نوک خودکار رو روی میز ضربه گرفته بودم و نگاهم به برگهیِ روبهروم بود تا روش حلش رو پیدا کنم. اما خیسی موهایطلایی رنگم در یه ثانیه اتفاق افتاد که شکه شده خودکار از دستام رها شد. خودکار روی میز افتاد و چرخید و چرخید و در آخر روی زمین اُفتاد.
قطرات شیر چکهچکه از روی موهام بهروی پیشونی و گونههام سر خوردند و در آخر روی برگه کاغذ ریخت. صدای خندهیِ آزار دهندهیِ همکلاسیهام رو نگم که برام مثل صدایِ کلاغی درحال قارقار بود، برگهیِ کاغد رو تو دستام ماچاله کردم و سرم رو پایین انداختم و لبهام رو گاز گرفتم تا چیزی نگم که ناگهان کتک بخورم.
چشمام نمناک از اشک شده بود، زیر لب لعنتی میگم و دستام رو بیشتر مشت میکنم، اما به گونهای صدام بلند بود و یکی از همکلاسیهام که شنیده بود به سمتم حملهور شد و موهام رو گرفت و کشید، جیغ بلندی کشیدم و دستهام رو روی دستای اون پسر گذاشتم تا موهام رم از چنگ دستای پسر خارج کنم.
چندان موفق نبودم اما با صدایِ یکی از دانشآموزان سال آخر مدرسه اون پسر موهام رو ول کرد که باسرعت از اون پسر فاصله گرفتم و به طرف در کلاس رفتم. خواستم از کنارِ آن پسر که برام حکم نجات دهنده بود عبور کنم اما پسر بازوهام رو توی دستاش گرفت و آروم پچ زد:
- میخوای همیشه ساکت باشی ترسو؟ همینالان برگرد و جواب توهینشون رو بده اونها به تو بیاحترامی کردن. دلخور از کلمهی ترسویی که اون پسر بهم لقب داده بود آروم با صدایی لرزون که هر لحظه امکان داشت به گریه تبدیل بشه جواب دادم:
ژاکلین: من نمیخوام.
و بازوهام رو از دستاش بیرون کشیدم و با عجله از کلاس خارج شدم و به سمت راه روی باریک که انتهایِ اون سرویس بهداشتی بود رفتم. وارد که شدم توی آینه خودم رو دیدم که موهام کثیف شدن البته بایدم میشدن من انتظارت بیخورد داشتم، بعد از تمیز کردن موهام و همچنین آبی به صورتم زدم و از سرویس خارج شدن به سمت کلاس رفتم.
***
زنگ آخر که به صدا در اومد از روی صندلی بلند شدم و کتابم رو توی کیفم قرار داد زیپ کیف رو با عجله بستم و از کلاس خارج شدم.
از در خروجی مدرسه که بیرون اومدم اطرافم رو نگاه کردم باز هم بابا به دنبالم نیومده بود مجبور خودم تک و تنها با قدماتی تند حرکت کردم به سوی خونه، اگر چه قدم که نمیشود گفت قدمهایم بزرگ بود که شباهتی با دویدن نداشت.
لحظهای آنی کیفم از پشت کشیده شد و بعد رها شد که به زمین خوردم. حدسهایم درست بود.
مارگریت بود یکی از دخترای که خود را از آن بالاها میدید و در کلاس همه او را پرنسس یا بانوی من صدا میزدند واقعاً از مارگریت متنفر بودم. مارگریت در حالی که آدامسی توی دهنش رو میجوید نیشخندی بهم زد.
سریع بلند شدم و لباسهام را پاک کردم.
مارگریت: هی ژاکی قرار بود اون مسئله رو برام حل کنی نکنه یارت رفته؟
به فکر فرو رفتم، اون برگهای که روش شیر ریخته بود و ماچاله شده بود برگهی مسئله مارگریت بو توی دلم خودم رو بیچاره صدا زدم و لعنتی بر شانسم گفتم.
میدونستم اگر به مارگریت بگوم کاغذ خراب شده حتماً به یک روش بهایِ کاغذ رو پس میگرفت. پس سریع گفتم:
ژاکلین: فردا برات میارم، قول میدم.
مارگریت: خیلیخب، دخترهیِ تنبل میتونی بری.
سریع حرکت میکنم که از دستش خلاص بشم که موهام باز کشیده میشه و صدای نحس مارگریت پشت گوشم زمزمه میشه.
مارگریت: اینم واسهیِ اینکه به من دروغ نگی دخترهیِ پرو... .
مارگریت ازم دور که شد موهام رو از پشت کمی به جلو هدایک کردم ناراحت شدم، اونم خیلیخیلی زیاد، مارگریت توی موهام آدامس چسبونده بود چه بیرحم بود اون دختر، مم هم حق داشتم که از مارگریت متنفر باشم.