جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,075 بازدید, 333 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 33
بازدیدها NaN
اولین پسند نوشته 4
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,189
مدال‌ها
4
Negar_۲۰۲۴۰۱۲۶_۱۴۴۴۰۷.png
نام رمان: يه گوشه‌ی امن
نام نویسنده: فاطمه اميني
عضو گپ: s. o. w(6)
ژانر: درام-عاشقانه-اجتماعي
خلاصه:

حتی با مهارت هم از پیچ و تاب روزهای سخت زندگی نمی‌شود به راحتی گذر کرد اما تو که محکوم به زندگی از پیش تعیین شده‌ات نیستی. پا بگذار در جاده زندگی و مسیرت را کج کن، درست به همان سمتی که می‌دانی گوشه‌ی امنی در انتظار توست.
این حلقه گرم و پر احساسِ آغوش، این شانه‌ی محکم و چشمانی که فقط با دیدن چشم و ابروی دلربایت برق می‌زند، برای توست تا در نهایت رها شوی از طعم گَس روزهای از دست رفته‌ات... ‌.


مقدمه:
گاهي آن‌قدر غرق در تاريكي زندگي‌ات بوده‌اي كه هضم سخت‌ترين چيزها برايت راحت است، حتي اگر شب‌ها خواب به چشمت نيايد!
خوب است...؟! نمي‌داني كه اگر ذره‌اي از حصارِ سياهي كه دورت پيچيده‌اي بيرون بيايي و نور را لمس كني، تازه معني خوب بودن را مي‌فهمي؛ خوب بودنی که هیچ پایانی ندارد.
ترس...؟! ترسي ندارد، فوقش هر وقت ترسيدي خودت را به گوشه‌ي امني مي‌رساني تا آرام شوي.
گوشه‌ي امن...؟ هر جايي مي‌تواند باشد، هر جايي كه كمي رنگ و بوی عشق دهد.
عشق...؟! همان‌جايي كه ديدي همه‌چيز زيباتر شد و تو لبخند به لب داری، بدان از پاقدم عشق است.
 
آخرین ویرایش:

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,266
مدال‌ها
12
1687776450037.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ اموزشات اجباری

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
درخواست نقد توسط کاربران؛مهم

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
درخواست تیزر

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,189
مدال‌ها
4
به‌نام‌خدا
ضربان قلبم در بالاترین حد خودش بود، جوری که حس‌ می‌کردم همه‌جای وجودم شده نبض. عرق سردی رو روی ستون فقراتم حس می‌کردم و نفسم انگار قصد نداشت بالا بیاد؛ اما من به دنبال ذره‌ای اکسیژن، دم‌های عمیق می‌کشیدم تا ریه‌های بی‌جونم کمی بیشتر من رو همراهی کنند. لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم. افکار مضطرب مثل خوره به مغزم افتاد و نگرانیِ وجودم رو بیشتر و بیشتر کرد؛ اون‌قدر که پاهام به لرز افتاد و گوشه‌ی پیاده‌رو، تکیه به دیوار سیمانی ایستادم. چطور در این شرایط باید از خودم دفاع کنم؟ با چه توجیهی می‌تونستم نظر کارفرمای خودم رو جلب کنم؟ اون هم درست وقتی که چوب‌خط‌هام پر شده‌بود!
کلافه دستم رو به‌سمت مقنعه‌م بردم و موهای عرق‌زده‌‌اي که به شقیقه‌م چسبیده‌بود رو کنار زدم. نگاهم روی صفحه‌ی دايره‌اي شكل ساعت بند چرمی دور مچ دستم افتاد و با دیدن زمان که انگار سریع‌تر از من در حال حرکت بود، دوباره قدم به جلو گذاشتم. کوچه‌ی خلوت غرق در سکوت بود و من فقط صدای کفش‌های خودم رو می‌شنیدم که به آسفالت کهنه کشیده می‌شد. با رسیدن به مؤسسه، نفس عمیقی کشیدم، دستم رو به در فلزی گرفتم و اون رو عقب کشیدم. ده پله‌ی مقابلم رو بالا رفتم و جلوی در بسته‌ی اتاق مدیریت ایستادم. ناخواسته سرم رو به عقب خم كردم و از میون راه‌پله‌ی مارپیچی به طبقات بالا که غرق در سکوت بود، چشم دوختم. این سکوت نشون از این بود که همه‌ی کلاس‌ها طبق روال برقراره، حتی کلاس من! بند بلند کیفم رو چنگ زدم،‌ گردنم رو صاف کردم، دست مشت شده‌م رو با تردید بالا آوردم و به در قهوه‌ای رنگ قدیمی که عمر زیادی ازش گذشته‌بود و پر از خط و خش بود، کوبیدم. با وجود ترس زیاد از عکس‌العمل فردی که پشت این در و داخل اتاق نشسته، بعد از شنیدن کلمه‌ی «بفرمایید» اون هم با لحن کوبنده‌ی همیشگیش، دستگیره‌ی در رو پایین کشیدم. با قدم‌های لرزون، به داخل اتاق رفتم و در رو پشت سرم بستم؛ صدای بسته شدن در اول از همه دلِ نازک خودم رو لرزوند! نگاهم به مسئول مؤسسه بود، مرد میانسالی که گردنش به پایین خم بود و سر بی‌مو و براقش مقابل نگاهم بود. ضخامت سبیلهای پرپشتش از این زاویه هم کاملاً قابل رؤیت بود و در این لحظه حتی ترسناک هم به‌ نظر می‌رسید! در حال حاضر درگیر نوشتن روی کاغذ‌های مقابلش بود.
برخلاف تمام این سال‌ها، باید باهاش به نرمی برخورد می‌کردم بلکه کمتر سختگیری کنه. صدام رو صاف کردم و بالاخره کمی جرأت به خرج دادم.
- سلام آقای‌حسین‌زاده خسته نباشین.
توقف حرکت دستش روی کاغذ و ابروهایی که گره خوردنشون با وجود چینی که روی پیشونیش افتاد کاملاً مشهود بود، زیاد نشونه‌ی خوبی نبود. کافی بود کمی سرش رو بالا بیاره تا نگاه پرخشمش، چنگ به دلم بندازه.
- چه سلامی خانم عزیز؟ این چه وقت اومدنه؟!
تمام آرامشی که تا الان سعی در رسیدن بهش داشتم، در یک لحظه، با نگاه عصبی و لحن کوبنده‌ش، از بین رفت و من بي‌مقدمه به دنبال راهی برای توجیه خودم بودم.
- راستش من... .
پشت میزش ایستاد، خم شد و کف دستش رو روی میز کوبید و معترضانه حرفم رو قطع کرد.
- راستش چی؟ باز چه بهونه‌ای دارین؟ متأسفم و شرمنده‌م و بهانه‌های جورواجور به درد من و بچه‌ها نمی‌خوره! دیگه چقدر باید کلاسا رو کنسل کنم و به‌جاش جبرانی بذارم؟ این بچه‌ها برای کلاساشون هزینه کردن، متوجه هستی خانم؟ از اون مهم‌تر، یک ماه دیگه کنکورشونه! اون‌وقت شما هر وقت دلت بخواد میای و هر وقت دلت بخواد میری؟
حس می‌کنم منتظر اومدن من بوده تا تمامی این حرف‌هایی که دردی محکم‌تر از سیلی داشت رو به صورتم بکوبه. حق داشت، در مقابل حرف حق مگه چقدر می‌تونستم از خودم دفاع کنم؟ اما من چند ساله اینجا کار می‌کنم و ته دلم، کمی امید داشتم که به‌خاطر این سابقه‌ی کاری، باز هم من رو ببخشه. آب دهنم رو قورت دادم، چشم‌های لرزونم خیره به شعله‌ی عصبانیت درون چشم‌هاش بود. با صدای ضعیفم گفتم:
- حق با شماست، اگه اجازه بدین من جبران می‌کنم و... .
دستش به‌‌طرف کشوی میزش رفت و بلافاصله پاکتی رو روی میز انداخت. به پاکت سفید رنگ روی میز چشم دوختم. بند کیفم همچنان در مشتم بود و نگاه لرزونم بین پاکت و چهره‌ی پرخشم و سرخ شده‌ی آقای‌حسین‌زاده می‌چرخید. نه! این حق من نبود!
- تسویه‌‌حساب خانم‌‌آریان... ما دیگه نمی‌تونیم با هم کار کنیم، به‌سلامت... .

***
برخلاف دفعه‌ی قبل، این‌دفعه بی‌عجله و آروم به‌سمت خونه قدم برمی‌داشتم. دیگه نه ضربان قلبم بالا بود و نه ریتم نفس‌هام تند بود؛ حالا بی‌حال و بی‌انگیزه، گوشه‌ی پیاده‌رو قدم می‌زدم. چندبار در زندگیم خواهش و تمنا کرده بودم مثل امروز؟ چندبار شرمنده شده بودم و عذرخواهی کرده بودم مثل امروز؟ هیچ‌وقت! و حالا امروز همه‌ی نشدن‌ها شده بود.
با صدای زنگ موبایلم، دستم رو داخل کیفم فرو بردم و از بین هزارجور کاغذ و خرت و پرت، موبایل رو بیرون کشیدم. یکی از دانش‌آموزهام بود. به اینجاش فکر کرده بودم؟ نه! چون فکر نمی‌کردم اخراج بشم. تک سرفه‌ای کردم و تماس رو وصل کردم.
- سلام عزیزم.
صدای مضطرب هستی‌توی گوشم پیچید:
- سلام خانم‌ آریان، حسین‌زاده چی میگه؟ برای چی دیگه نمیاین؟ ما به شما عادت کرده بودیم و استاد جدید نمی‌خوایم!
لبم رو به دندون گرفتم و بغضم رو قورت دادم، سوختم!
- عزیزم یه مشکلی پیش اومده و من خیلی متأسفم... لطفاً به همه‌ی بچه‌ها بگو که هر وقت سوالی داشتن بهم زنگ بزنن، من حتماً جواب میدم و منتظر نتایج درخشانتون هستم، باشه هستی‌ جان؟
چطور می‌شد قانع بشه وقتی اینقدر دل‌شکسته و ناراحت بود؟ من هنوز خودم هم قانع نشده بودم! این زندگی هیچ‌وقت جواب سوالات ذهن بی‌تاب من رو نداد، فقط روزبه‌روز من رو گرفتارتر کرد و حالا من بودم و چالش جدید زندگی. تماس هستی به بغض و اشک اون و شرمندگی من ختم شد. دستم رو به چشم‌های مرطوبم کشیدم و سرم رو به‌سمت آسمون آبی گرفتم. پاک و آبی بود، شهر هم سرسبز بود و زیبا؛ اما نگاهِ من دیگه هیچ‌چیز رو زیبا نمی‌دید.
کلید رو به قفل در انداختم. دست‌هام دیگه جونی برای چرخوندن کلید توی قفلِ محکم و سرسخت نداشت. از شونه‌م برای هل دادن در به عقب استفاده کردم و بالاخره وارد شدم. از حیاط سنگی گذشتم و کفش‌هام رو جلوی در از پام بیرون کشیدم. خونه کم نور بود، مثل همیشه. توی این خونه حتی اگه چلچراغ هم روشن می‌شد، باز هم کم نور بود.
- چه زود برگشتی.
با شنیدن صدای مامان، بین چهارچوب اتاقم ایستادم. ناخواسته پوزخند روی لب‌هام نشست و به عقب برگشتم. مامان با لباس‌هایی که به دست داشت وسط پذیرایی و میون مبل‌های پایه کوتاه و یشمی رنگی که دایره‌وار چیده شده بود، ایستاده بود و سوالی به من نگاه می‌کرد. با طعنه و حرص در جوابش گفتم:
- چون اخراج شدم!
حالا نگاهش بی‌تفاوت شد. شونه‌ای بالا انداخت و درحالی‌ که به‌طرف اتاقش می‌رفت گفت:
- چه فرقی می‌کنه؟ همین روزا باید از اونجا بیرون می‌اومدی... پس اخراج با استعفا تفاوتی نداره.
بیرون می‌اومدم؟ کیفم رو همون‌جا انداختم و دنبالش به راه افتادم و وارد اتاقش که چند قدمی با اتاق خودم فاصله داشت، شدم. اتاقش دیگه مثل صبح به هم ریخته نبود. حالا مرتب‌تر شده بود و فقط چمدون‌های مامان، پایین تخت دونفره‌ای که زیر پنجره بود، قرار داشت. مقنعه‌م رو از سرم کشیدم و عصبی گفتم:
- یعنی انقدر زحمات این چند سال منو بی‌ارزش می‌دونی؟ من این همه سال کار نکرده بودم که الان بیرونم کنه!
سکوت کرد و چیزی نگفت‌. مشغول تا زدن لباس‌هاش و گذاشتن اون‌ها به داخل چمدونش بود. مقنعه رو در مشتم فشردم و حرصم رو روی اون پارچه‌ی مشکی بیچاره خالی کردم؛ انگار الان وقت غُر زدن به‌خاطر اخراجم نبود.
- مامان؟ نمی‌خوای تصمیمت رو عوض کنی؟
کلافه اما با لحنی آروم در جوابم گفت:
- سوال‌های تکراری، جواب تکراری داره دخترم!
روی دو زانو، کنارش نشستم. به نیم‌رخ خسته‌ش نگاه کردم. تارهای موی سفید میون موهای بلوندش در کنار شقیقه‌ش حسابی خودنمایی می‌کرد. چین و چروک محوی که روی صورتش بود، بی‌شک حاصل همین یک ماه اخیر بود. ملتمسانه در جوابش گفتم:
- تو که این همه سال با بابا زندگی کردی، چی میشه به‌خاطر من کوتاه بیاین؟
- من این همه سال زندگی نکردم، من این همه سال تحملش کردم!
دستش روی لباسی که داخل چمدون قرار داشت متوقف شد و با ابروهای درهم نگاهم کرد و ادامه داد:
- من تا الان هم به‌خاطر تو این زندگی رو نگه داشته بودم ولی دیگه نمیشه.
و از جا بلند شد و به‌طرف کمدش رفت. مثل بچگی‌ها باز ترسیده بودم از روزهایی که نمی‌دونستم قراره چطور رقم بخوره. برای همین معترضانه گفتم:
- هیچ به این فکر کردی که بعد از طلاقتون من قراره چه غلطی بکنم؟!
مانتوهاش رو از بین چوب لباسی بیرون می‌کشید و در همون حال زیر لب در جوابم‌ گفت:
- واقعاً نمی‌دونی؟ قراره کنار من زندگی کنی و با هم از این شهر بریم.
بهت زده نگاهش کردم. تا حالا درباره رفتن از این شهر چیزی نگفته بود. در کمدی که حالا خالی شده بود رو بست و با مانتوهای روی دستش به‌طرفم برگشت.
- توقع داری بذارمت پیش پدر بی‌مسئولیتت؟ ما باید با هم باشیم!
صدام بالا رفت و عصبی‌تر از همیشه گفتم:
- آخه چجوری بریم یه شهر دیگه؟ مامان! خواهش می‌کنم بی‌خیال شو!
لباس‌هایی که به دست داشت رو پرت کرد و مقابلم ایستاد. عصبانیتم نمکی برای زخم‌های تازه‌ی مامان بود و همین باعث شد رنگ نگاهش تلخ و عصبی بشه و تُن صداش بالا بره.
- از اول زندگیم یه آب خوش از گلوم پایین نرفته! همه‌چی شده اجباری، زندگی اجباری، ازدواج اجباری، اومدن به این شهر اجباری، دور شدن از خانواده‌م اجباری، بچه‌دار شدنم اجباری!
با فریادش چشم‌‌هام پر از اشک شد و مامان که حالا پوست صورتش به قرمزی می‌زد، ادامه داد:
- خودت می‌دونی کم سختی نکشیدم وقتی فهمیدن بچه‌دار نمیشم! می‌دونی که چقدر تحقیر شدم و از این دکتر به اون دکتر فرستادنم تا بتونم تو رو به دنیا بیارم، آخرش هم گفتن دختره! حتی باباتم تو رو نمی‌خواست! ولی من با جون و دل بزرگت کردم و به اینجا رسوندمت پس الان توقع دارم کنارم باشی و کمک کنی پام رو از این زندگی لجن بیرون بکشم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,189
مدال‌ها
4
حق با مامان بود. می‌دونستم که زودتر از این‌ها باید پاش رو از این زندگی لجن بیرون می‌کشید؛ اما با دلِ وابسته و نگرانم چه کنم؟ بغض به گلوم چنگ می‌زد و صدای گرفته‌م رو گرفته‌تر کرد.
- از این شهر نریم مامان، می‌دونی که کار و زندگی من اینجاست!
نفس پر حرصش رو بیرون فرستاد و مشغول جمع کردن لباس‌های پخش و پلای روی زمین شد.
- مجبوریم بریم، پس حرف بیخود نزن.
با لجبازی در جوابش گفتم:
- کل زندگی من بیخوده مامان! می‌دونی چرا؟ چون دخترم! اگه پسر بودم خیلی چیزا عوض می‌شد.
- حرف اضافه نزن!
حرف اضافه نبود! خودِ واقعیت بود، چیزی که این همه مدت با تمام وجودم حسش کرده بودم. پام رو به زمین کوبیدم و با صدایی که حالا بلندتر از قبل بود گفتم:
- نه مامان! قبول کن اگه پسر بودم زندگیت از این رو به اون رو می‌شد، عامل همه‌ی بدبختی‌ها خودِ منم! اصلاً تو چرا از این خونه بری؟ تو بمون! من میرم چون همیشه مشکلات به‌خاطر وجود منه!
فشار خون بالا رفته‌ی مامان رو با چشم‌هام می‌دیدم. چشم‌های پر خشمش قرمز شده بود و حالا اون بلندتر از من فریاد زد:
- دهنتو ببند!
اما دردي كه در وجودم پيچيده بود اونقدر قوي بود كه هنوز هم بتونم جلوي مامان بايستم. بعضي‌ زخم‌ها هيچ‌وقت خوب نميشه، هميشه سوزش اون زحم روحت رو آزار ميده و زندگي من سراسر زخم‌هاي كهنه و پر درد بود. بي‌اراده، از تمام توانايي تارهاي صوتيم استفاده كردم تا به مامان بفهمونم كه نقش بزرگي در لجن شدن زندگيش داشتم!
- قبول کن من اضافیم مامان! قبول کن!
عصبيش كرده بودم، عصبي‌تر از هميشه. مامان اگه يك نقطه ضعف داشت، اون من بودم، حتي اگه اضافي بودم! دستش محکم روی صورتم فرود اومد. صدای سیلی که بهم زد توی گوشم پیچید. مات و مبهوت به صورت برافروخته‌ي مامان خيره بودم. نفس كشيد، نفس‌هاي عميق كشيد تا بتونه به حرف بياد و كارش رو توجيه كنه اما قبل از اینکه چیزی بگه به‌ سرعت خودم رو به اتاقم رسوندم و در رو با تمام توانم بستم.
پاهای سست شده‌م توان تحمل وزنم رو نداشت و پشت در نشستم. این قلبِ ترک خورده‌ی بی‌جون، حالا بعد از اولین کتکی که مامان در سن ۲۵ سالگی زد، شکسته بود و همه‌ي زخم‌هاي دردآورم رو به رخم مي‌كشيد.
شمارش از دستم در رفته بود؛ اما دو ماهی هست که زندگیم غير قابل كنترل شده بود‌. دعوای مامان و بابا، در این دو ماه، به اوج خودش رسیده بود، جوری که زندگيمون از چيزي كه بود هم بدتر شد و انگار نفس‌های آخرش رو مي‌كشید.
من كارم سوختن و ساختن بود، كارم بخيه زدن به زخم‌ها بود، حتی اگه بارها اون بخيه‌ها پاره مي‌شد. براي همين با وجود هزاران غصه‌اي كه بعد از شنيدن دعواهاي مامان و بابا به وجودم تزريق مي‌شد، باز هم به بهبود اوضاعمون اميد داشتم چون فكر مي‌كردم مامان هم مثل من باشه؛ البته تا قبل از اينكه امروز صبح، احضاريه طلاق رو پستچي به دستم بده.
- فردا صبح بعد از دادگاه میام دنبالت، الان دارم میرم خونه‌ی فتانه لطفاً تا فردا همه‌ی وسایلت جمع باشه.
سرم رو از روی زانوهام برداشتم و نفس پر حسرتم رو بیرون فرستادم. گرمای حضور مامان رو پشت در حس می‌کردم و بعد صدای آرومش به گوشم رسید:
- مواظب خودت باش.
و چند لحظه بعد، صدای بسته شدن در اومد که نشون از رفتن مامان می‌داد.
صدای تیک‌تیک ساعت فضای اتاق رو پُر کرده بود. می‌شد از پنجره و گرفتگی هوا فهمید که داره غروب میشه و من همچنان پشت در نشسته بودم. از بچه طلاق بودن می‌ترسیدم، از اینکه دوتا زن، تنها بخواهیم زندگی کنیم می‌ترسیدم، از آینده‌م می‌ترسیدم! حس می‌کنم بعد از طلاقشون زندگیم از بد، بدتر میشه و این من رو می‌ترسوند.
ما هیچ‌‌وقت خنده‌ی بلند نداشتیم، هیچ‌وقت شام‌های سه‌ نفره و گپ‌ و گفت‌های خانوادگی دور میز نداشتیم، هیچ‌وقت سوپرایز تولد و روز مادر و پدر نداشتیم، هیچ‌وقت! اما سقف كه بالاي سرمون بود!
با صدای باز شدن در، توجهم جلب شد. مامان که دیگه برنمی‌گشت پس حتماً بابا بود. با اميد به اينكه شايد براي آخرين بار بابا به حرف‌هام گوش بده تونستم بلند بشم، اين آخرين فرصت بود كه دل ناآرومم مي‌تونست كمي آروم بشه.
در رو باز کردم. خونه تاریک ولی طبقه بالا كه اتاق بابا اونجا قرار داشت، روشن بود. آروم پله‌ها رو بالا رفتم و تقه‌ای به در اتاقش زدم. روی صندلی مخصوص به خودش نشسته بود و رو به پنجره‌اي كه باز بود و هواي خوبي رو به داخل آورده بود، سیگار می‌کشید؛ من این ژستش رو دوست داشتم.
دستي به صورتم كشيدم و با تك سرفه‌اي صدام رو صاف كردم.
- سلام بابا.
جز تکون‌ِ سر توقع دیگه‌ای هم ازش نداشتم. به چهارچوب در تکیه زدم، می‌شد بی‌استرس با بابا حرف زد؟! بریده‌بریده گفتم:
- بابا... شما... فردا... .
اجازه نداد كلمه‌هاي نصفه نيمه‌مو كامل كنم.
- آره!
انگشت‌هام رو درهم قفل كردم و با بغض گفتم:
- ولی آخه... .
- خسته‌م می‌خوام بخوابم، برو بیرون.
بی‌رحم بود و همین!
درد نمكي كه روي زخم‌هام پاشيده شد رو با تمام وجودم حس كردم. در لحظه اون ذره اميدي كه به سقف بالاي سرمون هم داشتم از بين رفت، انگار اين سقف روي سرم فرو ريخت و نابودم كرد. نگاه لرزونم رو به بابا انداختم؛ حداقل توقع نداشتم شب آخر بخواد اِنقدر بهم بی‌توجه باشه! حتي نگاهمم نكنه. نگاهم رو دور اتاق بابا که حالا رقص دود خیلی خوب در این چهاردیواری به چشم‌ می‌اومد، چرخوندم. بودنم دیگه فایده نداشت، بابا هیچ‌وقت من رو نمی‌خواست و الان واضح‌تر از همیشه این حسش رو به رخم کشید.
دستم به‌سمت دستگیره در رفت و همزمان با بیرون رفتنم در رو بستم و سریع پله‌ها رو پایین رفتم. دلم می‌خواست بلندبلند جیغ بزنم و گریه کنم، حس بی‌ارزش بودن داشتم، حس اضافه بودن... .
سوییشرت سفیدم‌ رو تنم کردم، کلاهش رو روی سرم انداختم. در فلزی خونه رو به هم کوبیدم و به‌سمت انتهای کوچه دویدم؛ جایی که از بچگی نقطه‌ی امنم بود، جایی که تا انتهای بی‌انتهاییش آبی بود.
- سلام دریا... اومدم مثل همیشه باهات دردودل کنم.
سرم رو خم کردم، ماسه‌ها نمناک بودند و صدف‌های سفید، بدون جلوه‌ی خاصی، از بین ماسه‌ها به بیرون سرک کشیده بودند. خم شدم و دستم رو روی ماسه‌ها کشیدم. لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم و نوار خاطرات از مقابل تاریکی پشت پلک‌هام عبور کرد. چه مکان پر خاطره‌ای بود!
- یادته وقتی بچه بودم می‌اومدم با ماسه‌هات بازی می‌کردم؟ بزرگ‌تر که شدم می‌اومدم کنارت درس می‌خوندم؟ من همیشه حرف‌هایی که نمی‌تونستم به کسی بگم رو روی ماسه‌هات می‌نوشتم.
انگشت‌های ماسه‌ایم رو درون هم قفل کردم و دست مشت شده‌م بدون هیچ انرژی و توانی کنار بدنم افتاد. نگاهی به روبه‌رو انداختم، به خورشیدی که دیگه پیداش نبود و فقط یک ردپای نارنجی رنگ میون آسمون سرمه‌ای به‌جا گذاشته بود. حتی به آسمون هم حسودیم می‌شد؛ من محتاج همین حاله‌ی نور در زندگیم بودم تا کمی رنگ بپاشه به سیاهی روزهای تلخی که انگار تمومی نداشت. نفس عمیقی کشیدم و گوش سپردم به صدای امواجی که آروم‌تر از هر وقتی به نظر می‌رسید. لب‌های خشکم رو با زبونم تر کردم و با صدایی که گرفته و بغض‌آلود بود به حرف اومدم:
- خسته‌م، بریدم، می‌خوام بیام پیشت! تو خونه همش دعواست و بیشتر دعواها هم به‌خاطر منه! پس میشه بیام پیشت؟
باد خنکی که می‌وزید،‌ پر از حال خوب بود، اما چه فایده که حال و احوال من تمایل به خوب شدن نداشت. باز هم عميق نفس كشيدم، مشت ماسه‌ایم روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌م قرار گرفت، بدون توجه به کثیف شدن سوییشرت سفیدی که به راحتی پذیرای لکه بود.
- من بزرگ‌تر شدم و دیگه بچه نیستم اما می‌بینی؟ هیچی توی زندگیم عوض نشده! هنوز هم منم و مشکلات همیشگيم.
چونه‌‌ی لرزونم توان مقاومتش رو از دست داد و به هق‌هق افتادم. دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم و برای چند دقیقه صدای گریه‌های بلندم با امواج دریا یکی شد.
- تو دیدی که چقدر تلاش کردم، چقدر سعی کردم دختر خوبی باشم! ولی مثل اینکه بی‌فایده بوده.
هق‌هق‌کنان سرم رو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم؛ آسمونی که امشب اَبری و گرفته بود، مثل دل من. کلافه و خسته پام رو به زمین ماسه‌ای کوبیدم.
- حتی از محل کارم اخراج شدم، جایی که نُه ساله دارم توش زندگی می‌کنم! هیچ‌کَس منو نمی‌خواد هیچ‌کَس!
پشت دستم رو به چشم‌های خیسم کشیدم و دوباره به دریا نگاه کردم. تصویر مامان بابا رو می‌دیدم؛ مامان و بابا بدون من! خوبه، بدون من هم می‌تونند زندگی کنند، حتی شاید خیلی بهتر!
به‌سختی و کشون‌کشون جلو رفتم با اشک‌هایی که بیشتر و بیشتر می‌شد اما ذره‌ای حال مضطربم آرومم نمی‌کرد. نفسم قطع می‌شد، بریده‌بریده به حرف اومدم:
- میشه... بیام... پیشت؟ این‌جوری... هم خودم... راحت میشم... هم بقیه!
با برخورد موج به پام لبخند روی لب‌هام نشست. بدون لحظه‌ای درنگ، آروم‌‌آروم قدم برداشتم. آب سرد بود و لرزیدم، اما نه اونقدری که با بی‌توجهیِ بابا لرزیدم، نه اونقدری که با سیلی مامان لرزیدم، نه اون اندازه‌ای که امروز با داد و تحقیر مسئول مؤسسه لرزیدم.
چشم‌هام رو بستم، حالا وقت پایان این زندگی بود، زندگی تلخی که تمایل نداشت ذره‌ای ساز خوش‌آهنگش رو برای منِ دل شکسته کوک کنه. قدم‌هام رو میون دریای آروم تندتر کردم. رفتم‌، رفتم‌، رفتم تا حداقل با آرامش بمیرم... .

***
زنگ خانه را فشرد. یک‌‌بار، دوبار، سه‌بار ولی در باز نشد! تعجب کرد و کمی از خانه فاصله گرفت و سعی کرد قد بلندی کند تا در پشت دیوار کوتاه و آجری خانه، چراغ‌ها را به امید روشن بودنشان ببیند؛ خاموش بود و آن ذره‌ امیدی که داشت هم پوچ شد. با حرص چشمانش را بست و باز کرد و زیر لب غرید:
- ای بابا! یعنی کجا رفته؟
شماره تلفن منزل و موبایلش را برای چندمین بار گرفت اما همچنان جواب نمی‌داد. کم‌کم دلشوره‌ای که از دیشب سعی در چشم‌پوشی بر آن داشت، بر او غلبه کرد. چند ضربه به در کوبید و نگران و مضطرب گفت:
- کجایی تو دختر؟ چرا جواب نمیدی؟!
بی‌دلیل به در بسته زل زده بود که با شنیدن صدای موبایلش از جا پرید و با خوشحالی خواست جواب بدهد که با دیدن اسم مادرش لبخندش پاک شد.
- جانم مامان؟
صدای لرزان مادرش نشان از نگرانی و اضطراب زیادش را می‌داد.
- کجایی هنگامه؟
دوباره روی پنجه‌ی پا ایستاد، خودش هم نمی‌دانست چرا امید داشت در این فاصله‌ی کوتاه چراغ‌های خانه روشن شده باشد و کسی آنجا باشد!
- جلوي خونه‌ی خاله زیبا ولی کسی خونه نیست!
چند قدم عقب رفت و با شك ادامه داد:
- به نظرت رفته دادگاه؟!... ولی خاله زیبا گفت اونجا هم نبوده!
- شاید! برو اونجا، احتمالاً همون اطرافه... باید پیشش باشی اون حالش خوب نیست.
كلافه دنباله‌ی افتاده‌ی شالش را روي شانه‌اش انداخت.
- باشه مامان.
- مواظب خودت باش.
- چشم خداحافظ.
و تماس را قطع کرد. زیر لب درحالی که سعی داشت به خودش دلگرمی بدهد، گفت:
- آره حتماً رفته دادگاه سليطه‌بازی دربیاره! دختره‌ی چشم سفید.
با قدم‌های تند به‌سمت خیابان رفت اما قبل از اینکه از آن عبور کند، ماشین سفید رنگی جلوی پایش ترمز کرد... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,189
مدال‌ها
4
پلک‌های سنگینم،‌ تمایل به باز شدن نداشتند. میون زندگی پر دغدغه‌م، این سکوت و آرامشی که اطرافم رو فرا گرفته بود، غنیمت بود؛ هرچند که، این آرامش تا همیشه کنارم می‌موند. واقعاً مرگ به همین راحتی بود؟
چشم بسته، تکونی به بدنم دادم که سوزشی رو در آرنجم حس کردم. این‌بار کنجکاوی به سنگینی پلک‌هام غلبه کرد و بعد از چند‌بار پلک زدن، چشم‌هام رو باز کردم. نگاهم تار بود، به قصد ماساژ پلک‌هام، خواستم دستم رو به چشم‌هام برسونم که علاوه بر سوزش، درد هم حس کردم. نمی‌فهمیدم! چرا جسمم انقدر درد می‌کنه؟ مگه بعد از مرگ، جسمی وجود داره؟ کم‌کم نگاهم شفاف شد و با تعجب به چهاردیواری اطرافم چشم دوختم. اتاقی که دیوارهای صورتی رنگش، توجهم رو جلب کرد. اتاق ساده‌ای كه وسایل چندانی نداشت جز یک کمد و تختی که من روی اون دراز کشیده بودم.‌ با کنجکاوی نگاهم به‌سمت دستم چرخید و با دیدن خونی که از قسمت داخلی آرنجم و از کنار سوزن سِرم خارج شده بود، آه از اعماق وجودم بلند شد. قطعاً نمرده‌م! به‌سختی تکونی به بدن سنگینم دادم. همه‌ی وجودم درد می‌کرد. سوزن رو از پوست مهتابی دستم که رد خون روی اون به‌جا مونده بود، با احتیاط بیرون کشیدم و از جعبه مکعب مستطیلی که روی میز کنار تخت قرار داشت، دستمال کاغذی برداشتم و روی آرنجم گذاشتم. بدنم اونقدر کرخت شده بود که برای پایین اومدن از تخت به نفس‌نفس افتاده بودم. همون‌طور که دستمال رو روی زخمم می‌فشردم، سعی کردم روی دو پایی که انگار جونی برای نگه داشتن وزن من نداشتند، بایستم. سرم رو خم کردم و نگاهی به لباس‌های ناآشنای تنم انداختم. شومیز نخی زرد رنگ با شلوار راحتی مشکی! کلافه ابروهام درهم رفت. درک اینکه نجات پیدا کرده بودم دیگه مشکل نبود.
سرگیجه لحظه‌ای من رو رها نمی‌کرد اما باید می‌دونستم که کجام و کی خودش رو میون سرنوشت سیاه من انداخته و مانع رسیدن من به آرامش ابدی شده! خودم رو به‌سختی به در رسوندم، دستگیره در رو پایین کشیدم و قدمی جلو رفتم.
میون فضای مربعی شکل پذیرایی خونه که با کاناپه‌های سبز رنگ چشم‌گیری پر شده بود، یک دختر و یک پسر به‌طرفم برگشتند و بی‌معطلی خودشون رو بهم رسوندند.
- وای سلام عزیزم! بیدار شدی؟ بهتری؟
و مقابلم ایستاد. نگاهش پر از هیجان و خوشحالی بود، اونقدر که لحظه‌ای محو حس خوبی که از نگاهش دریافت کرده بودم، شدم. سرم رو آروم بالا و پایین کردم. گلوم خشک شده بود و زبونم نای تکون خوردن نداشت.
پسری که حالا کنار دختر ایستاده بود اول سلام کرد و بعد گفت:
- خداروشکر که حالتون خوبه، دیشب یکی از بچه‌ها شما رو از توی دریا پیدا کرده، چه خوب که این حادثه بخیر گذشت و به‌هوش اومدین.
حادثه! خدای من! لحظه‌ای جلوی چشم‌هام سیاهی رفت اما خودم رو نگه داشتم.
دختر قدمی جلو اومد و با مهربونی دستش رو به بازوم کشید.
- عزیزدلم بیا بشین چرا... ای وای رضا دستشو ببین!
ترس میون کلامش نشست، ناخواسته نگاه من هم به‌سمت دستم کشیده شد؛ رنگ دستمال کاغذی‌ حالا بیشترش به قرمزی می‌زد. کلافه، مانع رسیدن دست دختر به زخمم شدم و در همون حالت، گفتم:
- میشه... یه... دستمال دیگه... بهم بدین؟
حالا فهمیدم که نفس هم نداشتم. بریده‌بریده و با صدای گرفته و خش‌دارم حرفم رو گفتم که دختر سریع جعبه دستمال رو از روی میز برداشت و درحالی که تندتند دستمال بیرون می‌کشید گفت:
- خدای من نکنه بخیه لازم باشه؟ رضا زنگ بزنیم دکتر؟
و دستمال‌هایی که روی هم مچاله شده بودند رو به‌سمتم گرفت و من بی‌معطلی روی زخمم گذاشتم و زودتر از پسر به حرف اومدم.
- نیازی نیست... الان... بند میاد... چیزی نشده.
و لحظه‌ای مکث کردم. نگاهم بین چهره‌ی نگران دختر و چهره‌ی کنجکاو پسر چرخید و ادامه دادم:
- معذرت... می‌خوام... اذیت شدین.
دختر نفس عمیقی کشید و قدمی جلو اومد، دستش رو به صورتم کشید و موهای پریشون کنار چشمم رو کنار زد.
- نه عزیزم همین که می‌بینم خوبی خیالم راحت شد آخه دیشب خیلی می‌لرزیدی و هذیون می‌گفتی!
تلخ بود، خیلی هم تلخ! اینکه دلِ بی‌پناه من با نوازش‌های یک غریبه بلرزه و خانواده‌م... آه از خانواده‌ی از هم پاشیده‌ی من. قفسه‌ی سی*ن*ه‌م بالا و پایین می‌شد، دهن باز کردم و با صدای ضعیفم گفتم:
- من... بای... باید برم.
ابروهای کمونی دختر بالا پرید و سرش به‌طرف پسر چرخید.
- کجا خانم؟ رفتن داروهای شما رو بگیرن، حالتون خوب نیست و نباید جایی برین.
چشم‌هام در لحظه لبریز از اشک شد و بدون اینکه بتونم ذره‌ای کنترلش کنم از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد.
- باید برم... باید برم خونه.
دیگه لحنم رنگ و بوی ناله می‌داد. دختر چشم و ابرویی برای پسر اومد و قدمی جلوتر اومد و من رو در آغوش پر مهرش کشید. حرکات آروم دستش رو روی کمرم حس می‌کردم؛ اما درد من که با این نوازش‌ها کم نمی‌شد!
- عزیزدلم آروم باش، الان می‌رسونیمت خونه... فقط خودتو اذیت نکن، بذار حالت... .
با صدای باز و بسته شدن در، حرفش نصفه موند. از روی شونه‌های دختر به در چشم دوختم. پسر دیگه‌ای بود که داخل شد. پلاستیکی به دستش بود و نگاه کنجکاو و متعجبش به من بود. دختر کمی ازم فاصله گرفت و با دیدن پسر دوم گفت:
- اومدی؟ داروهاشونو گرفتی؟
- آره گرفتم، خوبین خانم؟ بهترین؟
فقط تشکر کردم و رو به دختر گفتم:
- ببخشید، خیلی اذیت شدین... من باید برم.
دختر اما هنوز نمی‌خواست دست از مهربونیش برداره.
- آخه عزیزم تو باید الان یکم تقویت بشی، جون بگیری! با اتفاقی که دیشب برات افتاده، حال جسمیت خیلی بده پس بمون بهتر بشی بعد بری.
حتی نمی‌تونستم سرم رو بلند کنم فقط دلم می‌خواست هیچی نگم و گریه کنم. پسر دومی بهم نزدیک‌تر شد و مقابلم ايستاد. سر بلند كردم و نگاهش کردم، از پشت پرده‌ی اشکی که مقابل مردمک چشم‌هام بود. دستی به چشم‌هام کشیدم و زير لب گفتم:
- میشه برم؟ من باید برم!
نگاهش بین من و دختر چرخید، فکر کنم فهمید که حال روحیم بدتر از حال جسمیمه، سرش رو تکون داد و گفت:
- بله، من شما رو می‌رسونم.
خوشحال شدم، لبخند بی‌جونی روی لب‌هام نشست. خواستم قدمی جلو برم که پسر اول که اسمش رضا بود با لیوانی به‌سمت ما اومد. آب قند بود. دختر خواست حتماً بخورم و بعد برم. نخواستم ناراحتش کنم و آب قندی که زیادی شیرین بود رو خوردم و خودم رو به در رسوندم؛ اما کفشی نداشتم! قبل از اینکه یک غصه به غصه‌های دیگه‌م اضافه بشه، دختر دمپایی قرمز رنگی جلوی پام گذاشت. نگاه قدردانم رو به صورتش دوختم.
- مرسی، خیلی خوبین، ممنون.
لبخندی به روم زد.
- این حرف‌ها رو نزن و برو به سلامت، مراقب خودت باش.
پسر دومی من رو به‌طرف ماشینش هدایت کرد و در رو برام باز کرد. دستم رو به سرم گرفتم، حسابی سرگیجه داشتم و به زور می‌تونستم سرپا بایستم!
با خجالت گفتم:
- من خودم می‌رفتم نمی‌خواستم مزاحمتون بشم.
نيم نگاهي بهم انداخت و با لحن محکمی گفت:
- حالتون اصلاً خوب نیست!
چیزی نگفتم؛ خودم هم خوب می‌دونستم که حالم اصلاً خوب نیست!
آدرس رو بهش گفتم که گفت:
- فکر می‌کنم چندتا کوچه بیشتر با اینجا فاصله نداره.
حق با اون بود و بعد از چند دقیقه کوتاه که سکوت بر فضای ماشین حاکم شده بود به خونه‌ی ما رسیدیم. قبل از اینکه پیاده بشم نگاهی به ساعت ماشین انداختم، سه عصر بود. خدای من! زمان زیادی رو بیهوش بودم! به سرفه‌ افتادم، سرفه‌هایی که باعث سوزش گلوم می‌شد. دستم رو به‌سمت دستگیره در بردم و تشکر کردم که در جوابم گفت:
- خواهش می‌کنم امیدوارم بهتر بشین.
سری براش تکون دادم و از ماشینش پیاده شدم. با چند قدم مقابل در خونه ایستادم و زنگ رو فشردم ولی کسی جواب نداد؛ خواستم مجدد دکمه رو فشار بدم که یادم اومد از زمان. از زمانی که به عصر رسیده بود و بدون توجه به من، زندگیم رو ورق زده بود. طلاق گرفته بودند! تا الان همه‌چی تموم شده بود و کسی منتظر من نبود، حالا من از قبل هم تنهاتر شدم.
کف دستم رو روی در گذاشتم و سرم رو به دستم تکیه دادم. نفس‌هام سنگین و بریده‌بریده از ریه‌هام خارج می‌شد و دست‌های پرقدرت بغض، گلوم رو می‌فشرد. من باید چیکار می‌کردم؟ با در بسته‌ی روبه‌روم چه کنم؟
- اتفاقی افتاده؟
با شنیدن صداش به خودم اومدم و متعجب و با کمی ترس به‌طرفش برگشتم. به ماشینش تکیه داد بود و به من نگاه می‌کرد. مگه نرفته بود؟! آب بینیم رو بالا کشیدم و اون مجدد سوالش رو تکرار کرد. این چه سوالی بود که می‌پرسید؟!
- نه‌!
تنها کلمه‌ای که از بین دندون‌های به هم چفت شده‌م خارج شد همین «نه» بود که با حال و وضعم عجیب تناقض داشت. قدمی به جلو برداشت، دستش داخل جیب شلوار کتون ذغالی رنگش فرو رفت، چشم‌هاش کمی ریز شد و من زیر نگاهِ کنجکاو و دقیقش قرار گرفتم.
- مطمئنین؟!
پشت دستم رو به چشم‌های خیسم کشیدم و با عصبانیت گفتم:
- نه! هیچ اتفاقی نیفتاده! هیچی نشده، این طبیعیه که کسی تو این خونه منتظرم نباشه... طبیعیه!
لحظه‌ای چیزی‌ نگفت و فقط نگاه تیزش بین چشم‌های خیس‌ و عصبی من چرخید تا وقتی که به آرومی گفت:
- می‌تونم کمکتون کنم؟
و منی که اعصابم تا آخرین خطش‌ پر شده بود و دیگه توان مدیریت خودم رو نداشتم، داد زدم:
- نخیر! شما تا همین‌جا هم زیادی به من کمک کردین!
سوزش گلوم بیشتر شد و به سرفه افتادم، سرم رو به پایین خم کردم و دردناک سرفه کردم و در نهایت به گریه افتادم. لباسم رو چنگ زدم و گریه‌کنان گفتم:
- آخه چرا نذاشتین بمیرم؟ بابا من این زندگی رو نمی‌خوام مگه زوره؟ چی می‌شد بذارین بمیرم؟! بمیرم و راحت بشم.
سرم رو بلند کردم و با نگاه پر تعجبش مواجه شدم. انگشت اشاره‌اش رو به‌سمتم گرفت و زير لب گفت:
- حدسم درست بود، تو... خودکشی کرده بودی!
لباسم رو رها کردم و قدمی بهش نزدیک‌تر شدم و با عصبانیت خيره به چشم‌هاش غریدم:
- آره! آره خودکشی کرده بودم! شما که انقدر باهوشی چرا منو از دریا بيرون کشیدی؟ همینو می‌خواستی؟ می‌خواستی پشت در بمونم؟ آره؟
با فریادی که زدم، ابروهاش درهم گره خورد و عصبی نگاهی به سر تا پام انداخت.
- آخه من اختیار زندگی خودمم ندارم، من حتی شانس مُردن هم ندارم! چقدر من بدبختم خدا... چقدر!
دستش رو بالا آورد و با لحنی که مشخص بود تلاش می‌کنه آروم باشه گفت:
- آروم باشین لطفاً.
ولی من عصبی‌تر از قبل بودم، چنگی به موهای پریشونم زدم و ناله کردم:
- چجوری آروم باشم؟ ها؟ تو این شرایط چجوری آروم باشم؟ من من... .
لحظه‌ای جلوی چشم‌هام سیاه شد و دستم رو به سرم گرفتم. تلوتلوخوران قدمی به عقب رفتم و سخت نفس کشیدم. قدمی جلو اومد و همین که خواست دست‌هاش رو به تن ضعیف و بی‌جون من برسونه، بلند گفتم:
- نه! برو... خواهش... می‌کنم... این‌دفعه اگه خواستم... بمیرم... جلومو... نگیر... برو!
نفسش رو با عصبانیت بیرون فرستاد، قدمی به‌سمت ماشینش برداشت و با پلاستیکی برگشت. اون رو کنار پام انداخت و نگاه بدی تقدیمم کرد و چند لحظه بعد، لاستیک‌های پرسرعتش، گرد و خاک زیادی در کوچه به‌پا کردند. چشم‌هام رو بستم و سرم رو به جهت مخالف چرخوندم، اما خاکی که در هوا پخش شده بود هم چشم‌هام رو سوزوند و هم سرفه‌هام رو تشدید کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,189
مدال‌ها
4
تکیه به در، نشستم. زانوهام رو بغل گرفتم و چند دقیقه‌ای فقط به حال زار و داغونم اشک می‌ریختم. حالا باید چيکار می‌کردم؟ کجا می‌رفتم؟ حتی موبایلم‌ هم همراهم نبود. تنها خوش شانسی که در این لحظه نصیبم شده بود این بود که کوچه خلوت بود و همسایه‌ها خیال رفت و آمد نداشتند. کمی بدنم رو به جلو کشیدم، انگشتم رو به گوشه‌ی پلاستیک گرفتم و اون رو به‌طرف خودم کشیدم. نگاهی به محتویات داخلش انداختم. یک پلاستیک قرص، لباس‌های دیشبم که انگار شسته شده بود و چندتا آبمیوه. چهارزانو زدم و پلاستیک رو میون پاهام گذاشتم. قرص‌ها رو زیر و رو کردم و در نهایت مسکنی رو به همراه جرعه‌ای از آبمیوه‌ آناناسی قورت دادم. لحظه‌ای مکث کردم، انگار قند خون پایینم شیرینی آبمیوه رو طلب می‌کرد پس بطری رو مقابل دهنم گرفتم و تا آخر خوردم.
چند دقیقه‌ای که گذشت، یکم سرگیجه‌م کمتر شده بود. دستم رو آسفالت داغ گرفتم و از روی زمین بلند شدم و نگاهی به دیوار خونه انداختم. تا به حال اینقدر دقیق بررسیش نکرده بودم. یعنی می‌شد ازش بالا برم؟ حتی اگر هم می‌شد با این حالم نمی‌تونستم! پس باید چيکار می‌کردم؟! بدنم رو به در تکیه دادم و سعی کردم به عقب هلش بدم. فقط سروصدا‌ی قیژ‌قیژ در بلند شد و هیچ تغییر خاصی نکرد.
- مژده؟
صدای مامان بود! تکیه‌م رو از در برداشتم و به‌‌طرفش چرخیدم؛ نگران و بهت زده نگاهم مي‌كرد.
- این چه قیافه‌ايه؟! چت شده دخترم؟
مثل بیست سال پیش، با دیدن آغوش باز مامان، چشمه‌ی اشکم جوشید و قدم به‌سمتش برداشتم. مامان محکم من رو در آغوش گرفت و موهای پریشونم رو نوازش می‌کرد.
- گریه نکن عزیزم آخه چرا بیرونی؟ بیا بریم داخل، وسایلت رو بردارم و بریم، این کلید لعنتی‌ رو بذارم تو خونه که خداروشکر دیگه بهش نیاز ندارم.
خودم رو ازش جدا کردم و به چشم‌هاي عسلیش که تیره‌تر از همیشه به نظر می‌رسید، چشم دوختم.
- تموم شد؟
نفس عمیقی کشید، در واقع نفس راحتی کشید!
- آره... بالاخره تموم شد!
باز با سوزش گلوم به سرفه افتادم. با نگرانی، چند ضربه به پشتم زد.
- چی‌شد؟ خوبی؟
بین سرفه‌هام سرم رو به بالا و پایین تکون دادم که یعنی هیچی! مامان دستش رو پشت کمرم گذاشت و همون‌طور که من رو به جلو هدایت می‌کرد، در خونه‌ رو باز کرد. اشک‌هام همچنان بی‌صدا روانه‌ی گونه‌هام بود. خم شدم و پلاستیک رو به دست گرفتم اما دستم رو پشتم مخفی کردم تا مامان متوجه نشه. اخم غلیظ روی پیشونیش نشون از ذهن درگیرش می‌داد و انگار خیلی حواسش به من نبود. مامان به‌طرف اتاقش رفتم و من هم سریع به‌سمت اتاقم رفتم، لباس‌هام رو از داخل پلاستیک بیرون آوردم و داخل کمدم انداختم و دارو‌ها رو داخل کیف مشکی رنگ بزرگم مخفی کردم.
صدای مامان از فاصله دوری به گوشم رسید.
- مژده؟ لباسات رو جمع کردی؟ راستی چرا پشت در بودی؟
بی‌توجه به سوالش با صدای خش‌دارم گفتم:
- مامان چند دقیقه به‌ من زمان میدی؟
- باشه من تو اتاقم، یه‌سری وسیله جا گذاشته بودم، دارم‌ جمعشون می‌کنم.
همون‌طور که مامان از داخل اتاقش با من صحبت می‌کرد، به‌طرف آشپزخونه رفتم و ماگ قرمز رنگم رو زیر آبسردکن یخچال گرفتم و وقتی لبریز شد به اتاقم برگشتم. یکی دیگه از قرص‌ها رو خوردم، لباس‌ها رو عوض کردم و بعد هم چمدون بزرگ و بنفش رنگم رو از داخل کمدم بیرون کشیدم. بدون فکر، همه‌ی وسایلی که به چشمم می‌خورد رو داخل چمدون می‌ریختم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم زندگی میون این چهارچوب اتاقی که با سلیقه و ذوق چیده بودمش، تاریخ انقضا داره. یک تخت و یک میز آرایش به رنگ سفید با روتختی و فرش یاسی رنگ. پرده‌های یاسی و سفید که کامل کنار زده شده بود و لب پنجره پهن و بزرگی که رو به حیاط بود،‌ گلدون‌های کوچیک رنگی‌رنگی چیده بودم. من هر روز بهشون عشق می‌دادم! از این به بعد قرار بود چطور رشد کنند؟ نابود می‌شدند نه؟! باز اشک از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد.
-‌ مژده جان؟
فین‌فین‌کنان نگاهم رو از گلدون‌هام گرفتم و به‌طرف مامان چرخیدم و پرغصه لب زدم:
- مامان، همشون خشک میشن!
نگاه پر غمش میون صورت گریون من و گلدون‌ها چرخید و بعد چند لحظه گفت:
- همشو می‌بریم خونه‌ی فتانه تا هنگامه ازشون مراقبت کنه... خوبه؟!
سرم رو تکون دادم، خوب بود، کنار هنگامه جاشون امن بود. با شنیدن صدای موبایل مامان، تکونی به بدن بی‌حالم دادم و زیپ چمدونی که حالا پر شده بود رو بستم. خاله فتانه، دوست صمیمی و چند ساله مامانم بود که تقریباً شریک همه‌ی لحظه‌ی ما بود. با کمک خاله وسیله‌ها رو به داخل ماشینش بردیم. برای آخرین بار نگاهم رو بین خونه‌ای که چندان هم خاطرات خوبی در اون رقم نخورده بود، چرخوندم و با مامان و خاله فتانه از خونه خارج شدیم.
در ماشین خاله رو بستم که از آینه نگاهم کرد و نگران پرسید:
- مژده خاله حالت خوبه؟!
پشت پلکم رو با دو انگشتم فشردم.
- آره خاله جان.
- فتانه زودتر برو از اینجا، دیگه یک لحظه هم نمی‌خوام گذرم به این کوچه بیفته.
بعد از اعتراض بی‌طاقت مامان، خاله فتانه حواسش از منِ بی‌حال پرت شد و ماشین رو با سرعت به حرکت درآورد.

***
دستم دور لیوان گل‌گاوزبان حلقه شد، داغ بود اما دست‌های سردم به این گرما نیاز داشت. مامان روی کاناپه‌ی راحتی خاله، دراز کشیده بود و مثل اینکه سردرد بدی داشت. طبق تجویز خودش و خاله با کمی دارچین پیشونیش رو ماساژ داده بود و شال قرمز رنگی، خیلی محکم دور سرش بسته بود و حالا هم انگار به خواب آرومی رفته بود. من‌ هم از هیچ لحاظی حالم خوب نبود؛ اصلاً كدوم آدمي روز بعد خودكشي حالش خوبه كه من خوب باشم؟!
- مژده؟
صدای پچ‌پچ‌وار هنگامه کنار گوشم پیچید. نگاهم رو از مامان گرفتم و سرم رو به‌طرفش چرخوندم. تازه از سرکار برگشته بود و حالا لباس عوض کرده بود و به من اشاره می‌کرد تا با هم به داخل تراس بریم. به دنبالش راه افتادم و وارد تراس نسبتاً بزرگ خاله شدیم. دوتا صندلی فلزی و یک میز دایره‌ای داخل تراس قرار داشت و گلدون‌هایی که سرتاسر دیوار و فضای داخلی اون رو پر کرده بود. حالا هم لبه‌ی تراس، گلدون‌های رنگی من جای گرفته بودند، شاید اینجا خونه‌ی بهتری براشون باشه.
لیوان گل‌گاو‌زبان رو جلوی دهنم گرفتم و به هنگامه که مشغول بستن موهای بلند و خرمایی رنگش بود چشم دوختم. رفیق کودکی من بود، تنها فرزند خاله فتانه. خواهرم بود، مثل مامان و خاله فتانه که برای هم خواهری می‌کردند.
- صبح اومدم جلوی در خونه‌تون دنبالت که نبودی! حدس زدم دادگاه باشی، رفتم ولی اونجا هم نبودی! گوشیتم که خاموش بود؛ مردم از نگرانی دختر، بعد هم مجبور شدم برم سرکار.
به خودم اومدم و چشم از نگاه شاکی هنگامه گرفتم. از پشت برگ‌های سبز گلدون‌های لبه‌ی تراس به آسمون چشم دوختم؛ در مقابل غرغرهاش چیزی نگفتم و جرعه‌ای از دمنوش‌ رو خوردم اما باز هم سرفه كردم! خيلي داشتم اذیت می‌شدم.
- مژده؟
دستم رو به گوشه‌ی چشم چپم کشیدم و اشک ناشی از فشار سرفه رو پاک کردم و با صدای گرفته‌‌م خطاب به هنگامه گفتم:
- حالم خوب نیست هنگامه!
- چرا این اتفاق اینقدر تو رو داغون کرد؟
و خودش رو جلو کشید و ساعد دست‌هاش رو روی میز گذاشت. نیم نگاهی بهش انداختم، لب‌هام به چپ کج شد و تبدیل به پوزخند شد. سکوتم گویاتر از هر جوابی بود که هنگامه دوباره به حرف اومد:
- تا جایی که می‌دونم، زندگی گل و بلبلی نداشتی که الان حسرتش رو بخوری!
پلک‌های سنگین و خسته‌م رو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم، نفسی که آوای حسرت داشت. حسرت کمی آرامش، کمی دلخوشی، کمی اتفاق خوب! با حس لمس انگشت‌هام، چشم باز کردم. هنگامه خودش رو به‌سمتم کشیده بود و دستش رو روی دست‌هام گذاشته بود. خیره بودم به انگشت‌های سفید و کشیده‌ش که ناخن‌های مانیکور شده‌ و لاک نارنجی رنگش عجیب بهش می‌اومد. نارنجی! چه رنگ شادی، انگار جایی که رنگ نارنجی در اون نقش داشته باشه، نماد هیجان و سرزندگیه، درست مثل هنگامه که درونش پر از انرژی مثبت و سرخوشی بود.
- مژده حرف بزن! من می‌شنوم تو فقط برام بگو... خواهری؟
رفته‌رفته صداش تحلیل می‌رفت و غم میون کلماتش رنگ می‌گرفت. نگاهم رو به چشم‌های نگرانش دادم و زیر لب گفتم:
- چی بگم؟ حرف جدیدی دارم که بزنم؟ نه هنگامه همش تکراریه... همه‌چیز تو این زندگی تکراری و مزخرفه!
بغض سنگینی که در گلوم جا خوش کرده بود، باعث لرزش صدام شد. لحظه‌ای مکث کردم و ادامه دادم:
- اینکه بابام منو دوست نداره برات تکراری نیست؟ یا اینکه منو به‌خاطر دختر بودنم توی خانواده پدری تحقیر می‌کنن؟ هنوز که هنوزه نگرانی‌های من همون داستان‌های قدیمیه هنگامه... منتهی این‌دفعه عجیب دامن زندگیمون رو گرفته!
انگشتم رو به زیر بینیم کشیدم و ادامه دادم:
- ولی می‌دونی... من به اون داستان‌های قدیمی عادت کرده بودم، من حتی طرد شدنم پذیرفته بودم،‌ من حاضر بودم اون زندگی هر چقدر کسالت‌بار رو ادامه بدم! ولی الان... چیکار باید بکنیم؟
حرصی نفسش رو بیرون داد، به صندلی تکیه داد و درحالی که دست‌هاش رو معترضانه در هوا تکون می‌داد گفت:
- بیخود! مامانت حاضر نیست به اون زندگی ادامه بده! یه عمر به‌خاطر تو جنگیده ولی حالا کم آورده و تو باید بهش حق بدی مژده! چون بدجور حق داره... اصلاً مامانتو بذار کنار... دختر به فکر خودت باش! چرا انقدر از تغییر می‌ترسی؟ شاید اتفاق‌های قشنگ‌تر افتاد.
با انگشتم پیشونی چین افتاده‌م رو خاروندم، دستم رو به میز گرفتم و صندلی رو عقب دادم که صدای بدی داد. از لبه‌ی تراس به منظره‌ی روبه‌رو نگاه کردم، از این زاویه هم سرسبزی شهر مشخص بود. تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
- کسی که باباش نمی‌خوادش و برای مامانش هم اضافه‌ست چه آینده‌ی قشنگی می‌تونه داشته باشه؟! منِ لعنتی اصلاً نمی‌دونم جایگاهم تو این زندگی کجا هست!
اونقدر صدام می‌لرزید که ترجیح دادم ادامه ندم. لب‌هام رو روی هم فشردم و به قطره‌ اشکی که از گوشه‌ی چشم تا چونه‌م حسش کردم توجهی نکردم.
- بی‌انصافی نکن مژده، خاله عاشق توئه! تو زندگیشی!
مامان عاشق من بود، حتی اگه برخلاف میل من تصمیم بگیره، مامان عاشق من بود حتی اگه به صورتم سیلی بزنه. حقیقتش بهتر از هر کسی می‌دونستم که چقدر دوستم داره چون هر روز این حس خوب رو با چشم‌های عسلیش بهم تقدیم می‌کرد اما با همه‌ی این‌ها نمی‌تونستم چشم روی هم بذارم و کوه مشکلات مقابلم رو نبینم!
این‌دفعه حرف‌هام مساوی شد با بغض شکسته‌م.
- هنگامه چطوری از این شهر دل بکنم؟ تهران زندگی کردن سخته! هر چی به مامان میگم یه خونه بگیریم و همین‌جا بمونیم اما قبول نمی‌کنه!
حضورش رو کنارم حس کردم و بعد دستش رو دور شونه‌هام انداخت، من رو به خودش فشرد و گفت:
- می‌فهمم مژده اما می‌دونی... گاهی قدم‌های بزرگی که توی زندگیت برمی‌داری باعث شروع اتفاقات خوب میشه، من معتقدم این قدم سنگین برات خیر میشه... تو باید بری! با وجود اخلاق مبارک خانواده‌ی پدریت، اینجا موندن بعد از طلاق برای شما صلاح نیست!
آه عمیقی از عمق قفسه سی*ن*ه‌م بیرون اومد. کی می‌دونست؟ کی تضمین‌‌ می‌کرد؟ جدا از این‌ها، من با وابستگیم به این شهر و کار و زندگیم چه کنم؟!
- مژده! جون هنگامه سخت نگیر!
من رو به‌طرف خودش برگردوند و اشک‌های صورتم رو پاک کرد. مردمک لرزون چشم‌هاش و لبی که اسیر دندون‌هاش شده بود قطعاً نشونه‌ی استرس زیاد بود. سرم رو از زیر دستش عقب کشیدم و گفتم:
- هنگامه؟ چیزی شده‌؟! حس‌ می‌کنم می‌خوای چیزی بهم بگی.
پشت چشمی برام نازک کرد و ضربه‌ای به بازوم زد.
- چشم بصیرت داره دختره!
عصبی نیم نگاهی از در شیشه‌ای به داخل خونه انداختم، کسی اطراف تراس نبود. با حرص در جوابش گفتم:
- هنگام! چی‌شده؟
خیره به چشم‌هام جدی‌تر از همیشه گفت:
- امروز که اومده بودم در خونه‌تون تا دنبالت بگردم اشکان رو دیدم، سر خیابون با ماشینش جلوی پام ترمز زد و نگهم داشت.
پلک‌هام از هم دور شد و با چشم‌های درشت شده، نگاهم رو بین اجزای صورتش چرخوندم.
- خب؟!
شونه‌ بالا انداخت.
- خب؟ آمار تو رو می‌گرفت... من که گفتم این پسره عقب نمی‌کشه! مژده از اینجا برو این اشکان بی‌خیال نمیشه! به فکر آینده‌ت باش! به هر بخشی از زندگی تکراریت که عادت کرده باشی به اشکان عادت نکرده بودی پس برو تا تموم بشه.
قدمی جلو اومد و شونه‌م زیر انگشت‌های ظریفش فشرده شد.
- حالا که مامان بابات طلاق گرفتن، قرار تو و اشکانم میره رو هوا! پس برو مژده، موندنت باعث میشه بیشتر از قبل اذیت بشی.
با حرص پام رو روی زمین کوبیدم.
- الان فقط اشکانو کم داشتم!
یک قدم جلو اومد و من رو در آغوش گرفت. دستش رو نوازش‌وار به کمرم می‌کشید و در همون حالت گفت:
- ایمان داشته باش، به آینده‌ت به اینکه همه‌چیز خوب میشه، به اینکه یک روز از تصمیم امروزت خوشحال میشی... قوی باش عزیزم و از تنها شدن نترس، وقتی بری تنهاییات تموم میشن... گاهی دوتا زن قوی‌تر از یک مرد می‌تونن باشن پس نترس و با تکیه به خاله جلو برو... من‌ می‌دونم که اتفاقات خوب میفته... باشه مژده؟
چاره‌ی دیگه‌ای داشتم؟ چطور می‌تونستم اینجا بمونم وقتی اشکان حتی یک روز هم فکر و ذهنم رو آروم نمی‌ذاشت؟ حتی وقتی جایی برای موندن نداشتیم. با همه‌ی این‌ها، چونه‌م رو روی شونه‌ش گذاشتم و با تردید زمزمه کردم:
- شاید این راه درست باشه... شاید.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,189
مدال‌ها
4
برخلاف چشم‌هایی که لبریز از اشک بود، لبخند روی لب‌هامون نقش بسته بود و برای هم دست تکون می‌دادیم. خاله فتانه و هنگامه کنار هم ایستاده بودند، انگشت‌هاشون رو خم کردند و با دست‌هاشون برای من و مامان که از پشت شیشه‌ی اتوبوس نگاهشون می‌کردیم قلب درست کردند. داشتیم از هم جدا می‌شدیم؟ کجای زندگیم به دوری از هنگامه فکر می‌کردم‌؟ حالا چطور باید روزها رو می‌گذروندم؟ وای که قلبم داشت از جا کنده می‌شد!
اتوبوس که راه افتاد، از دو عزیز زندگیم که از خانواده هم نقش پررنگ‌تری داشتند دورتر و دورتر شدیم، همین‌طور از رامسر، شهری که اونجا به دنیا اومده بودم و عجیب باهاش خو گرفته بودم. حالا کجا می‌رفتیم؟ با این ذهن پر سوال و دلی پر از آشوب‌!
- خوبی دخترم؟
سرم رو تكون داد. نگاهم رو از شیشه کثیف اتوبوس گرفتم و به مامان چشم دوختم. میون سروصدای اتوبوس، پرسیدم:
- دلت براشون تنگ نمیشه؟
- فتانه خواهرم بود و هنگامه دخترم، مگه میشه دلتنگشون نشم؟ همه این سال‌ها باهاشون زندگی کردم!... بازم می‌بینمشون فقط یکم دیرتر.
اشک حلقه زده بین عسلی چشم‌هاش قطعاً مهر تأییدی برای حرف‌هاش بود. دستش رو جلو آورد و روی گونه‌م گذاشت. همون‌جایی که دیروز از سمت دست‌های پر‌مهرش کتکی نوش جان کرده بودم. چشم‌هام رو بستم و صورتم رو به دستش تکیه دادم. این دست‌ها برای من باارزش‌تر از این حرف‌ها بود، حتی اگه کتکم می‌زد. چشم بسته گفتم:
- چی‌شد که به اینجا رسید مامان؟ چی‌شد؟
و پلک‌هام رو از هم باز کردم. دستش رو دور شونه‌م انداخت و من رو بغل گرفت. خیره به پارچه‌ی سفیدی که روی صندلی جلویی کشیده شده بود، گوش به حرف‌های مامان سپردم.
- چی بگم مامانم؟ از روزی شروع شد که پدرم با پدربزرگت شریک و رفیق شدن و تمایل به نزدیک‌تر شدن روابط داشتن، پای منی که فقط هفده سال داشتم رو وسط کشیدن تا با پسرشون ازدواج کنم! با اینکه دوتا خواهر بزرگ‌ترم مجرد بودن اما اون‌ها منو انتخاب کردن و بابام هم مخالفتی نکرد! می‌دونی مژده اون زمان خیلی مخالف نبودم چون از بابات بدم نمی‌اومد و راستش دو سال اول زندگیمون هم خیلی خوب گذشت اما زمانی که بابام ورشکست شد همه‌چیز خراب شد!‌ من شدم یک اسیر میون دست‌های پدربزرگ و پدرت و اون‌ها همه‌جوره اذیتم می‌کردن... خصوصاً وقتی که فهمیدن بچه‌دار نمیشم.
چونه‌ش رو روی سرم حس کردم. درحالي كه پشت دستم رو نوازش مي‌كرد ادامه داد:
- سخته که کسی ارزشی برات قائل نباشه، سخته که هر کی از راه برسه بهت طعنه بزنه... حتی همسرت! ولی همه‌ی خستگی‌های من زمانی رفع شد که بعد از هفت سال درمان و پیگیری، تو رو بغل گرفتم.
بغضش شکسته بود چون قطره‌ی اشک مامان به پیشونی من رسید.
- خیلی تلاش کردم ضربه نبینی مژده... خیلی تلاش کردم تو رو اذیت نکنن اما می‌دونی که من در مقابل خانواده‌ی بابات خیلی ضعیف بودم.
انگشتم رو بی‌هدف روی پارچه کشیدم و زير لب گفتم:
- پدربزرگ هیچ‌وقت منو دوست نداشت؛ عمه همیشه بهم نیش و کنایه می‌زد ولی برام اونقدرها مهم نبود؛ مامان من به رفتارشون عادت کرده بودم! اصلاً چیکار باید بکنیم تو تهران؟!
بوسه‌ای روی موهام کاشت.
- می‌دونم دخترم ولی دیگه نباید تحمل می‌کردیم!
مکث کرد و با صدای لرزونش بریده‌بریده گفت:
- پارسال... همین موقع‌ها بود که... فهمیدم... پای یکی دیگه تو زندگی پدرته.
دستم روی پارچه خشک شد، سریع خودم رو عقب کشیدم و بهت زده به مامانِ گریون نگاه کردم. دستش رو گوشه‌ی پلکش کشید و ادامه داد:
- می‌دونی مژده من هر چیزی‌ رو می‌تونستم تحمل کنم جز این مورد! نمی‌خوام بیشتر راجع بهش بگم چون اون پدرته و دوست ندارم تصویر خیلی بدی ازش داشته باشی... فقط بدون پدربزرگت هم از پدرت پشتیبانی کرد و من و تو دیگه اونجا جایی نداشتیم، ما باید از رامسر می‌رفتیم!
وقتی مامان بهم سیلی زد نشکستم، حتی وقتی بابا با همه‌ی بی‌توجهی‌هاش خوردم کرد. من الان شکستم! این حسِ تلخ از همه‌ی حس‌های بدی که تجربه کرده بودم، دردناک‌تر بود. بی‌حرف دوباره خودم رو میون آغوشش جا دادم. عطر مامان رو نفس کشیدم که گفت:
- تهران خوبه، قول میدم بهت خوش بگذره.
تهران! شهری که مامانم اونجا به دنیا اومده بود و حالا بالاخره بعد از سال‌ها دوری اجباری داشت به اونجا برمی‌گشت. چند سال بود خانواده‌ش رو ندیده بود؟ شاید پونزده سال! آخرین بار برای فوت پدرش، یک روزه رفت و برگشت و حالا من کنجکاو روزهایی بودم که نمی‌دونستم قراره چطور بگذره... .

***
حالا به تهران رسیدیم. شهري کاملاً متفاوت با رامسر! شلوغیش، خیابون‌های پرترافیکش، هواش، هیچ‌ کدوم رو دوست نداشتم! باورم نمی‌شد از این به‌ بعد قراره تا آخر عمرم اینجا زندگی کنم. از همون لحظه‌ای که پا به اینجا گذاشتیم حس غریبی بهم دست داد و دلم حسابی برای شهر سرسبز و قشنگم تنگ شد.
همون‌طور که مامان گفته بود دوتا خاله داشتم. راستش چیز زیادی ازشون به‌خاطر نداشتم چون آخرین باری که دیدمشون خیلی کوچیک بودم و طبیعتاً حافظه بلندمدتم در اون حد من رو یاری نمی‌کرد. لحظه رسیدن خواهرها به هم خیلی تاثیرگذار بود! مامان علاوه بر اینکه چندین سال از نزدیک خانواده‌ش رو ندیده بود، حتی تلفنی هم حق صحبت باهاشون رو نداشت! وقتی دیدم چقدر مامان خوشحاله و اشک شوق می‌ریزه و از ته دلش می‌خنده، فهمیدم حداقل تنها نکته‌ي مثبت تهران اومدن حال خوبه مامان هست که حال من رو هم بهتر خواهد کرد.
زهرا و زهره خاله‌های من بودند. مامان‌ من هم زیبا بود که اختلاف سنی زیادی با هم نداشتند ولی مامان ته‌تغاری بود. به همراه خاله‌ها و همسرانشون که برخورد خیلی گرمی هم با من داشتند به خونه‌شون رفتيم. یک آپارتمان سه طبقه.
مثل اینکه این‌ ساختمون رو پدربزرگ برای دخترهاش خریده بوده، این یعنی طبقه سوم مال ماست.
- مژده جون بفرما داخل خاله.
نگاهم روی صورت خاله زهرا چرخید. مشتاق و با مهربونی که از چشم‌هاش هم مشخص بود به من نگاه می‌کرد. متقابلاً لبخندی به روی خاله‌ی بزرگ زدم و از میون چهارچوب فلزی در، قدم به داخل گذاشتم. حیاطی که خیلی بزرگ بود و نمای آجریش نشون از بافت قدیمیش می‌داد اما باوجود گل‌ها و بوته‌های سبزی که داخل باغچه‌ی سمت راست حیاط کاشته شده بود می‌شد گفت که با وجود قدیمی بودن، خونه سرزنده بود. دیگه بیشتر از این به اطرافم توجهی نکردم و پشت سر مامان حرکت کردم. طبقه‌ی اول خونه‌ی خاله زهرا بود. دستش رو روی کمرم گذاشت و من رو به داخل هدایت کرد. لحظه‌ای مکث کردم و پام رو از کتونی‌های مشکی و طوسیم بیرون آوردم.
- خیلی خوش اومدی خوشگل خاله.
این‌بار به‌طرف خاله زهره که سمت چپم ایستاده بود چرخیدم و به این فکر کردم که همیشه شخصیت فردی به اسم خاله به این میزان مهربون و دوست داشتنی به نظر می‌رسه؟ لبخندِ هر چند بی‌حس و حالم رو به روی خاله زهره پاشیدم و قدم روی فرش‌های لاکی رنگ گذاشتم.
- به‌به چشم ما روشن!
صدای دختر جوان مانع کنجکاوی من شد، با قدم‌های تند خودش رو به مامان رسوند و محکم بغلش کرد. مشغول خوش و بش با مامان بود و مامان هم یک ریز صورتش رو می‌بوسید و از این می‌گفت که چقدر بزرگ شده و تغییر کرده.
- خیلی خوش اومدین.
گردنم به‌طرف صدای مردانه‌ای که از پشت سرم شنیدم، چرخید.
پسری مقابلم ایستاده بود با اختلاف قدی حدوداً یک وجب. صورتش خیلی به خاله زهرا شباهت داشت و اگه این وجه اشتراک نبود هم می‌دونستم که من فقط یک پسرخاله دارم. کلمه‌ی «سلام» کامل از دهنم بیرون نیومده بود که دست‌های محکمی دور شکمم حلقه شد.
- وای ما چرا زودتر این دخترخاله‌ی خوشگل رو ندیده بودیم؟ خیلی بدی خاله زیبا! این قبول نیست.
صدای خنده‌های افراد خونه رو از پشت سرم شنیدم. پسرخاله هم لبخند ژکوندی تحویلم داد و سرش رو خیلی ریز به نشونه‌ی تأسف به چپ و راست تکون داد. دستم رو روی دست‌های دختر گذاشتم و گره انگشت‌هاش رو باز کردم، به‌طرفش چرخیدم که با هیجان صورتم رو بوسید.
- خیلی خوش اومدی دورت بگردم،‌ من یاسمنم دختر خاله زهرا.
انرژی زیادش، لبخندم رو جون‌دارتر کرد و من هم با خوش‌رویی در جوابش گفتم:
- سلام عزیزم، ممنونم ازت... مژده هستم.
- بله مژده خانم، ما دخترخاله‌ی‌ عزیزمون رو می‌شناسیم.
پسر بود که حالا کنار یاسمن و مقابل من ایستاده بود و این حرف رو می‌زد. یاسمن نمکی خندید و دستش رو به شونه‌ی برادرش زد.
- گل گفتی آقا هومن.
حالا که هر دو کنار هم ایستاده بودند، شباهت زیادیشون حسابی به چشم می‌اومد، اونقدر که یک تای ابروم بالا رفت و نگاهم مدام بین صورت‌های مقابلم می‌چرخید. یاسمن با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
- آره ما خیلی شبیه هم هستیم ولی دوقلو نیستیم! هومن دو سال از من بزرگ‌تره.
دستم رو به شالم بند کردم و تک‌خنده‌ای کردم. چشم و ابروی خرمایی و موهایی به همون رنگ، حسابی میون پوست سفید رنگشون خودنمایی می‌کرد و می‌شد گفت که خواهر و برادر حسابی بانمک و دوست‌ داشتنی بودند.
با تشر خاله خطاب به بچه‌هاش، به‌سمت مبل‌های انتهای پذیرایی رفتیم و نشستیم. احمدآقا، شوهر خاله زهرا، سینی چای رو مقابلم گرفت که تشکر کردم و فنجون کریستال رو به دستم گرفتم. نگاهم دور تا دور خونه‌ی خاله زهرا چرخید. خونه‌ی مستطیلی شکلی که‌ انتهاش، یعنی جایی که ما نشسته بودیم مبل‌های سلطنتی شیری رنگ دایره‌وار چیده شده بود و فرش لاکی رنگ با طرح قدیمی هم بین مبل‌ها پهن شده بود. کمی جلوتر مبل‌های راحتی زرشکی رنگ قرار داشت و در نهایت هم آشپزخونه.
دلیلی که در این لحظه آرامشی برای دل پراضطرابم شده بود، انرژی و حال خوبی بود که از این خونه و آدم‌هاش دریافت کردم؛ درست مثل خونه‌ی خاله فتانه.
نیم ساعتی من و مامان با چای و شیرینی و میوه پذیرایی شدیم، خاله زهرا و بچه‌هاش در آشپزخونه مشغول بودند و انگار میز ناهار رو می‌چیدند؛ حداقل بوی خوش خورش فسنجون رو نمی‌شد انکار کرد.
دستپخت خوشمزه‌‌ی خاله زهرا میون شوخی‌ها و خنده‌های یاسمن و هومن و حتی شوهرخاله‌ها و خاله‌ها، صرف شد و من فقط شنونده بودم.
بعد از ناهار به خواست من با مامان به طبقه‌ی خودمون رفتیم تا لباس عوض کنیم. خونه‌ی ما طبقه‌ی سوم بود. از راه‌پله‌ای که با فرش‌های لاکی پوشیده شده بود گذشتیم و به در سفید رنگ طبقه‌ی سوم رسیدیم. اینجا قرار بود جایگزین زندگی قبلی ما بشه؟ جایگزین اون خونه‌ی ویلاییِ دو طبقه و بزرگ؟ نگاه پرتردیدم رو به مامان انداختم که لبخند آرومی روی صورتش نقش بست و کلید رو به‌سمت قفل در برد. ناخواسته لحظه‌ای پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و از خدا شروع روزهای خوب رو خواستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,189
مدال‌ها
4
به روی خونه‌ی جدیدمون چشم باز کردم و قدم به جلو برداشتم. تفاوت زیاد این طبقه با طبقه‌ی اول باعث تعجبم شد. پذیرایی مربعی شکلی که با مبلمان راحتی سرمه‌ای چیدمان شده بود. فرش‌های رنگ روشن به علاوه‌ی پرده‌ی سفید رنگ، باعث روشنی خونه شده بود. سمت چپ اتاق خواب‌ها قرار داشت و سمت راست هم آشپزخونه، جلوی آشپزخونه میز ناهارخوری هشت نفره‌ای قرار داشت که صندلی‌هاش یکی در میون سفید و سرمه‌ای بودند.
- مژده؟
به مامان نگاه کردم. شال مشکی رنگش دور گردنش افتاده بود و موهای بلوندش از کش رها شده بود و دور شونه‌هاش ریخته شده بود. لبخندی زد و نگاهش رو دور تا دور خونه چرخوند.
- قشنگه مگه نه؟ سلیقه‌ی خواهراست... خونه رو چیدمان کردن تا ما درگیر خرید کردن نشیم... البته که با من مشورت کرده بودن... دوستش داری؟!
نگاهم به روی گلدون آبی رنگ روی میز مربعی و نسبتاً بزرگ وسط مبل‌ها که با گل‌های ارکیده‌ی سفید و مصنوعی پر شده بود خیره موند. حسم به این خونه و زندگی بعد از این مثل همین ارکیده بود، زیبا بود اما مصنوعی بود و جون نداشت.
سعی کردم از لب‌هام شکلی مثل لبخند بسازم و سرم رو به نشونه‌ی مثبت برای مامان تکون دادم. مامان انگار دلش به همین نیمچه لبخند من خوش بود که هیجان‌زده شد و دستم رو گرفت تا به‌سمت اتاق‌ها بریم. اتاق مامان ترکیبی از طیف رنگی سبز بود. درست همون‌طور که خودش همیشه دوست داشت و اتاق من، ترکیبی از بنفش و یاسی و طوسی! اینکه این اتاق به اتاق قبلم شباهت داشت باعث خوشحالی بود؟ در حال حاضر فقط نمکی روی زخم‌های من بود اما باز هم دردهام رو گوشه‌ی دلم نگه داشتم و تلاش خودم رو کردم تا ضدحالی برای مامان نباشم.
تخت یک نفره‌ای که زیر پنجره قرار داشت. یک میز آرایش و یک میز مطالعه. کمد دیواری هم روبه‌روی تخت قرار داشت و باز هم ارکیده‌! ارکیده‌های بنفش رنگی که در گلدون طوسی رنگ، روی میز مطالعه قرار گرفته بود.
- امیدوارم اینجا رو دوست داشته باشی. چون افراد این خونه ما رو از ته‌ دل دوست دارن و برای خوشحال بودنمون تلاش می‌کنن.
جلو رفتم و در آغوش مامان فرو رفتم. در حقیقت من دلم برای این مادر و دختری که یک عمر جدای از همه سختی‌ها در رفاه کامل زندگی کرده بودند و حالا از این به بعد باید این زندگی رو خودشون می‌ساختند می‌سوخت؛ اما چاره چی بود؟ باید از این به بعد به این شکل روزها رو می‌گذروندیم... .
شاید اگه من هم خواهر می‌داشتم، برای رسیدن و بودن در کنارش به این اندازه هیجان داشتم. البته نیاز به داشتن خواهر نبود، همین الان هم دلم از دوری هنگامه پرپر بود! مامان بین خاله زهرا و خاله زهره نشسته بود و گرم صحبت بودند. این همه سال دوری، حرف زیادی برای این سه خواهر به‌‌جا گذاشته بود. از وقتی که فهمیدم شغل خاله زهرا با مامان یکی هست ذره‌ای دلم گرم شد. مامان و خاله فتانه توی رامسر یک سالن زیبایی داشتند. مامان حرفه‌ی اصلیش شنیون بود؛ علاوه بر اون هنرجو هم داشتند و حسابی در کار خودشون پیشرفت کرده بودند. حالا انگار خاله زهرا هم سالن زیبایی داره. مطمئنم به اندازه‌ی سالن خاله فتانه و مامان سرشناس نیست اما همین که مامان می‌تونست مشغول به کار بشه برام خوشحال‌کننده بود چون مامان اصلاً آدم خونه‌نشینی نبود. خاله زهره برخلاف دو خواهر دیگه‌ش معلم بود و این‌طور که متوجه شدم تا یکی دو سال بعد بازنشسته میشه.
و من! قرار بود چه کنم؟ دستم رو به موی بافته شده‌ای که از روی شونه‌ی چپم آویزون شده بود بند کردم و غرق دنیای پر استرسِ فکر و خیالم شدم که به سرفه افتادم. سعی کردم مانع شدت سرفه‌هام بشم و با کف دستم قفسه‌ی سی*ن*ه‌م که به سوزش افتاده بود رو ماساژ دادم، خودکشی توی دریا خیلی عوارض داره، باید یادم بمونه!
- یکم آب بخور.
به یاسمن که حالا کنارم نشسته بود نگاه کردم، از خدا خواسته لیوان رو از دستش گرفتم و جرعه‌ای از آب خنک رو خوردم. نگاهم رو به‌سمتش چرخوندم که با خنده گفت:
- حالت خوبه؟ سرخ شدی!
آروم به نشونه‌ی مثبت پلک زدم که به مبل تکیه زد و پای چپش رو روی پای راستش انداخت و با کنجکاوی پرسید:
- خُب مژده‌ جون، نظرت چیه یکم بیشتر با هم آشنا بشیم؟
الان دلم می‌خواست به اتاق جدیدم برم و در سکوت استراحت کنم اما انگار چاره‌ای نبود و باید به سوالات این دخترخاله‌ی کنجکاو پاسخ بدم. چیزی نگفتم که با لحن صمیمی و مهربونش ادامه داد:
- ما همیشه با هم زندگی کردیم، ما و خاله اینا، برای همین خیلی با هم راحتیم و برای هم مثل یک خونواده می‌مونیم.
هومن از بین شوهرخاله‌ها بلند شد و حالا کنار یاسمن نشست، نگاهش رو بینمون چرخوند که یاسی نگاه چپی بهش انداخت و ادامه داد:
- خودتو رسوندی آقا هومن؟ داشتم استارت مراسم معارفه رو می‌زدم.
هومن ابرویی بالا انداخت و تیشرت آبی رنگش رو صاف کرد و گفت:
- پس بذار اونی که بزرگ‌تره شروع کنه.
نگاهش رو به من انداخت و ادامه داد:
- من هومن هستم، ۲۹ ساله، فارغ‌التحصیل رشته‌ی معماری.
لحن بامزه‌ش باعث شد آهسته بخندم که یاسمن گفت:
- بنده یاسمن،‌ ملقب به یاسی... ۲۷ سالمه و فارغ‌التحصیل رشته‌ی معماری!
فکر کنم درشت شدن چشم‌هام برای نشون دادن تعجبم کافی بود، صدای خنده‌ی بچه‌ها بالا رفت و یاسمن برام توضیح داد که بعد از سربازی هومن هر دو با هم وارد دانشگاه شدند و در نهایت الان در یک شرکت مشغول به کارند و من حیرون بودم از وابستگی و حس خوبی که بین این خواهر و برادر در جریان بود که در خونه با شدت باز شد و دختری با قدم‌های تند خودش رو به مامان رسوند. شنیده بودم که خاله زهره یک دختر داره و قطعاً این دختر با شور و ذوقی که حالا بدون مکث و نفس کشیدن تندتند قربون صدقه‌ی مامان می‌رفت، خودش بود! مانتوی اسپرت کوتاه مشکی رنگی به تن داشت با جین آبی تیره و مقنعه‌ی سرش نشون از این بود که یا سرکار بوده یا دانشگاه.
- این خانم پیش‌فعالی که می‌بینی روناک خانم هستن، یدونه بچه‌ی خاله زهره.
گوشه‌ی لبم رو به دندون گرفتم. روناک بالاخره از مامان دل کند و مقابل من ایستاد. دستم رو به دست گرفت و با لبخند عمیقی که دندون‌های سفید و مرتبش رو به رخ می‌کشید گفت:
- سلام دخترِ خاله‌ زیبا، خیلی خوش‌ اومدی.
و فشاری به دستم وارد کرد و من رو به جلو کشید، بغلم کرد و بوسه‌ای روی گونه‌م کاشت و من مثل یک عروسک مقابلش ایستاده بودم و هر کاری که اون می‌کرد رو انجام می‌دادم. دست خودم نبود! قطعاً با چند ساعت هم‌صحبتی نمی‌تونستم مثل خودشون گرم و صمیمی برخورد کنم اما تلاش می‌کردم تا خدایی نکرده باعث ناراحتیشون نشم.
این‌بار با سردردی که کم‌کم خودش رو میون رگ‌های پیشونیم نشون می‌داد، نشستم و مجبوراً به سروصدای تموم نشدنی که توی چهاردیواری خونه‌ی خاله پیچیده بود گوش می‌دادم. اونقدر صداها برای من مبهم بود که متوجه کلمات نمی‌شدم، فقط صدا می‌شنیدم. من دو روز پیش با پدر و مادرم یک دعوای حسابی کردم و بعدش هم از کارم اخراج شدم، چند ساعت بعدش به قصد خودکشی به دریا رفتم و در نهایت آواره و دست از پا درازتر به خونه برگشتم، وسایلم رو جمع کردم و بعد از گذروندن حدوداً پنج ساعتی در اتوبوس به شهر جدیدی رسیدم که انگار قراره تا آخر عمر اینجا بمونم! حقیقتش نمی‌دونم در این لحظه چطور با خونسردی روی مبل نشسته‌م و از دمنوش‌های قرمز و خوش‌عطر و بوی خاله زهرا می‌خورم و به حرف‌های یاسمن گوش میدم! من الان باید زیر سِرم باشم و داروی تقویتی دریافت کنم! به علاوه‌ی ساعت‌های زیادی خواب... .
بعد از شام باز هم دور هم نشسته بودیم و همه گرم صحبت بودند. روناک با چهره‌ای فوق‌العاده جذاب، خوش‌هیکل و موهای لختی که بالای سرش دم اسبی بسته شده بود کنارم نشسته بود و به همراه یاسی سعی در برقراری ارتباط با من بودند.
- خوبه دیگه! حالا ته‌تغاری خونه‌مون شد مژده!
لبخندی در جواب روناک زدم. این‌طور که گفتند روناک یک سالی از یاسمن بزر‌گ‌تر و از هومن کوچیک‌تر بود، یعنی ۲۸ سالش بود و مشغول ادامه تحصیل در مقطع ارشد رشته‌ی مترجمی زبان بود.
- حالا وقتشه مژده یکم از خودش بگه... زیبا تو دیگه بسه حرفی نزن!
حرف بامزه‌ی خاله زهره باعث خنده‌ی همه شد. برام جالب بود که شوخی و شیطنت توی این خونه سن و سال نمی‌شناخت. مامان که با خاله‌ها روی کاناپه سه نفره‌ای کنار هم نشسته بودند، دستش رو سمت من گرفت و گفت:
- دختر خوشگلم رو می‌بینین چقدر خانم و بزرگ شده؟ مژده دست راستِ منه! اصلاً نمی‌تونم بدون مژده زندگی کنم.
مثل همیشه دلم با حرف‌های پر از عشق مامان که کمی هم بوی درد می‌داد، لرزید.
خاله زهرا درحالی که تیکه‌ای سیب به دهنش می‌ذاشت نگاه قشنگی به من انداخت و خطاب به مامان گفت:
- خوب دخترتو بزرگ کردی... مثل ماه می‌مونه، قربونت برم خاله.
با خجالت تشکر کردم و انگشتم رو دور دنباله‌ی دسته موی بافته شده‌م حلقه کردم که شوهر خاله زهرا، احمدآقا پرسید:
- توی رامسر مشغول به کار بودی مژده جان؟
سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم.
- بله، من توی یک آموزشگاه کنکور تدریس و مشاوره داشتم.
- دانشگاه هم رفتی؟
با شنیدن صدای هومن و سوالی که ازم پرسید، کم‌کم لبخندم محو شد. نگاهم از روی احمدآقا به‌طرف هومن چرخید که حالا اسیر چشم‌غره‌های خواهر و مادرش شده بود.
دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- ببخشید آخه از شرایط شهرستان خبر ندارم، کنجکاو شدم بدونم.
دستم از موهام جدا شد و حالا ابروهام هم به بالا حرکت کردند و نگاه خیره و تیزم همچنان روی صورت هومن که رفته‌رفته رنگ پریده می‌شد خیره موند. شهرستان چه فرقی می‌کرد؟ مگه دنیا متعلق به این شهر بزرگ و آدم‌هاش بود؟ چه تلخ! ما فامیل بودیم اما از شرایط هم ذره‌ای آگاهی نداشتیم. این‌دفعه برعکس خیلی وقت‌ها سرم رو بالا گرفتم و با لحنی محکم و سرشار از اعتماد به نفس گفتم:
- من پزشکم.
در یک لحظه سنگینی نگاه حیرت‌زده‌ی همه رو روی خودم حس کردم. خاله زهره بود که سکوت بینمون رو شکوند.
- عزیزدلم بهت افتخار می‌کنم.
حسین‌آقا که دست‌هاش رو روی دسته‌های مبل گذاشته بود و لم داده بود، از پشت شیشه‌های مربعی عینکش نگاهم کرد و گفت:
- احسنت دختر گلم... درست رو تموم کردی؟!
آروم پلک زدم.
- بله، حدوداً شش ماه پیش بود که طرحم به پایان رسید.
- آخه سنی نداره که!
گردنم به‌طرف هومن چرخید که انگار امشب من مورد هدفش قرار گرفته بودم اما تیرهاش بهم اصابت نمی‌کرد!
- جهشی درس خوندم.
لبخند خجولی زد و سرش رو پایین انداخت.
- پس چرا گفتی آموزشگاه؟ من رو به اشتباه انداختی دختر خوب.
چیزی نگفتم که مامان به‌جای من جواب هومن رو داد.
- مژده سالی که کنکور داد بهترین رتبه رو توی شهرمون داشت، رتبه کنکورش هفده بود. از همون سال اول یه آموزشگاه کنکور ازش درخواست کردن که اونجا به بچه‌های کنکوری آموزش و مشاوره بده و دخترم در کنار دانشگاهش آموزشگاه هم می‌رفت.
احمدآقا با افتخار نگاهم كرد.
- بسيار عالي، چقدر دختر فعالي هستي، چه خوب كه آموزشگاه هم تدريس مي‌كني، مطب نداشتي عمو جون؟
این‌بار سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- فرصتي پيش نيومد، من هم کار در کنار بچه‌ها رو دوست دارم و این کار رو از زمان دانشجوییم شروع کرده بودم... که فعلاً همه‌چیز متوقف شد.
و نفس عمیقی کشیدم. یادآوری اون روزها زیاد به مذاقم خوش نمی‌اومد، ترجیح می‌دادم زودتر بحث بیوگرافی من به پایان برسه، حتی اگه با پیشنهاد رفتن به خونه‌ی خودمون و استراحت کردن باشه... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,189
مدال‌ها
4
از پهلوی راست به پهلوی چپ چرخیدم، پلک‌های بازی که انگار قصد روی هم افتادن نداشت اجازه خوابیدن رو از من گرفته بود و حالا من بودم و تاریکی اتاقی که مال من بود اما حتی روی تختش نمی‌تونستم بخوابم! نگاهم رو به بالای سرم چرخوندم و برای بار هزارم از پرده‌ای که ثابت و بی‌حرکت مونده بود مطمئن شدم که پنجره بسته‌ست. من ترسو نبودم، فقط توی هر محیطی نمی‌تونستم راحت و بی‌دغدغه بخوابم. پتو رو کنار زدم و از روی تخت پایین اومدم. به‌طرف دیواری که کلید‌های برق اونجا قرار گرفته بود رفتم و با فشردن کلید دوم، دیوارکوب روشن شد. نور بنفشش، انرژی فضا رو بهتر کرد و من از اینکه خاله‌ها حتی به نور دیوارکوب هم توجه کرده بودند، حس خوبی گرفتم. چمدون گوشه‌ی دیوار و پایین تخت قرار گرفته بود. شاید الان وقت خوبی برای جابه‌جا کردن وسیله‌هام باشه. جلوی چمدون نشستم و زیپش رو باز کردم. یکی‌یکی لباس‌ها رو بیرون کشیدم، مانتوها رو آویزون کردم و تیشرت و شلوارها رو توی کشو‌های زیر کمد دیواری قرار دادم. بعد از مرتب کردن لباس‌ها به سراغ وسایل متفرقه‌م رفتم و اون‌ها رو روی میز گذاشتم تا سر فرصت دنبال جای مناسب بگردم. فقط موند قاب عکس‌ها. دوتا قاب عکس مستطیلی با حاشیه سفید رنگی که با خودم آورده بودم رو روی میز مطالعه گذاشتم. توی یکیش من و مامان دست دور گردن هم انداخته بودیم و میون طبیعت بکر رامسر با زمینه‌ی کوه‌های سرسبز ایستاده بودیم و می‌خندیدیم. عکس بعدی هم چهارتایی بود، من و مامان و هنگامه و خاله فتانه در سفری که به کیش داشتیم. نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که اصلاً من عکسی از بابا دارم‌؟ شاید توی آلبومم باشه... آلبوم!
سریع به‌سمت وسایلی که روی میز گذاشته بودم رفتم و آلبومم رو از بین کتاب‌هام بیرون کشیدم. صفحه‌هاش رو تندتند ورق زدم تا به عکس مادرجون رسیدم، خدای من! مادرجون تنها عضو خانواده‌ی پدریم بود که من و مامان رو خیلی دوست داشت اما به‌خاطر ترس از پدربزرگم و حکومت مردسالاری که در خونه وجود داشت، جرأت نمی‌کرد چیزی بگه. دستم رو روی عکس کشیدم و به چهره‌ی دلنشین مادرجون چشم دوختم. موهای سفید قشنگش دور صورتش رو قاب گرفته بود،‌ من بالای سرش ایستاده بودم و صورتم رو به صورت پر چین و چروکش چسبونده بودم. دیدار من و مادرجون محدود به زمان‌هایی می‌شد که آقاجون یا عمه اونجا نبودند چون حضورشون فقط حالِ دل ما رو خراب می‌کرد. چشم‌های مادرجونم توی عکس هم اشکی بود، مثل همیشه و من چطور یادم رفته بود از پاره‌ی تنم خداحافظی کنم؟!

***
- شکر می‌‌ریزی؟
نگاه خیره‌ و بی‌هدفم رو از روی پنیر برداشتم و به مامان نگاه کردم، سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم و از نگرانی که توی چشم‌های مامان دودو می‌زد هم گذشتم. شکرپاش رو از دستش گرفتم، می‌دونستم که بدنم به این شیرینی احتیاج داره. کمی بیشتر از همیشه، شکر داخل لیوان چای ریختم. با قاشق چای‌خوری مشغول هم زدنش شدم و حالا به سطح چای که می‌چرخید خیره شدم. افکار پریشون هم در ذهن من همین‌طوری می‌چرخید، انگار یکی بالای سرم ایستاده بودم و افکارم رو هم می‌زد.
- گریه کردی؟
سوال خوبی بود! چشم‌های پف کرده‌م هم گویای گریه‌های دیشب بود. لیوان رو مقابل صورتم گرفتم.
- مژده؟! باید سعی کنی از اون حال و هوا دربیای.
جرعه‌ای چای شیرین خوردم و زیر لب گفتم:
- به این زودی؟!
- دیر و زود نداره، هر چی زودتر بهتر.
لیوان رو روی میز گذاشتم و حواسم نبود که حرصم رو دارم روی اون جسم شیشه‌ای بیچاره خالی می‌کنم؛ صدای بلندی ایجاد شد. چشم‌هام رو روی هم فشردم و در تلاش برای نشکستن بغضم، زمزمه کردم:
- مامان چرا یادم ننداختی از مادرجون خداحافظی کنم؟!
خشکش زد. لیوان دستش رو روی میز گذاشت و بدون پلک زدن به من خیره شد. مامان هم به اندازه‌ی من مادرجون رو دوست داشت و فکر کنم حالا به همون حسی رسید که دیشب من رو اونقدر درگیر خودش کرد که تا نزدیکی صبح خوابم نبرد. نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:
- خیلی ناراحتم، حتماً اون‌ هم از دست من ناراحت شده!
اخم ریزی روی پیشونی مامان نشست، دستش به‌سمت چاقو رفت تا قسمتی از پنیر رو برش بده و در همون حالت گفت:
- عیب نداره مامان جان در اولین فرصت بهش زنگ می‌زنی... منم زنگ می‌زنم.
سرم رو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم، مامان هم به فكر فرو رفته بود، طوری که صدای در خونه رو متوجه نشد. از پشت میز بلند شدم، در رو باز کردم؛ خاله زهرا بود، اومد داخل و صورتم رو بوسید.
- خاله جون مامانت کو؟ قرار بود بریم سالن.
- توی آشپزخونه.
خاله درحالی که مامان رو صدا می‌زد به‌سمت آشپزخونه رفت، واقعاً این خونه اونقدر بزرگ نبود که برای اعلام حضور نیاز به این سروصدا باشه! شونه‌ای بالا انداختم و موبايلم رو از روی میز برداشتم، خودم رو روی مبل انداختم و وارد قسمت تماس‌ها شدم که روش عدد هفت با رنگ قرمز نوشته شده بود. چندتا تماس از هنگامه داشتم و کلی هم پیام از بچه‌های آموزشگاه. اینکه بچه‌هام رو یک ماه مونده به کنکور رها کنم تقریباً کار ظالمانه‌ای محسوب می‌شد؛ لعنت به من و این زندگی! پاهام رو بالا کشیدم و روی مبل چهارزانو زدم و مشغول پیام نوشتن برای تک‌تک دخترهای قشنگم شدم که روزهای سختی رو می‌گذروندند.
- من دارم با زهرا میرم.
با صداي مامان به خودم اومدم و چشم از صفحه موبايل گرفتم.
- به‌ سلامت.
خاله‌ زهرا گره روسری زردش رو محکم‌تر کرد و با مهربونی گفت؛
- مژده‌ جان بچه‌ها سرکارن اما چون پنج‌شنبه‌ست زودتر میان؛ روناک هم امروز فقط یک کلاس داشت و تا نیم ساعت دیگه می‌رسه خونه، وقتی اومد برو پیشش تا تنها نباشی.
لبخندي به خاله‌ زهرا‌ي عزیز زدم.
- چشم خاله‌ جان ممنونم... موفق باشین.
مامان نگاه نگرانش رو ازم گرفت و با خاله از خونه بیرون رفتند. مجدد سرم رو خم کردم و با انگشت‌های شستم تندتند مشغول تایپ کردن شدم و در نهایت به هنگامه زنگ زدم، خیلی زود جوابم رو داد اما با هیاهوی همیشگی مخصوص به خودش!
- مژده! نبینم رفتی تهران دیگه جواب تماس‌های منو ندی ها! وگرنه پا میشم میام و از وسط ج... .
با خنده صحبتش رو قطع کردم.
- هنگامه! از دست تو.
صدای خنده‌هاش توی گوشم پیچید و من به این فکر کردم که از این به بعد سهم من از این خنده‌های انرژی‌بخش فقط دقایقی در روز بود که اون هم باید از پشت تلفن شنیده می‌شد. حال و احوال کردیم و قبل از اینکه کنجکاوی کنه، مشغول تعریف از خاله‌ها و خانواده‌هاشون شدم. اصولاً من و هنگامه شنونده‌ی خاطرات روزمره‌ی همدیگه بودیم.
- خیلی خوبن اما اصلاً از حرف هومن خوشم نیومد!
لحظه‌ای مکث کرد و در جواب منی که از برداشت اشتباه هومن ناراحت شده بودم گفت:
- عزیزم! بهشون یکم حق بده! آخه تو ساکت بودی و چیزی از خودت نمی‌گفتی، خب اونا هم اشتباه برداشت کردن... سوءتفاهم پیش میاد اما سعی کن از اول ذهنت رو درگیر این حواشی نکنی تا بهت خوش بگذره چون اینطور که فهمیدم خاله‌هات خیلی خوب و باحالن و قطعاً روزهای خوبی در پیش داری.
قاطع و محکم می‌گفت که روزهای خوبی در پیش دارم اما من یک لحظه هم نمی‌تونستم با این اطمینان از روزهای گنگ آینده‌ی سرنوشتی حرف بزنم که تا الان هم سرتاسر سوپرایز و تلخی برای من بوده. بی‌خیال گله از هومن، گفتم:
- باشه... ولی هنگامه خیلی ناراحتم که با مادرجون خداحافظی نکردم.
- نگران نباش، خودم یه روز دزدکی میرم پیشش و بهت زنگ می‌زنم تا باهاش صحبت کنی.
زانوهام رو توی بغلم گرفتم و ازش تشکر کردم. همیشه همین بود، هرجایی که کمک لازم داشتم هنگامه کنارم بود. تماس یک ساعتی ما به پایان رسید چون هنگامه باید برای رفتن به شیفت بیمارستان آماده می‌شد؛ هنگامه پرستار بود‌. با کلی آه و دلتنگی موبایلم رو کنارم گذاشتم و خیره به ارکیده‌های مصنوعی روی میز، گیج‌تر از همیشه به روزهایی که گذشت فکر کردم. اگه خودکشی من نتیجه‌بخش بود، الان چه به روز مامان اومده بود؟ می‌تونست به تهران بیاد و زندگی جدیدش رو شروع کنه؟ می‌تونست با آرامش صبحانه بخوره و با خاله زهرا به سالن بره؟ مامان! من تمام زندگیم به حال مامان فکر می‌کردم همون‌طور که فکر و ذهن اون من بودم؛ ما نتونستیم برای خودمون زندگیم کنیم، ما برای هم زندگی کردیم.
با تقه‌ای که به در خورد از جا پریدم. برای یک لحظه گیج به اطرافم نگاه کردم و دوباره که صدای تقه زدن به در رو شنیدم، از روی مبل بلند شدم تا در رو باز کنم. روناک بود. که با تیشرت و شلوار نارنجی رنگ، روبه‌روم ایستاده بود و لبخند به لب نگاهم می‌کرد. سلام کردم‌.
- سلام مژده جون خوبی؟
کمی از جلوی در کنار رفتم و به داخل اشاره کردم.
- قربونت، بفرمایین.
دستش رو جلوم تکون داد و گفت:
- نه خوشگله، تو بیا بریم پایین تا جفتمون از تنهایی دربیایم.
روناک نمی‌دونست که در حال حاضر ترجیح میدم در تنهایی و سکوت به نقطه‌ای نامعلوم زل بزنم و زندگیم رو زیر و رو کنم. دستی به موهای پریشونم کشیدم و گفتم:
- مرسی عزیزم، باید برم دوش بگیرم.
لبخندش باعث شد کنار چشم‌هاش چین بیفته.
- باشه پس برای ناهار بیا.
انگشت‌هام رو دور دستگیره‌ی در چرخوندم و با کمی حس معذب بودن گفتم:
- مامان اینا تا اون موقع میان‌؟
روناک برخلاف من خیلی راحت صحبت می‌کرد، انگار که سال‌هاست با هم آشنا هستیم. سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- راستش خاله‌ اینا امروز خیلی سرشون شلوغه، آخر هفته‌ها خیلی کار دارن و گفت ممکنه نیان ولی مامانم هست و ناهار خونه‌ی ماییم.
یک تای ابروم رو بالا انداختم و باز هم ساز مخالفتم رو در مقابل حرف‌های روناک زدم.
- آها، پس من همین‌جا یه چیزی درست می‌کنم می‌خورم، مزاحم نمیشم.
لبخندش محو شد و تعجب میون نگاهش پیچید. با دست راستش ضربه‌ای به پشت دست چپش زد و گوشه‌ی لبش رو به دندون گرفت:
- دختر دیگه از این حرف‌ها نزنی‌ ها! اینجا این خانواده و اون خانواده نداریم هممون یکی هستیم! پس برو حمام و کاراتو بکن و برای ناهار بیا پیش من و مامان... باشه خوشگل خانم؟
و لب‌هاش رو غنچه کرد و روی هوا برام بوس فرستاد و پله‌ها رو با قدم‌‌های تند پایین رفت. عجب... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,189
مدال‌ها
4
***
من بودم و موج‌‌هایی که قصد داشت همه‌ی جونم رو به دست بگیره تا اختیارم رو از دست بدم و تمام و کمال اسیرش بشم، اما انگار ناامیدترین آدم هم که باشی همیشه برای حفظ جونت دست و پا می‌زنی. نفس‌های بلند می‌کشیدم و دست و پاهام رو محکم تکون می‌دادم، اگه حتی ذره‌ای جلو می‌رفتم، دوباره با قدرت موج به زیر آب می‌رفتم. دهنم باز بود و با تمام توان جیغ می‌کشیدم اما صدایی از حنجره‌م بیرون نمی‌رفت. سرم رو بالا کشیدم و سعی کردم میون بالا پایین رفتن بین آب، اطرافم رو نگاه کنم. فقط سیاهی بود و صدای موج‌های پرخروش دریا اونقدر ترسناک به گوشم می‌رسید که از ترس داشتم پس میفتادم.
دستی به‌طرفم دراز شد‌. همه وجودم رو جلو کشیدم تا انگشت‌هام دستش رو لمس کنه. چهره‌ش دیده نمی‌شد فقط سیاهی می‌دیدم. همین که دستم رو بین دستش گرفت، لبخند بی‌جونی روی لب‌هام نشست اما در لحظه من رو رها کرد و من به اعماق دریا پرتاب شدم... .
پلک‌هام رو باشدت باز کردم. چشم‌هام رو در حدقه چرخوندم و به اطرافم نگاه کردم، توی اتاقم بودم! بدن منقبض شده‌م به حالت عادی برگشت و روتختی که اسیر مشت محکمم شده بود رو رها کردم. نفسی از سر راحتی کشیدم و نفس‌زنان روی تخت نشستم. خدای من! این جه کابوسی بود‌؟ به دیوار تکیه زدم و زانوهام رو توی بغلم گرفتم و پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. اگه نجاتم نمی‌داد، اگه من رو از دریا بیرون نمی‌کشید، الان زنده نبودم و راحت می‌شدم!
قطره‌ی اشکی که از گوشه‌ی چشمم تا چونه‌م پایین رفت رو حس کردم. کلافه پشت دستم رو به صورتم کشیدم و از روی تخت بلند شدم. دستم رو به یقه‌ی لباسم گرفتم و کمی تکونش دادم. اونقدر عرق‌زده شده بودم‌ که لباسم بهم چسبیده بود، پس بی‌فکر اضافه به‌سمت حموم رفتم‌.
بعد از دوش پانزده‌ دقیقه‌ای، موهام رو خشک کردم و بافتم. نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم، هفت صبح بود. پوفی کشیدم و به‌سمت پنجره رفتم. پرده‌ها رو کنار زدم و پنجره رو کامل باز کردم. سرم رو بیرون بردم و از دیدن منظره‌ی روبه‌روم که چیزی جز خونه‌های بلند و کوتاه نبود، ابروهام درهم رفت. دلم هوای خونه‌مون رو کرد.
باز هم خدا رو شکر کردم که الان صبح جمعه‌ست و کوچه نسبتاً خلوت و هوا هم تمیز بود! حتی صدای کر کننده‌ی ماشین‌ها هم کمتر از قبل شنیده می‌شد و این باارزش بود.
- مژده؟
تکون محسوسی خوردم و با تعجب نگاهم رو اطرافم چرخوندم. دوباره صدا به گوشم رسید و این‌بار با دقت بیشتری بهش گوش دادم، سرم رو پایین انداختم و هومن رو دیدم که وسط حیاط ایستاده بود، با لباس ورزشی و گرمکن. لبخندی به روم زد و دستش رو تکون داد.
- صبح بخیر، بیا پایین.
فقط سری تکون دادم و بدنم رو از بین چهارچوب پنجره عقب کشیدم. پنجره رو بستم و به‌طرف کمد رفتم. شال نخی صورتی رنگ که بی‌هدف از بین شال‌های آویزون شده‌ی داخل کمد، بیرون کشیده بودم رو روی شونه‌هام انداختم و بی‌سروصدا از خونه بیرون رفتم.
هومن لب باغچه‌ای که با بوته‌های سبز گل‌های شب‌بو پر شده بود نشسته بود. با شنیدن صدای من، نگاهش به‌سمتم چرخید.
- سلام صبح بخیر.
- صبح شما هم بخیر، حالت خوبه؟ حسابی سحرخیزی خانم دکتر.
فقط نیمچه لبخندی تحویلش دادم و با کمی فاصله لبه‌ی سنگی باغچه‌ نشستم و پرسیدم:
- صبح جمعه رفتی پیاده‌روی؟
آفتاب نصف صورتش رو پوشونده بود و چشم‌هاش رو روشن‌تر از قبل نشون می‌داد. باز هم لبخندش رو به روم پاشید.
-‌ من عاشق پیاده‌روی اول صبحم، صبح‌های جمعه رو از دست نمیدم... به‌خاطر سکوت و آرامشی که هست.
- چه عالی!
و موهای کنار صورتم رو پشت گوشم زدم که گفت:
- برم چای بیارم؟ فکر کنم بابا کتری رو روشن کرده، اینجا خیلی می‌چسبه!
با تکون دادن سرم، موافقتم رو اعلام کردم و هومن با قدم‌های بلند به‌سمت خونه رفت. نگاهم رو دور حیاط جمع‌و‌جور خونه انداختم. سمت راست، باغچه‌ی باریکی سرتاسر طول دیوار قرار داشت و سرسبز و پر گل بود. چشم‌هام رو بستم و هوا رو نفس کشیدم و باز هم ناخودآگاه یاد خونه‌ی قبلی پشت صفحه‌ی تاریک پلک‌هام رنگ گرفت و باز نفسم تبدیل به آه و حسرت شد. اون خونه گرما نداشت! اما چون از بچگی اونجا بزرگ شده بودم، خیلی بهش وابسته شده بودم، خیلی زیاد! نه فقط به خونه بلکه به شهر سرسبزمم دلبسته بودم و الان... الان کجا بودم؟ چرا همه‌چیز انقدر سریع عوض شد؟!
- این هم چای خوش‌عطر خاله زهرا!
پلک‌هام رو باز کردم، سینی پلاستیکی سفید رنگ رو بین من و خودش گذاشت. دوتا استکان چای به‌علاوه‌ی شکلات، قند و توت خشک و خرما و چندتا بیسکوییتی که سطحش پر از کنجد بود.
-‌ ممنون هومن جان.
و استکان رو به دست گرفتم.
- نظرت راجع‌به خونه چیه؟
نگاهش کردم و صادقانه در جواب چشم‌های منتظرش گفتم:
- خوبه، صمیمی و گرمه.
لبخندش عمیق‌تر شد و چشمک ریزی زد. استکان رو نزدیک دهنش گرفت.
- تا دلت بخواد! اینجا بهمون خیلی خوش می‌گذره... از رامسر بگو.
جرعه‌ای از چای که هنوز داغ بود نوشیدم و لب‌هام رو روی هم فشردم، از رامسر؟
- رامسر... خب برای من که بهشت بود، بعد از تموم شدن طرحم کارم رو توی آموزشگاه ادامه دادم چون کنکور بچه‌هام نزدیکه.
با اخم ریزی که ناشی از دقت و توجه به حرف‌هام روی پیشونیش نقش بسته بود، سرش رو تکون داد و جدی‌تر از قبل پرسید:
- چرا تدریس رو دوست داری که به پزشکی ترجیح دادی؟!
یک تای ابروم بالا رفت و گفتم:
- معلومه که به پزشکی ترجیح ندادم! من نُه ساله تدریس می‌کنم و کار کردن با بچه‌های کنکوری رو خیلی دوست دارم، در کنار پزشک بودنم این کار رو انجام می‌دادم.
هومن که انگار هنوز کنجکاو نحوه زندگی من بود، با چشم‌هایی که به‌خاطر نور آفتاب کمی باریک شده بودند، قهوه‌ای براق نگاهش رو به نگاهم دوخت و گفت:
- حتماً به ادامه تحصیلت هم فکر کن.
و بیسکوییت دیگه‌ای به دهنش گذاشت. دستم دور لیوان ولرم چای حلقه شد و به این فکر کردم که چطور بعد از دو روز آشنایی من رو نصیحت می‌کنه؟ قبل اینکه به دل بگیرم و ابروهایی که تمایل داشتند درهم گره بخورند رو همراهی کنم، حرف‌های هنگامه رو به یاد آوردم و سعی کردم حرف‌های پسرخاله رو زیاد جدی نگیرم و ناراحت نشم! پس نیم نگاهی بهش انداختم که با اشتها مشغول خوردن تنقلات بود، پرسیدم:
- شما چيكار مي‌كني؟
خرمایی به دهن گذاشتم و هومن با شنیدن سوال من لبخند کم‌رنگی روی صورتش نشوند.
- من توی شرکتی کار می‌کنم که متعلق به استاد دوران کارشناسیم هست، راستش دوران دانشگاه برای من و یاسی ثمرات خوبی داشت، هم با آدم‌های حرفه‌ای و خوبی آشنا شدیم و هم دوستای خوبی پیدا کردیم... همه در کنار هم مشغول به کاریم.
سعی کردم ذهنم رو از خاطرات دوران دانشگاهم دور کنم و زیاد غرق گذشته‌های پر از چالشم نشم. با لبخند فقط در جوابش سرم رو تکون دادم و بعد لیوانی که حالا خالی بود رو داخل سینی گذاشتم، موهای مزاحم کنار صورتم رو به پشت گوشم فرستادم و گفتم:
- ممنون هومن جان، خیلی چسبید، من میرم بالا.
و از لبه‌ی سکو بلند شدم. هومن دست‌هاش رو به هم زد و از جا بلند شد و با لبخند عمیقی گفت:
- هم‌صحبتی با شما شیرین بود دخترخاله! مامان اینا احتمالاً تا یک ساعت دیگه بیدار بشن، ما صبحانه رو جمعه‌ها دور هم می‌خوریم پس با خاله زیبا بیاین پایین.
شال صورتی رو بین مشتم گرفتم؛ صبحانه‌ی صبح‌های جمعه باید دور هم خورده بشه؟ جالبه... !
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین