- Nov
- 94
- 54
- مدالها
- 2
#part_39#part_38
به ساعت نگاه میکنم. 10صبحه. نفس عمیقی میکشم و با حال خوبی وارد پذیرایی میشوم. به جز کامران کسی نیست و او هم مشغول تماشای فوتبال است.
چه حوصله ای داره سر صبحی فوتبال میبینه!
یخچال را باز میکنم و یک شیرینی بزرگ و خامه ای از جعبه بر میدارم. این رفتار خاله واقعا پرستیدن داره که نمی گذارد شیرینی از یخچال تمام شود.
آبمیوه ای برای خودم می ریزم. مار کامران را گزید اما آبمیوه اش نصیب من شد. ریز میخندم.
از کامران می پرسم :
_ خاله اینا کجان؟
بدون اینکه چشمش را از صفحه تلویزیون بر دارد می گوید :
_ رفتن بیرون خرید.
آه از دست دقیقه نودهای خاله. ولی خوب شد من هم می توانم برم بیرون بدون اینکه توبیخ شوم و تا آمدن خاله اینا برگردم. لبخندی ملایم روی لبم جا خوش میکند.
نیما و شیما همراه هم پایین می آیند. حس میکنم این روز ها به هم نزدیک تر شده اند و این خوشحالم میکند.
شیما به آشپزخانه میرود و نیما چشمکی میزند.
_ کجا میری حاضر شدی ور پریده؟
خنده ام میگیرد. هر وقت رژی میزنم یا آرایش میکنم ور پریده صدایم میزند.
_ دور دور.
به آشپزخانه میرود و میگوید :
_ من و شیما هم میاییم.
چیزی نمی گویم و راه اتاقم را در پیش می گیرم.
چه خوبه که کسی کامران را آدم هم حساب نکرد.
گوشیم را از روی میز چنگ میزنم و داخل جیبم می اندازم. تقریبا از گوشی استفاده نمی کنم و البته کاری جز گشتن در گوگل و سایت های مختلف و دیدن مستند ندارم.
آستین هودیم را کمی بالا میزنم و دستم را جلوی مار میگیرم. مثل ساقه گلی دور مچم می پیچد و سرش را روی دستم می گذارد .آستین هودی را سر جایش بر میگردانم و این باعث میشود که فقط سر مار پیدا باشد.
دلم از ظرافت و کوچکی اش ضعف میرود. پوست کرمی رنگش گاهی به طوسی میزند و فلس های کوچک شش ضلعی مثل کندوی عسل تمام تنش را در برگرفته است.
کارت بانکیم را از کیفم بر میدارم و از اتاق خارج میشوم.
از نظر مالی به خانواده خاله وابسته نیستم و این باعث میشود حداقل حس کوچک بودن و حقیری به من دست ندهد.
گاهی فکر میکنم پدرم میدانست که میمیرند برای همین یک هفته قبلش برایم حساب باز کرده و دار و ندارش را به حسابم ریخته بود.
چهره هایشان را به سختی یاد دارم و من دلم تنگشان است.
***
_ وای وقتی خانمه جیغ زد و از جا پرید رسما نزدیک بود تو شلوارم خرابکاری کنم.
با خنده حاکی از یاد آوری اون اتفاق به حرف های نیما سری تکان می دهم و با خنده میگویم :
_ همچین جیغ زد فکر کردم چی شد؟ نزدیک بود با کیفش بزنه از هستی ساقطم کنه. زن گُنده از هیکلش خجالتم نمی کشه به خاطر این کوچولو می ترسه.
و به مار جا خوش کرده روی مچم اشاره میکنم.
و صد البته به زنه حق میدهم که بترسد حتی اگر مار پلاستیکی هم باشد اما وقتی پای خنده و مزاح در میان باشد این چیز ها که اهمیت ندارد.
شیما لبخند روی لبش را میخورد و می پرسد :
_ اسمشو چی گذاشتی؟
شانه ای بالا می اندازم.
_ هنوز هیچی، چی بزارم به نظرتون؟
نیما تیز نگاهم میکند و معتجب تقریبا فریاد میزند :
_ نگو که میخوای نگهش داری؟!
جلوی خانه می ایستیم.
_ چرا فریاد میزنی خب؟! من بهش اجازه میدم ببین میره یا نه؟
نایلون خریدم را دست نیما میدهم و کنار جوب کوچک کنار کوچه خم میشوم. نیما و شیما با دقت حرکاتم را زیر نظر دارند.
آستین هودی را بالا میزنم و دستم را زمین می گذارم.
_ آزادی که بری. بهت اجازه میدم بری. میری یا میمونی؟
پیچشش را دور مچم تنگ تر میکند و من لیزی پوستش را روی پوستم حس میکنم .
رو به نیما ابرو هایم را بالا می اندازم.
_ یا خدا، واقعا چطوری میفهمه چی میگی؟!
شیما ناگهان می گوید :
_ چطوره اسمشو مُچی بزاری؟
از این حرفش واقعا شوکه میشوم. فکر کنم از حالت سردی و افسردگی اش در آمده اما چشم غره رفتن هایش هنوز هم در وجودش نهادینه است.
لبخندی به رویش میزنم.
_ مُچی، خوبه به نظرم، مچی!
نیما زنگ خانه را میزند و همزمان میگوید :
_ باید به جا اینکه برم مهندسی و معماری بخونم باید متافیزیک بخونم تا بتونم این چیزا رو هضم کنم.واقعا شگفت انگیزه.
در باز میشود و من آستینم را تا حد امکان پایین می کشم هرچند که خودش زیادی شل است.
سر سفره نشسته اند و کوکو سبزی میخورند. خاله می گوید :
_ بیایین ناهار حتما تا حالا گشنه این.
نیما " نوچی" می گوید و با حالت بامزه ای ادامه میدهد:
_ ناهار و افسون، پیتزا مهمونمون کرد.
خاله سری تکان میدهد و سر سنگین از من رو بر میگرداند . تا کی میخواهد به این نادیده گرفتن هایم ادامه دهد؟ واقعا حس بدی دارد.
به آرامی و خستگی میگویم :
_ پاهایم از درد گزگز میکنه بهتره برم اتاقم.
واقعا چه نیاز به گفتن این بود؟!
لباس های جدیدم را به تن زده و با کشیدن دستم روی سر مار و گوشزد کردن اینکه پایین آفتابی نشود اتاقم را ترک میکنم.
عمو منوچهر جلوی تلویزیون نشسته و صدایش را حسابی بالا برده و مشغول دیدن برنامه دم تحویل سال است.
کامران و شوکت خانم با لباس هایی جدید کنار هم روی کاناپه ای نشسته و کامران مشغول لمبوندن آجیل های پر و پیمانی است که خاله همین امروز خریده بودشان.
از باند پیچی روی دست کامران چشم گرفته و کنار نیما روی مبل دو نفره می نشینیم.
_ بابا می گفت صبح زود راه می افتیم . عمه اینا میرن تهران ماهم میریم کرمان.
با شنیدن نام کرمان برای چندمین بار قلبم فرو می ریزد. هیجان در کرمان بودن و کمی تحقیق کردن راجب چیز ها و جاهایی که در خواب دیده بودم قلبم را حسابی به تپش می انداخت.
_ میگم نیما دقیقا کجای کرمان می ریم؟
کمی فکر میکند انگار که نامش را فراموش کرده باشد بعد با حالت بامزه ای می گوید :
_ دقیق یادم نیست کجا رو گفت.اما فکر کنم میریم به یه شهرستان. انگار این بی بی خانم اونجا تو یه روستا زندگی میکنه.
هنوز سر اینکه بی بی کیه؟ و چیکاره هست؟ کنجکاو بودم و خیلی دوست داشتم بدانم چرا تا حالا برخوردی با او نداشته ایم یا رفت و آمدی نیست؟!
با آمدن خاله و شیما از آشپزخانه ذهنم باقی سوال هایم را فراموش میکند و شور و شوق سال جدید زیر پوستم می دود.
صدای عمو منوچهر بلند میشود:
_ تا یه دقیقه دیگه سال تحویل میشه.
از جایمان بلند میشویم و کنار سفره هفت سین می نشینیم. نیما با ذوقی وافر دستم را می گیرد و آرام زیر گوشم زمزمه میکند:
_ حس میکنم این سال قراره حسابی غافل گیر شیم.
ابرویی به حسش بالا می اندازم. باید بگم حسش انگاری قرار است با وجود این خواب هایم درست از آب در بیاید.
_ منم همین حسو دارم.
لبخندی میزند و دستم را رها میکند. به صورت شیما نگاه میکنم و چشمکی از سر خوشحالی سال جدید برایش میزنم. با چشم غره ای رو از من بر می گرداند.
استارت سال جدید زده میشود و تبریک ها و در آغوش کشیدن ها شروع.
شیما از سر اجبار دستی با کامران میدهد و با تشر نیما این دست دادن چیزی شبیه یک لمس خیلی کوتاه میشود.
خاله بغلم میکند اما به نظر بغلش سرد می آید و من کامران را لعنت می فرستم و بیشتر از آن خودم را. واقعا چرا به خاله التماس نمی کردم که باورم کند؟ این غرور بیجا و بی ارزشم این وسط دیگر چه بود؟
با موذی گری به کامران نزدیک میشوم و دستم را مردانه جلویش می گیرم.
با پوزخند نگاهم میکند و دستش را جلو می آورد. بیچاره خبر ندارد چه بلایی سرش آورده بودم!
_ دستت چطوره پهلوون؟
با لحنی پر استهزا میگویم و امیدوارم نیش و کنایه نهفته در زیر کلامم را متوجه شود. دقیقا به ترسش اشاره دارم و چه خوب است که از مار ها نمی ترسم.
اخمش را درهم میکشد و دستش را زود از بین فشارهای انگشتانم بیرون می کشد.
پوزخند مضحکی گوشه لبم می نشانم و روی مبل می نشینم.
با عمو منوچهر و شوکت خانم تنها دستی ساده داده و برایشان سال خوبی را آرزو کرده بودم و در عوض حسابی از خجالت نیما و شیما در آمده و تقریبا بوسه بارانشان کرده بودم و چهره متعجب و خجول شیما و چشم نازک کردن های گاه گاهش در ذهنم مانده بود.
اخم و تخم شیما زیادی بود اما دلش کوچکتر از ماها بود و به نظرم نیاز به توجه و مهربانی زیادی داشت. مثل دریا آرام بود اما آبش تقریبا با کسی در یک جوی نمی رفت.
گاهی حس میکردم که شاید این رفتارش به خاطر گاردی باشد که از بچگی رویم بسته است و دوست ندارد خاله به جز او به کسی توجه کند.
***
آخر شب با خستگی زیاد وارد اتاقم میشوم و مثل این چند روز گذشته قفلش میکنم.
لباس هایم را از تنم می کَنَم و با شلوارک و تیشرتی گشاد روی تخت می افتم.
مار از روی تخت میخزد و روی شکمم جا خوش میکند. حتی حال ندارم به خاطر حس قلقلک شدنم بخندم.
آرام از بین لب هایم نوایی خارج میشود میشود.
_ اسمت مچیه.
و نمی فهمم کی به خواب میروم.
با تقه هایی که پی در پی به در اتاق میخورد به سختی چشمان پر از خوابم را باز میکنم.
_ افسون پاشو دیگه. چرا قفل کردی در و؟
صدای خاله است. با بی حالی به سمت در راه می افتم و قفلش را باز میکنم.
_ قیافشو تو رو خدا. برو دست و روتو بشور و آماده شو تا یک ساعت دیگه راه می افتیم.
سری تکان داده و خودم را داخل دسشویی می رسانموو تا خوردن یک مشت آب سرد به صورتم در خواب به سر میبرم.
چشمانم حسابی پف کرده است. لعنت به این خواب آلود بودن و احتیاج به خواب زیاد داشتن!
با دست های خیسم پف موهایم را می خوابانم. باید صافش کنم وگرنه در طول سفر عصابم را خورد میکند.