میگفتم که خود هم سرگردانم میان افکار فکرهای پوچام یا باید میگفتم که خود هم نمیدانم دارم چه کار میکنم و نمیدانم کدام راه درست است و کدام غلط؟
جواب من سکوت در مقابل او بود.
همیشه همین گونه بود در جواب زورگوییها تحقیرها وکتکها همه جوابم سکوت بود! حتی در مقابل حرف راست هم؛ چیزی به جز سکوت نبود.
چون من الان پی بردم که یک ترسو بیش نیستم که دارد از حقیقتهای تلخ فرار میکند مثل یک ترسو بزدل که میخواهد به آرزو و خواستههایش برسه اما هنوز هم نمیخواهد سختی های راه رو به دوش بگیره و تحمل کنه فقط چون یک ترسو و یک فرد به ظاهر ضعیف هستم.
تا به خودم بیام دیگر کارلا از اتاقم رفته بود بدون انکه جوابی از من بشنود.
قرار شد کارلا برود و خاله کوچکم اینجا بماند کنار من و مادر شام را بیرون از اتاق نرفتم.
واقعاً خود هم نمیداستم با چه کسی در حال لجبازی هستم من واقعاً یک دیوانه بودم که در حال انجام کارهای دیوانهها بود.
کتاب را به گوشهای از اتاق پرت میکنم واقعاً میلی به خواندن درس نداشتم و نمیدانستم چطور فکر هایی که به مغزم هجوم میآوردن را به عماق فراموش شده ها بفرستم تا دیگر این فکر ها به سراغم نیاید.
از پشت میز بلند میشوم و چراغ را خاموش میکنم و روی تخت دراز میکشم و چشمانم را میبندم اما با ظاهر شدن چهره پدرم هراسان چشمانم را باز میکنم نمیدانم ولی از دیدن ظاهراش میترسم کلافه بلند میشوم دستم را بالا میآورم و گردنبند را در دستانم میگیرم و فشار میدهم و به سمت پنجره میروم پردهها را کامل به پنجره پوشش میدهم و به سمت کمد میروم و دفتر خاطراتم را برمیدارم و روی تخت مینشینم و خود را با نوشتن سرگرم میکنم.
***
ژاکلین- پدر؟ کجایی؛ پدر منم ژاکلین! پد..
صدایِ پدر را پشت سرم میشنوم که می گوید من اینجام.
برمیگردم شکه زده به صحنهیِ روبه رویم نگاه میکنم ضربان قلبم را حس نمیکنم گویی که از کار افتاده است و نفسهایم بند آمده و دست و پایم فلج شده.
تنها کلمهای که میگویم پدر است توانایی حرف دیگر را ندارم.
دلم میخواهد نگاهم را از آن صحنه بگیرم؛ اما نمیتوانم کنترلم را از دست داده ام.
پدر است که جلویِ یک جنازه نشسته است و آن جنازه کسی نیست جز خودش دست و صورتاش زخمهایی کوچک دارد و پیشانیاش تراش بزرگی برداشته است و از آن خون است که جاری است و به پایین روانه است و صورت پدر از خون پوشیده شده است و روی طبقات پلههایِ خانه نشسته است و با لبخند مرا نگاه میکند.
عرق سرد پیشانیام را به خوبی حس میکنم که از ابرو و مژههایم گذر میکند و در آخر در چشمانم میرود چشمانم سوزش بدی را فرا میگیرد اما نمیتوانم کار کنم در چشمانم خواهش و تمنا است و پدر را با آن صورت وحشت ناک اش نگاه میکنم اما انگار که خواهش هایم فایده ندارد.
پدر بلند میشود ناگهان جلویم ظاهر میشود که جیغ میکشم و بلند میشوم.
درو اطرافم را نگاه میکنم در اتاقام هستم و دفتر خاطراتم را در آغوش گرفتهام درب اتاق سریع باز میشود و مادر با سیمایی بسیار نگران و وحشت زده وارد اتاق میشود.
کنارم مینشیند و دستانم را در دستانش میگیرد.
مادر- چیشده، خوبی؟
- خوبم نگران نباش.
مادر- مطمعنی خوبی؟
- آره مادر برو بخواب
سرم را میبوسد و از اتاق خارج میشود.
زیر لب میگویم فقط یه خواب بود همین.
جواب من سکوت در مقابل او بود.
همیشه همین گونه بود در جواب زورگوییها تحقیرها وکتکها همه جوابم سکوت بود! حتی در مقابل حرف راست هم؛ چیزی به جز سکوت نبود.
چون من الان پی بردم که یک ترسو بیش نیستم که دارد از حقیقتهای تلخ فرار میکند مثل یک ترسو بزدل که میخواهد به آرزو و خواستههایش برسه اما هنوز هم نمیخواهد سختی های راه رو به دوش بگیره و تحمل کنه فقط چون یک ترسو و یک فرد به ظاهر ضعیف هستم.
تا به خودم بیام دیگر کارلا از اتاقم رفته بود بدون انکه جوابی از من بشنود.
قرار شد کارلا برود و خاله کوچکم اینجا بماند کنار من و مادر شام را بیرون از اتاق نرفتم.
واقعاً خود هم نمیداستم با چه کسی در حال لجبازی هستم من واقعاً یک دیوانه بودم که در حال انجام کارهای دیوانهها بود.
کتاب را به گوشهای از اتاق پرت میکنم واقعاً میلی به خواندن درس نداشتم و نمیدانستم چطور فکر هایی که به مغزم هجوم میآوردن را به عماق فراموش شده ها بفرستم تا دیگر این فکر ها به سراغم نیاید.
از پشت میز بلند میشوم و چراغ را خاموش میکنم و روی تخت دراز میکشم و چشمانم را میبندم اما با ظاهر شدن چهره پدرم هراسان چشمانم را باز میکنم نمیدانم ولی از دیدن ظاهراش میترسم کلافه بلند میشوم دستم را بالا میآورم و گردنبند را در دستانم میگیرم و فشار میدهم و به سمت پنجره میروم پردهها را کامل به پنجره پوشش میدهم و به سمت کمد میروم و دفتر خاطراتم را برمیدارم و روی تخت مینشینم و خود را با نوشتن سرگرم میکنم.
***
ژاکلین- پدر؟ کجایی؛ پدر منم ژاکلین! پد..
صدایِ پدر را پشت سرم میشنوم که می گوید من اینجام.
برمیگردم شکه زده به صحنهیِ روبه رویم نگاه میکنم ضربان قلبم را حس نمیکنم گویی که از کار افتاده است و نفسهایم بند آمده و دست و پایم فلج شده.
تنها کلمهای که میگویم پدر است توانایی حرف دیگر را ندارم.
دلم میخواهد نگاهم را از آن صحنه بگیرم؛ اما نمیتوانم کنترلم را از دست داده ام.
پدر است که جلویِ یک جنازه نشسته است و آن جنازه کسی نیست جز خودش دست و صورتاش زخمهایی کوچک دارد و پیشانیاش تراش بزرگی برداشته است و از آن خون است که جاری است و به پایین روانه است و صورت پدر از خون پوشیده شده است و روی طبقات پلههایِ خانه نشسته است و با لبخند مرا نگاه میکند.
عرق سرد پیشانیام را به خوبی حس میکنم که از ابرو و مژههایم گذر میکند و در آخر در چشمانم میرود چشمانم سوزش بدی را فرا میگیرد اما نمیتوانم کار کنم در چشمانم خواهش و تمنا است و پدر را با آن صورت وحشت ناک اش نگاه میکنم اما انگار که خواهش هایم فایده ندارد.
پدر بلند میشود ناگهان جلویم ظاهر میشود که جیغ میکشم و بلند میشوم.
درو اطرافم را نگاه میکنم در اتاقام هستم و دفتر خاطراتم را در آغوش گرفتهام درب اتاق سریع باز میشود و مادر با سیمایی بسیار نگران و وحشت زده وارد اتاق میشود.
کنارم مینشیند و دستانم را در دستانش میگیرد.
مادر- چیشده، خوبی؟
- خوبم نگران نباش.
مادر- مطمعنی خوبی؟
- آره مادر برو بخواب
سرم را میبوسد و از اتاق خارج میشود.
زیر لب میگویم فقط یه خواب بود همین.