جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [ویوین] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط -پریزاد- با نام [ویوین] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 861 بازدید, 16 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ویوین] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -پریزاد-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -پریزاد-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
می‌گفتم که خود هم سرگردانم میان افکار فکر‌های پوچ‌ام یا باید می‌گفتم که خود هم نمی‌دانم دارم چه کار می‌کنم و نمی‌دانم کدام راه درست است و کدام غلط؟
جواب من سکوت در مقابل او بود.
همیشه همین گونه بود در جواب زورگویی‌ها تحقیرها وکتک‌ها همه جوابم سکوت بود! حتی در مقابل حرف راست هم؛ چیزی به جز سکوت نبود.
چون من الان پی بردم که یک ترسو بیش نیستم که دارد از حقیقت‌های‌ تلخ فرار می‌کند مثل یک ترسو بزدل که می‌خواهد به آرزو و خواسته‌هایش برسه اما هنوز هم نمی‌خواهد سختی های راه رو به دوش بگیره و تحمل کنه فقط چون یک ترسو و یک فرد به ظاهر ضعیف هستم.
تا به خودم بیام دیگر کارلا از اتاقم رفته بود بدون ان‌که جوابی از من بشنود.
قرار شد کارلا برود و خاله کوچکم اینجا بماند کنار من و مادر شام را بیرون از اتاق نرفتم.
واقعاً خود هم نمی‌داستم با چه کسی در حال لجبازی هستم من واقعاً یک دیوانه بودم که در حال انجام کارهای دیوانه‌ها بود.
کتاب را به گوشه‌ای از اتاق پرت می‌کنم واقعاً میلی به خواندن درس‌ نداشتم و نمی‌دانستم چطور فکر هایی که به مغزم هجوم می‌آوردن را به عماق فراموش شده ها بفرستم تا دیگر این فکر ها به سراغم نیاید.
از پشت میز بلند می‌شوم و چراغ را خاموش می‌کنم و روی تخت دراز می‌کشم و چشمانم را می‌بندم اما با ظاهر شدن چهره پدرم هراسان چشمانم را باز می‌کنم نمی‌دانم ولی از دیدن ظاهر‌اش می‌ترسم کلافه بلند می‌شوم دستم را بالا می‌آورم و گردنبند را در دستانم می‌گیرم و فشار می‌دهم و به سمت پنجره می‌روم پرده‌ها را کامل به پنجره پوشش می‌دهم و به سمت کمد می‌روم و دفتر خاطراتم را برمی‌دارم و روی تخت می‌نشینم و خود را با نوشتن سرگرم می‌کنم.
***
ژاکلین- پدر؟ کجایی؛ پدر منم ژاکلین! پد..
صدایِ پدر را پشت سرم می‌شنوم که می گوید من اینجام.
برمی‌گردم شکه زده به صحنه‌یِ روبه رویم نگاه می‌کنم ضربان قلبم را حس نمی‌کنم گویی که از کار افتاده است و نفس‌هایم بند آمده و دست و پایم فلج شده.
تنها کلمه‌ای که می‌گویم پدر است توانایی حرف دیگر را ندارم.
دلم می‌خواهد نگاهم‌ را از آن صحنه بگیرم؛ اما نمی‌توانم کنترلم را از دست داده ام.
پدر است که جلویِ یک جنازه نشسته است و آن جنازه کسی نیست جز خودش دست و صورت‌اش زخم‌هایی کوچک دارد و پیشانی‌اش تراش بزرگی برداشته است و از آن خون است که جاری است و به پایین روانه است و صورت پدر از خون پوشیده شده است و روی طبقات پله‌هایِ خانه نشسته است و با لبخند مرا نگاه می‌کند.
عرق سرد پیشانی‌ام را به خوبی حس می‌کنم که از ابرو و مژه‌هایم گذر می‌کند و در آخر در چشمانم می‌رود چشمانم سوزش بدی را فرا می‌گیرد اما نمی‌توانم کار کنم در چشمانم خواهش و تمنا است و پدر را با آن صورت وحشت ناک اش نگاه می‌کنم اما انگار که خواهش هایم فایده ندارد.
پدر بلند می‌شود ناگهان جلویم ظاهر می‌شود که جیغ می‌کشم و بلند می‌شوم.
درو اطرافم را نگاه می‌کنم در اتاق‌ام هستم و دفتر خاطراتم را در آغوش گرفته‌ام درب اتاق سریع باز می‌شود و مادر با سیمایی بسیار نگران و وحشت زده وارد اتاق می‌شود.
کنارم می‌نشیند و دستانم را در دستانش می‌گیرد.
مادر- چی‌شده، خوبی؟
- خوبم نگران نباش.
مادر- مطمعنی خوبی؟
- آره مادر برو بخواب
سرم را می‌بوسد و از اتاق خارج می‌شود.
زیر لب می‌گویم فقط یه خواب بود همین.
 
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
گابریل
چشمان از ناراحتی و بی‌خوابی سرخ شده بود.
همه‌یِ نکات دیروز و امروز را با خطی خوش نوشته بودم اگر چه آخر خط‌ها بخاطر خستگی دستم کمی متن‌ها بدخط شده بود.
بلند می‌شوم و قولنج گردانم را می‌گیرم و دستانم را کمی نرمش می‌دهم و کاغذهای نوشته شده را جمع می‌کنم و در میان پوشه‌ می‌گذارم.
ساعت دیواری را نگاه می‌کنم، ساعت پنج صبح را نشان می‌داد و من امروز یک کلاس با شاگرد‌هایم در ساعت معین هشت را داشتم و بسیار هم خسته بودم اما کارهایی روی دوشم سنگینی می‌کرد که نمی‌گذاشت با خیال راحت بخوابم پس روی صندلی می‌نشینم و پرونده را از کنار گوشه‌یِ میز به جلویم می‌کشم و آن را باز می‌کنم.
دفتر نمرات بود در میان این همه‌ نمره عالی فقط چهار شاگرد بودند که نمره‌هایِ چشم‌گیری را داشتند.
اما اخیراً یکی دیگر از شاگردان ژاکلین اریکسون شاگرد بد کلاس هم پیشرفت عالی و سریع و چشم گیری را گرفته بود که جلب توجه می‌کرد و باید می گفت که با وجود او پنج نفر هستند که از نمرات برتر راه یافتند.
و من هم بخاطر او جزوه‌ها را نوشته بودم تا به او دهم که از درس‌هایش عقب نیفتد این چند روز که نبوده است و از لیست نمرات برتر خارج نشود او یک دانش آموز عالی بود که با کمترین خوانشی می‌توانست موضوع را یاد بگیرد پس حقش بود و مقامش در برترین ها باشد.
نمره‌های اخیر را وارد دفتر می‌کنم و باز نگاه سریع و گذرا به ساعت می‌اندزم نیم ساعت از وقتم را گرفته بود‌.
دیگر اندکی وقت استراحت برای چشمانم بود پس وسایل‌ها را روی میز مرتب می‌گذارم و به سمت درب اتاق می‌روم و از اتاق مطالعه خارج می‌شوم.
به سمت سرویس بهداشتی می‌روم و بعد از شستشویِ دست و صورتم گویی که چشمانم کمی از حالت خواب آلودی بهتر شده بود و اما نمی شد که خواب هم رفته تست به سمت اتاق استراحت می‌روم روی تخت که دراز می‌کشم همانند دارویی آرامش بهش بدن کوفته ام را کم‌کپ آرام می‌کند.
چشمانم کم‌کم بسته می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
***
از زبان آنائل

با عجله وارد خانه می‌شوم و درب را سریع قفل می‌کنم، نفسم را آسوده بیرون می‌فرستم.
کفش‌‌هایم را از پایم در می‌آورم و به سمت پله‌ها می‌روم و آرام قدم برمی‌دارم و در دلم خدا خدا می‌کنم که مادرم مرا نبیند و همین گونه‌هم می‌شود، تا وارد اتاقم می‌شوم کیفم را رها می‌کنم و دستانم را روی گونه‌هایم می‌گذارم و متوجه سردی بیش از حد گونه‌هایم می‌شوم.
به سمت پنجره می‌روم و یواشکی نگاهی به بیرون می‌اندازم خدا را شکر که رفته است.
وگرنه برایِ من بد می‌شد! در همان موقع درِ اتاق با حالت کوبنده‌ای به دیوار باز می‌شود و چهره پر اخم مادر در قالب در جا می‌گیرد و نگاهی به لباس‌هایِ بیرون که پوشیده‌ام می‌کند و اخم‌هایش افزایش می‌یابد.
با خود می‌گویم کارم تمام است.
***
ژاکلین

کارلا نگاه کلافه‌ای به من و بعد به دیوار می‌اندازه واقعاً برایم عجیب است که هی خیره به آن دیوار می‌شود و بعد نگاه‌ی زود گذر را به من می‌اندازد. صبرم لبریز می‌شود و دهان باز می‌کنم و می‌گویم.
- من یکی بیکار نیستم که زل بهت بزنم... .
کارلا با نگاه بی صبرانه نگاهم می‌کند و از آنچه‌ می‌خواهد بگوید منصرف می‌شود و باز خیره می‌شود به دیوار سرگردان نگاهم را از کارلا می‌گیرم. به پنجره‌ای که با پرده پوشیده شده نگاه می‌کنم.
فکر‌هایی زیادی است که در ذهنم هجوم آورده است که مرا خسته می‌کند.
یک هفته گذشته است و من از مدرسه رفتن و حرف‌هایِ مادر در حال فرار هستم مادر هم دیگر از لجبازی‌های من خسته شده اما من دلم نمی‌خواهد لجبازی‌هایم را به اتمام برسانم.
به قول کارلا دلم ناز کشیدن را می‌خواهد اما کجاست آن فرد که بیاید و ناز مرا بکشد و مرا از خر شیطان پایین کشد؟ .
هیچ ک.س به طرفم نمی‌آید که به لجبازی‌هایم مبتلا شود‌ و این برایم اندوه‌گین است.
بلند می‌شوم به سمت درب اتاق می‌روم و سرم را کمی برمی‌گردانم و رو به کارلا می‌گویم.
-این قدر به مغزت فشار نیار پیچ در پیچ میشه‌ها از من گفتند.
بعد از پایان حرفم از اتاق خارج می‌شوم در این سرما که نمی‌شود جایی رفت.
وارد سالن که می‌شوم آقایِ گابریل را می‌بینم که روبه روی مادر نشسته است ابرو‌هایم از تعجب بالا می‌اندازم و می‌خوام راهم را کج کنم و پا به فرار به گذارم اما مادر در زمان بدی مرا صدا می‌زند و اگر فرار کنم ضایع می‌شوم پس برمی‌گردم و با لبخندی که هر آن لحظه ممکن است به پایین بیفتد از ناراحتی به سمت مادر می‌روم و کنارش می‌نشینم و سلام آرامی می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
از زبان آنائل
گوشه‌یِ لبم رو با دستمال پاک کردم و از رویِ صندلی بلند شدم.
مادر هنوز هم با اخم نگاهم می‌کرد، شام امشب با وجود آن اخم‌هایِ غلیظ مادر بی مزه و مزه کوفت را می‌داد بعد از تشکر سریع به سمتم اتاقم می‌روم وقتی وارد می‌شوم نفس راحتی می‌کشم و به سمت گوشیم می‌روم حدوداً فقط پنج پیام بود آن‌هم از آن نامرد با حالتی حق به جانب جوابش را با‌ بی‌احترام کامل دادم و گوشی‌ رو سرجایش گذاشتم و خود هم نشستم و به دیواره‌هایِ اتاق تکیه دادم.
می‌شد حدس زد الان پدر به خانه می‌آید و دعوا‌هایشان باز شروع خواهد شد.
مدتی نگذشته بود که غرق در فکر‌هایم بودم که صدایِ شکستن امد، پس درست حدس زده بودم این کار هرشب و روز‌شان بود دعوا می‌کردن و وسایل‌ها می‌شکستند و اخر پدر از خانه بیرون می‌زد و مادر هم به اتاقش می‌رفت و تا فردا بیرون نمی آمد.
کلافه‌ بلند می‌شوم یواشکی از اتاق بیرون می‌روم و چند قدم برمی‌دارم و به دیوار تکیه می‌دهم و پدر و مادر که در حال دعوا هستند را مشاهده می‌کنم.
اخم‌هایم کم‌کم درهم خم می‌شود و دستانم مشت می‌شود هیچ‌گاه این دعو‌ا‌ها به پایان نمی‌رسد و من هم هیچ‌گاه من شاد نمی‌شوم.
صدایِ گریه‌یِ برادرم ماتیاس در صدایِ بلند پدر و مادرم شنیده‌ می‌شود.
تحمل ندارم از پشت دیوار بیرون می‌آیم و مستقيم به سمت ماتیاس که گریان روی زمین نشسته می‌روم دستش را می‌گیرم به صدایِ داد و فریاد‌های پدر و مادرم اهميتي نمی‌دهم و از خانه بیرون می‌زنم.
خانه‌یِ آقایِ آریسته که در طبقه پایین خانه‌یِ ما زندگی می‌کند برایم حس آرام بخشی را دارد شاید فقط به خاطر سکوتی را که دارا هست.
آن‌جا نه عوایی است و نه سخت‌گیری من که پدر بزرگم را در کودکی از دست داده‌ام اما الان خدا یک پدربزرگ را به من هدیه داده که مهربانی‌هایش برایم حکم یک پدر‌بزرگ را دارد هرچند که پدر و مادر می‌گویند نباید پیش یک پیر رفت چرا که دیوانه می‌شوی اما من می‌گویم پدر و مادر مرا دیوانه می‌کنند تا چه رسد پدر بزرگم... .
زنگ در را می‌فشرم که چندین بعد پدربزرگ آریسته در را باز می‌کند می‌داند دلیل آمدنمان چیست پس کنار می‌رود و ما وارد خانه می‌شویم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
وارد خانه که می‌شویم ماتیاس به سمت گربه‌ آقایِ آریسته می‌رود و گربه را به آغوش می‌کشد که قهقه شاد آقایِ آریسته در خانه می‌پیچد و خنده به لب‌هایمان تازه می‌کند. به سمت میز می‌روم و صندلی را عقب می‌کشم و می‌نشینم و به ماتیاس خیره می‌شوم اگر اون نبود مانعی برایِ فرار کردن من از آن خانواده وجود نداشت امّا حالا او وجودی پُررنگ را داشت و نمی‌توانستم او را رها کنم و به فکر دلخوشی خود باشم!
با قرار گرفتن فنجان قهوه روبه‌رویم دست از فکر کردن می‌شکم و به آقایِ ماتیاس نگاهی می‌کنم و قهوه را جلو‌تر می‌کشم و به محتوایِ درون آن خیره می‌شوم و یک آه پر از ناراحتی می‌کشم و فنجان را به لب‌هایم نزدیک می‌کنم و آن را مزه مزه می‌خورم، بعد از تمام شدن قهوه فنجان را رویِ میز می‌گذارم و صندلی را عقب می‌کشم و بلند می‌شوم به سمت ماتیاس که کنار گربه خواب‌ش برده می‌روم و زانومی‌زنم و پیکر کوچک‌ش را در آغوش می‌کشم و بلند می‌کنم که تکانی کوچک می‌خورد اما خوابش آنقدر طولانی است که بیدار نشود و گربه از کنار پاهایم به سمت آقای آریسته که ساکت به دیوار زل زده است می‌رود بعد از تشکر از آقایِ آریسته همان‌طور که ماتیاس را در آغوش دارم به خانه برمی‌گردم درب خانه را با کلید همراهم باز می‌کنم به سختی و وارد می‌شوم خانه سوکتی را فرا گرفته است که مرا دعوت به آرامش می‌کند، این همان چیزی است که من می‌خواهم امّا کسانی که در اطراف من زندگی می‌کنند این را هرگز نمی‌خواهند و سکوت را با هر چیز غنیمت‌شماری به پر جنب‌ و جوش‌ترین حالت ممکن تبدیل می‌کنند.
از پله‌ها با دقت بالا می‌روم و وقتی ماتیاس را در اتاقش گذاشتم پتو را تا گردن رویش می‌کشم و خود بلند می‌شوم و از اتاق خارج می‌شوم. درب اتاق را با دقت می‌بندم وارد اتاق خود می‌شوم لامپ را خاموش می‌کنم و در تاریکی به پنجره اتاق خیره می‌شوم کاشکی همان‌طور که من و ماتیاس که می‌خواهیم ساز روزگار با ما بنوازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
اما خب خدا را چه داند که ساز روزگار با ما یک‌ نواخت نیست و او همیشه بر عکس ساز ما نواخته است! بلند می‌شوم و به سمت تخت می‌روم و رویش دراز می‌کشم و دستانم را در زیر سرم قرار می‌دهم و چشمانم را می‌بندم و شاید کمی خواب برایم از اندکی بیداری بهتر باشد.
***
فردا

صدایِ تق‌تق صدایی که خیلی هم به تق‌تق شبیه نبود اما، اما درسته!
صدا از طبقه‌ بالا از خانه‌یِ آقای آریسته بود، که نمی‌گذاشت من به ادامه خواب خود دهم کلافه به چشمانی خواب‌آلود چشمانم را باز می‌کنم و از زیر پتوی گرم و نرم خود بیرون می‌آیم و پتو را کنار می‌زنم و به سمت درب اتاق می‌روم و وقتی از خانه کامل خارج شدم به سمت طبقه بالا می‌‌روم و به دیوار تکیه می‌دهم و کلافه و گنگ به بچه‌‌ای که جلویِ خانه آقایِ آریسته توپ بازی می‌کند نگاه می‌کنم.
- هی بچه! این‌جا، جایِ بازی نیست برو.
بچه نگاه بی‌تفاوتی را به من انداخته و سرش را پایین می‌اندازد و گویی که من وجود ندارم و برایش حکم یک روح را دارم از کنارم رد می‌شود بدون هیچ پاسخی.
پایم را بر زمین می‌کوبم به طبقه خانه خود برمی‌گردم نگاهی به ساعت دیواری می‌کنم ساعت هشت صبح بود... اوه لعنتی! سریع وارد اتاقم می‌شوم و لباس مناسب می‌پوشم از اتاق خارج می‌‌شوم مادر میز صبحانه را چیده بود سریع لقمه‌ای از کره و مربا را گرفتم و در دهان گذاشتم و کیفم را چنگ زدم و از خانه بیرون زدم.
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,899
39,338
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.


[...کادر مدیریت بخش کتاب...]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین