- Nov
- 94
- 54
- مدالها
- 2
#part_49#part_48
شیما به عمق چشمانم زل میشود و حرفش باعث میشود ابروهایم از تعجب بالا بپرد.
_ نیاز نیست برای اینکه کمکتون کنم از مچی سو استفاده کنین.
نفس عمیقی می کشم . خب ظاهرا شیما آنقدر ها هم که فکر میکردم گاگول نیست.
به نیما نگاه کوتاهی می اندازم و رو به شیمای منتظر دهن باز می کنم:
_ یه چیزی تو این عمارته که مال منه. در واقع اول من پیداش کرده ام....و دقیق نمی دونم که اینجاس یا نه.
دستش را به بغلش میزند و بدون اینکه تغییری در میمک چهره اش ایجاد شود می گوید :.
_ حالا چرا باید کمکتون کنم؟ اصلا چجور کمکی؟
واقعا بعد از آن حرفم سوالش این است؟! من بودم تا دقیق ماجرا را نمی دانستم هیچکاری نمی کردم.
قبل از اینکه نیما دهانش را باز کند و باز یک چیز درشتی بارش کند. زود می گویم :
_ ظاهرا باید حواس بعضیا رو پرت کنی تا من یکم اینجاها رو بگردم. البته نقشه نیما رو دقیق نمی دونم.
حتی به زبان آوردنش هم باعث میشود رعشه ای به جانم بنشیند. نمی دانم قرار است چطوری با این همه ترسو بودنم این کار را انجام بدهم.
و حسی که چند دقیقه است سعی میکنم پسش بزنم تا بیشتر و بیشتر در ذهنم جولان ندهد حسی که می خواهد پیش گنجی بروم و از نزدیک ببینمش. واقعا کار سرنوشت است که ما الان در مهمانی او هستیم یا کار تقدیر؟ شاید هم چیزی که ما نمی دانیم.....
نیما کمی عصبی میزند و این از حرکات پاهایش معلوم است با این حال سعی میکند نقشه اش را بگوید :
_ شیما تو میری نزدیکی های گنجی و نمی زاری نگاهش به ما بیفته.
بعد از کلی زبان ریختن، شیما بالاخره راضی میشود. نیما نفس عمیقی می کشد. نگرانی در حالاتش مشهود است.
به رفتن شیما چشم دوخته ام. وسط های سالن کنار مردی قد بلند و خوشتیپ که از پشت سر دیده میشود می ایستد و فرمالیته دستش را به کمر خود می کشد. علامت می دهد که آماده است.
مرد خواب هایم از پشت سر نیز تماشایی هست.
نیما عصبی می غرد:
_ د یالله افسون. منتظر چی هستی؟
به خودم می آیم و آرام از سالن خارج میشویم. نقشه نیما این است که سر خدمتکار ها را گرم کند و من بقیه قسمت های عمارت را بگردم. البته طبقه بالا را نمی شود. برای رفتن به طبقه بالا باید از پلکان های سالن استفاده کرد و این کار در حال حاضر خیلی توجه جلب می کند.
با ندیدن خدمتکاری در قسمت ورودی نفس راحتی می کشم. و رو به نیما با قلبی که کنترل ضربانش به خاطر هیجان از دستم رفته می گویم :
_ تو همین جا بمون. اگر دوتایی بریم و دیدنمون بهونه ای نداریم اما من می تونم بگم گم شده ام.
سرش را تکان می دهد. با ترس و لرز دری را باز میکنم و با ندیدن کسی واردش میشوم. راهرویی که با دری که باز کردم به ورودی وصل میشود.
قبل از اینکه در را ببندم به نیما نگاه میکنم. می فهمد. مطمعنا اضطراب و ترس و نگرانی ام را می فهمد. آرام لب میزند :
_ آروم باش.
" باشه" ای می گویم و در را می بندم. به جلو خیره میشوم. طی کردن این راهرو نسبتا طویل عجیب ترسناک به نظر می رسد.
دستم را روی قلبم می گذارم و زمزمه میکنم :
_ آروم باش. آروم باش . چیزی نیست. اصلا چیزی نیست. تو میتونی پس آروم باش.
نفس عمیقی میکشم و راهرو را که پر از تابلو و پرتره است طی میکنم.
بعد از راهرو به هالی کوچک می رسم و با دیدن شخصی خیلی زود پشت گلدان بزرگی که کنارم بود قایم می شوم.
صدایش می آید. به نظر می رسد با تلفن صحبت میکند.
_ مگه این قضیه رو به من نسپرده ای پدر من؟ پس بهم اعتماد کن و وقت بده.
قبل از اینکه قیافه اش را ببینم قایم شده بودم و صدایش چه قدر آشنا و گرم به نظر می رسد.
اما کلافگی و حرص نهفته در صدایش زیادی پیداست.
_ خودم میدونم که کمتر از یه سال تا بیدار شدنش مونده.
کمی بعد دوباره صدایش شنیده میشود :
_ باشه. خداحافظ.
پوفی که بیرون می دهد باعث ترسم می شود و صدایی که دیگر شناخته بودم. دکتر!
بعد از مکثی از هال بیرون می رود. آب دهانم را قورت میدهم و از جایم بیرون می آیم.
آرام به همه جای هال نگاه میکنم.
حالا من آن دفتر را از کجا پیدا کنم؟
در این عمارت به این بزرگی از کجا شروع کنم گشتن دنبال آن دفتر؟
دکتر اینجا چه میکرد؟ مکالمه تلفنی اش مشکوک بود. چی یا کی تا بیدار شدنش کمتر از یک سال مانده؟!
چرا این قضیه رفته رفته من را وحشت زده می کند؟ و این عجیب هیجان انگیز است.
مقابل آینه ای بزرگ می ایستم. آینه ای که تا روی زمین هست و نامعتارف به نظر می آید.
به خودم خیره میشوم. من را چه به دنبال دفتر گشتن!
چشم های درشتم با خط چشم فریبنده به نظر می آید. چند قدم فاصله را تا آینه طی می کنم و درست روبرویش می ایستم. همه جای آینه تمیز و عاری از لکه هست اما گوشه اش لکه دست دارد.
اگر من همچنین خدمتکار هایی داشتم اخراج بودنشان حتمی بود. لکه به این بزرگی و تو چشم را ندیده اند یعنی؟ آن هم در مهمانی.
ناگهان آینه می لرزد و آرام آرام مثل در کشویی به یک طرف می رود. قلبم باز تند تپیدنش را از سر می گیرد. این دیگر چجور دریست؟!
و چیزی که جلویم می بینم فرای تصورم است.
اتاقی بزرگ که در نگاه اول شبیه آزمایشگاه است. کنجکاوی ام آنقدر زیاد شده و سعی در کشف کردن این اتاق دارد که ،دفتر که هیچ به کل یادم رفته، بلکه حتی به صدای پاها هم بی توجه ام.
وارد همان اتاق میشوم و با هر قدمی که جلو می گذارم شیشه هایی که مربع شکل اند و درونشان مار هست چراغشان روشن میشود. به نظر می رسد آن چراغ ها به حرکت مار ها حساس اند و با هر قدمی که من جلوتر می روم مارها حرکت می کنند و باعث روشن شدن آن چراغ ها می شوند.
این صحنه به قدری عجیب و هیجان انگیز است که کلا ترس و نگرانی را فراموش می کنم. مارهایی از گونه های متفاوت. بعضی شان آنقدر سمی است که حتی فکر کردن به سم شان نیز باعث میشود عرقی سرد بر تیره کمرم بنشیند.
_ موش با پای خودش اومده لونه مار.
قلبم یک ضربان جا می اندازد و از ترس هی پر و خالی میشود. آرام به سمت صدا می چرخم و دکتر و مرد خواب هایم را می بینم که انگار دزد گرفته اند.
با دیدن چهره ام اخم دکتر به تعجب و حیرت تبدیل میشود و مرد خواب هایم ابرو هایش را بالا می فرستد و در صدد کشف اینکه من را کجا دیده هست.
دکتر نجمی یک قدم جلو تر می آید و با تعجب می پرسد :
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
دستپاچه میشوم و دست و پایم را گم میکنم. بی توجه به نگاه های مرد خواب هایم که بین من و دکتر در گردش است با تته پته می گویم :
_ من...من داشتم....می گشتم....نه یعنی گم شده بودم...بعد آینه کنار رفت.
دکتر وسط حرفم می پرد.
_ پس پشت گلدان چرا قایم شده بودی؟ اصلا تو این مهمونی چیکار میکنی؟
برای اینکه دیگر دروغ نگویم و به لکنت نیوفتم سوال اولش را بی جواب می گذارم.
_ با عمو نه یعنی با خاله اینا اومده ام اینجا.
دکتر نفس عمیقی می کشد و رو به مرد خواب هایم می گوید :
_ آیهان حالا چیکار کنیم؟ اشتباهی گرفتیمش.
آیهان! پس اسم مرد خواب هایم آیهان است. چه زیبا!
صدای عجیب و بمش بلند میشود:
_ از کجا می شناسی این دختره رو؟
_ تو بیمارستان دیده ام چند باری.
آیهان نگاهش را رویم قفل میکند و با چشمانی که باریک شده می گوید :
_ من تو رو دیده ام یه جایی اما نمی دونم کجا.
قلبم قرت میکند. آب دهانم را قورت می دهم. اگر من را بشناسد محال است دیگر بگذارد از اینجا خارج شوم.
دکتر از ساعدش میگیرد و در حالی که به گوشه ای می کشدش می گوید :
_ یه دیقه بیا کارت دارم.
و آرام شروع به پچ پچ می کنند.
ظاهرا ضرری از آنها نمی رسد. مرد خواب هایم حالا دیگر اسمش آیهان است و من این را می دانم. اگر قاچاقچی هم باشد نمی تواند ضرری به من برساند چون آقای گنجی است و رئیس شرکت مادر. باید آرامشم را حفظ کنم و در زمانی مناسب فکرم را جمع و جور کنم. نفس عمیقی می کشم.
با قدم هایی آرام به مارها نگاه میکنم. اکثر گونه هایی که در ایران زندگی میکنند اینجا هست. ماری توجهم را جلب می کند.
انرژی خاصی دارد. انگار هاله ای دروش را احاطه کرده. مار سفید رنگ است و زیبا.
دو تا زائده ای در گردنش دارد. زائده ای شبیه به مهره مار. شاید هم خود مهره مار است. پس مهره مار اینجوریه.