بهنامخدا
ضربان قلبم در بالاترین حد خودش بود، جوری که حس میکردم همهجای وجودم شده نبض. عرق سردی رو روی ستون فقراتم حس میکردم و نفسم انگار قصد نداشت بالا بیاد؛ اما من به دنبال ذرهای اکسیژن، دمهای عمیق میکشیدم تا ریههای بیجونم کمی بیشتر من رو همراهی کنند. لحظهای چشمهام رو بستم. افکار مضطرب مثل خوره به مغزم افتاد و نگرانیِ وجودم رو بیشتر و بیشتر کرد؛ اونقدر که پاهام به لرز افتاد و گوشهی پیادهرو، تکیه به دیوار سیمانی ایستادم. چطور در این شرایط باید از خودم دفاع کنم؟ با چه توجیهی میتونستم نظر کارفرمای خودم رو جلب کنم؟ اون هم درست وقتی که چوبخطهام پر شدهبود!
کلافه دستم رو بهسمت مقنعهم بردم و موهای عرقزدهاي که به شقیقهم چسبیدهبود رو کنار زدم. نگاهم روی صفحهی دايرهاي شكل ساعت بند چرمی دور مچ دستم افتاد و با دیدن زمان که انگار سریعتر از من در حال حرکت بود، دوباره قدم به جلو گذاشتم. کوچهی خلوت غرق در سکوت بود و من فقط صدای کفشهای خودم رو میشنیدم که به آسفالت کهنه کشیده میشد. با رسیدن به مؤسسه، نفس عمیقی کشیدم، دستم رو به در فلزی گرفتم و اون رو عقب کشیدم. ده پلهی مقابلم رو بالا رفتم و جلوی در بستهی اتاق مدیریت ایستادم. ناخواسته سرم رو به عقب خم كردم و از میون راهپلهی مارپیچی به طبقات بالا که غرق در سکوت بود، چشم دوختم. این سکوت نشون از این بود که همهی کلاسها طبق روال برقراره، حتی کلاس من! بند بلند کیفم رو چنگ زدم، گردنم رو صاف کردم، دست مشت شدهم رو با تردید بالا آوردم و به در قهوهای رنگ قدیمی که عمر زیادی ازش گذشتهبود و پر از خط و خش بود، کوبیدم. با وجود ترس زیاد از عکسالعمل فردی که پشت این در و داخل اتاق نشسته، بعد از شنیدن کلمهی «بفرمایید» اون هم با لحن کوبندهی همیشگیش، دستگیرهی در رو پایین کشیدم. با قدمهای لرزون، به داخل اتاق رفتم و در رو پشت سرم بستم؛ صدای بسته شدن در اول از همه دلِ نازک خودم رو لرزوند! نگاهم به مسئول مؤسسه بود، مرد میانسالی که گردنش به پایین خم بود و سر بیمو و براقش مقابل نگاهم بود. ضخامت سبیلهای پرپشتش از این زاویه هم کاملاً قابل رؤیت بود و در این لحظه حتی ترسناک هم به نظر میرسید! در حال حاضر درگیر نوشتن روی کاغذهای مقابلش بود.
برخلاف تمام این سالها، باید باهاش به نرمی برخورد میکردم بلکه کمتر سختگیری کنه. صدام رو صاف کردم و بالاخره کمی جرأت به خرج دادم.
- سلام آقایحسینزاده خسته نباشین.
توقف حرکت دستش روی کاغذ و ابروهایی که گره خوردنشون با وجود چینی که روی پیشونیش افتاد کاملاً مشهود بود، زیاد نشونهی خوبی نبود. کافی بود کمی سرش رو بالا بیاره تا نگاه پرخشمش، چنگ به دلم بندازه.
- چه سلامی خانم عزیز؟ این چه وقت اومدنه؟!
تمام آرامشی که تا الان سعی در رسیدن بهش داشتم، در یک لحظه، با نگاه عصبی و لحن کوبندهش، از بین رفت و من بيمقدمه به دنبال راهی برای توجیه خودم بودم.
- راستش من... .
پشت میزش ایستاد، خم شد و کف دستش رو روی میز کوبید و معترضانه حرفم رو قطع کرد.
- راستش چی؟ باز چه بهونهای دارین؟ متأسفم و شرمندهم و بهانههای جورواجور به درد من و بچهها نمیخوره! دیگه چقدر باید کلاسا رو کنسل کنم و بهجاش جبرانی بذارم؟ این بچهها برای کلاساشون هزینه کردن، متوجه هستی خانم؟ از اون مهمتر، یک ماه دیگه کنکورشونه! اونوقت شما هر وقت دلت بخواد میای و هر وقت دلت بخواد میری؟
حس میکنم منتظر اومدن من بوده تا تمامی این حرفهایی که دردی محکمتر از سیلی داشت رو به صورتم بکوبه. حق داشت، در مقابل حرف حق مگه چقدر میتونستم از خودم دفاع کنم؟ اما من چند ساله اینجا کار میکنم و ته دلم، کمی امید داشتم که بهخاطر این سابقهی کاری، باز هم من رو ببخشه. آب دهنم رو قورت دادم، چشمهای لرزونم خیره به شعلهی عصبانیت درون چشمهاش بود. با صدای ضعیفم گفتم:
- حق با شماست، اگه اجازه بدین من جبران میکنم و... .
دستش بهطرف کشوی میزش رفت و بلافاصله پاکتی رو روی میز انداخت. به پاکت سفید رنگ روی میز چشم دوختم. بند کیفم همچنان در مشتم بود و نگاه لرزونم بین پاکت و چهرهی پرخشم و سرخ شدهی آقایحسینزاده میچرخید. نه! این حق من نبود!
- تسویهحساب خانمآریان... ما دیگه نمیتونیم با هم کار کنیم، بهسلامت... .
***
برخلاف دفعهی قبل، ایندفعه بیعجله و آروم بهسمت خونه قدم برمیداشتم. دیگه نه ضربان قلبم بالا بود و نه ریتم نفسهام تند بود؛ حالا بیحال و بیانگیزه، گوشهی پیادهرو قدم میزدم. چندبار در زندگیم خواهش و تمنا کرده بودم مثل امروز؟ چندبار شرمنده شده بودم و عذرخواهی کرده بودم مثل امروز؟ هیچوقت! و حالا امروز همهی نشدنها شده بود.
با صدای زنگ موبایلم، دستم رو داخل کیفم فرو بردم و از بین هزارجور کاغذ و خرت و پرت، موبایل رو بیرون کشیدم. یکی از دانشآموزهام بود. به اینجاش فکر کرده بودم؟ نه! چون فکر نمیکردم اخراج بشم. تک سرفهای کردم و تماس رو وصل کردم.
- سلام عزیزم.
صدای مضطرب هستیتوی گوشم پیچید:
- سلام خانم آریان، حسینزاده چی میگه؟ برای چی دیگه نمیاین؟ ما به شما عادت کرده بودیم و استاد جدید نمیخوایم!
لبم رو به دندون گرفتم و بغضم رو قورت دادم، سوختم!
- عزیزم یه مشکلی پیش اومده و من خیلی متأسفم... لطفاً به همهی بچهها بگو که هر وقت سوالی داشتن بهم زنگ بزنن، من حتماً جواب میدم و منتظر نتایج درخشانتون هستم، باشه هستی جان؟
چطور میشد قانع بشه وقتی اینقدر دلشکسته و ناراحت بود؟ من هنوز خودم هم قانع نشده بودم! این زندگی هیچوقت جواب سوالات ذهن بیتاب من رو نداد، فقط روزبهروز من رو گرفتارتر کرد و حالا من بودم و چالش جدید زندگی. تماس هستی به بغض و اشک اون و شرمندگی من ختم شد. دستم رو به چشمهای مرطوبم کشیدم و سرم رو بهسمت آسمون آبی گرفتم. پاک و آبی بود، شهر هم سرسبز بود و زیبا؛ اما نگاهِ من دیگه هیچچیز رو زیبا نمیدید.
کلید رو به قفل در انداختم. دستهام دیگه جونی برای چرخوندن کلید توی قفلِ محکم و سرسخت نداشت. از شونهم برای هل دادن در به عقب استفاده کردم و بالاخره وارد شدم. از حیاط سنگی گذشتم و کفشهام رو جلوی در از پام بیرون کشیدم. خونه کم نور بود، مثل همیشه. توی این خونه حتی اگه چلچراغ هم روشن میشد، باز هم کم نور بود.
- چه زود برگشتی.
با شنیدن صدای مامان، بین چهارچوب اتاقم ایستادم. ناخواسته پوزخند روی لبهام نشست و به عقب برگشتم. مامان با لباسهایی که به دست داشت وسط پذیرایی و میون مبلهای پایه کوتاه و یشمی رنگی که دایرهوار چیده شده بود، ایستاده بود و سوالی به من نگاه میکرد. با طعنه و حرص در جوابش گفتم:
- چون اخراج شدم!
حالا نگاهش بیتفاوت شد. شونهای بالا انداخت و درحالی که بهطرف اتاقش میرفت گفت:
- چه فرقی میکنه؟ همین روزا باید از اونجا بیرون میاومدی... پس اخراج با استعفا تفاوتی نداره.
بیرون میاومدم؟ کیفم رو همونجا انداختم و دنبالش به راه افتادم و وارد اتاقش که چند قدمی با اتاق خودم فاصله داشت، شدم. اتاقش دیگه مثل صبح به هم ریخته نبود. حالا مرتبتر شده بود و فقط چمدونهای مامان، پایین تخت دونفرهای که زیر پنجره بود، قرار داشت. مقنعهم رو از سرم کشیدم و عصبی گفتم:
- یعنی انقدر زحمات این چند سال منو بیارزش میدونی؟ من این همه سال کار نکرده بودم که الان بیرونم کنه!
سکوت کرد و چیزی نگفت. مشغول تا زدن لباسهاش و گذاشتن اونها به داخل چمدونش بود. مقنعه رو در مشتم فشردم و حرصم رو روی اون پارچهی مشکی بیچاره خالی کردم؛ انگار الان وقت غُر زدن بهخاطر اخراجم نبود.
- مامان؟ نمیخوای تصمیمت رو عوض کنی؟
کلافه اما با لحنی آروم در جوابم گفت:
- سوالهای تکراری، جواب تکراری داره دخترم!
روی دو زانو، کنارش نشستم. به نیمرخ خستهش نگاه کردم. تارهای موی سفید میون موهای بلوندش در کنار شقیقهش حسابی خودنمایی میکرد. چین و چروک محوی که روی صورتش بود، بیشک حاصل همین یک ماه اخیر بود. ملتمسانه در جوابش گفتم:
- تو که این همه سال با بابا زندگی کردی، چی میشه بهخاطر من کوتاه بیاین؟
- من این همه سال زندگی نکردم، من این همه سال تحملش کردم!
دستش روی لباسی که داخل چمدون قرار داشت متوقف شد و با ابروهای درهم نگاهم کرد و ادامه داد:
- من تا الان هم بهخاطر تو این زندگی رو نگه داشته بودم ولی دیگه نمیشه.
و از جا بلند شد و بهطرف کمدش رفت. مثل بچگیها باز ترسیده بودم از روزهایی که نمیدونستم قراره چطور رقم بخوره. برای همین معترضانه گفتم:
- هیچ به این فکر کردی که بعد از طلاقتون من قراره چه غلطی بکنم؟!
مانتوهاش رو از بین چوب لباسی بیرون میکشید و در همون حال زیر لب در جوابم گفت:
- واقعاً نمیدونی؟ قراره کنار من زندگی کنی و با هم از این شهر بریم.
بهت زده نگاهش کردم. تا حالا درباره رفتن از این شهر چیزی نگفته بود. در کمدی که حالا خالی شده بود رو بست و با مانتوهای روی دستش بهطرفم برگشت.
- توقع داری بذارمت پیش پدر بیمسئولیتت؟ ما باید با هم باشیم!
صدام بالا رفت و عصبیتر از همیشه گفتم:
- آخه چجوری بریم یه شهر دیگه؟ مامان! خواهش میکنم بیخیال شو!
لباسهایی که به دست داشت رو پرت کرد و مقابلم ایستاد. عصبانیتم نمکی برای زخمهای تازهی مامان بود و همین باعث شد رنگ نگاهش تلخ و عصبی بشه و تُن صداش بالا بره.
- از اول زندگیم یه آب خوش از گلوم پایین نرفته! همهچی شده اجباری، زندگی اجباری، ازدواج اجباری، اومدن به این شهر اجباری، دور شدن از خانوادهم اجباری، بچهدار شدنم اجباری!
با فریادش چشمهام پر از اشک شد و مامان که حالا پوست صورتش به قرمزی میزد، ادامه داد:
- خودت میدونی کم سختی نکشیدم وقتی فهمیدن بچهدار نمیشم! میدونی که چقدر تحقیر شدم و از این دکتر به اون دکتر فرستادنم تا بتونم تو رو به دنیا بیارم، آخرش هم گفتن دختره! حتی باباتم تو رو نمیخواست! ولی من با جون و دل بزرگت کردم و به اینجا رسوندمت پس الان توقع دارم کنارم باشی و کمک کنی پام رو از این زندگی لجن بیرون بکشم!