جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sevda_ با نام [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,866 بازدید, 55 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وهم روح] اثر «سودا الف زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sevda_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

چطوره؟

  • خوبه مشتاق ادامشم

    رای: 4 57.1%
  • اصلا جذب نمیکنه

    رای: 0 0.0%
  • نخونده ام

    رای: 3 42.9%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_۸


بدن بی حسم را تکان میدهم و به سختی روی تخت می نشینم. ترق توروق مفصل هایم بلند میشود؛ صدایش را دوست دارم.

نگاهی به اتاق می اندازم کسی نیست که ازش بخواهم کمی برایم آب بیاورد. چندتا سرفه الکی میکنم تا چرک های گلویم جدا شوند. اینکار باعث میشود که سی*ن*ه ام به خس خس بیفتد. بدترین قسمت سرماخوردگی به نظرم این موقع هاست. به این فکر میکنم که چرا بیمارستانم؟
ذهنم یاری نمی کند تا به جوابم برسم انگار هنوز گیج ام اما سرماخوردگی را جواب میکنم‌.

پاهایم را به آرامی روی کاشی کف بیمارستان می گذارم از سردی اش لرزی به جانم می نشیند اما بعد از چند ثانیه بدنم عادت میکند.

یخچال کنار پنجره است. سعی میکنم بایستم و به سمتش بروم اما با روی پا بودنم سرم گیج میرود در حال افتادن هستم که دستی گرم کمرم را می گیرد.

اولین چیزی که حس میکنم بوی قهوه است، قهوه ای تلخ. و صدای مردی که در حال برگرداندن من به تخت بیمارستان زمزمه میکند :

_ میبینم که بیمارمون به هوش اومده!

بوی قهوه به نظر عطر دکتر می آید یک بوی گرم اما تلخ. نمی دانم شاید هم عطر نیست و بوی قهوه ایست که به تازگی نوشیده است.

دست از فشار دادن سرم بر میدارم .سرم از درد زوق زوق میکند.
نگاهم را به طرف دکتر برمیگردانم. حدود ۳۰_۳۵ ساله به نظر می آید و هیکل خوبی دارد.
خاله کنار دکتر ایستاده و هر از گاهی نگاهی به در اتاق می اندازد فکر کنم منتظر کسی است.

همانطور که با گیجی نگاهشان میکنم متوجه نگاه خیره دکتر روی خودم میشوم. ناخودآگاه ابروانم در هم می رود.

به چشمانش نگاه میکنم تا از رو برود. ابروهایش بالا می رود و بعد چند ثانیه نگاهش را از من میگیرد و تک خنده ای میزند .
عصبی شده ام. از نگاه خیره جنس مذکر هیچ وقت خوشم نمی آمد. درسته زیبایی افسانه ای ندارم اما بالاخره یک دخترم و هیچ دلم نمی خواهد کسی با منظوری نگاهم کند اما نگاه دکتر بیشتر از چشم چرانی به نظر کنجکاو بود. اما باز عصبی ام کرده بود.

دکتر با ورقه های دستش مشغول است. و اخم دارد انگار چیزی درست نیست.


نفس عمیقی میکشم و خودم را با کناره های ناخنم درگیر میکنم تا دکتر برود و از خاله بخواهم که برگردیم خانه.

حواسم کلا پرت است و اصلا حضور ذهنی ندارم که بخواهم به چیزی فکر کنم مثلا اخم های دکتر چه معنی می تواند داشته باشد؟ لابد بر روی برگه ها تمرکز کرده به خاطر آن است شاید هم......

اصلا من سرما خورده بودم چه اتفاقی باعث شده که من را به بیمارستان بیاورند؟ چرا بیهوش بودم؟

باصدای دکتر که جلوی در ایستاده و پرستار را صدا میزند از کندن کناره های ناخنم دست برمیدارم.
خاله با نگرانی نگاهش را به دکتر دوخته است.
آرام از خاله می پرسم:

_ خاله نرگس ! تو میدونی چی شده؟

خاله سرش را به معنای ندانستن تکان میکند. دو تا از پرستار ها وارد اتاق میشوند . دکتر اخم شدیدی دارد و عصبانی است. باصدای بلندی از پرستار ها می پرسد :

_ کدومتون مسئول این بیماره؟

ترس و نگرانی از چهره رنگ پریدشون به خوبی پیداست. با من من یکیشان جواب میدهد که هر دو به من سر میزدند و وضعیتم را چک میکردند.

دکتر بیشتر عصبانی شده است. می ترسم پرستارا اشتباهی کرده باشند و من بمیرم‌. قلبم از ترس می لرزد.

_ مگه نگفته بودم هر وقت جواب آزمایشا اومد به من اطلاع بدین؟

نفس آسوده ای میکشم. یکی از پرستارا آشکارا گریه میکند به نظرم زیادی نازک نارنجی است اما دیگری با لرز اما محکم بودن ساختگی _که به خوبی پیداست_ می گوید:

_ دکتر عزتی گفتن که این بیمار ایشونه پس کسی حق نداره بدون اجازشون جواب آزمایشا رو در اختیار شما قرار بده وگرنه کاری میکنه اخراج شیم.... به خدا ما بی تقصیریم آقای دکتر.

اینطور که از ظاهر قضیه پیداست گویا آقای دکتر و دکتر عزتی مشکلی دارند. امیدوارم مشکلاتشون رو سر من شکسته نشه.

با تمام شدن حرف پرستار، دکتر از خشم می لرزید. اگر من جای دکتر بودم هزاران بار در دلم دکتر عزتی را مورد لطف و عنایت حرف های نه چندان خوبم قرار میدادم.

بی حال شده بودم و دریغ از قطره ای بزاق تا این دهن کویر شده ام را تر کند . می ترسم حرفی بزنم و مورد اصابت خشم دکتر قرار بگیرم. هیچ خوشم نمی آید کسی بر سرم فریاد بزند.
دل به دریا میزنم و رو به خاله لب میزنم:

_ تشنمه

خاله بدون اینکه چیزی بگوید تند به طرف یخچال میرود و برایم آبمیوه می آورد. خاله پر چونه ام هم انگار فهمیده بود که نباید جلوی این دکتر عصبانی حرف بزند.
#part_۹


حالم خوب بود باید زودی تصویه حساب می کردیم و من بر میگشتم خانه. با اینکه تازه به هوش آمده بودم اما دلم تو این مدت زمان کوتاه به اتاقم تنگ شده بود.

خاله لیوان آبمیوه را به دستم می دهد. از بویش معلوم است که آب انبه است. گرفتگی بینی ام درست شده و بویایی ام برگشته است. با ولع همشو می نوشم.

دکتر آرام شده است و نفس های عمیقی میکشد. به خودم جرئت میدهم و بالاخره می پرسم :

_ من فکر میکنم حالم خوب شده ، کی مرخص میشم؟

دکتر نگاهش را به چشمانم می رساند. از ترس اینکه روی سرم فریاد بزند دستپاچه میشوم.

_ یعنی.....یعنی من خوبم.

به خاله نگاه میکنم تا حرفم را تایید کند اما خاله چشم غره ای به من میرود. واقعا چشم غره های خاله ترسناک است به طوری که هر وقت به عمو منوچهر چشم غره میرود او زودی ساکت میشود و حرف حرف خاله میشود.

خاله با لحنی که همیشه در صحبت با دکتر ها به کار میبرد میگوید:

_ آقای دکتر حال افسون چطوره؟ میتونه مرخص بشه؟

خاله به دکتر ها ارادت خاصی دارد. همیشه به شوخی با نیما می گوییم که خاله در دوران جوانی عاشق دکتری بوده و چون نتوانسته بهش برسه میخواد شیمای بدبخت را دکتر کند. اما اصل ماجرا این است که خاله ده سال بچه دار نشده بعدش یه دکتری معالجش کرده و دو قلو ها را به دنیا آورده از آن موقع به دکتر ها احترام خاصی دارد .

دکتر کمی مکث میکند و رو به پرستاری که گریه میکند میگوید:

_ خانم زارعی برین جواب آزمایشا رو بیارین من خودم با آقای عزتی حرف میزنم.

عزتی را جوری با غیض میگوید که بیچاره ای به حال دکتر عزتی ندیده میکنم.
پرستار بیچاره بدون کلمه ای حرف از اتاق میرود.

دکتر با لحنی آرام به خاله ام می گوید:

_ اگه جواب آزماشا مشکلی نداشته باشه میتونه مرخص بشه. هرچند من هنوزم خیلی متعجبم که ایشون با ۴۰ درجه تب چطور چیزیش نشد؟

تک خندی میزند و میخواهد ادامه دهد که


میخواهد سخنش را ادامه دهد که بزاق دهنم به گلویم می پرد و سرفه ام میگیرد. خاله با دستش چند تا ضربه به کمرم میزند که حس میکنم ناقص شدم. بعد از اینکه سرفه ام تمام میشود با تعجب میپرسم:

_ ۴۰ درجه؟ تا حالا تبم به ۴۰ درجه نرسیده بود همیشه ۳۹ یا ۳۸ میشدم.

اینبار چشمان دکتر از تعجب گرد میشود. در این حین پرستار با جواب آزمایش ها می رسد و با دیدن چهره متعجب پرستار و دکتر گیج میشود.

دکتر سرفه ای الکی میکند و به زور نگاه متعجبش را از چهره ام میگیرد و به برگه ها میدوزد. نفس عمیقی میکشد و می پرسد:

_ شما مطمئنین هر وقت تب میکنین دمای بدنتون به ۳۹ درجه می رسه؟

سرم را به معنای "آره" بالا پایین میکنم.

_ جواب آزمایش ها نشون میده که مشکلی وجود نداره به جز اینکه کمی تو بدنتون عفونت دارین که اونم به خاطر سرماخوردگی طبیعیه.

خاله انگار درد دلش تازه شده باشد می گوید:

_ آقای دکتر این بچه خیلی ضعیفه برا همین تا میخواد ابر به آسمون بیاد زودی مریض میشه. همیشه هم تب میکنه و مثل کوره آتیش میشه. هیچ وقتم به دکتر نمیاد.

خاله آب دهانش را قورت میدهد و ادامه میدهد و من از خجالت با ناخون هایم ور میروم . آخ خاله چه نیازیه بشینی همه چیو تعریف کنی!

_ اینبار هم بدون اینکه من خبردار بشم رفته تو اتاق سرد خوابیده. رفتیم برای نهار بیدارش کنیم که دیدیم تو تب میسوزه و هوشش سرجاش نیست.

باز جای شکرش باقیه که نگفت شوفاژ اتاقم خراب شده بود وگرنه دیگر از خجالت میمردم. آخه چه نیازیه همه چیو تعریف کنی!

به دکتر نگاه میکنم چهره اش نشان میدهد که چیزی ذهنش را مشغول کرده است اما این باعث نمیشود که خفه خون بگیرد. سرم خیلی درد میکند و خسته ام.

_ وقتی رفتین بیدارش کنین کف سفیدی دو رو بر دهنش نبود؟

با شنیدن حرفش اخم میکنم . یعنی چی این سوال؟
خاله با نگرانی دهن باز میکند:

_ نه آقای دکتر ، فقط خیس عرق بود و هذیان میگفت. بچم چیزیش شده؟

با شنیدن حرف های خاله صاف می نشینم. هذیان؟ یعنی چی میگفتم؟ چیز دقیقی به یادم نمی آید. فقط چندتا صحنه های تاره که به نظرم خواب بوده.
یهو با به یاد آوردن چیزی قلبم هری میریزد. من داشتم تو خواب با کی عشقبازی میکردم؟

مطمئنم رنگم پریده است. به دکتر نگاه میکنم. دکتر نگاهش را از من میگیرد. چرا این دکتره زرتی زرتی نگاهم میکند ؟

دکتر با لحن آرامی به خاله ام می گوید:

_ نه خانم مشکلی نیست نگران نباشین. تا چند ساعت دیگه میتونه مرخص بشه.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_۹


حالم خوب بود باید زودی تصویه حساب می کردیم و من بر میگشتم خانه. با اینکه تازه به هوش آمده بودم اما دلم تو این مدت زمان کوتاه به اتاقم تنگ شده بود.

خاله لیوان آبمیوه را به دستم می دهد. از بویش معلوم است که آب انبه است. گرفتگی بینی ام درست شده و بویایی ام برگشته است. با ولع همشو می نوشم.

دکتر آرام شده است و نفس های عمیقی میکشد. به خودم جرئت میدهم و بالاخره می پرسم :

_ من فکر میکنم حالم خوب شده ، کی مرخص میشم؟

دکتر نگاهش را به چشمانم می رساند. از ترس اینکه روی سرم فریاد بزند دستپاچه میشوم.

_ یعنی.....یعنی من خوبم.

به خاله نگاه میکنم تا حرفم را تایید کند اما خاله چشم غره ای به من میرود. واقعا چشم غره های خاله ترسناک است به طوری که هر وقت به عمو منوچهر چشم غره میرود او زودی ساکت میشود و حرف حرف خاله میشود.

خاله با لحنی که همیشه در صحبت با دکتر ها به کار میبرد میگوید:

_ آقای دکتر حال افسون چطوره؟ میتونه مرخص بشه؟

خاله به دکتر ها ارادت خاصی دارد. همیشه به شوخی با نیما می گوییم که خاله در دوران جوانی عاشق دکتری بوده و چون نتوانسته بهش برسه میخواد شیمای بدبخت را دکتر کند. اما اصل ماجرا این است که خاله ده سال بچه دار نشده بعدش یه دکتری معالجش کرده و دو قلو ها را به دنیا آورده از آن موقع به دکتر ها احترام خاصی دارد .

دکتر کمی مکث میکند و رو به پرستاری که گریه میکند میگوید:

_ خانم زارعی برین جواب آزمایشا رو بیارین من خودم با آقای عزتی حرف میزنم.

عزتی را جوری با غیض میگوید که بیچاره ای به حال دکتر عزتی ندیده میکنم.
پرستار بیچاره بدون کلمه ای حرف از اتاق میرود.

دکتر با لحنی آرام به خاله ام می گوید:

_ اگه جواب آزماشا مشکلی نداشته باشه میتونه مرخص بشه. هرچند من هنوزم خیلی متعجبم که ایشون با ۴۰ درجه تب چطور چیزیش نشد؟

تک خندی میزند و میخواهد ادامه دهد که


میخواهد سخنش را ادامه دهد که بزاق دهنم به گلویم می پرد و سرفه ام میگیرد. خاله با دستش چند تا ضربه به کمرم میزند که حس میکنم ناقص شدم. بعد از اینکه سرفه ام تمام میشود با تعجب میپرسم:

_ ۴۰ درجه؟ تا حالا تبم به ۴۰ درجه نرسیده بود همیشه ۳۹ یا ۳۸ میشدم.

اینبار چشمان دکتر از تعجب گرد میشود. در این حین پرستار با جواب آزمایش ها می رسد و با دیدن چهره متعجب پرستار و دکتر گیج میشود.

دکتر سرفه ای الکی میکند و به زور نگاه متعجبش را از چهره ام میگیرد و به برگه ها میدوزد. نفس عمیقی میکشد و می پرسد:

_ شما مطمئنین هر وقت تب میکنین دمای بدنتون به ۳۹ درجه می رسه؟

سرم را به معنای "آره" بالا پایین میکنم.

_ جواب آزمایش ها نشون میده که مشکلی وجود نداره به جز اینکه کمی تو بدنتون عفونت دارین که اونم به خاطر سرماخوردگی طبیعیه.

خاله انگار درد دلش تازه شده باشد می گوید:

_ آقای دکتر این بچه خیلی ضعیفه برا همین تا میخواد ابر به آسمون بیاد زودی مریض میشه. همیشه هم تب میکنه و مثل کوره آتیش میشه. هیچ وقتم به دکتر نمیاد.

خاله آب دهانش را قورت میدهد و ادامه میدهد و من از خجالت با ناخون هایم ور میروم . آخ خاله چه نیازیه بشینی همه چیو تعریف کنی!

_ اینبار هم بدون اینکه من خبردار بشم رفته تو اتاق سرد خوابیده. رفتیم برای نهار بیدارش کنیم که دیدیم تو تب میسوزه و هوشش سرجاش نیست.

باز جای شکرش باقیه که نگفت شوفاژ اتاقم خراب شده بود وگرنه دیگر از خجالت میمردم. آخه چه نیازیه همه چیو تعریف کنی!

به دکتر نگاه میکنم چهره اش نشان میدهد که چیزی ذهنش را مشغول کرده است اما این باعث نمیشود که خفه خون بگیرد. سرم خیلی درد میکند و خسته ام.

_ وقتی رفتین بیدارش کنین کف سفیدی دو رو بر دهنش نبود؟

با شنیدن حرفش اخم میکنم . یعنی چی این سوال؟
خاله با نگرانی دهن باز میکند:

_ نه آقای دکتر ، فقط خیس عرق بود و هذیان میگفت. بچم چیزیش شده؟

با شنیدن حرف های خاله صاف می نشینم. هذیان؟ یعنی چی میگفتم؟ چیز دقیقی به یادم نمی آید. فقط چندتا صحنه های تاره که به نظرم خواب بوده.
یهو با به یاد آوردن چیزی قلبم هری میریزد. من داشتم تو خواب با کی عشقبازی میکردم؟

مطمئنم رنگم پریده است. به دکتر نگاه میکنم. دکتر نگاهش را از من میگیرد. چرا این دکتره زرتی زرتی نگاهم میکند ؟

دکتر با لحن آرامی به خاله ام می گوید:

_ نه خانم مشکلی نیست نگران نباشین. تا چند ساعت دیگه میتونه مرخص بشه.
#part_10



دکتر تک خنده ای میکند و با انگشت شصتش شقیقه اش را می خاراند. چه با کلاس!

_ لابد دمای بدنش اشتباهی تشخیص داده شده چون این قضیه با فیزیولوژی بدن انسان امکان پذیر نیست.

تشخیص داده شده! مگر خودش دکترم نیست؟

خودمم اینطور فکر میکنم اگر ۴۰درجه تب داشتم باید تشنج میکردم یا میمردم اما من سالم بودم. از یک طرف هم همیشه وقتی تب داشتم دمای بدنم تا ۳۹ درجه می رسید اما هیچ وقت از هوش نمی رفتم . تو بچگی هم یادم نمی آید تشنج کرده باشم. این مسئله خیلی عجیبه.

با بغل شدنم توسط یکی از ترس می پرم. عطر مضخرف نیما بینی ام را نوازش میکند.
بوسه ای روی گونه ام میزند و ازم جدا میشود.
شلخته تر از هر زمانی به نظر می رسد مخصوصا با آن گره هایی که در موهای فِرَش دیده میشود.

_ اسطوره من چطوره؟

نیما کی قرار بود از اسطوره خطاب کردن من دست بردارد!
نمی توانم منکر این موضوع شوم که با دیدن نیما حالم خوب میشد. نیما به نظرم از آن دسته آدمایست که از خود انرژی مثبتی ساطع میکند و با هر حرف و رفتارش حال دیگران را خوب.

مشتی به بازویش میزنم و زیر لب میگویم :

_ مگه بهت نگفته ام بهم نگو اسطوره ؟

نگاهم به شیما می افتد که کنار خاله ایستاده و زیر چشمی دکتر را می پاید. از حرکاتش خنده ام میگیرد. لب هایم را به هم فشار میدهم تا لبخندم معلوم نباشد.

نیما که متوجه حرکاتم بود میفهمد که چی به چیه! کلا پسر تیزی است. با چشم و ابرو بهم اشاره میکند . این پسر تو وجودش یک جو از غیرت ایرانی ندارد.

در عجبم که چه اتفاقی افتاده و شیمای سرد به عیادتم آمده؟ شاید با زور بقیه آمده تا مثلا زشت نباشد.
حرف های عمو منوچهر با دکتر تمام شده است دکتر هنوز هم پیش ماست و بیرون نمی رود.
پرستار ها کجا جیم زده اند؟

نیما کنارم روی تخت نشسته و بر رو بر دکتر را نگاه میکند .


شاید میخواهد دکتر را لقمه شیما کند اما این کار ها از این نیمای بیخیال بعید است.جوری میگویم بیخیال که انگار شیما ترشیده و ترشیشم خراب شده است‌. شیما و نیما دو سال از من کوچک تراند . اگر اینطور باشد که خودم ترشیده ترم.

سقلمه ای به پهلوی نیما میزنم که آخش بلند میشود و توجه ها را جلب میکند. چه معنی میده که انقدر به کسی خیره بشی!

برای ماست مالی کردن لبخندی خجالت گونه میزنم و از نیما می پرسم :

_ چیزی شده عزیزم؟

نیما میداند که من خیلی کم از کلمه " عزیزم" استفاده میکنم آن هم در مواقعی که یا " دارم حرص میخورم" یا مودبانه میگویم که " خفه شو و صدات در نیاد".

یادم نمی آید برای ابراز علاقه و محبتی از کلمه عزیزم استفاده کرده باشم یعنی روزی میرسد که با حسی خاص ادا کنم؟
نیما با لبخندی که فقط معنی اش را من میدانم جواب میدهد :

_ نه، من چیزیم نشده ، تو چیزیت شده؟

اگر مستقیم میگفت که داری مثل خر جفتک می اندازی بهتر از این بود. آن هم جلوی دکتری که خیره خیره نگاه میکند.

دستم را می برم که از بازویش نیشگون بگیرم میفهمد و تند ازم فاصله میگیرد. بقیه که حواسشان به ما بود خنده شان بلند میشود.

شیما فقط نگاه میکند شاید کمی با حسرت.
شیما همیشه با من بداخلاق بود حتی در بچگی. با اینکه من ازش بزرگ تر بودم اما هیچ وقت جایی در خاله بازی هایش نداشتم. نیما آن موقع ها خیلی لج بود و همیشه دنبال بهانه ای برای دعوا با من میگشت . من میماندم و کنج باغی که در حیاط پشتی بود.

گاهی وقت ها دلم برای شیما می سوزد. نیما با اینکه قُل اوست اما باهاش مچ نیست .شیما خیلی تنها به نظر می رسد حتی تنها تر از بچگی های من.

با حسی سرشار از ناراحتی نگاهم را از شیما میگیرم. دکتر با کنجکاوی به من و نیما چشم دوخته است.
شاید شیطنت هایمان برایش جالب است کسی چه میداند!

دکتر بالاخره میرود و بعد از تصویه حساب کردن به طرف خانه به طرف اتاق عزیزم راه میفتیم. کاش شوفاژ رو تعمیر کرده باشند اصلا نمی خواهم باز وسط سالن دراز بکشم.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_10



دکتر تک خنده ای میکند و با انگشت شصتش شقیقه اش را می خاراند. چه با کلاس!

_ لابد دمای بدنش اشتباهی تشخیص داده شده چون این قضیه با فیزیولوژی بدن انسان امکان پذیر نیست.

تشخیص داده شده! مگر خودش دکترم نیست؟

خودمم اینطور فکر میکنم اگر ۴۰درجه تب داشتم باید تشنج میکردم یا میمردم اما من سالم بودم. از یک طرف هم همیشه وقتی تب داشتم دمای بدنم تا ۳۹ درجه می رسید اما هیچ وقت از هوش نمی رفتم . تو بچگی هم یادم نمی آید تشنج کرده باشم. این مسئله خیلی عجیبه.

با بغل شدنم توسط یکی از ترس می پرم. عطر مضخرف نیما بینی ام را نوازش میکند.
بوسه ای روی گونه ام میزند و ازم جدا میشود.
شلخته تر از هر زمانی به نظر می رسد مخصوصا با آن گره هایی که در موهای فِرَش دیده میشود.

_ اسطوره من چطوره؟

نیما کی قرار بود از اسطوره خطاب کردن من دست بردارد!
نمی توانم منکر این موضوع شوم که با دیدن نیما حالم خوب میشد. نیما به نظرم از آن دسته آدمایست که از خود انرژی مثبتی ساطع میکند و با هر حرف و رفتارش حال دیگران را خوب.

مشتی به بازویش میزنم و زیر لب میگویم :

_ مگه بهت نگفته ام بهم نگو اسطوره ؟

نگاهم به شیما می افتد که کنار خاله ایستاده و زیر چشمی دکتر را می پاید. از حرکاتش خنده ام میگیرد. لب هایم را به هم فشار میدهم تا لبخندم معلوم نباشد.

نیما که متوجه حرکاتم بود میفهمد که چی به چیه! کلا پسر تیزی است. با چشم و ابرو بهم اشاره میکند . این پسر تو وجودش یک جو از غیرت ایرانی ندارد.

در عجبم که چه اتفاقی افتاده و شیمای سرد به عیادتم آمده؟ شاید با زور بقیه آمده تا مثلا زشت نباشد.
حرف های عمو منوچهر با دکتر تمام شده است دکتر هنوز هم پیش ماست و بیرون نمی رود.
پرستار ها کجا جیم زده اند؟

نیما کنارم روی تخت نشسته و بر رو بر دکتر را نگاه میکند .


شاید میخواهد دکتر را لقمه شیما کند اما این کار ها از این نیمای بیخیال بعید است.جوری میگویم بیخیال که انگار شیما ترشیده و ترشیشم خراب شده است‌. شیما و نیما دو سال از من کوچک تراند . اگر اینطور باشد که خودم ترشیده ترم.

سقلمه ای به پهلوی نیما میزنم که آخش بلند میشود و توجه ها را جلب میکند. چه معنی میده که انقدر به کسی خیره بشی!

برای ماست مالی کردن لبخندی خجالت گونه میزنم و از نیما می پرسم :

_ چیزی شده عزیزم؟

نیما میداند که من خیلی کم از کلمه " عزیزم" استفاده میکنم آن هم در مواقعی که یا " دارم حرص میخورم" یا مودبانه میگویم که " خفه شو و صدات در نیاد".

یادم نمی آید برای ابراز علاقه و محبتی از کلمه عزیزم استفاده کرده باشم یعنی روزی میرسد که با حسی خاص ادا کنم؟
نیما با لبخندی که فقط معنی اش را من میدانم جواب میدهد :

_ نه، من چیزیم نشده ، تو چیزیت شده؟

اگر مستقیم میگفت که داری مثل خر جفتک می اندازی بهتر از این بود. آن هم جلوی دکتری که خیره خیره نگاه میکند.

دستم را می برم که از بازویش نیشگون بگیرم میفهمد و تند ازم فاصله میگیرد. بقیه که حواسشان به ما بود خنده شان بلند میشود.

شیما فقط نگاه میکند شاید کمی با حسرت.
شیما همیشه با من بداخلاق بود حتی در بچگی. با اینکه من ازش بزرگ تر بودم اما هیچ وقت جایی در خاله بازی هایش نداشتم. نیما آن موقع ها خیلی لج بود و همیشه دنبال بهانه ای برای دعوا با من میگشت . من میماندم و کنج باغی که در حیاط پشتی بود.

گاهی وقت ها دلم برای شیما می سوزد. نیما با اینکه قُل اوست اما باهاش مچ نیست .شیما خیلی تنها به نظر می رسد حتی تنها تر از بچگی های من.

با حسی سرشار از ناراحتی نگاهم را از شیما میگیرم. دکتر با کنجکاوی به من و نیما چشم دوخته است.
شاید شیطنت هایمان برایش جالب است کسی چه میداند!

دکتر بالاخره میرود و بعد از تصویه حساب کردن به طرف خانه به طرف اتاق عزیزم راه میفتیم. کاش شوفاژ رو تعمیر کرده باشند اصلا نمی خواهم باز وسط سالن دراز بکشم.
#part_11

***


اینروزا محیط خانه زیادی سوت و کوره. یک هفته تمام از سرماخوردگی ام میگذره. نیما فردای روزی که از بیمارستان مرخص شدم به اجبار خاله به تهران برگشت. گاهی وقتا ذهنم درگیر تتو نیما میشود نه اینکه تتو داشتنش چیز عجیبیه بلکه مسئله اینه که من اونو چجوری دیدم ؟!

نمی دانم آن روز چیزی که دیدم راست بود یا نه؟ اما چیزی از لایه های ذهنم انگار داره حقیقی بودنشو به من می فهماند . ذهنم گنجایش حل این چیز را ندارد نمی فهمم چمه!

از تماشا کردن جوانه های برگ ها و شکوفه های درختان دست می کشم و نگاهم را به روی میز مطالعم می دوزم انگار ریاضی روی میز بهم چشمک میزند که بیا ، بیا منو بخون.
نمی دانم ده روز مانده به عید امتحانات کلاسی دیگر چه صیغه ایست!؟

از لبه‌ پنجره دل می کَنم و پشت میز مطالعه مینشینم. چند صفحه را بی هیچ هدفی ورق میزنم باز ذهنم سفر میکند.
عمو منوچهر صبح میرود و شب ها به زور زنگ های خاله برمیگردد. می گوید که" کار با شرکت والا یعنی زندگی یعنی پول یعنی غرور، پس باید خوب کار کنیم تا سال بعد هم با ما قرارداد ببندند."

خاله خانه تکانی های معروفش را شروع کرده، منم از ترس اینکه کاری را حواله ام نکند خودم را در اتاق حبس کرده ام.

شیما هم تقریبا از اتاقش بیرون نمی آید اگر بگویم این اواخر کمی نگران شیما شده ام دروغ نیست. می ترسم افسردگی بگیرد می ترسم آنقدر غرق درس خواندن شود که حتی خودش را هم فراموش کند.

پوف کلافه ای می کشم و از پشت میز بلند میشوم. ذهنم اصلا یاریم نمی کند که چیزی مطالعه کنم. روی تخت دراز میکشم.‌‌ خاله دیروز برایم تشک تخت خریده بود آن تشکی که شسته بودم کپک زده بود و قابل استفاده نبود بماند که خاله چقدر غر زد. چند روز روی زمین خوابیدن باعث کمر دردم شده.

همش آن صحنه هایی که قبل از بیهوش شدنم تجربه کرده ام از جلوی چشمانم می گذره. خیلی سعی میکنم بهشون فکر نکنم اما باز سر از افکارم در م آورند.

نورهای نارنجی رنگ شمع ها و آن بوسه های آتشین اصلا از جلوی چشمانم کنار نمی رود. فکر میکنم هوایی ام کرده اند . هر بار که یادم می افتد ضربان قلبم می ایستد و دوباره از نو شروع میکند اما اینبار محکم تر و تند تر از همیشه .

پوف کلافه ای می کشم و از روی تخت بلند میشوم با اینکه هوا سرد است اما پنجره را باز میکنم . حسابی گرمم شده است. با دست خودم را باد میزنم و یقه تیشرتم را تکان میدهم تا التهاب درونم بخوابد.

آهی میکشم . اینطوری نمی شود باید خودم را با چیزی مشغول کنم تا ذهنم به سمت آنها پرواز نکند و چه چیزی بهتر از حمّالی کردن برای خاله.

***

قلبم تند می تپد و نفسم به زور بالا می آید. میدانم که خواب هستم.

" گرمای سوزان خورشید روی پوستم حس خوبی دارد. روی شن های داغ صحرا غلت میزنم."

بدنم خمار شده است و یک گرمای لذت بخش را حس میکنم.

" روبروی قلعه ای ایستاده ام. حسی درونم فریاد میزند که خانه ام آنجاست .انگار متعلق به آنجام و این یکم ترسناک است."

در میان خواب و بیداری به این فکر میکنم که آن قلعه را کجا دیده ام؟ البته ویران تر از آنجا.

صدای بلند چیزی باعث میشود که از خواب بپرم و سرم تیر بکشد. صدا، صدای زنگ ساعته. سرم را فشار میدهم و با سختی زنگ ساعت را قطع میکنم.

چیزی یادم می افتد و به تخت خوابم نگاه میکنم خداراشکر که لکه زردی ندارد و خیس نیست.

به طرف روشویی راه میفتم و وقتی میرسم شیما را در حال خارج شدن از روشویی با دست و صورت خیس میبینم. نه او چیزی میگوید و نه من؛ به نوعی یکدیگر را نادیده میگیریم و این گاهی دلگیر کننده است.

با خوردن یک مشت آب سرد به صورتم سر دردم کمی فروکش میکند. بعد از انجام کارهایم به اتاقم برمیگردم.

مانتو و شلوارم را می پوشم و یکی از هودی های نیما را که کش رفته ام را تنم میکنم. حوصله شانه کردن موهایم را ندارم می گذارم همانطور پر از گره بماند.

به یاد آوردن اینکه امتحان ریاضی دارم استرس میگیرم و دلهره به سراغم میاید. کوله ام را برمیدارم و از پله ها به پایین سرازیر میشوم.

عمو منوچهر سر سفره نشسته است و چیزی را به شیما تعریف میکند و میخندد و تنها واکنش شیما نگاه سردش است. خاله با دیدن من چایی میریزد و می گوید:

_ برات چای ریختم. لقمه هم درست کنم؟

سری به معنای"نه" تکان میدهم . صبح ها حوصله حرف زدن ندارم و حرف های بقیه عصبی ام میکند برای همین سعی میکنم صبح ها زیاد طرف سفره و خاله و بقیه اعضا آفتابی نشوم.

خم میشوم و یک لقمه بزرگ از کره و عسل میگیرم .خاله چپ چپ نگاهم میکند و شیما مشغول کندن کنجد های بربری است. عمو منوچهر نگاهم نمی کند . تقریبا هیچ وقت نگاهم نمی کند. به جز در مواقع ضروری طوری رفتار میکند که انگار منی وجود ندارد. با اینکه بعضی وقت ها این رفتارش ناراحتم میکند اما ممنونشم چون نمی خواهم با نگاه کردن به چشمانم سر بار بودنم را به رخم بکشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_11

***


اینروزا محیط خانه زیادی سوت و کوره. یک هفته تمام از سرماخوردگی ام میگذره. نیما فردای روزی که از بیمارستان مرخص شدم به اجبار خاله به تهران برگشت. گاهی وقتا ذهنم درگیر تتو نیما میشود نه اینکه تتو داشتنش چیز عجیبیه بلکه مسئله اینه که من اونو چجوری دیدم ؟!

نمی دانم آن روز چیزی که دیدم راست بود یا نه؟ اما چیزی از لایه های ذهنم انگار داره حقیقی بودنشو به من می فهماند . ذهنم گنجایش حل این چیز را ندارد نمی فهمم چمه!

از تماشا کردن جوانه های برگ ها و شکوفه های درختان دست می کشم و نگاهم را به روی میز مطالعم می دوزم انگار ریاضی روی میز بهم چشمک میزند که بیا ، بیا منو بخون.
نمی دانم ده روز مانده به عید امتحانات کلاسی دیگر چه صیغه ایست!؟

از لبه‌ پنجره دل می کَنم و پشت میز مطالعه مینشینم. چند صفحه را بی هیچ هدفی ورق میزنم باز ذهنم سفر میکند.
عمو منوچهر صبح میرود و شب ها به زور زنگ های خاله برمیگردد. می گوید که" کار با شرکت والا یعنی زندگی یعنی پول یعنی غرور، پس باید خوب کار کنیم تا سال بعد هم با ما قرارداد ببندند."

خاله خانه تکانی های معروفش را شروع کرده، منم از ترس اینکه کاری را حواله ام نکند خودم را در اتاق حبس کرده ام.

شیما هم تقریبا از اتاقش بیرون نمی آید اگر بگویم این اواخر کمی نگران شیما شده ام دروغ نیست. می ترسم افسردگی بگیرد می ترسم آنقدر غرق درس خواندن شود که حتی خودش را هم فراموش کند.

پوف کلافه ای می کشم و از پشت میز بلند میشوم. ذهنم اصلا یاریم نمی کند که چیزی مطالعه کنم. روی تخت دراز میکشم.‌‌ خاله دیروز برایم تشک تخت خریده بود آن تشکی که شسته بودم کپک زده بود و قابل استفاده نبود بماند که خاله چقدر غر زد. چند روز روی زمین خوابیدن باعث کمر دردم شده.

همش آن صحنه هایی که قبل از بیهوش شدنم تجربه کرده ام از جلوی چشمانم می گذره. خیلی سعی میکنم بهشون فکر نکنم اما باز سر از افکارم در م آورند.

نورهای نارنجی رنگ شمع ها و آن بوسه های آتشین اصلا از جلوی چشمانم کنار نمی رود. فکر میکنم هوایی ام کرده اند . هر بار که یادم می افتد ضربان قلبم می ایستد و دوباره از نو شروع میکند اما اینبار محکم تر و تند تر از همیشه .

پوف کلافه ای می کشم و از روی تخت بلند میشوم با اینکه هوا سرد است اما پنجره را باز میکنم . حسابی گرمم شده است. با دست خودم را باد میزنم و یقه تیشرتم را تکان میدهم تا التهاب درونم بخوابد.

آهی میکشم . اینطوری نمی شود باید خودم را با چیزی مشغول کنم تا ذهنم به سمت آنها پرواز نکند و چه چیزی بهتر از حمّالی کردن برای خاله.

***

قلبم تند می تپد و نفسم به زور بالا می آید. میدانم که خواب هستم.

" گرمای سوزان خورشید روی پوستم حس خوبی دارد. روی شن های داغ صحرا غلت میزنم."

بدنم خمار شده است و یک گرمای لذت بخش را حس میکنم.

" روبروی قلعه ای ایستاده ام. حسی درونم فریاد میزند که خانه ام آنجاست .انگار متعلق به آنجام و این یکم ترسناک است."

در میان خواب و بیداری به این فکر میکنم که آن قلعه را کجا دیده ام؟ البته ویران تر از آنجا.

صدای بلند چیزی باعث میشود که از خواب بپرم و سرم تیر بکشد. صدا، صدای زنگ ساعته. سرم را فشار میدهم و با سختی زنگ ساعت را قطع میکنم.

چیزی یادم می افتد و به تخت خوابم نگاه میکنم خداراشکر که لکه زردی ندارد و خیس نیست.

به طرف روشویی راه میفتم و وقتی میرسم شیما را در حال خارج شدن از روشویی با دست و صورت خیس میبینم. نه او چیزی میگوید و نه من؛ به نوعی یکدیگر را نادیده میگیریم و این گاهی دلگیر کننده است.

با خوردن یک مشت آب سرد به صورتم سر دردم کمی فروکش میکند. بعد از انجام کارهایم به اتاقم برمیگردم.

مانتو و شلوارم را می پوشم و یکی از هودی های نیما را که کش رفته ام را تنم میکنم. حوصله شانه کردن موهایم را ندارم می گذارم همانطور پر از گره بماند.

به یاد آوردن اینکه امتحان ریاضی دارم استرس میگیرم و دلهره به سراغم میاید. کوله ام را برمیدارم و از پله ها به پایین سرازیر میشوم.

عمو منوچهر سر سفره نشسته است و چیزی را به شیما تعریف میکند و میخندد و تنها واکنش شیما نگاه سردش است. خاله با دیدن من چایی میریزد و می گوید:

_ برات چای ریختم. لقمه هم درست کنم؟

سری به معنای"نه" تکان میدهم . صبح ها حوصله حرف زدن ندارم و حرف های بقیه عصبی ام میکند برای همین سعی میکنم صبح ها زیاد طرف سفره و خاله و بقیه اعضا آفتابی نشوم.

خم میشوم و یک لقمه بزرگ از کره و عسل میگیرم .خاله چپ چپ نگاهم میکند و شیما مشغول کندن کنجد های بربری است. عمو منوچهر نگاهم نمی کند . تقریبا هیچ وقت نگاهم نمی کند. به جز در مواقع ضروری طوری رفتار میکند که انگار منی وجود ندارد. با اینکه بعضی وقت ها این رفتارش ناراحتم میکند اما ممنونشم چون نمی خواهم با نگاه کردن به چشمانم سر بار بودنم را به رخم بکشد.
#part_12



لقمه کره و عسل را تند میخورم و چای را خالی خالی سر میکشم.
چیز های شیرین را دوست دارم و تقریبا گاهی اوقات حتی راضیم جانم را هم بدهم تا فقط کمی از چیز مد نظرم بخورم.
اما تنبلی اینبار نمی گذارد تا چای را به جای خالی خالی با قند یا مربا بخورم.

به طرف در پا تند میکنم و بعد از پوشیدن بوت هایم که حالا دیگر فرسوده شده اند با خداحافظی بلند خانه را ترک میکنم و به این فکر میکنم که خداحافظی من به چه درد شیما میخورد!

هوا نیمه آفتابی است و تقریبا بوی عید می آید. از سرمای هوا برای لحظه ای نفسم بند می آید. اصلا فکرش را نمی کردم که بیرون اینگونه سرد باشد وگرنه به جای هودی، پالتو می پوشیدم. در دلم می گویم " آفتاب قلابی"

به طرف مدرسه قدم تند میکنم تا هرچه زودتر برسم و جلوی شلوفاژ هایش خودم را گرم کنم.

تقریبا از سرما قندیل بسته ام که به جلوی شوفاژ میرسم مثل تشنه ای میمانم که به آبی رسیده باشد.
شوفاژ را بغل میکنم تا گرم شوم اگر نگاه های بچه ها نبود شاید بوسه ای را هم تقدیم شوفاژ میکردم . حالا که نگاه میکنم میبینم که با وجود این لکه ها عمرا لب هایم را رویش می گذاشتم.

با رسیدن هر موجی گرما به دست هایم بدنم نیز گرم میشود. حس خیلی دلچسبی است.


گرما.....گرمی.....لذت بخش بودن این حس.....
جرقه ای در ذهنم زده میشود و خوابی که صبح دیدم یادم می افتد. "شن های داغ صحرا"...

من تا حالا به صحرا و بیابانی نرفته ام اما حس میکنم که واقعا آنجور محیط را می شناسم. انگار جای جای بدنم با گرمای داغ و سوزان صحرا آشناست.

با سوختن دستم، تند دستم را از روی شوفاژ بر میدارم و تکان می دهم . کف دستم کمی قرمزه شده است. پوست دستم زیادی حساس است پس مهم نیست.

روی صندلی خودم می نشینم و به حرف زدن ها و شلوغ کاری دختر ها نگاه میکنم. سر صبحی این همه انرژی و خوشحالی را از کجا میاورند؟!

چرا من نمی توانم خوشحال باشم؟ انگار که حس خوشحالیم را دزدیده باشند!
انگار چیزی در زندگی ام کم است. انگار گمشده ای دارم.
هر وقت به این حس ها بها میدهم جز کلافگی و عصبی شدن چیزی عایدم نمی شود.

با انگشت اشاره ام روی دسته صندلی ضرب گرفته ام با هر ضرب احساس میکنم که میتوانم لایه های ذهنم را بخوانم.

ضرب پایم نیز افزوده میشود. فکر میکنم مضطربم شاید هم واقعا مضطربم. اما مضطربِ چی؟ یا کی؟

با به یاد آوردن ادامه خواب صبحگاهیم ناگهان ضرب دست و پایم متوقف میشود و صاف می نشینم.

قلعه، قلعه ای که حس میکردم خانه من است. ضرب دست هایم را باز شروع میکنم اینبار با همه ناخن های دست راستم به دسته صندلی که رویش نشسته ام می کوبم.

صدا مانند صدای چک چک بعضی خودکار ها اعصاب خوردکن است.

من آن قلعه را کجا دیده ام؟ فکر میکنم و ذهنم سر میشود. تقه ای به در میخورد و من یادم می افتد که کجا دیده ام. کرمان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#

#part_12



لقمه کره و عسل را تند میخورم و چای را خالی خالی سر میکشم.
چیز های شیرین را دوست دارم و تقریبا گاهی اوقات حتی راضیم جانم را هم بدهم تا فقط کمی از چیز مد نظرم بخورم.
اما تنبلی اینبار نمی گذارد تا چای را به جای خالی خالی با قند یا مربا بخورم.

به طرف در پا تند میکنم و بعد از پوشیدن بوت هایم که حالا دیگر فرسوده شده اند با خداحافظی بلند خانه را ترک میکنم و به این فکر میکنم که خداحافظی من به چه درد شیما میخورد!

هوا نیمه آفتابی است و تقریبا بوی عید می آید. از سرمای هوا برای لحظه ای نفسم بند می آید. اصلا فکرش را نمی کردم که بیرون اینگونه سرد باشد وگرنه به جای هودی، پالتو می پوشیدم. در دلم می گویم " آفتاب قلابی"

به طرف مدرسه قدم تند میکنم تا هرچه زودتر برسم و جلوی شلوفاژ هایش خودم را گرم کنم.

تقریبا از سرما قندیل بسته ام که به جلوی شوفاژ میرسم مثل تشنه ای میمانم که به آبی رسیده باشد.
شوفاژ را بغل میکنم تا گرم شوم اگر نگاه های بچه ها نبود شاید بوسه ای را هم تقدیم شوفاژ میکردم . حالا که نگاه میکنم میبینم که با وجود این لکه ها عمرا لب هایم را رویش می گذاشتم.

با رسیدن هر موجی گرما به دست هایم بدنم نیز گرم میشود. حس خیلی دلچسبی است.


گرما.....گرمی.....لذت بخش بودن این حس.....
جرقه ای در ذهنم زده میشود و خوابی که صبح دیدم یادم می افتد. "شن های داغ صحرا"...

من تا حالا به صحرا و بیابانی نرفته ام اما حس میکنم که واقعا آنجور محیط را می شناسم. انگار جای جای بدنم با گرمای داغ و سوزان صحرا آشناست.

با سوختن دستم، تند دستم را از روی شوفاژ بر میدارم و تکان می دهم . کف دستم کمی قرمزه شده است. پوست دستم زیادی حساس است پس مهم نیست.

روی صندلی خودم می نشینم و به حرف زدن ها و شلوغ کاری دختر ها نگاه میکنم. سر صبحی این همه انرژی و خوشحالی را از کجا میاورند؟!

چرا من نمی توانم خوشحال باشم؟ انگار که حس خوشحالیم را دزدیده باشند!
انگار چیزی در زندگی ام کم است. انگار گمشده ای دارم.
هر وقت به این حس ها بها میدهم جز کلافگی و عصبی شدن چیزی عایدم نمی شود.

با انگشت اشاره ام روی دسته صندلی ضرب گرفته ام با هر ضرب احساس میکنم که میتوانم لایه های ذهنم را بخوانم.

ضرب پایم نیز افزوده میشود. فکر میکنم مضطربم شاید هم واقعا مضطربم. اما مضطربِ چی؟ یا کی؟

با به یاد آوردن ادامه خواب صبحگاهیم ناگهان ضرب دست و پایم متوقف میشود و صاف می نشینم.

قلعه، قلعه ای که حس میکردم خانه من است. ضرب دست هایم را باز شروع میکنم اینبار با همه ناخن های دست راستم به دسته صندلی که رویش نشسته ام می کوبم.

صدا مانند صدای چک چک بعضی خودکار ها اعصاب خوردکن است.

من آن قلعه را کجا دیده ام؟ فکر میکنم و ذهنم سر میشود. تقه ای به در میخورد و من یادم می افتد که کجا دیده ام. کرمان!
#part_13



در کلاس باز میشود و سر و صدای دخترها میخوابد. مدیر مدرسه و یک دختر که به نظر دانش آموز جدیده وارد کلاس میشوند.

چشمان سیاه دختره اولین عضو صورتش است که توجه ام را جلب میکند. یک آشنایی خاصی دارد.

خانم مهدی پور، مدیر مدرسه که زنی مستبد و خشکی است گلویی صاف میکند و با صدای زمختش شروع به صحبت میکند.

_ بچه ها این آناست از این به بعد همکلاسی شما میشه.

کمی مکث میکند. به نظر می آید بین گفتن یا نگفتن چیزی مردد مانده است.

_ هواشو داشته باشین

چشمانم از فرط تعجب گشاد میشود. نگاهی به بقیه دخترها میکنم آنها هم متعجب اند.
از کی تا حالا خانم مهدی پور خواستار این چیزها شده؟!

یکی از دخترهای ردیف جلوییم به آرامی به بغل دستیش میگوید:

_ بوی پارتی بازی میاد

بعد هم برای مسخره بازی در آوردن ادای بوکشیدن در می آورد.

_ اره راست میگی وگرنه این موقع سال پذیرش دانش آموز جدید تقریبا غیر ممکنه.

با صدای مدیر مدرسه حواسم را از گفت وگوی آنها میگیرم.

_ در ضمن امتحان امروز کنسله. معلمتون نمیاد.

از شدت خوشحالی میخواهم جیغی بکشم اما خودم را کنترل میکنم و به لبخندی اکتفا میکنم.
صدای هورای دخترها کلاس را برداشته است. آنای تازه آمده لبخندی بر لب دارد. دختر خوبی به نظر می آید.

_ ساکت

با صدای بلند مدیر همه خفه خون میگیرند. نگاهی غضبناک حوالی ماها میکند و از کلاس خارج میشود. به نظرم تنها نکته مثبت خانم مهدی پور کفش هایش هست کفش هایی که همیشه از تمیزی برق میزند.


آنا همان طور وسط کلاس ایستاده و کوله اش را در دستش جابه جا میکند.
معذب است؟!

دلم میخواهد با او دوست شوم اما نمی دانم چطوری نزدیکش شوم و پایه دوستی بریزم.
یعنی میشود با کسی دوست باشم؟

نماینده کلاس که دختری فهمیده است جایی را نشان میدهد و بعد از نشاندن دخترک به جای خود بر میگردد.

حالا که کلاسی نداریم میخواهم بروم کنارش بشینم و سر صحبت را باز کنم. تردید دارم . اگر خودش را بگیرد و رد کند غرورم چی میشود؟
اگر او هم بعد از هم صحبتی با من از من دور شود چه؟
بقیه دخترهای کلاس اعتماد به نفسم را نابود کرده اند‌.

پوفی میکشم و کلافه سرم را روی دسته صندلی می گذارم و از پنجره به بیرون چشم میدوزم. من و چه به دوستی؟ همان بهتر که درگیر خودم باشم و بس .

کرمان! اسم قلعه چی بود؟ چرا یادم نیست؟
مطمعنم که جایی دیده ام و اسمش را شنیده ام .
تو تلوزیون بود؟

آهی میکشم یادم نمی آید. اصلا دانستنش به چه دردم میخورد!
خواب بود دیگر. چیزی از پستو های ذهنم نجوا میکند " مطمعنی؟" و من نمی دانم.

جهت سرم را جابه جا میکنم و اینبار به دخترها نگاه میکنم . صدای صحبت هایشان می آید و آنقدر درهم و برهم است که به خودم زحمت تفکیک حرف هایشان را نمی دهم.

آنا مشغول بازی با انگشتانش است. بچه های کلاس از همین اول به او بی تفاوت اند.
دلم برایش می سوزد شاید برای خودم بیشتر.

نگاهم را حس میکند و به من خیره میشود مضطرب به نظر می آید. لبخندی به رویش میزنم تا کمی آرامش داده باشم. بعد از چند ثانیه خیرگی او هم لبخندی میزند.

آنا؟ آنا یعنی چیه؟ شاید بعدا ازش پرسیدم.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_13



در کلاس باز میشود و سر و صدای دخترها میخوابد. مدیر مدرسه و یک دختر که به نظر دانش آموز جدیده وارد کلاس میشوند.

چشمان سیاه دختره اولین عضو صورتش است که توجه ام را جلب میکند. یک آشنایی خاصی دارد.

خانم مهدی پور، مدیر مدرسه که زنی مستبد و خشکی است گلویی صاف میکند و با صدای زمختش شروع به صحبت میکند.

_ بچه ها این آناست از این به بعد همکلاسی شما میشه.

کمی مکث میکند. به نظر می آید بین گفتن یا نگفتن چیزی مردد مانده است.

_ هواشو داشته باشین

چشمانم از فرط تعجب گشاد میشود. نگاهی به بقیه دخترها میکنم آنها هم متعجب اند.
از کی تا حالا خانم مهدی پور خواستار این چیزها شده؟!

یکی از دخترهای ردیف جلوییم به آرامی به بغل دستیش میگوید:

_ بوی پارتی بازی میاد

بعد هم برای مسخره بازی در آوردن ادای بوکشیدن در می آورد.

_ اره راست میگی وگرنه این موقع سال پذیرش دانش آموز جدید تقریبا غیر ممکنه.

با صدای مدیر مدرسه حواسم را از گفت وگوی آنها میگیرم.

_ در ضمن امتحان امروز کنسله. معلمتون نمیاد.

از شدت خوشحالی میخواهم جیغی بکشم اما خودم را کنترل میکنم و به لبخندی اکتفا میکنم.
صدای هورای دخترها کلاس را برداشته است. آنای تازه آمده لبخندی بر لب دارد. دختر خوبی به نظر می آید.

_ ساکت

با صدای بلند مدیر همه خفه خون میگیرند. نگاهی غضبناک حوالی ماها میکند و از کلاس خارج میشود. به نظرم تنها نکته مثبت خانم مهدی پور کفش هایش هست کفش هایی که همیشه از تمیزی برق میزند.


آنا همان طور وسط کلاس ایستاده و کوله اش را در دستش جابه جا میکند.
معذب است؟!

دلم میخواهد با او دوست شوم اما نمی دانم چطوری نزدیکش شوم و پایه دوستی بریزم.
یعنی میشود با کسی دوست باشم؟

نماینده کلاس که دختری فهمیده است جایی را نشان میدهد و بعد از نشاندن دخترک به جای خود بر میگردد.

حالا که کلاسی نداریم میخواهم بروم کنارش بشینم و سر صحبت را باز کنم. تردید دارم . اگر خودش را بگیرد و رد کند غرورم چی میشود؟
اگر او هم بعد از هم صحبتی با من از من دور شود چه؟
بقیه دخترهای کلاس اعتماد به نفسم را نابود کرده اند‌.

پوفی میکشم و کلافه سرم را روی دسته صندلی می گذارم و از پنجره به بیرون چشم میدوزم. من و چه به دوستی؟ همان بهتر که درگیر خودم باشم و بس .

کرمان! اسم قلعه چی بود؟ چرا یادم نیست؟
مطمعنم که جایی دیده ام و اسمش را شنیده ام .
تو تلوزیون بود؟

آهی میکشم یادم نمی آید. اصلا دانستنش به چه دردم میخورد!
خواب بود دیگر. چیزی از پستو های ذهنم نجوا میکند " مطمعنی؟" و من نمی دانم.

جهت سرم را جابه جا میکنم و اینبار به دخترها نگاه میکنم . صدای صحبت هایشان می آید و آنقدر درهم و برهم است که به خودم زحمت تفکیک حرف هایشان را نمی دهم.

آنا مشغول بازی با انگشتانش است. بچه های کلاس از همین اول به او بی تفاوت اند.
دلم برایش می سوزد شاید برای خودم بیشتر.

نگاهم را حس میکند و به من خیره میشود مضطرب به نظر می آید. لبخندی به رویش میزنم تا کمی آرامش داده باشم. بعد از چند ثانیه خیرگی او هم لبخندی میزند.

آنا؟ آنا یعنی چیه؟ شاید بعدا ازش پرسیدم.
#part_14



با تنی خسته و ذهنی پر به کوچه مان رسیدم.
اصلا انرژی برایم نمانده بود که تا خانه بروم.
میدانم ورزش کردن خوب است اما انقدر دیگر زیادی بود به نظرم.

با تنی سست شده از گرسنگی و چشمانی خمار از خواب به خانه می رسم. زنگ را میزنم و بعد از چند لحظه در با صدای تیکی باز میشود. از حیاط کوچک جلوی خانه میگذرم و بعد از در آوردن بوت های فرسوده ام که حالا کمی گِلی شده است وارد خانه میشوم.

بوی خورشت قرمه سبزی که خانه را برداشته باعث میشود بزاق دهانم ترشح شود و معده ام ضعف برود.

جورابم را دم در، در می آورم و جلوی بینی ام میگیرم تا اگر بویی ندهد فردا نیز بپوشمش و امروز نشورم. از بوی بدش تقریبا عقی میزنم و پوفی میکشم.

وارد روشویی راهرو میشوم و بعد از ریختن کمی مایع به روی جوراب آن را میشورم و روی شوفاژ راهرو پهن میکنم تا خشک شود.

قبل از رفتن به اتاقم سری به آشپزخانه میزنم و خاله را در حال شستن چند تکه ظرف میبینم. سلامی میدهم و می پرسم :

_ مهمون داریم؟

_ هی به این منوچهر بی چشم و رو میگم که زنگ بزنه به شوکت بگه که خواهر من امسال عید قراره بریم مسافرت ...ماهم آدمیم.

پوفی میکشد و بلند تر میگوید :

_ آخه بگم خدا چیکارت کنه شوکت! خدا بهت عقل نداده؟ تو فهم نداری؟

با صدای آهسته ای زمزمه میکند :

_ قرار بود بگم بریم کرمان ...پیش بی بی.


همان طور که به غرغر های خاله گوش میدهم به این فکر میکنم که چقدر توپش پر بوده که پرسیده نپرسیده شروع کرد. غرغر های خاله بوی نگرانی و ناراحتی میدهد بوی دلخوری میدهد.

پوفی میکشم و به عید امسال هم لعنت می فرستم. از شوکت خانم و پسرش متنفرم. اما چه میشود کرد منم اینجا مهمانم مهمانی که مدت زمان اقامتش زیادی طول کشیده.

زنگ در به صدا در می آید. شیماست.آیفون را میزنم و بدون توجه به غرغر های خاله راه اتاقم را در پیش میگیرم. زمزمه میکنم :

_ بی بی دیگه کیه؟

اسم کرمان باعث هیجانم شده است و این چیز خوشایندی به نظر نمی آید.

مغنه را از سرم میکشم و از آینه به موهای پر از گره ام نگاه میکنم‌. آهی از سر دلسوزی برای موهایم بی نوایم سر میدهم . یا با کش محکم بسته میشود یا پر از گره زیر مغنه و روسری پنهان.

مانتو شلوارم را با تیشرت و شلوار راحتی عوض میکنم. دستی به موهایم میکشم و با دست مرتبشان میکنم.

خودم را روی تخت خوابم پرت میکنم. تشک جدید زیادی نرم است و این حس خوبی میدهد.

از یک طرف خوابم می آید از طرف دیگر هم معده ام ضعف میرود.انرژی ندارم و بدنم سست شده است مثل همیشه که ناگهان انرژی ام ته میکشد.

اگر اینطوری بخوابم میدانم که دیگر حال بیدار شدن نخواهم داشت و تا سرمی به جانم وصل نکنند بیهوش می مانم.

مجبوری از روی تخت بلند میشوم و از کشوی کمدم یکی از شکلات های آذوقه ام را بر میدارم و به دهانم می گذارم.

با حس آزاد شدن انرژی و طعم شکلات شیری درون دهانم جان میگیرم و با هر فشار دندانم لذت میبرم.

بعد از تمام شدنش چشمانم را می بیندم و گور بابای درس و تکلیف مدرسه می گویم.
به من چه که ارسطو کی بود؟ و افلاطون چه گفت ؟
مهم ترین چیز این لحظه ،خواب است و تمام.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_14



با تنی خسته و ذهنی پر به کوچه مان رسیدم.
اصلا انرژی برایم نمانده بود که تا خانه بروم.
میدانم ورزش کردن خوب است اما انقدر دیگر زیادی بود به نظرم.

با تنی سست شده از گرسنگی و چشمانی خمار از خواب به خانه می رسم. زنگ را میزنم و بعد از چند لحظه در با صدای تیکی باز میشود. از حیاط کوچک جلوی خانه میگذرم و بعد از در آوردن بوت های فرسوده ام که حالا کمی گِلی شده است وارد خانه میشوم.

بوی خورشت قرمه سبزی که خانه را برداشته باعث میشود بزاق دهانم ترشح شود و معده ام ضعف برود.

جورابم را دم در، در می آورم و جلوی بینی ام میگیرم تا اگر بویی ندهد فردا نیز بپوشمش و امروز نشورم. از بوی بدش تقریبا عقی میزنم و پوفی میکشم.

وارد روشویی راهرو میشوم و بعد از ریختن کمی مایع به روی جوراب آن را میشورم و روی شوفاژ راهرو پهن میکنم تا خشک شود.

قبل از رفتن به اتاقم سری به آشپزخانه میزنم و خاله را در حال شستن چند تکه ظرف میبینم. سلامی میدهم و می پرسم :

_ مهمون داریم؟

_ هی به این منوچهر بی چشم و رو میگم که زنگ بزنه به شوکت بگه که خواهر من امسال عید قراره بریم مسافرت ...ماهم آدمیم.

پوفی میکشد و بلند تر میگوید :

_ آخه بگم خدا چیکارت کنه شوکت! خدا بهت عقل نداده؟ تو فهم نداری؟

با صدای آهسته ای زمزمه میکند :

_ قرار بود بگم بریم کرمان ...پیش بی بی.


همان طور که به غرغر های خاله گوش میدهم به این فکر میکنم که چقدر توپش پر بوده که پرسیده نپرسیده شروع کرد. غرغر های خاله بوی نگرانی و ناراحتی میدهد بوی دلخوری میدهد.

پوفی میکشم و به عید امسال هم لعنت می فرستم. از شوکت خانم و پسرش متنفرم. اما چه میشود کرد منم اینجا مهمانم مهمانی که مدت زمان اقامتش زیادی طول کشیده.

زنگ در به صدا در می آید. شیماست.آیفون را میزنم و بدون توجه به غرغر های خاله راه اتاقم را در پیش میگیرم. زمزمه میکنم :

_ بی بی دیگه کیه؟

اسم کرمان باعث هیجانم شده است و این چیز خوشایندی به نظر نمی آید.

مغنه را از سرم میکشم و از آینه به موهای پر از گره ام نگاه میکنم‌. آهی از سر دلسوزی برای موهایم بی نوایم سر میدهم . یا با کش محکم بسته میشود یا پر از گره زیر مغنه و روسری پنهان.

مانتو شلوارم را با تیشرت و شلوار راحتی عوض میکنم. دستی به موهایم میکشم و با دست مرتبشان میکنم.

خودم را روی تخت خوابم پرت میکنم. تشک جدید زیادی نرم است و این حس خوبی میدهد.

از یک طرف خوابم می آید از طرف دیگر هم معده ام ضعف میرود.انرژی ندارم و بدنم سست شده است مثل همیشه که ناگهان انرژی ام ته میکشد.

اگر اینطوری بخوابم میدانم که دیگر حال بیدار شدن نخواهم داشت و تا سرمی به جانم وصل نکنند بیهوش می مانم.

مجبوری از روی تخت بلند میشوم و از کشوی کمدم یکی از شکلات های آذوقه ام را بر میدارم و به دهانم می گذارم.

با حس آزاد شدن انرژی و طعم شکلات شیری درون دهانم جان میگیرم و با هر فشار دندانم لذت میبرم.

بعد از تمام شدنش چشمانم را می بیندم و گور بابای درس و تکلیف مدرسه می گویم.
به من چه که ارسطو کی بود؟ و افلاطون چه گفت ؟
مهم ترین چیز این لحظه ،خواب است و تمام.
#part_15



" از هوای خنک بیرون حس میکنم موهای بدنم مور مور میشود. بوی نم خاک اطراف را پر کرده است. به جوانه های گندم که به آهستگی می رویند نگاهم را دوخته ام."

سیخ شدن موهای بدنم را حس میکنم و قلبم هیجان زده است. انگار برای این لحظه ها هیجان دارد.

" بالای تپه ای نشسته ام و به خورشیدی نگاه میکنم که در حال غروب است . دلم گرفته است و دلتنگ کسی ام."

میدانم که خوابیده ام و اینها خواب هستند اما چرا مثل خاطره میمانند؟!

مثل همه وقت ها قطره اشکی از کنار شقیقه ام راه می یابد و قلبم فشرده میشود.
بیدار میشوم.

دستم را روی قلبم می گذارم. میخواهم سنگینی اش آزارم ندهد. اینها دیگر چه حسی است!
ساعت سه بعد از ظهر است و لای در اتاقم بازه.

خیسی دور چشمانم را پاک میکنم و خودم را به روشویی می رسانم . با آب سرد صورتم را می شویم تا التهابش بخوابد.

ناگهان پشت گردنم درد میگیرد. دستم را به جایی که درد گرفته می رسانم اما چیزی نیست.
فکر میکنم حشره ای چیزی گازش گرفته اما جز پوست گردنم چیزی به دستم نمی خورد.

گردنم را خم میکنم و سعی میکنم از آینه پشت گردنم را ببینم. بعد از کلی تلاش و گردن درد یک قرمزی میبینم قرمزی به رنگ خون.

دلم هری می ریزد که نکند زخمی شده باشد. دستم را رویش میکشم اما رد خونی روی انگشتانم نیست.

وحشت کرده ام. صورتم را تند خشک میکنم. جای التهاب صورتم را رنگی پریدگی گرفته است.
به اتاقم برمیگردم تا با گوشی عکس بگیرم و ببینم دقیقا چیه!


با لرزش دستانم به سختی رمز گوشی را باز میکنم و وارد برنامه دوربین میشوم.
تیشرتم را از تنم در می آورم و جلوی آینه می ایستم و بدون اینکه ببینم عکس میگیرم.

در این گیراگیر صدای شکمم بلند میشود. دلم از همان قرمه سبزی های سر ظهری میخواهد.از همانی که بویش خانه را برداشته بود. از همانی که حتما درونش لیمو عمانی داشت. از همانی که گوشتش خالص بود و چسبناک.

روی تخت به آرامی می نشینم و وارد گالری میشوم . عکس را باز میکنم . قلبم قرت میریزد.
نمی توانم چشم از زیبایی اش بگیرم. آب دهانم را به سختی قورت میدهم و به این می اندیشم که چطور ممکن است " این " روی پوستم باشد!

یک طرح! یک طرح به رنگ خون! البته تیره تر از خون ، شاید به رنگ زرشکی.
طرحی از یک خورشید! خورشیدی که گویا سِمبُل است. گویا نشان است.

مبهوت و گنگ به عکس روی صفحه گوشی چشم دوخته ام . شاید کار جن هاست؟ شاید جن ها حنا گذاشته اند؟ ولی رنگش.......

با احساس کسی در اتاقم تند سرم را بالا می آورم و با دیدن شیما جلوی در، گوشی را روی تخت پرت میکنم و جیغ میکشم. شیما که انتظار این حرکت را از من نداشت از جا می پرد و او هم شروع به جیغ کشیدن میکند.
بالا پایین می پرد انگار که حشره ای رویش باشد. وسط جیغ کشیدن خنده ام میگیرد و جیغم به قهقه تبدیل میشود.

شیما با شنیدن صدای خنده ام از جیغ کشیدن دست بر میدارد و اخم هایش پدیدار میشود.

از حالت چهره اش معلوم است که آشفته و عصبانی است.

_ چیه؟ چته؟

نمی توانم خنده ام را کنترل کنم . از شدت خنده روی تخت ولو میشوم و از گوشه های چشمانم اشکی جاری میشود.

شیما فریاد میزند:

_ زهرمار......به چی میخندی جنی؟!
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_15



" از هوای خنک بیرون حس میکنم موهای بدنم مور مور میشود. بوی نم خاک اطراف را پر کرده است. به جوانه های گندم که به آهستگی می رویند نگاهم را دوخته ام."

سیخ شدن موهای بدنم را حس میکنم و قلبم هیجان زده است. انگار برای این لحظه ها هیجان دارد.

" بالای تپه ای نشسته ام و به خورشیدی نگاه میکنم که در حال غروب است . دلم گرفته است و دلتنگ کسی ام."

میدانم که خوابیده ام و اینها خواب هستند اما چرا مثل خاطره میمانند؟!

مثل همه وقت ها قطره اشکی از کنار شقیقه ام راه می یابد و قلبم فشرده میشود.
بیدار میشوم.

دستم را روی قلبم می گذارم. میخواهم سنگینی اش آزارم ندهد. اینها دیگر چه حسی است!
ساعت سه بعد از ظهر است و لای در اتاقم بازه.

خیسی دور چشمانم را پاک میکنم و خودم را به روشویی می رسانم . با آب سرد صورتم را می شویم تا التهابش بخوابد.

ناگهان پشت گردنم درد میگیرد. دستم را به جایی که درد گرفته می رسانم اما چیزی نیست.
فکر میکنم حشره ای چیزی گازش گرفته اما جز پوست گردنم چیزی به دستم نمی خورد.

گردنم را خم میکنم و سعی میکنم از آینه پشت گردنم را ببینم. بعد از کلی تلاش و گردن درد یک قرمزی میبینم قرمزی به رنگ خون.

دلم هری می ریزد که نکند زخمی شده باشد. دستم را رویش میکشم اما رد خونی روی انگشتانم نیست.

وحشت کرده ام. صورتم را تند خشک میکنم. جای التهاب صورتم را رنگی پریدگی گرفته است.
به اتاقم برمیگردم تا با گوشی عکس بگیرم و ببینم دقیقا چیه!


با لرزش دستانم به سختی رمز گوشی را باز میکنم و وارد برنامه دوربین میشوم.
تیشرتم را از تنم در می آورم و جلوی آینه می ایستم و بدون اینکه ببینم عکس میگیرم.

در این گیراگیر صدای شکمم بلند میشود. دلم از همان قرمه سبزی های سر ظهری میخواهد.از همانی که بویش خانه را برداشته بود. از همانی که حتما درونش لیمو عمانی داشت. از همانی که گوشتش خالص بود و چسبناک.

روی تخت به آرامی می نشینم و وارد گالری میشوم . عکس را باز میکنم . قلبم قرت میریزد.
نمی توانم چشم از زیبایی اش بگیرم. آب دهانم را به سختی قورت میدهم و به این می اندیشم که چطور ممکن است " این " روی پوستم باشد!

یک طرح! یک طرح به رنگ خون! البته تیره تر از خون ، شاید به رنگ زرشکی.
طرحی از یک خورشید! خورشیدی که گویا سِمبُل است. گویا نشان است.

مبهوت و گنگ به عکس روی صفحه گوشی چشم دوخته ام . شاید کار جن هاست؟ شاید جن ها حنا گذاشته اند؟ ولی رنگش.......

با احساس کسی در اتاقم تند سرم را بالا می آورم و با دیدن شیما جلوی در، گوشی را روی تخت پرت میکنم و جیغ میکشم. شیما که انتظار این حرکت را از من نداشت از جا می پرد و او هم شروع به جیغ کشیدن میکند.
بالا پایین می پرد انگار که حشره ای رویش باشد. وسط جیغ کشیدن خنده ام میگیرد و جیغم به قهقه تبدیل میشود.

شیما با شنیدن صدای خنده ام از جیغ کشیدن دست بر میدارد و اخم هایش پدیدار میشود.

از حالت چهره اش معلوم است که آشفته و عصبانی است.

_ چیه؟ چته؟

نمی توانم خنده ام را کنترل کنم . از شدت خنده روی تخت ولو میشوم و از گوشه های چشمانم اشکی جاری میشود.

شیما فریاد میزند:

_ زهرمار......به چی میخندی جنی؟!
#part_16


با شنیدن کلمه " جن " یاد پشت گردنم می افتم و خنده ام رفته رفته قطع میشود.
نفس عمیقی میکشم و خودم را جمع و جور میکنم.

_ مامان گفت بیام بیدارت کنم......احمق.

میرود و در را پشت سرش میکوبد. نگاهم به سر و وضعم می افتد تیشرتم تنم نیست و فقط با لباس شخصی هستم لابد به خاطر وضعم جلوی در ایستاده بود و چیزی نمی گفت.

شیما را می شناختم پیش خودش احساس میکنه که دستش انداخته ام و ضایع شده است. امیدوارم سر این اتفاق حرص نخورد وگرنه صدای سیفون توالت عصابم را به هم خواهد ریخت.
هر وقت زیادی عصبانی باشد و حرص بخورد به معده اش فشار می آید و روده هایش به هم می ریزد و اسهال میگیرد.

نفسم را با صدای بلندی بیرون میدهم. دوباره به صفحه گوشی نگاه می کنم. زیباست!
دستم را به پشت گردنم جایی که آن طرح است می رسانم و لمسش میکنم. حس عجیبی دارم!

چیزی به ذهنم می رسد . صفحه گوگل را باز میکنم و در مورد حنای جن ها جست و جو میکنم. بعد از کلی گشتن وب سایت ها چیز به درد بخوری پیدا نمی کنم و بیخیال قضیه میشوم.
البته به ظاهر بیخیال. چون هر لحظه که از گوشه ذهنم عبور میکند هیجان زده میشوم و آن حس عجیب به سراغم می آید.

***
با صدای سیفون دستشویی برای چهارمین بار پوفی میکشم و با یک لگد پتو را از روی خودم کنار میزنم و از تخت خواب بلند میشوم.

به ساعت نگاه میکنم. شش و نیم صبح است . شیمای لعنتی نگذاشت سر صبحی بخوابم.
به موهای فر کوتاهم که مطمعنم پف کرده و پر از گره کور است چنگ میزنم تا جیغ نکشم.
شیمای لعنتی!

مانتو شلوارم را می پوشم . موهایم را سرسری شانه میزنم و مغنه را سرم میکنم. این مدرسه کی تعطیل میشه؟!

از اتاقم بیرون میروم تا دست و صورتم را بشورم . شیما هنوز هم آن تو است. صبر میکنم و بعد از چند دقیقه با رنگی زرد شده از دستشویی بیرون می آید . لبم را از داخل دهانم گاز میگیرم تا نخندم.
با دیدن من اخم میکند و چشم غره ای میرود. با بی حالی خودش را به اتاقش میرساند و در را آرام می بندد.

بعد از خشک کردن دست و صورتم . کوله ام را بر میدارم . میخواهم پایین بروم که می ایستم به سمت پنجره میروم و بازش میکنم . هوا خوب به نظر می آید. " خدا را شکری " می گویم و به آشپزخانه میروم.

***
سر و صدای دانش آموزان، سر صبحی روی اعصابم یورتمه میرود و سر دردم را تشدید میکند.
سحر از مسافرتش که قرار است به ترکیه باشد با آب و تاب تعریف میکند بقیه دخترها هم به شهر های گردشگری ایران.

همه وسط کلاس جمع شده اند و در حال بگو و بخند هستند فقط من و آنا هستیم که هر کدام روی صندلی های خود نشسته ایم و یکی در حال دید زدن آنها و دیگری در حال ور رفتن با گوشه صندلی است.

اگر سر درد و اعصاب خرابم سر جایش بود می رفتم کنارش ، اما اصلا حوصله ندارم و فقط میخواهم بخوابم.

با ورود معلم ادبیات سر و صدا میخوابد و تدریس شروع میشود. چیزی از توضیحاتش نمی فهمم و از اول تا آخر تایم کلاس مدام خمیازه میکشم.
با صدای زنگ معلم میرود .سرم را روی ساعدم میگذارم و به خواب میروم.

" به لوح هایی خیره شده ام که با خطی شبیه به میخی رویش پر از نوشته است. می توانم بخوانمش. راجب جنگی نوشته شده. جنگی که به خاطر پیروزی اش این لوح درست شده . جنگی که اسمش سیلاس نوشته شده و پر از خون و خونریزی بوده است."

با تکان خوردن شانه ام بیدار میشوم و گیج نگاهم را به آنا می دوزم که دستش روی کتفم است. کسی به جز ما توی کلاس نیست و با کمی دقت صدای حرکت عقربه های ساعت شنیده میشود.

_ داشتی خواب میدیدی.

صدایش آرام است مثل نت های موسیقی بی کلام میماند.
دستی به چشمانم می کشم و چیزی شبیه به " اوهوم" از بین لب هایم خارج میشود. روی صندلی کناری ام می نشیند و خیره خیره نگاهم میکند.
با احساس ضعف در معده ام از کیف ام دو تا شکلات بر میدارم و یکی اش را به طرفش میگیرم. بدون تعارف بر میدارد.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_16


با شنیدن کلمه " جن " یاد پشت گردنم می افتم و خنده ام رفته رفته قطع میشود.
نفس عمیقی میکشم و خودم را جمع و جور میکنم.

_ مامان گفت بیام بیدارت کنم......احمق.

میرود و در را پشت سرش میکوبد. نگاهم به سر و وضعم می افتد تیشرتم تنم نیست و فقط با لباس شخصی هستم لابد به خاطر وضعم جلوی در ایستاده بود و چیزی نمی گفت.

شیما را می شناختم پیش خودش احساس میکنه که دستش انداخته ام و ضایع شده است. امیدوارم سر این اتفاق حرص نخورد وگرنه صدای سیفون توالت عصابم را به هم خواهد ریخت.
هر وقت زیادی عصبانی باشد و حرص بخورد به معده اش فشار می آید و روده هایش به هم می ریزد و اسهال میگیرد.

نفسم را با صدای بلندی بیرون میدهم. دوباره به صفحه گوشی نگاه می کنم. زیباست!
دستم را به پشت گردنم جایی که آن طرح است می رسانم و لمسش میکنم. حس عجیبی دارم!

چیزی به ذهنم می رسد . صفحه گوگل را باز میکنم و در مورد حنای جن ها جست و جو میکنم. بعد از کلی گشتن وب سایت ها چیز به درد بخوری پیدا نمی کنم و بیخیال قضیه میشوم.
البته به ظاهر بیخیال. چون هر لحظه که از گوشه ذهنم عبور میکند هیجان زده میشوم و آن حس عجیب به سراغم می آید.

***
با صدای سیفون دستشویی برای چهارمین بار پوفی میکشم و با یک لگد پتو را از روی خودم کنار میزنم و از تخت خواب بلند میشوم.

به ساعت نگاه میکنم. شش و نیم صبح است . شیمای لعنتی نگذاشت سر صبحی بخوابم.
به موهای فر کوتاهم که مطمعنم پف کرده و پر از گره کور است چنگ میزنم تا جیغ نکشم.
شیمای لعنتی!

مانتو شلوارم را می پوشم . موهایم را سرسری شانه میزنم و مغنه را سرم میکنم. این مدرسه کی تعطیل میشه؟!

از اتاقم بیرون میروم تا دست و صورتم را بشورم . شیما هنوز هم آن تو است. صبر میکنم و بعد از چند دقیقه با رنگی زرد شده از دستشویی بیرون می آید . لبم را از داخل دهانم گاز میگیرم تا نخندم.
با دیدن من اخم میکند و چشم غره ای میرود. با بی حالی خودش را به اتاقش میرساند و در را آرام می بندد.

بعد از خشک کردن دست و صورتم . کوله ام را بر میدارم . میخواهم پایین بروم که می ایستم به سمت پنجره میروم و بازش میکنم . هوا خوب به نظر می آید. " خدا را شکری " می گویم و به آشپزخانه میروم.

***
سر و صدای دانش آموزان، سر صبحی روی اعصابم یورتمه میرود و سر دردم را تشدید میکند.
سحر از مسافرتش که قرار است به ترکیه باشد با آب و تاب تعریف میکند بقیه دخترها هم به شهر های گردشگری ایران.

همه وسط کلاس جمع شده اند و در حال بگو و بخند هستند فقط من و آنا هستیم که هر کدام روی صندلی های خود نشسته ایم و یکی در حال دید زدن آنها و دیگری در حال ور رفتن با گوشه صندلی است.

اگر سر درد و اعصاب خرابم سر جایش بود می رفتم کنارش ، اما اصلا حوصله ندارم و فقط میخواهم بخوابم.

با ورود معلم ادبیات سر و صدا میخوابد و تدریس شروع میشود. چیزی از توضیحاتش نمی فهمم و از اول تا آخر تایم کلاس مدام خمیازه میکشم.
با صدای زنگ معلم میرود .سرم را روی ساعدم میگذارم و به خواب میروم.

" به لوح هایی خیره شده ام که با خطی شبیه به میخی رویش پر از نوشته است. می توانم بخوانمش. راجب جنگی نوشته شده. جنگی که به خاطر پیروزی اش این لوح درست شده . جنگی که اسمش سیلاس نوشته شده و پر از خون و خونریزی بوده است."

با تکان خوردن شانه ام بیدار میشوم و گیج نگاهم را به آنا می دوزم که دستش روی کتفم است. کسی به جز ما توی کلاس نیست و با کمی دقت صدای حرکت عقربه های ساعت شنیده میشود.

_ داشتی خواب میدیدی.

صدایش آرام است مثل نت های موسیقی بی کلام میماند.
دستی به چشمانم می کشم و چیزی شبیه به " اوهوم" از بین لب هایم خارج میشود. روی صندلی کناری ام می نشیند و خیره خیره نگاهم میکند.
با احساس ضعف در معده ام از کیف ام دو تا شکلات بر میدارم و یکی اش را به طرفش میگیرم. بدون تعارف بر میدارد.
#part_17


شکلات را به دهانم می گذارم و چشمانم را می بندم. طعم بینظیرش درون دهانم آزاد میشود و شیرینی اش برای لحظه ای مرا به خلسه می برد.

نگاه خیره اش را احساس میکنم و چشمانم را باز میکنم. با برق خاص چشمان زیبایش نگاهم میکند. حالت چشمانش آشنا می آید اما آنقدر آشنایی قدیمی که نفهمم کجا دیده ام.

_ همیشه اینجوری میخوری؟

با گیجی نگاهش میکنم.

_ یعنی همیشه شکلات و خوراکی ها رو اینجوری با لذت میخوری؟ جوری که انگار اکسیر حیاته!

سری به معنای نه تکان میدهم. گاز کوچکی از شکلاتش میگیرد و آن را در یک طرف دهانش نگه می دارد. لبش را با زبانش تر میکند و

_ سیلاس یعنی چی؟

ابرو هایم بالا میرود

_ سیلاس؟!

سرش را بالا پایین میکند.

_ نمی دونم ..چطور؟

مکی به شکلات داخل دهانش می زند.

_ وقتی خواب بودی اسمشو گفتی

چشمانم گرد میشود. یعنی همیشه هر وقت خواب میبینم چیزی میگویم؟!
بقیه شکلات را هم می خورد.
چند بار به صحنه ای که دیدم فکر میکنم و می گویم :

_ سیلاس فک کنم اسم یه جنگِ ( با یاد آوردن خط میخی و لوح) یه جنگ از ایران باستان.

نگاهش رنگ تعجب میگیرد.

_ تا حالا نشنیده ام ....کجای ایران اتفاق افتاده؟

شانه ای بالا می اندازم و هم زمان میگویم :

_ منم تا حالا نشنیده ام ولی فک کنم کرمان.

تک خندی میزنم و ادامه میدهم

_ البته اگه خیال و رویا نباشه

_ یعنی چی؟


نمی خواهم از خواب هایم برای کسی که به درستی نمی شناسمش بگویم. هرچند که پای دوست بودن و تنها نبودن من در میان است. اما ریسک نمی کنم من جرات ریسک کردن ندارم. هنوز خودم چیز زیادی راجب خواب هایم دستگیرم نشده است. خواب هایم هرچه که هستند حس میکنم آنقدر برایم محرم هستند که نشود برای هرکسی بازگو کرد.

_مهم نیست.

" باشه ای" از بین لب هایش خارج میشود و به فکر فرو میرود.
یک لحظه از ذهنم میگذرد نکند این خواب ها واقعیت داشته و همچنین جنگی اتفاق افتاده باشد؟!

نفس عمیقی میکشم. مشامه ام پر از بوی لطیف کرم نرم کننده میشود. لبخندی روی لب هایم می نشیند. آنا علاوه بر اینکه آرام است بوی خوبی هم میدهد.

از جایم بلند میشوم و طی یک تصمیم آنی دستش را میگیرم و همزمان می گویم:

_ بریم قدم بزنیم؟

اول نگاهی به دستم میکند بعد به صورتم. متعجب به نظر می آید. بعد از چند ثانیه مکث لبخند عمیقی میزند و دستم را محکم میگیرد.

_ بریم.

شاید همین است. برای دوست بودن نیاز نیست چندین معادله جورکنی و در حال زمینه سازی برای پیشنهاد دوستی بگردی. فقط کافی است دستت را دراز کنی و با او همقدم شوی.
 
موضوع نویسنده

sevda_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
94
54
مدال‌ها
2
#part_17


شکلات را به دهانم می گذارم و چشمانم را می بندم. طعم بینظیرش درون دهانم آزاد میشود و شیرینی اش برای لحظه ای مرا به خلسه می برد.

نگاه خیره اش را احساس میکنم و چشمانم را باز میکنم. با برق خاص چشمان زیبایش نگاهم میکند. حالت چشمانش آشنا می آید اما آنقدر آشنایی قدیمی که نفهمم کجا دیده ام.

_ همیشه اینجوری میخوری؟

با گیجی نگاهش میکنم.

_ یعنی همیشه شکلات و خوراکی ها رو اینجوری با لذت میخوری؟ جوری که انگار اکسیر حیاته!

سری به معنای نه تکان میدهم. گاز کوچکی از شکلاتش میگیرد و آن را در یک طرف دهانش نگه می دارد. لبش را با زبانش تر میکند و

_ سیلاس یعنی چی؟

ابرو هایم بالا میرود

_ سیلاس؟!

سرش را بالا پایین میکند.

_ نمی دونم ..چطور؟

مکی به شکلات داخل دهانش می زند.

_ وقتی خواب بودی اسمشو گفتی

چشمانم گرد میشود. یعنی همیشه هر وقت خواب میبینم چیزی میگویم؟!
بقیه شکلات را هم می خورد.
چند بار به صحنه ای که دیدم فکر میکنم و می گویم :

_ سیلاس فک کنم اسم یه جنگِ ( با یاد آوردن خط میخی و لوح) یه جنگ از ایران باستان.

نگاهش رنگ تعجب میگیرد.

_ تا حالا نشنیده ام ....کجای ایران اتفاق افتاده؟

شانه ای بالا می اندازم و هم زمان میگویم :

_ منم تا حالا نشنیده ام ولی فک کنم کرمان.

تک خندی میزنم و ادامه میدهم

_ البته اگه خیال و رویا نباشه

_ یعنی چی؟


نمی خواهم از خواب هایم برای کسی که به درستی نمی شناسمش بگویم. هرچند که پای دوست بودن و تنها نبودن من در میان است. اما ریسک نمی کنم من جرات ریسک کردن ندارم. هنوز خودم چیز زیادی راجب خواب هایم دستگیرم نشده است. خواب هایم هرچه که هستند حس میکنم آنقدر برایم محرم هستند که نشود برای هرکسی بازگو کرد.

_مهم نیست.

" باشه ای" از بین لب هایش خارج میشود و به فکر فرو میرود.
یک لحظه از ذهنم میگذرد نکند این خواب ها واقعیت داشته و همچنین جنگی اتفاق افتاده باشد؟!

نفس عمیقی میکشم. مشامه ام پر از بوی لطیف کرم نرم کننده میشود. لبخندی روی لب هایم می نشیند. آنا علاوه بر اینکه آرام است بوی خوبی هم میدهد.

از جایم بلند میشوم و طی یک تصمیم آنی دستش را میگیرم و همزمان می گویم:

_ بریم قدم بزنیم؟

اول نگاهی به دستم میکند بعد به صورتم. متعجب به نظر می آید. بعد از چند ثانیه مکث لبخند عمیقی میزند و دستم را محکم میگیرد.

_ بریم.

شاید همین است. برای دوست بودن نیاز نیست چندین معادله جورکنی و در حال زمینه سازی برای پیشنهاد دوستی بگردی. فقط کافی است دستت را دراز کنی و با او همقدم شوی.
#part_18



با حسی پر از شادی زنگ خانه را میزنم. امروز تقریبا اولین روزی بود که در مدرسه به من خوش گذشته بود. چون دوست پیدا کرده بودم آن هم برای اولین بار.
هنوز چهره های مات بچه ها که ما را در حال قدم زدن دیده بودند پیش چشمانم بود.

در باز میشود و من فاصله کوتاه بین در حیاط و در خانه را با دو طی میکنم.

اولین بار بود که من را در حال قدم زدن با کسی می دیدند. همیشه یا در کلاس بودم و مثل افسرده ها سرم روی میز بود یا پشت مدرسه در حال خواندن کتاب غیر درسی در مورد خزندگان.

با دیدن کفش های غریبه یادم می افتد که شوکت خانم با پسرش تشریف فرما شده اند‌ و تا یک ماه مثل بختک روی سرمان چنبر می اندازند.

دعوای آخر شب خاله هم مزید بر علت بود. هر عید همین آش بود و همین کاسه.

کل خوشحالی ام از اتفاقای مدرسه در عرض چند ثانیه دود میشود. با لبی آویزان وارد خانه میشوم.

صدای صحبت کامران، پسر شوکت خانم با عمو منوچهر به گوش میرسد.
کامران پسری مغرور بود از همان هایی که به جز خودش بقیه رو هیچ می دانست و همیشه از بالا به بقیه نگاه میکرد. حسابدار یک شرکت در تهران بود و جوری تعریف میکرد که انگار رئیس شرکت بود و کار شاقی انجام میداد.
او در حین صحبت کردن ،بیشتر از کلمه " مثلا " استفاده میکرد و همین باعث تنفرم از کلمه "مثلا" شده بود.


به آرامی وارد هال میشوم.

_ سلام آقا کامران ، خوش اومدین!

بدون آنکه نگاهم کند با تکبر " ممنونی" می گوید.
از خاله و شوکت خانم خبری نیست. نفسم را به آرامی بیرون میدهم و راهی اتاقم میشوم.‌
مردک مضخرف!

پارسال حساسیت به گرده های گل را بهانه کردم و از اتاقم بیرون نیامدم. خدا کند امسال نیز بهانه ای پیدا کنم تا از متلک های شوکت خانم دور بمانم و چشمم به جمال این مردک مضخرف روشن نشود.

دلم برای نیما و شوخی هایمان تنگ شده کاش زود بیاید.
لباسم را عوض میکنم و جلوی آینه می ایستم. دستم را پشت گردنم میکشم و زمزمه میکنم:

_ چی هستی؟

نفس عمیقی میکشم و چشمانم را می بندم . بعد از چند دقیقه روی تخت دراز میکشم و با گوشی مشغول میشوم.

هیچ پیامی از هیچ کسی ندارم و اینستا هم دیگر برایم جذابیتی ندارد.
وارد پیام میشوم و پیامی با مضمون " کی میای؟ دلم برات تنگیده!" برای نیما می فرستم.

گوشی را کنار می گذارم و سعی میکنم کمی بخوابم تا ذهنم آرام بگیرد.

" درون برکه ای ایستاده ام و نگاهم به قورباغه های کوچکی است که صدای قورقورشان کل اطراف را برداشته است. نسیم خنکی می وزد و بین موهای خیسم جریان می یابد."

چشمانم را باز میکنم . باز هم از این خواب ها یا بهتر است بگویم خاطره ای با جزئیات.

انگار بدنم دیگر به این رویا ها عادت کرده است و مثل اوایل واکنش های سختی نشان نمی دهد و تب نمی کنم .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین