- Nov
- 94
- 54
- مدالها
- 2
#part_19#part_18
با حسی پر از شادی زنگ خانه را میزنم. امروز تقریبا اولین روزی بود که در مدرسه به من خوش گذشته بود. چون دوست پیدا کرده بودم آن هم برای اولین بار.
هنوز چهره های مات بچه ها که ما را در حال قدم زدن دیده بودند پیش چشمانم بود.
در باز میشود و من فاصله کوتاه بین در حیاط و در خانه را با دو طی میکنم.
اولین بار بود که من را در حال قدم زدن با کسی می دیدند. همیشه یا در کلاس بودم و مثل افسرده ها سرم روی میز بود یا پشت مدرسه در حال خواندن کتاب غیر درسی در مورد خزندگان.
با دیدن کفش های غریبه یادم می افتد که شوکت خانم با پسرش تشریف فرما شده اند و تا یک ماه مثل بختک روی سرمان چنبر می اندازند.
دعوای آخر شب خاله هم مزید بر علت بود. هر عید همین آش بود و همین کاسه.
کل خوشحالی ام از اتفاقای مدرسه در عرض چند ثانیه دود میشود. با لبی آویزان وارد خانه میشوم.
صدای صحبت کامران، پسر شوکت خانم با عمو منوچهر به گوش میرسد.
کامران پسری مغرور بود از همان هایی که به جز خودش بقیه رو هیچ می دانست و همیشه از بالا به بقیه نگاه میکرد. حسابدار یک شرکت در تهران بود و جوری تعریف میکرد که انگار رئیس شرکت بود و کار شاقی انجام میداد.
او در حین صحبت کردن ،بیشتر از کلمه " مثلا " استفاده میکرد و همین باعث تنفرم از کلمه "مثلا" شده بود.
به آرامی وارد هال میشوم.
_ سلام آقا کامران ، خوش اومدین!
بدون آنکه نگاهم کند با تکبر " ممنونی" می گوید.
از خاله و شوکت خانم خبری نیست. نفسم را به آرامی بیرون میدهم و راهی اتاقم میشوم.
مردک مضخرف!
پارسال حساسیت به گرده های گل را بهانه کردم و از اتاقم بیرون نیامدم. خدا کند امسال نیز بهانه ای پیدا کنم تا از متلک های شوکت خانم دور بمانم و چشمم به جمال این مردک مضخرف روشن نشود.
دلم برای نیما و شوخی هایمان تنگ شده کاش زود بیاید.
لباسم را عوض میکنم و جلوی آینه می ایستم. دستم را پشت گردنم میکشم و زمزمه میکنم:
_ چی هستی؟
نفس عمیقی میکشم و چشمانم را می بندم . بعد از چند دقیقه روی تخت دراز میکشم و با گوشی مشغول میشوم.
هیچ پیامی از هیچ کسی ندارم و اینستا هم دیگر برایم جذابیتی ندارد.
وارد پیام میشوم و پیامی با مضمون " کی میای؟ دلم برات تنگیده!" برای نیما می فرستم.
گوشی را کنار می گذارم و سعی میکنم کمی بخوابم تا ذهنم آرام بگیرد.
" درون برکه ای ایستاده ام و نگاهم به قورباغه های کوچکی است که صدای قورقورشان کل اطراف را برداشته است. نسیم خنکی می وزد و بین موهای خیسم جریان می یابد."
چشمانم را باز میکنم . باز هم از این خواب ها یا بهتر است بگویم خاطره ای با جزئیات.
انگار بدنم دیگر به این رویا ها عادت کرده است و مثل اوایل واکنش های سختی نشان نمی دهد و تب نمی کنم .
خیلی دوست دارم بدانم آخرش چی میشود!
حتی نیم ساعت هم از خوابیدنم نگذشته بود و من دیگر خوابم نمی آید.
دستی به چشمانم می کشم و مقابل آینه قدی اتاقم می ایستم. کش مویم را باز میکنم و از اول دم اسبی میبندم و محکم میکشم تا سفت شود.
هودی را که از نیما کش رفته بودم را می پوشم و کلاهش را سرم می گذارم. نگاهی به شلوارم میکنم . بدک نیست!
هندزفری را به گوشیم وصل میکنم و یکی از آهنگ های بی کلام را پلی میکنم. از کشو شکلاتی بر میدارم و با گذاشتنش داخل دهانم ، راهی حیاط پشتی میشوم که کم کم گیاهانش جان می گیرند و درختانش بعد از خوابی بیدار میشوند.
از در پشتی به حیاط پا می گذارم و به سمت کنج همیشگی ام می روم. روی تخت سنگی که خودم آنجا گذاشته ام می نشینم و به دیوار تکیه می دهم .
چشمانم را می بندم و به پرتوهای کم رنگ خورشید اجازه می دهم به روی صورتم بتابند.
در خواب موهایم بلند بود . خنکی نسیم بین موهایم حس خوبی داشت. به نظر تابستان بود. دمای آب برکه سرد نبود و حس خوبی میداد.
نفس عمیقی میکشم . اصلا از کجا معلوم من بودم؟ ولی چرا انقدر به آن خاطره ها حس تعلق دارم؟!
فکر کردن به آن صحنه ها ذهنم را به هم می ریخت و من را بی قرار میکرد .از آرامش همیشگی ام دور میکرد.
با افتادن سایه ای به صورتم چشمانم را به آرامی باز کردم. کامران جلویم ایستاده بود و نگاهم میکرد.
_ جای خوبی رو برای نشستن انتخاب کرده ای!
ابرو هایم ناخودآگاه بالا میروند. این از کی من را لایق صحبت کردن دانست؟!
" همین طوره ای" زمزمه میکنم و خیره نگاهش میکنم تا برود.
_ شیما چرا از اتاقش بیرون نمیاد؟
_ چون داره درس میخونه امسال کنکور داره
_ تو چرا نمی خونی؟ تا جایی که میدونم تو هم امسال کنکور داری!
نمی دانم با این سوال هایش می خواهد به چی برسد اما اصلا حس خوبی راجبش ندارم.
_ من کنکور نمی دم
_ چرا ؟
جواب نمی دهم بعد از چند ثانیه که از جواب دادنم ناامید میشود دوباره می پرسد :
_ تو هم موقع درس خوندن در اتاقتو قفل میکنی؟
نفسم در سی*ن*ه حبس میشود. به خودم نهیب میزنم که فکر بد نکنم.
سری به معنای تایید تکان میدهم. باید تا وقتی که اینجاست در اتاقم را قفل کنم. یک لحظه ترسی به جانم می نشیند. اینجا در این کنج خلوت اگر بلایی سرم بیاورد چیکار میکنم؟!
نا آرام میشوم و این از اجزای صورتم معلوم است از تند تند پلک زدنم زیادی معلوم است.
یک قدم نزدیک میشود کمی جای خودم جمع میشوم و این باعث میشود پوزخندی کنج لبش بنشیند.
_ نترس باهات کاری ندارم . فقط قراره من سوال بپرسم و تو جواب بدی!
چیزی نمی گویم فقط با ناآرامی نگاهش میکنم و سعی میکنم به خودم جرات بدهم و قوی به نظر بیایم . صاف می نشینم.
_ شیما دوس پسر داره؟
_ نمی دونم
انگار از جوابم خوشش نمی آید که اخم میکند. یک قدم دیگر نزدیک میشود.
آب دهانم را قورت میدهم و از جایم بلند میشوم.