- Nov
- 94
- 54
- مدالها
- 2
#part_29#part_28
صدای بحث خاله و شوکت خانم مثل ناقوس مرگ است که با هر کلمه اش نفس را در سی*ن*ه ام حبس میکند. از ترس قلبم خالی میشود و دوباره پر.
با دیدن من سکوت بر فضا حاکم میشود.
عصبانیت خاله از قرمزی کناره های بینی اش معلوم است. فس فس سی*ن*ه های شوکت خانم پر صدا شده . کامران با اسپری دستش که برای آدم های آسمی است کنار شوکت خانم ایستاده و با خصومت نگاهم میکند.
اولین بار است که چشمان شیما را اینگونه نگران میبینم و من نمی دانم چه کار کنم؟!
خاله نزدیکم میشود و چند ثانیه بعد، دستم روی گونه ایست که بی رحمانه مورد ضرب دست خاله قرار گرفته است. بغض میکنم. بی دلیل چشمانم تر میشود اما مغرور تر از این حرف هایم که جلوی آنها اشک بریزم.
دندان های خاله از حرص روی هم ساییده میشود و از بین دندان هایش با چشمانی که از عصبانیت بزرگ تر شده میگوید:
_ تا این وقت شب کجا بودی؟
احتمالا منظورش از این وقت شب، به هوایی است که به تازگی تاریک شده.
به آرامی زمزمه میکنم :
_ ب.....بیرون.
شاید آرام صحبت کردنم به خاطر این است که میدانم همه چیز از زیر سر شوکت خانم و کامران است و تا جایی که آنها را می شناسم. میدانم که لابد آنقدر پیاز داغش را زیاد کرده اند که خاله اینگونه عصبانی شده است.
_ بیرون چیکار میکردی؟
مگر نگفته بودم؟ موقع رفتن گفته بودم که برای دیدن لباس ها میروم. درست است دروغ گفته بودم و به جای دیدن لباس ها به جنگل رفته بودم اما مطمعنم کسی نمی دانست که در جنگل بودم.
شوکت خانم دستی به چشم چپش که نیمه باز است می کشد و با فس فس می گوید :
_ می خواست چیکار کنه؟ با همون پسری بوده که کامران دیده.
رنگم می پرد. نه از اینکه کار اشتباهی کرده باشم از اینکه مورد تهمت واقع شده ام.
پسر؟ نکند منظورش دکتر باشد؟ ولی توی آن شلوغی من را از کجا دیده؟
خاله با عصبانیت می غرد :
_ چه پسری شوکت؟ حرف دهنتو بفهم. افسون اونجور دختری نیست.
اونجور دختر نبودم و اینگونه به صورتم کوبیده بودی؟
به نظرت اونجور دختر نیستم و نشنیده حرف هایم را قضاوتم کردی؟
قلبم میگیرد. کاش پدر و مادرم را داشتم . کاش کنارم بودند. احساس تنهایی و بی کسی بغض گلویم را بزرگ تر میکند.
_ یعنی میخوای بگی کامران دروغ میگه؟ با جفت چشای خودش دیده که پسره اینو سر خیابون سوار ماشین کرده و برده.
از شدت ترس دهانم خشک میشود. ناباور و با چشمانی گرد شده به کامرانی نگاه میکنم که با پوزخند نشسته گوشه لبش نظاره گرم است.
تهمتش قلبم را می سوزاند و حالم را خراب میکند. شیما از کنارم می گذرد و به آشپزخانه میرود.
باید از خودم دفاع کنم وگرنه خفه میشوم.
_ دروغه من همچین کاری نکردم.
شوکت خانم چشمانش را در حدقه می چرخاند و پر غضب میگوید:
_ تو چطور زبون داری حرف بزنی ها؟ خجالت نمی کشی ؟ اینه جواب زحمت های داداشم؟ میخوای با این کارات آبروشو ببری؟!
به خاله نگاه میکنم و ملتمس لب میزنم :
_ دروغه به خدا.
خاله نگاهش را از صورتم میگیرد.
چشمانم تاب نگهداری بغض خفه کننده گلویم را ندارد و قطره اشکی از گونه ام که رد قرمزی دارد جریان می یابد و به زمین می چکد.
ناباور سرم را تکان میدهم. خاله چرا رویش را برگرداند؟ مگر باورم ندارد؟
درد دارم. قلبم درد میکند. از شدت ناتوانی قلبم درد میکند.
شیما کنارم می ایستد. نگاهم را به سویش بر میگردانم. لیوانی را دستم میدهد. مهربان شده یا دلش برایم سوخته؟
لبخند تلخی بر لب می رانم و جرعه ای ازش می نوشم. شیرین است. میداند که اگر قند خونم بیفتد غش میکنم. باور کنم که باورم کرده؟!
خاله روی مبل روبروی شوکت خانم نشسته و خیره گل های فرش است. شوکت خانم باز با دستش آبریزی چشم چپ نیمه بازش را پاک میکند و رو به خاله می گوید:
_ من همیشه گفتم الانم میگم دختر رو باید زود شوهر داد اگه بمونه خونه دیر یا زود آبروریزی میکنه.
مکث می کند تا فس فس سی*ن*ه اش کمتر شود و ادامه میدهد:
_ این هم که مادر و پدری سرش نبوده و شماها آزاد گذاشتینش اینم شد نتیجش.
با هر حرفش انگار چاقویی را وارد قلبم کرده باشند درد می گیرم و دردناک تر از همه چیز آن نیشخند گوشه لب کامران است.
_ از من گفتن خواستگاری چیزی اومد بدین بره سر زندگیش تا آبرو ریزی راه ننداخته.
سکوت خاله در برابر حرف هایش عذابم میدهد. سکوتش تایید حرف های شوکت خانم است و این یعنی خاله هیچ مرا نشناخته.
شوکت خانم از جایش بلند میشود و به روشویی می رود .خاله هم سرش را پایین انداخته و به فکر فرو رفته است.
کاش باورم میکرد. کاش در این دوازده سال کمی من را می شناخت!
کامران روی مبلی نزدیک راه پله ها می نشیند و مشغول پوست کندن موزی میشود.
آهی میکشم . تلافی اش را حتما سر کامران در می آوردم. شیما کجا رفت؟
به طرف آشپزخانه نگاه میکنم . ورودی آشپزخانه ایستاده و نگاهش زوم جایی بین کمرم است.
با شک به جایی که خیره است نگاه میکنم و آه از نهادم بلند میشود.
ماری که جیبم گذاشته بودم سرش را بیرون آورده و با زبانش مشغول مزه کردن هواست و هر از گاهی پیچ و تابی به سرش میدهد.
تند از سرش می گیرم و داخل جیب بزرگ هودی ام بر میگردانم. نگاه متعجبش را به صورتم می رساند و دهانش مثل ماهی باز و بسته میشود اما صدایی بیرون نمی آید.
با کف دستم اشک های روی صورتم را پاک میکنم و جای سیلی خاله گز گز میکند. نگاه شیما بین جیبم و صورتم در حرکته و حالتش نشان از شدت تعجبش خبر میدهد.به طرف راه پله ها میروم و سر کامران از بشقاب میوه اش بالا می آید و لبخند تمسخر آمیزی روی لبش می نشاند .
می ایستم و با نفرت به چشمان کریهش نگاه میکنم و آرام لب میزنم :
_ پشیمون میشی.
لبخند تمسخر آمیزش را بزرگ تر میکند و با دستش " برو بابا " یی می گوید.
خودم را به اتاقم می رسانم و درش را قفل میکنم.
مار را از جیبم بیرون می آورم و آرام روی تختم می گذارم.
گوشیم را از جیبم بیرون میکشم و نگاهم به پیام نیما می افتد که نوشته " هر کی زود رفت خونه بگه "
گوشی را روی میز می اندازم و هودی را از تنم بیرون می کشم . شلوارم را هم با یک شلوارک راحتی عوض میکنم.
به سمت تختم نگاه می کنم و مار را در حال نگاه کردن به خودم می بینم. لبخندی به رویش میزنم.
کش مویم را باز میکنم. دستی بین موهایم می کشم و به نرمی ماساژ میدهم.
به سمت قفسه کتاب میروم و بعد از یک نگاه کلی کتاب مورد نظرم را پیدا میکنم. خودم را روی تخت پرت میکنم و کتاب را جلویم می گذارم.
به مار نگاه میکنم. نگاهش به منه و با یک پیچش سرش را روی دمش گذاشته است.
_ خب بزار ببینم از کدوم نوعی و زهرت تا چه حد دردناکه!
سرش را از روی دمش بر میدارد و دوباره به همان حالت بر میگردد.
می خندم!
_ میدونم حرفامو متوجه میشی.
صفحه ای را باز میکنم و میخوانم اما حواسم تا حدودی به سمت ماری است که پیدا کرده ام و حسی میگوید که از من حرف شنوی دارد.
کمی به سمت کتاب میخزد و دوباره مدل خوابیدنش را از سر میگیرد.
بعد از یک ساعت گشتن دنبال اطلاعاتی که میخواستم پیدا میکنم:
گونه ای که حداکثر اندازشون تا نیم متر میرسد. در چند رنگ مختلف هستند و اکثرا ساکن جنگل و مناطق مرطوب اند. زهرش کشنده نیست اما دردناک است و تا چند روز درد شدیدی را به قربانیانش متحمل میشود.
نیشم رفته رفته شل میشود و لبخند عمیقی روی لبم شکل میگیرد.