- Nov
- 94
- 54
- مدالها
- 2
#part_۹#part_۸
بدن بی حسم را تکان میدهم و به سختی روی تخت می نشینم. ترق توروق مفصل هایم بلند میشود؛ صدایش را دوست دارم.
نگاهی به اتاق می اندازم کسی نیست که ازش بخواهم کمی برایم آب بیاورد. چندتا سرفه الکی میکنم تا چرک های گلویم جدا شوند. اینکار باعث میشود که سی*ن*ه ام به خس خس بیفتد. بدترین قسمت سرماخوردگی به نظرم این موقع هاست. به این فکر میکنم که چرا بیمارستانم؟
ذهنم یاری نمی کند تا به جوابم برسم انگار هنوز گیج ام اما سرماخوردگی را جواب میکنم.
پاهایم را به آرامی روی کاشی کف بیمارستان می گذارم از سردی اش لرزی به جانم می نشیند اما بعد از چند ثانیه بدنم عادت میکند.
یخچال کنار پنجره است. سعی میکنم بایستم و به سمتش بروم اما با روی پا بودنم سرم گیج میرود در حال افتادن هستم که دستی گرم کمرم را می گیرد.
اولین چیزی که حس میکنم بوی قهوه است، قهوه ای تلخ. و صدای مردی که در حال برگرداندن من به تخت بیمارستان زمزمه میکند :
_ میبینم که بیمارمون به هوش اومده!
بوی قهوه به نظر عطر دکتر می آید یک بوی گرم اما تلخ. نمی دانم شاید هم عطر نیست و بوی قهوه ایست که به تازگی نوشیده است.
دست از فشار دادن سرم بر میدارم .سرم از درد زوق زوق میکند.
نگاهم را به طرف دکتر برمیگردانم. حدود ۳۰_۳۵ ساله به نظر می آید و هیکل خوبی دارد.
خاله کنار دکتر ایستاده و هر از گاهی نگاهی به در اتاق می اندازد فکر کنم منتظر کسی است.
همانطور که با گیجی نگاهشان میکنم متوجه نگاه خیره دکتر روی خودم میشوم. ناخودآگاه ابروانم در هم می رود.
به چشمانش نگاه میکنم تا از رو برود. ابروهایش بالا می رود و بعد چند ثانیه نگاهش را از من میگیرد و تک خنده ای میزند .
عصبی شده ام. از نگاه خیره جنس مذکر هیچ وقت خوشم نمی آمد. درسته زیبایی افسانه ای ندارم اما بالاخره یک دخترم و هیچ دلم نمی خواهد کسی با منظوری نگاهم کند اما نگاه دکتر بیشتر از چشم چرانی به نظر کنجکاو بود. اما باز عصبی ام کرده بود.
دکتر با ورقه های دستش مشغول است. و اخم دارد انگار چیزی درست نیست.
نفس عمیقی میکشم و خودم را با کناره های ناخنم درگیر میکنم تا دکتر برود و از خاله بخواهم که برگردیم خانه.
حواسم کلا پرت است و اصلا حضور ذهنی ندارم که بخواهم به چیزی فکر کنم مثلا اخم های دکتر چه معنی می تواند داشته باشد؟ لابد بر روی برگه ها تمرکز کرده به خاطر آن است شاید هم......
اصلا من سرما خورده بودم چه اتفاقی باعث شده که من را به بیمارستان بیاورند؟ چرا بیهوش بودم؟
باصدای دکتر که جلوی در ایستاده و پرستار را صدا میزند از کندن کناره های ناخنم دست برمیدارم.
خاله با نگرانی نگاهش را به دکتر دوخته است.
آرام از خاله می پرسم:
_ خاله نرگس ! تو میدونی چی شده؟
خاله سرش را به معنای ندانستن تکان میکند. دو تا از پرستار ها وارد اتاق میشوند . دکتر اخم شدیدی دارد و عصبانی است. باصدای بلندی از پرستار ها می پرسد :
_ کدومتون مسئول این بیماره؟
ترس و نگرانی از چهره رنگ پریدشون به خوبی پیداست. با من من یکیشان جواب میدهد که هر دو به من سر میزدند و وضعیتم را چک میکردند.
دکتر بیشتر عصبانی شده است. می ترسم پرستارا اشتباهی کرده باشند و من بمیرم. قلبم از ترس می لرزد.
_ مگه نگفته بودم هر وقت جواب آزمایشا اومد به من اطلاع بدین؟
نفس آسوده ای میکشم. یکی از پرستارا آشکارا گریه میکند به نظرم زیادی نازک نارنجی است اما دیگری با لرز اما محکم بودن ساختگی _که به خوبی پیداست_ می گوید:
_ دکتر عزتی گفتن که این بیمار ایشونه پس کسی حق نداره بدون اجازشون جواب آزمایشا رو در اختیار شما قرار بده وگرنه کاری میکنه اخراج شیم.... به خدا ما بی تقصیریم آقای دکتر.
اینطور که از ظاهر قضیه پیداست گویا آقای دکتر و دکتر عزتی مشکلی دارند. امیدوارم مشکلاتشون رو سر من شکسته نشه.
با تمام شدن حرف پرستار، دکتر از خشم می لرزید. اگر من جای دکتر بودم هزاران بار در دلم دکتر عزتی را مورد لطف و عنایت حرف های نه چندان خوبم قرار میدادم.
بی حال شده بودم و دریغ از قطره ای بزاق تا این دهن کویر شده ام را تر کند . می ترسم حرفی بزنم و مورد اصابت خشم دکتر قرار بگیرم. هیچ خوشم نمی آید کسی بر سرم فریاد بزند.
دل به دریا میزنم و رو به خاله لب میزنم:
_ تشنمه
خاله بدون اینکه چیزی بگوید تند به طرف یخچال میرود و برایم آبمیوه می آورد. خاله پر چونه ام هم انگار فهمیده بود که نباید جلوی این دکتر عصبانی حرف بزند.
حالم خوب بود باید زودی تصویه حساب می کردیم و من بر میگشتم خانه. با اینکه تازه به هوش آمده بودم اما دلم تو این مدت زمان کوتاه به اتاقم تنگ شده بود.
خاله لیوان آبمیوه را به دستم می دهد. از بویش معلوم است که آب انبه است. گرفتگی بینی ام درست شده و بویایی ام برگشته است. با ولع همشو می نوشم.
دکتر آرام شده است و نفس های عمیقی میکشد. به خودم جرئت میدهم و بالاخره می پرسم :
_ من فکر میکنم حالم خوب شده ، کی مرخص میشم؟
دکتر نگاهش را به چشمانم می رساند. از ترس اینکه روی سرم فریاد بزند دستپاچه میشوم.
_ یعنی.....یعنی من خوبم.
به خاله نگاه میکنم تا حرفم را تایید کند اما خاله چشم غره ای به من میرود. واقعا چشم غره های خاله ترسناک است به طوری که هر وقت به عمو منوچهر چشم غره میرود او زودی ساکت میشود و حرف حرف خاله میشود.
خاله با لحنی که همیشه در صحبت با دکتر ها به کار میبرد میگوید:
_ آقای دکتر حال افسون چطوره؟ میتونه مرخص بشه؟
خاله به دکتر ها ارادت خاصی دارد. همیشه به شوخی با نیما می گوییم که خاله در دوران جوانی عاشق دکتری بوده و چون نتوانسته بهش برسه میخواد شیمای بدبخت را دکتر کند. اما اصل ماجرا این است که خاله ده سال بچه دار نشده بعدش یه دکتری معالجش کرده و دو قلو ها را به دنیا آورده از آن موقع به دکتر ها احترام خاصی دارد .
دکتر کمی مکث میکند و رو به پرستاری که گریه میکند میگوید:
_ خانم زارعی برین جواب آزمایشا رو بیارین من خودم با آقای عزتی حرف میزنم.
عزتی را جوری با غیض میگوید که بیچاره ای به حال دکتر عزتی ندیده میکنم.
پرستار بیچاره بدون کلمه ای حرف از اتاق میرود.
دکتر با لحنی آرام به خاله ام می گوید:
_ اگه جواب آزماشا مشکلی نداشته باشه میتونه مرخص بشه. هرچند من هنوزم خیلی متعجبم که ایشون با ۴۰ درجه تب چطور چیزیش نشد؟
تک خندی میزند و میخواهد ادامه دهد که
میخواهد سخنش را ادامه دهد که بزاق دهنم به گلویم می پرد و سرفه ام میگیرد. خاله با دستش چند تا ضربه به کمرم میزند که حس میکنم ناقص شدم. بعد از اینکه سرفه ام تمام میشود با تعجب میپرسم:
_ ۴۰ درجه؟ تا حالا تبم به ۴۰ درجه نرسیده بود همیشه ۳۹ یا ۳۸ میشدم.
اینبار چشمان دکتر از تعجب گرد میشود. در این حین پرستار با جواب آزمایش ها می رسد و با دیدن چهره متعجب پرستار و دکتر گیج میشود.
دکتر سرفه ای الکی میکند و به زور نگاه متعجبش را از چهره ام میگیرد و به برگه ها میدوزد. نفس عمیقی میکشد و می پرسد:
_ شما مطمئنین هر وقت تب میکنین دمای بدنتون به ۳۹ درجه می رسه؟
سرم را به معنای "آره" بالا پایین میکنم.
_ جواب آزمایش ها نشون میده که مشکلی وجود نداره به جز اینکه کمی تو بدنتون عفونت دارین که اونم به خاطر سرماخوردگی طبیعیه.
خاله انگار درد دلش تازه شده باشد می گوید:
_ آقای دکتر این بچه خیلی ضعیفه برا همین تا میخواد ابر به آسمون بیاد زودی مریض میشه. همیشه هم تب میکنه و مثل کوره آتیش میشه. هیچ وقتم به دکتر نمیاد.
خاله آب دهانش را قورت میدهد و ادامه میدهد و من از خجالت با ناخون هایم ور میروم . آخ خاله چه نیازیه بشینی همه چیو تعریف کنی!
_ اینبار هم بدون اینکه من خبردار بشم رفته تو اتاق سرد خوابیده. رفتیم برای نهار بیدارش کنیم که دیدیم تو تب میسوزه و هوشش سرجاش نیست.
باز جای شکرش باقیه که نگفت شوفاژ اتاقم خراب شده بود وگرنه دیگر از خجالت میمردم. آخه چه نیازیه همه چیو تعریف کنی!
به دکتر نگاه میکنم چهره اش نشان میدهد که چیزی ذهنش را مشغول کرده است اما این باعث نمیشود که خفه خون بگیرد. سرم خیلی درد میکند و خسته ام.
_ وقتی رفتین بیدارش کنین کف سفیدی دو رو بر دهنش نبود؟
با شنیدن حرفش اخم میکنم . یعنی چی این سوال؟
خاله با نگرانی دهن باز میکند:
_ نه آقای دکتر ، فقط خیس عرق بود و هذیان میگفت. بچم چیزیش شده؟
با شنیدن حرف های خاله صاف می نشینم. هذیان؟ یعنی چی میگفتم؟ چیز دقیقی به یادم نمی آید. فقط چندتا صحنه های تاره که به نظرم خواب بوده.
یهو با به یاد آوردن چیزی قلبم هری میریزد. من داشتم تو خواب با کی عشقبازی میکردم؟
مطمئنم رنگم پریده است. به دکتر نگاه میکنم. دکتر نگاهش را از من میگیرد. چرا این دکتره زرتی زرتی نگاهم میکند ؟
دکتر با لحن آرامی به خاله ام می گوید:
_ نه خانم مشکلی نیست نگران نباشین. تا چند ساعت دیگه میتونه مرخص بشه.