جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sevda_ با نام [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,860 بازدید, 55 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sevda_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

چطوره؟

  • خوبه مشتاق ادامشم

    رای: 4 57.1%
  • اصلا جذب نمیکنه

    رای: 0 0.0%
  • نخونده ام

    رای: 3 42.9%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_48



شیما به عمق چشمانم زل میشود و حرفش باعث میشود ابروهایم از تعجب بالا بپرد.

_ نیاز نیست برای اینکه کمکتون کنم از مچی سو استفاده کنین.

نفس عمیقی می کشم . خب ظاهرا شیما آنقدر ها هم که فکر میکردم گاگول نیست.
به نیما نگاه کوتاهی می اندازم و رو به شیمای منتظر دهن باز می کنم:

_ یه چیزی تو این عمارته که مال منه. در واقع اول من پیداش کرده ام....و دقیق نمی دونم که اینجاس یا نه.

دستش را به بغلش میزند و بدون اینکه تغییری در میمک چهره اش ایجاد شود می گوید :.

_ حالا چرا باید کمکتون کنم؟ اصلا چجور کمکی؟

واقعا بعد از آن حرفم سوالش این است؟! من بودم تا دقیق ماجرا را نمی دانستم هیچ‌کاری نمی کردم.
قبل از اینکه نیما دهانش را باز کند و باز یک چیز درشتی بارش کند. زود می گویم :

_ ظاهرا باید حواس بعضیا رو پرت کنی تا من یکم اینجاها رو بگردم. البته نقشه نیما رو دقیق نمی دونم.

حتی به زبان آوردنش هم باعث میشود رعشه ای به جانم بنشیند. نمی دانم قرار است چطوری با این همه ترسو بودنم این کار را انجام بدهم.

و حسی که چند دقیقه است سعی میکنم پسش بزنم تا بیشتر و بیشتر در ذهنم جولان ندهد حسی که می خواهد پیش گنجی بروم و از نزدیک ببینمش. واقعا کار سرنوشت است که ما الان در مهمانی او هستیم یا کار تقدیر؟ شاید هم چیزی که ما نمی دانیم.....

نیما کمی عصبی میزند و این از حرکات پاهایش معلوم است با این حال سعی میکند نقشه اش را بگوید :

_ شیما تو میری نزدیکی های گنجی و نمی زاری نگاهش به ما بیفته.


بعد از کلی زبان ریختن، شیما بالاخره راضی میشود. نیما نفس عمیقی می کشد. نگرانی در حالاتش مشهود است.

به رفتن شیما چشم دوخته ام. وسط های سالن کنار مردی قد بلند و خوشتیپ که از پشت سر دیده میشود می ایستد و فرمالیته دستش را به کمر خود می کشد. علامت می دهد که آماده است.
مرد خواب هایم از پشت سر نیز تماشایی هست.
نیما عصبی می غرد:

_ د یالله افسون. منتظر چی هستی؟

به خودم می آیم و آرام از سالن خارج میشویم. نقشه نیما این است که سر خدمتکار ها را گرم کند و من بقیه قسمت های عمارت را بگردم. البته طبقه بالا را نمی شود. برای رفتن به طبقه بالا باید از پلکان های سالن استفاده کرد و این کار در حال حاضر خیلی توجه جلب می کند.

با ندیدن خدمتکاری در قسمت ورودی نفس راحتی می کشم. و رو به نیما با قلبی که کنترل ضربانش به خاطر هیجان از دستم رفته می گویم :

_ تو همین جا بمون. اگر دوتایی بریم و دیدنمون بهونه ای نداریم اما من می تونم بگم گم شده ام.

سرش را تکان می دهد. با ترس و لرز دری را باز میکنم و با ندیدن کسی واردش میشوم. راهرویی که با دری که باز کردم به ورودی وصل میشود.

قبل از اینکه در را ببندم به نیما نگاه میکنم. می فهمد. مطمعنا اضطراب و ترس و نگرانی ام را می فهمد. آرام لب میزند :

_ آروم باش.

" باشه" ای می گویم و در را می بندم. به جلو خیره میشوم. طی کردن این راهرو نسبتا طویل عجیب ترسناک به نظر می رسد.
دستم را روی قلبم می گذارم و زمزمه میکنم :

_ آروم باش. آروم باش . چیزی نیست. اصلا چیزی نیست. تو میتونی‌ پس آروم باش.

نفس عمیقی میکشم و راهرو را که پر از تابلو و پرتره است طی میکنم.
بعد از راهرو به هالی کوچک می رسم و با دیدن شخصی خیلی زود پشت گلدان بزرگی که کنارم بود قایم می شوم.
#part_49



صدایش می آید. به نظر می رسد با تلفن صحبت میکند.

_ مگه این قضیه رو به من نسپرده ای پدر من؟ پس بهم اعتماد کن و وقت بده.

قبل از اینکه قیافه اش را ببینم قایم شده بودم و صدایش چه قدر آشنا و گرم به نظر می رسد.
اما کلافگی و حرص نهفته در صدایش زیادی پیداست.

_ خودم میدونم که کمتر از یه سال تا بیدار شدنش مونده.

کمی بعد دوباره صدایش شنیده میشود :

_ باشه. خداحافظ.

پوفی که بیرون می دهد باعث ترسم می شود و صدایی که دیگر شناخته بودم. دکتر!
بعد از مکثی از هال بیرون می رود. آب دهانم را قورت میدهم و از جایم بیرون می آیم.

آرام به همه جای هال نگاه میکنم.
حالا من آن دفتر را از کجا پیدا کنم؟
در این عمارت به این بزرگی از کجا شروع کنم گشتن دنبال آن دفتر؟

دکتر اینجا چه میکرد؟ مکالمه تلفنی اش مشکوک بود. چی یا کی تا بیدار شدنش کمتر از یک سال مانده؟!

چرا این قضیه رفته رفته من را وحشت زده می کند؟ و این عجیب هیجان انگیز است.
مقابل آینه ای بزرگ می ایستم. آینه ای که تا روی زمین هست و نامعتارف به نظر می آید.

به خودم خیره میشوم. من را چه به دنبال دفتر گشتن!
چشم های درشتم با خط چشم فریبنده به نظر می آید. چند قدم فاصله را تا آینه طی می کنم و درست روبرویش می ایستم. همه جای آینه تمیز و عاری از لکه هست اما گوشه اش لکه دست دارد.

اگر من همچنین خدمتکار هایی داشتم اخراج بودنشان حتمی بود. لکه به این بزرگی و تو چشم را ندیده اند یعنی؟ آن هم در مهمانی.


ناگهان آینه می لرزد و آرام آرام مثل در کشویی به یک طرف می رود. قلبم باز تند تپیدنش را از سر می گیرد. این دیگر چجور دریست؟!
و چیزی که جلویم می بینم فرای تصورم است.

اتاقی بزرگ که در نگاه اول شبیه آزمایشگاه است. کنجکاوی ام آنقدر زیاد شده و سعی در کشف کردن این اتاق دارد که ،دفتر که هیچ به کل یادم رفته، بلکه حتی به صدای پاها هم بی توجه ام.

وارد همان اتاق میشوم و با هر قدمی که جلو می گذارم شیشه هایی که مربع شکل اند و درونشان مار هست چراغشان روشن میشود. به نظر می رسد آن چراغ ها به حرکت مار ها حساس اند و با هر قدمی که من جلوتر می روم مارها حرکت می کنند و باعث روشن شدن آن چراغ ها می شوند.

این صحنه به قدری عجیب و هیجان انگیز است که کلا ترس و نگرانی را فراموش می کنم. مارهایی از گونه های متفاوت. بعضی شان آنقدر سمی است که حتی فکر کردن به سم شان نیز باعث میشود عرقی سرد بر تیره کمرم بنشیند.

_ موش با پای خودش اومده لونه مار.

قلبم یک ضربان جا می اندازد و از ترس هی پر و خالی میشود. آرام به سمت صدا می چرخم و دکتر و مرد خواب هایم را می بینم که انگار دزد گرفته اند.

با دیدن چهره ام اخم دکتر به تعجب و حیرت تبدیل میشود و مرد خواب هایم ابرو هایش را بالا می فرستد و در صدد کشف اینکه من را کجا دیده هست.
دکتر نجمی یک قدم جلو تر می آید و با تعجب می پرسد :

_ تو اینجا چیکار میکنی؟

دستپاچه میشوم و دست و پایم را گم میکنم. بی توجه به نگاه های مرد خواب هایم که بین من و دکتر در گردش است با تته پته می گویم :

_ من...من داشتم....می گشتم....نه یعنی گم شده بودم...بعد آینه کنار رفت.

دکتر وسط حرفم می پرد.


_ پس پشت گلدان چرا قایم شده بودی؟ اصلا تو این مهمونی چیکار میکنی؟

برای اینکه دیگر دروغ نگویم و به لکنت نیوفتم سوال اولش را بی جواب می گذارم.

_ با عمو نه یعنی با خاله اینا اومده ام اینجا.

دکتر نفس عمیقی می کشد و رو به مرد خواب هایم می گوید :

_ آیهان حالا چیکار کنیم؟ اشتباهی گرفتیمش.

آیهان! پس اسم مرد خواب هایم آیهان است. چه زیبا!
صدای عجیب و بمش بلند میشود:

_ از کجا می شناسی این دختره رو؟

_ تو بیمارستان دیده ام چند باری.

آیهان نگاهش را رویم قفل میکند و با چشمانی که باریک شده می گوید :

_ من تو رو دیده ام یه جایی اما نمی دونم کجا.

قلبم قرت میکند‌. آب دهانم را قورت می دهم. اگر من را بشناسد محال است دیگر بگذارد از اینجا خارج شوم.
دکتر از ساعدش میگیرد و در حالی که به گوشه ای می کشدش می گوید :

_ یه دیقه بیا کارت دارم.

و آرام شروع به پچ پچ می کنند.
ظاهرا ضرری از آنها نمی رسد. مرد خواب هایم حالا دیگر اسمش آیهان است و من این را می دانم. اگر قاچاقچی هم باشد نمی تواند ضرری به من برساند چون آقای گنجی است و رئیس شرکت مادر. باید آرامشم را حفظ کنم و در زمانی مناسب فکرم را جمع و جور کنم. نفس عمیقی می کشم.

با قدم هایی آرام به مارها نگاه میکنم. اکثر گونه هایی که در ایران زندگی میکنند اینجا هست. ماری توجهم را جلب می کند.

انرژی خاصی دارد. انگار هاله ای دروش را احاطه کرده. مار سفید رنگ است و زیبا.
دو تا زائده ای در گردنش دارد. زائده ای شبیه به مهره مار‌. شاید هم خود مهره مار است. پس مهره مار اینجوریه.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_49



صدایش می آید. به نظر می رسد با تلفن صحبت میکند.

_ مگه این قضیه رو به من نسپرده ای پدر من؟ پس بهم اعتماد کن و وقت بده.

قبل از اینکه قیافه اش را ببینم قایم شده بودم و صدایش چه قدر آشنا و گرم به نظر می رسد.
اما کلافگی و حرص نهفته در صدایش زیادی پیداست.

_ خودم میدونم که کمتر از یه سال تا بیدار شدنش مونده.

کمی بعد دوباره صدایش شنیده میشود :

_ باشه. خداحافظ.

پوفی که بیرون می دهد باعث ترسم می شود و صدایی که دیگر شناخته بودم. دکتر!
بعد از مکثی از هال بیرون می رود. آب دهانم را قورت میدهم و از جایم بیرون می آیم.

آرام به همه جای هال نگاه میکنم.
حالا من آن دفتر را از کجا پیدا کنم؟
در این عمارت به این بزرگی از کجا شروع کنم گشتن دنبال آن دفتر؟

دکتر اینجا چه میکرد؟ مکالمه تلفنی اش مشکوک بود. چی یا کی تا بیدار شدنش کمتر از یک سال مانده؟!

چرا این قضیه رفته رفته من را وحشت زده می کند؟ و این عجیب هیجان انگیز است.
مقابل آینه ای بزرگ می ایستم. آینه ای که تا روی زمین هست و نامعتارف به نظر می آید.

به خودم خیره میشوم. من را چه به دنبال دفتر گشتن!
چشم های درشتم با خط چشم فریبنده به نظر می آید. چند قدم فاصله را تا آینه طی می کنم و درست روبرویش می ایستم. همه جای آینه تمیز و عاری از لکه هست اما گوشه اش لکه دست دارد.

اگر من همچنین خدمتکار هایی داشتم اخراج بودنشان حتمی بود. لکه به این بزرگی و تو چشم را ندیده اند یعنی؟ آن هم در مهمانی.


ناگهان آینه می لرزد و آرام آرام مثل در کشویی به یک طرف می رود. قلبم باز تند تپیدنش را از سر می گیرد. این دیگر چجور دریست؟!
و چیزی که جلویم می بینم فرای تصورم است.

اتاقی بزرگ که در نگاه اول شبیه آزمایشگاه است. کنجکاوی ام آنقدر زیاد شده و سعی در کشف کردن این اتاق دارد که ،دفتر که هیچ به کل یادم رفته، بلکه حتی به صدای پاها هم بی توجه ام.

وارد همان اتاق میشوم و با هر قدمی که جلو می گذارم شیشه هایی که مربع شکل اند و درونشان مار هست چراغشان روشن میشود. به نظر می رسد آن چراغ ها به حرکت مار ها حساس اند و با هر قدمی که من جلوتر می روم مارها حرکت می کنند و باعث روشن شدن آن چراغ ها می شوند.

این صحنه به قدری عجیب و هیجان انگیز است که کلا ترس و نگرانی را فراموش می کنم. مارهایی از گونه های متفاوت. بعضی شان آنقدر سمی است که حتی فکر کردن به سم شان نیز باعث میشود عرقی سرد بر تیره کمرم بنشیند.

_ موش با پای خودش اومده لونه مار.

قلبم یک ضربان جا می اندازد و از ترس هی پر و خالی میشود. آرام به سمت صدا می چرخم و دکتر و مرد خواب هایم را می بینم که انگار دزد گرفته اند.

با دیدن چهره ام اخم دکتر به تعجب و حیرت تبدیل میشود و مرد خواب هایم ابرو هایش را بالا می فرستد و در صدد کشف اینکه من را کجا دیده هست.
دکتر نجمی یک قدم جلو تر می آید و با تعجب می پرسد :

_ تو اینجا چیکار میکنی؟

دستپاچه میشوم و دست و پایم را گم میکنم. بی توجه به نگاه های مرد خواب هایم که بین من و دکتر در گردش است با تته پته می گویم :

_ من...من داشتم....می گشتم....نه یعنی گم شده بودم...بعد آینه کنار رفت.

دکتر وسط حرفم می پرد.


_ پس پشت گلدان چرا قایم شده بودی؟ اصلا تو این مهمونی چیکار میکنی؟

برای اینکه دیگر دروغ نگویم و به لکنت نیوفتم سوال اولش را بی جواب می گذارم.

_ با عمو نه یعنی با خاله اینا اومده ام اینجا.

دکتر نفس عمیقی می کشد و رو به مرد خواب هایم می گوید :

_ آیهان حالا چیکار کنیم؟ اشتباهی گرفتیمش.

آیهان! پس اسم مرد خواب هایم آیهان است. چه زیبا!
صدای عجیب و بمش بلند میشود:

_ از کجا می شناسی این دختره رو؟

_ تو بیمارستان دیده ام چند باری.

آیهان نگاهش را رویم قفل میکند و با چشمانی که باریک شده می گوید :

_ من تو رو دیده ام یه جایی اما نمی دونم کجا.

قلبم قرت میکند‌. آب دهانم را قورت می دهم. اگر من را بشناسد محال است دیگر بگذارد از اینجا خارج شوم.
دکتر از ساعدش میگیرد و در حالی که به گوشه ای می کشدش می گوید :

_ یه دیقه بیا کارت دارم.

و آرام شروع به پچ پچ می کنند.
ظاهرا ضرری از آنها نمی رسد. مرد خواب هایم حالا دیگر اسمش آیهان است و من این را می دانم. اگر قاچاقچی هم باشد نمی تواند ضرری به من برساند چون آقای گنجی است و رئیس شرکت مادر. باید آرامشم را حفظ کنم و در زمانی مناسب فکرم را جمع و جور کنم. نفس عمیقی می کشم.

با قدم هایی آرام به مارها نگاه میکنم. اکثر گونه هایی که در ایران زندگی میکنند اینجا هست. ماری توجهم را جلب می کند.

انرژی خاصی دارد. انگار هاله ای دروش را احاطه کرده. مار سفید رنگ است و زیبا.
دو تا زائده ای در گردنش دارد. زائده ای شبیه به مهره مار‌. شاید هم خود مهره مار است. پس مهره مار اینجوریه.
#part_50



اولین بارم است چنین ماری می بینم. اما فکر کنم راجبش کمی در کتاب های قدیمی تر خوانده ام.
اینجور مارها یا نگهبان یک چیز ارزشمند اند یا ملکه گروهی از مارها.

با دیدنم نگاهش را پایین می اندازد و کمی عقب می رود. انگار می ترسد نه ترس نه این نوعی احترام است. زود به مارهای دیگر نگاه میکنم. این رفتار را در هیچکدامشان ندیدم ولی این مار.......

دکتر کنارم می ایستد و کمی آن ور تر آیهان با چشمانی موشکافانه.
دکتر نگاهش خیره مار سفید میشود و می گوید :

_ خیلی زیبا و متفاوته. این طور نیست؟

عمیق تر به مار نگاه میکنم و باز عقب تر میرود و گوشه آن قوطی شیشه ای کز می کند.
بدون اینکه نگاهم را از مار بگیرم نمی دانم این جرئت را از کجا پیدا می کنم اما می گویم :

_ ولش کنین بره.

نگاه مار لحظه ای بالا می آید و دوباره سرش را پایین می اندازد.
اگر چند هفته پیش بود با دیدن این اتفاق هیجان زده می شدم که مار حرفم را می فهمد اما مچی هر چند که هیجاناتم را ریخته ، باز قلبم قیلی ویلی می شود.

نگاه خیره و ناباور دکتر را روی نیم رخم حس میکنم. این مار باید از اینجا برود.می پرسم :

_ چند وقته گرفتینش؟ ولش کنین بره.

صدای اویی که پشت سرم قرار دارد گوشم را نوازش میکند :

_ برای پیدا کردن و گرفتنش دو سال وقت صرف شده. چرا فکر میکنی قراره ولش کنم؟ دلیلت چیه؟

می ترسم آن هم زیاد. به خاطر خودم نه اما به خاطر تمامی مردان و زنان حاضر در مهمانی و این عمارت می ترسم.


محکم تر می پرسم :

_ چند وقته گرفتینش؟

دکتر نجمی بدون اتلاف وقتی می گوید :

_ همین امروز.

پس حدسم درست است. زود به سمت آیهان می چرخم و خیره در چشمان مشکی اش لب می زنم :

_ ولش کن. همین الان.

نگاهش را از چشمانم نمی گیرد .

_ چرا؟

زیر نگاهش نمی توانم تاب بیاورم و ارتباط چشمی را قطع میکنم.احساس میکنم دکتر حرفم را بهتر می فهمد. پس رو به او می گویم :

_ اگه خیلی زود ولش نکنین ممکنه همتون بمیرین.

برقی از ترس از چشمش می گذرد. او به من مشکوکه و شاید می داند که چیزی می دانم. به آیهان نگاه میکند و آیهان بدون اینکه نگاه خیره اش را از رویم بر دارد می گوید :

_ دلیل میخوام. چرا باید به حرف یک دختر بچه گوش بدم؟

عصبی شده ام و تازه به عمق ماجرا پی برده ام. اگر زود تر ولش نکنند ممکن است لشکرکشی گروه از مار ها را ببینیم و خدا کند این اتفاق نیفتد‌. اگر بیایند ممکن است صدها شاید هم هزاران مار باشد. اگر به عمارت حمله کنند کسی جان سالم به در نخواهد برد.
با صدای بلندی می گویم :

_ تو فکر کن این دختر بچه مار شناسه. تو هیچ میدونی این ماری که گرفتی چیه؟ اون یا نگهبانه یا ملکه. فقط خدا کنه ملکه نباشه.

تعجب در چشمان هر دو می نشیند و دکتر آرام می گوید :

_ این همون حرفی نیست که اون یاروعه گفته بود؟!

آیهان نزدیکم میشود و از بازویم می گیرد. ترس برم می دارد. اگر غیر از این موقع بود شاید به چشمانش خیره می شدم و سعی میکردم رنگ دقیق چشمانش را به یاد بسپارم شاید به صورت و چین های ریز گوشه چشم و پیشانی اش خیره میشدم و سعی می کردم چهره این مرد را دقیق تر به یاد بسپارم اما الان جایش نیست.
می غرد :

_ اینا رو از کجا میدونی؟


_ گفتم که مار شناسم. تو رو خدا ولش کنین بره وگرنه ممکنه خالم اینا رو هم از دست بدم.

آخرای حرفم بغض دارد و گلویم خش برداشته است. بازویم را ول میکند و نگاه از چشمانم می گیرد. کلافه دستی به موهایش می کشد و رو به دکتر می گوید :

_ تو این دختره رو چقدر می شناسی؟

دکتر اول نگاهی به مار سفید می کند و بعد به من و در آخر به آیهان می گوید :

_ نمی دونم. این چهارمین باریه که می بینمش. دو بار تو بیمارستان دیدمش یه بارم تو جنگل‌.

آیهان با ابروهای بالا رفته می پرسد :

_جنگل؟

_ اره تو جنگل دیدمش. داشت دنبال مار می گشت.

چشمم را فشار می دهم. لعنتی. پس آن روز فهمیده بود که دنبال همان ماره می گشتم.
چرا نفهمه؟ مچی را که در ماشینش آن هم روی دستی ماشین دید.

_ که اینطور. بیمارستان چیکار میکرد؟

دکتر که کلا نگاهش به مار سفید است و ترسش معلوم. بی حواس جواب می دهد :

_ با همون ماره دست یه پسر رو گزیده بود.

دیگر نباید بگذارم دکتر حرف بزند. وگرنه ممکن است حتی ماجرای خراب شدن شوفاژ اتاقم را هم بگوید.
زود می گویم :

_ تو رو خدا ولش کنین دیگه.

_ نه

دیگر مظلوم نمایی بس است. من باید قوی جلوه کنم تا حرفم را به کرسی بنشانم. یا خدا من هیچ این ها را نمی شناسم. ولی .... ولی من مار ها را دارم. اره.

_ یا ولش کن یا...

ابرویش را بالا می فرستد و با تفریح تکرار می کند :

_ یا؟

_ یا کاری میکنم خودش ول شه.

و هیچ به این حرفم امید ندارم.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_50



اولین بارم است چنین ماری می بینم. اما فکر کنم راجبش کمی در کتاب های قدیمی تر خوانده ام.
اینجور مارها یا نگهبان یک چیز ارزشمند اند یا ملکه گروهی از مارها.

با دیدنم نگاهش را پایین می اندازد و کمی عقب می رود. انگار می ترسد نه ترس نه این نوعی احترام است. زود به مارهای دیگر نگاه میکنم. این رفتار را در هیچکدامشان ندیدم ولی این مار.......

دکتر کنارم می ایستد و کمی آن ور تر آیهان با چشمانی موشکافانه.
دکتر نگاهش خیره مار سفید میشود و می گوید :

_ خیلی زیبا و متفاوته. این طور نیست؟

عمیق تر به مار نگاه میکنم و باز عقب تر میرود و گوشه آن قوطی شیشه ای کز می کند.
بدون اینکه نگاهم را از مار بگیرم نمی دانم این جرئت را از کجا پیدا می کنم اما می گویم :

_ ولش کنین بره.

نگاه مار لحظه ای بالا می آید و دوباره سرش را پایین می اندازد.
اگر چند هفته پیش بود با دیدن این اتفاق هیجان زده می شدم که مار حرفم را می فهمد اما مچی هر چند که هیجاناتم را ریخته ، باز قلبم قیلی ویلی می شود.

نگاه خیره و ناباور دکتر را روی نیم رخم حس میکنم. این مار باید از اینجا برود.می پرسم :

_ چند وقته گرفتینش؟ ولش کنین بره.

صدای اویی که پشت سرم قرار دارد گوشم را نوازش میکند :

_ برای پیدا کردن و گرفتنش دو سال وقت صرف شده. چرا فکر میکنی قراره ولش کنم؟ دلیلت چیه؟

می ترسم آن هم زیاد. به خاطر خودم نه اما به خاطر تمامی مردان و زنان حاضر در مهمانی و این عمارت می ترسم.


محکم تر می پرسم :

_ چند وقته گرفتینش؟

دکتر نجمی بدون اتلاف وقتی می گوید :

_ همین امروز.

پس حدسم درست است. زود به سمت آیهان می چرخم و خیره در چشمان مشکی اش لب می زنم :

_ ولش کن. همین الان.

نگاهش را از چشمانم نمی گیرد .

_ چرا؟

زیر نگاهش نمی توانم تاب بیاورم و ارتباط چشمی را قطع میکنم.احساس میکنم دکتر حرفم را بهتر می فهمد. پس رو به او می گویم :

_ اگه خیلی زود ولش نکنین ممکنه همتون بمیرین.

برقی از ترس از چشمش می گذرد. او به من مشکوکه و شاید می داند که چیزی می دانم. به آیهان نگاه میکند و آیهان بدون اینکه نگاه خیره اش را از رویم بر دارد می گوید :

_ دلیل میخوام. چرا باید به حرف یک دختر بچه گوش بدم؟

عصبی شده ام و تازه به عمق ماجرا پی برده ام. اگر زود تر ولش نکنند ممکن است لشکرکشی گروه از مار ها را ببینیم و خدا کند این اتفاق نیفتد‌. اگر بیایند ممکن است صدها شاید هم هزاران مار باشد. اگر به عمارت حمله کنند کسی جان سالم به در نخواهد برد.
با صدای بلندی می گویم :

_ تو فکر کن این دختر بچه مار شناسه. تو هیچ میدونی این ماری که گرفتی چیه؟ اون یا نگهبانه یا ملکه. فقط خدا کنه ملکه نباشه.

تعجب در چشمان هر دو می نشیند و دکتر آرام می گوید :

_ این همون حرفی نیست که اون یاروعه گفته بود؟!

آیهان نزدیکم میشود و از بازویم می گیرد. ترس برم می دارد. اگر غیر از این موقع بود شاید به چشمانش خیره می شدم و سعی میکردم رنگ دقیق چشمانش را به یاد بسپارم شاید به صورت و چین های ریز گوشه چشم و پیشانی اش خیره میشدم و سعی می کردم چهره این مرد را دقیق تر به یاد بسپارم اما الان جایش نیست.
می غرد :

_ اینا رو از کجا میدونی؟


_ گفتم که مار شناسم. تو رو خدا ولش کنین بره وگرنه ممکنه خالم اینا رو هم از دست بدم.

آخرای حرفم بغض دارد و گلویم خش برداشته است. بازویم را ول میکند و نگاه از چشمانم می گیرد. کلافه دستی به موهایش می کشد و رو به دکتر می گوید :

_ تو این دختره رو چقدر می شناسی؟

دکتر اول نگاهی به مار سفید می کند و بعد به من و در آخر به آیهان می گوید :

_ نمی دونم. این چهارمین باریه که می بینمش. دو بار تو بیمارستان دیدمش یه بارم تو جنگل‌.

آیهان با ابروهای بالا رفته می پرسد :

_جنگل؟

_ اره تو جنگل دیدمش. داشت دنبال مار می گشت.

چشمم را فشار می دهم. لعنتی. پس آن روز فهمیده بود که دنبال همان ماره می گشتم.
چرا نفهمه؟ مچی را که در ماشینش آن هم روی دستی ماشین دید.

_ که اینطور. بیمارستان چیکار میکرد؟

دکتر که کلا نگاهش به مار سفید است و ترسش معلوم. بی حواس جواب می دهد :

_ با همون ماره دست یه پسر رو گزیده بود.

دیگر نباید بگذارم دکتر حرف بزند. وگرنه ممکن است حتی ماجرای خراب شدن شوفاژ اتاقم را هم بگوید.
زود می گویم :

_ تو رو خدا ولش کنین دیگه.

_ نه

دیگر مظلوم نمایی بس است. من باید قوی جلوه کنم تا حرفم را به کرسی بنشانم. یا خدا من هیچ این ها را نمی شناسم. ولی .... ولی من مار ها را دارم. اره.

_ یا ولش کن یا...

ابرویش را بالا می فرستد و با تفریح تکرار می کند :

_ یا؟

_ یا کاری میکنم خودش ول شه.

و هیچ به این حرفم امید ندارم.
#part_51



با تمام شدن حرفم انرژی عجیبی را درون بدنم حس میکنم و بعدش صدای برخورد شدید مارسفید به شیشه گوشم را خراش می دهد.
دو ضربه شدیدی به شیشه می زند و شیشه ترک بر می دارد.

آن انرژی تحلیل میرود و حس میکنم قند خونم افتاده. سرم گیج می رود و ماهیچه هایم گز گز می کنند. سکندری میخورم و روی زمین می نشینم.

مرد خواب هایم و دکتر دست و پایشان را گم کرده اند و نمی دانند چه کار کنند.
ضربه دیگری به شیشه می زند و شیشه ترک بزرگ تری بر میدارد.
دکتر به سمت در فرار میکند و از آنجا نگاه می کند و من متوجه شده ام که این دکتر زیادی از مارها می ترسد. ضربه دیگر و صدای فرو ریختن شیشه روی کف کاشی زمین یکی میشود.
آیهان عقب عقب میرود. آدم عاقل باید هم همین کار را بکند.
دکتر صدایش را بلند می کند و با ترس می گوید :

_ هی دختر !زود بلند شو.

و من انرژی برای بلند شدن ندارم.
صدای ساییده شدن فلس های مار سفید بر روی کف کاشی ترسناک به گوش می رسد.
نه حالی دارم که بلند شوم و نه می خواهم. چون میدانم که اگر من را بزند هم زهرش کاریم نمی کند. فقط ممکن است شکافته شدن پوستم را حس کنم و بعدش جریان زهرش در باریک ترین مویرگ هایم.

جلوی دستم می ایستد و نفس گرمش پوست دستم را داغ می کند. فقط نگاهش میکنم و سعی میکنم گز گز ماهیچه های بدنم را به خاطر کمبود قند نادیده بگیرم.

سرش را به کف دستم نزدیک می کند و گز گز ماهیچه هایم باعث میشود تا بخواهم دندان هایش را درون گوشت گز گز شده ام حس کنم اما کمی از بزاق دهانش را روی کف دستم می ریزد و به سرعت از کنار دکتر رد میشود و دیده نمی شود.

خشکشان زده است و ناباور نگاه می کنند. صدای نیما می آید که صدایم می کند و بعدش خودش جلوی در آینه ای ظاهر میشود. اول با تعجب به مارها و دکتر و آیهان نگاه می کند و با دیدن من تند خودش را به من می رساند. جیب هایش را می گردد و با پیدا کردن شکلاتی دستپاچه کاغذش را باز می کند و درون دهانم می گذارد.


و سرم را به آغوش می کشد. قلبش تند می زند. او هم ترسیده و هیجان زده است . شاید هم نگران.
دکتر خودش را می رساند و نبض ام را می گیرد.

_ فشار خونش کمه.

نیما می گوید :

_ قند خونش افتاده. اگه حالش جا نیاد باید سرم وصل شه.

دکتر که انگار قضیه مار را فراموش کرده باشد دکتر بودنش را نشان می دهد.

_ همیشه اینجوری میشه؟

نیما بوسه ای به مویم میزند و می گوید :

_ اره هر وقت که می ترسه یا گشنشه انرژیشش ته کشیده میشه و اینجوری میشه.

نگاه های آیهان باعث میشود ضربان قلبم تند شود. ابهت خاصی دارد و سنش بالاتر از سی سال به نظر می رسد. اصلا یک جوری از او می ترسم و این ربطی به خواب هایم ندارد شاید به خاطر این است که فکر میکنم قاچاقچیه و آدم خطرناکی است. شاید هم اصلا قاچاقچی نیست.
پس این مارها چی اند؟ دفتری که از من گرفت چی؟ آن دفتر که تاریخی و عتیقه بود.

_ افسون حالت خوبه؟

سرم را تکان می دهم و با کمک نیما بلند میشوم. به کف دستم نگاه میکنم. بزاقش خشک شده ولی سردی عجیبی دارد.

آیهان فقط خیره خیره نگاه میکنددو گویا فکرش مشغول است. دکتر می پرسد :

_ چرا بزاقشو ریخت کف دستت؟

هنوز حالم کاملا جا نیامده . سرم گیج می رود و خواب آلودم. دلم می خواهد بخوابم. خودم را به نیما تکیه می دهم و با صدای ضعیفی که حاکی از ضعف است جواب دکتر را می دهم :

_ دقیق نمی دونم. شاید خواست تشکر کنه شاید نوع احترامشه شایدم بهم مقامی داده.

سکوت میشود. نیما آرام زیر گوشم می گوید :

_ پیداش کردی؟

چنان چشم غره ای می روم که خفه میشود و نگاهش را می گیرد. آخر جایش اینجاست؟ هیچ عقلی در کله این بشر نیست.


حالم خوب شده صاف می ایستم. نیما مثلا برای اینکه حرفش را ماست مالی کند می گوید :

_ اون شبیه مچی نیست؟

و به ماری اشاره میکند. سقلمه ای به پهلویش میزنم. چرا خفه نمی شود؟ میخواهد همه چی را لو بدهد؟
دکتر خندان نگاه می کند.

_ خواهر برادر باحالی هستین.

_ خواهر برادر نیستیم.

_ پس...

آیهان نمی گذارد حرفش را ادامه دهد و با نگاه به نیما و من می گوید :

_ یادم اومد کجا دیدمتون . هر دو تونو.

و یک قدم نزدیک میشود. دست نیما را می گیرم.

_ خب دیگه ما بریم.

_ نه

می ترسم برای همین خودم را به لودگی می زنم.

_ نیاز نیست تشکر کنین که جونتونو نجات دادم.

دکتر آرام می خندد و انگار که حرف آیهان را متوجه نشده باشد می گوید :

_ اگه واقعا اونجوری که گفتی می بود. در واقع جون خودتو نجات دادی.

مطمعن می گویم :

_ نه جون شماها رو نجات دادم. من چیزیم نمیشد.

دست نیما را فشار میدهم و می گویم :

_ نیما زود باش بریم.

آیهان ریزبینانه می پرسد :

_ چرا خودت چیزیت نمی شد؟

دکتر هم انگار به مسئله ای پی برده باشد هیجان زده می پرسد :

_ با مارا ارتباطی داری؟

می غرم :

_ نیما!

زود به طرف در می رویم. دکتر می گوید :

_ کجا؟ وایسا. مارگیری؟

رو به نیما تقریبا جیغ می کشم.

_ بدو.

و فرار می کنیم. در آن راهروی نسبتا طویل به سمت سالن اصلی می دویم و صدای پایشان هم پشت سرمان می آید.
نیما می گوید :

_ قاطی مهمونا شو.

خودمون را به سالن می رسانیم .
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_51



با تمام شدن حرفم انرژی عجیبی را درون بدنم حس میکنم و بعدش صدای برخورد شدید مارسفید به شیشه گوشم را خراش می دهد.
دو ضربه شدیدی به شیشه می زند و شیشه ترک بر می دارد.

آن انرژی تحلیل میرود و حس میکنم قند خونم افتاده. سرم گیج می رود و ماهیچه هایم گز گز می کنند. سکندری میخورم و روی زمین می نشینم.

مرد خواب هایم و دکتر دست و پایشان را گم کرده اند و نمی دانند چه کار کنند.
ضربه دیگری به شیشه می زند و شیشه ترک بزرگ تری بر میدارد.
دکتر به سمت در فرار میکند و از آنجا نگاه می کند و من متوجه شده ام که این دکتر زیادی از مارها می ترسد. ضربه دیگر و صدای فرو ریختن شیشه روی کف کاشی زمین یکی میشود.
آیهان عقب عقب میرود. آدم عاقل باید هم همین کار را بکند.
دکتر صدایش را بلند می کند و با ترس می گوید :

_ هی دختر !زود بلند شو.

و من انرژی برای بلند شدن ندارم.
صدای ساییده شدن فلس های مار سفید بر روی کف کاشی ترسناک به گوش می رسد.
نه حالی دارم که بلند شوم و نه می خواهم. چون میدانم که اگر من را بزند هم زهرش کاریم نمی کند. فقط ممکن است شکافته شدن پوستم را حس کنم و بعدش جریان زهرش در باریک ترین مویرگ هایم.

جلوی دستم می ایستد و نفس گرمش پوست دستم را داغ می کند. فقط نگاهش میکنم و سعی میکنم گز گز ماهیچه های بدنم را به خاطر کمبود قند نادیده بگیرم.

سرش را به کف دستم نزدیک می کند و گز گز ماهیچه هایم باعث میشود تا بخواهم دندان هایش را درون گوشت گز گز شده ام حس کنم اما کمی از بزاق دهانش را روی کف دستم می ریزد و به سرعت از کنار دکتر رد میشود و دیده نمی شود.

خشکشان زده است و ناباور نگاه می کنند. صدای نیما می آید که صدایم می کند و بعدش خودش جلوی در آینه ای ظاهر میشود. اول با تعجب به مارها و دکتر و آیهان نگاه می کند و با دیدن من تند خودش را به من می رساند. جیب هایش را می گردد و با پیدا کردن شکلاتی دستپاچه کاغذش را باز می کند و درون دهانم می گذارد.


و سرم را به آغوش می کشد. قلبش تند می زند. او هم ترسیده و هیجان زده است . شاید هم نگران.
دکتر خودش را می رساند و نبض ام را می گیرد.

_ فشار خونش کمه.

نیما می گوید :

_ قند خونش افتاده. اگه حالش جا نیاد باید سرم وصل شه.

دکتر که انگار قضیه مار را فراموش کرده باشد دکتر بودنش را نشان می دهد.

_ همیشه اینجوری میشه؟

نیما بوسه ای به مویم میزند و می گوید :

_ اره هر وقت که می ترسه یا گشنشه انرژیشش ته کشیده میشه و اینجوری میشه.

نگاه های آیهان باعث میشود ضربان قلبم تند شود. ابهت خاصی دارد و سنش بالاتر از سی سال به نظر می رسد. اصلا یک جوری از او می ترسم و این ربطی به خواب هایم ندارد شاید به خاطر این است که فکر میکنم قاچاقچیه و آدم خطرناکی است. شاید هم اصلا قاچاقچی نیست.
پس این مارها چی اند؟ دفتری که از من گرفت چی؟ آن دفتر که تاریخی و عتیقه بود.

_ افسون حالت خوبه؟

سرم را تکان می دهم و با کمک نیما بلند میشوم. به کف دستم نگاه میکنم. بزاقش خشک شده ولی سردی عجیبی دارد.

آیهان فقط خیره خیره نگاه میکنددو گویا فکرش مشغول است. دکتر می پرسد :

_ چرا بزاقشو ریخت کف دستت؟

هنوز حالم کاملا جا نیامده . سرم گیج می رود و خواب آلودم. دلم می خواهد بخوابم. خودم را به نیما تکیه می دهم و با صدای ضعیفی که حاکی از ضعف است جواب دکتر را می دهم :

_ دقیق نمی دونم. شاید خواست تشکر کنه شاید نوع احترامشه شایدم بهم مقامی داده.

سکوت میشود. نیما آرام زیر گوشم می گوید :

_ پیداش کردی؟

چنان چشم غره ای می روم که خفه میشود و نگاهش را می گیرد. آخر جایش اینجاست؟ هیچ عقلی در کله این بشر نیست.


حالم خوب شده صاف می ایستم. نیما مثلا برای اینکه حرفش را ماست مالی کند می گوید :

_ اون شبیه مچی نیست؟

و به ماری اشاره میکند. سقلمه ای به پهلویش میزنم. چرا خفه نمی شود؟ میخواهد همه چی را لو بدهد؟
دکتر خندان نگاه می کند.

_ خواهر برادر باحالی هستین.

_ خواهر برادر نیستیم.

_ پس...

آیهان نمی گذارد حرفش را ادامه دهد و با نگاه به نیما و من می گوید :

_ یادم اومد کجا دیدمتون . هر دو تونو.

و یک قدم نزدیک میشود. دست نیما را می گیرم.

_ خب دیگه ما بریم.

_ نه

می ترسم برای همین خودم را به لودگی می زنم.

_ نیاز نیست تشکر کنین که جونتونو نجات دادم.

دکتر آرام می خندد و انگار که حرف آیهان را متوجه نشده باشد می گوید :

_ اگه واقعا اونجوری که گفتی می بود. در واقع جون خودتو نجات دادی.

مطمعن می گویم :

_ نه جون شماها رو نجات دادم. من چیزیم نمیشد.

دست نیما را فشار میدهم و می گویم :

_ نیما زود باش بریم.

آیهان ریزبینانه می پرسد :

_ چرا خودت چیزیت نمی شد؟

دکتر هم انگار به مسئله ای پی برده باشد هیجان زده می پرسد :

_ با مارا ارتباطی داری؟

می غرم :

_ نیما!

زود به طرف در می رویم. دکتر می گوید :

_ کجا؟ وایسا. مارگیری؟

رو به نیما تقریبا جیغ می کشم.

_ بدو.

و فرار می کنیم. در آن راهروی نسبتا طویل به سمت سالن اصلی می دویم و صدای پایشان هم پشت سرمان می آید.
نیما می گوید :

_ قاطی مهمونا شو.

خودمون را به سالن می رسانیم .
#part_52


نفس نفس زنان به کنار شیما می رسم و به نگاه چپی خاله جوری وانمود می کنم که انگار چیزی نشده است. بعد از چند لحظه که نفسم سر جایش می آید آب دهانم را قورت میدهم و پر حرص بدون اینکه به شیما نگاه کنم می غرم :

_ مگه قرار نبود سرشو گرم کنی؟ واقعا که؟ دعا کن چیزی نشه وگرنه ..

_ من تموم تلاشمو کردم نمی دونم چی شد یهو دکتره اومد و ...حالا چی شد؟ نیما کجاست؟

نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم به لرزش پایم بی توجه باشم.

_ دنبالمون راه افتادن ما هم خودمونو قاطی کردیم تا جلو مهمونا کاری نتونن بکنن.

بعد از کمی سکوت و نگاه کردن به اطراف، به شیما می گویم :

_ بیا بریم یه جا بشینیم.

چیزی نمی گوید و راه می افتد. تعداد مهمان ها نسبت به زمان ورودمان زیاد شده است و این شاید خوب است.
بعد از چند دقیقه که مشغول برانداز کردن بقیه و فکر کردن بودیم سر و کله نیما پیدا میشود.


نیما مثلا با چهره ای خونسرد کنارمان می ایستد و به کیک دستش گاز می زند.
خون خونم را میخورد اما بی تفاوت نگاهش میکنم. می جود و قورتش میدهد و می گوید :

_ مهمونیه باحالیه نه؟

_ اره باحاله. اصلا باحالی از سر و روش میباره.

آب دهانش را قورت می دهد و دلجویانه می گوید :

_ باور کن افسون اصلا من تقصیری ندارم.

آتش میگیرم و عصبی میشوم. از کمرش نیشگون میگیرم که آخش در میاید بدون توجه به آخش پر حرص میگویم :

_ دیگه میخواستی چی بشه؟

رو به شیما میگویم :

_ جلوشون برداشته میگه که اون ماره چقدر شبیه مچیه!

و خندم میگیرد. هیچ وقت نمی توانم جدی باشم و این ناامید کنندست. نیما که هوا را آفتابی می بیند. نزدیکم میشود و بغلم میکند و می گوید :

_ خب ببخشید. میخواستی چیکار کنم؟ از ترس و استرس حالم سر جاش نبود خب.

نفس عمیقی میکشم و از خود جدایش میکنم.
نیما به شیما می توپد :

_ واقعا با این نگهبانی دادنت؟

شیما اخم می کند و جوابش را نمی دهد.
به طرف مهمان ها بر می گردم و چشمانم میخکوب چشمان مرد رویاهایم میشود.
خیلی سریع چشم از او بر میدارم و آرام زمزمه میکنم:

_ چیزی نیست. چیزی نمیشه.

نیما می گوید :

_ چی داری میگی؟

_ یارو پشت سرمونه. منو دید.


نیما نگاهی به پشت سرم می اندازد و بیخیال می گوید :

_ اونکه خیلی وقته اونجاست. مهم اینه که جلو نمی تونه بیاد.

نفسم را بیرون می دهم و سعی میکنم دیگر به آن فکر نکنم.
نامحسوس به کف دستم نگاه میکنم. هنوز هم خنکی عجیبی را حس میکنم و دلم جوری میشود.

به جماعت سالن نگاه میکنم. یعنی جانشان را نجات داده بودم؟ واقعا آن مار سفید ملکه بود یا نگهبان؟

بوی عطر های گران قیمت افراد مهمانی رفته رفته حالم را به هم میزند. شاید به خاطر قاطی شدن بوهایشان شاید هم.....

بعد از یک ساعتی که برایم مثل چند روز می گذرد خاله نرگس به پیشمان می آید و می گوید :

_ خودتونو جمع و جور کنین یکم دیگه میریم.

اگر آن اتفاق در آن اتاق درب آینه ای نیفتاده بود شاید اصرار می کردیم که کمی بیشتر بمانیم اما با وجود آن اتفاق یک جورایی خوشحال بودیم که زودتر این عمارت بزرگ و کمی ترسناک را ترک کنیم.
 

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین