جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sevda_ با نام [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,866 بازدید, 55 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sevda_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

چطوره؟

  • خوبه مشتاق ادامشم

    رای: 4 57.1%
  • اصلا جذب نمیکنه

    رای: 0 0.0%
  • نخونده ام

    رای: 3 42.9%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_18



با حسی پر از شادی زنگ خانه را میزنم. امروز تقریبا اولین روزی بود که در مدرسه به من خوش گذشته بود. چون دوست پیدا کرده بودم آن هم برای اولین بار.
هنوز چهره های مات بچه ها که ما را در حال قدم زدن دیده بودند پیش چشمانم بود.

در باز میشود و من فاصله کوتاه بین در حیاط و در خانه را با دو طی میکنم.

اولین بار بود که من را در حال قدم زدن با کسی می دیدند. همیشه یا در کلاس بودم و مثل افسرده ها سرم روی میز بود یا پشت مدرسه در حال خواندن کتاب غیر درسی در مورد خزندگان.

با دیدن کفش های غریبه یادم می افتد که شوکت خانم با پسرش تشریف فرما شده اند‌ و تا یک ماه مثل بختک روی سرمان چنبر می اندازند.

دعوای آخر شب خاله هم مزید بر علت بود. هر عید همین آش بود و همین کاسه.

کل خوشحالی ام از اتفاقای مدرسه در عرض چند ثانیه دود میشود. با لبی آویزان وارد خانه میشوم.

صدای صحبت کامران، پسر شوکت خانم با عمو منوچهر به گوش میرسد.
کامران پسری مغرور بود از همان هایی که به جز خودش بقیه رو هیچ می دانست و همیشه از بالا به بقیه نگاه میکرد. حسابدار یک شرکت در تهران بود و جوری تعریف میکرد که انگار رئیس شرکت بود و کار شاقی انجام میداد.
او در حین صحبت کردن ،بیشتر از کلمه " مثلا " استفاده میکرد و همین باعث تنفرم از کلمه "مثلا" شده بود.


به آرامی وارد هال میشوم.

_ سلام آقا کامران ، خوش اومدین!

بدون آنکه نگاهم کند با تکبر " ممنونی" می گوید.
از خاله و شوکت خانم خبری نیست. نفسم را به آرامی بیرون میدهم و راهی اتاقم میشوم.‌
مردک مضخرف!

پارسال حساسیت به گرده های گل را بهانه کردم و از اتاقم بیرون نیامدم. خدا کند امسال نیز بهانه ای پیدا کنم تا از متلک های شوکت خانم دور بمانم و چشمم به جمال این مردک مضخرف روشن نشود.

دلم برای نیما و شوخی هایمان تنگ شده کاش زود بیاید.
لباسم را عوض میکنم و جلوی آینه می ایستم. دستم را پشت گردنم میکشم و زمزمه میکنم:

_ چی هستی؟

نفس عمیقی میکشم و چشمانم را می بندم . بعد از چند دقیقه روی تخت دراز میکشم و با گوشی مشغول میشوم.

هیچ پیامی از هیچ کسی ندارم و اینستا هم دیگر برایم جذابیتی ندارد.
وارد پیام میشوم و پیامی با مضمون " کی میای؟ دلم برات تنگیده!" برای نیما می فرستم.

گوشی را کنار می گذارم و سعی میکنم کمی بخوابم تا ذهنم آرام بگیرد.

" درون برکه ای ایستاده ام و نگاهم به قورباغه های کوچکی است که صدای قورقورشان کل اطراف را برداشته است. نسیم خنکی می وزد و بین موهای خیسم جریان می یابد."

چشمانم را باز میکنم . باز هم از این خواب ها یا بهتر است بگویم خاطره ای با جزئیات.

انگار بدنم دیگر به این رویا ها عادت کرده است و مثل اوایل واکنش های سختی نشان نمی دهد و تب نمی کنم .
#part_19



خیلی دوست دارم بدانم آخرش چی میشود!
حتی نیم ساعت هم از خوابیدنم نگذشته بود و من دیگر خوابم نمی آید.
دستی به چشمانم می کشم و مقابل آینه قدی اتاقم می ایستم. کش مویم را باز میکنم و از اول دم اسبی میبندم و محکم میکشم تا سفت شود.

هودی را که از نیما کش رفته بودم را می پوشم و کلاهش را سرم می گذارم. نگاهی به شلوارم میکنم . بدک نیست!

هندزفری را به گوشیم وصل میکنم و یکی از آهنگ های بی کلام را پلی میکنم. از کشو شکلاتی بر میدارم و با گذاشتنش داخل دهانم ، راهی حیاط پشتی میشوم‌ که کم کم گیاهانش جان می گیرند و درختانش بعد از خوابی بیدار میشوند.

از در پشتی به حیاط پا می گذارم و به سمت کنج همیشگی ام می روم. روی تخت سنگی که خودم آنجا گذاشته ام می نشینم و به دیوار تکیه می دهم .
چشمانم را می بندم و به پرتوهای کم رنگ خورشید اجازه می دهم به روی صورتم بتابند.

در خواب موهایم بلند بود . خنکی نسیم بین موهایم حس خوبی داشت. به نظر تابستان بود. دمای آب برکه سرد نبود و حس خوبی میداد.

نفس عمیقی میکشم . اصلا از کجا معلوم من بودم؟ ولی چرا انقدر به آن خاطره ها حس تعلق دارم؟!
فکر کردن به آن صحنه ها ذهنم را به هم می ریخت و من را بی قرار میکرد .از آرامش همیشگی ام دور میکرد.

با افتادن سایه ای به صورتم چشمانم را به آرامی باز کردم. کامران جلویم ایستاده بود و نگاهم میکرد.

_ جای خوبی رو برای نشستن انتخاب کرده ای!

ابرو هایم ناخودآگاه بالا میروند. این از کی من را لایق صحبت کردن دانست؟!


" همین طوره ای" زمزمه میکنم و خیره نگاهش میکنم تا برود.

_ شیما چرا از اتاقش بیرون نمیاد؟

_ چون داره درس میخونه امسال کنکور داره

_ تو چرا نمی خونی؟ تا جایی که میدونم تو هم امسال کنکور داری!

نمی دانم با این سوال هایش می خواهد به چی برسد اما اصلا حس خوبی راجبش ندارم.

_ من کنکور نمی دم

_ چرا ؟

جواب نمی دهم بعد از چند ثانیه که از جواب دادنم ناامید میشود دوباره می پرسد :

_ تو هم موقع درس خوندن در اتاقتو قفل میکنی؟

نفسم در سی*ن*ه حبس میشود. به خودم نهیب میزنم که فکر بد نکنم.
سری به معنای تایید تکان میدهم. باید تا وقتی که اینجاست در اتاقم را قفل کنم. یک لحظه ترسی به جانم می نشیند. اینجا در این کنج خلوت اگر بلایی سرم بیاورد چیکار میکنم؟!

نا آرام میشوم و این از اجزای صورتم معلوم است از تند تند پلک زدنم زیادی معلوم است.

یک قدم نزدیک میشود کمی جای خودم جمع میشوم و این باعث میشود پوزخندی کنج لبش بنشیند.

_ نترس باهات کاری ندارم . فقط قراره من سوال بپرسم و تو جواب بدی!

چیزی نمی گویم فقط با ناآرامی نگاهش میکنم و سعی میکنم به خودم جرات بدهم و قوی به نظر بیایم . صاف می نشینم.

_ شیما دوس پسر داره؟

_ نمی دونم

انگار از جوابم خوشش نمی آید که اخم میکند. یک قدم دیگر نزدیک میشود.
آب دهانم را قورت میدهم و از جایم بلند میشوم.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_19



خیلی دوست دارم بدانم آخرش چی میشود!
حتی نیم ساعت هم از خوابیدنم نگذشته بود و من دیگر خوابم نمی آید.
دستی به چشمانم می کشم و مقابل آینه قدی اتاقم می ایستم. کش مویم را باز میکنم و از اول دم اسبی میبندم و محکم میکشم تا سفت شود.

هودی را که از نیما کش رفته بودم را می پوشم و کلاهش را سرم می گذارم. نگاهی به شلوارم میکنم . بدک نیست!

هندزفری را به گوشیم وصل میکنم و یکی از آهنگ های بی کلام را پلی میکنم. از کشو شکلاتی بر میدارم و با گذاشتنش داخل دهانم ، راهی حیاط پشتی میشوم‌ که کم کم گیاهانش جان می گیرند و درختانش بعد از خوابی بیدار میشوند.

از در پشتی به حیاط پا می گذارم و به سمت کنج همیشگی ام می روم. روی تخت سنگی که خودم آنجا گذاشته ام می نشینم و به دیوار تکیه می دهم .
چشمانم را می بندم و به پرتوهای کم رنگ خورشید اجازه می دهم به روی صورتم بتابند.

در خواب موهایم بلند بود . خنکی نسیم بین موهایم حس خوبی داشت. به نظر تابستان بود. دمای آب برکه سرد نبود و حس خوبی میداد.

نفس عمیقی میکشم . اصلا از کجا معلوم من بودم؟ ولی چرا انقدر به آن خاطره ها حس تعلق دارم؟!
فکر کردن به آن صحنه ها ذهنم را به هم می ریخت و من را بی قرار میکرد .از آرامش همیشگی ام دور میکرد.

با افتادن سایه ای به صورتم چشمانم را به آرامی باز کردم. کامران جلویم ایستاده بود و نگاهم میکرد.

_ جای خوبی رو برای نشستن انتخاب کرده ای!

ابرو هایم ناخودآگاه بالا میروند. این از کی من را لایق صحبت کردن دانست؟!


" همین طوره ای" زمزمه میکنم و خیره نگاهش میکنم تا برود.

_ شیما چرا از اتاقش بیرون نمیاد؟

_ چون داره درس میخونه امسال کنکور داره

_ تو چرا نمی خونی؟ تا جایی که میدونم تو هم امسال کنکور داری!

نمی دانم با این سوال هایش می خواهد به چی برسد اما اصلا حس خوبی راجبش ندارم.

_ من کنکور نمی دم

_ چرا ؟

جواب نمی دهم بعد از چند ثانیه که از جواب دادنم ناامید میشود دوباره می پرسد :

_ تو هم موقع درس خوندن در اتاقتو قفل میکنی؟

نفسم در سی*ن*ه حبس میشود. به خودم نهیب میزنم که فکر بد نکنم.
سری به معنای تایید تکان میدهم. باید تا وقتی که اینجاست در اتاقم را قفل کنم. یک لحظه ترسی به جانم می نشیند. اینجا در این کنج خلوت اگر بلایی سرم بیاورد چیکار میکنم؟!

نا آرام میشوم و این از اجزای صورتم معلوم است از تند تند پلک زدنم زیادی معلوم است.

یک قدم نزدیک میشود کمی جای خودم جمع میشوم و این باعث میشود پوزخندی کنج لبش بنشیند.

_ نترس باهات کاری ندارم . فقط قراره من سوال بپرسم و تو جواب بدی!

چیزی نمی گویم فقط با ناآرامی نگاهش میکنم و سعی میکنم به خودم جرات بدهم و قوی به نظر بیایم . صاف می نشینم.

_ شیما دوس پسر داره؟

_ نمی دونم

انگار از جوابم خوشش نمی آید که اخم میکند. یک قدم دیگر نزدیک میشود.
آب دهانم را قورت میدهم و از جایم بلند میشوم.
#part_20



فاصله کمی بینمان است و این موضوع عصبانی ام کرده است.

_ برو کنار میخوام برم خونه!

لبخند زشتی روی لب های باریکش می نشیند

_ ترسیدی بچه یتیم؟ چه اعتماد به نفسی داری تو!

مظلوم بودن به نظرم دیگر بس است. بچه یتیم؟

با غیظ تکرار میکنم :

_ برو کنار!

کمی به طرفم خم میشود.

_ اگه نرم چی؟ جیغ میزنی؟

وحشت کرده ام . هیچ وقت در چنین موقعیتی قرار نگرفته ام. سعی میکنم خونسرد برخورد کنم.

_ برای آخرین بار دارم بهت میگم برو کنار.

_ تهدید میکنی؟

_ نه هشدار میدم بهت!

پوزخندی میزند و بازویم را محکم میگیرد. ضربان قلبم اوج میگیرد. فکر کن افسون ! باید از این موقعیت خودتو نجات بدی!
با لحن بدی آرام میگوید:

_ خودتم خوب میدونی که اگه جیغ بزنی و دایی اینا بیان اینجا آخرش خودت مقصر میشی.

کثافت! فشاری به بازویم میدهد و بازویم از درد منقبض میشود. لبم را از داخل دهانم گاز میگیرم تا صدایم در نیاید.
حرف هایش حقیقت محض است. از این کثافت بازی هایش معلوم است که جوری رفتار میکند که انگار خودم به اینجا کشوندمش!

خودم را گم نمی کنم و با لحن خونسردی می گویم :

_ میدونی چرا هشت سال پیش اون خونه رو فروختیم و اومدیم اینجا؟

توجه اش جلب میشود و بازویم را ول میکند. از فرصت استفاده میکنم و از زیر دستش در می روم .
با دو خودم را به داخل خانه می رسانم. مکث نمی کنم و وارد اتاقم میشوم درش را هم قفل میکنم.

نفس نفس میزنم و قلبم بی مهابا می کوبد.


چشمانم رفته رفته تار میبیند و ماهیچه های بازو هایم گز گز می کنند. احساس سستی میکنم . قند خونم از ترس، زیادی افتاده است و اگر چیز شیرینی نخورم غش کردنم حتمی است.

تلو تلو خوران خودم را به کشوی کمدم می رسانم و شکلاتی به دهانم می گذارم. همانند معتادی ام که به مواد رسیده و در حالت نئشگی به سر میبرد.

بعد از چند دقیقه که حالم جا می آید پشت میز مطالعه می نشینم . میخواهم درس بخوانم و به اتفاقاتی که در حال رژه رفتن در مغزم هستند، فکر نکنم.

***

صدای برخورد قاشق و چنگال به بشقاب تنها صدایی هست که بعد از فس فس شوکت خانم شنیده میشود.

اخم های خاله درهم است. شیما نگران به نظر می آید و با غذایش بازی میکند. نگاه های زیر چشمی کامران به شیما نگرانم کرده است .

عمومنوچهر اما خوشحال به نظر می آید از آمدن خواهرش خوشحال است.
نگاه های خصمانه شوکت خانم هم کلافه ام کرده است. به روی خودم نمی آورم اما دستم رو دلم است که متلک بارانم نکند.

کامران قاشقش را در ظرف رها میکند و بعد از صاف کردن گلویش رو به عمو منوچهر می پرسد:

_ میگم دایی جان همیشه برام سوال بوده که چرا از خونه قبلیتون به اینجا اومدین؟ اونجا که مشکلی نداشت !

بعد از حرفش نیم نگاهی به سمتم می اندازد.‌
لعنتی! عجب دو روییه!

شوکت خانم هم با صدای فس فس سی*ن*ه اش می گوید:

_ ها منوچ؟

جوری می گوید که انگار سگش را صدا میزند. خنده ام می گیرد . لپم را از داخل دهانم گاز می گیرم تا طرح لبخند لبم معلوم نباشد.

_ چیزیش که نبود فقط بچه های اون محله زیادی به پر و پای این بچه ها می پیچیدن. برای همین از اون محله پا شدیم که خدای نکرده دعوایی پیش نیاد.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_20



فاصله کمی بینمان است و این موضوع عصبانی ام کرده است.

_ برو کنار میخوام برم خونه!

لبخند زشتی روی لب های باریکش می نشیند

_ ترسیدی بچه یتیم؟ چه اعتماد به نفسی داری تو!

مظلوم بودن به نظرم دیگر بس است. بچه یتیم؟

با غیظ تکرار میکنم :

_ برو کنار!

کمی به طرفم خم میشود.

_ اگه نرم چی؟ جیغ میزنی؟

وحشت کرده ام . هیچ وقت در چنین موقعیتی قرار نگرفته ام. سعی میکنم خونسرد برخورد کنم.

_ برای آخرین بار دارم بهت میگم برو کنار.

_ تهدید میکنی؟

_ نه هشدار میدم بهت!

پوزخندی میزند و بازویم را محکم میگیرد. ضربان قلبم اوج میگیرد. فکر کن افسون ! باید از این موقعیت خودتو نجات بدی!
با لحن بدی آرام میگوید:

_ خودتم خوب میدونی که اگه جیغ بزنی و دایی اینا بیان اینجا آخرش خودت مقصر میشی.

کثافت! فشاری به بازویم میدهد و بازویم از درد منقبض میشود. لبم را از داخل دهانم گاز میگیرم تا صدایم در نیاید.
حرف هایش حقیقت محض است. از این کثافت بازی هایش معلوم است که جوری رفتار میکند که انگار خودم به اینجا کشوندمش!

خودم را گم نمی کنم و با لحن خونسردی می گویم :

_ میدونی چرا هشت سال پیش اون خونه رو فروختیم و اومدیم اینجا؟

توجه اش جلب میشود و بازویم را ول میکند. از فرصت استفاده میکنم و از زیر دستش در می روم .
با دو خودم را به داخل خانه می رسانم. مکث نمی کنم و وارد اتاقم میشوم درش را هم قفل میکنم.

نفس نفس میزنم و قلبم بی مهابا می کوبد.


چشمانم رفته رفته تار میبیند و ماهیچه های بازو هایم گز گز می کنند. احساس سستی میکنم . قند خونم از ترس، زیادی افتاده است و اگر چیز شیرینی نخورم غش کردنم حتمی است.

تلو تلو خوران خودم را به کشوی کمدم می رسانم و شکلاتی به دهانم می گذارم. همانند معتادی ام که به مواد رسیده و در حالت نئشگی به سر میبرد.

بعد از چند دقیقه که حالم جا می آید پشت میز مطالعه می نشینم . میخواهم درس بخوانم و به اتفاقاتی که در حال رژه رفتن در مغزم هستند، فکر نکنم.

***

صدای برخورد قاشق و چنگال به بشقاب تنها صدایی هست که بعد از فس فس شوکت خانم شنیده میشود.

اخم های خاله درهم است. شیما نگران به نظر می آید و با غذایش بازی میکند. نگاه های زیر چشمی کامران به شیما نگرانم کرده است .

عمومنوچهر اما خوشحال به نظر می آید از آمدن خواهرش خوشحال است.
نگاه های خصمانه شوکت خانم هم کلافه ام کرده است. به روی خودم نمی آورم اما دستم رو دلم است که متلک بارانم نکند.

کامران قاشقش را در ظرف رها میکند و بعد از صاف کردن گلویش رو به عمو منوچهر می پرسد:

_ میگم دایی جان همیشه برام سوال بوده که چرا از خونه قبلیتون به اینجا اومدین؟ اونجا که مشکلی نداشت !

بعد از حرفش نیم نگاهی به سمتم می اندازد.‌
لعنتی! عجب دو روییه!

شوکت خانم هم با صدای فس فس سی*ن*ه اش می گوید:

_ ها منوچ؟

جوری می گوید که انگار سگش را صدا میزند. خنده ام می گیرد . لپم را از داخل دهانم گاز می گیرم تا طرح لبخند لبم معلوم نباشد.

_ چیزیش که نبود فقط بچه های اون محله زیادی به پر و پای این بچه ها می پیچیدن. برای همین از اون محله پا شدیم که خدای نکرده دعوایی پیش نیاد.
#part_21



زیر چشمی به شیما نگاه میکنم. چشمانش به ساعد دست راستم که زیر ده ها دستبد و ساعت و پارچه های بافتنی است دوخته شده .

فقط ما سه تا از دلیل واقعی خبر داشتیم . جای آن نیش را وقتی در خانه بودم با دستبند و وقتی تو مدرسه بودم با مچبند یا پارچه می پوشاندم.
شاید این اولین و تنها ترین رازی بود که شیما هم می دانست و هشت سال بود که به کسی چیزی نگفته بود.

سنگینی نگاه کامران را روی خودم حس میکنم. شبیه باور کرده ها به نظر نمی آید. چرا باید آن حرف را در همچون شرایطی پیش می کشیدم؟!

می خواستم اگر خواست به من دست درازی کند یا اذیتم کند با آن ماجرا نشان دهم که مثلا خفنم و او هیچ کاری نمی تواند بکند.

با یادآوریش چشمانم را می بندم و با چشم بسته چشم غره ای به خودم می روم. چه فکر بچگانه ای کردم من!
چه احمقانه!
پیش خودم از خودم خجالت می کشم.

سکوت دوباره به فضا حاکم شده است .‌ زنگ در خانه سکوت را به هم میزند و من را از فکر بیرون میکشد.

شیما زود از سر سفره بلند میشود و با نگاه کردن به آیفون بدون اینکه چیزی بگوید در را میزند و بدون کلمه ای دوباره سر جایش می نشیند.

همه نگاهش به شیماست تا بگوید کیه؟ اما او بی توجه به ما بازی با غذایش را از سر می گیرد.

نیما در چارچوب در ظاهر میشود و سلام بلند بالای میدهد. خوشحال از اینکه دیگر تنها نیستم و حداقل هم صحبتی دارم دلسترم را سر میکشم .

***

" هیکل درشتش را به دیوار چاه تکیه داده و نگاهش خیره به آسمانی بود که ماهش قرص بود. قطره های آب از موهای حالت دارش سر خورده و به بالا تنه لختش می افتاد. بالا تنه آفتاب سوخته اش زیر نور ماه عجیب می درخشید."

با زنگ ساعت از خواب می پرم. تند از تخت خوابم بر می خیزم و با بی قراری طول و عرض اتاق را می پیمایم.

با فکر کردن به چیزی که دیدم دوباره ضربان قلبم اوج میگیرد. " لعنتی!" زمزمه میکنم. افتادن قطره های آب در سرم رژه می روند و این موضوع هوایی ام کرده است.

با وجود سرمای نه چندان زیاد پنجره را باز میکنم
《 دختر که باشی گاهی هوایی میشوی》

با دست و صورت خیس از دستشویی خارج میشوم در این حین نیما با موهایی به هم ریخته و چشمانی پف دار از اتاقش بیرون می آید.

_ صبح بخیر شازده...چرا نخوابیدی؟

لبخندی روی لبش می نشیند.

_ از بس صبح ها بیدار شده ام خوابم نمیاد.

_ درسته...بیا برو دست و روتو بشور.

در حین وارد شدن به دستشویی پشت به من می گوید:

_ برو حاضر شو امروز میخوام با موتورم ببرمت مدرسه.

هیجان زیر پوستم می دود و نداشتن حوصله از یادم می رود.

_ ایول!

لباس هایم را می پوشم. کوله ام را برمیدارم و مغنه را مثل همیشه روی موهای پر از گره ام می کشم.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_21



زیر چشمی به شیما نگاه میکنم. چشمانش به ساعد دست راستم که زیر ده ها دستبد و ساعت و پارچه های بافتنی است دوخته شده .

فقط ما سه تا از دلیل واقعی خبر داشتیم . جای آن نیش را وقتی در خانه بودم با دستبند و وقتی تو مدرسه بودم با مچبند یا پارچه می پوشاندم.
شاید این اولین و تنها ترین رازی بود که شیما هم می دانست و هشت سال بود که به کسی چیزی نگفته بود.

سنگینی نگاه کامران را روی خودم حس میکنم. شبیه باور کرده ها به نظر نمی آید. چرا باید آن حرف را در همچون شرایطی پیش می کشیدم؟!

می خواستم اگر خواست به من دست درازی کند یا اذیتم کند با آن ماجرا نشان دهم که مثلا خفنم و او هیچ کاری نمی تواند بکند.

با یادآوریش چشمانم را می بندم و با چشم بسته چشم غره ای به خودم می روم. چه فکر بچگانه ای کردم من!
چه احمقانه!
پیش خودم از خودم خجالت می کشم.

سکوت دوباره به فضا حاکم شده است .‌ زنگ در خانه سکوت را به هم میزند و من را از فکر بیرون میکشد.

شیما زود از سر سفره بلند میشود و با نگاه کردن به آیفون بدون اینکه چیزی بگوید در را میزند و بدون کلمه ای دوباره سر جایش می نشیند.

همه نگاهش به شیماست تا بگوید کیه؟ اما او بی توجه به ما بازی با غذایش را از سر می گیرد.

نیما در چارچوب در ظاهر میشود و سلام بلند بالای میدهد. خوشحال از اینکه دیگر تنها نیستم و حداقل هم صحبتی دارم دلسترم را سر میکشم .

***

" هیکل درشتش را به دیوار چاه تکیه داده و نگاهش خیره به آسمانی بود که ماهش قرص بود. قطره های آب از موهای حالت دارش سر خورده و به بالا تنه لختش می افتاد. بالا تنه آفتاب سوخته اش زیر نور ماه عجیب می درخشید."

با زنگ ساعت از خواب می پرم. تند از تخت خوابم بر می خیزم و با بی قراری طول و عرض اتاق را می پیمایم.

با فکر کردن به چیزی که دیدم دوباره ضربان قلبم اوج میگیرد. " لعنتی!" زمزمه میکنم. افتادن قطره های آب در سرم رژه می روند و این موضوع هوایی ام کرده است.

با وجود سرمای نه چندان زیاد پنجره را باز میکنم
《 دختر که باشی گاهی هوایی میشوی》

با دست و صورت خیس از دستشویی خارج میشوم در این حین نیما با موهایی به هم ریخته و چشمانی پف دار از اتاقش بیرون می آید.

_ صبح بخیر شازده...چرا نخوابیدی؟

لبخندی روی لبش می نشیند.

_ از بس صبح ها بیدار شده ام خوابم نمیاد.

_ درسته...بیا برو دست و روتو بشور.

در حین وارد شدن به دستشویی پشت به من می گوید:

_ برو حاضر شو امروز میخوام با موتورم ببرمت مدرسه.

هیجان زیر پوستم می دود و نداشتن حوصله از یادم می رود.

_ ایول!

لباس هایم را می پوشم. کوله ام را برمیدارم و مغنه را مثل همیشه روی موهای پر از گره ام می کشم.
#part_22


خاله سفره را با آرامش می اندازد و نیما مثل بچه کوچولو ها سر سفره نشسته و به هر حرکت خاله چشم دوخته است.

شوکت خانم و کامران در اتاق مهمان که در طبقه پایین است خوابند و می دانم که تا لنگ ظهر بیدار نمی شوند.
کوله را کنار در می گذارم و کنار نیما می نشینم. شیما با طمانینه از پله ها پایین می آید و نیما با دیدنش دهن باز میکند:

_ ملکه انگلیس وارد می شوند.

شیما چشم غره ای می رود و من سرم را به یقه ام فرو می برم تا ریز خندیدنم معلوم نباشد.
خاله با چای ها سر می رسد و رو به نیما می گوید:

_ سر ظهر برو لیست چیزایی که نوشته ام رو بگیر.

نیما به اعتراض لب می گشاید:

_ اه مامان...چرا به بابا نمی گی؟

_ اگه خودش بود که به تو نمی گفتم پسره بی عقل!

انگار خاله هنوز ماجرای بی خبر آمدن دفعه قبل نیما را فراموش نکرده است.

_ بابا مگه کجاست؟

خاله چای شیرینش را به هم می زند و با برداشتن تکه نانی می گوید:

_ صبح زود رفت تهران. میگفت برای امضای چند تا کاغذ و اینا میره.

نیما " آهانی" می گوید و نوشیدن چایش را ادامه میدهد.
چایش را که تمام میکند با اشاره می فهماند که بلند شوم و شیما هنوز در حال کندن کنجد های روی بربری است.

***
سفت از پهلویش چسبیده ام و تقریبا به رویش خم شده هستم. موتور را به سرعت می راند و هوای نسبتا سرد آخرای زمستان مثل شلاق به صورتم می کوبد.

صورتم را پشتش پنهان می کنم. نگاهم به ماشین هایی است که گویا اول صبحی به شهرمان وارد شده اند. شاید مهمان اند شاید هم مسافر!

نیما سرش را به طرفم خم میکند و صدایش به زور شنیده میشود :

_ یکم بریم دور دور؟

شاید به مدرسه دیر برسم اما نمی خواهم این خوشی و هیجان صبحی را از خودم محروم کنم.

دستم را دور شکمش حلقه میکنم و محکم تر به او می چسبم. اینجوری موافقتم را اعلام میکنم و او مسیر را عوض کرده و سرعت موتور را بالا می برد.

موتورش از آن موتور هایست که پهنی تایرش مثل پهنی تایر ماشین می ماند.
سه سال خواستار این موتور بود اما عمو منوچهر نمی خرید نه که پولش را نداشت. نمی خرید چون می خواست حواسش به درسش باشد. اما وقتی دید که نیما لج کرده و کلا درس و آینده را بوسیده گذاشته کنار برایش خرید.

اما شرط داشت این بود که سال آخر را باید برود تهران شبانه روزی . نیما هم به راحتی قبول کرد چون میدانست که فقط یکسال تا تمام شدن درسش مانده و او الان در حال راندن موتوری بود که برای داشتنش به نوعی شرط داشت.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_22


خاله سفره را با آرامش می اندازد و نیما مثل بچه کوچولو ها سر سفره نشسته و به هر حرکت خاله چشم دوخته است.

شوکت خانم و کامران در اتاق مهمان که در طبقه پایین است خوابند و می دانم که تا لنگ ظهر بیدار نمی شوند.
کوله را کنار در می گذارم و کنار نیما می نشینم. شیما با طمانینه از پله ها پایین می آید و نیما با دیدنش دهن باز میکند:

_ ملکه انگلیس وارد می شوند.

شیما چشم غره ای می رود و من سرم را به یقه ام فرو می برم تا ریز خندیدنم معلوم نباشد.
خاله با چای ها سر می رسد و رو به نیما می گوید:

_ سر ظهر برو لیست چیزایی که نوشته ام رو بگیر.

نیما به اعتراض لب می گشاید:

_ اه مامان...چرا به بابا نمی گی؟

_ اگه خودش بود که به تو نمی گفتم پسره بی عقل!

انگار خاله هنوز ماجرای بی خبر آمدن دفعه قبل نیما را فراموش نکرده است.

_ بابا مگه کجاست؟

خاله چای شیرینش را به هم می زند و با برداشتن تکه نانی می گوید:

_ صبح زود رفت تهران. میگفت برای امضای چند تا کاغذ و اینا میره.

نیما " آهانی" می گوید و نوشیدن چایش را ادامه میدهد.
چایش را که تمام میکند با اشاره می فهماند که بلند شوم و شیما هنوز در حال کندن کنجد های روی بربری است.

***
سفت از پهلویش چسبیده ام و تقریبا به رویش خم شده هستم. موتور را به سرعت می راند و هوای نسبتا سرد آخرای زمستان مثل شلاق به صورتم می کوبد.

صورتم را پشتش پنهان می کنم. نگاهم به ماشین هایی است که گویا اول صبحی به شهرمان وارد شده اند. شاید مهمان اند شاید هم مسافر!

نیما سرش را به طرفم خم میکند و صدایش به زور شنیده میشود :

_ یکم بریم دور دور؟

شاید به مدرسه دیر برسم اما نمی خواهم این خوشی و هیجان صبحی را از خودم محروم کنم.

دستم را دور شکمش حلقه میکنم و محکم تر به او می چسبم. اینجوری موافقتم را اعلام میکنم و او مسیر را عوض کرده و سرعت موتور را بالا می برد.

موتورش از آن موتور هایست که پهنی تایرش مثل پهنی تایر ماشین می ماند.
سه سال خواستار این موتور بود اما عمو منوچهر نمی خرید نه که پولش را نداشت. نمی خرید چون می خواست حواسش به درسش باشد. اما وقتی دید که نیما لج کرده و کلا درس و آینده را بوسیده گذاشته کنار برایش خرید.

اما شرط داشت این بود که سال آخر را باید برود تهران شبانه روزی . نیما هم به راحتی قبول کرد چون میدانست که فقط یکسال تا تمام شدن درسش مانده و او الان در حال راندن موتوری بود که برای داشتنش به نوعی شرط داشت.
#part_23


بعد از یک ساعت گشت و گذار به جلوی مدرسه می رسیم.
یک ماشین بنز هم عقب تر از ما می ایستد.
چشمم به بنز مشکی رنگی است که می درخشد و فکرم مشغول اینکه " این کیه؟"
اما مخاطبم نیمایی است که هنوز روی موتورش نشسته و کلاه کاسکش سرش است.

_ مرسی نیمایی خیلی حال داد.

راننده از ماشین پیاده می شود و یکی از درهای عقبی را باز میکند.
زمزمه میکنم:

_ چه با کلاس!

نیما هم انگار نگاهش به آنجاست که صدایش شنیده نمی شود.
آنا پیاده میشود و به سمت ما نگاه میکند و لبخند میزند.

انتظار دیدن هر کسی داشتم هر کسی که اولیا باشد جز آنا.
با اینکه دهنم از تعجب باز مانده اما سعی میکنم کمی لب هایم را انحنا بدهم تا چیزی شبیه لبخند از آب در بیاید.

راننده چیزی میگوید و آنا سری تکان میدهد. راننده که مردی میانسال است سوار ماشین میشود اما حرکت نمی کند.

برای آنا باز لبخند میزنم و جوری که بشود لب خوانی کند می گویم :

_ الان میام.

به سمت نیما می چرخم که نگاهش را به سمت آنا می بینم. برق چشمانش نشان از نیش بازش می دهند.

_ ببند نیشتو!


پس گردنی محکمی به پشت گردنم می زند. از شدت ضربه چند قدم به جلو سکندری میخورم.
دستم را پشت گردنم می گذارم و ناباور به چشمان خندانش نگاه میکنم.

از حرص جیغی میکشم و فریاد میزنم :

_ بیشعور نفله!

چشمکی میزند

_ خودتی اسطوره احمق!

و بدون آنکه اجازه حرف زدن به من بدهد گازش را میگیرد و با سرعت از دیدم محو میشود.

_ افسون!

با صدای آنا تازه یادم می افتد که او هنوز آنجا بود و همه این احمق کاری های ما را دید. چشمانم را فشار میدهم.

حتما امروز تلافی اش را سر نیما در می آوردم.
دستم را از پشت گردنم بر میدارم و به سمت آنا میروم.

_ سلام صبح بخیر!

لبخند عمیقی بر لب دارد.

_ سلام..چه داداش باحالی داری تو!

داداش؟ من حتی پدر و مادرم ندارم.
فقط لبخندی میزنم و دستش را میگیرم

_ بریم سر کلاس دیرمون شده

سری تکان میدهد و با من هم قدم میشود. هنوز جای دست نیما پس گردنم درد میکند.

نفس عمیقی میکشم‌. بینیم سرشار از بوی لطیف کرم نرم کننده میشود.

_ آنا فک کنم تو عاشق کرم نرم کننده ای!


با تعجب نگاهم میکند و لب میزند:

_ آره..ولی تو از کجا میدونی؟

_ همیشه بوشو میدی!

در کلاس را باز میکنم و با ندیدن معلم سر کلاس نفس راحتی میکشم.
بچه ها با دیدن ما ساکت میشوند اما بعد از چند ثانیه دوباره سر و صدا را از سر می گیرند.
سحر که یکی از همکلاسی هایم بود به شوخی میگوید:

_ دوست جدید مبارک!

بعد هم می خندد. بدون توجه به او دست آنا را می کشم.

_ آنا صندلیتو بیار پیش هم بشینیم.

" باشه ای" می گوید و صندلی اش را کنار صندلی ام جا میدهد.

زنگ تفریح با دیدن نم نم باران در کلاس می مانم . آنا هم مشغول دوره کردن دینی میشود.
چرا علاقه ای به درس خواندن ندارم؟
شاید به خاطر رشته تحصیلی ام است شاید هم...

شب باید با نیما حرف بزنم. دوست دارم کمی درباره اتفاقات اخیر به او بگویم تا سبک شوم تا کمکم کند. میخواهم بروم کرمان میخواهم آن قلعه را از نزدیک ببینم.

_ افسون!

نگاهم را از کفش هایم می گیرم و " هومی" می گویم.

_ گفتی سیلاس اسم یه جنگ ایران باستانه!

_ اره اینو گفتم چطور؟

_ کجای کرمان اتفاق افتاده؟
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_23


بعد از یک ساعت گشت و گذار به جلوی مدرسه می رسیم.
یک ماشین بنز هم عقب تر از ما می ایستد.
چشمم به بنز مشکی رنگی است که می درخشد و فکرم مشغول اینکه " این کیه؟"
اما مخاطبم نیمایی است که هنوز روی موتورش نشسته و کلاه کاسکش سرش است.

_ مرسی نیمایی خیلی حال داد.

راننده از ماشین پیاده می شود و یکی از درهای عقبی را باز میکند.
زمزمه میکنم:

_ چه با کلاس!

نیما هم انگار نگاهش به آنجاست که صدایش شنیده نمی شود.
آنا پیاده میشود و به سمت ما نگاه میکند و لبخند میزند.

انتظار دیدن هر کسی داشتم هر کسی که اولیا باشد جز آنا.
با اینکه دهنم از تعجب باز مانده اما سعی میکنم کمی لب هایم را انحنا بدهم تا چیزی شبیه لبخند از آب در بیاید.

راننده چیزی میگوید و آنا سری تکان میدهد. راننده که مردی میانسال است سوار ماشین میشود اما حرکت نمی کند.

برای آنا باز لبخند میزنم و جوری که بشود لب خوانی کند می گویم :

_ الان میام.

به سمت نیما می چرخم که نگاهش را به سمت آنا می بینم. برق چشمانش نشان از نیش بازش می دهند.

_ ببند نیشتو!


پس گردنی محکمی به پشت گردنم می زند. از شدت ضربه چند قدم به جلو سکندری میخورم.
دستم را پشت گردنم می گذارم و ناباور به چشمان خندانش نگاه میکنم.

از حرص جیغی میکشم و فریاد میزنم :

_ بیشعور نفله!

چشمکی میزند

_ خودتی اسطوره احمق!

و بدون آنکه اجازه حرف زدن به من بدهد گازش را میگیرد و با سرعت از دیدم محو میشود.

_ افسون!

با صدای آنا تازه یادم می افتد که او هنوز آنجا بود و همه این احمق کاری های ما را دید. چشمانم را فشار میدهم.

حتما امروز تلافی اش را سر نیما در می آوردم.
دستم را از پشت گردنم بر میدارم و به سمت آنا میروم.

_ سلام صبح بخیر!

لبخند عمیقی بر لب دارد.

_ سلام..چه داداش باحالی داری تو!

داداش؟ من حتی پدر و مادرم ندارم.
فقط لبخندی میزنم و دستش را میگیرم

_ بریم سر کلاس دیرمون شده

سری تکان میدهد و با من هم قدم میشود. هنوز جای دست نیما پس گردنم درد میکند.

نفس عمیقی میکشم‌. بینیم سرشار از بوی لطیف کرم نرم کننده میشود.

_ آنا فک کنم تو عاشق کرم نرم کننده ای!


با تعجب نگاهم میکند و لب میزند:

_ آره..ولی تو از کجا میدونی؟

_ همیشه بوشو میدی!

در کلاس را باز میکنم و با ندیدن معلم سر کلاس نفس راحتی میکشم.
بچه ها با دیدن ما ساکت میشوند اما بعد از چند ثانیه دوباره سر و صدا را از سر می گیرند.
سحر که یکی از همکلاسی هایم بود به شوخی میگوید:

_ دوست جدید مبارک!

بعد هم می خندد. بدون توجه به او دست آنا را می کشم.

_ آنا صندلیتو بیار پیش هم بشینیم.

" باشه ای" می گوید و صندلی اش را کنار صندلی ام جا میدهد.

زنگ تفریح با دیدن نم نم باران در کلاس می مانم . آنا هم مشغول دوره کردن دینی میشود.
چرا علاقه ای به درس خواندن ندارم؟
شاید به خاطر رشته تحصیلی ام است شاید هم...

شب باید با نیما حرف بزنم. دوست دارم کمی درباره اتفاقات اخیر به او بگویم تا سبک شوم تا کمکم کند. میخواهم بروم کرمان میخواهم آن قلعه را از نزدیک ببینم.

_ افسون!

نگاهم را از کفش هایم می گیرم و " هومی" می گویم.

_ گفتی سیلاس اسم یه جنگ ایران باستانه!

_ اره اینو گفتم چطور؟

_ کجای کرمان اتفاق افتاده؟
#part_24


_ چرا می پرسی؟

من من میکند و در آخر میگوید:

_ یه جورایی کنجکاوم.

_ راستش منم دقیق نمی دونم کجا و بین چه قومایی اتفاق افتاده . اصلا چه سالی بوده؟ فقط میدونم که به افتخار پیروزی یه لوح نوشته ان با یه خطی شبیه خط میخی اما خط میخی نیست.

با تعجب و دقیق به حرف هایم گوش میدهد و هر از گاهی سرش را تکان میدهد.
با یاد آوری آن قلعه که از گوگل بعد از کلی جست و جو پیدا کرده بودم که کجاست ادامه میدهم:

_ دقیق نمی دونم اما فک کنم تو حوالی شهرستان بافت استان کرمان اتفاق افتاده باشه.

متعجب است اما نمی دانم از چی؟
به چشمانم خیره میشود و من باز نمی دانم این چشم ها را کجا دیده ام؟
چشمانش سردرگم است نمی دانم به چی فکر میکند.

_ افسون

نوع صدا زدنش نگرانم میکند یه جورایی ترس دارم

_ تو اینا رو از کجا میدونی؟

با کمی فکر دروغ مناسبی پیدا میکنم

_ از گوگل...اگه سرچ کنی میاره.

_ سرچ کردم نیاورد. اصلا چیزی راجب جنگی به اسم سیلاس نیست. اصلا وجود داره؟

_ تو چرا راجبش انقدر کنجکاوی میکنی؟

مکث می کند و آرام میگوید:

_ چون فکر کردم چیز مهمیه که تو خواب هم اسمشو بگی!

مهم؟ مهم بود واقعا؟ آن صحنه ها یعنی مهم اند؟


آن مرد هم یعنی مهم است؟
خیره به نگاهش می مانم. من به این دوست تازه پیدا شده چه بگویم؟!

_ نمی دونم

_ چیو نمی دونی؟

_ اینکه راجب جنگی به اسم سیلاس میدونم ، نمی دونم مهمه.

همانطور نگاهم میکند انگار او نیز دیگر حرفی ندارد. کاش می گفت که چرا انقدر راجب اسمی که فقط یک بار آن هم در خواب از دهانم شنیده کنجکاوی میکند!
کاش میگفت و من سر درگم را بیشتر از این به فکر وا نمی داشت.

_ بیا بریم بیرون نم نم بارونم قطع شده.

از فکر بیرون می آیم و در مقابل نگاه منتظرش سری تکان داده و از جایم بلند میشوم.

***
با زنگ مدرسه صدای خسته نباشید ها بلند میشود. کتاب و مدادم را درون کوله ام می گذارم. نگاهم به آنا می افتد. رنگش پریده است و از حرکاتش استرس و اضطراب شاید هم ترس پیداست.

صدای برخورد قطره های باران به شیشه های پنجره خواب آور است.
کوله ام را بر میدارم و به طرف در راه می افتم.

_ آنا پاشو دیگه نکنه میخوای تا شب اینجا بمونی؟

با گیجی از جایش بلند میشود و آرام از پشتم می آید.
روی پله ها می ایستم. باران بی مهابا می بارد. اگر یک قدم دیگر بردارم به یک ثانیه نکشیده خیس میشوم.

پوفی میکشم و به سمت آنا برمیگردم. کنار در ایستاده و به دیوار تکیه داده و نگاه هراسانش به قطره های پرسرعت باران است.
نزدیکش میشوم.

_ ظاهرا قراره موش آب کشیده بشیم و منم به سرماخوردگی بیفتم.

بعدش میخندم تا کمی از حالت مبهمش در بیاید اما دریغ. دستش را می گیرم.

_ آنا، بریم دیگه دیر میشه.

به چشمانم خیره میشود و قطره اشکی از چشمش می افتد.

_ افسون!


با صدای لرزانی اسمم را می گوید. دلهره میگیرم.

_ آنا با این رفتارت داری می ترسونیم....چیزی شده آنا؟

سرش را به معنای نه تند تند تکان میدهد اما قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشمانش سقوط میکنند. با صدایی خش برداشته آرام می گوید:

_ باهم دوستیم دیگه؟

بغلش میکنم و تک خندی میزنم و در آن حین می گویم:

_ آره دیوونه مگه پرسیدن داره!

بعد از خودم جدایش میکنم. آرام گرفته است و متعجب به نظر می آید. زیر لب زمزمه میکند:

_ چرا دیگه نگران نیستم؟

_ نگران؟ نگران چی؟

نگاهم میکند. انگار گیج شده است.

_ وقتی بغلم کردی آروم شدم.

_ اره خب طبیعیه. وقتی یکیو بغل میکنی آروم میشی.

چشمانش نشان از سردرگمی اش می دهند.

_ نه نه این فرق میکرد. حسش فرق میکرد یه جوری متفاوت بود. انگار یه چیزی تو وجودم آروم گرفته.

به حرف هایش می خندم

_ آنا باور کن اگه پسر بودی و این حرفا رو بهم میگفتی به پات می افتادم که بیا منو بگیر.

بعد از چند ثانیه که انگار در حال تحلیل حرف هایم بود او نیز میخندد.
دستش را میگیرم.

_ خب دیگه بیا بریم آنا. بارون داره شدید تر میشه!

دستش را از دستم بیرون می کشد.

_ من نمی تونم بیام.

اخم میکنم.

_ چرا نمی تونی بیای؟
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_24


_ چرا می پرسی؟

من من میکند و در آخر میگوید:

_ یه جورایی کنجکاوم.

_ راستش منم دقیق نمی دونم کجا و بین چه قومایی اتفاق افتاده . اصلا چه سالی بوده؟ فقط میدونم که به افتخار پیروزی یه لوح نوشته ان با یه خطی شبیه خط میخی اما خط میخی نیست.

با تعجب و دقیق به حرف هایم گوش میدهد و هر از گاهی سرش را تکان میدهد.
با یاد آوری آن قلعه که از گوگل بعد از کلی جست و جو پیدا کرده بودم که کجاست ادامه میدهم:

_ دقیق نمی دونم اما فک کنم تو حوالی شهرستان بافت استان کرمان اتفاق افتاده باشه.

متعجب است اما نمی دانم از چی؟
به چشمانم خیره میشود و من باز نمی دانم این چشم ها را کجا دیده ام؟
چشمانش سردرگم است نمی دانم به چی فکر میکند.

_ افسون

نوع صدا زدنش نگرانم میکند یه جورایی ترس دارم

_ تو اینا رو از کجا میدونی؟

با کمی فکر دروغ مناسبی پیدا میکنم

_ از گوگل...اگه سرچ کنی میاره.

_ سرچ کردم نیاورد. اصلا چیزی راجب جنگی به اسم سیلاس نیست. اصلا وجود داره؟

_ تو چرا راجبش انقدر کنجکاوی میکنی؟

مکث می کند و آرام میگوید:

_ چون فکر کردم چیز مهمیه که تو خواب هم اسمشو بگی!

مهم؟ مهم بود واقعا؟ آن صحنه ها یعنی مهم اند؟


آن مرد هم یعنی مهم است؟
خیره به نگاهش می مانم. من به این دوست تازه پیدا شده چه بگویم؟!

_ نمی دونم

_ چیو نمی دونی؟

_ اینکه راجب جنگی به اسم سیلاس میدونم ، نمی دونم مهمه.

همانطور نگاهم میکند انگار او نیز دیگر حرفی ندارد. کاش می گفت که چرا انقدر راجب اسمی که فقط یک بار آن هم در خواب از دهانم شنیده کنجکاوی میکند!
کاش میگفت و من سر درگم را بیشتر از این به فکر وا نمی داشت.

_ بیا بریم بیرون نم نم بارونم قطع شده.

از فکر بیرون می آیم و در مقابل نگاه منتظرش سری تکان داده و از جایم بلند میشوم.

***
با زنگ مدرسه صدای خسته نباشید ها بلند میشود. کتاب و مدادم را درون کوله ام می گذارم. نگاهم به آنا می افتد. رنگش پریده است و از حرکاتش استرس و اضطراب شاید هم ترس پیداست.

صدای برخورد قطره های باران به شیشه های پنجره خواب آور است.
کوله ام را بر میدارم و به طرف در راه می افتم.

_ آنا پاشو دیگه نکنه میخوای تا شب اینجا بمونی؟

با گیجی از جایش بلند میشود و آرام از پشتم می آید.
روی پله ها می ایستم. باران بی مهابا می بارد. اگر یک قدم دیگر بردارم به یک ثانیه نکشیده خیس میشوم.

پوفی میکشم و به سمت آنا برمیگردم. کنار در ایستاده و به دیوار تکیه داده و نگاه هراسانش به قطره های پرسرعت باران است.
نزدیکش میشوم.

_ ظاهرا قراره موش آب کشیده بشیم و منم به سرماخوردگی بیفتم.

بعدش میخندم تا کمی از حالت مبهمش در بیاید اما دریغ. دستش را می گیرم.

_ آنا، بریم دیگه دیر میشه.

به چشمانم خیره میشود و قطره اشکی از چشمش می افتد.

_ افسون!


با صدای لرزانی اسمم را می گوید. دلهره میگیرم.

_ آنا با این رفتارت داری می ترسونیم....چیزی شده آنا؟

سرش را به معنای نه تند تند تکان میدهد اما قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشمانش سقوط میکنند. با صدایی خش برداشته آرام می گوید:

_ باهم دوستیم دیگه؟

بغلش میکنم و تک خندی میزنم و در آن حین می گویم:

_ آره دیوونه مگه پرسیدن داره!

بعد از خودم جدایش میکنم. آرام گرفته است و متعجب به نظر می آید. زیر لب زمزمه میکند:

_ چرا دیگه نگران نیستم؟

_ نگران؟ نگران چی؟

نگاهم میکند. انگار گیج شده است.

_ وقتی بغلم کردی آروم شدم.

_ اره خب طبیعیه. وقتی یکیو بغل میکنی آروم میشی.

چشمانش نشان از سردرگمی اش می دهند.

_ نه نه این فرق میکرد. حسش فرق میکرد یه جوری متفاوت بود. انگار یه چیزی تو وجودم آروم گرفته.

به حرف هایش می خندم

_ آنا باور کن اگه پسر بودی و این حرفا رو بهم میگفتی به پات می افتادم که بیا منو بگیر.

بعد از چند ثانیه که انگار در حال تحلیل حرف هایم بود او نیز میخندد.
دستش را میگیرم.

_ خب دیگه بیا بریم آنا. بارون داره شدید تر میشه!

دستش را از دستم بیرون می کشد.

_ من نمی تونم بیام.

اخم میکنم.

_ چرا نمی تونی بیای؟
#part_25



با نگرانی به باران و آب باریکه های کوچکی که در حیاط مدرسه شکل گرفته اند نگاه میکند و کلمه ای شبیه به " باران" با صدای ضعیفی از بین لب هایش خارج میشود.

من چقدر گیجم. از وقتی باران شروع شده این رنگش پریده و می ترسد.
ناباور نگاهش میکنم و با لحنی آمیخته به تعجب می گویم:

_ از بارون می ترسی؟!

دهانش را باز میکند تا چیزی بگوید اما با صدای پا سکوت میکند. به سمت حیاط مدرسه بر میگردم.

راننده آنا که صبح دیدم همراه با دونفر هیکلی که کت شلوار پوشیده اند به ما می رسند. راننده چتری را که خیلی بزرگ است باز میکند و رو به آنا می گوید :

_ خانم جوان عذر میخوام که دیر رسیدیم. آقا دستور داده که شما رو زود به عمارت ببریم.

با بُهت به صحنه مقابلم نگاه میکنم. آنا هم با نگرانی نگاهم میکند.
خانم جوان؟ آقا؟ دستور؟ عمارت؟
آنا مگر کیست؟

_ افسون بعد عید حرف می زنیم. باشه؟

و من تازه یادم می افتد که امروز ، روز آخر مدرسه بود.


باران بالاخره قطع شده است. ابرها ناپدید شده و خورشید نمایان شده است.
بوی سبزه ها و جنگل باران خورده همه جا را پر کرده است. بوی طراوت می دهد بوی زندگی.

سرکوچه می رسم. آرام قدم بر میدارم تا آب های روی آسفالت به لباسم نپاشد.
بعد از رفتن آنا تا قطع شدن باران همان جا ماندم و فکر کردم. به خودم به زندگیم به آنا.

ظاهرا آنا یک بانوی جوان بود که از قضا تو عمارت زندگی میکرد و بادیگارد و راننده داشت.
از باران می ترسید و همیشه بوی کرم نرم کننده میداد و امروز برای اولین بار اعلام دوستی کرده بودیم.
منِ یتیم سردرگم را چه به آنای بادیگارد دار؟
یعنی اگر او بفهمد من یتیمم او نیز اینگونه که من به خاطرش متعجبم، تعجب میکند؟!

زنگ در را میزنم و صدای زشت کامران شنیده میشود.

_ بیا تو.

نمی گفتی هم می آمدم. اصلا حوصله ندارم. از بس فکر کرده ام سرم درد میکند.

بوی سویای خیس خورده خانه را برداشته است. صدای جلز ولز سیب زمینی و بویش می آید.
ظاهرا برای نهار ماکارونی داریم!

اصلا اشتها ندارم. در واقع کل راه شکلات های ته کوله ام را خورده بودم و اشتهایم زده شده بود.

به کامران و شوکت خانم که در حال میوه خوردن هستند سلام میکنم و بدون دریافت جوابی راهی اتاقم میشوم.

دلم یک دوش آب گرم بعدش هم یک خواب عمیق می خواهد.
صدای هق هق های ریز شیما شنیده میشود. علیرغم میل باطنی ام در اتاقش را باز میکنم.

روی تخت اش نشسته و گریه می کند. بینی و چشمانش سرخ شده و موهایش را بر خلاف همیشه دم اسبی بسته است. با دیدنم رویش را بر می گرداند.

_ چیزی شده؟

_ نه برو بیرون

_ باشه!

کمی نگاهش میکنم و از اتاقش بیرون می آیم.


وارد اتاقم میشوم و کوله ام را با عصبانیت روی زمین می کوبم. مطمعنم کار کامران بود. فکر نمی کردم تا این حد پیش رفته باشد.

لکه های ریز کبود رنگ گردنش از جلوی چشمانم کنار نمی رود. چقدر وقیح شده است! چقدر دریده شده است!

چطور جرئت میکند این بلا را سرش بیاورد. پس بگو چرا از وقتی که اینها آمده اند شیما اشتهایش را از دست داده و لاغر شده است.

خون خونم را میخورد. حوله ام را بر میدارم و به حمام میروم. باید آرام شوم اینگونه نمی شود. عصبانیت من برای کسی خوب نیست.

اگر آرام نگیرم مطمعنم که کامران را می کشم.
شیما را دوست ندارم درست اما اجازه نمی دهم کامران از او سو استفاده و اش کند.
فقط امیدوارم دیر نشده باشد.

بعد از یک ساعت که آرام شده ام حوله تنپوش بلندم را می پوشم و کلاهش را سرم می گذارم. از حمام بیرون می آیم و نفس عمیقی میکشم. خسته ام!

کامران مقابل اتاق شیما ایستاده و دستش روی دستگیره است. بالا پایین میکند اما در باز نمی شود. در قفل است و کامران اخم دارد.

متوجه ام میشود و ابروهایش را بالا می فرستد.

_ به به عافیت باشه خانووم!

کلامش استهزا ندارد؟!
نگاهم را بدون کلمه ای از صورتش می گیرم و روی در اتاق شیما مکث میکنم.

دلم میخواهد بدانم شیما الان چه کار میکند؟ آیا حرف هایمان را می شنود؟
برای لحظه ای می بینم که روی تخت جنین وار خوابیده و بالشی را بغل کرده است.

به خودم می آیم. باز اینطور شدم!
چشمانم از فرط تعجب و هیجان گرد شده است.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_25



با نگرانی به باران و آب باریکه های کوچکی که در حیاط مدرسه شکل گرفته اند نگاه میکند و کلمه ای شبیه به " باران" با صدای ضعیفی از بین لب هایش خارج میشود.

من چقدر گیجم. از وقتی باران شروع شده این رنگش پریده و می ترسد.
ناباور نگاهش میکنم و با لحنی آمیخته به تعجب می گویم:

_ از بارون می ترسی؟!

دهانش را باز میکند تا چیزی بگوید اما با صدای پا سکوت میکند. به سمت حیاط مدرسه بر میگردم.

راننده آنا که صبح دیدم همراه با دونفر هیکلی که کت شلوار پوشیده اند به ما می رسند. راننده چتری را که خیلی بزرگ است باز میکند و رو به آنا می گوید :

_ خانم جوان عذر میخوام که دیر رسیدیم. آقا دستور داده که شما رو زود به عمارت ببریم.

با بُهت به صحنه مقابلم نگاه میکنم. آنا هم با نگرانی نگاهم میکند.
خانم جوان؟ آقا؟ دستور؟ عمارت؟
آنا مگر کیست؟

_ افسون بعد عید حرف می زنیم. باشه؟

و من تازه یادم می افتد که امروز ، روز آخر مدرسه بود.


باران بالاخره قطع شده است. ابرها ناپدید شده و خورشید نمایان شده است.
بوی سبزه ها و جنگل باران خورده همه جا را پر کرده است. بوی طراوت می دهد بوی زندگی.

سرکوچه می رسم. آرام قدم بر میدارم تا آب های روی آسفالت به لباسم نپاشد.
بعد از رفتن آنا تا قطع شدن باران همان جا ماندم و فکر کردم. به خودم به زندگیم به آنا.

ظاهرا آنا یک بانوی جوان بود که از قضا تو عمارت زندگی میکرد و بادیگارد و راننده داشت.
از باران می ترسید و همیشه بوی کرم نرم کننده میداد و امروز برای اولین بار اعلام دوستی کرده بودیم.
منِ یتیم سردرگم را چه به آنای بادیگارد دار؟
یعنی اگر او بفهمد من یتیمم او نیز اینگونه که من به خاطرش متعجبم، تعجب میکند؟!

زنگ در را میزنم و صدای زشت کامران شنیده میشود.

_ بیا تو.

نمی گفتی هم می آمدم. اصلا حوصله ندارم. از بس فکر کرده ام سرم درد میکند.

بوی سویای خیس خورده خانه را برداشته است. صدای جلز ولز سیب زمینی و بویش می آید.
ظاهرا برای نهار ماکارونی داریم!

اصلا اشتها ندارم. در واقع کل راه شکلات های ته کوله ام را خورده بودم و اشتهایم زده شده بود.

به کامران و شوکت خانم که در حال میوه خوردن هستند سلام میکنم و بدون دریافت جوابی راهی اتاقم میشوم.

دلم یک دوش آب گرم بعدش هم یک خواب عمیق می خواهد.
صدای هق هق های ریز شیما شنیده میشود. علیرغم میل باطنی ام در اتاقش را باز میکنم.

روی تخت اش نشسته و گریه می کند. بینی و چشمانش سرخ شده و موهایش را بر خلاف همیشه دم اسبی بسته است. با دیدنم رویش را بر می گرداند.

_ چیزی شده؟

_ نه برو بیرون

_ باشه!

کمی نگاهش میکنم و از اتاقش بیرون می آیم.


وارد اتاقم میشوم و کوله ام را با عصبانیت روی زمین می کوبم. مطمعنم کار کامران بود. فکر نمی کردم تا این حد پیش رفته باشد.

لکه های ریز کبود رنگ گردنش از جلوی چشمانم کنار نمی رود. چقدر وقیح شده است! چقدر دریده شده است!

چطور جرئت میکند این بلا را سرش بیاورد. پس بگو چرا از وقتی که اینها آمده اند شیما اشتهایش را از دست داده و لاغر شده است.

خون خونم را میخورد. حوله ام را بر میدارم و به حمام میروم. باید آرام شوم اینگونه نمی شود. عصبانیت من برای کسی خوب نیست.

اگر آرام نگیرم مطمعنم که کامران را می کشم.
شیما را دوست ندارم درست اما اجازه نمی دهم کامران از او سو استفاده و اش کند.
فقط امیدوارم دیر نشده باشد.

بعد از یک ساعت که آرام شده ام حوله تنپوش بلندم را می پوشم و کلاهش را سرم می گذارم. از حمام بیرون می آیم و نفس عمیقی میکشم. خسته ام!

کامران مقابل اتاق شیما ایستاده و دستش روی دستگیره است. بالا پایین میکند اما در باز نمی شود. در قفل است و کامران اخم دارد.

متوجه ام میشود و ابروهایش را بالا می فرستد.

_ به به عافیت باشه خانووم!

کلامش استهزا ندارد؟!
نگاهم را بدون کلمه ای از صورتش می گیرم و روی در اتاق شیما مکث میکنم.

دلم میخواهد بدانم شیما الان چه کار میکند؟ آیا حرف هایمان را می شنود؟
برای لحظه ای می بینم که روی تخت جنین وار خوابیده و بالشی را بغل کرده است.

به خودم می آیم. باز اینطور شدم!
چشمانم از فرط تعجب و هیجان گرد شده است.
#part_26



اما زود خودم را جمع و جور میکنم و خونسرد به چشمانش خیره میشوم.
هیز لعنتی!

_ بهتره تنهاش بزاری خوابیده.

دستش را از روی دستگیره برمیدارد و کاملا به سمتم می چرخد.

_ اون وقت توئه یتیم قراره تعیین تکلیف کنه؟

پوزخند میزد. نفس عمیقی میکشم تا خودم را نبازم.

_ نکنه حسودی میکنی که بهت توجه نمی کنم؟

نزدیکم میشود. سکوت کرده ام

_ اینجوری رفتار میکنی که بهت توجه کنم؟

با دستش چند ضربه آرام به سرم میزند. انگار دارد سگ ولگردی را نوازش میکند.

_ میخوای محبت رو از منم گدایی کنی؟

منم؟ مگر من محبت را از بقیه گدایی می کنم؟

بغض کرده ام. هر چقدر که میخواهم قوی باشم اما حرف هایش درد دارد.

_ کی میخوای از این خونه گورتو گم کنی؟

نفرت از تک تک کلماتش پیداست شاید هم آزار دادن من.
مگر من چه کارش کرده ام که اینگونه با من رفتار میکند؟

_ ۱۲ ساله داییم داره جورتو میکشه و خرجتو میده .....وقتی میبینمت حالم ازت بهم میخوره.

چند ضربه دیگر نیز به سرم میزند اما اینبار محکم تر و من دردم میگیرد و دم نمی زنم.

عقب میروم و بدون اینکه کلمه ای بگویم نگاهم را از چهره اش میگیرم.

وارد اتاقم میشوم و درش را قفل میکنم.
چشمانم می بارد. قلبم فشرده میشود. تهوع میگیرم و مثل همیشه دم نمی زنم.

***

کتابی که در دست داشتم را به قفسه برمیگردانم و سرم را فشار میدهم.
سر درد امانم را بریده است اما باید بروم.

هودی و شلوار لی زغالی ام را می پوشم . یک روسری کوچک را تا میزنم و محکم پیشانی ام را می بندم تا سر درد اذیتم نکند. کلاه هودی را سرم می گذارم. گوشیم را همراه با چندتا شکلات و مقداری پول بر داشته و از اتاق خارج میشوم.

خاله روی مبل نشسته و در حال تماشای تلویزیون است. از بقیه هم خبری نیست. با دیدنم از جایش بلند میشود.

_ غذاتو گرم کنم؟ چرا نهار نیومدی پایین؟

_ نه خاله لازم نیست نمی خورم. دارم میرم بیرون.

اخم هایش در هم می رود و عصبانی میشود.

_ داری میری بیرون؟ اونوقت با اجازه کی؟ شماها اینروزا چتون شده؟ اون از نیما که صبح رفته و میگه تا شب نمیاد اون از شیما که نه از اتاقش بیرون میاد و نه چیزی میخوره اینم از تو.

نفس نفس میزند. اینبار می نالد:

_ من از دستتون چیکار کنم ها؟

به خاله نزدیک میشوم و دستش را می گیرم. فشاری به دستش وارد میکنم و می نشیند.

_ خاله اینقدر نگران نباش. چیزی نیست. منم الان میرم که به لباسا نگاه کنم برا خرید عیدی و اینا.

آرام گرفته است اما اخمش هنوز پا برجاست ادامه میدهم :

_ خودتون هم میدونین که نیما پسره. پسرا این موقع ها دوست دارن تفریح کنن، بگردن، با دوستاشون سرگرم بشن. زیاد بهش گیر نده خاله.

میدانم چیزی که میخواهم راجب شیما بگویم زیاد درست نیست اما باید خیال خاله را راحت کنم تا کمتر فکر و خیال کند.
لبم را با زبانم خیس میکنم.

_ شیما هم که داره درس میخونه حتما از استرسه .شما نگران نباشین.

کمی مکث میکنم و ادامه میدهم.

_ منم که کاری نمی کنم فقط امروز میخوام برم بیرون.

حرف هایم انگار خاله را آرام و خیالش را راحت کرده است که آرام می پرسد:

_ تنهایی میخوای بری بیرون؟


نفسم را بیرون میدهم و نرم میگویم:

_ اره مگه چشه خاله. ناسلامتی من ۲۰ سالمه بچه که نیستم.

اینبار فقط نگاهم میکند و سرم را نوازش میکند.
بعد از چند دقیقه کتانی ام را می پوشم و از خانه بیرون میزنم.

بارش سر ظهری باعث باز شدن هوا شده است. پرتوهای نور خورشید با اینکه گرمای زیادی ندارند اما حس خوبی می دهند.

وارد فروشگاه سر خیابان می شوم و با خرید یک کیک و آب معدنی بیرون می آیم.
مشغول خوردن میشوم و در این حین به نیما پیام می دهم که " من بیرونم اگه خونه رفتی بگو که دیر میام " بعد هم گوشی را سایلنت می کنم و درون جیبم می گذارم.

چند قلوپ آب می نوشم و مسیرم را به سمتی که به جنگل میرود تغییر میدهم و از پیاده روی لذت میبرم.

بعد از حدود یک ساعت به جنگل می رسم. زمین به خاطر بارش باران لیز شده است و گِل و لای دارد. نیم ساعت که به درون جنگل میروم می ایستم‌.

همه جا سوت و کور است و این ترسناک است. تازه یادم می افتد که جنگل ممکنه چه حیوانات و درندگانی داشته باشد. گرگ، خرس، شغال و...

با فکر کردن به آنها از ترس قلبم تند میزند. سعی میکنم خودم را آرام کنم.
صدای جغد و کلاغ در جنگل طنین می اندازد و صدای جیک جیک پرندگان می آید. علف ها و سبزه ها تازه از زمین بلند شده اند و زیبا به نظر می رسند.

دستم را روی چندتا درخت میکشم و سعی میکنم از محیط لذت ببرم. بعد از چند دقیقه که آرام شده ام روی تنه یک درخت که از ریشه در آمده و روی زمین افتاده می نشینم.

نفس عمیقی میکشم ریه ام پر از بوی جنگل میشود.‌پر از تازگی و لطیفی.

به صحنه ای از اتاق شیما دیدم می اندیشم. آن موقع میخواستم بدانم شیما چه کار میکند و روی در اتاقش زوم کرده بودم و آن اتفاق افتاد.
پس باز هم می توانم انجامش بدهم.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_26



اما زود خودم را جمع و جور میکنم و خونسرد به چشمانش خیره میشوم.
هیز لعنتی!

_ بهتره تنهاش بزاری خوابیده.

دستش را از روی دستگیره برمیدارد و کاملا به سمتم می چرخد.

_ اون وقت توئه یتیم قراره تعیین تکلیف کنه؟

پوزخند میزد. نفس عمیقی میکشم تا خودم را نبازم.

_ نکنه حسودی میکنی که بهت توجه نمی کنم؟

نزدیکم میشود. سکوت کرده ام

_ اینجوری رفتار میکنی که بهت توجه کنم؟

با دستش چند ضربه آرام به سرم میزند. انگار دارد سگ ولگردی را نوازش میکند.

_ میخوای محبت رو از منم گدایی کنی؟

منم؟ مگر من محبت را از بقیه گدایی می کنم؟

بغض کرده ام. هر چقدر که میخواهم قوی باشم اما حرف هایش درد دارد.

_ کی میخوای از این خونه گورتو گم کنی؟

نفرت از تک تک کلماتش پیداست شاید هم آزار دادن من.
مگر من چه کارش کرده ام که اینگونه با من رفتار میکند؟

_ ۱۲ ساله داییم داره جورتو میکشه و خرجتو میده .....وقتی میبینمت حالم ازت بهم میخوره.

چند ضربه دیگر نیز به سرم میزند اما اینبار محکم تر و من دردم میگیرد و دم نمی زنم.

عقب میروم و بدون اینکه کلمه ای بگویم نگاهم را از چهره اش میگیرم.

وارد اتاقم میشوم و درش را قفل میکنم.
چشمانم می بارد. قلبم فشرده میشود. تهوع میگیرم و مثل همیشه دم نمی زنم.

***

کتابی که در دست داشتم را به قفسه برمیگردانم و سرم را فشار میدهم.
سر درد امانم را بریده است اما باید بروم.

هودی و شلوار لی زغالی ام را می پوشم . یک روسری کوچک را تا میزنم و محکم پیشانی ام را می بندم تا سر درد اذیتم نکند. کلاه هودی را سرم می گذارم. گوشیم را همراه با چندتا شکلات و مقداری پول بر داشته و از اتاق خارج میشوم.

خاله روی مبل نشسته و در حال تماشای تلویزیون است. از بقیه هم خبری نیست. با دیدنم از جایش بلند میشود.

_ غذاتو گرم کنم؟ چرا نهار نیومدی پایین؟

_ نه خاله لازم نیست نمی خورم. دارم میرم بیرون.

اخم هایش در هم می رود و عصبانی میشود.

_ داری میری بیرون؟ اونوقت با اجازه کی؟ شماها اینروزا چتون شده؟ اون از نیما که صبح رفته و میگه تا شب نمیاد اون از شیما که نه از اتاقش بیرون میاد و نه چیزی میخوره اینم از تو.

نفس نفس میزند. اینبار می نالد:

_ من از دستتون چیکار کنم ها؟

به خاله نزدیک میشوم و دستش را می گیرم. فشاری به دستش وارد میکنم و می نشیند.

_ خاله اینقدر نگران نباش. چیزی نیست. منم الان میرم که به لباسا نگاه کنم برا خرید عیدی و اینا.

آرام گرفته است اما اخمش هنوز پا برجاست ادامه میدهم :

_ خودتون هم میدونین که نیما پسره. پسرا این موقع ها دوست دارن تفریح کنن، بگردن، با دوستاشون سرگرم بشن. زیاد بهش گیر نده خاله.

میدانم چیزی که میخواهم راجب شیما بگویم زیاد درست نیست اما باید خیال خاله را راحت کنم تا کمتر فکر و خیال کند.
لبم را با زبانم خیس میکنم.

_ شیما هم که داره درس میخونه حتما از استرسه .شما نگران نباشین.

کمی مکث میکنم و ادامه میدهم.

_ منم که کاری نمی کنم فقط امروز میخوام برم بیرون.

حرف هایم انگار خاله را آرام و خیالش را راحت کرده است که آرام می پرسد:

_ تنهایی میخوای بری بیرون؟


نفسم را بیرون میدهم و نرم میگویم:

_ اره مگه چشه خاله. ناسلامتی من ۲۰ سالمه بچه که نیستم.

اینبار فقط نگاهم میکند و سرم را نوازش میکند.
بعد از چند دقیقه کتانی ام را می پوشم و از خانه بیرون میزنم.

بارش سر ظهری باعث باز شدن هوا شده است. پرتوهای نور خورشید با اینکه گرمای زیادی ندارند اما حس خوبی می دهند.

وارد فروشگاه سر خیابان می شوم و با خرید یک کیک و آب معدنی بیرون می آیم.
مشغول خوردن میشوم و در این حین به نیما پیام می دهم که " من بیرونم اگه خونه رفتی بگو که دیر میام " بعد هم گوشی را سایلنت می کنم و درون جیبم می گذارم.

چند قلوپ آب می نوشم و مسیرم را به سمتی که به جنگل میرود تغییر میدهم و از پیاده روی لذت میبرم.

بعد از حدود یک ساعت به جنگل می رسم. زمین به خاطر بارش باران لیز شده است و گِل و لای دارد. نیم ساعت که به درون جنگل میروم می ایستم‌.

همه جا سوت و کور است و این ترسناک است. تازه یادم می افتد که جنگل ممکنه چه حیوانات و درندگانی داشته باشد. گرگ، خرس، شغال و...

با فکر کردن به آنها از ترس قلبم تند میزند. سعی میکنم خودم را آرام کنم.
صدای جغد و کلاغ در جنگل طنین می اندازد و صدای جیک جیک پرندگان می آید. علف ها و سبزه ها تازه از زمین بلند شده اند و زیبا به نظر می رسند.

دستم را روی چندتا درخت میکشم و سعی میکنم از محیط لذت ببرم. بعد از چند دقیقه که آرام شده ام روی تنه یک درخت که از ریشه در آمده و روی زمین افتاده می نشینم.

نفس عمیقی میکشم ریه ام پر از بوی جنگل میشود.‌پر از تازگی و لطیفی.

به صحنه ای از اتاق شیما دیدم می اندیشم. آن موقع میخواستم بدانم شیما چه کار میکند و روی در اتاقش زوم کرده بودم و آن اتفاق افتاد.
پس باز هم می توانم انجامش بدهم.
#part_27



چشمانم را می بندم و اطرافم را تصور میکنم. میخواهم بدانم کجای این جنگل میشود یک مار پیدا کرد؟

سی*ن*ه ام خالی از هوا میشود و انگار چیزی از تنم کنده میشود.
کلاغی که بالای شاخه ای ایستاده و روی نوکش گِل دارد، مورچه ای که به زور برگ بزرگی را حمل میکند ، نسیمی که از لا به لای شاخه های نیمه عریان عبور میکند و مار کوچکی که پایین درختی خوابیده.

چشمانم را باز می کنم و هوا را می بلعم. قلبم می کوبد و فقط یک چیز درون ذهنم جولان میدهد.
"" من فرق میکنم""

به سوی جایی که مار دیدم پا تند میکنم و بعد از چند ثانیه می رسم. مار کوچک کرمی رنگی که تقریبا نیم متر اندازه دارد.

آرام نزدیکش میشوم و از سرش محکم میگیرم. دمش را دور ساعدم می پیچد و تقلا میکند که از دستم رها شود.

حسی میگوید اگر چیزی بگوید متوجه میشود.

_ آروم باش.

آرام می گیرد. از تعجب و هیجان جیغ میکشم و مثل بچه ها بالا پایین می پرم.
زمزمه میکنم :

_ میدونستم از همون بچگی میدونستم که یه چیزیم فرق میکنه

صدای آشنایی می شنوم:

_ از اینطرف صدا از این ور اومد.

دو تا مرد و یک دختر را می بینم که به سمتم می دوند. ترس برم میدارد. مار را زود درون جیب بزرگ هودی ام می چپانم.

به من می رسند. یکی از مردها آشناست. با تعجب به آنها نگاه میکنم. آن آشنا همان دکتره دکتری که تو بیمارستان بود.

_ اع ۴۰ درجه تویی؟ تنهایی تو جنگل چیکار میکنی؟

چشمانم گرد میشود.با اینکه مطمعنم دکتر است اما لحنش فرق میکند یه جورایی شوخ طبعی دارد. به آن مرد و دختر نگاه میکنم نگاهشان به من است.


بدون سخنی آنها را از نظر می گذرانم. آدم های بدی به نظر نمی آیند پس ترسم بیهوده است.
رو به دکتر میگویم:

_ سلام آقای دکتر!

_ سلام. صدای جیغ تو بود؟

سرم را تکان میدهم.

_ با اجازتون من دیگه برم خوشحال شدم از دیدنتون آقای دکتر.

و راه می افتم.

_ هی وایسا!

می ایستم و به سمتشان بر میگردم.

_ چرا جیغ کشیدی؟

_ دنبال چیزی می گشتم.

_ پیداش کردی؟

_ اره

_ برای همین جیغ کشیدی؟

_ اره

سرش را به معنای تفهیم تکان میکند و آرام می خندد.

_ بازم تبت ۴۰ درجه شده؟

لبم را تر میکنم.

_ متوجه نشدم آقای دکتر.

حس میکنم مار میخواهد بیرون بیاید. دستم را رویش می گذارم.

_ اونروز تحقیق کردم. تب سنجمون خراب نبوده.

سری تکان میدهم و فکر میکنم این دکتر جذاب همه مریض هایش یادش می ماند؟!

_ ببخشید بهتره دیگه من برم. خدافظ

قدم تند میکنم.

_ دختر خانم!

می ایستم. چه زیبا گفت با آن صدای گرمش . یعنی باز هم بوی قهوه میدهد؟!

_ ماشینمون اون طرف پارک شده. اگه پیاده بری تا شب نمی رسی به شهر. هوا هم داره تاریک میشه بیا می رسونمت.

به اطراف نگاه میکنم راست می گوید. هوا سرد تر شده. نزدیکشان میشوم.

_ ممنونم!

لبخندی میزند و بعد از چند دقیقه به ماشینشان می رسیم. یک سانتافا و یک پرادو پارک شده است. پس مایه دار هم هستند!


آن مرد و دختر سوار سانتافا میشوند به نظر نامزد می آیند. دختر از شیشه پایین شده ماشین می گوید:

_ شب میبینمت داداش!

دکتر هم سری تکان میدهد. به سمت ماشینش می رود و هم زمان می گوید :

_ بیا

سوار ماشین می شویم و حرکت میکند. بعد از چند دقیقه می گوید :

_ دنبال چی می گشتی؟

این چرا انقدر زود پسر خاله میشود. دلهره دارم از اینکه تک و تنها سوار ماشین یک مرد شده ام که از قضا جذاب است و دکتر. سعی میکنم ترسم را بروز ندهم.

_ چیز مهمی نبود.

نگاهم میکند و چیزی نمی گوید.
دوباره سکوت به فضا حاکم میشود به شهر می رسیم. خیابان ها و پیاده رو ها به خاطر دم عیدی شلوغ است. کاش وقت داشتم و چیزی می خریدم.

ناگهان روی ترمز میزند. با تعجب به سمتش بر میگردم. این دیگر چه وضع رانندگی است!
نگاهش هراسان است و به سمت دستی ماشین نگاه میکند.

به آنجا نگاه میکنم و با دیدن مار می فهمم که قضیه از چه فرار است. از جیبم خارج شده و روی دستی ماشین است.

آرام می گوید:

_ نترس باشه؟ چیزی نیست!

خودش از ترس نمی تواند حرکت اضافه ای کند آن وقت به من دلداری می دهد. خنده دار است!
من و ترس از مار؟ محال است.

اگر جلویش مار را بگیرم و درون جیبم بگذارم عجیب نیست؟!

با یک دستم زود مار را می گیرم و با دست دیگرم در ماشین را باز میکنم و فرار میکنم.
در شلوغی جمعیت می ایستم و نگاهش میکنم.

ناباور و بی حرکت مانده و نگاهش گیرم است.
نمی ایستم و خودم را در شلوغی جمعیت گم میکنم.

با تاریک شدن هوا به خانه می رسم. سر مار را که از جیبم در آمده می گیرم و دوباره به جیبم بر میگردانم و زنگ در را میزنم‌.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_27



چشمانم را می بندم و اطرافم را تصور میکنم. میخواهم بدانم کجای این جنگل میشود یک مار پیدا کرد؟

سی*ن*ه ام خالی از هوا میشود و انگار چیزی از تنم کنده میشود.
کلاغی که بالای شاخه ای ایستاده و روی نوکش گِل دارد، مورچه ای که به زور برگ بزرگی را حمل میکند ، نسیمی که از لا به لای شاخه های نیمه عریان عبور میکند و مار کوچکی که پایین درختی خوابیده.

چشمانم را باز می کنم و هوا را می بلعم. قلبم می کوبد و فقط یک چیز درون ذهنم جولان میدهد.
"" من فرق میکنم""

به سوی جایی که مار دیدم پا تند میکنم و بعد از چند ثانیه می رسم. مار کوچک کرمی رنگی که تقریبا نیم متر اندازه دارد.

آرام نزدیکش میشوم و از سرش محکم میگیرم. دمش را دور ساعدم می پیچد و تقلا میکند که از دستم رها شود.

حسی میگوید اگر چیزی بگوید متوجه میشود.

_ آروم باش.

آرام می گیرد. از تعجب و هیجان جیغ میکشم و مثل بچه ها بالا پایین می پرم.
زمزمه میکنم :

_ میدونستم از همون بچگی میدونستم که یه چیزیم فرق میکنه

صدای آشنایی می شنوم:

_ از اینطرف صدا از این ور اومد.

دو تا مرد و یک دختر را می بینم که به سمتم می دوند. ترس برم میدارد. مار را زود درون جیب بزرگ هودی ام می چپانم.

به من می رسند. یکی از مردها آشناست. با تعجب به آنها نگاه میکنم. آن آشنا همان دکتره دکتری که تو بیمارستان بود.

_ اع ۴۰ درجه تویی؟ تنهایی تو جنگل چیکار میکنی؟

چشمانم گرد میشود.با اینکه مطمعنم دکتر است اما لحنش فرق میکند یه جورایی شوخ طبعی دارد. به آن مرد و دختر نگاه میکنم نگاهشان به من است.


بدون سخنی آنها را از نظر می گذرانم. آدم های بدی به نظر نمی آیند پس ترسم بیهوده است.
رو به دکتر میگویم:

_ سلام آقای دکتر!

_ سلام. صدای جیغ تو بود؟

سرم را تکان میدهم.

_ با اجازتون من دیگه برم خوشحال شدم از دیدنتون آقای دکتر.

و راه می افتم.

_ هی وایسا!

می ایستم و به سمتشان بر میگردم.

_ چرا جیغ کشیدی؟

_ دنبال چیزی می گشتم.

_ پیداش کردی؟

_ اره

_ برای همین جیغ کشیدی؟

_ اره

سرش را به معنای تفهیم تکان میکند و آرام می خندد.

_ بازم تبت ۴۰ درجه شده؟

لبم را تر میکنم.

_ متوجه نشدم آقای دکتر.

حس میکنم مار میخواهد بیرون بیاید. دستم را رویش می گذارم.

_ اونروز تحقیق کردم. تب سنجمون خراب نبوده.

سری تکان میدهم و فکر میکنم این دکتر جذاب همه مریض هایش یادش می ماند؟!

_ ببخشید بهتره دیگه من برم. خدافظ

قدم تند میکنم.

_ دختر خانم!

می ایستم. چه زیبا گفت با آن صدای گرمش . یعنی باز هم بوی قهوه میدهد؟!

_ ماشینمون اون طرف پارک شده. اگه پیاده بری تا شب نمی رسی به شهر. هوا هم داره تاریک میشه بیا می رسونمت.

به اطراف نگاه میکنم راست می گوید. هوا سرد تر شده. نزدیکشان میشوم.

_ ممنونم!

لبخندی میزند و بعد از چند دقیقه به ماشینشان می رسیم. یک سانتافا و یک پرادو پارک شده است. پس مایه دار هم هستند!


آن مرد و دختر سوار سانتافا میشوند به نظر نامزد می آیند. دختر از شیشه پایین شده ماشین می گوید:

_ شب میبینمت داداش!

دکتر هم سری تکان میدهد. به سمت ماشینش می رود و هم زمان می گوید :

_ بیا

سوار ماشین می شویم و حرکت میکند. بعد از چند دقیقه می گوید :

_ دنبال چی می گشتی؟

این چرا انقدر زود پسر خاله میشود. دلهره دارم از اینکه تک و تنها سوار ماشین یک مرد شده ام که از قضا جذاب است و دکتر. سعی میکنم ترسم را بروز ندهم.

_ چیز مهمی نبود.

نگاهم میکند و چیزی نمی گوید.
دوباره سکوت به فضا حاکم میشود به شهر می رسیم. خیابان ها و پیاده رو ها به خاطر دم عیدی شلوغ است. کاش وقت داشتم و چیزی می خریدم.

ناگهان روی ترمز میزند. با تعجب به سمتش بر میگردم. این دیگر چه وضع رانندگی است!
نگاهش هراسان است و به سمت دستی ماشین نگاه میکند.

به آنجا نگاه میکنم و با دیدن مار می فهمم که قضیه از چه فرار است. از جیبم خارج شده و روی دستی ماشین است.

آرام می گوید:

_ نترس باشه؟ چیزی نیست!

خودش از ترس نمی تواند حرکت اضافه ای کند آن وقت به من دلداری می دهد. خنده دار است!
من و ترس از مار؟ محال است.

اگر جلویش مار را بگیرم و درون جیبم بگذارم عجیب نیست؟!

با یک دستم زود مار را می گیرم و با دست دیگرم در ماشین را باز میکنم و فرار میکنم.
در شلوغی جمعیت می ایستم و نگاهش میکنم.

ناباور و بی حرکت مانده و نگاهش گیرم است.
نمی ایستم و خودم را در شلوغی جمعیت گم میکنم.

با تاریک شدن هوا به خانه می رسم. سر مار را که از جیبم در آمده می گیرم و دوباره به جیبم بر میگردانم و زنگ در را میزنم‌.
#part_28



صدای بحث خاله و شوکت خانم مثل ناقوس مرگ است که با هر کلمه اش نفس را در سی*ن*ه ام حبس میکند. از ترس قلبم خالی میشود و دوباره پر.

با دیدن من سکوت بر فضا حاکم میشود.
عصبانیت خاله از قرمزی کناره های بینی اش معلوم است. فس فس سی*ن*ه های شوکت خانم پر صدا شده . کامران با اسپری دستش که برای آدم های آسمی است کنار شوکت خانم ایستاده و با خصومت نگاهم میکند.

اولین بار است که چشمان شیما را اینگونه نگران میبینم و من نمی دانم چه کار کنم؟!

خاله نزدیکم میشود و چند ثانیه بعد، دستم روی گونه ایست که بی رحمانه مورد ضرب دست خاله قرار گرفته است. بغض میکنم. بی دلیل چشمانم تر میشود اما مغرور تر از این حرف هایم که جلوی آنها اشک بریزم.

دندان های خاله از حرص روی هم ساییده میشود و از بین دندان هایش با چشمانی که از عصبانیت بزرگ تر شده میگوید:

_ تا این وقت شب کجا بودی؟

احتمالا منظورش از این وقت شب، به هوایی است که به تازگی تاریک شده.
به آرامی زمزمه میکنم :

_ ب.....بیرون.

شاید آرام صحبت کردنم به خاطر این است که میدانم همه چیز از زیر سر شوکت خانم و کامران است و تا جایی که آنها را می شناسم. میدانم که لابد آنقدر پیاز داغش را زیاد کرده اند که خاله اینگونه عصبانی شده است.

_ بیرون چیکار میکردی؟

مگر نگفته بودم؟ موقع رفتن گفته بودم که برای دیدن لباس ها میروم. درست است دروغ گفته بودم و به جای دیدن لباس ها به جنگل رفته بودم اما مطمعنم کسی نمی دانست که در جنگل بودم.


شوکت خانم دستی به چشم چپش که نیمه باز است می کشد و با فس فس می گوید :

_ می خواست چیکار کنه؟ با همون پسری بوده که کامران دیده.

رنگم می پرد. نه از اینکه کار اشتباهی کرده باشم از اینکه مورد تهمت واقع شده ام.
پسر؟ نکند منظورش دکتر باشد؟ ولی توی آن شلوغی من را از کجا دیده؟
خاله با عصبانیت می غرد :

_ چه پسری شوکت؟ حرف دهنتو بفهم. افسون اونجور دختری نیست.

اونجور دختر نبودم و اینگونه به صورتم کوبیده بودی؟
به نظرت اونجور دختر نیستم و نشنیده حرف هایم را قضاوتم کردی؟

قلبم میگیرد. کاش پدر و مادرم را داشتم . کاش کنارم بودند. احساس تنهایی و بی کسی بغض گلویم را بزرگ تر میکند.

_ یعنی میخوای بگی کامران دروغ میگه؟ با جفت چشای خودش دیده که پسره اینو سر خیابون سوار ماشین کرده و برده.

از شدت ترس دهانم خشک میشود. ناباور و با چشمانی گرد شده به کامرانی نگاه میکنم که با پوزخند نشسته گوشه لبش نظاره گرم است.

تهمتش قلبم را می سوزاند و حالم را خراب میکند. شیما از کنارم می گذرد و به آشپزخانه میرود.
باید از خودم دفاع کنم وگرنه خفه میشوم.

_ دروغه من همچین کاری نکردم.

شوکت خانم چشمانش را در حدقه می چرخاند و پر غضب میگوید:

_ تو چطور زبون داری حرف بزنی ها؟ خجالت نمی کشی ؟ اینه جواب زحمت های داداشم؟ میخوای با این کارات آبروشو ببری؟!

به خاله نگاه میکنم و ملتمس لب میزنم :

_ دروغه به خدا.

خاله نگاهش را از صورتم میگیرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین