جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sevda_ با نام [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,860 بازدید, 55 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sevda_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

چطوره؟

  • خوبه مشتاق ادامشم

    رای: 4 57.1%
  • اصلا جذب نمیکنه

    رای: 0 0.0%
  • نخونده ام

    رای: 3 42.9%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_38



به ساعت نگاه میکنم. 10صبحه. نفس عمیقی میکشم و با حال خوبی وارد پذیرایی میشوم. به جز کامران کسی نیست و او هم مشغول تماشای فوتبال است.
چه حوصله ای داره سر صبحی فوتبال میبینه!

یخچال را باز میکنم و یک شیرینی بزرگ و خامه ای از جعبه بر میدارم. این رفتار خاله واقعا پرستیدن داره که نمی گذارد شیرینی از یخچال تمام شود.

آبمیوه ای برای خودم می ریزم. مار کامران را گزید اما آبمیوه اش نصیب من شد. ریز میخندم.
از کامران می پرسم :

_ خاله اینا کجان؟

بدون اینکه چشمش را از صفحه تلویزیون بر دارد می گوید :

_ رفتن بیرون خرید.

آه از دست دقیقه نودهای خاله. ولی خوب شد من هم می توانم برم بیرون بدون اینکه توبیخ شوم و تا آمدن خاله اینا برگردم. لبخندی ملایم روی لبم جا خوش میکند‌.

نیما و شیما همراه هم پایین می آیند. حس میکنم این روز ها به هم نزدیک تر شده اند و این خوشحالم میکند.
شیما به آشپزخانه میرود و نیما چشمکی میزند.

_ کجا میری حاضر شدی ور پریده؟

خنده ام میگیرد. هر وقت رژی میزنم یا آرایش میکنم ور پریده صدایم میزند.

_ دور دور.

به آشپزخانه میرود و میگوید :

_ من و شیما هم میاییم.


چیزی نمی گویم و راه اتاقم را در پیش می گیرم.
چه خوبه که کسی کامران را آدم هم حساب نکرد.

گوشیم را از روی میز چنگ میزنم و داخل جیبم می اندازم. تقریبا از گوشی استفاده نمی کنم و البته کاری جز گشتن در گوگل و سایت های مختلف و دیدن مستند ندارم.

آستین هودیم را کمی بالا میزنم و دستم را جلوی مار میگیرم. مثل ساقه گلی دور مچم می پیچد و سرش را روی دستم می گذارد .آستین هودی را سر جایش بر میگردانم و این باعث میشود که فقط سر مار پیدا باشد.

دلم از ظرافت و کوچکی اش ضعف میرود. پوست کرمی رنگش گاهی به طوسی میزند و فلس های کوچک شش ضلعی مثل کندوی عسل تمام تنش را در برگرفته است.

کارت بانکیم را از کیفم بر میدارم و از اتاق خارج میشوم.
از نظر مالی به خانواده خاله وابسته نیستم و این باعث میشود حداقل حس کوچک بودن و حقیری به من دست ندهد.
گاهی فکر میکنم پدرم میدانست که میمیرند برای همین یک هفته قبلش برایم حساب باز کرده و دار و ندارش را به حسابم ریخته بود.
چهره هایشان را به سختی یاد دارم و من دلم تنگشان است.
***


_ وای وقتی خانمه جیغ زد و از جا پرید رسما نزدیک بود تو شلوارم خرابکاری کنم.

با خنده حاکی از یاد آوری اون اتفاق به حرف های نیما سری تکان می دهم و با خنده میگویم :

_ همچین جیغ زد فکر کردم چی شد؟ نزدیک بود با کیفش بزنه از هستی ساقطم کنه. زن گُنده از هیکلش خجالتم نمی کشه به خاطر این کوچولو می ترسه‌.

و به مار جا خوش کرده روی مچم اشاره میکنم.
و صد البته به زنه حق میدهم که بترسد حتی اگر مار پلاستیکی هم باشد اما وقتی پای خنده و مزاح در میان باشد این چیز ها که اهمیت ندارد.
شیما لبخند روی لبش را میخورد و می پرسد :

_ اسمشو چی گذاشتی؟

شانه ای بالا می اندازم.

_ هنوز هیچی، چی بزارم به نظرتون؟

نیما تیز نگاهم میکند و معتجب تقریبا فریاد میزند :

_ نگو که میخوای نگهش داری؟!


جلوی خانه می ایستیم.

_ چرا فریاد میزنی خب؟! من بهش اجازه میدم ببین میره یا نه؟

نایلون خریدم را دست نیما میدهم و کنار جوب کوچک کنار کوچه خم میشوم. نیما و شیما با دقت حرکاتم را زیر نظر دارند.
آستین هودی را بالا میزنم و دستم را زمین می گذارم.

_ آزادی که بری. بهت اجازه میدم بری. میری یا میمونی؟

پیچشش را دور مچم تنگ تر میکند و من لیزی پوستش را روی پوستم حس میکنم .
رو به نیما ابرو هایم را بالا می اندازم.

_ یا خدا، واقعا چطوری میفهمه چی میگی؟!

شیما ناگهان می گوید :

_ چطوره اسمشو مُچی بزاری؟

از این حرفش واقعا شوکه میشوم. فکر کنم از حالت سردی و افسردگی اش در آمده اما چشم غره رفتن هایش هنوز هم در وجودش نهادینه است.
لبخندی به رویش میزنم.

_ مُچی، خوبه به نظرم، مچی!

نیما زنگ خانه را میزند و همزمان میگوید :

_ باید به جا اینکه برم مهندسی و معماری بخونم باید متافیزیک بخونم تا بتونم این چیزا رو هضم کنم.واقعا شگفت انگیزه.

در باز میشود و من آستینم را تا حد امکان پایین می کشم هرچند که خودش زیادی شل است.

سر سفره نشسته اند و کوکو سبزی میخورند. خاله می گوید :

_ بیایین ناهار حتما تا حالا گشنه این.

نیما " نوچی" می گوید و با حالت بامزه ای ادامه میدهد:

_ ناهار و افسون، پیتزا مهمونمون کرد.

خاله سری تکان میدهد و سر سنگین از من رو بر میگرداند . تا کی میخواهد به این نادیده گرفتن هایم ادامه دهد؟ واقعا حس بدی دارد.

به آرامی و خستگی میگویم :

_ پاهایم از درد گزگز میکنه بهتره برم اتاقم.

واقعا چه نیاز به گفتن این بود؟!
#part_39


لباس های جدیدم را به تن زده و با کشیدن دستم روی سر مار و گوشزد کردن اینکه پایین آفتابی نشود اتاقم را ترک میکنم.

عمو منوچهر جلوی تلویزیون نشسته و صدایش را حسابی بالا برده و مشغول دیدن برنامه دم تحویل سال است.
کامران و شوکت خانم با لباس هایی جدید کنار هم روی کاناپه ای نشسته و کامران مشغول لمبوندن آجیل های پر و پیمانی است که خاله همین امروز خریده بودشان‌.
از باند پیچی روی دست کامران چشم گرفته و کنار نیما روی مبل دو نفره می نشینیم.

_ بابا می گفت صبح زود راه می افتیم . عمه اینا میرن تهران ماهم میریم کرمان.

با شنیدن نام کرمان برای چندمین بار قلبم فرو می ریزد. هیجان در کرمان بودن و کمی تحقیق کردن راجب چیز ها و جاهایی که در خواب دیده بودم قلبم را حسابی به تپش می انداخت.

_ میگم نیما دقیقا کجای کرمان می ریم؟

کمی فکر میکند انگار که نامش را فراموش کرده باشد بعد با حالت بامزه ای می گوید :

_ دقیق یادم نیست کجا رو گفت.اما فکر کنم میریم به یه شهرستان. انگار این بی بی خانم اونجا تو یه روستا زندگی میکنه.

هنوز سر اینکه بی بی کیه؟ و چیکاره هست؟ کنجکاو بودم و خیلی دوست داشتم بدانم چرا تا حالا برخوردی با او نداشته ایم یا رفت و آمدی نیست؟!

با آمدن خاله و شیما از آشپزخانه ذهنم باقی سوال هایم را فراموش میکند و شور و شوق سال جدید زیر پوستم می دود.
صدای عمو منوچهر بلند میشود:

_ تا یه دقیقه دیگه سال تحویل میشه.


از جایمان بلند میشویم و کنار سفره هفت سین می نشینیم. نیما با ذوقی وافر دستم را می گیرد و آرام زیر گوشم زمزمه میکند:

_ حس میکنم این سال قراره حسابی غافل گیر شیم.

ابرویی به حسش بالا می اندازم. باید بگم حسش انگاری قرار است با وجود این خواب هایم درست از آب در بیاید.

_ منم همین حسو دارم.

لبخندی میزند و دستم را رها میکند. به صورت شیما نگاه میکنم و چشمکی از سر خوشحالی سال جدید برایش میزنم. با چشم غره ای رو از من بر می گرداند‌.

استارت سال جدید زده میشود و تبریک ها و در آغوش کشیدن ها شروع.
شیما از سر اجبار دستی با کامران میدهد و با تشر نیما این دست دادن چیزی شبیه یک لمس خیلی کوتاه میشود.

خاله بغلم میکند اما به نظر بغلش سرد می آید و من کامران را لعنت می فرستم و بیشتر از آن خودم را. واقعا چرا به خاله التماس نمی کردم که باورم کند؟ این غرور بیجا و بی ارزشم این وسط دیگر چه بود؟

با موذی گری به کامران نزدیک میشوم و دستم را مردانه جلویش می گیرم.
با پوزخند نگاهم میکند و دستش را جلو می آورد. بیچاره خبر ندارد چه بلایی سرش آورده بودم!

_ دستت چطوره پهلوون؟

با لحنی پر استهزا میگویم و امیدوارم نیش و کنایه نهفته در زیر کلامم را متوجه شود. دقیقا به ترسش اشاره دارم و چه خوب است که از مار ها نمی ترسم.

اخمش را درهم میکشد و دستش را زود از بین فشارهای انگشتانم بیرون می کشد.
پوزخند مضحکی گوشه لبم می نشانم و روی مبل می نشینم.

با عمو منوچهر و شوکت خانم تنها دستی ساده داده و برایشان سال خوبی را آرزو کرده بودم و در عوض حسابی از خجالت نیما و شیما در آمده و تقریبا بوسه بارانشان کرده بودم و چهره متعجب و خجول شیما و چشم نازک کردن های گاه گاهش در ذهنم مانده بود.


اخم و تخم شیما زیادی بود اما دلش کوچکتر از ماها بود و به نظرم نیاز به توجه و مهربانی زیادی داشت. مثل دریا آرام بود اما آبش تقریبا با کسی در یک جوی نمی رفت.

گاهی حس میکردم که شاید این رفتارش به خاطر گاردی باشد که از بچگی رویم بسته است و دوست ندارد خاله به جز او به کسی توجه کند.

***

آخر شب با خستگی زیاد وارد اتاقم میشوم و مثل این چند روز گذشته قفلش میکنم.
لباس هایم را از تنم می کَنَم و با شلوارک و تیشرتی گشاد روی تخت می افتم.
مار از روی تخت میخزد و روی شکمم جا خوش میکند. حتی حال ندارم به خاطر حس قلقلک شدنم بخندم.
آرام از بین لب هایم نوایی خارج میشود میشود.

_ اسمت مچیه.

و نمی فهمم کی به خواب میروم.

با تقه هایی که پی در پی به در اتاق میخورد به سختی چشمان پر از خوابم را باز میکنم.

_ افسون پاشو دیگه. چرا قفل کردی در و؟

صدای خاله است. با بی حالی به سمت در راه می افتم و قفلش را باز میکنم.

_ قیافشو تو رو خدا. برو دست و روتو بشور و آماده شو تا یک ساعت دیگه راه می افتیم.

سری تکان داده و خودم را داخل دسشویی می رسانموو تا خوردن یک مشت آب سرد به صورتم در خواب به سر میبرم.

چشمانم حسابی پف کرده است. لعنت به این خواب آلود بودن و احتیاج به خواب زیاد داشتن!

با دست های خیسم پف موهایم را می خوابانم. باید صافش کنم وگرنه در طول سفر عصابم را خورد میکند.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_39


لباس های جدیدم را به تن زده و با کشیدن دستم روی سر مار و گوشزد کردن اینکه پایین آفتابی نشود اتاقم را ترک میکنم.

عمو منوچهر جلوی تلویزیون نشسته و صدایش را حسابی بالا برده و مشغول دیدن برنامه دم تحویل سال است.
کامران و شوکت خانم با لباس هایی جدید کنار هم روی کاناپه ای نشسته و کامران مشغول لمبوندن آجیل های پر و پیمانی است که خاله همین امروز خریده بودشان‌.
از باند پیچی روی دست کامران چشم گرفته و کنار نیما روی مبل دو نفره می نشینیم.

_ بابا می گفت صبح زود راه می افتیم . عمه اینا میرن تهران ماهم میریم کرمان.

با شنیدن نام کرمان برای چندمین بار قلبم فرو می ریزد. هیجان در کرمان بودن و کمی تحقیق کردن راجب چیز ها و جاهایی که در خواب دیده بودم قلبم را حسابی به تپش می انداخت.

_ میگم نیما دقیقا کجای کرمان می ریم؟

کمی فکر میکند انگار که نامش را فراموش کرده باشد بعد با حالت بامزه ای می گوید :

_ دقیق یادم نیست کجا رو گفت.اما فکر کنم میریم به یه شهرستان. انگار این بی بی خانم اونجا تو یه روستا زندگی میکنه.

هنوز سر اینکه بی بی کیه؟ و چیکاره هست؟ کنجکاو بودم و خیلی دوست داشتم بدانم چرا تا حالا برخوردی با او نداشته ایم یا رفت و آمدی نیست؟!

با آمدن خاله و شیما از آشپزخانه ذهنم باقی سوال هایم را فراموش میکند و شور و شوق سال جدید زیر پوستم می دود.
صدای عمو منوچهر بلند میشود:

_ تا یه دقیقه دیگه سال تحویل میشه.


از جایمان بلند میشویم و کنار سفره هفت سین می نشینیم. نیما با ذوقی وافر دستم را می گیرد و آرام زیر گوشم زمزمه میکند:

_ حس میکنم این سال قراره حسابی غافل گیر شیم.

ابرویی به حسش بالا می اندازم. باید بگم حسش انگاری قرار است با وجود این خواب هایم درست از آب در بیاید.

_ منم همین حسو دارم.

لبخندی میزند و دستم را رها میکند. به صورت شیما نگاه میکنم و چشمکی از سر خوشحالی سال جدید برایش میزنم. با چشم غره ای رو از من بر می گرداند‌.

استارت سال جدید زده میشود و تبریک ها و در آغوش کشیدن ها شروع.
شیما از سر اجبار دستی با کامران میدهد و با تشر نیما این دست دادن چیزی شبیه یک لمس خیلی کوتاه میشود.

خاله بغلم میکند اما به نظر بغلش سرد می آید و من کامران را لعنت می فرستم و بیشتر از آن خودم را. واقعا چرا به خاله التماس نمی کردم که باورم کند؟ این غرور بیجا و بی ارزشم این وسط دیگر چه بود؟

با موذی گری به کامران نزدیک میشوم و دستم را مردانه جلویش می گیرم.
با پوزخند نگاهم میکند و دستش را جلو می آورد. بیچاره خبر ندارد چه بلایی سرش آورده بودم!

_ دستت چطوره پهلوون؟

با لحنی پر استهزا میگویم و امیدوارم نیش و کنایه نهفته در زیر کلامم را متوجه شود. دقیقا به ترسش اشاره دارم و چه خوب است که از مار ها نمی ترسم.

اخمش را درهم میکشد و دستش را زود از بین فشارهای انگشتانم بیرون می کشد.
پوزخند مضحکی گوشه لبم می نشانم و روی مبل می نشینم.

با عمو منوچهر و شوکت خانم تنها دستی ساده داده و برایشان سال خوبی را آرزو کرده بودم و در عوض حسابی از خجالت نیما و شیما در آمده و تقریبا بوسه بارانشان کرده بودم و چهره متعجب و خجول شیما و چشم نازک کردن های گاه گاهش در ذهنم مانده بود.


اخم و تخم شیما زیادی بود اما دلش کوچکتر از ماها بود و به نظرم نیاز به توجه و مهربانی زیادی داشت. مثل دریا آرام بود اما آبش تقریبا با کسی در یک جوی نمی رفت.

گاهی حس میکردم که شاید این رفتارش به خاطر گاردی باشد که از بچگی رویم بسته است و دوست ندارد خاله به جز او به کسی توجه کند.

***

آخر شب با خستگی زیاد وارد اتاقم میشوم و مثل این چند روز گذشته قفلش میکنم.
لباس هایم را از تنم می کَنَم و با شلوارک و تیشرتی گشاد روی تخت می افتم.
مار از روی تخت میخزد و روی شکمم جا خوش میکند. حتی حال ندارم به خاطر حس قلقلک شدنم بخندم.
آرام از بین لب هایم نوایی خارج میشود میشود.

_ اسمت مچیه.

و نمی فهمم کی به خواب میروم.

با تقه هایی که پی در پی به در اتاق میخورد به سختی چشمان پر از خوابم را باز میکنم.

_ افسون پاشو دیگه. چرا قفل کردی در و؟

صدای خاله است. با بی حالی به سمت در راه می افتم و قفلش را باز میکنم.

_ قیافشو تو رو خدا. برو دست و روتو بشور و آماده شو تا یک ساعت دیگه راه می افتیم.

سری تکان داده و خودم را داخل دسشویی می رسانموو تا خوردن یک مشت آب سرد به صورتم در خواب به سر میبرم.

چشمانم حسابی پف کرده است. لعنت به این خواب آلود بودن و احتیاج به خواب زیاد داشتن!

با دست های خیسم پف موهایم را می خوابانم. باید صافش کنم وگرنه در طول سفر عصابم را خورد میکند.
#part_40


چمدان آماده کوچکم را جلوی در می گذارم. خدا را شکر که لباسم را از دیروز آماده کرده بودم.
مشغول لباس پوشیدن میشوم. قرار است کل روز یا بیشتر را در جاده باشیم پس لباس راحت تر و ساده تری می پوشم.

شلوار راحتی زرد رنگم را می پوشم و هودی نازک مشکی رنگم را که دیروز خریده بودم را تنم میکنم. هودی را به خاطر جیبش خریده بودم تا مچی را آنجا بگذارم.

کلاه هودی هم برایم کافی بود تا مثل بچه های تازه به بلوغ رسیده به نظر بیایم.
کیف دستیم را بر میدارم و پر از شکلات های ته کمدم می کنم و با گذاشتن مچی در جیبم با چمدان راهی طبقه پایین میشوم.

***

با تکان خوردن شانه ام بیدار میشوم و سرم گیج میرود.
خواب آلود " هوم"ی می گویم.

_ اه پاشو دیگه افسون به تهرانم رسیدیم.

دستی به چشمانم می کشم و با صدای خش داری که باعثش خواب است جواب نیما را میدهم :

_ اا..رسیدیم تهران؟

_ اره بابا خیلی وقته خوابی.

به بیرون پنجره چشم می دوزم. هوای آلوده تهران دلگیر کنندست. خاله و عمو منوچهر پچ پچ وار حرف میزنند و شیما آن طرف نیما نشسته و خواب است.

_ حوصلت سر رفته بود بیدارم کردی بیشور؟؟

لبخند دندان نمایی میزند و گوشی اش را به طرفم میگیرد.
از پیج اینستا رونالدو گرفته تا بقال کوچه را نشانم میدهد و آنقدر فک میزند که به جایش من خسته میشوم.


جیب هودی ام را کمی فاصله میدهم و مُچی سرش را بیرون می آورد.
نیما بدون حرکت و حرفی نگاه میکند و آرام دستش را جلو می آورد. مچی هم به حرکات دستش چشم دوخته و ساکت ایستاده است.

دستش را در نزدیک سرش می ایستاند و لرزش دستش محسوس است. مچی آرام پوزه اش را به دست نیما می رساند.

نفس حبس شده نیما آزاد میشود و با ذوق به چشمانم نگاه میکند. سرم را تکان میدهم و او دستش را به سر مچی میکشد. لبخند میزنم.

به اصفهان میرسیم. اتاقی میگیریم تا استراحت کنیم و عمو منوچهر خستگی به در کند تا صبح خیلی زود دوباره راه بیفتیم و چه خوب است که عمو منوچهر به خاطر خستگی اش عصبانی نیست و غر غر نمی کند.

بالاخره با کلی خستگی و تن کوفتگی به کرمان می رسیم و راه شهرستان بافت را در پیش می گیریم. با دیدن تابلو که راه شهرستان بافت بود به شانس خوبم می بالم.
رسما از شمال ایران به جنوب سفر کرده ایم و من فقط خستگی و خواب را به یاد دارم.

نزدیک غروب به روستای تقریبا بزرگی می رسیم. روستایی هموار و زیبا با جاده ای کاملا صاف و یکدست. زمین های کشاورزی یک طرف جاده و باغ های پسته طرف دیگر حس خوبی را منتقل میکند.

عمو منوچهر با پرسیدن و جست و جو خانه بی بی را پیدا میکند.
سر مچی را به آرامی به جیبم برمیگردانم و از ماشین پیاده میشوم. کش و قوسی به بدن خسته و کوفته ام می دهم.

حرارت برخاسته از زمین و گرمایش تقریبا خفه ام میکند و هودی چه گزینه نامناسبی برای اینجاست!

به اطراف چشم می گردانم. از نظر اسمی روستاست اما خانه هایش کم از ویلا ندارند. اکثرا خانه ها یک طبقه و حیاط دار است.

عمو منوچهر زنگ خانه را میزند و بعد از چند دقیقه پسری جوان در را باز میکند و کمی خیره نگاهمان میکند و آرام می پرسد :

_ بفرمایین. با کی کار داشتین؟


عمومنوچهر قدمی جلو می گذارد و با او دست میدهد و همزمان میگوید:

_ با بی بی کار داشتیم. مهمانیم.

تیز می پرسد:

_ بی بی ؟

خاله نزدیک میشود و با لبخند میگوید :

_ تو باید مهدی باشی پسر نجمه.

پسره تعجب میکند و منگ می پرسد:

_ بله. شما می شناسیمون؟

لهجه اش گوش نواز است. قد بلند و اندام لاغری دارد و رنگ پوستش به قول نیما سیاه سوخته است.
لبخند خاله عمق میگیرد.

_ ها من نرگسم خواهر سارا.

چهره پسره سردرگم به نظر می آید. با گیجی سری تکان میدهد و با نگاهی دوباره به همه آرام میگوید :

_ شما بفرمایین داخل الان بی بی و خبر میکنم.

متفکر به نیما نگاه میکنم دهنی کج میکند و کنارم وارد حیاط خانه میشویم.
چشمانم میخکوب حیاط میشود. حوضی کوچک وسط حیاط قرار دارد و گل های شمعدانی جا خوش کرده در کنارش من را یاد یزد می اندازد.

دو تا درخت پسته گوشه حیاط دلبری میکنند و حیاط از تمیزی و یکدستی برق میزند.
به بقیه نگاه میکنم انگار فقط من نیستم که مبهوت مانده ام.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_40


چمدان آماده کوچکم را جلوی در می گذارم. خدا را شکر که لباسم را از دیروز آماده کرده بودم.
مشغول لباس پوشیدن میشوم. قرار است کل روز یا بیشتر را در جاده باشیم پس لباس راحت تر و ساده تری می پوشم.

شلوار راحتی زرد رنگم را می پوشم و هودی نازک مشکی رنگم را که دیروز خریده بودم را تنم میکنم. هودی را به خاطر جیبش خریده بودم تا مچی را آنجا بگذارم.

کلاه هودی هم برایم کافی بود تا مثل بچه های تازه به بلوغ رسیده به نظر بیایم.
کیف دستیم را بر میدارم و پر از شکلات های ته کمدم می کنم و با گذاشتن مچی در جیبم با چمدان راهی طبقه پایین میشوم.

***

با تکان خوردن شانه ام بیدار میشوم و سرم گیج میرود.
خواب آلود " هوم"ی می گویم.

_ اه پاشو دیگه افسون به تهرانم رسیدیم.

دستی به چشمانم می کشم و با صدای خش داری که باعثش خواب است جواب نیما را میدهم :

_ اا..رسیدیم تهران؟

_ اره بابا خیلی وقته خوابی.

به بیرون پنجره چشم می دوزم. هوای آلوده تهران دلگیر کنندست. خاله و عمو منوچهر پچ پچ وار حرف میزنند و شیما آن طرف نیما نشسته و خواب است.

_ حوصلت سر رفته بود بیدارم کردی بیشور؟؟

لبخند دندان نمایی میزند و گوشی اش را به طرفم میگیرد.
از پیج اینستا رونالدو گرفته تا بقال کوچه را نشانم میدهد و آنقدر فک میزند که به جایش من خسته میشوم.


جیب هودی ام را کمی فاصله میدهم و مُچی سرش را بیرون می آورد.
نیما بدون حرکت و حرفی نگاه میکند و آرام دستش را جلو می آورد. مچی هم به حرکات دستش چشم دوخته و ساکت ایستاده است.

دستش را در نزدیک سرش می ایستاند و لرزش دستش محسوس است. مچی آرام پوزه اش را به دست نیما می رساند.

نفس حبس شده نیما آزاد میشود و با ذوق به چشمانم نگاه میکند. سرم را تکان میدهم و او دستش را به سر مچی میکشد. لبخند میزنم.

به اصفهان میرسیم. اتاقی میگیریم تا استراحت کنیم و عمو منوچهر خستگی به در کند تا صبح خیلی زود دوباره راه بیفتیم و چه خوب است که عمو منوچهر به خاطر خستگی اش عصبانی نیست و غر غر نمی کند.

بالاخره با کلی خستگی و تن کوفتگی به کرمان می رسیم و راه شهرستان بافت را در پیش می گیریم. با دیدن تابلو که راه شهرستان بافت بود به شانس خوبم می بالم.
رسما از شمال ایران به جنوب سفر کرده ایم و من فقط خستگی و خواب را به یاد دارم.

نزدیک غروب به روستای تقریبا بزرگی می رسیم. روستایی هموار و زیبا با جاده ای کاملا صاف و یکدست. زمین های کشاورزی یک طرف جاده و باغ های پسته طرف دیگر حس خوبی را منتقل میکند.

عمو منوچهر با پرسیدن و جست و جو خانه بی بی را پیدا میکند.
سر مچی را به آرامی به جیبم برمیگردانم و از ماشین پیاده میشوم. کش و قوسی به بدن خسته و کوفته ام می دهم.

حرارت برخاسته از زمین و گرمایش تقریبا خفه ام میکند و هودی چه گزینه نامناسبی برای اینجاست!

به اطراف چشم می گردانم. از نظر اسمی روستاست اما خانه هایش کم از ویلا ندارند. اکثرا خانه ها یک طبقه و حیاط دار است.

عمو منوچهر زنگ خانه را میزند و بعد از چند دقیقه پسری جوان در را باز میکند و کمی خیره نگاهمان میکند و آرام می پرسد :

_ بفرمایین. با کی کار داشتین؟


عمومنوچهر قدمی جلو می گذارد و با او دست میدهد و همزمان میگوید:

_ با بی بی کار داشتیم. مهمانیم.

تیز می پرسد:

_ بی بی ؟

خاله نزدیک میشود و با لبخند میگوید :

_ تو باید مهدی باشی پسر نجمه.

پسره تعجب میکند و منگ می پرسد:

_ بله. شما می شناسیمون؟

لهجه اش گوش نواز است. قد بلند و اندام لاغری دارد و رنگ پوستش به قول نیما سیاه سوخته است.
لبخند خاله عمق میگیرد.

_ ها من نرگسم خواهر سارا.

چهره پسره سردرگم به نظر می آید. با گیجی سری تکان میدهد و با نگاهی دوباره به همه آرام میگوید :

_ شما بفرمایین داخل الان بی بی و خبر میکنم.

متفکر به نیما نگاه میکنم دهنی کج میکند و کنارم وارد حیاط خانه میشویم.
چشمانم میخکوب حیاط میشود. حوضی کوچک وسط حیاط قرار دارد و گل های شمعدانی جا خوش کرده در کنارش من را یاد یزد می اندازد.

دو تا درخت پسته گوشه حیاط دلبری میکنند و حیاط از تمیزی و یکدستی برق میزند.
به بقیه نگاه میکنم انگار فقط من نیستم که مبهوت مانده ام.
#part_41



_ ولش کنین تو رو خدا . میگم. به خدا میگم. ولش کنین.

رهایش می کنند. گریان خودم را به او می رسانم و با دستم شکمش را بررسی میکنم.
چهره اش از درد سخت درهم است و من می ترسم به خاطرم بلایی سرش بیاید.

مرد هیکلی که به نظر رئیسشان هست نزدیکم میشود و درست مقابلم می ایستد.
عینک آفتابی لعنتی اش اجازه نمی دهد کامل چهره اش را ببینم و این عصبی ام می کند.
قلبم از ترس می کوبد و نگرانم.

_ پیداش کردم.

صدایش که زیادی مردانه است به گوشم می رسد:

_ از کجا؟

دستم را به بالای صخره می گیرم و می گویم :

_ از اونجا. از بالاش

با شصتش باز گوشه لبش را می خاراند و من فکر میکنم چه عادت جذابی دارد!

_ کجاش بود؟

_ اونجا وسط صخره یه جایی صندوق مانند هست. اونجا بود.

با تمسخر لب میزند :

_ انتظار داری باور کنم؟

دستان لرزانم را روی جیبم می گذارم تا مبادا مچی بیرون بیاید. از گرما تلف نشویم خوب است.

_ میتونین...میتونین برین ببینین.

کمی خیره نگاهم می کند البته به نظر اینطور می رسد وگرنه از پشت عینک آفتابی مشخص نیست.
به یکی از افرادش نگاه میکند و با سر تائید می کند که برود بالای صخره را چک کند.

به سمت نیما بر می گردم شکمش را گرفته و روی زمین نشسته است. دلم به خاطر وضعیتش فشرده میشود و بغض میکنم.

مرد از بالای صخره بر می گردد و گوشی را جلوی چشم رئیسشان که زیادی جذاب است می گیرد.
گویا عکس آنجا را نشان می دهد. همان جایی که با دستان خالیمان شن های داغ آنجا را تمیز کرده بودیم.

نگاهم برای چندمین بار به دفتر خاطراتی می افتد که به زور از من گرفته بودند.


روبه من می پرسد :

_ از کجا می دونستین همچین جایی هست و این کتاب اونجاست؟

و دفتر دستش را بالا می برد.
باز به دفتر زل میزنم. دفتری که گویا من را فرا خوانده بود.
با یادآوری آنچه که خوانده بودم چیزی روی قفسه سی*ن*ه ام سنگینی می کند و من از کلمه " طلسم" واهمه دارم.

نوشته بود " میدانم که بعد از مرگم فراموش میشوم اما من همیشه به یادشان خواهم بود"
این بخشش کافی است تا چشمم تر شود.

صدایش بلند میشود شاید با فریاد و من را از فکر بیرون می کشد :

_ با توام.

با صدایش از جا می پرم و طوطی وار شروع می کنم :

_ من ....من دیدم....نه....یعنی مادربزرگم.....مادربزرگم قبل مرگش گفت. گفت جای گنجه.....من...من فکر می کردم گنجه.

سرش را تکان می دهد. باز به نیما نگاه می کنم. اینبار اوهم نگاهم می کند و او می داند که هر وقت دروغ بگویم لکنت می گیرم.

یکی از افرادش نایلونی را سمتش می گیرد و او دفتر را درونش می گذارد. یک جورایی انگار ثبتش میکند. دفتری که از جنس پوسته شاید پوست انسان.

می خواهند به سمت ماشینشان بروند که او از جایش حرکت نکرده می پرسم :

_ اون دفترو می خوایین چیکارش کنین؟

مکث میکند و به صورتم زل میزند با اینکه قلبم خیلی تند میزند و دهانم به خاطر گرما خشک شده است ادامه می دهم :

_ می فروشینش؟!...اگه قراره بفروشین به من بفروشین. من میخرم. لطفا آقا.

یک قدم نزدیک تر می آید و عینک مشکی بزرگش را از چشمش بر می دارد. با دیدن چشمانش و چهره کاملش قلبم می ایستد و خون در رگ هایم منجمد میشود.
من....من این مرد را می شناسم.

_ چرا میخوای بخریش؟ مگه چی توشه؟

چشمانم را نمی توانم از چهره اش و چشم هایش بگیرم. چشمانم انگار گیر کرده اند.


چهره اش خیلی شبیه همان مردی که در خواب هایم دیده بودم.
همان چشم های مشکی همان رنگ پوست شاید کمی سفید تر فقط موهایش کوتاه تر از آن است.

به خیرگی ام ابروهایش را بالا می فرستد و پوزخند میزند.
باید چیزی بگویم . قبل از من او با صدایش که آن هم الان آشنا به نظرم می رسد می گوید :

_ چیه؟ منو میشناسی؟

جواب سوال قبلیش را می دهم:

_ زبانی که تو نوشتن اون دفتر به کار رفته ناشناختست. میخوام داشته باشمش.

دروغ میگویم. در واقع واقعیت را جوری دیگر بیان میکنم.
ابروهایش بالا می پرد و باز با انگشت شصتش لبش را لمس میکند. آن لب ها را در خوابم بوسیده بودم. نگاهم روی لبش است و او پوزخند می زند.

_ خیلی بچه ای.

می رود و من هنوز هم میان آن خواب ها و نوشته های آن دفتر خاطرات غلت میزنم.
گفت " خیلی بچه ای " چرا؟

ماشین ها حرکت میکنند و من تا ندیدن آنها به رفتنشان چشم می دوزم.
رمق از پاهایم می رود و پاهایم سست میشود. روی زمین با زانو می افتم.
حضور نیما را کنار خودم احساس میکنم.
به سمتش بر میگردم. شکمش را گرفته و خیره نگاهم میکند. قطره ای اشک از گوشه چشمم سر میخورد و من می نالم:

_ دفتر و برد خودشم رفت.

به آرامی بغلم میکند و می گوید :

_ تموم شد. دیگه چیزی نیست. پاشو. پاشو بریم خونه.

بغض گلویم را گرفته. خش زده زمزمه میکنم :

_ اون دفتر...

نمی گذارد حرفم را تمام کنم.

_ چیزی نگو. بریم خونه بعد.

بلند میشوم و راه می افتیم.
بعد از سه ساعت با لبانی که خشک شده و ترک برداشته و لباس هایی که پر از گرد و غباره و ما را شبیه جنگ زده ها کرده به خانه بی بی می رسیم.

اولین حرفی که با دیدنمان به زبان می رانند " یا امام حسین " هست.
شکم درد نیما تا حدودی خوب شده اما تشنگی او را مثل من بیحال کرده است.

نجمه خانم بی توجه به روضه سرایی های خاله به ما می رسد و آب قندی به خوردمان می دهد.
سر و صدای خاله آنقدر زیاد است که حتی بی بی را از اتاقش بیرون می کشد.

هیچ روی نگاه کردن به کسی را ندارم. سرم را پایین می اندازم و به مچی فلک زده درون جیبم فکر میکنم. خدا کند تا پایان معرکه نمیرد‌.

نجمه خانم از من و نیما که کنار هم نشسته ایم و سرمان پایین است آرام می پرسد:

_ کجا بودین؟ شیش ساعته نیستین از نگرانی مردیم و زنده شدیم.

عذاب وجدان خرخره ام را گرفته است و به خاطر اتفاقاتی که پیش آمد بغض کرده ام.

نیما باز خودش را سپر می کند.

_ ورودی روستا یه صخره بود برا گردش به اونجا رفتیم که متاسفانه راه و گم کردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_41



_ ولش کنین تو رو خدا . میگم. به خدا میگم. ولش کنین.

رهایش می کنند. گریان خودم را به او می رسانم و با دستم شکمش را بررسی میکنم.
چهره اش از درد سخت درهم است و من می ترسم به خاطرم بلایی سرش بیاید.

مرد هیکلی که به نظر رئیسشان هست نزدیکم میشود و درست مقابلم می ایستد.
عینک آفتابی لعنتی اش اجازه نمی دهد کامل چهره اش را ببینم و این عصبی ام می کند.
قلبم از ترس می کوبد و نگرانم.

_ پیداش کردم.

صدایش که زیادی مردانه است به گوشم می رسد:

_ از کجا؟

دستم را به بالای صخره می گیرم و می گویم :

_ از اونجا. از بالاش

با شصتش باز گوشه لبش را می خاراند و من فکر میکنم چه عادت جذابی دارد!

_ کجاش بود؟

_ اونجا وسط صخره یه جایی صندوق مانند هست. اونجا بود.

با تمسخر لب میزند :

_ انتظار داری باور کنم؟

دستان لرزانم را روی جیبم می گذارم تا مبادا مچی بیرون بیاید. از گرما تلف نشویم خوب است.

_ میتونین...میتونین برین ببینین.

کمی خیره نگاهم می کند البته به نظر اینطور می رسد وگرنه از پشت عینک آفتابی مشخص نیست.
به یکی از افرادش نگاه میکند و با سر تائید می کند که برود بالای صخره را چک کند.

به سمت نیما بر می گردم شکمش را گرفته و روی زمین نشسته است. دلم به خاطر وضعیتش فشرده میشود و بغض میکنم.

مرد از بالای صخره بر می گردد و گوشی را جلوی چشم رئیسشان که زیادی جذاب است می گیرد.
گویا عکس آنجا را نشان می دهد. همان جایی که با دستان خالیمان شن های داغ آنجا را تمیز کرده بودیم.

نگاهم برای چندمین بار به دفتر خاطراتی می افتد که به زور از من گرفته بودند.


روبه من می پرسد :

_ از کجا می دونستین همچین جایی هست و این کتاب اونجاست؟

و دفتر دستش را بالا می برد.
باز به دفتر زل میزنم. دفتری که گویا من را فرا خوانده بود.
با یادآوری آنچه که خوانده بودم چیزی روی قفسه سی*ن*ه ام سنگینی می کند و من از کلمه " طلسم" واهمه دارم.

نوشته بود " میدانم که بعد از مرگم فراموش میشوم اما من همیشه به یادشان خواهم بود"
این بخشش کافی است تا چشمم تر شود.

صدایش بلند میشود شاید با فریاد و من را از فکر بیرون می کشد :

_ با توام.

با صدایش از جا می پرم و طوطی وار شروع می کنم :

_ من ....من دیدم....نه....یعنی مادربزرگم.....مادربزرگم قبل مرگش گفت. گفت جای گنجه.....من...من فکر می کردم گنجه.

سرش را تکان می دهد. باز به نیما نگاه می کنم. اینبار اوهم نگاهم می کند و او می داند که هر وقت دروغ بگویم لکنت می گیرم.

یکی از افرادش نایلونی را سمتش می گیرد و او دفتر را درونش می گذارد. یک جورایی انگار ثبتش میکند. دفتری که از جنس پوسته شاید پوست انسان.

می خواهند به سمت ماشینشان بروند که او از جایش حرکت نکرده می پرسم :

_ اون دفترو می خوایین چیکارش کنین؟

مکث میکند و به صورتم زل میزند با اینکه قلبم خیلی تند میزند و دهانم به خاطر گرما خشک شده است ادامه می دهم :

_ می فروشینش؟!...اگه قراره بفروشین به من بفروشین. من میخرم. لطفا آقا.

یک قدم نزدیک تر می آید و عینک مشکی بزرگش را از چشمش بر می دارد. با دیدن چشمانش و چهره کاملش قلبم می ایستد و خون در رگ هایم منجمد میشود.
من....من این مرد را می شناسم.

_ چرا میخوای بخریش؟ مگه چی توشه؟

چشمانم را نمی توانم از چهره اش و چشم هایش بگیرم. چشمانم انگار گیر کرده اند.


چهره اش خیلی شبیه همان مردی که در خواب هایم دیده بودم.
همان چشم های مشکی همان رنگ پوست شاید کمی سفید تر فقط موهایش کوتاه تر از آن است.

به خیرگی ام ابروهایش را بالا می فرستد و پوزخند میزند.
باید چیزی بگویم . قبل از من او با صدایش که آن هم الان آشنا به نظرم می رسد می گوید :

_ چیه؟ منو میشناسی؟

جواب سوال قبلیش را می دهم:

_ زبانی که تو نوشتن اون دفتر به کار رفته ناشناختست. میخوام داشته باشمش.

دروغ میگویم. در واقع واقعیت را جوری دیگر بیان میکنم.
ابروهایش بالا می پرد و باز با انگشت شصتش لبش را لمس میکند. آن لب ها را در خوابم بوسیده بودم. نگاهم روی لبش است و او پوزخند می زند.

_ خیلی بچه ای.

می رود و من هنوز هم میان آن خواب ها و نوشته های آن دفتر خاطرات غلت میزنم.
گفت " خیلی بچه ای " چرا؟

ماشین ها حرکت میکنند و من تا ندیدن آنها به رفتنشان چشم می دوزم.
رمق از پاهایم می رود و پاهایم سست میشود. روی زمین با زانو می افتم.
حضور نیما را کنار خودم احساس میکنم.
به سمتش بر میگردم. شکمش را گرفته و خیره نگاهم میکند. قطره ای اشک از گوشه چشمم سر میخورد و من می نالم:

_ دفتر و برد خودشم رفت.

به آرامی بغلم میکند و می گوید :

_ تموم شد. دیگه چیزی نیست. پاشو. پاشو بریم خونه.

بغض گلویم را گرفته. خش زده زمزمه میکنم :

_ اون دفتر...

نمی گذارد حرفم را تمام کنم.

_ چیزی نگو. بریم خونه بعد.

بلند میشوم و راه می افتیم.
بعد از سه ساعت با لبانی که خشک شده و ترک برداشته و لباس هایی که پر از گرد و غباره و ما را شبیه جنگ زده ها کرده به خانه بی بی می رسیم.

اولین حرفی که با دیدنمان به زبان می رانند " یا امام حسین " هست.
شکم درد نیما تا حدودی خوب شده اما تشنگی او را مثل من بیحال کرده است.

نجمه خانم بی توجه به روضه سرایی های خاله به ما می رسد و آب قندی به خوردمان می دهد.
سر و صدای خاله آنقدر زیاد است که حتی بی بی را از اتاقش بیرون می کشد.

هیچ روی نگاه کردن به کسی را ندارم. سرم را پایین می اندازم و به مچی فلک زده درون جیبم فکر میکنم. خدا کند تا پایان معرکه نمیرد‌.

نجمه خانم از من و نیما که کنار هم نشسته ایم و سرمان پایین است آرام می پرسد:

_ کجا بودین؟ شیش ساعته نیستین از نگرانی مردیم و زنده شدیم.

عذاب وجدان خرخره ام را گرفته است و به خاطر اتفاقاتی که پیش آمد بغض کرده ام.

نیما باز خودش را سپر می کند.

_ ورودی روستا یه صخره بود برا گردش به اونجا رفتیم که متاسفانه راه و گم کردیم.
#part_42


***

زیر دوش می ایستم. ذهنم پُره. پره از چیز هایی که پوچ به نظر می رسند‌. بغض دارم. زور میزنم اما نمی شکند و بیشتر به گلویم فشار می آورد و چنگ میزند و پایین نمی رود.

قطره های آب از میان موهایم می گذرد و روی بدنم جریان می یابد و موهای صاف شده ام را می شورد و از حالتش در می آورد.
در دلم می گویم " باز باید با پفش سر و کله بزنم"
آهی میکشم و به مچی کز کرده گوشه حمام نگاه میکنم.

باید زود تر برگردم شمال. باید خاله را راضی کنم تا زود تر برگردیم. دیگر چیزی اینجا وجود ندارد که به خاطرش اینجا بمانم و این گرما را تحمل کنم. منبع جواب سوال هایم نیز از دستم رفته.

چرا باید آن مرد را در خواب هایم ببینم؟ واقعا خودش بود؟ به نظرم که خیلی شبیهش بود!
کاش میدانستم آن دفتر را برای چی میخواست؟ نکند واقعا بفروشد؟
پوفی میکشم. چه فرقی به حال من میکند. دیگر از دستم رفته بود.

ذهنم پر از سوال هایی است که جوابی برایش ندارم شاید هم هیچگاه جوابی پیدا نکنم.

ضربه ای به در آلومینیومی حمام میخورد و صدایش درون حمام منعکس میشود. همزمان صدای نیما بلند میشود :

_ بیا بیرون دیگه دو ساعته اون تویی. منم میخوام حموم کنم.

با صدای بلند " باشه " می گویم و بعد از کمی زیر دوش ایستادن شیر آب را می بندم.
صدای ریز گفت و گوی نیما با شیما می آید. بدون توجه به صدایشان حوله را دور خودم می پیچم و مشغول خشک کردن تنم می شوم.

حوله را دور موهایم می پیچم و بعد از پوشیدن لباس شخصی، از رخت آویز پشت در ، شلوار مشکی پاچه گشادم را بر میدارم و تنم می کنم و تیشرت گشاد و بلند قرمز رنگم را که از یک برند گران قیمت خریده بودم و تقریبا گران ترین لباسم بود که داشتم و قبل از عید خریده بودم می پوشم.
پارچه اش جنس لطیفی دارد و خنکی به خصوصی را منتقل میکند.

حوله را از مویم بر میدارم و پشت در می آویزم.
سراغ مچی می روم. گویا دوش آب سردم او را نیز سر حال کرده است که با چشمانی باز نگاهم می کند.
از پاچه شلوارم می گیرم و بالا می برم.

_ مچی بپیچ دور پام.


دور مچ پایم می پیچد. پاچه شلوار را می اندازم.
الحق که اسمش براندازشه. کلا دور مچ هایم می پیچد‌.

با صدای قیژ باز شدن در ، سرهایشان به سمتم بر می گردد. هوا تقریبا تاریک شده و چراغ های حیاط روشن شده است.
نیما ابرویی بالا می اندازد و سوت میزند.
با اینکه حال ندارم اما می خندم.

_ جوون شماره بدم؟

انگشت وسطم را نشانش میدهم و می گویم :

_ حالا میتونی بری حموم.

بدون کلمه ای خودش را داخل حمام می اندازد و در را می بندد. شدید خنده ام می گیرد اما تک تک سلول های بدنم خستگی را فریاد می زنند و خنده چه گزینه واهی!

به سمت شیما بر می گردم.
نگاهش را از تیشرتم می گیرد و به صورتم می رساند.

_ میخوام باهات حرف بزنم.

ابرو هایم بالا می رود. شیما برای چی باید با من حرف بزند؟ اصلا حدسی راجبش ندارم.
به گوشه حیاط اشاره میکند.
دستی به موهای خیس و پر از گره ام می کشم و دنبالش میروم.
می نشیند و به پشت سرش تکیه می دهد. شلوار جین هایی که همیشه می پوشد پاهاش بلندش را زیبا تر نشان می دهند.

شیما راه و رسم دختر بودن را بلد است و من به این دلبری ذاتی اش غبطه میخورم.
چشمانم را به زور از پاهای دراز شده اش می گیرم و مثل خودش می نشینم.

پاچه شلوارم کمی بالا میرود و سر مچی نمایان میشود.
نفس عمیقی می کشم. این مچی روزی سرم را به باد می دهد.

_ ممنونم.


سرم خیلی سریع بالا می آید و چشمانم در صورت شیما می نشیند.

_ برای چی؟

من من میکند و در آخر آرام زمزمه میکند:

_ به خاطر قضیه کامران...

تا ته ماجرا را می روم. میخندم و می گویم :

_ بیخیال بابا خودمم ازش بدم میومد.

سرش را تکان می دهد و تره ای مو از پشت گوشش به صورتش می افتد و چشمانم گیر آن تره خرمایی رنگ میشود.

شیما موهای بلند و صاف صافی دارد. به جز مواقع بیرون رفتن چیزی سرش نمی کند و فرقی نمی کند که کجا باشیم خانه خودمان یا مهمان.
ولی قضیه برای من کمی متفاوت است. از فر موهایم بدم می آید و اکثر مواقع زیر کلاه پنهانش میکنم و هر وقت همت کنم و با اتو صافش کنم آزاد رهایش میکنم.

_ اون روز که مامان بهت سیلی زد..

نگاهم را از موهایش می گیرم و به صورتش می رسانم. ادامه می دهد :

_ کامران تهدیدم کرده بود. میخواست با اون کار زهر چشمی ازم بگیره

اخم میکند. چرا باید تهدیدش کند؟ و تهدیدش را روی من اجرا؟
سوالم را به زبان می رانم:

_ تهدید برای چی؟

_ از کارهاش فیلم گرفته بودم. میخواستم به بابا نشونش بدم. فهمید و اون کار و کرد.

باز می پرسم :

_ حالا چرا تهمت و به من زد؟

سرش را پایین می اندازد . گویا شرمنده است شاید هم خجالت زده.
شیما و خجالت؟ نادر ترین چیز ممکن است و من می بینمش.

_ می گفت تو از روز اول فهمیده بودی و به دم و پرش می پیچدی. خواست هم تو رو ادب کنه هم منو....
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_42


***

زیر دوش می ایستم. ذهنم پُره. پره از چیز هایی که پوچ به نظر می رسند‌. بغض دارم. زور میزنم اما نمی شکند و بیشتر به گلویم فشار می آورد و چنگ میزند و پایین نمی رود.

قطره های آب از میان موهایم می گذرد و روی بدنم جریان می یابد و موهای صاف شده ام را می شورد و از حالتش در می آورد.
در دلم می گویم " باز باید با پفش سر و کله بزنم"
آهی میکشم و به مچی کز کرده گوشه حمام نگاه میکنم.

باید زود تر برگردم شمال. باید خاله را راضی کنم تا زود تر برگردیم. دیگر چیزی اینجا وجود ندارد که به خاطرش اینجا بمانم و این گرما را تحمل کنم. منبع جواب سوال هایم نیز از دستم رفته.

چرا باید آن مرد را در خواب هایم ببینم؟ واقعا خودش بود؟ به نظرم که خیلی شبیهش بود!
کاش میدانستم آن دفتر را برای چی میخواست؟ نکند واقعا بفروشد؟
پوفی میکشم. چه فرقی به حال من میکند. دیگر از دستم رفته بود.

ذهنم پر از سوال هایی است که جوابی برایش ندارم شاید هم هیچگاه جوابی پیدا نکنم.

ضربه ای به در آلومینیومی حمام میخورد و صدایش درون حمام منعکس میشود. همزمان صدای نیما بلند میشود :

_ بیا بیرون دیگه دو ساعته اون تویی. منم میخوام حموم کنم.

با صدای بلند " باشه " می گویم و بعد از کمی زیر دوش ایستادن شیر آب را می بندم.
صدای ریز گفت و گوی نیما با شیما می آید. بدون توجه به صدایشان حوله را دور خودم می پیچم و مشغول خشک کردن تنم می شوم.

حوله را دور موهایم می پیچم و بعد از پوشیدن لباس شخصی، از رخت آویز پشت در ، شلوار مشکی پاچه گشادم را بر میدارم و تنم می کنم و تیشرت گشاد و بلند قرمز رنگم را که از یک برند گران قیمت خریده بودم و تقریبا گران ترین لباسم بود که داشتم و قبل از عید خریده بودم می پوشم.
پارچه اش جنس لطیفی دارد و خنکی به خصوصی را منتقل میکند.

حوله را از مویم بر میدارم و پشت در می آویزم.
سراغ مچی می روم. گویا دوش آب سردم او را نیز سر حال کرده است که با چشمانی باز نگاهم می کند.
از پاچه شلوارم می گیرم و بالا می برم.

_ مچی بپیچ دور پام.


دور مچ پایم می پیچد. پاچه شلوار را می اندازم.
الحق که اسمش براندازشه. کلا دور مچ هایم می پیچد‌.

با صدای قیژ باز شدن در ، سرهایشان به سمتم بر می گردد. هوا تقریبا تاریک شده و چراغ های حیاط روشن شده است.
نیما ابرویی بالا می اندازد و سوت میزند.
با اینکه حال ندارم اما می خندم.

_ جوون شماره بدم؟

انگشت وسطم را نشانش میدهم و می گویم :

_ حالا میتونی بری حموم.

بدون کلمه ای خودش را داخل حمام می اندازد و در را می بندد. شدید خنده ام می گیرد اما تک تک سلول های بدنم خستگی را فریاد می زنند و خنده چه گزینه واهی!

به سمت شیما بر می گردم.
نگاهش را از تیشرتم می گیرد و به صورتم می رساند.

_ میخوام باهات حرف بزنم.

ابرو هایم بالا می رود. شیما برای چی باید با من حرف بزند؟ اصلا حدسی راجبش ندارم.
به گوشه حیاط اشاره میکند.
دستی به موهای خیس و پر از گره ام می کشم و دنبالش میروم.
می نشیند و به پشت سرش تکیه می دهد. شلوار جین هایی که همیشه می پوشد پاهاش بلندش را زیبا تر نشان می دهند.

شیما راه و رسم دختر بودن را بلد است و من به این دلبری ذاتی اش غبطه میخورم.
چشمانم را به زور از پاهای دراز شده اش می گیرم و مثل خودش می نشینم.

پاچه شلوارم کمی بالا میرود و سر مچی نمایان میشود.
نفس عمیقی می کشم. این مچی روزی سرم را به باد می دهد.

_ ممنونم.


سرم خیلی سریع بالا می آید و چشمانم در صورت شیما می نشیند.

_ برای چی؟

من من میکند و در آخر آرام زمزمه میکند:

_ به خاطر قضیه کامران...

تا ته ماجرا را می روم. میخندم و می گویم :

_ بیخیال بابا خودمم ازش بدم میومد.

سرش را تکان می دهد و تره ای مو از پشت گوشش به صورتش می افتد و چشمانم گیر آن تره خرمایی رنگ میشود.

شیما موهای بلند و صاف صافی دارد. به جز مواقع بیرون رفتن چیزی سرش نمی کند و فرقی نمی کند که کجا باشیم خانه خودمان یا مهمان.
ولی قضیه برای من کمی متفاوت است. از فر موهایم بدم می آید و اکثر مواقع زیر کلاه پنهانش میکنم و هر وقت همت کنم و با اتو صافش کنم آزاد رهایش میکنم.

_ اون روز که مامان بهت سیلی زد..

نگاهم را از موهایش می گیرم و به صورتش می رسانم. ادامه می دهد :

_ کامران تهدیدم کرده بود. میخواست با اون کار زهر چشمی ازم بگیره

اخم میکند. چرا باید تهدیدش کند؟ و تهدیدش را روی من اجرا؟
سوالم را به زبان می رانم:

_ تهدید برای چی؟

_ از کارهاش فیلم گرفته بودم. میخواستم به بابا نشونش بدم. فهمید و اون کار و کرد.

باز می پرسم :

_ حالا چرا تهمت و به من زد؟

سرش را پایین می اندازد . گویا شرمنده است شاید هم خجالت زده.
شیما و خجالت؟ نادر ترین چیز ممکن است و من می بینمش.

_ می گفت تو از روز اول فهمیده بودی و به دم و پرش می پیچدی. خواست هم تو رو ادب کنه هم منو....
#part_43



عصبی میشوم و اخم شدیدی روی صورتم می نشیند.
نمی گذارم ادامه دهد. تند می گویم:

_ خیلی ابلهی. نباید به تهدیدش گوش میکردی. اصلا باید همون اول یه کاری میکردی.

سکوت میکند و سرش را پایین می اندازد. خاله به خاطر آن قضیه هنوز هم با من سر سنگین رفتار میکرد.
نفسم را با صدا به بیرون فوت میکنم و یک ضرب از جایم بلند میشوم.

***

_ بشین.

معذب می نشینم. دومین بارم بود که در این اتاق حضور می یافتم. بار اول به خاطر خجالت سرم را بلند نکرده بودم و فقط بو ها را حس کرده و به زمین چشم دوخته بودم اما الان....

اتاق بی بی فراتر از تصورم بود.
کتابخانه ای بزرگ در یک طرف اتاق قرار داشت که به راحتی میشد کتاب های فلسفی را در آن دید مخصوصا کتاب شفای ابو علی سینا.

اتاق فضای کلاسیکی داشت و اصلا به ذهن نمی رسید که همچنین اتاقی در یک خانه در روستا باشد.
نفس عمیقی می کشم و بوی گس پسته های خام خشک شده که از دیوار آویزان است بینی ام را پر می کند.

تقه ای به در میخورد و آرام باز میشود. نجمه خانم سینی چای و کلمپه را جلویمان می گذارد و بدون حرفی بیرون می رود.
نگاهم را بالاخره فضای اتاق می کَنَم و در صورت بی بی می نشانم.
با دستش به سینی اشاره میکند و عامرانه میگوید :

_ بخور.

لبخندی میزنم و گازی گنده به کلمپه دستم میزنم.


می جوم و قورتش می دهم. چایم را بر میدارم و جرعه ای می نوشم. داغ است. زمین می گذارمش.
در این گرما مجبورم چای داغ بخورم.
بی بی ساکت نگاهم میکند. شاید دارد تربیتم را می سنجد چه معلوم!

_ پدرتو یادته؟

سرم را به معنای نفی تکان می دهم و می گویم :

_ نه قبل ده سالگیم رو به کل فراموش کرده ام‌.

چهره اش رنگ تعجب میگیرد و ناراحت می گوید :

_ چرا؟

_ نمی دونم. ولی روانشناس گفته بود که از ترس اینجوری شدم.

سرش را تکان می دهد و عینکش را در چشمش جابه جا میکند. مستقیم از خودم نپرسیده بود اما می دانستم که می داند قبل ده سالگیم یادم نیست. حسم می گوید امیدوار بود که اشتباه شنیده باشد و یادم باشد.
بعد از کمی سکوت می گوید :

_ پدرت یه جورایی مرتاض بود. مرتاض هندی.

به دهانش زل می زنم و سعی میکنم حرف هایش را بفهمم.

_ می تونست روحشو از بدنش جدا کنه.

خون در رگ هایم منجمد میشود و حسی عجیب زیر پوستم می دود.
نفس مقطعی می کشم و بریده بریده لب میزنم :

_ یعنی....یعنی چی؟

عمیق به چشمانم زل میزند

_ به تو هم یاد داده بود. می گفت تو استعدادشو داری.

آب دهانم را به سختی قورت می دهم و می پرسم :

_ چجوری؟

_ میگفت با تمرکز میشه انجامش داد.


_ چجوری....چجوری بهم یاد میداد؟

با دستش دست دیگرش را ماساژ می دهد و در همان حال می گوید :

_ صبح ها دستت و می گرفت و می برد جایی می گفت اونجا کم سر و صدا ترین جا هست. مجبورت میکرد چشاتو ببندی و اطرافت و مجسم کنی.

مکث میکند و سرش را بالا می آورد.

_ بعد سه سال تونسته بودی یاد بگیری.....گفتی قبل ده سالگیت یادت نیست. حیف که اونو هم فراموش کرده ای.

میخواهم بگویم شاید یادم رفته باشد اما می توانم انجامش دهم اما سکوت میکنم.
و بی بی که انگار در خاطره هایش غرق باشد صحبتش را از سر می گیرد.

_ سارا، مادرت زن آروم و ساکتی بود. خیلی شبیهشی اخلاقت و آروم بودنت خیلی شبیهشه.

آب دهانش را قورت می دهد و ادامه می دهد :

_ تو این دوازده سال خیلی از دست نرگس عصبانی بودم اما دستم به جایی بند نبود. می خواستم پیش من بمونی و بزرگ شی. اما الان میگم که خوب شد نرگس بزرگت کرد شاید الان انقدر خانم نبودی.

چیزی نمی گویم در واقع چیزی ندارم که بگویم. فکر میکردم بی بی زنی سرد و خشک است. اما با شنیدن حرف هایش و دیدن تر بودن کاسه چشمانش فکرم را پس می گیرم.

_ فک کنم استعداد دیگه ای نیز داشتی که پدرت نمی دونست.

نمی دانم چرا ذهنم به سمت پرده تکان خورده پنجره کشیده میشود و حسی می گوید که بی بی مچی را درون دستانم دیده است.
باز چیزی نمی گویم و فقط به بی بی نگاه میکنم. بی بی که به زمین زل زده و برق اشک در چشمانش پیداست. آرام می گوید :

_ حرفام تموم شد میتونی بری.

از جایم بلند میشوم و قبل از خارج شدن از اتاق به بی بی حق می دهم که این را بداند و می گویم :

_ نمی دونم چجوری اما الانم میتونم روحمو جدا کنم.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_43



عصبی میشوم و اخم شدیدی روی صورتم می نشیند.
نمی گذارم ادامه دهد. تند می گویم:

_ خیلی ابلهی. نباید به تهدیدش گوش میکردی. اصلا باید همون اول یه کاری میکردی.

سکوت میکند و سرش را پایین می اندازد. خاله به خاطر آن قضیه هنوز هم با من سر سنگین رفتار میکرد.
نفسم را با صدا به بیرون فوت میکنم و یک ضرب از جایم بلند میشوم.

***

_ بشین.

معذب می نشینم. دومین بارم بود که در این اتاق حضور می یافتم. بار اول به خاطر خجالت سرم را بلند نکرده بودم و فقط بو ها را حس کرده و به زمین چشم دوخته بودم اما الان....

اتاق بی بی فراتر از تصورم بود.
کتابخانه ای بزرگ در یک طرف اتاق قرار داشت که به راحتی میشد کتاب های فلسفی را در آن دید مخصوصا کتاب شفای ابو علی سینا.

اتاق فضای کلاسیکی داشت و اصلا به ذهن نمی رسید که همچنین اتاقی در یک خانه در روستا باشد.
نفس عمیقی می کشم و بوی گس پسته های خام خشک شده که از دیوار آویزان است بینی ام را پر می کند.

تقه ای به در میخورد و آرام باز میشود. نجمه خانم سینی چای و کلمپه را جلویمان می گذارد و بدون حرفی بیرون می رود.
نگاهم را بالاخره فضای اتاق می کَنَم و در صورت بی بی می نشانم.
با دستش به سینی اشاره میکند و عامرانه میگوید :

_ بخور.

لبخندی میزنم و گازی گنده به کلمپه دستم میزنم.


می جوم و قورتش می دهم. چایم را بر میدارم و جرعه ای می نوشم. داغ است. زمین می گذارمش.
در این گرما مجبورم چای داغ بخورم.
بی بی ساکت نگاهم میکند. شاید دارد تربیتم را می سنجد چه معلوم!

_ پدرتو یادته؟

سرم را به معنای نفی تکان می دهم و می گویم :

_ نه قبل ده سالگیم رو به کل فراموش کرده ام‌.

چهره اش رنگ تعجب میگیرد و ناراحت می گوید :

_ چرا؟

_ نمی دونم. ولی روانشناس گفته بود که از ترس اینجوری شدم.

سرش را تکان می دهد و عینکش را در چشمش جابه جا میکند. مستقیم از خودم نپرسیده بود اما می دانستم که می داند قبل ده سالگیم یادم نیست. حسم می گوید امیدوار بود که اشتباه شنیده باشد و یادم باشد.
بعد از کمی سکوت می گوید :

_ پدرت یه جورایی مرتاض بود. مرتاض هندی.

به دهانش زل می زنم و سعی میکنم حرف هایش را بفهمم.

_ می تونست روحشو از بدنش جدا کنه.

خون در رگ هایم منجمد میشود و حسی عجیب زیر پوستم می دود.
نفس مقطعی می کشم و بریده بریده لب میزنم :

_ یعنی....یعنی چی؟

عمیق به چشمانم زل میزند

_ به تو هم یاد داده بود. می گفت تو استعدادشو داری.

آب دهانم را به سختی قورت می دهم و می پرسم :

_ چجوری؟

_ میگفت با تمرکز میشه انجامش داد.


_ چجوری....چجوری بهم یاد میداد؟

با دستش دست دیگرش را ماساژ می دهد و در همان حال می گوید :

_ صبح ها دستت و می گرفت و می برد جایی می گفت اونجا کم سر و صدا ترین جا هست. مجبورت میکرد چشاتو ببندی و اطرافت و مجسم کنی.

مکث میکند و سرش را بالا می آورد.

_ بعد سه سال تونسته بودی یاد بگیری.....گفتی قبل ده سالگیت یادت نیست. حیف که اونو هم فراموش کرده ای.

میخواهم بگویم شاید یادم رفته باشد اما می توانم انجامش دهم اما سکوت میکنم.
و بی بی که انگار در خاطره هایش غرق باشد صحبتش را از سر می گیرد.

_ سارا، مادرت زن آروم و ساکتی بود. خیلی شبیهشی اخلاقت و آروم بودنت خیلی شبیهشه.

آب دهانش را قورت می دهد و ادامه می دهد :

_ تو این دوازده سال خیلی از دست نرگس عصبانی بودم اما دستم به جایی بند نبود. می خواستم پیش من بمونی و بزرگ شی. اما الان میگم که خوب شد نرگس بزرگت کرد شاید الان انقدر خانم نبودی.

چیزی نمی گویم در واقع چیزی ندارم که بگویم. فکر میکردم بی بی زنی سرد و خشک است. اما با شنیدن حرف هایش و دیدن تر بودن کاسه چشمانش فکرم را پس می گیرم.

_ فک کنم استعداد دیگه ای نیز داشتی که پدرت نمی دونست.

نمی دانم چرا ذهنم به سمت پرده تکان خورده پنجره کشیده میشود و حسی می گوید که بی بی مچی را درون دستانم دیده است.
باز چیزی نمی گویم و فقط به بی بی نگاه میکنم. بی بی که به زمین زل زده و برق اشک در چشمانش پیداست. آرام می گوید :

_ حرفام تموم شد میتونی بری.

از جایم بلند میشوم و قبل از خارج شدن از اتاق به بی بی حق می دهم که این را بداند و می گویم :

_ نمی دونم چجوری اما الانم میتونم روحمو جدا کنم.
#part_44



در را پشت سرم می بندم و به نجمه خانم و خاله که نگران به من زل زده اند لبخند میزنم. خاله آرام می پرسد :

_ گفت نگهت میداره؟

منظورش را نمی فهمم و برای فهمیدنش هم تلاشی نمی کنم.

_ نه همچین چیزی نگفت. فقط راجب گذشته حرف زد.

لبم را تر می کنم و ادامه می دهم :

_ من خیلی خسته ام و خوابم میاد میشه بخوابم؟

نجمه خانم زود می گوید :

_ البته دخترم چرا که نه. بیا تو اتاق مهدی برات جا میندازم بخواب‌.

تشکری میکنم و بدون نگاه کردن به کسی وارد اتاق مهدی میشوم.
اتاقی ساده با میز مطالعه کوچک.
نجمه خانم برق اتاق را خاموش میکند و زیر لب زمزمه میکند:

_ خوب بخوابی.

و در اتاق را می بندد.
بعد از همه تنش و ترس و استرس امروز بالاخره کمی آرام می گیرم و سعی میکنم به چیزی فکر نکنم.
به مچی که کنارم روی بالش کز کرده می گویم :

_ میدونی مچی دلم درد و دل کردن میخواد. از یه طرفم میخوام به هیچی فکر نکنم.

نفس عمیقی میکشم و ادامه می دهم :

_ امروز یه چیز مهم رو از دست دادم. اون میتونست منو به جوابا برسونه.

آهی میکشم و باز می گویم :

_ اون مَرد هم....

پوفی می کشم و دیگر ادامه نمی دهم. سکوت میکنم و قبل از به خواب رفتن نجوا می کنم :

_ مواظب باش کسی نبینتت.


***
در آخر با مهدی هم دست می دهم و به خداحافظی کردن بقیه نگاه می کنم.
نجمه خانم با چشمانی تر شده نمی تواند از ما دل بکَنَد و بی بی دو روز آخر را با ما گذرانده بود. به آنها دلبسته ام اما باید بروم اینجا جای من نیست.

عمو منوچهر آن روز بعد از برگشتن از شهر گفت که هفته دیگر رئیس شرکت مادر مهمانی را ترتیب می دهد و باید زود تر از موعود برگردیم.

سوار ماشین می شویم و نجمه خانم از پشتمان کاسه ای آب می ریزد.
بعد از حرکت کردن ماشین خاله شروع می کند :

_ همه وسایلاتونو برداشتین دیگه ؟

نیما بی حوصله جواب می دهد :

_ اره مامان جان همه چیو بر داشته ایم اینم صد دفعه. دیگه بگیر بشین راحت.

نمی بینم اما مطمعنم که خاله چشم غره می رود.
شیما از اول راه می گیرد و میخوابد. نیما هم گاهی چرت می زند گاهی هم با گوشی ور می رود. اما من نه خوابی به چشمم می آید و نه چیزی.

فکرم آنقدر درگیر است که حتی نمی دانم باید چه کار کنم!
من آن دفتر را از دست داده بودم و هر وقت به فکرم می افتد قلبم می سوزد و دلم میخواهد آن قدر جیغ بزنم تا حنجره ام پاره شود.

_ افسون.

به طرف نیما بر می گردم. آرام تر می پرسد :

_ تو هم میایی مهمونی دیگه؟

مثل خودش جواب می دهم :

_ اره اگه ما رو هم ببرن چرا که نه.

_ خودت شنیدی دیگه گفت می بره. اصلا این مهمونی خونوادگیه.

سکوت میکنم و بعد از کمی فکر کردن می پرسم :

_ یعنی مهمونی رئیسه کله؟

_ اره رئیس شرکت مادره.

سوالی که در این چند روزه ذهنم را مشغول کرده به زبان می آورم :

_ هی میگین شرکت مادر شرکت مادر. من قاطی کردم مگه اسم اون شرکت والا نبود؟

نیما سرش را نزدیک تر می آورد تا آرام تر حرف بزند.

_ درسته اسمش شرکت والاست ولی چون یه عده شرکتا مثل شرکت بابا اینا زیر مجموعه اون شرکت شده بهش میگن مادر شرکت مادر.

" آهان" ای می گویم و دیگر سکوت می کنم.
بعد از کمی نگاه کردن به جاده های هموار، سرم را به صندلی تکیه می دهم و به خواب میروم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_44



در را پشت سرم می بندم و به نجمه خانم و خاله که نگران به من زل زده اند لبخند میزنم. خاله آرام می پرسد :

_ گفت نگهت میداره؟

منظورش را نمی فهمم و برای فهمیدنش هم تلاشی نمی کنم.

_ نه همچین چیزی نگفت. فقط راجب گذشته حرف زد.

لبم را تر می کنم و ادامه می دهم :

_ من خیلی خسته ام و خوابم میاد میشه بخوابم؟

نجمه خانم زود می گوید :

_ البته دخترم چرا که نه. بیا تو اتاق مهدی برات جا میندازم بخواب‌.

تشکری میکنم و بدون نگاه کردن به کسی وارد اتاق مهدی میشوم.
اتاقی ساده با میز مطالعه کوچک.
نجمه خانم برق اتاق را خاموش میکند و زیر لب زمزمه میکند:

_ خوب بخوابی.

و در اتاق را می بندد.
بعد از همه تنش و ترس و استرس امروز بالاخره کمی آرام می گیرم و سعی میکنم به چیزی فکر نکنم.
به مچی که کنارم روی بالش کز کرده می گویم :

_ میدونی مچی دلم درد و دل کردن میخواد. از یه طرفم میخوام به هیچی فکر نکنم.

نفس عمیقی میکشم و ادامه می دهم :

_ امروز یه چیز مهم رو از دست دادم. اون میتونست منو به جوابا برسونه.

آهی میکشم و باز می گویم :

_ اون مَرد هم....

پوفی می کشم و دیگر ادامه نمی دهم. سکوت میکنم و قبل از به خواب رفتن نجوا می کنم :

_ مواظب باش کسی نبینتت.


***
در آخر با مهدی هم دست می دهم و به خداحافظی کردن بقیه نگاه می کنم.
نجمه خانم با چشمانی تر شده نمی تواند از ما دل بکَنَد و بی بی دو روز آخر را با ما گذرانده بود. به آنها دلبسته ام اما باید بروم اینجا جای من نیست.

عمو منوچهر آن روز بعد از برگشتن از شهر گفت که هفته دیگر رئیس شرکت مادر مهمانی را ترتیب می دهد و باید زود تر از موعود برگردیم.

سوار ماشین می شویم و نجمه خانم از پشتمان کاسه ای آب می ریزد.
بعد از حرکت کردن ماشین خاله شروع می کند :

_ همه وسایلاتونو برداشتین دیگه ؟

نیما بی حوصله جواب می دهد :

_ اره مامان جان همه چیو بر داشته ایم اینم صد دفعه. دیگه بگیر بشین راحت.

نمی بینم اما مطمعنم که خاله چشم غره می رود.
شیما از اول راه می گیرد و میخوابد. نیما هم گاهی چرت می زند گاهی هم با گوشی ور می رود. اما من نه خوابی به چشمم می آید و نه چیزی.

فکرم آنقدر درگیر است که حتی نمی دانم باید چه کار کنم!
من آن دفتر را از دست داده بودم و هر وقت به فکرم می افتد قلبم می سوزد و دلم میخواهد آن قدر جیغ بزنم تا حنجره ام پاره شود.

_ افسون.

به طرف نیما بر می گردم. آرام تر می پرسد :

_ تو هم میایی مهمونی دیگه؟

مثل خودش جواب می دهم :

_ اره اگه ما رو هم ببرن چرا که نه.

_ خودت شنیدی دیگه گفت می بره. اصلا این مهمونی خونوادگیه.

سکوت میکنم و بعد از کمی فکر کردن می پرسم :

_ یعنی مهمونی رئیسه کله؟

_ اره رئیس شرکت مادره.

سوالی که در این چند روزه ذهنم را مشغول کرده به زبان می آورم :

_ هی میگین شرکت مادر شرکت مادر. من قاطی کردم مگه اسم اون شرکت والا نبود؟

نیما سرش را نزدیک تر می آورد تا آرام تر حرف بزند.

_ درسته اسمش شرکت والاست ولی چون یه عده شرکتا مثل شرکت بابا اینا زیر مجموعه اون شرکت شده بهش میگن مادر شرکت مادر.

" آهان" ای می گویم و دیگر سکوت می کنم.
بعد از کمی نگاه کردن به جاده های هموار، سرم را به صندلی تکیه می دهم و به خواب میروم.
#part_45


***
در کنج دیوار نشسته بودم و خیره شکوفه هایی بودم که گلبرگ هایش دل می برد و حس زندگی می داد.

به ظاهر برای فکر کردن و خالی کردن فکر های سر درگمم به اینجا پناه آورده بودم اما نمی دانستم که از کجا شروع کنم تا ذهنم آرام بگیرد و بتوانم تمرکز کنم و طبق گفته های بی بی عمل کنم.

ذهنم پر بود. پر از آن خواب های کوفتی و صحنه هایی که منِ دختر را هوایی میکرد. ذهنم پر بود از شنیده هایم و پدر و مادری که به یاد نداشتم و حسی که به آنها نداشتم. ذهنم پر بود از آن دفتر خاطرات پر خاطره و مردی که آن را از من گرفته بود مردی که خیلی شبیه به مرد خواب هایم بود.

آهی پر سوز می کشم و چشمانم را می بندم. می خواهم ذهنم را خالی کنم و به چیزی فکر کنم. روی ضربان قلبم تمرکز میکنم و آرام آرام نفس می کشم. ناگهان از تنم کَنده میشوم و روحم با سرعتی باور نکردنی وارد خانه میشود.

خاله در اتاقش طلاهایش را نگاه میکند. به اتاق شیما کشیده میشوم. نگاه خسته اش به کتاب های تستی ضخیمی است که احتمالا دکترش خواهند کرد. و نیمایی که در حال آمدن به حیاط پشتی است.

یک لحظه خیلی خیلی کوتاه از ذهنم می گذرد که برگردم و کامل به آن فکر نکرده وارد بدنم میشوم.
شروع به سرفه میکنم و بدنم سعی میکند کمبود اکسیژن دریافتی اش را جبران کند.

_ افسون! افسون!

سرفه ام رفته رفته تحلیل میشود و نیما بالای سرم ظاهر میشود.

_ چرا سرفه میکنی؟ اونم انقد وحشتناک!

سرم را تکان می دهم و او می فهمد که می خواهم بگویم " مهم نیست".
کمی با چشمانی ریز شده نگاهم میکند بعد چهره اش حالت خندانی به خود می گیرد و با نیشی باز می گوید :


_ پاشو بریم.

_ کجا؟

دستم را می گیرد و دنبال خودش می کشد و در همان حال می گوید :

_ موتور سواری.

نیشم ناخودآگاه باز میشود و سرعت قدم هایم را بیشتر می کنم.
نیما واقعا بلد بود چطور آدم را از فکر بیرون بکشد حتی ندانسته.
به طرف اتاقم هلم می دهد و در حال وارد شدن به اتاق خودش می گوید :

_ حاضر شو دم در منتظرم.

وارد اتاقم میشوم و به مچی که در گوشه اتاق کز کرده و نگاهم میکند ابرویی بالا می اندازم.
به طرف کمد لباسم میروم و لباس هایم را با هودی و شلوار جین عوض میکنم. موهایم را محکم دم اسبی می بندم. کلاه هودی را سرم می اندازم و ماتیک زرشکی را به لب هایم می کشم. در آخر کارت و گوشیم را بر میدارم و با نیم گاهی به مچی از اتاقم خارج میشوم.

مچی را آزاد گذاشته بودم اما باز هم از پیشم نمی رفت. بعد از ماجرای کرمان کلی به خاطر مردنش ترسیده بودم برای همین یک کاسه آب زیر تختم گذاشته بودم تا در موقع نیازش بنوشد. غذایش را هم خودش شب ها دنبالش می گشت و از موش های کوچک حیاط گرفته تا سوسک های بالدار میخورد.

به تیپ چرم نیما بر روی موتور مات میمانم و سوتی میزنم. مانند یک اثر هنری به نظر می رسد و یک عکاس کم است تا از او با ژست های مختلف عکس بگیرد و فالور جمع کند. آدم دلش میخواهد هی نگاهش کند.
نیشخندی به حالت چهره ام میزند و با خنده می گوید :

_ نخوری پسر مردمو صاحاب داره.

سوار موتور میشوم و می گویم :

_ صاحابش غلط میکنه.

کلاه کاسکت اش را سرش می گذارد و صدای ضعیفش شنیده می شود:

_ محکم بگیر.


بعد از نیم ساعت موتور سواری با سرعتی باور نکردنی با پیشنهادم جلوی پاساژی نگه می دارد.

در حالی که چشمم به ویترین مغازه هاست از نیما می پرسم :

_ تو چی میخری؟

بیخیال چشمانش همه جا را از نظر می گذراند و بیخیال می گوید :

_ هیچی. لباس دارم.

ناباور و با صدای بلندی می گویم :

_ نگو که میخوای با همون لباسای لشت بیای مهمونی؟!

به سمتم بر می گردد و با اخم می پرسد :

_ مگه لباسام چشه؟

جوابش را نمی دهم و فقط سرم را به معنای تاسف تکان می دهم.
لباسی نظرم را جلب میکند. وارد مغازه میشوم و نیما بدون حرفی دنبالم می آید .

پیراهنی بلند به رنگ مشکی که یقه ای مربع دارد. در آستینش یک چین سفید رنگ از پارچه توری طرح دار دارد و از زانو تا وسط ساق پا باز همان چین هست. کمرش جذبه و چین های ریزی از کمر به پایین دارد. لباس نه خیلی باز است و نه خیلی بسته.

آن قدر از دیدن آن لباس هیجان زده ام که بدون توجه به اطرافم با صدای بلندی می گویم :

_ می خوامش!

سر همه آدم های درون مغازه به سمتم بر می گردد و خندان نگاهم می کنند. نیما با کف دستش به پشت سرم می زند و هم زمان می گوید :

_ یواش تر.

بر می گردم سمتش و چشم غره ای برایش می روم. آدم حسابم نمی کند و مشغول بررسی لباسی میشود که انتخابش کرده ام.می پرسم :

_ چطوره؟

_ برا مهمونی؟

سرم را تکان می دهم.

_ اگه مامان نزاشت بپوشی چی؟ یکم بازه.

کمی فکر میکنم و می گویم :

_ اگه نزاشت زیرش جوراب شلوار می پوشم.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_45


***
در کنج دیوار نشسته بودم و خیره شکوفه هایی بودم که گلبرگ هایش دل می برد و حس زندگی می داد.

به ظاهر برای فکر کردن و خالی کردن فکر های سر درگمم به اینجا پناه آورده بودم اما نمی دانستم که از کجا شروع کنم تا ذهنم آرام بگیرد و بتوانم تمرکز کنم و طبق گفته های بی بی عمل کنم.

ذهنم پر بود. پر از آن خواب های کوفتی و صحنه هایی که منِ دختر را هوایی میکرد. ذهنم پر بود از شنیده هایم و پدر و مادری که به یاد نداشتم و حسی که به آنها نداشتم. ذهنم پر بود از آن دفتر خاطرات پر خاطره و مردی که آن را از من گرفته بود مردی که خیلی شبیه به مرد خواب هایم بود.

آهی پر سوز می کشم و چشمانم را می بندم. می خواهم ذهنم را خالی کنم و به چیزی فکر کنم. روی ضربان قلبم تمرکز میکنم و آرام آرام نفس می کشم. ناگهان از تنم کَنده میشوم و روحم با سرعتی باور نکردنی وارد خانه میشود.

خاله در اتاقش طلاهایش را نگاه میکند. به اتاق شیما کشیده میشوم. نگاه خسته اش به کتاب های تستی ضخیمی است که احتمالا دکترش خواهند کرد. و نیمایی که در حال آمدن به حیاط پشتی است.

یک لحظه خیلی خیلی کوتاه از ذهنم می گذرد که برگردم و کامل به آن فکر نکرده وارد بدنم میشوم.
شروع به سرفه میکنم و بدنم سعی میکند کمبود اکسیژن دریافتی اش را جبران کند.

_ افسون! افسون!

سرفه ام رفته رفته تحلیل میشود و نیما بالای سرم ظاهر میشود.

_ چرا سرفه میکنی؟ اونم انقد وحشتناک!

سرم را تکان می دهم و او می فهمد که می خواهم بگویم " مهم نیست".
کمی با چشمانی ریز شده نگاهم میکند بعد چهره اش حالت خندانی به خود می گیرد و با نیشی باز می گوید :


_ پاشو بریم.

_ کجا؟

دستم را می گیرد و دنبال خودش می کشد و در همان حال می گوید :

_ موتور سواری.

نیشم ناخودآگاه باز میشود و سرعت قدم هایم را بیشتر می کنم.
نیما واقعا بلد بود چطور آدم را از فکر بیرون بکشد حتی ندانسته.
به طرف اتاقم هلم می دهد و در حال وارد شدن به اتاق خودش می گوید :

_ حاضر شو دم در منتظرم.

وارد اتاقم میشوم و به مچی که در گوشه اتاق کز کرده و نگاهم میکند ابرویی بالا می اندازم.
به طرف کمد لباسم میروم و لباس هایم را با هودی و شلوار جین عوض میکنم. موهایم را محکم دم اسبی می بندم. کلاه هودی را سرم می اندازم و ماتیک زرشکی را به لب هایم می کشم. در آخر کارت و گوشیم را بر میدارم و با نیم گاهی به مچی از اتاقم خارج میشوم.

مچی را آزاد گذاشته بودم اما باز هم از پیشم نمی رفت. بعد از ماجرای کرمان کلی به خاطر مردنش ترسیده بودم برای همین یک کاسه آب زیر تختم گذاشته بودم تا در موقع نیازش بنوشد. غذایش را هم خودش شب ها دنبالش می گشت و از موش های کوچک حیاط گرفته تا سوسک های بالدار میخورد.

به تیپ چرم نیما بر روی موتور مات میمانم و سوتی میزنم. مانند یک اثر هنری به نظر می رسد و یک عکاس کم است تا از او با ژست های مختلف عکس بگیرد و فالور جمع کند. آدم دلش میخواهد هی نگاهش کند.
نیشخندی به حالت چهره ام میزند و با خنده می گوید :

_ نخوری پسر مردمو صاحاب داره.

سوار موتور میشوم و می گویم :

_ صاحابش غلط میکنه.

کلاه کاسکت اش را سرش می گذارد و صدای ضعیفش شنیده می شود:

_ محکم بگیر.


بعد از نیم ساعت موتور سواری با سرعتی باور نکردنی با پیشنهادم جلوی پاساژی نگه می دارد.

در حالی که چشمم به ویترین مغازه هاست از نیما می پرسم :

_ تو چی میخری؟

بیخیال چشمانش همه جا را از نظر می گذراند و بیخیال می گوید :

_ هیچی. لباس دارم.

ناباور و با صدای بلندی می گویم :

_ نگو که میخوای با همون لباسای لشت بیای مهمونی؟!

به سمتم بر می گردد و با اخم می پرسد :

_ مگه لباسام چشه؟

جوابش را نمی دهم و فقط سرم را به معنای تاسف تکان می دهم.
لباسی نظرم را جلب میکند. وارد مغازه میشوم و نیما بدون حرفی دنبالم می آید .

پیراهنی بلند به رنگ مشکی که یقه ای مربع دارد. در آستینش یک چین سفید رنگ از پارچه توری طرح دار دارد و از زانو تا وسط ساق پا باز همان چین هست. کمرش جذبه و چین های ریزی از کمر به پایین دارد. لباس نه خیلی باز است و نه خیلی بسته.

آن قدر از دیدن آن لباس هیجان زده ام که بدون توجه به اطرافم با صدای بلندی می گویم :

_ می خوامش!

سر همه آدم های درون مغازه به سمتم بر می گردد و خندان نگاهم می کنند. نیما با کف دستش به پشت سرم می زند و هم زمان می گوید :

_ یواش تر.

بر می گردم سمتش و چشم غره ای برایش می روم. آدم حسابم نمی کند و مشغول بررسی لباسی میشود که انتخابش کرده ام.می پرسم :

_ چطوره؟

_ برا مهمونی؟

سرم را تکان می دهم.

_ اگه مامان نزاشت بپوشی چی؟ یکم بازه.

کمی فکر میکنم و می گویم :

_ اگه نزاشت زیرش جوراب شلوار می پوشم.
#part_46



کمی مکث می کند و می گوید :

_ خوبه. حالا بپوش بینم.

سرم را بالا پایین می کنم و از فروشنده سایز مناسبم را می گیرم. وارد اتاق پرو می شوم و می پوشم. به تنم می نشیند و خیلی زیباست. ظریف و شیک. جنس پارچه اش کمی خنکه و لطیفی خاصی دارد.

در اتاق پرو را باز می کنم و نیما را صدا می زنم.
با لبخند نگاه میکند. معلوم است که او هم پسندیده است. اما با بدجنسی می گوید :

_ حالا همچینم قشنگ نیس اما میشه یه کاریش کرد.

_ گمشو بابا.

در اتاق پرو را می بندم و به خنده اش توجهی نمی کنم. لباس خودم را می پوشم و لباس را به فروشنده می دهم تا حساب کند.
بعد از پرداخت پولش از مغازه خارج می شویم.
نیما می پرسد :

_ کفشم قراره بخری؟

در حالی که چشمم به ویترین های دیگر مغازه هاست و نمی دانم دارم دنبال چه چیزی می گردم جواب می دهم :

_ نه کفش دارم تو خونه. پارسال خریده بودم نپوشیده ام.

سرش را تکان میدهد و می گوید :

_ پس بریم خونه.

نیما واقعا دوست خوبی بود و اکثر خرید هایم را با او می کردم. با حوصله بود و مثل شیما غر نمی زد و چشم غره نمی رفت.

سوار موتور می شویم و من در ذهنم خودم را با کفشم و این لباس تجسم می کنم. اگر موهایم را هم صاف کنم خیلی عالی میشود. یک تل هم میشود به موهایم بزنم.
لبخندی به خاطر فکر هایم روی لبم می نشیند و محکم تر نیما را می گیرم.

***

دهانم از آن همه شیکی و بزرگی عمارت باز مانده بود به طوری که حتی صدای جیرینگ جیرینگ النگو های خاله هم نمی توانست حواسم را پرت کند.
با تعارف و خوش آمد گویی خدمتکارها نگاهم را از فضای عمارت می گیرم. و مشغول در آوردن پالتوی بلندم میشوم.

نیما پالتوی خودش و شیما را به خدمتکار ها می دهد و پشت سر خاله و عمو منوچهر روانه سالن عمارت می شویم. عمارت بر خلاف بیرون گرمی دلپذیری دارد.

صدای موسیقی بی کلام و همهمه ریز جمعیت پرده های گوشم را نوازش می کند. نوردهی سالن و لوستر های بزرگ و باشکوه عمارت نگاه هر بیننده ای را میخکوب میکند و فریاد میزند که من در خانه یک خر پول از سقف آویزان شده ام.

خاله و عمو منوچهر قاطی جمعیت داخل سالن بزرگ عمارت میشوند اما ماها مسخ شده ایستاده و خیره آدم ها هستیم. اولین بارمان است که ما را هم به اینطور مهمانی ها می برند و چیزی که جلویم است با چیزی که تصور می کردم زمین تا آسمان فرق میکند. این روشن فکری ها به خاله اصلا نمی خورد.

به بعضی ها که نگاه میکنم یاد پارتی های شبانه فیلم های آمریکایی می افتم و بعضی ها انگار همین الان از زیارت مکه برگشته اند همان قدر پایبند به حجاب.
نیما سقلمه ریزی به هر دوی ما میزند و آرام می گوید :

_ به خودتون بیایین ندید بدیدا.

شیما چشم غره ای میرود و از کنارمان جدا میشود. زیر لب جوری که نیما بشنود آرام می گویم :

_ واقعا به این جور فضا ندید بدیدیم.

سرش را تکان می دهد و مثل جنتلمن ها بازویش را مقابلم می گیرد. به صورتش نگاه میکنم.
لبخند دندان نمایی می زند و می گوید :

_ افتخار همراهی میدین بانوی زیبا؟

بازویش را می گیرم و لبخندی روی لبم می نشانم.

_ البته مرد جوان.

قهقه میزند.


گوشه سالن میزی قرار دارد که رویش پر از خوراکی های خوشمزه است. از آنهایی که وقتی عصر ها گرسنه ات میشود دلت میخواهد بخوری. از آن شیرینی جات های لذیذ و رنگارنگ.

بازوی نیما را فشار میدهم و با چشم به آنجا اشاره میکنم. مسیرش را عوض میکند و آن یکی دستش را نامحسوس به شکمش میزند و آرام می گوید :

_ بریم برا یه هفتمون ذخیره کنیم.

با صدایی که بر اثر خنده مرتعش شده می گویم :

_ آروم باش آبرومونو میبری!

لبخند ژکوندی به صورتم میزند و باز میگوید :

_ کاش یه نایلون مشکی هم داشتیم توشو پر می کردیم.

در آن لحظه یکی را نیاز داشتم که صدای نیما را خفه کند تا آنقدر باعث خنداندن من نشود.
از بازویش نیشگون می گیرم و در حالی که سعی میکنم قهقه نزنم پر حرص می غرم :

_ خفه شو بیشور.

ابرویی برایم بالا می اندازد و یکی از شکلاتی هایش را درون دهانش می گذارد.
نامحسوس به بقیه نگاه میکنم تا ببینم حواسشان به ما هست یا نه.
با دیدن اینکه همه مشغول صحبت و خوش و بش با همدیگر اند من هم به یکی از توت فرنگی هایش گاز ریزی می زنم.
نیما بعد از اینکه کیک را قورت می دهد. زمزمه وار می گوید :

_ میگم افسون این یارو هم عجب خرپولیه ها.

بعد چشمی در سالن و جمعیت آن می گرداند و ادامه می دهد:

_ حالا خودش کجاست؟

شانه ای به معنای نمی دانم بالا می اندازم و بقیه شیرینی را داخل دهانم می اندازم.

_ افسون تو اینجا بمون من برم یه سر و گوشی آب بدم بیام.

سری برای تاسف برایش تکان می دهم و او با مکث از کنارم جدا میشود.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_46



کمی مکث می کند و می گوید :

_ خوبه. حالا بپوش بینم.

سرم را بالا پایین می کنم و از فروشنده سایز مناسبم را می گیرم. وارد اتاق پرو می شوم و می پوشم. به تنم می نشیند و خیلی زیباست. ظریف و شیک. جنس پارچه اش کمی خنکه و لطیفی خاصی دارد.

در اتاق پرو را باز می کنم و نیما را صدا می زنم.
با لبخند نگاه میکند. معلوم است که او هم پسندیده است. اما با بدجنسی می گوید :

_ حالا همچینم قشنگ نیس اما میشه یه کاریش کرد.

_ گمشو بابا.

در اتاق پرو را می بندم و به خنده اش توجهی نمی کنم. لباس خودم را می پوشم و لباس را به فروشنده می دهم تا حساب کند.
بعد از پرداخت پولش از مغازه خارج می شویم.
نیما می پرسد :

_ کفشم قراره بخری؟

در حالی که چشمم به ویترین های دیگر مغازه هاست و نمی دانم دارم دنبال چه چیزی می گردم جواب می دهم :

_ نه کفش دارم تو خونه. پارسال خریده بودم نپوشیده ام.

سرش را تکان میدهد و می گوید :

_ پس بریم خونه.

نیما واقعا دوست خوبی بود و اکثر خرید هایم را با او می کردم. با حوصله بود و مثل شیما غر نمی زد و چشم غره نمی رفت.

سوار موتور می شویم و من در ذهنم خودم را با کفشم و این لباس تجسم می کنم. اگر موهایم را هم صاف کنم خیلی عالی میشود. یک تل هم میشود به موهایم بزنم.
لبخندی به خاطر فکر هایم روی لبم می نشیند و محکم تر نیما را می گیرم.

***

دهانم از آن همه شیکی و بزرگی عمارت باز مانده بود به طوری که حتی صدای جیرینگ جیرینگ النگو های خاله هم نمی توانست حواسم را پرت کند.
با تعارف و خوش آمد گویی خدمتکارها نگاهم را از فضای عمارت می گیرم. و مشغول در آوردن پالتوی بلندم میشوم.

نیما پالتوی خودش و شیما را به خدمتکار ها می دهد و پشت سر خاله و عمو منوچهر روانه سالن عمارت می شویم. عمارت بر خلاف بیرون گرمی دلپذیری دارد.

صدای موسیقی بی کلام و همهمه ریز جمعیت پرده های گوشم را نوازش می کند. نوردهی سالن و لوستر های بزرگ و باشکوه عمارت نگاه هر بیننده ای را میخکوب میکند و فریاد میزند که من در خانه یک خر پول از سقف آویزان شده ام.

خاله و عمو منوچهر قاطی جمعیت داخل سالن بزرگ عمارت میشوند اما ماها مسخ شده ایستاده و خیره آدم ها هستیم. اولین بارمان است که ما را هم به اینطور مهمانی ها می برند و چیزی که جلویم است با چیزی که تصور می کردم زمین تا آسمان فرق میکند. این روشن فکری ها به خاله اصلا نمی خورد.

به بعضی ها که نگاه میکنم یاد پارتی های شبانه فیلم های آمریکایی می افتم و بعضی ها انگار همین الان از زیارت مکه برگشته اند همان قدر پایبند به حجاب.
نیما سقلمه ریزی به هر دوی ما میزند و آرام می گوید :

_ به خودتون بیایین ندید بدیدا.

شیما چشم غره ای میرود و از کنارمان جدا میشود. زیر لب جوری که نیما بشنود آرام می گویم :

_ واقعا به این جور فضا ندید بدیدیم.

سرش را تکان می دهد و مثل جنتلمن ها بازویش را مقابلم می گیرد. به صورتش نگاه میکنم.
لبخند دندان نمایی می زند و می گوید :

_ افتخار همراهی میدین بانوی زیبا؟

بازویش را می گیرم و لبخندی روی لبم می نشانم.

_ البته مرد جوان.

قهقه میزند.


گوشه سالن میزی قرار دارد که رویش پر از خوراکی های خوشمزه است. از آنهایی که وقتی عصر ها گرسنه ات میشود دلت میخواهد بخوری. از آن شیرینی جات های لذیذ و رنگارنگ.

بازوی نیما را فشار میدهم و با چشم به آنجا اشاره میکنم. مسیرش را عوض میکند و آن یکی دستش را نامحسوس به شکمش میزند و آرام می گوید :

_ بریم برا یه هفتمون ذخیره کنیم.

با صدایی که بر اثر خنده مرتعش شده می گویم :

_ آروم باش آبرومونو میبری!

لبخند ژکوندی به صورتم میزند و باز میگوید :

_ کاش یه نایلون مشکی هم داشتیم توشو پر می کردیم.

در آن لحظه یکی را نیاز داشتم که صدای نیما را خفه کند تا آنقدر باعث خنداندن من نشود.
از بازویش نیشگون می گیرم و در حالی که سعی میکنم قهقه نزنم پر حرص می غرم :

_ خفه شو بیشور.

ابرویی برایم بالا می اندازد و یکی از شکلاتی هایش را درون دهانش می گذارد.
نامحسوس به بقیه نگاه میکنم تا ببینم حواسشان به ما هست یا نه.
با دیدن اینکه همه مشغول صحبت و خوش و بش با همدیگر اند من هم به یکی از توت فرنگی هایش گاز ریزی می زنم.
نیما بعد از اینکه کیک را قورت می دهد. زمزمه وار می گوید :

_ میگم افسون این یارو هم عجب خرپولیه ها.

بعد چشمی در سالن و جمعیت آن می گرداند و ادامه می دهد:

_ حالا خودش کجاست؟

شانه ای به معنای نمی دانم بالا می اندازم و بقیه شیرینی را داخل دهانم می اندازم.

_ افسون تو اینجا بمون من برم یه سر و گوشی آب بدم بیام.

سری برای تاسف برایش تکان می دهم و او با مکث از کنارم جدا میشود.
#part_47



من که میدانستم او به دنبال آبشنگولی رفته است. چون اکثرا در همچین مهمانی های خارجکی وجود نوشیدنی و اینجور نوشیدنی ها کاملا عادی بود .

باز به سمت خوراکی ها میچرخم و اینبار از شکلاتی هایش بر میدارم مشغول خوردن میشوم و در عین حال دید زدن پاهای غلت زنان را از یاد نمیبرم.

من واقعا برای این فضا و اینطور لباس ها ندید بدیدم. چشمم به شیما می افتد که با آن شلوار و جلیقه ی چرم میدرخشد و قد بلندش را به رخ میکشد.
نیما سراسیمه نزدیکم میشود و نگرانی از صورتش کاملا پیداست.
اخم هایم درهم میرود و به صورتش نگاه میکنم تا دلیلش را بفهمم،دهن باز میکند:

_به گا رفتیم

_یعنی چی؟

عصبی موهای فرش را عقب میزند و می گوید:

_اون یارویی که تو کرمان دیدیم صاحب این دم و دستگاهه.

قلبم نمیدانم چرا اما میریزد و من از حرف های نیما س ردر نمی آورم.
یک قدم به طرفش نزدیک می شوم و گنگ میگویم:

_سر در نمیارم .

نیما به چشم هایم زل میزند و محکم میگوید:

_تو کرمان اون یارویی که اون کتاب رو ازت گرفت اون رئیس شرکت مادره ،شرکت والا و این عمارت و این مهمونی برا اونه.

مسخ شده به دهن نیما زل میزنم و با هر کلمه ای که میگوید نمی دانم خوشحال باشم یا نگران.
ذهنم پر میشود از سوال ها و یکی اش را به زبان می آورم:

_حالا چیکار کنیم؟

_هیچی سعی میکنیم که جلو چشاش ظاهر نشیم تا سرمون به باد نره

با نیما موافقم همانقدر که مشتاقم تا ببینمش و بدانم چرا او را در خواب دیده ام همانقدر هم از او میترسم.


با یادآوردی اینکه ممکن است آن دفتر خاطرات در این عمارت باشد قلبم سر ناسازگاری برمیدارد و در قفسه سی*ن*ه ای تند میتپد.نیما میگوید:

_ یعنی واقعا قاچاقچیه؟

زیر لب آرام میگویم :

_نمیدونم.

شدید به فکر فرو میروم و نیما باز کمی از کیک شکلاتی اش میخورد.
اگر آن مرد واقعا صاحب این عمارت باشد احتمالش خیلی زیاد است که آن دفتر خاطرات را در اینجا نگه دارد.
به سمت نیما بر میگردم و بی پروا میگویم:

_ میخوام برم دنبال اون دفتر

دهانش از جنبیدن می ایستد و چشمانش مات میشود.بعد از چند ثانیه به کمک آبمیوه شیرینی داخل دهانش را فرو میدهد و ناباور لب میزند:

_ چی ؟دیوونه ای؟؟

خودم هم به آنچه که گفتم شک دارم اما واقعا میخواهم آن دفتر را پس بگیرم.
آب دهانم را قورت میدهم و سعی میکنم به تپش های تند قلبم که ناشی از ترس است توجه نکنم .

_ نیما من اون دفتر رو میخوام.اون دفتر یه چیز عادی نیست باید بخونمش تا جواب سوالامو پیدا کنم.

نیما گیج به چشمانم زل میزند و سبزی چشمانش پر از سوال و شک و تردید است.

_ اره تو میتونی یه زبان ناشناخته رو بخونی میتونی مارا رو به دستت بگیری میتونی از روی لباس خالکوبی ببینی .

مکث میکند و عمیق نگاهم میکند و میگوید:

_ تو دقیقل کی هستی افسون؟

یک قدم عقب میروم.شنیدن این حقیقت ها از زبان دیگری زیادی عجیب است. و این عجیب بودن ترس را به تک تک سلول های بدنم القا میکند.


سرم را تکان میدهم و نجوا میکنم:

_ نمیدونم من هیچی نمیدونم

نیما به فکر فرو میرود و من در کوچه پس کوچه های ذهنم قدم میزنم و دنبال چیزی هستم که مرا از گیجی و سردرگمی نجات دهد.

واقعا میشود آن دفتر دوباره به دستم بیفتد و من طرح روی جلدش را با طرح پشت گردنم مقایسه کنم ؟

_ کمکت میکنم

سرم بالا می آید و خنکی لطیفی را در دلم احساس میکنم. نیما باز میگوید:

_ همینجا وایسا برم شیما رو بیارم به کمکش نیاز داریم.

نیما جوری که اگر آن مرد ببیند او را نشناسد با دقت به طرف شیما که آن طرف سالن کنار خاله ایستاده است میرود و چیزی زیر گوشش میگوید و دستش را میگیرد و با خودش می آورد.
از میزی که رویش پر از خوراکی است فاصله میگیرم تا مبادا کسی حرف هایمان را بشنود.
شیما با اخم به ما زل میزند و طلبکار به نیما میگوید:

_ میشنوم نیما. برا چی منو از اون سر سالن کشیدی اینجا؟

قبل از اینکه نیما دهن باز کند میگویم:

_ میخوایم کمکمون کنی .

_ چه کمکی؟

توضیح میدهم:

_ ببین تو کرمان ی اتفاقی افتاد و.......

نیما وسط حرفم میپرد و به شیما میتوپد:

_ کمک کن یعنی کمک کن. کمکم نمیکنی شرت کم برو!.

شیما با دلخوری به چشمان نیما نگاه میکند و لب میزند:
_ بیشور

شیما یک قدم بر میدارد ک برود تند میگویم:

_ مربوط به مچیه

می ایستد میدانم که مچی را دوست دارد و میخواهم از نقطه ضعفش استفاده کنم.

_ درواقع یجورایی به مچی هم مربوط میشه....!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_47



من که میدانستم او به دنبال آبشنگولی رفته است. چون اکثرا در همچین مهمانی های خارجکی وجود نوشیدنی و اینجور نوشیدنی ها کاملا عادی بود .

باز به سمت خوراکی ها میچرخم و اینبار از شکلاتی هایش بر میدارم مشغول خوردن میشوم و در عین حال دید زدن پاهای غلت زنان را از یاد نمیبرم.

من واقعا برای این فضا و اینطور لباس ها ندید بدیدم. چشمم به شیما می افتد که با آن شلوار و جلیقه ی چرم میدرخشد و قد بلندش را به رخ میکشد.
نیما سراسیمه نزدیکم میشود و نگرانی از صورتش کاملا پیداست.
اخم هایم درهم میرود و به صورتش نگاه میکنم تا دلیلش را بفهمم،دهن باز میکند:

_به گا رفتیم

_یعنی چی؟

عصبی موهای فرش را عقب میزند و می گوید:

_اون یارویی که تو کرمان دیدیم صاحب این دم و دستگاهه.

قلبم نمیدانم چرا اما میریزد و من از حرف های نیما س ردر نمی آورم.
یک قدم به طرفش نزدیک می شوم و گنگ میگویم:

_سر در نمیارم .

نیما به چشم هایم زل میزند و محکم میگوید:

_تو کرمان اون یارویی که اون کتاب رو ازت گرفت اون رئیس شرکت مادره ،شرکت والا و این عمارت و این مهمونی برا اونه.

مسخ شده به دهن نیما زل میزنم و با هر کلمه ای که میگوید نمی دانم خوشحال باشم یا نگران.
ذهنم پر میشود از سوال ها و یکی اش را به زبان می آورم:

_حالا چیکار کنیم؟

_هیچی سعی میکنیم که جلو چشاش ظاهر نشیم تا سرمون به باد نره

با نیما موافقم همانقدر که مشتاقم تا ببینمش و بدانم چرا او را در خواب دیده ام همانقدر هم از او میترسم.


با یادآوردی اینکه ممکن است آن دفتر خاطرات در این عمارت باشد قلبم سر ناسازگاری برمیدارد و در قفسه سی*ن*ه ای تند میتپد.نیما میگوید:

_ یعنی واقعا قاچاقچیه؟

زیر لب آرام میگویم :

_نمیدونم.

شدید به فکر فرو میروم و نیما باز کمی از کیک شکلاتی اش میخورد.
اگر آن مرد واقعا صاحب این عمارت باشد احتمالش خیلی زیاد است که آن دفتر خاطرات را در اینجا نگه دارد.
به سمت نیما بر میگردم و بی پروا میگویم:

_ میخوام برم دنبال اون دفتر

دهانش از جنبیدن می ایستد و چشمانش مات میشود.بعد از چند ثانیه به کمک آبمیوه شیرینی داخل دهانش را فرو میدهد و ناباور لب میزند:

_ چی ؟دیوونه ای؟؟

خودم هم به آنچه که گفتم شک دارم اما واقعا میخواهم آن دفتر را پس بگیرم.
آب دهانم را قورت میدهم و سعی میکنم به تپش های تند قلبم که ناشی از ترس است توجه نکنم .

_ نیما من اون دفتر رو میخوام.اون دفتر یه چیز عادی نیست باید بخونمش تا جواب سوالامو پیدا کنم.

نیما گیج به چشمانم زل میزند و سبزی چشمانش پر از سوال و شک و تردید است.

_ اره تو میتونی یه زبان ناشناخته رو بخونی میتونی مارا رو به دستت بگیری میتونی از روی لباس خالکوبی ببینی .

مکث میکند و عمیق نگاهم میکند و میگوید:

_ تو دقیقل کی هستی افسون؟

یک قدم عقب میروم.شنیدن این حقیقت ها از زبان دیگری زیادی عجیب است. و این عجیب بودن ترس را به تک تک سلول های بدنم القا میکند.


سرم را تکان میدهم و نجوا میکنم:

_ نمیدونم من هیچی نمیدونم

نیما به فکر فرو میرود و من در کوچه پس کوچه های ذهنم قدم میزنم و دنبال چیزی هستم که مرا از گیجی و سردرگمی نجات دهد.

واقعا میشود آن دفتر دوباره به دستم بیفتد و من طرح روی جلدش را با طرح پشت گردنم مقایسه کنم ؟

_ کمکت میکنم

سرم بالا می آید و خنکی لطیفی را در دلم احساس میکنم. نیما باز میگوید:

_ همینجا وایسا برم شیما رو بیارم به کمکش نیاز داریم.

نیما جوری که اگر آن مرد ببیند او را نشناسد با دقت به طرف شیما که آن طرف سالن کنار خاله ایستاده است میرود و چیزی زیر گوشش میگوید و دستش را میگیرد و با خودش می آورد.
از میزی که رویش پر از خوراکی است فاصله میگیرم تا مبادا کسی حرف هایمان را بشنود.
شیما با اخم به ما زل میزند و طلبکار به نیما میگوید:

_ میشنوم نیما. برا چی منو از اون سر سالن کشیدی اینجا؟

قبل از اینکه نیما دهن باز کند میگویم:

_ میخوایم کمکمون کنی .

_ چه کمکی؟

توضیح میدهم:

_ ببین تو کرمان ی اتفاقی افتاد و.......

نیما وسط حرفم میپرد و به شیما میتوپد:

_ کمک کن یعنی کمک کن. کمکم نمیکنی شرت کم برو!.

شیما با دلخوری به چشمان نیما نگاه میکند و لب میزند:
_ بیشور

شیما یک قدم بر میدارد ک برود تند میگویم:

_ مربوط به مچیه

می ایستد میدانم که مچی را دوست دارد و میخواهم از نقطه ضعفش استفاده کنم.

_ درواقع یجورایی به مچی هم مربوط میشه....!
#part_48



شیما به عمق چشمانم زل میشود و حرفش باعث میشود ابروهایم از تعجب بالا بپرد.

_ نیاز نیست برای اینکه کمکتون کنم از مچی سو استفاده کنین.

نفس عمیقی می کشم . خب ظاهرا شیما آنقدر ها هم که فکر میکردم گاگول نیست.
به نیما نگاه کوتاهی می اندازم و رو به شیمای منتظر دهن باز می کنم:

_ یه چیزی تو این عمارته که مال منه. در واقع اول من پیداش کرده ام....و دقیق نمی دونم که اینجاس یا نه.

دستش را به بغلش میزند و بدون اینکه تغییری در میمک چهره اش ایجاد شود می گوید :.

_ حالا چرا باید کمکتون کنم؟ اصلا چجور کمکی؟

واقعا بعد از آن حرفم سوالش این است؟! من بودم تا دقیق ماجرا را نمی دانستم هیچ‌کاری نمی کردم.
قبل از اینکه نیما دهانش را باز کند و باز یک چیز درشتی بارش کند. زود می گویم :

_ ظاهرا باید حواس بعضیا رو پرت کنی تا من یکم اینجاها رو بگردم. البته نقشه نیما رو دقیق نمی دونم.

حتی به زبان آوردنش هم باعث میشود رعشه ای به جانم بنشیند. نمی دانم قرار است چطوری با این همه ترسو بودنم این کار را انجام بدهم.

و حسی که چند دقیقه است سعی میکنم پسش بزنم تا بیشتر و بیشتر در ذهنم جولان ندهد حسی که می خواهد پیش گنجی بروم و از نزدیک ببینمش. واقعا کار سرنوشت است که ما الان در مهمانی او هستیم یا کار تقدیر؟ شاید هم چیزی که ما نمی دانیم.....

نیما کمی عصبی میزند و این از حرکات پاهایش معلوم است با این حال سعی میکند نقشه اش را بگوید :

_ شیما تو میری نزدیکی های گنجی و نمی زاری نگاهش به ما بیفته.


بعد از کلی زبان ریختن، شیما بالاخره راضی میشود. نیما نفس عمیقی می کشد. نگرانی در حالاتش مشهود است.

به رفتن شیما چشم دوخته ام. وسط های سالن کنار مردی قد بلند و خوشتیپ که از پشت سر دیده میشود می ایستد و فرمالیته دستش را به کمر خود می کشد. علامت می دهد که آماده است.
مرد خواب هایم از پشت سر نیز تماشایی هست.
نیما عصبی می غرد:

_ د یالله افسون. منتظر چی هستی؟

به خودم می آیم و آرام از سالن خارج میشویم. نقشه نیما این است که سر خدمتکار ها را گرم کند و من بقیه قسمت های عمارت را بگردم. البته طبقه بالا را نمی شود. برای رفتن به طبقه بالا باید از پلکان های سالن استفاده کرد و این کار در حال حاضر خیلی توجه جلب می کند.

با ندیدن خدمتکاری در قسمت ورودی نفس راحتی می کشم. و رو به نیما با قلبی که کنترل ضربانش به خاطر هیجان از دستم رفته می گویم :

_ تو همین جا بمون. اگر دوتایی بریم و دیدنمون بهونه ای نداریم اما من می تونم بگم گم شده ام.

سرش را تکان می دهد. با ترس و لرز دری را باز میکنم و با ندیدن کسی واردش میشوم. راهرویی که با دری که باز کردم به ورودی وصل میشود.

قبل از اینکه در را ببندم به نیما نگاه میکنم. می فهمد. مطمعنا اضطراب و ترس و نگرانی ام را می فهمد. آرام لب میزند :

_ آروم باش.

" باشه" ای می گویم و در را می بندم. به جلو خیره میشوم. طی کردن این راهرو نسبتا طویل عجیب ترسناک به نظر می رسد.
دستم را روی قلبم می گذارم و زمزمه میکنم :

_ آروم باش. آروم باش . چیزی نیست. اصلا چیزی نیست. تو میتونی‌ پس آروم باش.

نفس عمیقی میکشم و راهرو را که پر از تابلو و پرتره است طی میکنم.
بعد از راهرو به هالی کوچک می رسم و با دیدن شخصی خیلی زود پشت گلدان بزرگی که کنارم بود قایم می شوم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین