جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [ویوین] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط -پریزاد- با نام [ویوین] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 997 بازدید, 16 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ویوین] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -پریزاد-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -پریزاد-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,272
مدال‌ها
12
Negar_1699902972972.png
به نام خدا

عنوان: ویوین

عضو گپ S.O.W(۶)

نویسنده: فاطمه... .

ژانر:
اجتماعی، تراژدی، عاشقانه

خلاصه:
مدت‌ها می‌گذرد و کسانی وارد زندگی‌اش شده‌اند. او خوش‌حال است، ولی می‌داند که به زودی حجم سنگینی از بدبختی وارد زندگی‌اش می‌شود.
دقیقاً همانند همان روز‌هایِ نوجوانی‌اش که تا مرز بدبختی و مرگ را رفته بود، الان داشت زمان برایش تکرار می‌شود ولی شاید این‌گونه نبود این گذشته، ولی او دیگر خاطراتش زنده شده بود این شروع سرمایی در مقابل گرما می‌بود که برنده‌ای نامشخص شانس را برنده می‌شد.

@Prizad : این رمان دارایِ دو فصل می‌باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,272
مدال‌ها
12
1686072958041.png
"بسم تعالی"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان
و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان
قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند

«درخواست نقد توسط کاربران»
دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد
چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
درخواست تیزر
پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ
و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,272
مدال‌ها
12
مقدمه:
می‌دانم که دلت نمی‌خواهد به من دچار شوی! می‌دانم که در دلتان آرزو دارید که؛ مرا نبینید... اما من این‌گونه آرزویی را دوست ندارم می‌دانید که؟ من رویش کرده‌ام همانند گیاه کشنده‌ای برای شما، برای شمایی که وجودی در قلب من ندارید.
 
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,272
مدال‌ها
12
نوک خودکار‌ رو روی میز ضربه گرفته بودم و نگاهم به برگه‌یِ روبه‌روم بود تا روش حلش رو پیدا کنم‌. اما خیسی موهای‌طلایی رنگم در یه ثانیه اتفاق افتاد که شکه شده خودکار‌ از دستام رها شد. خودکار روی میز افتاد و چرخید و چرخید و در آخر روی زمین اُفتاد.
قطرات شیر چکه‌چکه از روی موهام به‌روی پیشونی و گونه‌هام سر خوردند و در آخر روی برگه کاغذ ریخت. صدای خنده‌یِ آزار دهنده‌یِ همکلاسی‌هام رو نگم که برام مثل صدایِ کلاغی درحال قارقار بود، برگه‌یِ کاغد رو تو دستام ماچاله کردم و سرم رو پایین انداختم و لب‌هام رو گاز گرفتم تا چیزی نگم که ناگهان کتک بخورم.
چشمام نمناک از اشک شده بود، زیر لب لعنتی میگم و دستام رو بیشتر مشت می‌کنم، اما به گونه‌ای صدام بلند بود و یکی از همکلاسی‌هام که شنیده بود به سمتم حمله‌ور شد و موهام رو گرفت و کشید، جیغ بلندی کشیدم و دست‌هام رو روی دستای اون پسر گذاشتم تا موهام رم از چنگ دستای پسر خارج کنم.
چندان موفق نبودم اما با صدایِ یکی از دانش‌آموزان سال آخر مدرسه اون پسر موهام رو ول کرد که باسرعت از اون پسر فاصله گرفتم و به طرف در کلاس رفتم. خواستم از کنارِ آن پسر که برام حکم نجات دهنده بود عبور کنم اما پسر بازو‌هام رو توی دستاش گرفت و آروم پچ زد:
- می‌خوای همیشه ساکت باشی ترسو؟ همین‌الان برگرد و جواب توهین‌شون رو بده اون‌ها به تو بی‌احترامی کردن. دلخور از کلمه‌ی ترسویی که اون پسر بهم لقب داده بود آروم با صدایی لرزون که هر لحظه امکان داشت به گریه تبدیل بشه جواب دادم:
ژاکلین: من نمی‌خوام.
و بازوهام رو از دستاش بیرون کشیدم و با عجله از کلاس خارج شدم و به سمت راه روی باریک که انتهایِ اون سرویس بهداشتی بود رفتم. وارد که شدم توی آینه خودم رو دیدم که موهام کثیف شدن البته بایدم میشدن من انتظارت بی‌خورد داشتم، بعد از تمیز کردن موهام و همچنین آبی‌ به صورتم زدم و از سرویس خارج شدن به سمت کلاس رفتم.
***
زنگ آخر که به صدا در اومد از روی صندلی بلند شدم و کتابم رو توی کیفم قرار داد زیپ کیف رو با عجله بستم و از کلاس خارج شدم.
از در خروجی مدرسه که بیرون اومدم اطرافم رو نگاه کردم باز هم بابا به دنبالم نیومده بود مجبور خودم تک و تنها با قدماتی تند حرکت کردم به سوی خونه، اگر چه قدم که نمی‌شود گفت قدم‌هایم بزرگ بود که شباهتی با دویدن نداشت.
لحظه‌ای آنی کیفم از پشت کشیده شد و بعد رها شد که به زمین خوردم. حدس‌هایم درست بود.
مارگریت بود یکی از دخترای که خود را از آن بالاها می‌دید و در کلاس همه او را پرنسس یا بانوی من صدا می‌زدند واقعاً از مارگریت متنفر بودم. مارگریت در حالی که آدامسی توی دهنش رو می‌جوید نیشخندی بهم زد.
سریع بلند شدم و لباس‌هام را پاک کردم.
مارگریت: هی ژاکی قرار بود اون مسئله رو برام حل کنی نکنه یارت رفته؟
به فکر فرو رفتم، اون برگه‌ای که روش شیر ریخته بود و ماچاله‌ شده بود برگه‌ی مسئله مارگریت بو توی دلم خودم رو بیچاره صدا زدم و لعنتی بر شانسم گفتم.
می‌دونستم اگر به مارگریت بگوم کاغذ خراب شده حتماً به یک روش بهایِ کاغذ رو پس می‌گرفت. پس سریع گفتم:
ژاکلین: فردا برات میارم، قول میدم.
مارگریت: خیلی‌خب، دختره‌یِ تنبل می‌تونی بری.
سریع حرکت می‌کنم که از دستش خلاص بشم که موهام باز کشیده میشه و صدای نحس مارگریت پشت گوشم زمزمه میشه.
مارگریت: اینم واسه‌یِ این‌که به من دروغ نگی دختره‌یِ پرو... .
مارگریت ازم دور که شد موهام رو از پشت کمی به جلو هدایک کردم ناراحت شدم، اونم خیلی‌خیلی زیاد، مارگریت توی موهام آدامس چسبونده بود چه بی‌رحم بود اون دختر، مم هم حق داشتم که از مارگریت متنفر باشم.
 
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,272
مدال‌ها
12
روز بعد
صدایِ زنگ است که در اتاق و گوشم پیچیده است و این برای منی که دیشب را به درستی نخوابیده‌ام غمین و آزار دهنده است!
لعنتی... چقدر بدشانسی با جسم و روحی خواب آلود چشمانم را باز می‌گشایم و دستم را دراز می‌کنم و ساعت زنگ دارد را روی میز کوچک گوشه‌یِ تختم برمی‌دارم و صدا‌یش را قطع می‌کنم و آن را پرت می‌کنم و باز چشمانم را می‌بندم اما سریع چشمانم را باز می‌کنم خواب به طرز عجیبی از سرم پریده است بلند می‌شوم به طرف ساعت می‌روم اخیراً چه بی‌حوصله شده‌ام که این‌گونه ساعت زنگداری که عمویم آن را به من داده است پرتاب می‌کنم خراب نشده است اما انگار کمی فقط کمی خراب شده است... چه می‌گویم من؟ خب دیگر خراب شده است چرا اینقدر حرف هایم را از روی دیوانگی می‌زنم؟ واقعاً که من دیوانه شده‌ام.
با دست‌راستم آرام به پیشانی‌ام می‌زنم و ساعت را برمی‌دارم و روی میز می‌گذارم و بعد از پوشیدن لباس فرم مدرسه‌ام از اتاق خارج می‌شوم.
پدر را می‌بینم که در سالن کوچک خانه رویِ یکی از مبل‌ها را دراز کشیده و مچ دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته و چشمانش بسته است.
خنده‌ام می‌گیرد فقط آن مبل کوچک مانند خلوت است و لباس و وسایل رویش پخش نیست.
وگرنه بقیه مبل‌ها همه رویشان یک چیز دیده می‌شود.
یادداشت را از روی دست پدر که چسبیده برمی‌دارم حتماً مادرم جایی رفته است و یادآوری کرده است که خانه نیست واقعاً هم حق دارد من و پدر بیشتر وقت‌ها اصلاً از نبود او در خانه بی خبریم و نبودش را حس نمی‌کنیم... .خودکارم را از کیفم بیرون می‌آورم و جمله‌ای را به متن کاغذ اضافه می‌کنم تا پدر امروز را که خانه است خودش غذا درست کند و غذایِ بیرون نگیرد و به دنبالم بیاید.
پدر- ژاکلین موهات چرا کوتاه کردی؟
دست از نوشتن برمی‌دارم و نگاه پدر می‌کنم که بیدار و رد نگاهش روی موهایم است:
- چیزی نشده!
پدر- یعنی باور کنم که کسی اذیتت نکرده؟
سریع سرم را تکان می‌دهم و بله‌ای می‌گویم کاغذ را رها می‌کنم سریع از پدر دور می‌شوم و از خانه هم همین طور در طول راه ترس‌وجودم را فرا گرفته بود که نکند در راه بیایند و مرا تحقیر و اذیت کنند و بالاخره به مدرسه رسیدم خدا مرا دوست داشت که امروز را کاری نکرد که دیگران مرا اذیت کنند.. .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,272
مدال‌ها
12
روزها می‌گذشت، دیگر کسی ژاکلین را اذیت و تحقیر نمی‌کرد.
در مدرسه حتی مارگریت هم دیگر آن رفتار بد را با ژاکلین نداشت اما این‌ها قبل از آن دعوا بود که ژاکلین یک سیلی به جک زده بود و جک به دلیل آزار اذیت همکلاسی‌هایش از کلاس اخراج شده بود.
بعد از آن دیگر همه‌ ساکت بودند و کسی طرف ژاکلین نمی‌رفت.
ژاکلین خوشحال بود اما می‌دانست به زودی بهایِ کاری را که؛ کرده است به سرش خواهد آمد.
عصر آخر فصل پاییز بود و با آمدن اولین روز زمستان ژاکلین شانزده ساله می‌شد.
دیگر دو ماه از اخراجی جک می‌گذشت و ژاکلین دیگر ترسی از مدرسه را در وجود نداشت و با خیال راحت آخر فصل پاییز را به مدرسه می‌آمد و برمی‌گشت و درس هایش بسیار عالی بود النا کت می.توانست تمرکز کند و حالا یک رقیب درسی داشت آن هم مارگریت بود، از زبان معلمشان که‌‌می‌گفت ژاکلین یک هوش برتر را دارد و می‌تواند به بهترین مقام های درسی و تحصیلی برسد این ژاکلین را مشتاق تر می‌کرد تا درس‌هایش را بخواند و بیشتر وقت‌اش را صرف مطالعه کند و بیشترین نمره ها رو بگیرد تا بتواند حرف معلمشان را به حقیقت در بیاورد.
رویای‌اش حالا ارزویش بود و حق می‌دانست که این آرزو به حقیقت می‌پیوندد.
شالگردنش را کمی محکم‌تر می‌کند و دستانش را در جیب‌های پالتو‌اش بیشتر مچاله می‌کند و با هر نفس که می‌کشد بخار‌ در هوا می‌چرخید و بعد از کمی مدت ناپدید می‌شد.
سرعت قدم‌هایش را بیشتر می‌کند پاییز را که این‌گونه سرد شده و سرما کل پاریس را تسخیر کرده زمستان را چه کار می‌کند؟ دیگر باید بگوید در زمستان یخبندان خواهد‌شود.
با عجله وارد مدرسه می‌شود پس دیر نرسیده سریع کیفش را روی نیمکت می‌گذارد و کتابش را در کیفش در می‌آورد و صفحه‌ای را که امروز باید درس بدهند ورق می‌زند و روی نیمکت می‌نشیند و سرگرم مطالعه می‌شود.
ملعم‌شان که وارد کلاس می‌شود همه‌گی بلند می‌شوند و بعد از نشستند معلم آن‌ها هم با اشاره معلم می‌نشینند معلم بعد از حضور غیاب متوجه می‌شود که امروز مارگریت نیامده است همه تعجب می‌کنند که مارگریت چرا به کلاس نیامده حتی ژاکلین هم متعجب است اما معلم بلند می‌شود کتاب را در دستانش می‌گیرد و اعلام می‌کند که درس شروع می‌شود همه‌گی دیگر گوش به درس می‌دهند و کسی نیست که گوش ندهد آن هم در کلاس یکی از معلمان سخت گیر این مدرسه ... .
 
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,272
مدال‌ها
12
مارگریت
مادر دستانش را روی پیشانی‌ام برمی‌دارد و لبخندی نگران در مقابل من می‌زند و پتو را تا گردن رویم می‌کشد و آرام می‌گوید.
- عزیزم بخواب امروز نمی‌تونی بری مدرسه شدیداً تب کردی.
اخم می‌کنم و با صدایِ گرفته‌ام می‌گویم
-اما مادر!
مادر- نه‌ مارگریت.. نمی‌شه امروز بری اسرار نکن که نمی‌‌زارم حالاام بخواب... .
بلند می‌شود از گوشه‌یِ تخت و به سمت درب اتاق‌ام می‌رود و خارج می‌شود کلافه رویِ پهلو می‌خوابم و پنجره‌ اتاقم که با پرده های صورتی کم رنگ و پررنگ پنهان شده نگاه می‌کنم کاشک دیروز در آن سرما به خانه‌یِ مادر بزرگ نمی‌رفتم آن هم بدون پوشش لازم همین باعث شد سرما بخورم و الان روی تخت بخوابم و اجازه به مدرسه رفتن را نداشته باشم.
من واقعاً احمقی کردم، الان چیکار کنم؟ جز خوابیدن کاری از دستم بر‌می‌آید؟ انگار که هیچ کاری از دستم برنمی‌اید.
من که نمی‌توانم با این‌حال و روزم به مدرسه بروم و مسخره شوم مادر درست می‌گویم امروز را نمی‌روم.
بلند می‌شوم و به سمت پنجره اتاق می‌روم و پرده اتاق را کنار می‌زنم و در قالب پنجره می‌نشینم و بیرون را تماشا می‌کنم واقعاً دیدنی است من این هوا را دوست دارم.
ابرهای‌ سفید و سیاه آسمان را پوشش داده‌اند و سرما دیگر تبدیل به مه شده است و گویی که این همه مقدمه چینی برایِ عروس زمستان است که فردایی که از ما نچندان دور نیست آماده شده است واقعا زیباست حتی با آن سرما و سوزش هوا و ابرهای سیاه که معلوم نیست کی ببارد.
من این طرح از پاییزو زمستان را دوست دارم و همیشه‌ام دوست‌دارش هستم اما چیزی که مرا آزار می‌دهد این است که روز اول زمستان و روزیست که در همه‌ی انشا ها می‌گویند عروس زمستان می‌اید تولد ژاکلین دختری که من بسیار از او بدم می‌اید است و این مرا حرصی می‌کند.
من و ژاکلین دو فرد بسیار متفاوت هستیم او متولد زمستان و من متولد تابستان هست.این هم زیباست گرما در مقابل سرما؛ معلوم است که گرما برنده می‌شود در مقابل سرما من او را کنار می‌زنم که هیچ وقت سد راهم نباشد یک نوع کنار زدن بسیار عالی! ساکتی دیگر بس است.
***
از پشت پنجره‌های اتاق به موضوعاتی که در فکر اش رقم می‌خورد بیرون را تماشا می‌کرد. واقعاً گرما در مقابل سرما برنده می‌شود؟ آیا فقط همان دو باهم مقابله می‌کنند؟ چه سکوتی؟ همان سکوتی که اگر بشکند ممکن‌است یکی از آنها را گمراه کند و دیگری را به اوج برساند؟ کدام به اوج ارزو هایشان می‌رسند و کدام به گمراهی خستگی؟
این را سرنوشت برایشان می‌نویسد.
می‌نویسد و توجه‌ای نمی‌کند که کدام قوی و کدام ضعیف است کدام اگر برنده شود همه چیز خراب می‌شود و موجب به کارهایی می‌شود که در سرنوشتشان هیچ عنوان رقم نخورده... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,272
مدال‌ها
12
به چشمان و گوش‌هایش دیگر اعتماد ندارد ناباور نگاه مادرش می‌کند موضوع سختی برایش و همچنین عذاب آور است.
گویی چیزی جلویِ چشمانش را گرفته که اشک در آن جمع شده اما نمی‌چکد دستان و پاهایش می‌لرزد اما زمین نمی‌خورد صدا‌ها را می‌شنود اما توان درک‌ را ندارد چه برسرش آمده است؟
این‌ها چه می‌گویند؟ راست می‌گویند؟ امکان دارد واقعاً.. مگر می‌شود؟
سرش گیج می‌رود دست‌اش را تکیه دسته مبل می‌کند و سرش را تکان می‌دهد و زیر لب زمزمه وار می‌گوید‌.
ژاکلین- نه‌ امکان نداره، اصلاً.. من مقصرم!
توان حرف بیشتری‌ از تکه گوشتی برنمی‌اید و نمی‌تواند جمع را تحمل کند!
با قدم‌هایی سریع از خانه بیرون می‌آید به صدای گریه‌های مادراش اهمیت نمی‌دهد.
هوا سرد است او هم همانند یک یخ شده است اشک هایش روانه روی صورتش می‌ریزد.
دختر- همه‌ یه روز می‌می‌می‌رند. تو نباید خودت رو سرزنش کنی ژاکلین!
برمی‌گردد یک دختر است که برایش اشنا است اما به یاد نمی‌آورد کیست.
آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و با دستان یخ زده‌اش اشک‌هایش را پاک می‌کند.
ژاکلین- کی هستی؟
دخترک لبخندی می‌زند و زیر لب می‌گوید.
دختر- من ژاکلینم؛ حرف‌هام رو به یاد داشته باش!
ژاکلین شکه زده به فکر فرو می‌رود اما تا به خود بیاید دیگر خبری از آن دختر نیست.. .
بلند می‌شود تحمل سرما را ندارد.
از بالکن خارج می‌شود و وارد خانه می‌شود بی سر و صدا وارد اتاقش می‌شود درب اتاق را قفل می‌کند و خود را روی تخت خوابش پرت می‌کند اما بلند می‌شود و قاب عکس خانواده‌گی‌شان که او و مادر و پدرش بوده را برمی‌دارد نگاهش می‌کند قطره‌های اشک چکیده روی قاب عکس می‌ریزد قاب عکس را به آغوش می‌کشد و بلند بلند گریه می‌کند.
***
امروز روز اول زمستان است تولد ژاکلین هم بود باید به مدرسه می‌رفت اما در مراسم عزا بود باید جشن می‌گرفت و می‌خندید اما گریه مهمان چشمانش بود باید امسال پدرش به او هدیه می‌داد اما پدرش دیگر نبود!
گوشه سالن نشسته بود و زانو هایش را در خود جمع کرده بود همه رفته بودن از خانه‌شان به جز خاله‌ و مادرش دلش می‌خواست حتی مادرش هم از این خانه برود بیرون با بدن کم جان بلند می‌شود به اتاق پناه می‌برد دلش می‌خواهد لباس‌اش را عوض کند به سمت کمد می‌رود اما با دیدن پاکت نامه ای که روی زمین گوشه کناره کمد افتاده خم می‌شود آن را برمی‌دارد پاکت را باز می‌کند و کاغذ داخل‌اش را برمی‌دارد و روی تخت‌اش می‌نشیند.
نامه با دست‌خط پدر‌اش بود مشتاقانه شروع به خواندن می‌کند.
- سلام دخترم... .
امروز تولد تو هست ببخشید دخترم ژاکلین ولی امروز من باید به سفر کاری می‌رفتم و نمی‌تونستم تو این روز با ارزش در کنار تو و مادرت باشم اما امیدوارم به خاطر من روز تولدت رو خراب نکنی و یه جشن عالی بگیری همون طور رفیق هات رو دعوت کنی.
هدیه امسال من بهت همون گردنبند بود که دلت می‌خواست هست.
یادته؟ پس پاکت رو چک کن "ژاکلین دخترم تولدت مبارک".
درحین گریه لبخند روی لبانش نقش می‌بندد.
 
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,272
مدال‌ها
12
 ژاکلین
کاش پدر به سفر کاری می‌رفت اما برای خرید نمی‌رفت که پایش لیس بخورد و از پله ها و در آخر یک عالم پله رو غلت بخورد و در آخر بمیرد. کاش.. کاش.. هیچ وقت سرنوشت با من یک راست نبود.. لعنتی؛ خم می‌شوم و پاکت نامه که روی زمین افتار را برمی‌دارم درست می‌گفت یک گردنبند در آن بود گردنبندی با زنجیر‌های‌ بسیار زخیم و با طرح ققنوسی به رنگ طلایی بود اما گردنبند از جنس بدل بود خوشحال بودم که پدرم فراموش نکرده بود که چه چیزهایی را دوست دارم برعکس مادر که حتی نمی‌دانست من چه چیزهایی را دوست دارم.
بلند می‌شوم به سمت آینه می‌روم و گردنبند ققنوس را به‌ گردن می‌اندازم و آن را می‌بندم پنجره اتاق توجه‌ام را جلب می‌کند با قدم های آرام به سمت پنجره می‌روم و پرده را کامل کنار می‌زنم برف بود که می‌بارید و روی زمین‌ها فرو می‌امد تولدم آغاز شد با برف‌های دانه گردی؛ پنجره را باز می‌کنم و دستم را بیرون می‌برم اولین دانه برف که روی دستان گرم من فرو می آید سرمایی را به من منتقل می‌کند که تنم را می‌لرزاند حس بسیار عالی بود اما با آن غم‌هایِ در دلم و نبود پدرم آن سرما مخلوط شد و اخر بلعیده شد و همه‌یِ احساسم را یخبندان کرد.
صدایِ دخترخاله ام بود که از پشت در شنیده می‌شد با بفرمایید من دخترخاله ام وارد اتاق شد و آمد کنارم لب پنجره و نفس‌اش را تازه کرد و مرا نگاه کرد و لبخندی به رویم زد نگاهش را به بیرون سپرد حواسش را به من
کارلا- می‌دونم ناراحتی؛ اما بدون اگر بخوای خودت رو با پوسته سردی و غمگینی پوشش بدی هیچ وقت به آرزو‌هات نمی‌رسی.
- چرا این رو به من می‌گی؟

کارلا از پنجره فاصله می‌گیرد و به سمت تخت خواب می‌رود رویش می‌نشیند و سرش را بالا می‌گیرد و با ظاهری جدی و ساختگی می‌گوید.

کارلا- چون که مشاهده‌ گر سردی‌ات با مادرت هستم.. مادرت الان به تو نیاز داره اما تو داری از اون فاصله می‌گیری.
نیشخندی می‌زنم به طرف پنجره برمی‌گرد که سوز سرد باد صورتم و در هم می‌کند و باعث می‌شود موهای‌ِ کوتاه ام کمی در هوا به رقص در آیند دستانم را به لبه پنجره تکیه گاه‌ می‌کنم و نگاه کارلا می‌کنم که منتظر جوابی از جانب من است واقعاً باید چی می‌گفتم؟ .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین