میکنم که چرا بیمارستانم؟
ذهنم یاری نمی کند تا به جوابم برسم انگار هنوز گیج ام اما سرماخوردگی را جواب میکنم.
پاهایم را به آرامی روی کاشی کف بیمارستان می گذارم از سردی اش لرزی به جانم می نشیند اما بعد از چند ثانیه بدنم عادت میکند.
یخچال کنار پنجره است. سعی میکنم بایستم و به سمتش بروم اما با روی پا بودنم سرم گیج میرود در حال افتادن هستم که دستی گرم کمرم را می گیرد.
اولین چیزی که حس میکنم بوی قهوه است، قهوه ای تلخ. و صدای مردی که در حال برگرداندن من به تخت بیمارستان زمزمه میکند :
_ میبینم که بیمارمون به هوش اومده!
بوی قهوه به نظر عطر دکتر می آید یک بوی گرم اما تلخ. نمی دانم شاید هم عطر نیست و بوی قهوه ایست که به تازگی نوشیده است.
دست از فشار دادن سرم بر میدارم .سرم از درد زوق زوق میکند.
نگاهم را به طرف دکتر برمیگردانم. حدود ۳۰_۳۵ ساله به نظر می آید و هیکل خوبی دارد.
خاله کنار دکتر ایستاده و هر از گاهی نگاهی به در اتاق می اندازد فکر کنم منتظر کسی است.
همانطور که با گیجی نگاهشان میکنم متوجه نگاه خیره دکتر روی خودم میشوم. ناخودآگاه ابروانم در هم می رود.
به چشمانش نگاه میکنم تا از رو برود. ابروهایش بالا می رود و بعد چند ثانیه نگاهش را از من میگیرد و تک خنده ای میزند .
عصبی شده ام. از نگاه خیره جنس مذکر هیچ وقت خوشم نمی آمد. درسته زیبایی افسانه ای ندارم اما بالاخره یک دخترم و هیچ دلم نمی خواهد کسی با منظوری نگاهم کند اما نگاه دکتر بیشتر از چشم چرانی به نظر کنجکاو بود. اما باز عصبی ام کرده بود.
دکتر با ورقه های دستش مشغول است. و اخم دارد انگار چیزی درست نیست.
نفس عمیقی میکشم و خودم را با کناره های ناخنم درگیر میکنم تا دکتر برود و از خاله بخواهم که برگردیم خانه.
حواسم کلا پرت است و اصلا حضور ذهنی ندارم که بخواهم به چیزی فکر کنم مثلا اخم های دکتر چه معنی می تواند داشته باشد؟ لابد بر روی برگه ها تمرکز کرده به خاطر آن است شاید هم......
اصلا من سرما خورده بودم چه اتفاقی باعث شده که من را به بیمارستان بیاورند؟ چرا بیهوش بودم؟
باصدای دکتر که جلوی در ایستاده و پرستار را صدا میزند از کندن کناره های ناخنم دست برمیدارم.
خاله با نگرانی نگاهش را به دکتر دوخته است.
آرام از خاله می پرسم:
_ خاله نرگس ! تو میدونی چی شده؟
خاله سرش را به معنای ندانستن تکان میکند. دو تا از پرستار ها وارد اتاق میشوند . دکتر اخم شدیدی دارد و عصبانی است. باصدای بلندی از پرستار ها می پرسد :
_ کدومتون مسئول این بیماره؟
ترس و نگرانی از چهره رنگ پریدشون به خوبی پیداست. با من من یکیشان جواب میدهد که هر دو به من سر میزدند و وضعیتم را چک میکردند.
دکتر بیشتر عصبانی شده است. می ترسم پرستارا اشتباهی کرده باشند و من بمیرم. قلبم از ترس می لرزد.
_ مگه نگفته بودم هر وقت جواب آزمایشا اومد به من اطلاع بدین؟
نفس آسوده ای میکشم. یکی از پرستارا آشکارا گریه میکند به نظرم زیادی نازک نارنجی است اما دیگری با لرز اما محکم بودن ساختگی _که به خوبی پیداست_ می گوید:
_ دکتر عزتی گفتن که این بیمار ایشونه پس کسی حق نداره بدون اجازشون جواب آزمایشا رو در اختیار شما قرار بده وگرنه کاری میکنه اخراج شیم.... به خدا ما بی تقصیریم آقای دکتر.
اینطور که از ظاهر قضیه پیداست گویا آقای دکتر و دکتر عزتی مشکلی دارند. امیدوارم مشکلاتشون رو سر من شکسته نشه.
با تمام شدن حرف پرستار، دکتر از خشم می لرزید. اگر من جای دکتر بودم هزاران بار در دلم دکتر عزتی را مورد لطف و عنایت حرف های نه چندان خوبم قرار میدادم.
بی حال شده بودم و دریغ از قطره ای بزاق تا این دهن کویر شده ام را تر کند . می ترسم حرفی بزنم و مورد اصابت خشم دکتر قرار بگیرم. هیچ خوشم نمی آید کسی بر سرم فریاد بزند.
دل به دریا میزنم و رو به خاله لب میزنم:
_ تشنمه
خاله بدون اینکه چیزی بگوید تند به طرف یخچال میرود و برایم آبمیوه می آورد. خاله پر چونه ام هم انگار فهمیده بود که نباید جلوی این دکتر عصبانی حرف بزند.