جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sevda_ با نام [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,863 بازدید, 55 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sevda_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

چطوره؟

  • خوبه مشتاق ادامشم

    رای: 4 57.1%
  • اصلا جذب نمیکنه

    رای: 0 0.0%
  • نخونده ام

    رای: 3 42.9%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_28



صدای بحث خاله و شوکت خانم مثل ناقوس مرگ است که با هر کلمه اش نفس را در سی*ن*ه ام حبس میکند. از ترس قلبم خالی میشود و دوباره پر.

با دیدن من سکوت بر فضا حاکم میشود.
عصبانیت خاله از قرمزی کناره های بینی اش معلوم است. فس فس سی*ن*ه های شوکت خانم پر صدا شده . کامران با اسپری دستش که برای آدم های آسمی است کنار شوکت خانم ایستاده و با خصومت نگاهم میکند.

اولین بار است که چشمان شیما را اینگونه نگران میبینم و من نمی دانم چه کار کنم؟!

خاله نزدیکم میشود و چند ثانیه بعد، دستم روی گونه ایست که بی رحمانه مورد ضرب دست خاله قرار گرفته است. بغض میکنم. بی دلیل چشمانم تر میشود اما مغرور تر از این حرف هایم که جلوی آنها اشک بریزم.

دندان های خاله از حرص روی هم ساییده میشود و از بین دندان هایش با چشمانی که از عصبانیت بزرگ تر شده میگوید:

_ تا این وقت شب کجا بودی؟

احتمالا منظورش از این وقت شب، به هوایی است که به تازگی تاریک شده.
به آرامی زمزمه میکنم :

_ ب.....بیرون.

شاید آرام صحبت کردنم به خاطر این است که میدانم همه چیز از زیر سر شوکت خانم و کامران است و تا جایی که آنها را می شناسم. میدانم که لابد آنقدر پیاز داغش را زیاد کرده اند که خاله اینگونه عصبانی شده است.

_ بیرون چیکار میکردی؟

مگر نگفته بودم؟ موقع رفتن گفته بودم که برای دیدن لباس ها میروم. درست است دروغ گفته بودم و به جای دیدن لباس ها به جنگل رفته بودم اما مطمعنم کسی نمی دانست که در جنگل بودم.


شوکت خانم دستی به چشم چپش که نیمه باز است می کشد و با فس فس می گوید :

_ می خواست چیکار کنه؟ با همون پسری بوده که کامران دیده.

رنگم می پرد. نه از اینکه کار اشتباهی کرده باشم از اینکه مورد تهمت واقع شده ام.
پسر؟ نکند منظورش دکتر باشد؟ ولی توی آن شلوغی من را از کجا دیده؟
خاله با عصبانیت می غرد :

_ چه پسری شوکت؟ حرف دهنتو بفهم. افسون اونجور دختری نیست.

اونجور دختر نبودم و اینگونه به صورتم کوبیده بودی؟
به نظرت اونجور دختر نیستم و نشنیده حرف هایم را قضاوتم کردی؟

قلبم میگیرد. کاش پدر و مادرم را داشتم . کاش کنارم بودند. احساس تنهایی و بی کسی بغض گلویم را بزرگ تر میکند.

_ یعنی میخوای بگی کامران دروغ میگه؟ با جفت چشای خودش دیده که پسره اینو سر خیابون سوار ماشین کرده و برده.

از شدت ترس دهانم خشک میشود. ناباور و با چشمانی گرد شده به کامرانی نگاه میکنم که با پوزخند نشسته گوشه لبش نظاره گرم است.

تهمتش قلبم را می سوزاند و حالم را خراب میکند. شیما از کنارم می گذرد و به آشپزخانه میرود.
باید از خودم دفاع کنم وگرنه خفه میشوم.

_ دروغه من همچین کاری نکردم.

شوکت خانم چشمانش را در حدقه می چرخاند و پر غضب میگوید:

_ تو چطور زبون داری حرف بزنی ها؟ خجالت نمی کشی ؟ اینه جواب زحمت های داداشم؟ میخوای با این کارات آبروشو ببری؟!

به خاله نگاه میکنم و ملتمس لب میزنم :

_ دروغه به خدا.

خاله نگاهش را از صورتم میگیرد.
#part_29



چشمانم تاب نگهداری بغض خفه کننده گلویم را ندارد و قطره اشکی از گونه ام که رد قرمزی دارد جریان می یابد و به زمین می چکد.

ناباور سرم را تکان میدهم. خاله چرا رویش را برگرداند؟ مگر باورم ندارد؟
درد دارم. قلبم درد میکند. از شدت ناتوانی قلبم درد میکند.

شیما کنارم می ایستد. نگاهم را به سویش بر میگردانم. لیوانی را دستم میدهد. مهربان شده یا دلش برایم سوخته؟

لبخند تلخی بر لب می رانم و جرعه ای ازش می نوشم. شیرین است. میداند که اگر قند خونم بیفتد غش میکنم. باور کنم که باورم کرده؟!

خاله روی مبل روبروی شوکت خانم نشسته و خیره گل های فرش است. شوکت خانم باز با دستش آبریزی چشم چپ نیمه بازش را پاک میکند و رو به خاله می گوید:

_ من همیشه گفتم الانم میگم دختر رو باید زود شوهر داد اگه بمونه خونه دیر یا زود آبروریزی میکنه‌.

مکث می کند تا فس فس سی*ن*ه اش کمتر شود و ادامه میدهد:

_ این هم که مادر و پدری سرش نبوده و شماها آزاد گذاشتینش اینم شد نتیجش.

با هر حرفش انگار چاقویی را وارد قلبم کرده باشند درد می گیرم و دردناک تر از همه چیز آن نیشخند گوشه لب کامران است.

_ از من گفتن خواستگاری چیزی اومد بدین بره سر زندگیش تا آبرو ریزی راه ننداخته.

سکوت خاله در برابر حرف هایش عذابم میدهد. سکوتش تایید حرف های شوکت خانم است و این یعنی خاله هیچ مرا نشناخته.


شوکت خانم از جایش بلند میشود و به روشویی می رود .‌خاله هم سرش را پایین انداخته و به فکر فرو رفته است.

کاش باورم میکرد. کاش در این دوازده سال کمی من را می شناخت!
کامران روی مبلی نزدیک راه پله ها می نشیند و مشغول پوست کندن موزی میشود.

آهی میکشم . تلافی اش را حتما سر کامران در می آوردم. شیما کجا رفت؟
به طرف آشپزخانه نگاه میکنم . ورودی آشپزخانه ایستاده و نگاهش زوم جایی بین کمرم است.

با شک به جایی که خیره است نگاه میکنم و آه از نهادم بلند میشود.
ماری که جیبم گذاشته بودم سرش را بیرون آورده و با زبانش مشغول مزه کردن هواست و هر از گاهی پیچ و تابی به سرش میدهد.

تند از سرش می گیرم و داخل جیب بزرگ هودی ام بر میگردانم. نگاه متعجبش را به صورتم می رساند و دهانش مثل ماهی باز و بسته میشود اما صدایی بیرون نمی آید.

با کف دستم اشک های روی صورتم را پاک میکنم و جای سیلی خاله گز گز میکند‌. نگاه شیما بین جیبم و صورتم در حرکته و حالتش نشان از شدت تعجبش خبر میدهد.به طرف راه پله ها میروم و سر کامران از بشقاب میوه اش بالا می آید و لبخند تمسخر آمیزی روی لبش می نشاند .
می ایستم و با نفرت به چشمان کریهش نگاه میکنم و آرام لب میزنم :

_ پشیمون میشی.

لبخند تمسخر آمیزش را بزرگ تر میکند و با دستش " برو بابا " یی می گوید.
خودم را به اتاقم می رسانم و درش را قفل میکنم.


مار را از جیبم بیرون می آورم و آرام روی تختم می گذارم.
گوشیم را از جیبم بیرون میکشم و نگاهم به پیام نیما می افتد که نوشته " هر کی زود رفت خونه بگه "

گوشی را روی میز می اندازم و هودی را از تنم بیرون می کشم . شلوارم را هم با یک شلوارک راحتی عوض میکنم‌.

به سمت تختم نگاه می کنم و مار را در حال نگاه کردن به خودم می بینم. لبخندی به رویش میزنم.
کش مویم را باز میکنم. دستی بین موهایم می کشم و به نرمی ماساژ میدهم.

به سمت قفسه کتاب میروم و بعد از یک نگاه کلی کتاب مورد نظرم را پیدا میکنم. خودم را روی تخت پرت میکنم و کتاب را جلویم می گذارم.

به مار نگاه میکنم. نگاهش به منه و با یک پیچش سرش را روی دمش گذاشته است.

_ خب بزار ببینم از کدوم نوعی و زهرت تا چه حد دردناکه!

سرش را از روی دمش بر میدارد و دوباره به همان حالت بر میگردد.
می خندم!

_ میدونم حرفامو متوجه میشی.

صفحه ای را باز میکنم و میخوانم اما حواسم تا حدودی به سمت ماری است که پیدا کرده ام و حسی میگوید که از من حرف شنوی دارد.

کمی به سمت کتاب میخزد و دوباره مدل خوابیدنش را از سر میگیرد.
بعد از یک ساعت گشتن دنبال اطلاعاتی که میخواستم پیدا میکنم:
گونه ای که حداکثر اندازشون تا نیم متر میرسد. در چند رنگ مختلف هستند و اکثرا ساکن جنگل و مناطق مرطوب اند. زهرش کشنده نیست اما دردناک است و تا چند روز درد شدیدی را به قربانیانش متحمل میشود.

نیشم رفته رفته شل میشود و لبخند عمیقی روی لبم شکل میگیرد.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_29



چشمانم تاب نگهداری بغض خفه کننده گلویم را ندارد و قطره اشکی از گونه ام که رد قرمزی دارد جریان می یابد و به زمین می چکد.

ناباور سرم را تکان میدهم. خاله چرا رویش را برگرداند؟ مگر باورم ندارد؟
درد دارم. قلبم درد میکند. از شدت ناتوانی قلبم درد میکند.

شیما کنارم می ایستد. نگاهم را به سویش بر میگردانم. لیوانی را دستم میدهد. مهربان شده یا دلش برایم سوخته؟

لبخند تلخی بر لب می رانم و جرعه ای ازش می نوشم. شیرین است. میداند که اگر قند خونم بیفتد غش میکنم. باور کنم که باورم کرده؟!

خاله روی مبل روبروی شوکت خانم نشسته و خیره گل های فرش است. شوکت خانم باز با دستش آبریزی چشم چپ نیمه بازش را پاک میکند و رو به خاله می گوید:

_ من همیشه گفتم الانم میگم دختر رو باید زود شوهر داد اگه بمونه خونه دیر یا زود آبروریزی میکنه‌.

مکث می کند تا فس فس سی*ن*ه اش کمتر شود و ادامه میدهد:

_ این هم که مادر و پدری سرش نبوده و شماها آزاد گذاشتینش اینم شد نتیجش.

با هر حرفش انگار چاقویی را وارد قلبم کرده باشند درد می گیرم و دردناک تر از همه چیز آن نیشخند گوشه لب کامران است.

_ از من گفتن خواستگاری چیزی اومد بدین بره سر زندگیش تا آبرو ریزی راه ننداخته.

سکوت خاله در برابر حرف هایش عذابم میدهد. سکوتش تایید حرف های شوکت خانم است و این یعنی خاله هیچ مرا نشناخته.


شوکت خانم از جایش بلند میشود و به روشویی می رود .‌خاله هم سرش را پایین انداخته و به فکر فرو رفته است.

کاش باورم میکرد. کاش در این دوازده سال کمی من را می شناخت!
کامران روی مبلی نزدیک راه پله ها می نشیند و مشغول پوست کندن موزی میشود.

آهی میکشم . تلافی اش را حتما سر کامران در می آوردم. شیما کجا رفت؟
به طرف آشپزخانه نگاه میکنم . ورودی آشپزخانه ایستاده و نگاهش زوم جایی بین کمرم است.

با شک به جایی که خیره است نگاه میکنم و آه از نهادم بلند میشود.
ماری که جیبم گذاشته بودم سرش را بیرون آورده و با زبانش مشغول مزه کردن هواست و هر از گاهی پیچ و تابی به سرش میدهد.

تند از سرش می گیرم و داخل جیب بزرگ هودی ام بر میگردانم. نگاه متعجبش را به صورتم می رساند و دهانش مثل ماهی باز و بسته میشود اما صدایی بیرون نمی آید.

با کف دستم اشک های روی صورتم را پاک میکنم و جای سیلی خاله گز گز میکند‌. نگاه شیما بین جیبم و صورتم در حرکته و حالتش نشان از شدت تعجبش خبر میدهد.به طرف راه پله ها میروم و سر کامران از بشقاب میوه اش بالا می آید و لبخند تمسخر آمیزی روی لبش می نشاند .
می ایستم و با نفرت به چشمان کریهش نگاه میکنم و آرام لب میزنم :

_ پشیمون میشی.

لبخند تمسخر آمیزش را بزرگ تر میکند و با دستش " برو بابا " یی می گوید.
خودم را به اتاقم می رسانم و درش را قفل میکنم.


مار را از جیبم بیرون می آورم و آرام روی تختم می گذارم.
گوشیم را از جیبم بیرون میکشم و نگاهم به پیام نیما می افتد که نوشته " هر کی زود رفت خونه بگه "

گوشی را روی میز می اندازم و هودی را از تنم بیرون می کشم . شلوارم را هم با یک شلوارک راحتی عوض میکنم‌.

به سمت تختم نگاه می کنم و مار را در حال نگاه کردن به خودم می بینم. لبخندی به رویش میزنم.
کش مویم را باز میکنم. دستی بین موهایم می کشم و به نرمی ماساژ میدهم.

به سمت قفسه کتاب میروم و بعد از یک نگاه کلی کتاب مورد نظرم را پیدا میکنم. خودم را روی تخت پرت میکنم و کتاب را جلویم می گذارم.

به مار نگاه میکنم. نگاهش به منه و با یک پیچش سرش را روی دمش گذاشته است.

_ خب بزار ببینم از کدوم نوعی و زهرت تا چه حد دردناکه!

سرش را از روی دمش بر میدارد و دوباره به همان حالت بر میگردد.
می خندم!

_ میدونم حرفامو متوجه میشی.

صفحه ای را باز میکنم و میخوانم اما حواسم تا حدودی به سمت ماری است که پیدا کرده ام و حسی میگوید که از من حرف شنوی دارد.

کمی به سمت کتاب میخزد و دوباره مدل خوابیدنش را از سر میگیرد.
بعد از یک ساعت گشتن دنبال اطلاعاتی که میخواستم پیدا میکنم:
گونه ای که حداکثر اندازشون تا نیم متر میرسد. در چند رنگ مختلف هستند و اکثرا ساکن جنگل و مناطق مرطوب اند. زهرش کشنده نیست اما دردناک است و تا چند روز درد شدیدی را به قربانیانش متحمل میشود.

نیشم رفته رفته شل میشود و لبخند عمیقی روی لبم شکل میگیرد.
#part_30


بدون توجه به ماری که کنارم است روی تخت دراز میکشم و دنبال نقشه ای می گردم تا بتوانم با این مار کامران را بترسانم و کمی آرام شوم.

دلم بدجور شکسته ، از رفتار خاله ناجور شکسته.
دستم را روی گونه ام می گذارم و لمسش میکنم. چشمانم را می بندم و نفس عمیقی میکشم.

ذهنم به سمت آنا کشیده میشود. یعنی قراره اولین دوست مدرسه ایم را به دست نیاورده از دست بدم؟ از باران می ترسید.‌ باران مگر ترسیدن داشت؟!

نیما چرا تا حالا به خانه نیامده بود ؟ باید از داشتن خالکوبی اش مطمعن میشدم تا بتوانم ذهنم را سامان دهم هرچند که امروز در جنگل فهمیده بودم که یک استعداد خاصی دارم.

به ساعت نگاه میکنم تا شام کمی وقت است و نمی دانم به پایین بروم یا نه؟
اگر جلوی عمو منوچهر هم شروع کنند می توانم دم نزنم؟

هیچ نمی خواهم ذهنیت عمو منوچهر نسبت به من عوض شود.
جلوی آینه می ایستم و به صورتم نگاه میکنم. رد انگشتان خاله روی گونه ام کمی پیداست.

به پوست صورتم دست می کشم. سبزه بودن را دوست ندارم به نظرم تیره رنگ بودن زیبا نیست و به همین علت خودم را زیبا نمی دانم.

به چشم و ابرو هایم نگاه میکنم و حرف نیما در ذهنم جان میگیرد " گاهی حس میکنم از خود هندوستان تلپ افتاده به اینجا. شبیه دخترای هندی!"

ابرو های مشکی و پرپشتی که تا شقیقه ام امتداد یافته و چشمانی قهوه ای رنگ بزرگی که زیر پلک های بلند قرار گرفته، من را زیادی شبیه دختران هندی کرده است.

تقه ای به در میخورد و من از ناگهانی بودنش از جا می پرم. پشت بندش صدای ضعیف شیما شنیده میشود

_ مامان میگه بیا پایین!

قلبم ضربان میگیرد و ترس برم میدارد. نکند خاله بخواهد جلوی همه بیانش کند؟
سمت کمدم میروم و ساحلی بلندم را می پوشم و شالی را روی موهای بازم می اندازم.

شکلاتی را داخل دهانم میگذارم تا بتوانم دوام بیاورم. به سمت در میروم و قفلش را باز میکنم .

ناگهان ماره یادم می افتد و به سمتش برمیگردم. روی تخت نمی بینمش و نفسم میرود. به اطراف چشم می گردانم و می بینم که از روی زمین پشت سرم می خزد.

نفس آسوده ای میکشم . خم میشوم و آرام می گویم :

_ بمون تو اتاق و به هیچ وجه جایی نرو تا برگردم.

می ایستد . در را پشت سرم می بندم.
وقتی با چیزی ورای تصورمان روبرو می شویم نمی توانیم هضمش کنیم و این باعث میشود که آسان بگیریم جوری که انگار با عادی ترین چیز ممکن روبرو شده ایم و من بعد از این اتفاقات خیلی عادی و بیخیالم.


سرسفره کنار شیما می نشینم و به عمو منوچهری که خستگی از سر و صورتش می بارد به آرامی سلام میدهم و جوابی می شنوم.

نیما آن طرف سفره کنار کامران نشسته و درباره تیم ملی و بازیکنانش صحبت میکنند.

برای خودم کمی برنج میکشم و مقداری خورشت نیز رویش اضافه میکنم. گرسنه ام اما اشتها ندارم.

شیما مثل چند روز گذشته با غذایش بازی میکند و من حس میکنم گونه هایش کمی آب شده. موهایش را دیگر باز نمی گذارد و دیگر بوی خوش لیمو نمی دهد.
و باز کامران در ذهنم نقش می بندد.

بعد از شام صحبت از هر دری وری میشود و میدانم که اگر تا الان در مورد تهمتی که کامران به من زده سخن گفته نشده دیگر نخواهند گفت. کمی خیالم آسوده است.

به چت های بچه ها در گروه نگاه میکنم. گروه مدرسه ای که من در آن مثل روح می مانم و همیشه فقط ناظرم.

_ دایی جان کارا تو تهران خوب پیش رفت؟

عمو منوچهر دستی به ریش های پروفسوری کوتاهش میکشد و کمی در جایش جابه جا میشود در جواب کامران می گوید:

_ خوب بود.فقط انگاری یه مشکلی برا برادر زاده آقای گنجی پیش اومده بود که جلسه رو زود جمع و جور کردیم. نشد از تو صحبت کنم براش.

کامران پکر میشود اما لبخند مصنوعی میزند و میگوید:

_ عیبی نداره دایی جان حالا چه عجله ایِ.

دایی جانی که به ریش عمو منوچهر می بندد عصبیم میکند. مثلا با این کارهایش میخواهد احترامش را نشان دهد؟!


باز اون " مثلا" هایی که موقع صحبت استفاده میکند قابل تحمل تر است. به آرامی از جایم بلند میشوم و بدون نگاه کردن به کسی به طرف اتاقم میروم.

میخواهم در اتاقم را باز کنم که شیما میرسد و با نگاه کردن به پشت سرش آرام میگوید:

_ اون مار و چیکار کردی؟

_ تو اتاقه!

چشم غره ای میرود و باز میگوید:

_ مثل دفعه قبل که نَزَدِت؟

نگرانمه؟ یا کنجکاوی اش عود کرده؟
منظورش از دفعه قبل به هشت سال پیش است.

_ نه

این طرف و آن طرف را نگاه میکند. اخلاقش است میدانم که میخواهد چیزی بپرسد اما نمی داند بپرسد یا نه.

_ باز میخوای حال کیو بگیری؟

به آبی چشمانش که با سبز قاطی شده نگاه میکنم

_ خودت میدونی!

برقی از چشمانش میگذرد میدانم که خوشحال میشود.
کمی به صورتم نگاه میکند و به اتاقش میرود. صدای قفل کردن در اتاقش گوشم را زینت میبخشد.

در اتاقم را باز میکنم و اول از همه چشمم به ماره می افتد که روی تخت جا خوش کرده و با صدای در سرش را بلند کرده است.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_30


بدون توجه به ماری که کنارم است روی تخت دراز میکشم و دنبال نقشه ای می گردم تا بتوانم با این مار کامران را بترسانم و کمی آرام شوم.

دلم بدجور شکسته ، از رفتار خاله ناجور شکسته.
دستم را روی گونه ام می گذارم و لمسش میکنم. چشمانم را می بندم و نفس عمیقی میکشم.

ذهنم به سمت آنا کشیده میشود. یعنی قراره اولین دوست مدرسه ایم را به دست نیاورده از دست بدم؟ از باران می ترسید.‌ باران مگر ترسیدن داشت؟!

نیما چرا تا حالا به خانه نیامده بود ؟ باید از داشتن خالکوبی اش مطمعن میشدم تا بتوانم ذهنم را سامان دهم هرچند که امروز در جنگل فهمیده بودم که یک استعداد خاصی دارم.

به ساعت نگاه میکنم تا شام کمی وقت است و نمی دانم به پایین بروم یا نه؟
اگر جلوی عمو منوچهر هم شروع کنند می توانم دم نزنم؟

هیچ نمی خواهم ذهنیت عمو منوچهر نسبت به من عوض شود.
جلوی آینه می ایستم و به صورتم نگاه میکنم. رد انگشتان خاله روی گونه ام کمی پیداست.

به پوست صورتم دست می کشم. سبزه بودن را دوست ندارم به نظرم تیره رنگ بودن زیبا نیست و به همین علت خودم را زیبا نمی دانم.

به چشم و ابرو هایم نگاه میکنم و حرف نیما در ذهنم جان میگیرد " گاهی حس میکنم از خود هندوستان تلپ افتاده به اینجا. شبیه دخترای هندی!"

ابرو های مشکی و پرپشتی که تا شقیقه ام امتداد یافته و چشمانی قهوه ای رنگ بزرگی که زیر پلک های بلند قرار گرفته، من را زیادی شبیه دختران هندی کرده است.

تقه ای به در میخورد و من از ناگهانی بودنش از جا می پرم. پشت بندش صدای ضعیف شیما شنیده میشود

_ مامان میگه بیا پایین!

قلبم ضربان میگیرد و ترس برم میدارد. نکند خاله بخواهد جلوی همه بیانش کند؟
سمت کمدم میروم و ساحلی بلندم را می پوشم و شالی را روی موهای بازم می اندازم.

شکلاتی را داخل دهانم میگذارم تا بتوانم دوام بیاورم. به سمت در میروم و قفلش را باز میکنم .

ناگهان ماره یادم می افتد و به سمتش برمیگردم. روی تخت نمی بینمش و نفسم میرود. به اطراف چشم می گردانم و می بینم که از روی زمین پشت سرم می خزد.

نفس آسوده ای میکشم . خم میشوم و آرام می گویم :

_ بمون تو اتاق و به هیچ وجه جایی نرو تا برگردم.

می ایستد . در را پشت سرم می بندم.
وقتی با چیزی ورای تصورمان روبرو می شویم نمی توانیم هضمش کنیم و این باعث میشود که آسان بگیریم جوری که انگار با عادی ترین چیز ممکن روبرو شده ایم و من بعد از این اتفاقات خیلی عادی و بیخیالم.


سرسفره کنار شیما می نشینم و به عمو منوچهری که خستگی از سر و صورتش می بارد به آرامی سلام میدهم و جوابی می شنوم.

نیما آن طرف سفره کنار کامران نشسته و درباره تیم ملی و بازیکنانش صحبت میکنند.

برای خودم کمی برنج میکشم و مقداری خورشت نیز رویش اضافه میکنم. گرسنه ام اما اشتها ندارم.

شیما مثل چند روز گذشته با غذایش بازی میکند و من حس میکنم گونه هایش کمی آب شده. موهایش را دیگر باز نمی گذارد و دیگر بوی خوش لیمو نمی دهد.
و باز کامران در ذهنم نقش می بندد.

بعد از شام صحبت از هر دری وری میشود و میدانم که اگر تا الان در مورد تهمتی که کامران به من زده سخن گفته نشده دیگر نخواهند گفت. کمی خیالم آسوده است.

به چت های بچه ها در گروه نگاه میکنم. گروه مدرسه ای که من در آن مثل روح می مانم و همیشه فقط ناظرم.

_ دایی جان کارا تو تهران خوب پیش رفت؟

عمو منوچهر دستی به ریش های پروفسوری کوتاهش میکشد و کمی در جایش جابه جا میشود در جواب کامران می گوید:

_ خوب بود.فقط انگاری یه مشکلی برا برادر زاده آقای گنجی پیش اومده بود که جلسه رو زود جمع و جور کردیم. نشد از تو صحبت کنم براش.

کامران پکر میشود اما لبخند مصنوعی میزند و میگوید:

_ عیبی نداره دایی جان حالا چه عجله ایِ.

دایی جانی که به ریش عمو منوچهر می بندد عصبیم میکند. مثلا با این کارهایش میخواهد احترامش را نشان دهد؟!


باز اون " مثلا" هایی که موقع صحبت استفاده میکند قابل تحمل تر است. به آرامی از جایم بلند میشوم و بدون نگاه کردن به کسی به طرف اتاقم میروم.

میخواهم در اتاقم را باز کنم که شیما میرسد و با نگاه کردن به پشت سرش آرام میگوید:

_ اون مار و چیکار کردی؟

_ تو اتاقه!

چشم غره ای میرود و باز میگوید:

_ مثل دفعه قبل که نَزَدِت؟

نگرانمه؟ یا کنجکاوی اش عود کرده؟
منظورش از دفعه قبل به هشت سال پیش است.

_ نه

این طرف و آن طرف را نگاه میکند. اخلاقش است میدانم که میخواهد چیزی بپرسد اما نمی داند بپرسد یا نه.

_ باز میخوای حال کیو بگیری؟

به آبی چشمانش که با سبز قاطی شده نگاه میکنم

_ خودت میدونی!

برقی از چشمانش میگذرد میدانم که خوشحال میشود.
کمی به صورتم نگاه میکند و به اتاقش میرود. صدای قفل کردن در اتاقش گوشم را زینت میبخشد.

در اتاقم را باز میکنم و اول از همه چشمم به ماره می افتد که روی تخت جا خوش کرده و با صدای در سرش را بلند کرده است.
#part_31



شالم را روی زمین پرت میکنم و جلوی پنجره اتاقم می ایستم. بازش میکنم و خنکی هوا صورتم را نوازش میکند. چشمانم را می بندم و نفس عمیقی می کشم. بینی ام پر از بوی نم خاک و علف میشود.

به سمت ماره برمیگردم. چشمانش را بسته و خوابیده انگاری‌.
دهانم از تعجب باز می ماند. چطور انقدر خونسرد جلوی یک انسان می تواند بخوابد ؟
اصلا چرا سعی نکرد نیشم بزنه؟ پوفی میکشم.

پنجره را می بندم و ساحلی را از تنم خارج میکنم. جلوی آینه قدی اتاقم می ایستم. آن علامت پشت گردنم یادم می افتد. قلبم هیجان میگیرد و خود را تند تند به قفسه سی*ن*ه ام می کوبد. سعی میکنم آرام شوم و نفس های عمیقی میکشم.
روی تخت می نشینم و مار چشمانش را باز میکند. کمی به طرفش خم میشوم.

_ شاید دیوونه به نظر بیام اما حس میکنم که میفهمی چی میگم. نمی دونم اینجا راحتی یا نه اما اگه کمکم کنی اجازه میدم بری.

تکخندی به حرف هایم میزنم.

_ البته میدونم اگه بخوای میتونی بری اما باز دیگه. و اینکه باز دارم میگم من دیوونه نیستم فقط حس میکنم حرفامو متوجه میشی.

گوشی ام را بر میدارم و به عکسی که پنهانی از کامران گرفته ام میزنم و صفحه گوشی را جلوی مار میگیرم.

_ اینو میبینی؟ میخوام که دستشو نیش بزنی. میدونم که زهرت کشنده نیست البته امیدوارم اینطور باشه.

گوشی را می بندم و به ماری که بی توجه به من روی تخت خوابیده و اطراف را نگاه میکند می گویم:

_ میخوام چند روز درد بکشه. طعم درد زهراگین و ترس از مردن رو بچشه.

پوف عصبی میکشم. دیوانه شده ام رسما!
مار را کنار میزنم و روی تخت دراز میکشم.


با صدای عربده های کامران از خواب می پرم و قلبم ضربان میگیرد. دستم را روی قلبم می گذارم تا انقدر به هر دلیل و بی دلیلی نکوبد.
این روز ها زیادی آدرنالین خونم بالا میرود.

با همان شلوارک و تاب آستین کوتاه سراسیمه از پله ها سرازیر می شوم و صدای قدم های شیما را هم پشت سرم می شنوم.

_ آی خدا مُردَم!

به اتاقشان می رسم و کمی بعد نیما هم به جمعمان اضافه میشود.
آثار خواب در چشمان همه پیداست. کامران با رکابی آبی رنگ بدن پر مویش را به نمایش گذاشته است. در آن گیراگیر و میان عربده های پر دردش من عوقم میگیرد.
دستش را گرفته و بالا پایین می پرد و عربده می کشد

_ آی مُردَم!

_ آروم باش پسرم چی شده؟

خاله به طرف آشپزخانه میرود. لابد برای آوردن آب یا آب قندی!
عمو منوچهر کامران بی قرار را می گیرد و می گوید :

_ چی شده ؟ چرا اینجوری میکنی؟

کامران همانطور که دستش را گرفته به اطراف چشم می گرداند و همزمان میگوید :

_ مار ، مار نیشم زد.

لرزی از بدنم عبور میکند و به طرف شیما بر میگردم. لبخندی گوشه لبش جا خوش کرده و با رضایت نگاهم میکند.
نگاهش را دوست دارم و بیش از آن رضایت خوابیده داخل چشمانش را !


_ چی میگی برا خودت کامران؟ این وقت سال مار کجا بود؟

_ آی درد میکنه!

دایی به طرف اتاق مشترکش با خاله میرود و با صدای بلندی میگوید :

_ الان لباس می پوشم بریم بیمارستان.

خاله لیوان آبی را دست کامران میدهد و کامران از درد یکجا بند نیست.
نیما هنوز نیمه خواب است و ویندوزش کامل بالا نیامده برای همین بی حرف یک طرف اتاق ایستاده.
شوکت خانم دست کامران را نگاه میکند و با صدایی آمیخته به ترس میگوید :

_ یا خدا ! ببین نرگس، نیشه ماره !

او از درد ناله میکند و من دلم خنک میشود . او از دردش میگوید و من لبخند گوشه لب شیما را می بینم. خوشحال است.

_ این وقت سال مار دیگه از کجا پیداش شد؟

خاله زیر لب زمزمه میکند و من در دل به خودم اشاره میکنم.
فکر نمی کردم مار بتواند اینکار را انجام دهد. باز به موهبت خودم ایمان می آورم.

شوکت خانم مشغول لباس پوشیدن میشود و خاله به دنبال عمو منوچهر میرود.
به ناله های کامران گوش میدهم و آرام نزدیکش میشوم.

_ میگن چوب خدا صدا نداره !

آره جون خودم. چوب خدا یا چوب من؟!
اخمش را درهم میکشد و با غیظ " خفه شو " ای می غرد.

با آمدن عمو منوچهر و خاله که آماده شده اند. خیلی زود سوار ماشین میشوند و خاله قبل رفتن می سپارد که ما هم فردا صبح به دنبالشان به بیمارستان برویم.

و من می مانم و شیمایی که از خوشی دیگر خوابش نمی آید و نیمایی که روی کاناپه خوابش برده.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_31



شالم را روی زمین پرت میکنم و جلوی پنجره اتاقم می ایستم. بازش میکنم و خنکی هوا صورتم را نوازش میکند. چشمانم را می بندم و نفس عمیقی می کشم. بینی ام پر از بوی نم خاک و علف میشود.

به سمت ماره برمیگردم. چشمانش را بسته و خوابیده انگاری‌.
دهانم از تعجب باز می ماند. چطور انقدر خونسرد جلوی یک انسان می تواند بخوابد ؟
اصلا چرا سعی نکرد نیشم بزنه؟ پوفی میکشم.

پنجره را می بندم و ساحلی را از تنم خارج میکنم. جلوی آینه قدی اتاقم می ایستم. آن علامت پشت گردنم یادم می افتد. قلبم هیجان میگیرد و خود را تند تند به قفسه سی*ن*ه ام می کوبد. سعی میکنم آرام شوم و نفس های عمیقی میکشم.
روی تخت می نشینم و مار چشمانش را باز میکند. کمی به طرفش خم میشوم.

_ شاید دیوونه به نظر بیام اما حس میکنم که میفهمی چی میگم. نمی دونم اینجا راحتی یا نه اما اگه کمکم کنی اجازه میدم بری.

تکخندی به حرف هایم میزنم.

_ البته میدونم اگه بخوای میتونی بری اما باز دیگه. و اینکه باز دارم میگم من دیوونه نیستم فقط حس میکنم حرفامو متوجه میشی.

گوشی ام را بر میدارم و به عکسی که پنهانی از کامران گرفته ام میزنم و صفحه گوشی را جلوی مار میگیرم.

_ اینو میبینی؟ میخوام که دستشو نیش بزنی. میدونم که زهرت کشنده نیست البته امیدوارم اینطور باشه.

گوشی را می بندم و به ماری که بی توجه به من روی تخت خوابیده و اطراف را نگاه میکند می گویم:

_ میخوام چند روز درد بکشه. طعم درد زهراگین و ترس از مردن رو بچشه.

پوف عصبی میکشم. دیوانه شده ام رسما!
مار را کنار میزنم و روی تخت دراز میکشم.


با صدای عربده های کامران از خواب می پرم و قلبم ضربان میگیرد. دستم را روی قلبم می گذارم تا انقدر به هر دلیل و بی دلیلی نکوبد.
این روز ها زیادی آدرنالین خونم بالا میرود.

با همان شلوارک و تاب آستین کوتاه سراسیمه از پله ها سرازیر می شوم و صدای قدم های شیما را هم پشت سرم می شنوم.

_ آی خدا مُردَم!

به اتاقشان می رسم و کمی بعد نیما هم به جمعمان اضافه میشود.
آثار خواب در چشمان همه پیداست. کامران با رکابی آبی رنگ بدن پر مویش را به نمایش گذاشته است. در آن گیراگیر و میان عربده های پر دردش من عوقم میگیرد.
دستش را گرفته و بالا پایین می پرد و عربده می کشد

_ آی مُردَم!

_ آروم باش پسرم چی شده؟

خاله به طرف آشپزخانه میرود. لابد برای آوردن آب یا آب قندی!
عمو منوچهر کامران بی قرار را می گیرد و می گوید :

_ چی شده ؟ چرا اینجوری میکنی؟

کامران همانطور که دستش را گرفته به اطراف چشم می گرداند و همزمان میگوید :

_ مار ، مار نیشم زد.

لرزی از بدنم عبور میکند و به طرف شیما بر میگردم. لبخندی گوشه لبش جا خوش کرده و با رضایت نگاهم میکند.
نگاهش را دوست دارم و بیش از آن رضایت خوابیده داخل چشمانش را !


_ چی میگی برا خودت کامران؟ این وقت سال مار کجا بود؟

_ آی درد میکنه!

دایی به طرف اتاق مشترکش با خاله میرود و با صدای بلندی میگوید :

_ الان لباس می پوشم بریم بیمارستان.

خاله لیوان آبی را دست کامران میدهد و کامران از درد یکجا بند نیست.
نیما هنوز نیمه خواب است و ویندوزش کامل بالا نیامده برای همین بی حرف یک طرف اتاق ایستاده.
شوکت خانم دست کامران را نگاه میکند و با صدایی آمیخته به ترس میگوید :

_ یا خدا ! ببین نرگس، نیشه ماره !

او از درد ناله میکند و من دلم خنک میشود . او از دردش میگوید و من لبخند گوشه لب شیما را می بینم. خوشحال است.

_ این وقت سال مار دیگه از کجا پیداش شد؟

خاله زیر لب زمزمه میکند و من در دل به خودم اشاره میکنم.
فکر نمی کردم مار بتواند اینکار را انجام دهد. باز به موهبت خودم ایمان می آورم.

شوکت خانم مشغول لباس پوشیدن میشود و خاله به دنبال عمو منوچهر میرود.
به ناله های کامران گوش میدهم و آرام نزدیکش میشوم.

_ میگن چوب خدا صدا نداره !

آره جون خودم. چوب خدا یا چوب من؟!
اخمش را درهم میکشد و با غیظ " خفه شو " ای می غرد.

با آمدن عمو منوچهر و خاله که آماده شده اند. خیلی زود سوار ماشین میشوند و خاله قبل رفتن می سپارد که ما هم فردا صبح به دنبالشان به بیمارستان برویم.

و من می مانم و شیمایی که از خوشی دیگر خوابش نمی آید و نیمایی که روی کاناپه خوابش برده.
#part_32



همراه نیما و شیما وارد بیمارستان می شویم و بعد از یک تماس اتاقشان را پیدا می کنیم.
نیما جلوتر از ما وارد اتاق میشود و آبمیوه های دستش را کنار کامران می گذارد.

کامران دستش را با آن یکی دستش گرفته و هر چند دقیقه یک بار به جای نیش نگاه میکند. جایی که مار نیش زده سیاه شده و کنار سیاهی هم خونمردگی دیده میشود.

_ دکتر چی گفت؟

نیما می پرسد و عمو منوچهر با خستگی صورتش به آرامی جواب میدهد :

_ دکتر بخش هنوز نیومده دیدنش. دانشجو ها یه پادزهر زدن. هر چی راجب دکتر از پرستارا می پرسم میگن به خاطر عید مرخصی ان . دکتر بخش هم اتاق عمله.

خاله و شوکت خانم را نمی بینم

_ خاله اینا کجان؟

_ تو نماز خونه ان.

سرم را تکان میدهم.
کامران در این وضعیت هم دست از هیزی اش بر نمی دارد.
کمی نزدیک میشوم تا جای نیش را از نزدیک ببینم. نیما هم با من نزدیک میشود.
رنگ کامران حسابی پریده و معلوم است که درد دارد.
چی میشود اگر کمی بترسانمش؟

_ سیاه شده نکنه قطعش کنن؟

تقریبا فریاد میزند :

_ چی؟ قطع ؟ چرا باید قطعش کنن؟

در این حین دکتر همراه پرستاری وارد اتاق میشود.
با دیدن دکتر آه از نهادم بلند میشود. چرا باید هر جا برم این دکتر را ببینم؟
تند سرم را بر میگردانم تا من را نبیند.
بالا سر کامران می رسد و پرستار طوطی وار گزارش میدهد :

_ اسم کامران مرادی دیشب حدودای ساعت ۴ صبح آوردنش. وضعیت اورژانسی بود به علت مار گزیدگی و به محض ورود به بیمارستان سرم آنتی زهر تزریق شد. طبق تشخیص دکترای انترن سم مار کشنده نیست.

دکتر زیر لب تشکر میکند و چارت دستش را به پرستار میدهد.


دکتر سرش را بلند میکند و نگاهش به من می افتد کمی روی صورتم مکث میکند. به طرف کامران بر میگردد و می پرسد :

_ چجوری شد مار نیشت زد؟

کامران که با شنیدن حرف دکتر انگار خیالش راحت شده آب دهانش را قورت میدهد و جواب میدهد :

_ خوابیده بودم آقای دکتر. یهو درد وحشتناکی روی مچ دستم حس کردم تند بیدار شدم دیدم یه مار کوچیک داره فرار میکنه‌.

دکتر سرش را تکان میدهد و باز نگاهم میکند.
کامران نگران می پرسد :

_ آقای دکتر دستم سیاه شده قطعش میکنین؟

ناخودآگاه تک خندی میزنم و سر ها به طرفم بر می گردد. از خجالت سرم را پایین می اندازم بعد از چند ثانیه دکتر جواب میدهد :

_ نه چیزی نیس بعد چند روز سیاهی ها رفع میشه.

کامران ملتمس می گوید :

_ آقای دکتر تو رو خدا بگین یه مسکنی چیزی بزنن. خیلی درد میکنه دستم اصلا نمی تونم بلندش کنم.

دکتر به پرستار نگاه میکند و پرستار سری تکان داده و از اتاق خارج میشود.
به اسم دکتر که روی سی*ن*ه اشِ نگاه میکنم. "" سهند نجمی "".

دکتر بعد از اینکه به چندتا سوال عمو منوچهر جواب میدهد به طرف در راه می افتد. وسط راه می ایستد و رو به کامران می پرسد :

_ چجور ماری بود؟ یعنی چه رنگی بود و اندازش چجوری بود؟

سرم را پایین می اندازم تا نگاه دکتر را به خودم نبینم‌.

_ تاریک بود اتاق درست حسابی ندیدمش اما کوچیک بود و به سفید میزد رنگش.

دکتر سرش را تکان میدهد و با انداختن نگاهی به سمتم از اتاق خارج میشود.
کامران سر جایش دراز میکشد و چشمانش را می بندد.

عمو منوچهر توی اتاق قدم میزند و آرام زمزمه میکند :

_ مار این وقت سال تو خونه چیکار میکرد ؟ نکنه بچه مار باشه و مادرشم تو خونه باشه ؟!

به شیما نگاه میکنم. نگاه لبریز از نفرتش را به کامرانی دوخته که روی تخت دراز کشیده و ابرو هایش از درد درهم است.

سنگینی نگاهی را روی خودم حس میکنم و به سمت نیما بر میگردم. با چشمانی باریک شده نگاهم میکند و لب هایش را روی هم فشار میدهد.

***

_ من فقط خواستم بترسونمش نمی خواستم اینجوری بشه.

کلافه دستی به موهایش میکشد.

_ خواستی بترسونیش؟ اگه بمیره چی ها؟

_ نمی میره. زهرش کشنده نیست. فقط قراره چند روزی درد بکشه همین.

جابه جا شدن عصبی اش را متوقف میکند و به چشمانم خیره میشود.

_ همین؟ اصلا به اون بیچاره چیکار داشتی؟ چه ضرری بهت رسونده؟

رفتار های نیما حرصی ام میکند. یعنی انقدر این پسر عمه نکبتش را دوست میداشته و من نمی دانستم؟!
اصلا حق دارد. هر هفته تو تعطیلی مدارس میرفت خانه آنها دیگر طبیعیه.

_ بیچاره؟ تو به اون عوضی میگی بیچاره؟

نزدیکم میشود و با دوستش از بازوهایم میگیرد.

_ افسون میدونم ازش خوشت نمیاد اما حق نداری راجبش اینجوری صحبت کنی اونم بعد بلایی که سرش آوردی.

ناباور میخندم و یک قدم عقب میروم و دستش از بازویم جدا میشود.
شیما از آن ور راهرو به سمتمان می آید و من بی توجه به او جواب میدهم.

_ درسته ازش خوشم نمیاد. هیچ از خودت پرسیدی چرا؟ تو به اونی که میگی بیچاره میدونی چیکار کرده؟ هر وقت منو تنها گیر میاورد میدونی چیا بهم میگفت؟

اخمش درهم است و عصبی هی جا به جا میشود. شیما هم دیگر به ما می رسد و انگار جو متشنج بینمان را می بیند که چیزی نمی گوید.
اما من قلبم شکسته. از رفتار نیما ناراحتم و بغض به گلویم چنگ میزند. با صدای بغضیم ادامه میدهم :

_ به من میگفت یتیم میگفت تو سرخور میگفت گورمو از خونتون گم کنم. تو بهم بگو مگه من چیکارش میکردم که اینجوری میگفت ؟

نزدیکم میشود و آرام می غرد :

_ افسون ! این رفتارت درست نیست. کامران همچین آدمی نیست. هیچ وقت اینجوری نمیگه.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_32



همراه نیما و شیما وارد بیمارستان می شویم و بعد از یک تماس اتاقشان را پیدا می کنیم.
نیما جلوتر از ما وارد اتاق میشود و آبمیوه های دستش را کنار کامران می گذارد.

کامران دستش را با آن یکی دستش گرفته و هر چند دقیقه یک بار به جای نیش نگاه میکند. جایی که مار نیش زده سیاه شده و کنار سیاهی هم خونمردگی دیده میشود.

_ دکتر چی گفت؟

نیما می پرسد و عمو منوچهر با خستگی صورتش به آرامی جواب میدهد :

_ دکتر بخش هنوز نیومده دیدنش. دانشجو ها یه پادزهر زدن. هر چی راجب دکتر از پرستارا می پرسم میگن به خاطر عید مرخصی ان . دکتر بخش هم اتاق عمله.

خاله و شوکت خانم را نمی بینم

_ خاله اینا کجان؟

_ تو نماز خونه ان.

سرم را تکان میدهم.
کامران در این وضعیت هم دست از هیزی اش بر نمی دارد.
کمی نزدیک میشوم تا جای نیش را از نزدیک ببینم. نیما هم با من نزدیک میشود.
رنگ کامران حسابی پریده و معلوم است که درد دارد.
چی میشود اگر کمی بترسانمش؟

_ سیاه شده نکنه قطعش کنن؟

تقریبا فریاد میزند :

_ چی؟ قطع ؟ چرا باید قطعش کنن؟

در این حین دکتر همراه پرستاری وارد اتاق میشود.
با دیدن دکتر آه از نهادم بلند میشود. چرا باید هر جا برم این دکتر را ببینم؟
تند سرم را بر میگردانم تا من را نبیند.
بالا سر کامران می رسد و پرستار طوطی وار گزارش میدهد :

_ اسم کامران مرادی دیشب حدودای ساعت ۴ صبح آوردنش. وضعیت اورژانسی بود به علت مار گزیدگی و به محض ورود به بیمارستان سرم آنتی زهر تزریق شد. طبق تشخیص دکترای انترن سم مار کشنده نیست.

دکتر زیر لب تشکر میکند و چارت دستش را به پرستار میدهد.


دکتر سرش را بلند میکند و نگاهش به من می افتد کمی روی صورتم مکث میکند. به طرف کامران بر میگردد و می پرسد :

_ چجوری شد مار نیشت زد؟

کامران که با شنیدن حرف دکتر انگار خیالش راحت شده آب دهانش را قورت میدهد و جواب میدهد :

_ خوابیده بودم آقای دکتر. یهو درد وحشتناکی روی مچ دستم حس کردم تند بیدار شدم دیدم یه مار کوچیک داره فرار میکنه‌.

دکتر سرش را تکان میدهد و باز نگاهم میکند.
کامران نگران می پرسد :

_ آقای دکتر دستم سیاه شده قطعش میکنین؟

ناخودآگاه تک خندی میزنم و سر ها به طرفم بر می گردد. از خجالت سرم را پایین می اندازم بعد از چند ثانیه دکتر جواب میدهد :

_ نه چیزی نیس بعد چند روز سیاهی ها رفع میشه.

کامران ملتمس می گوید :

_ آقای دکتر تو رو خدا بگین یه مسکنی چیزی بزنن. خیلی درد میکنه دستم اصلا نمی تونم بلندش کنم.

دکتر به پرستار نگاه میکند و پرستار سری تکان داده و از اتاق خارج میشود.
به اسم دکتر که روی سی*ن*ه اشِ نگاه میکنم. "" سهند نجمی "".

دکتر بعد از اینکه به چندتا سوال عمو منوچهر جواب میدهد به طرف در راه می افتد. وسط راه می ایستد و رو به کامران می پرسد :

_ چجور ماری بود؟ یعنی چه رنگی بود و اندازش چجوری بود؟

سرم را پایین می اندازم تا نگاه دکتر را به خودم نبینم‌.

_ تاریک بود اتاق درست حسابی ندیدمش اما کوچیک بود و به سفید میزد رنگش.

دکتر سرش را تکان میدهد و با انداختن نگاهی به سمتم از اتاق خارج میشود.
کامران سر جایش دراز میکشد و چشمانش را می بندد.

عمو منوچهر توی اتاق قدم میزند و آرام زمزمه میکند :

_ مار این وقت سال تو خونه چیکار میکرد ؟ نکنه بچه مار باشه و مادرشم تو خونه باشه ؟!

به شیما نگاه میکنم. نگاه لبریز از نفرتش را به کامرانی دوخته که روی تخت دراز کشیده و ابرو هایش از درد درهم است.

سنگینی نگاهی را روی خودم حس میکنم و به سمت نیما بر میگردم. با چشمانی باریک شده نگاهم میکند و لب هایش را روی هم فشار میدهد.

***

_ من فقط خواستم بترسونمش نمی خواستم اینجوری بشه.

کلافه دستی به موهایش میکشد.

_ خواستی بترسونیش؟ اگه بمیره چی ها؟

_ نمی میره. زهرش کشنده نیست. فقط قراره چند روزی درد بکشه همین.

جابه جا شدن عصبی اش را متوقف میکند و به چشمانم خیره میشود.

_ همین؟ اصلا به اون بیچاره چیکار داشتی؟ چه ضرری بهت رسونده؟

رفتار های نیما حرصی ام میکند. یعنی انقدر این پسر عمه نکبتش را دوست میداشته و من نمی دانستم؟!
اصلا حق دارد. هر هفته تو تعطیلی مدارس میرفت خانه آنها دیگر طبیعیه.

_ بیچاره؟ تو به اون عوضی میگی بیچاره؟

نزدیکم میشود و با دوستش از بازوهایم میگیرد.

_ افسون میدونم ازش خوشت نمیاد اما حق نداری راجبش اینجوری صحبت کنی اونم بعد بلایی که سرش آوردی.

ناباور میخندم و یک قدم عقب میروم و دستش از بازویم جدا میشود.
شیما از آن ور راهرو به سمتمان می آید و من بی توجه به او جواب میدهم.

_ درسته ازش خوشم نمیاد. هیچ از خودت پرسیدی چرا؟ تو به اونی که میگی بیچاره میدونی چیکار کرده؟ هر وقت منو تنها گیر میاورد میدونی چیا بهم میگفت؟

اخمش درهم است و عصبی هی جا به جا میشود. شیما هم دیگر به ما می رسد و انگار جو متشنج بینمان را می بیند که چیزی نمی گوید.
اما من قلبم شکسته. از رفتار نیما ناراحتم و بغض به گلویم چنگ میزند. با صدای بغضیم ادامه میدهم :

_ به من میگفت یتیم میگفت تو سرخور میگفت گورمو از خونتون گم کنم. تو بهم بگو مگه من چیکارش میکردم که اینجوری میگفت ؟

نزدیکم میشود و آرام می غرد :

_ افسون ! این رفتارت درست نیست. کامران همچین آدمی نیست. هیچ وقت اینجوری نمیگه.
#part_33



می خندم و قطره اشکی از چشمم سرازیر میشود. دلم برای خودم می سوزد.

_ آره اصلا تو درست میگی. این منم که دروغگو ام.

شیما تا حدودی به موضوع بحثمان واقف است و اخمش درهم شده‌.
نیما اخم هایش را درهم میکشد و به خاطر بلند بودنش کمی خم میشود تا هم قدم شود.

_ من نگفتم دروغگویی. گفتم ازش بدت میاد درست اما این حرفا رو راجبش الکی نگو.

کف دستم را با خشم به چشمم میکشم تا دیگر اشکی نریزد.

_ الکی؟ نیما تو منو چی فرض کردی ها ؟ هیچ میدونی اون دیروز چه تهمتی بهم زد؟

سرم را عصبی تکان میدهم.

_ نه نمی دونی. اصلا هیچکدومتون نمی دونه. حتی خاله ای که دوازده ساله منو بزرگ کرده نمی دونه.

نیما پی در پی نفس های عمیقی میکشد. میدانم از بحث کردن خوشش نمی آید اما باید حرف بزنم تا خالی شوم ادامه میدهم :

_ من با پسرا می پرم نیما ؟ تا حالا دیدی حتی مجازی با یکی رل بزنم؟ اصلا گوشی من همش دست توئه . تو که باید خوب بدونی.

بینی ام را بالا میکشم و با صدای گرفته ای می نالم :

_ میدونی چرا از خاله سیلی خوردم؟ چون اونی که داری طرفداریشو میکنی دیروز عصر برداشته گفته که منو یه پسری سر خیابون بلند کرده.

صدایم کمی بالا میرود‌.

_ میدونی این یعنی چی نیما خان؟!

نزدیک میشود میخواهد دستم را بگیرد که نمی گذارم عقب میروم.

_ به من دست نزن!

ادامه می دهم :

_ تو که انقدر خوب آدمارو می شناسی چرا یه نگاه به شیما نمی کنی؟ چرا به نظرت از وقتی اونا اومدن این لب به چیزی نمیزنه؟ اصلا شیمایی که از اتاقش بیرون نمی یومد چرا حالا از اتاقش فراریه؟

چشمانش به آنی سرخ میشود میدانم حدس میزند میخواهم چه بگویم .
شیما آرام از دستم می گیرد و سرش را تکان میدهد که نگویم . میدانست که میدانم . اما من بدون به توجه به شیما نامردانه می گویم تا نیما چشمانش را باز کند واطرافیانش را بهتر بشناسد .

_میدونی چرا به اون مار گفتم دستشو بگزه ؟ چون دستاش هرز می پرید. چون دست درازی میکرد .

رگ گردنش به خوبی پیداست و چشمان سرخش رفته رفته سرخ تر میشود . قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر میشود و به طرف بیرون پاتند می کند.
دلم برای غیرت تازه رسیده اش می سوزد .
شیما سراسیمه میگوید :

_نیما وایسا !

و از پشتش میرود. به دیوار کنارم تکیه میدهم و به صورتم دست می کشم .

_منظورت از "به مار گفتم" چی بود؟

با صدای دکتر هینی می کشم و از جا می پرم . صاف می ایستم و نا مطمعن می پرسم .

_چی ؟

چشمان خیره اش را از من بر نمی دارد و بدون توجه به سوالم دوباره می پرسد :

_چرا اونروز تو ماشین وقتی مار و تو دستت گرفتی نیشت نزد؟

قلبم به خاطر حرف هایش می کوبد. منظورش از این سوالا چیه؟ جواب بدم ؟


می مانم چه بگویم و سکوت می کنم. نزدیک تر میشود و باز بوی قهوه به مشمامم می رسد نفس عمیقی میکشم. زمزمه میکند :

_تو کی هستی؟

_افسون!

خاله است که از سه اتاق از آن ور تر صدایم میکند و حرص نهفته در صدایش به خوبی پیداست.

بدون توجه به دکتر به طرف خاله میروم. از بازویم می گیرد. در دل می گویم "این روزا هر کی میرسه از بازویم می گیره ". آرام می غرد :

_با دکتره چه حرف میزدی؟

منظورش چیست؟ کاش آن چیزی نباشد که فکرش می کنم.

_ چ . . . چیزی نیست فقط . . . فقط داشتم راجب زهر مار می پرسیدم .

بازویم را ول میکند و اخم هایش کمی باز میشود. خاله میداند که مارها را دوست دارم پس به نظرش طبیعی است که راجب زهرش سوال بپرسم.

_چرا چشات قرمزه؟

_دلم . . . دلم درد میکنه.

دروغ میگویم و خاله باز هم نمی فهمد که هر وقت دروغ میگویم لکنت می گیرم.

_پس برو بشین زیاد سر پا نمون.

نمی گوید برو خانه. می گوید بشینم تا از جلوی چشمشان دور نشوم.

روی دورترین صندلی به آن اتاقی که کامران در آن بستری است می نشینم و تا چند دقیقه دیگر وقت ملاقاتی تمام میشود.

قلبم مشت میشود شاید به خاطر وضیعتم.

حالم زیاد خوب نیست. سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم م چشمانم را می بندم.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_33



می خندم و قطره اشکی از چشمم سرازیر میشود. دلم برای خودم می سوزد.

_ آره اصلا تو درست میگی. این منم که دروغگو ام.

شیما تا حدودی به موضوع بحثمان واقف است و اخمش درهم شده‌.
نیما اخم هایش را درهم میکشد و به خاطر بلند بودنش کمی خم میشود تا هم قدم شود.

_ من نگفتم دروغگویی. گفتم ازش بدت میاد درست اما این حرفا رو راجبش الکی نگو.

کف دستم را با خشم به چشمم میکشم تا دیگر اشکی نریزد.

_ الکی؟ نیما تو منو چی فرض کردی ها ؟ هیچ میدونی اون دیروز چه تهمتی بهم زد؟

سرم را عصبی تکان میدهم.

_ نه نمی دونی. اصلا هیچکدومتون نمی دونه. حتی خاله ای که دوازده ساله منو بزرگ کرده نمی دونه.

نیما پی در پی نفس های عمیقی میکشد. میدانم از بحث کردن خوشش نمی آید اما باید حرف بزنم تا خالی شوم ادامه میدهم :

_ من با پسرا می پرم نیما ؟ تا حالا دیدی حتی مجازی با یکی رل بزنم؟ اصلا گوشی من همش دست توئه . تو که باید خوب بدونی.

بینی ام را بالا میکشم و با صدای گرفته ای می نالم :

_ میدونی چرا از خاله سیلی خوردم؟ چون اونی که داری طرفداریشو میکنی دیروز عصر برداشته گفته که منو یه پسری سر خیابون بلند کرده.

صدایم کمی بالا میرود‌.

_ میدونی این یعنی چی نیما خان؟!

نزدیک میشود میخواهد دستم را بگیرد که نمی گذارم عقب میروم.

_ به من دست نزن!

ادامه می دهم :

_ تو که انقدر خوب آدمارو می شناسی چرا یه نگاه به شیما نمی کنی؟ چرا به نظرت از وقتی اونا اومدن این لب به چیزی نمیزنه؟ اصلا شیمایی که از اتاقش بیرون نمی یومد چرا حالا از اتاقش فراریه؟

چشمانش به آنی سرخ میشود میدانم حدس میزند میخواهم چه بگویم .
شیما آرام از دستم می گیرد و سرش را تکان میدهد که نگویم . میدانست که میدانم . اما من بدون به توجه به شیما نامردانه می گویم تا نیما چشمانش را باز کند واطرافیانش را بهتر بشناسد .

_میدونی چرا به اون مار گفتم دستشو بگزه ؟ چون دستاش هرز می پرید. چون دست درازی میکرد .

رگ گردنش به خوبی پیداست و چشمان سرخش رفته رفته سرخ تر میشود . قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر میشود و به طرف بیرون پاتند می کند.
دلم برای غیرت تازه رسیده اش می سوزد .
شیما سراسیمه میگوید :

_نیما وایسا !

و از پشتش میرود. به دیوار کنارم تکیه میدهم و به صورتم دست می کشم .

_منظورت از "به مار گفتم" چی بود؟

با صدای دکتر هینی می کشم و از جا می پرم . صاف می ایستم و نا مطمعن می پرسم .

_چی ؟

چشمان خیره اش را از من بر نمی دارد و بدون توجه به سوالم دوباره می پرسد :

_چرا اونروز تو ماشین وقتی مار و تو دستت گرفتی نیشت نزد؟

قلبم به خاطر حرف هایش می کوبد. منظورش از این سوالا چیه؟ جواب بدم ؟


می مانم چه بگویم و سکوت می کنم. نزدیک تر میشود و باز بوی قهوه به مشمامم می رسد نفس عمیقی میکشم. زمزمه میکند :

_تو کی هستی؟

_افسون!

خاله است که از سه اتاق از آن ور تر صدایم میکند و حرص نهفته در صدایش به خوبی پیداست.

بدون توجه به دکتر به طرف خاله میروم. از بازویم می گیرد. در دل می گویم "این روزا هر کی میرسه از بازویم می گیره ". آرام می غرد :

_با دکتره چه حرف میزدی؟

منظورش چیست؟ کاش آن چیزی نباشد که فکرش می کنم.

_ چ . . . چیزی نیست فقط . . . فقط داشتم راجب زهر مار می پرسیدم .

بازویم را ول میکند و اخم هایش کمی باز میشود. خاله میداند که مارها را دوست دارم پس به نظرش طبیعی است که راجب زهرش سوال بپرسم.

_چرا چشات قرمزه؟

_دلم . . . دلم درد میکنه.

دروغ میگویم و خاله باز هم نمی فهمد که هر وقت دروغ میگویم لکنت می گیرم.

_پس برو بشین زیاد سر پا نمون.

نمی گوید برو خانه. می گوید بشینم تا از جلوی چشمشان دور نشوم.

روی دورترین صندلی به آن اتاقی که کامران در آن بستری است می نشینم و تا چند دقیقه دیگر وقت ملاقاتی تمام میشود.

قلبم مشت میشود شاید به خاطر وضیعتم.

حالم زیاد خوب نیست. سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم م چشمانم را می بندم.
#part_34


" مقابل صخره ای بلند و صاف ایستاده ام و خورشید درست وسط آسمان تیغ میکشد. اینجا بودن را دوست دارم به نظر می آید همیشه به اینجا می آیم."

با تکان خوردن شانه ام چشمانم را باز میکنم و قطره اشکی که زیر پلک هایم بود سرازیر میشود. زود با دستم پاکش میکنم و بی توجه به فشرده شدن قلبم به خاله نگاه میکنم.

_ درد داری؟

درد؟ درد برای چی؟

_ درد؟

_ اره مگه دلت درد نمی کرد؟

یاد دروغم می افتم.

_ نه....دیگه درد نمی کنه.

سرش را تکان میدهد و با زبانش لبش را تر میکند.

_ کامران رو عصر مرخص میکنن...با بچه ها برین خونه...منو شوکت قراره بمونیم.

" باشه" ای زمزمه میکنم و از جایم بلند میشوم.
به محوطه بیمارستان چشم می گردانم. نیما دست شیما را گرفته و روی نیمکتی نشسته اند.
در این سرما چطور سردی نیمکت فلزی را تحمل میکنند؟!

آرام نزدیکشان میشوم و بدون نگاه کردن به طرف نیما ، روبه شیما میگویم :

_ خاله گفت بریم خونه. کامران خان رو قراره عصر مرخص کنن و تا اون موقع همراه شوکت خانم تو بیمارستان میمونه.

" خان" را با غیظ میگویم تا طعنه ای به نیما زده باشم.
تاکسی میگیرم و تا خانه کسی لب از لب باز نمی کند.

نیما نگاه شرمنده اش را از من میگیرد و در خانه را به آرامی باز میکند‌. هنوز یک قدم جلو نرفته با جیغ عقب می پرد و با دستش به داخل خانه اشاره میکند و تند تند آب دهانش را قورت میدهد.

سرکی میکشم و با دیدن مار که جلوی در ایستاده چشمانم از فرط تعجب گرد میشود.
انگار حیوان خانگی است که انتظار صاحبش را می کشد تا برگردد.

با دیدنم روی پارکت زمین می خزد و خودش را به من می رساند و پوزه کوچکش را به کفشم می مالد.
شوکه شده ام انگار سگ یا گربه است.
به سمت بچه ها می چرخم و نگاه ناباور و متعجبشان را مشاهده میکنم.

خم میشوم و به آرامی از وسط مار می گیرم. مثل دستبندی زیبا دور مچ دستم می پیچد و سر کوچکش را پشت دستم می گذارد.

کفشم را در می آورم و سعی میکنم جوری برخورد کنم که انگار عادی ترین چیز ممکن اتفاق افتاده.

_ اوم.....نمیایین داخل؟

به خودشان می آیند و نگاه از مار می گیرند و با فاصله از من وارد خانه می شوند.


از آنها که کنار هم روی کاناپه نشسته اند و مثل اینکه آدم فضایی دیده باشند رو می گیرم و به آشپزخانه میروم.
برای خودم آبی می ریزم و کمی می نوشم.
این آبی نوشیده؟

لیوان آب را جلوی سرش میگیرم و او به آرامی روی مچ دستم می خزد. قلقلکم میگیرد.
دهانش را به داخل لیوان می رساند و با زبانش چند بار می نوشد و دوباره به سرجایش برمیگردد

نگاهشان زیادی رویم سنگینی میکند. خیلی ناگهانی به سمتشان برمیگردم و آنها را ایستاده می بینم که شوکه نگاهم می کنند. با دیدن نگاهم زود سرجایشان می نشینند.

خنده ام میگیرد. ریز میخندم و نزدیکشان میشوم. روی مبل مقابلشان می نشینم و دستم را بالا می گیرم تا به خوبی نگاه کنند.

_ وا بچه ها جوری رفتار می کنین انگار اولین باره می بینین یه مار و دستم می گیرم. هم، این که از دفعه قبلی کوچیک تره.

درسته که از نیما دلگیرم اما به نظرم با شنیدن حرف هایم تنبیه شده و نیاز نیست کینه ای از او داشته باشم.

نیما کمی به جلو خم میشود و با دقت به مار نگاه میکند که با زبانش فس فس خیلی ضعیفی میکند.

_ یا خدا این چطور ممکنه؟

وقتی نگاهم را روی خودش می بیند با شرمندگی سرجایش بر میگردد و نگاهش را از من می دزدد.
با اینکه بخشیدمش اما چند روزی بهش رو نخواهم داد تا حساب رفتارش دستش بیاید.
شیما به آرامی می گوید :

_ یادمه اون روز مار دستت رو زده بود و هنوزم جای نیشش رو ساعد دستت مونده. این....این چرا نمی زنه ؟


نیما هم سرش را بلند میکند.
شانه ای به معنای ندانستن بالا می اندازم و چیزی به ذهنم میرسد.

_ میگم اون مار به نظر سمی می اومد. چرا ... چرا من نمردم؟ یا جای نیشش سیاه نشد؟

سوالم ذهنم آنها را نیز مشغول میکند و هر دو به فکر فرو میروند.
آن روز چند تا بچه های هم محله نیما را اذیت کرده بودند. آن موقع دوازده سالم بود و نسبت به نیما و شیما که از من کوچک تر بودند احساس مسولیت میکردم. به نوعی حس میکردم به آنها مدیونم چون در خانشان زندگی میکردم.

آن روز بعد از کلی گشتن توانسته بودم یک مار بزرگ و سیاه رنگی را پیدا کنم. از مارها نمی ترسیدم بلکه به نوعی دوستشان داشتم. بعد از کلی دویدن پشت سرش به زور مار را گرفته بودم. سیاه بود و ترسناک. انگار با هر نفسش ترس را منتقل میکرد و وحشت را به جانت می انداخت اما من نترسیده بودم فقط کمی سنگین بود و با زور سعی میکرد از دستم خلاص شود.

انتهای کوچه دیدمشان. اینبار ربات کوچک نیما را گرفته بودند و با هر التماسش مسخره اش میکردند و ربات را پس نمی دادند.

با صدایم توجهشان را جلب کردم و وقتی مار را دیدند که سرش را با دو دست گرفته بودم و دمش از شانه ام آویزان بود خشکشان زد.

با صدای جیغ شیما از پشت سرم نیما هم همراه بچه ها از بهت در آمد و شروع به جیغ کشیدن کرد و من هول کردم و مار را رها کردم و ناگهان شکافته شدن پوست ساعدم و جریان مایع ای سرد را درون رگ هایم حس کردم. ترسیده مار را رها کردم و خودم نیز همراه بقیه جیغ کشیدم.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_34


" مقابل صخره ای بلند و صاف ایستاده ام و خورشید درست وسط آسمان تیغ میکشد. اینجا بودن را دوست دارم به نظر می آید همیشه به اینجا می آیم."

با تکان خوردن شانه ام چشمانم را باز میکنم و قطره اشکی که زیر پلک هایم بود سرازیر میشود. زود با دستم پاکش میکنم و بی توجه به فشرده شدن قلبم به خاله نگاه میکنم.

_ درد داری؟

درد؟ درد برای چی؟

_ درد؟

_ اره مگه دلت درد نمی کرد؟

یاد دروغم می افتم.

_ نه....دیگه درد نمی کنه.

سرش را تکان میدهد و با زبانش لبش را تر میکند.

_ کامران رو عصر مرخص میکنن...با بچه ها برین خونه...منو شوکت قراره بمونیم.

" باشه" ای زمزمه میکنم و از جایم بلند میشوم.
به محوطه بیمارستان چشم می گردانم. نیما دست شیما را گرفته و روی نیمکتی نشسته اند.
در این سرما چطور سردی نیمکت فلزی را تحمل میکنند؟!

آرام نزدیکشان میشوم و بدون نگاه کردن به طرف نیما ، روبه شیما میگویم :

_ خاله گفت بریم خونه. کامران خان رو قراره عصر مرخص کنن و تا اون موقع همراه شوکت خانم تو بیمارستان میمونه.

" خان" را با غیظ میگویم تا طعنه ای به نیما زده باشم.
تاکسی میگیرم و تا خانه کسی لب از لب باز نمی کند.

نیما نگاه شرمنده اش را از من میگیرد و در خانه را به آرامی باز میکند‌. هنوز یک قدم جلو نرفته با جیغ عقب می پرد و با دستش به داخل خانه اشاره میکند و تند تند آب دهانش را قورت میدهد.

سرکی میکشم و با دیدن مار که جلوی در ایستاده چشمانم از فرط تعجب گرد میشود.
انگار حیوان خانگی است که انتظار صاحبش را می کشد تا برگردد.

با دیدنم روی پارکت زمین می خزد و خودش را به من می رساند و پوزه کوچکش را به کفشم می مالد.
شوکه شده ام انگار سگ یا گربه است.
به سمت بچه ها می چرخم و نگاه ناباور و متعجبشان را مشاهده میکنم.

خم میشوم و به آرامی از وسط مار می گیرم. مثل دستبندی زیبا دور مچ دستم می پیچد و سر کوچکش را پشت دستم می گذارد.

کفشم را در می آورم و سعی میکنم جوری برخورد کنم که انگار عادی ترین چیز ممکن اتفاق افتاده.

_ اوم.....نمیایین داخل؟

به خودشان می آیند و نگاه از مار می گیرند و با فاصله از من وارد خانه می شوند.


از آنها که کنار هم روی کاناپه نشسته اند و مثل اینکه آدم فضایی دیده باشند رو می گیرم و به آشپزخانه میروم.
برای خودم آبی می ریزم و کمی می نوشم.
این آبی نوشیده؟

لیوان آب را جلوی سرش میگیرم و او به آرامی روی مچ دستم می خزد. قلقلکم میگیرد.
دهانش را به داخل لیوان می رساند و با زبانش چند بار می نوشد و دوباره به سرجایش برمیگردد

نگاهشان زیادی رویم سنگینی میکند. خیلی ناگهانی به سمتشان برمیگردم و آنها را ایستاده می بینم که شوکه نگاهم می کنند. با دیدن نگاهم زود سرجایشان می نشینند.

خنده ام میگیرد. ریز میخندم و نزدیکشان میشوم. روی مبل مقابلشان می نشینم و دستم را بالا می گیرم تا به خوبی نگاه کنند.

_ وا بچه ها جوری رفتار می کنین انگار اولین باره می بینین یه مار و دستم می گیرم. هم، این که از دفعه قبلی کوچیک تره.

درسته که از نیما دلگیرم اما به نظرم با شنیدن حرف هایم تنبیه شده و نیاز نیست کینه ای از او داشته باشم.

نیما کمی به جلو خم میشود و با دقت به مار نگاه میکند که با زبانش فس فس خیلی ضعیفی میکند.

_ یا خدا این چطور ممکنه؟

وقتی نگاهم را روی خودش می بیند با شرمندگی سرجایش بر میگردد و نگاهش را از من می دزدد.
با اینکه بخشیدمش اما چند روزی بهش رو نخواهم داد تا حساب رفتارش دستش بیاید.
شیما به آرامی می گوید :

_ یادمه اون روز مار دستت رو زده بود و هنوزم جای نیشش رو ساعد دستت مونده. این....این چرا نمی زنه ؟


نیما هم سرش را بلند میکند.
شانه ای به معنای ندانستن بالا می اندازم و چیزی به ذهنم میرسد.

_ میگم اون مار به نظر سمی می اومد. چرا ... چرا من نمردم؟ یا جای نیشش سیاه نشد؟

سوالم ذهنم آنها را نیز مشغول میکند و هر دو به فکر فرو میروند.
آن روز چند تا بچه های هم محله نیما را اذیت کرده بودند. آن موقع دوازده سالم بود و نسبت به نیما و شیما که از من کوچک تر بودند احساس مسولیت میکردم. به نوعی حس میکردم به آنها مدیونم چون در خانشان زندگی میکردم.

آن روز بعد از کلی گشتن توانسته بودم یک مار بزرگ و سیاه رنگی را پیدا کنم. از مارها نمی ترسیدم بلکه به نوعی دوستشان داشتم. بعد از کلی دویدن پشت سرش به زور مار را گرفته بودم. سیاه بود و ترسناک. انگار با هر نفسش ترس را منتقل میکرد و وحشت را به جانت می انداخت اما من نترسیده بودم فقط کمی سنگین بود و با زور سعی میکرد از دستم خلاص شود.

انتهای کوچه دیدمشان. اینبار ربات کوچک نیما را گرفته بودند و با هر التماسش مسخره اش میکردند و ربات را پس نمی دادند.

با صدایم توجهشان را جلب کردم و وقتی مار را دیدند که سرش را با دو دست گرفته بودم و دمش از شانه ام آویزان بود خشکشان زد.

با صدای جیغ شیما از پشت سرم نیما هم همراه بچه ها از بهت در آمد و شروع به جیغ کشیدن کرد و من هول کردم و مار را رها کردم و ناگهان شکافته شدن پوست ساعدم و جریان مایع ای سرد را درون رگ هایم حس کردم. ترسیده مار را رها کردم و خودم نیز همراه بقیه جیغ کشیدم.
#part_35


_شاید سمی نبوده یا زهرش رو نریخته بوده؟

با صدای نیما از فکر بیرون می آیم. جواب میدهم :

_ نه. یادمه که جریان چیزی رو درون رگم حس کردم وقتی منو زد.

نیما باز می گوید :

_ شاید زهرش قوی نبوده یا چه میدونم سمی نبوده!

اینبار شیما جواب میدهد :

_ اگه سمی هم نبود باید حداقل مثل دست کامران سیاه میشد یا درد میکرد و اینا.

سرم را تکان میدهم و می گویم :

_ آره. نه درد میکرد نه چیزی. جای نیششم بعد دو روز جمع شد فقط ردش مونده.

همگی سکوت می کنیم و دوباره به فکر فرو می رویم.
سعی میکنم شکل آن مار را دقیق به یاد بیاورم. دمش باریک بود خیلی انگار دم موش بود. فلس های روی بدنش از سیاهی می درخشید. روی سرش دو تا شاخ کوچک داشت و چشمانش زرد رنگ بود با قرنیه ای عمودی.

من راجب این گونه در کتاب خوانده بودم ولی چیزی یادم نیست.چرا تا حالا به فکرم نرسیده بود ؟!
از جایم بلند میشوم.

_ من خستم میرم کمی استراحت کنم.

چیزی نمی گویند و شیما به آشپزخانه میرود.
به اتاقم می رسم و دستم را روی تخت میگیرم‌. مار از روی دستم می خزد و روی تخت چمپاته میزند.

به طرف قفسه کتاب ها میروم و آن کتاب را برمیدارم. صفحه مورد نظر را باز میکنم و با دیدن جمله " فقط یک قطره از زهرش کافی است تا یک فیل بالغ را در عرض چند دقیقه از پا در بیاورد."
نفسم حبس میشود.


شوکه کتاب را زمین می گذارم و آستین لباسم را بالا میزنم تا جای نیش را ببینم. دوتا فرو رفتگی نسبتا بزرگ که جمع شدگی دارند و مویی در آنجا نروییده انگار که پیاز موهایش سوخته باشند.

قلبم از هیجان و بُهت تند میکوبد. این چطور ممکنه؟ چه اتفاقی داره می افته؟ اصلا چه اتفاقی برایم افتاده؟
به مار کوچک که روی تختِ نگاه میکنم و می نالم :

_ تو چرا میتونی حرفامو بفهمی؟ من واقعا کیم؟

حرکتی نمی کند فقط نگاهم میکند. ناامید رویم را برمیگردانم و کتاب را آن طرف تر می گذارم. دراز میکشم و سعی میکنم بخوابم. دیشب به خاطر شیما من هم نخوابیده بودم و تقریبا خواب از چشمانم می بارد.

***
با تقه ای که به در زده میشود بیدار میشوم. در باز میشود و نور راهرو به اتاق تاریکم می افتد‌ چشمانم را باز و بسته میکنم تا به نور عادت کند.
نیما وارد میشود و کلید برق را میزند.

_ بیدار شو دیگه وقت شامِ از صبح خوابیدی.

روی تخت می نشینم و چشمانم را ماساژ میدهم. خمیازه ای عمیق میکشم و خیلی ناگهانی می پرسم :

_ خالکوبیتو چند زدی؟

دستش از دستگیره رها میشود و مبهوت و شوکه نگاهم میکند. به خودش می آید و در را می بندد کنارم می نشیند و با تعجب می پرسد :

_ تو از کجا فهمیدی؟


دستی به موهای پف کرده ام میکشم. لعنت به موی فر و پف اش!

_ افسون چطور فهمیدی خالکوبی زده ام؟

به بازویش که خالکوبی دارد اشاره میکنم و می گویم :

_ رو این بازوته و به شکل تاج سلطنتیه.

دستی به موهایش میکشد و کلافه می پرسد :

_ چطور فهمیدی افسون؟ بقیه هم میدونن؟

پس درسته. می دانستم. خب ظاهرا زهر مارها رویم تاثیری ندارد و ماره می تواند حرفم را بفهمد اما این دیدن ها چه ربطی به مار ها دارد؟!

_ افسون با توام.

چشمانش را باریک میکند و با مکث چند ثانیه ای ادامه میدهد :

_ نکنه اون ماره بهت گفته!

پقی میزنم زیر خنده. اذیت کردنش زیادی حال میدهد.

_ دیوونه ای؟ مارا حرف میزنن آخه عقل کل؟

به سمت تخت و اتاق چشم می گردانم اما ماره را نمی بینم به سمت نیما برمی گردم و نگران می گویم :

_ ماره کجاست؟

ناگهان صدای جیغ و داد از طبقه پایین شنیده میشود. نگران به طرف طبقه پایین می دویم. همزمان می گویم :

_ نکنه باز رفته سراغ کامران؟

ترس برم داشته. خدا کنه کاری نکرده باشه.
نیما با حرص آرام می گوید :

_ لعنتی!

لعنتی برای چی؟ برای اینکه کامران را نزند؟ یا اینکه نتوانست در مورد خالکوبی اش از من بپرسد؟!
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_35


_شاید سمی نبوده یا زهرش رو نریخته بوده؟

با صدای نیما از فکر بیرون می آیم. جواب میدهم :

_ نه. یادمه که جریان چیزی رو درون رگم حس کردم وقتی منو زد.

نیما باز می گوید :

_ شاید زهرش قوی نبوده یا چه میدونم سمی نبوده!

اینبار شیما جواب میدهد :

_ اگه سمی هم نبود باید حداقل مثل دست کامران سیاه میشد یا درد میکرد و اینا.

سرم را تکان میدهم و می گویم :

_ آره. نه درد میکرد نه چیزی. جای نیششم بعد دو روز جمع شد فقط ردش مونده.

همگی سکوت می کنیم و دوباره به فکر فرو می رویم.
سعی میکنم شکل آن مار را دقیق به یاد بیاورم. دمش باریک بود خیلی انگار دم موش بود. فلس های روی بدنش از سیاهی می درخشید. روی سرش دو تا شاخ کوچک داشت و چشمانش زرد رنگ بود با قرنیه ای عمودی.

من راجب این گونه در کتاب خوانده بودم ولی چیزی یادم نیست.چرا تا حالا به فکرم نرسیده بود ؟!
از جایم بلند میشوم.

_ من خستم میرم کمی استراحت کنم.

چیزی نمی گویند و شیما به آشپزخانه میرود.
به اتاقم می رسم و دستم را روی تخت میگیرم‌. مار از روی دستم می خزد و روی تخت چمپاته میزند.

به طرف قفسه کتاب ها میروم و آن کتاب را برمیدارم. صفحه مورد نظر را باز میکنم و با دیدن جمله " فقط یک قطره از زهرش کافی است تا یک فیل بالغ را در عرض چند دقیقه از پا در بیاورد."
نفسم حبس میشود.


شوکه کتاب را زمین می گذارم و آستین لباسم را بالا میزنم تا جای نیش را ببینم. دوتا فرو رفتگی نسبتا بزرگ که جمع شدگی دارند و مویی در آنجا نروییده انگار که پیاز موهایش سوخته باشند.

قلبم از هیجان و بُهت تند میکوبد. این چطور ممکنه؟ چه اتفاقی داره می افته؟ اصلا چه اتفاقی برایم افتاده؟
به مار کوچک که روی تختِ نگاه میکنم و می نالم :

_ تو چرا میتونی حرفامو بفهمی؟ من واقعا کیم؟

حرکتی نمی کند فقط نگاهم میکند. ناامید رویم را برمیگردانم و کتاب را آن طرف تر می گذارم. دراز میکشم و سعی میکنم بخوابم. دیشب به خاطر شیما من هم نخوابیده بودم و تقریبا خواب از چشمانم می بارد.

***
با تقه ای که به در زده میشود بیدار میشوم. در باز میشود و نور راهرو به اتاق تاریکم می افتد‌ چشمانم را باز و بسته میکنم تا به نور عادت کند.
نیما وارد میشود و کلید برق را میزند.

_ بیدار شو دیگه وقت شامِ از صبح خوابیدی.

روی تخت می نشینم و چشمانم را ماساژ میدهم. خمیازه ای عمیق میکشم و خیلی ناگهانی می پرسم :

_ خالکوبیتو چند زدی؟

دستش از دستگیره رها میشود و مبهوت و شوکه نگاهم میکند. به خودش می آید و در را می بندد کنارم می نشیند و با تعجب می پرسد :

_ تو از کجا فهمیدی؟


دستی به موهای پف کرده ام میکشم. لعنت به موی فر و پف اش!

_ افسون چطور فهمیدی خالکوبی زده ام؟

به بازویش که خالکوبی دارد اشاره میکنم و می گویم :

_ رو این بازوته و به شکل تاج سلطنتیه.

دستی به موهایش میکشد و کلافه می پرسد :

_ چطور فهمیدی افسون؟ بقیه هم میدونن؟

پس درسته. می دانستم. خب ظاهرا زهر مارها رویم تاثیری ندارد و ماره می تواند حرفم را بفهمد اما این دیدن ها چه ربطی به مار ها دارد؟!

_ افسون با توام.

چشمانش را باریک میکند و با مکث چند ثانیه ای ادامه میدهد :

_ نکنه اون ماره بهت گفته!

پقی میزنم زیر خنده. اذیت کردنش زیادی حال میدهد.

_ دیوونه ای؟ مارا حرف میزنن آخه عقل کل؟

به سمت تخت و اتاق چشم می گردانم اما ماره را نمی بینم به سمت نیما برمی گردم و نگران می گویم :

_ ماره کجاست؟

ناگهان صدای جیغ و داد از طبقه پایین شنیده میشود. نگران به طرف طبقه پایین می دویم. همزمان می گویم :

_ نکنه باز رفته سراغ کامران؟

ترس برم داشته. خدا کنه کاری نکرده باشه.
نیما با حرص آرام می گوید :

_ لعنتی!

لعنتی برای چی؟ برای اینکه کامران را نزند؟ یا اینکه نتوانست در مورد خالکوبی اش از من بپرسد؟!
#part_36



اوضاع قاراشمیش طبقه پایین نشان از وجود چیزی می دهد که آنها را ترسانده باشد.
کامران روی مبل ایستاده و با چشمانی ریز شده به زمین چشم می گرداند.

شوکت خانم و خاله هر از گاهی مثل دختر بچه ها جیغ می کشند و با گوشه روسری خودشان را باد میزنند.
شیما کنار ایستاده و با لبخند سرگرم کننده ای به آنها نگاه میکند. این لبخند هایش را دوست دارم انگار دارد از یخ بودن و سردی اش فاصله میگیرد.

و عمو منوچهری که با مگس کشی در دستش به زیر مبل ها نگاه میکند.
آخه مرد میخواهی با مگس کش آن مار را بکشی؟!

با دیدن حالتشان خنده برم میدارد. روی یکی از مبل ها ولو میشوم و نمی توانم خنده ام را کنترل کنم. به مگس کش اشاره میکنم نیما با دیدنش دلش را می گیرد و های های می خندد.

با خنده می پرسد:

_ بابا میخوای با مگس کش چیو بکشی؟

عمو منوچهر صاف می ایستد و به مگس کش دستش نگاه میکند جوری که انگار اولین بار است می بیند و تا این مدت دستش نبوده تا ماری را با مگس کش پلاستیکی سبز رنگ بکشد.
با عصبانیت مگس کش را پرت زمین میکند و کلافه می گوید :

_ نیست رفته.

شوکت خانم روی زمین می نشیند و می نالد :

_ اگه باز پسرمو میزد چیکار میکردم؟ منوچ ! خونتون مار داره اون از دیشبیه اینم از این. گفته باشم.

کامران به آرامی از روی مبل پایین می آید مثل دختری میماند که سوسکی دیده و روی مبل پناه گرفته و جیغ میزند. هه! پوزخندی به حالش میزنم.
عمو منوچهر با حالت زاری روی مبل می نشیند و لب میزند :

_ من نمی فهمم آخه این وقت سال مار وسط شهر چیکار میکنه؟

شوکت خانم با گوشه روسری اش چشم چپش را خشک میکند.

_ نرگس دیدی میخواست پاشو بزنه؟!

به بچه ها نگاه میکنم و شانه ای بالا می اندازم. اینبار من تقصیری نداشتم.


شوکت خانم رو به کامران با تحکم می گوید :

_ کامران! وسایلتو جمع کن فردا برمیگردیم تهران.

_ مامان !

_ ها؟ چیه؟ دستت عبرت نشد برات؟ باز میخوای بزنتت و این بار بمیری؟

قیافه پکر کامران داد میزند که نمی خواهد برود اما میدانم آنقدر ترسیده و درد کشیده که دیگر نخواهد از طرف ماری گزیده شود.

" باشه" ی آرامی می گوید. عمو منوچهر دستی به ریش کوتاه پروفسوری اش می کشد و متفکر می گوید :

_ پس تا تحویل سال جدید بمونین بعدش ببینم قضیه این مارو چیکار میکنم؟ شاید منم بچه ها رو بردم جایی.

و من لبخند گوشه لب خاله را می بینم.
بعد از خوردن شام یک لیوان آبمیوه برمیدارم و زیر نگاه های مشکوک و دقیق نیما به اتاقم برمیگردم.

سرسفره یک چیز را متوجه شدم نیما اصلا به کامران نگاه نکرد و به سوال ها و حرف هایش آشکارا جواب نداد و تقریبا همه این را به خوبی متوجه شدند.

در اتاقم را باز میکنم و اولین چیزی که میبینم ماره است. در اتاق را می بندم و با چهره ای عصبانی و اخم هایی گره خورده به سمتش پا تند می کنم.
با دیدنم عقب عقب میرود و گوشه دیوار کز میکند.

_ خوبه خودتم میدونی که از دستت عصبانیم.

یک قلوپ از آبمیوه می نوشم. طعم آناناس را تک تک سلول های دهانم حس میکنند و بی نظیر خوش مزه و ملس است.

فکر میکنم بویایی ام قوی تر شده و این باعث میشود که طعم ها را بهتر حس کنم.


_ اما...کمی از کارت خوشم اومد. قراره برن.

سرش را بلند میکند و بعد از چند ثانیه به طرفم میخزد. خم میشوم و دستی به سرش می کشم.
آبمیوه را می نوشم و کمی ته لیوان مانده ، روی زمین خم میکنم و ماره به سمتش می خزد و می نوشد.

ناگهان در باز میشود و قلبم از اینکه نکند خاله اینا مار را ببینند می ایستد.
با ترس نگاه میکنم و با دیدن نیما نفس راحتی میکشم.

_ هوی طویله نیست.

ابرویش را بالا می اندازد و مستقیم میرود و جلوی آینه قدی می ایستد و با دستش موهای فر سرش را که باز شده و حالت پیدا کرده اند را لمس میکند.

_ من که نگفتم طویلست و تو هم گاوی.

پوفی میکشم و موضوع گاو بودن من و الاغ بودن او را تغییر میدهم.

_ تو بیشتر از منی که دخترم به موهات میرسی نکنه خبریه؟

دست از ور رفتن با موهایش برمیدارد و پشت میز مطالعه ام می نشیند.

_ فعلا خبرا پیش توئه.

ابرویم را بالا می فرستم و " اع " ای از میان لب هایم خارج میشود و او سرش را تکان میدهد.

لیوان خالی شده را گوشه دیوار می گذارم و با دو دستم مار را می گیرم تا اذیت نشود و نیما خیره به مار است.

_ حالا اسم این حیوون خونگیت چیه افسون جان؟

_ واا.....این جان بسته شده به آخر اسممو به چی مدیونم؟

با انگشت کوچکش جوش های ریز صورتش را که بعد از اصلاح پدیدار شده ، می خاراند و می گوید :

_ به اینکه، چطوری فهمیدی خالکوبی دارم!
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_36



اوضاع قاراشمیش طبقه پایین نشان از وجود چیزی می دهد که آنها را ترسانده باشد.
کامران روی مبل ایستاده و با چشمانی ریز شده به زمین چشم می گرداند.

شوکت خانم و خاله هر از گاهی مثل دختر بچه ها جیغ می کشند و با گوشه روسری خودشان را باد میزنند.
شیما کنار ایستاده و با لبخند سرگرم کننده ای به آنها نگاه میکند. این لبخند هایش را دوست دارم انگار دارد از یخ بودن و سردی اش فاصله میگیرد.

و عمو منوچهری که با مگس کشی در دستش به زیر مبل ها نگاه میکند.
آخه مرد میخواهی با مگس کش آن مار را بکشی؟!

با دیدن حالتشان خنده برم میدارد. روی یکی از مبل ها ولو میشوم و نمی توانم خنده ام را کنترل کنم. به مگس کش اشاره میکنم نیما با دیدنش دلش را می گیرد و های های می خندد.

با خنده می پرسد:

_ بابا میخوای با مگس کش چیو بکشی؟

عمو منوچهر صاف می ایستد و به مگس کش دستش نگاه میکند جوری که انگار اولین بار است می بیند و تا این مدت دستش نبوده تا ماری را با مگس کش پلاستیکی سبز رنگ بکشد.
با عصبانیت مگس کش را پرت زمین میکند و کلافه می گوید :

_ نیست رفته.

شوکت خانم روی زمین می نشیند و می نالد :

_ اگه باز پسرمو میزد چیکار میکردم؟ منوچ ! خونتون مار داره اون از دیشبیه اینم از این. گفته باشم.

کامران به آرامی از روی مبل پایین می آید مثل دختری میماند که سوسکی دیده و روی مبل پناه گرفته و جیغ میزند. هه! پوزخندی به حالش میزنم.
عمو منوچهر با حالت زاری روی مبل می نشیند و لب میزند :

_ من نمی فهمم آخه این وقت سال مار وسط شهر چیکار میکنه؟

شوکت خانم با گوشه روسری اش چشم چپش را خشک میکند.

_ نرگس دیدی میخواست پاشو بزنه؟!

به بچه ها نگاه میکنم و شانه ای بالا می اندازم. اینبار من تقصیری نداشتم.


شوکت خانم رو به کامران با تحکم می گوید :

_ کامران! وسایلتو جمع کن فردا برمیگردیم تهران.

_ مامان !

_ ها؟ چیه؟ دستت عبرت نشد برات؟ باز میخوای بزنتت و این بار بمیری؟

قیافه پکر کامران داد میزند که نمی خواهد برود اما میدانم آنقدر ترسیده و درد کشیده که دیگر نخواهد از طرف ماری گزیده شود.

" باشه" ی آرامی می گوید. عمو منوچهر دستی به ریش کوتاه پروفسوری اش می کشد و متفکر می گوید :

_ پس تا تحویل سال جدید بمونین بعدش ببینم قضیه این مارو چیکار میکنم؟ شاید منم بچه ها رو بردم جایی.

و من لبخند گوشه لب خاله را می بینم.
بعد از خوردن شام یک لیوان آبمیوه برمیدارم و زیر نگاه های مشکوک و دقیق نیما به اتاقم برمیگردم.

سرسفره یک چیز را متوجه شدم نیما اصلا به کامران نگاه نکرد و به سوال ها و حرف هایش آشکارا جواب نداد و تقریبا همه این را به خوبی متوجه شدند.

در اتاقم را باز میکنم و اولین چیزی که میبینم ماره است. در اتاق را می بندم و با چهره ای عصبانی و اخم هایی گره خورده به سمتش پا تند می کنم.
با دیدنم عقب عقب میرود و گوشه دیوار کز میکند.

_ خوبه خودتم میدونی که از دستت عصبانیم.

یک قلوپ از آبمیوه می نوشم. طعم آناناس را تک تک سلول های دهانم حس میکنند و بی نظیر خوش مزه و ملس است.

فکر میکنم بویایی ام قوی تر شده و این باعث میشود که طعم ها را بهتر حس کنم.


_ اما...کمی از کارت خوشم اومد. قراره برن.

سرش را بلند میکند و بعد از چند ثانیه به طرفم میخزد. خم میشوم و دستی به سرش می کشم.
آبمیوه را می نوشم و کمی ته لیوان مانده ، روی زمین خم میکنم و ماره به سمتش می خزد و می نوشد.

ناگهان در باز میشود و قلبم از اینکه نکند خاله اینا مار را ببینند می ایستد.
با ترس نگاه میکنم و با دیدن نیما نفس راحتی میکشم.

_ هوی طویله نیست.

ابرویش را بالا می اندازد و مستقیم میرود و جلوی آینه قدی می ایستد و با دستش موهای فر سرش را که باز شده و حالت پیدا کرده اند را لمس میکند.

_ من که نگفتم طویلست و تو هم گاوی.

پوفی میکشم و موضوع گاو بودن من و الاغ بودن او را تغییر میدهم.

_ تو بیشتر از منی که دخترم به موهات میرسی نکنه خبریه؟

دست از ور رفتن با موهایش برمیدارد و پشت میز مطالعه ام می نشیند.

_ فعلا خبرا پیش توئه.

ابرویم را بالا می فرستم و " اع " ای از میان لب هایم خارج میشود و او سرش را تکان میدهد.

لیوان خالی شده را گوشه دیوار می گذارم و با دو دستم مار را می گیرم تا اذیت نشود و نیما خیره به مار است.

_ حالا اسم این حیوون خونگیت چیه افسون جان؟

_ واا.....این جان بسته شده به آخر اسممو به چی مدیونم؟

با انگشت کوچکش جوش های ریز صورتش را که بعد از اصلاح پدیدار شده ، می خاراند و می گوید :

_ به اینکه، چطوری فهمیدی خالکوبی دارم!
#part_37



فکر میکنم که چطور کمی اذیتش کنم و اگر بتوانم بپیچانم.

_ نکنه یادت رفته خودت گفتی دیگه.

_ اونوقت کی گفتم که خودم یادم نیست؟ نکنه گوشام درازه؟

_ من کی گفتم گوشات درازه؟ اما حالا که خودت اصرار داری باشه.

_ افسون !

گاهی از نیما می ترسم. حتی اگر چشمانش سبز باشد و چهره اش بیبی فیس. هر وقت جدی میشود چهره اش ترسناک میشود و آدم ناخودآگاه ازش حساب می برد.

_ دیدم.

_ چجوری؟ منکه آستین کوتاه نپوشیده ام ببینی.

تقه ای به در میخورد و شیما در چارچوب در نمایان میشود و با دیدن نیما پوفی میکشد و داخل می آید. فکر کنم میخواست با من صحبت کند.

روی تخت می نشیند و به مار دستم نگاه کوتاهی می اندازد.
نیما نفس عمیقی میکشد و می گوید :

_ افسون با توام.

_ دقیق نمی دونم فقط میدونم که انگار برای لحظه ای دیدمش.

خیره به چشمانم میشود.

_ چی شده؟

رو به شیما میگویم :

_ فکر کنم نیما خالکوبی زده.

شیما چشمانش را گشاد میکند و ناباور به نیما نگاه میکند.
نیما کلافه پوفی میکشد و آستین پلیور گشادش را بالا میزند.
خالکوبی همانیست که دیده ام.

_ نیما اگه مامان بابا بفهمه !


_ وقتی شماها نَگین از کجا میخوان بفهمن؟

ماره به سمت زیر تخت میرود و شیما پاهایش را روی تخت جمع میکند. بعد از چند دقیقه سکوت آرام میگویم :

_ فردا شب عیده.

سرشان را تکان میدهند و شیما می گوید :

_ یعنی بابا میخواد ما رو کجا ببره؟

_ اوم، بچه ها قبل این که شوکت خانم کامران بیان خاله میگفت که بریم دیدن بی بی.

نیما موشکافانه می پرسد:

_ بی بی دیگه کیه؟

شانه ای به معنای نداستن بالا می اندازم.

_ نمی دونم فقط میدونم که تو کرمان زندگی میکنه.

نیما مثل بچه ها ذوق زده میگوید :

_ یعنی میریم کرمان؟ من تا حالا تو کرمان نبوده ام.

شیما زیر لب چیزی زمزمه میکند و من نمی شنوم.

_ منم دلم میخواد بریم کرمان. میخوام اون داغی آفتاب را روی پوستم حس کنم.

دیگر کسی چیزی نمی گوید و سکوت میشود بعد از چند دقیقه نیما از جایش بلند میشود.

_ میرم بخوابم.

شیما هم بدون حرفی از پشت سرش خارج میشود و در را می بندد.
آهی میکشم. من امسال لباس نخریده ام.
روی تخت ولو میشوم و به این می اندیشم که فردا نگاهی به ویترین مغازه ها بیندازم .

با یادآوری بیرون رفتن دیروزم پوفی میکشم.
باید فکر بیرون رفتن را از کله ام بیرون کنم.


" مقابل صخره ای ایستاده ام. همان صخره صاف و یک دستی که به من حس آرامش میدهد اما اینبار ناراحتم و دلم آشوب است. هوا رفته رفته به غروب نزدیک میشود. پاهای لختم را شن های داغ صحرا اذیت میکنند. به سختی تا نیمه های صخره بالا میروم و به قسمتی از آن که خیلی پنهانیه می رسم. تخته سنگ نسبتا بزرگی را بر میدارم و چاله صندوق مانند زیر آن را می بینم. کتابی را که جلدش از پوسته، درون آن چاله مخفی می گذارم و تخته سنگ را به جایش بر میگردانم"

با حس حرکت چیزی روی گونه ام چشمانم را باز میکنم. با دیدن مار درست چند سانتی صورتم ناخودآگاه جیغ خفه ای میکشم و از جا می پرم.

مار روی تخت می افتد و من از شوک نفس نفس میزنم.
بعد از اینکه به خودم می آیم خم میشوم و دستم می گیرم و همزمان میگویم :

_ ترسوندیم، چیزیت که نشد؟

وارسی اش میکنم و روی تخت می گذارم.
حوله ام را برمیدارم و با انداختن شکلاتی به دهانم راهی حمام میشوم.

عید بود دیگر باید چرک ها و چربی ها را در سال قدیمی می ریختم تا با پاکیزگی و حسی خوب وارد سال جدید شوم.

جلوی کمد لباسم می ایستم و شلوار دمپا مشکیم را بر میدارم. بعد از پوشیدن تاب نیم تنه ایم هودیم را می پوشم و دستم را داخل جیب بزرگش میکنم.

با یاد آوری اینکه ماره از جیبم در آمده و دکتر را ترسانده بود لبخندی روی لبم می نشیند‌.
مویم را شانه میزنم و کلاه بزرگ هودی را سرم می اندازم.

روی کمد کوچک کنار آینه چشم می گردانم و با دیدن رژ قهوه ای رنگم دست می برم و روی لب کوچکم می کشم.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_37



فکر میکنم که چطور کمی اذیتش کنم و اگر بتوانم بپیچانم.

_ نکنه یادت رفته خودت گفتی دیگه.

_ اونوقت کی گفتم که خودم یادم نیست؟ نکنه گوشام درازه؟

_ من کی گفتم گوشات درازه؟ اما حالا که خودت اصرار داری باشه.

_ افسون !

گاهی از نیما می ترسم. حتی اگر چشمانش سبز باشد و چهره اش بیبی فیس. هر وقت جدی میشود چهره اش ترسناک میشود و آدم ناخودآگاه ازش حساب می برد.

_ دیدم.

_ چجوری؟ منکه آستین کوتاه نپوشیده ام ببینی.

تقه ای به در میخورد و شیما در چارچوب در نمایان میشود و با دیدن نیما پوفی میکشد و داخل می آید. فکر کنم میخواست با من صحبت کند.

روی تخت می نشیند و به مار دستم نگاه کوتاهی می اندازد.
نیما نفس عمیقی میکشد و می گوید :

_ افسون با توام.

_ دقیق نمی دونم فقط میدونم که انگار برای لحظه ای دیدمش.

خیره به چشمانم میشود.

_ چی شده؟

رو به شیما میگویم :

_ فکر کنم نیما خالکوبی زده.

شیما چشمانش را گشاد میکند و ناباور به نیما نگاه میکند.
نیما کلافه پوفی میکشد و آستین پلیور گشادش را بالا میزند.
خالکوبی همانیست که دیده ام.

_ نیما اگه مامان بابا بفهمه !


_ وقتی شماها نَگین از کجا میخوان بفهمن؟

ماره به سمت زیر تخت میرود و شیما پاهایش را روی تخت جمع میکند. بعد از چند دقیقه سکوت آرام میگویم :

_ فردا شب عیده.

سرشان را تکان میدهند و شیما می گوید :

_ یعنی بابا میخواد ما رو کجا ببره؟

_ اوم، بچه ها قبل این که شوکت خانم کامران بیان خاله میگفت که بریم دیدن بی بی.

نیما موشکافانه می پرسد:

_ بی بی دیگه کیه؟

شانه ای به معنای نداستن بالا می اندازم.

_ نمی دونم فقط میدونم که تو کرمان زندگی میکنه.

نیما مثل بچه ها ذوق زده میگوید :

_ یعنی میریم کرمان؟ من تا حالا تو کرمان نبوده ام.

شیما زیر لب چیزی زمزمه میکند و من نمی شنوم.

_ منم دلم میخواد بریم کرمان. میخوام اون داغی آفتاب را روی پوستم حس کنم.

دیگر کسی چیزی نمی گوید و سکوت میشود بعد از چند دقیقه نیما از جایش بلند میشود.

_ میرم بخوابم.

شیما هم بدون حرفی از پشت سرش خارج میشود و در را می بندد.
آهی میکشم. من امسال لباس نخریده ام.
روی تخت ولو میشوم و به این می اندیشم که فردا نگاهی به ویترین مغازه ها بیندازم .

با یادآوری بیرون رفتن دیروزم پوفی میکشم.
باید فکر بیرون رفتن را از کله ام بیرون کنم.


" مقابل صخره ای ایستاده ام. همان صخره صاف و یک دستی که به من حس آرامش میدهد اما اینبار ناراحتم و دلم آشوب است. هوا رفته رفته به غروب نزدیک میشود. پاهای لختم را شن های داغ صحرا اذیت میکنند. به سختی تا نیمه های صخره بالا میروم و به قسمتی از آن که خیلی پنهانیه می رسم. تخته سنگ نسبتا بزرگی را بر میدارم و چاله صندوق مانند زیر آن را می بینم. کتابی را که جلدش از پوسته، درون آن چاله مخفی می گذارم و تخته سنگ را به جایش بر میگردانم"

با حس حرکت چیزی روی گونه ام چشمانم را باز میکنم. با دیدن مار درست چند سانتی صورتم ناخودآگاه جیغ خفه ای میکشم و از جا می پرم.

مار روی تخت می افتد و من از شوک نفس نفس میزنم.
بعد از اینکه به خودم می آیم خم میشوم و دستم می گیرم و همزمان میگویم :

_ ترسوندیم، چیزیت که نشد؟

وارسی اش میکنم و روی تخت می گذارم.
حوله ام را برمیدارم و با انداختن شکلاتی به دهانم راهی حمام میشوم.

عید بود دیگر باید چرک ها و چربی ها را در سال قدیمی می ریختم تا با پاکیزگی و حسی خوب وارد سال جدید شوم.

جلوی کمد لباسم می ایستم و شلوار دمپا مشکیم را بر میدارم. بعد از پوشیدن تاب نیم تنه ایم هودیم را می پوشم و دستم را داخل جیب بزرگش میکنم.

با یاد آوری اینکه ماره از جیبم در آمده و دکتر را ترسانده بود لبخندی روی لبم می نشیند‌.
مویم را شانه میزنم و کلاه بزرگ هودی را سرم می اندازم.

روی کمد کوچک کنار آینه چشم می گردانم و با دیدن رژ قهوه ای رنگم دست می برم و روی لب کوچکم می کشم.
#part_38



به ساعت نگاه میکنم. 10صبحه. نفس عمیقی میکشم و با حال خوبی وارد پذیرایی میشوم. به جز کامران کسی نیست و او هم مشغول تماشای فوتبال است.
چه حوصله ای داره سر صبحی فوتبال میبینه!

یخچال را باز میکنم و یک شیرینی بزرگ و خامه ای از جعبه بر میدارم. این رفتار خاله واقعا پرستیدن داره که نمی گذارد شیرینی از یخچال تمام شود.

آبمیوه ای برای خودم می ریزم. مار کامران را گزید اما آبمیوه اش نصیب من شد. ریز میخندم.
از کامران می پرسم :

_ خاله اینا کجان؟

بدون اینکه چشمش را از صفحه تلویزیون بر دارد می گوید :

_ رفتن بیرون خرید.

آه از دست دقیقه نودهای خاله. ولی خوب شد من هم می توانم برم بیرون بدون اینکه توبیخ شوم و تا آمدن خاله اینا برگردم. لبخندی ملایم روی لبم جا خوش میکند‌.

نیما و شیما همراه هم پایین می آیند. حس میکنم این روز ها به هم نزدیک تر شده اند و این خوشحالم میکند.
شیما به آشپزخانه میرود و نیما چشمکی میزند.

_ کجا میری حاضر شدی ور پریده؟

خنده ام میگیرد. هر وقت رژی میزنم یا آرایش میکنم ور پریده صدایم میزند.

_ دور دور.

به آشپزخانه میرود و میگوید :

_ من و شیما هم میاییم.


چیزی نمی گویم و راه اتاقم را در پیش می گیرم.
چه خوبه که کسی کامران را آدم هم حساب نکرد.

گوشیم را از روی میز چنگ میزنم و داخل جیبم می اندازم. تقریبا از گوشی استفاده نمی کنم و البته کاری جز گشتن در گوگل و سایت های مختلف و دیدن مستند ندارم.

آستین هودیم را کمی بالا میزنم و دستم را جلوی مار میگیرم. مثل ساقه گلی دور مچم می پیچد و سرش را روی دستم می گذارد .آستین هودی را سر جایش بر میگردانم و این باعث میشود که فقط سر مار پیدا باشد.

دلم از ظرافت و کوچکی اش ضعف میرود. پوست کرمی رنگش گاهی به طوسی میزند و فلس های کوچک شش ضلعی مثل کندوی عسل تمام تنش را در برگرفته است.

کارت بانکیم را از کیفم بر میدارم و از اتاق خارج میشوم.
از نظر مالی به خانواده خاله وابسته نیستم و این باعث میشود حداقل حس کوچک بودن و حقیری به من دست ندهد.
گاهی فکر میکنم پدرم میدانست که میمیرند برای همین یک هفته قبلش برایم حساب باز کرده و دار و ندارش را به حسابم ریخته بود.
چهره هایشان را به سختی یاد دارم و من دلم تنگشان است.
***


_ وای وقتی خانمه جیغ زد و از جا پرید رسما نزدیک بود تو شلوارم خرابکاری کنم.

با خنده حاکی از یاد آوری اون اتفاق به حرف های نیما سری تکان می دهم و با خنده میگویم :

_ همچین جیغ زد فکر کردم چی شد؟ نزدیک بود با کیفش بزنه از هستی ساقطم کنه. زن گُنده از هیکلش خجالتم نمی کشه به خاطر این کوچولو می ترسه‌.

و به مار جا خوش کرده روی مچم اشاره میکنم.
و صد البته به زنه حق میدهم که بترسد حتی اگر مار پلاستیکی هم باشد اما وقتی پای خنده و مزاح در میان باشد این چیز ها که اهمیت ندارد.
شیما لبخند روی لبش را میخورد و می پرسد :

_ اسمشو چی گذاشتی؟

شانه ای بالا می اندازم.

_ هنوز هیچی، چی بزارم به نظرتون؟

نیما تیز نگاهم میکند و معتجب تقریبا فریاد میزند :

_ نگو که میخوای نگهش داری؟!


جلوی خانه می ایستیم.

_ چرا فریاد میزنی خب؟! من بهش اجازه میدم ببین میره یا نه؟

نایلون خریدم را دست نیما میدهم و کنار جوب کوچک کنار کوچه خم میشوم. نیما و شیما با دقت حرکاتم را زیر نظر دارند.
آستین هودی را بالا میزنم و دستم را زمین می گذارم.

_ آزادی که بری. بهت اجازه میدم بری. میری یا میمونی؟

پیچشش را دور مچم تنگ تر میکند و من لیزی پوستش را روی پوستم حس میکنم .
رو به نیما ابرو هایم را بالا می اندازم.

_ یا خدا، واقعا چطوری میفهمه چی میگی؟!

شیما ناگهان می گوید :

_ چطوره اسمشو مُچی بزاری؟

از این حرفش واقعا شوکه میشوم. فکر کنم از حالت سردی و افسردگی اش در آمده اما چشم غره رفتن هایش هنوز هم در وجودش نهادینه است.
لبخندی به رویش میزنم.

_ مُچی، خوبه به نظرم، مچی!

نیما زنگ خانه را میزند و همزمان میگوید :

_ باید به جا اینکه برم مهندسی و معماری بخونم باید متافیزیک بخونم تا بتونم این چیزا رو هضم کنم.واقعا شگفت انگیزه.

در باز میشود و من آستینم را تا حد امکان پایین می کشم هرچند که خودش زیادی شل است.

سر سفره نشسته اند و کوکو سبزی میخورند. خاله می گوید :

_ بیایین ناهار حتما تا حالا گشنه این.

نیما " نوچی" می گوید و با حالت بامزه ای ادامه میدهد:

_ ناهار و افسون، پیتزا مهمونمون کرد.

خاله سری تکان میدهد و سر سنگین از من رو بر میگرداند . تا کی میخواهد به این نادیده گرفتن هایم ادامه دهد؟ واقعا حس بدی دارد.

به آرامی و خستگی میگویم :

_ پاهایم از درد گزگز میکنه بهتره برم اتاقم.

واقعا چه نیاز به گفتن این بود؟!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین