جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Bloodreina با نام [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,394 بازدید, 22 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Bloodreina
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Bloodreina
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
338
مدال‌ها
2
ماگ خالی قهوه رو گذاشت کنار دستم و لپ‌تاپ رو کمی چرخوند سمت خودش تا برام توضیح بده.
- ببین. ما اول نشستیم طبق جزئیات نقشه‌ی توی قول‌نامه، محوطه رو مرزبندی کردیم. بعد از روی همون مرزبندی، دوباره UTM رو کشیدیم. کاملاً مطابق قول‌نامه از آب دراومد. این خیلی راحت ادعای نریمان رو در مورد ایراد داشتن قول‌نامه‌ها و مطابق نبودنشون با محدوده‌ی واقعی ملک رد می‌کنه. دیگه مشکل قانونی نمی‌مونه و سهم تو و دنیا از تعلیق خارج می‌شه.
سر تکون دادم. خیره به خطوط داخل نقشه، پرسیدم:
- اسنادی که اون شرکت می‌خواست جعل کنه رو هم آوردی برام؟
انگار که تازه یادش افتاده باشه، سریع دستش رفت سمت جیبش و گوشیش رو کشید بیرون.
- آره! گفتم بابا عکساشونو فرستاد برام. ولی چرا لازمشون داری؟
- باید یه چیزی رو چک کنم.
گوشیش رو داد بهم. برای مدت طولانی و با دقت اسناد رو بررسی کردم. روی نقشه‌ی جدید زوم کردم و با UTMهایی که فرزاد کشیده بود، مقایسه کردم. متأسفانه، چیزی که حدسش رو زده بودم، واقعاً اتفاق افتاده بود!
فرزاد که تغییر حالت قیافه‌م رو دید، مردد پرسید:
- چیه؟ یه چیزی فهمیدی؟
با اخم، سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.
- این اسناد یا خیلی حرفه‌ای جعل شدن، یا این‌که دقیقاً از روی قول‌نامه‌های قدیمی کشیده شدن!
ابروهاش از حیرت و تعجب گره خوردن. سریع گوشیش رو پس گرفت و این‌بار خودش نگاهش بین صفحه‌ی گوشی و لپ‌تاپ تو گردش بود. نفسش رو فوت کرد بیرون. وارفته گفت:
- این… این چطور ممکنه؟!
تکیه دادم به صندلیم و چشم‌هامو با اخم بستم.
- گندِ قضیه همین‌جاست. این شرکت فقط یه کلاهبردار عادی نیست! باید حتماً بعداً بفهمیم چطور تونستن این کارو بکنن. ولی مسئله‌ی مهم‌تر اینه که اگه اینا دوباره درخواست ثبت بدن و این‌بار مسئول پرونده بابات نباشه، ممکنه موافقت شه با درخواستشون! باید سریع‌تر از اونا اقدام کنیم.
عصبی و پراضطراب‌تر از من نگاهی به ساعت انداخت.
- لعنتی! ساعت اداری رد شده. فردا باید اول وقت بریم اداره‌ی ثبت اسناد. بعد هم شکایت تنظیم کنیم علیه این شرکت.
دست فرو بردم بین موهام و پلک‌هامو روی هم فشار دادم.
- مشکل دیگه‌ای که داریم ، شکایت نریمانه. اول باید این نقشه رو ببریم دادگاه تا شکایت نریمان رد شه. سؤال این‌جاست، این شرکت چطور می‌خواسته بدون رد ادعای نریمان سند بزنه؟!
چشم‌هاش کمی گرد شدن!
- دست نریمان باهاشون تو یه کاسه‌س؟ نکنه شکایتشو پس گرفته؟!
از این حرفش جا نخوردم. به فکر خودم هم خطور کرده بود. باید همون اولش که به ذهنم رسیده بود، یه کاری می‌کردم. اما قبلش باید اسناد رو می‌دیدم و مطمئن می‌شدم. با آرامشی که بی‌شک قبل طوفان بود، زمزمه کردم:
- بعید نیست. ممکنه حتی خودِ نریمان باشه که قول‌نامه‌ها رو لو داده بهشون!
عصبی دستشو کوبید روی میز و گفت:
- ای کفتار پیر! واسه‌ی پول رسماً هر کاری می‌کنه! بعد تو میگی ممکنه اون قاتل نباشه؟! شک ندارم که خودِ آشغالشه!
با سردرد بدی که ناگهانی سراغم اومده بود، شقیقه‌هام رو مالیدم.
- هنوز مطمئن نیستیم. ولی وای به حالش اگه واقعاً شکایتشو پس گرفته باشه! من دیگه اون بچه‌ی شونزده‌‌ساله‌ی دست‌خالی نیستم. این‌بار نه جلوِ درش می‌شینم، نه زار می‌زنم. پدرشو درمیارم!
- صبح چی‌کار می‌کنیم؟
- اول از همه می‌ریم دادگاه واسه‌ی پیگیری شکایت نریمان. اگه پس نگرفته باشه، با همین نقشه‌های خودمون ردش می‌کنیم. ولی اگه پس گرفته باشه، مستقیم می‌ریم ثبت اسناد. فقط امیدوارم دیر نکرده باشیم.
- و اگه دیر کرده باشیم؟
نفسم رو سنگین دادم بیرون و دستی به صورتم کشیدم.
- اون‌وقته که کارمون حسابی سخت می‌شه. باید شکایت کنیم علیه شرکت. بعدش هم می‌رم خراب می‌شم رو سرِ نریمان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
338
مدال‌ها
2
برنگشت دفتر خودش. موند پیش من، که کمی به‌هم‌ریخته بودم از چیزای جدیدی که فهمیده بودیم. ناهار سفارش داد و بقیه‌ی کارهاش رو همون‌جا، با لپ‌تاپ من انجام داد. من هم مشغول بررسی کارهای بقیه‌ی موکل‌هام شدم، اما ذهنم حسابی درگیر بود و اخمِ کم‌رنگی روی پیشونیم نشسته بود.
وقتی زنگِ دفتر به صدا دراومد، سریع گفت:
- غذاس احتمالاً.
بی‌حواس سر تکون دادم و خودم بلند شدم.
- تو بشین.
در رو که باز کردم، بلافاصله با یه دسته‌گل بزرگ مواجه شدم که کسی گرفته بود جلوی صورتش و پشتش قایم شده بود. لبخند کم‌رنگی زدم.
- بیتا!
کمی دسته‌گل رو آورد پایین و چشم‌های خندونش، که همرنگ چشم‌های خودم بود، نمایون شد.
- افتخار ورود به دفتر جدیدتون رو می‌دین، جناب کمالی‌فر؟
بعد هم دسته‌گل رو هول داد تو بغلم. تک‌خنده‌ای، علی‌رغم مود بدم، ازم دراومد.
- دیوونه! این چه کاریه؟
یه جعبه شیرینی هم دستش بود.
- بخاطر امتحانم این چند روز وقت نکردم، وگرنه زودتر هم میومدم. ناسلامتی دفتر جدید باز کردیا!
راهش دادم داخل. فرزاد از پشت میز و لپ‌تاپ گردن کشید:
- فقط چون شیرینی آوردی راهت می‌دیم تو!
بیتا مکث کوتاهی کرد و تازه متوجه حضور فرزاد شد. پشت‌چشمی براش نازک کرد:
- تو خودت اضافی اون‌جا پشت میز ماهور!
- هه! من تاجِ سر ماهورم!
سری به نشونه‌ی تأسف تکون دادم و به بیتا، که همچنان داشت پشت‌چشم براش نازک می‌کرد، تعارف کردم بشینه. دسته‌گل‌ رو گذاشتم روی میز، کنار قهوه‌ساز.
- چطور بود امتحانت؟
نشست و نگاهی به اطراف انداخت. مطمئن از خود گفت:
- قبول می‌شم. چقدر خوبه این‌جا. واحد روبرویی خالیه، نه؟
نشستم روی صندلی چرمِ روبروش و اوراق رو مرتب کردم.
- آره، فکر کنم. چطور؟
همون‌طور که داشت به اطراف نگاه می‌کرد، گفت:
- شاید همین‌جا رو خریدم… واسه دفتر خودم.
مکث کوتاهی کردم.
- این‌جا؟ مگه نگفتی آمادس دفترت؟
شونه بالا انداخت.
- واسه شروعِ کار، این‌جا بهتره. تو راه دقت کردم، زیاد دفتر وکالت هست این اطراف.
سر تکون دادم، اما اخم‌هام دوباره و نرم گره خوردن. واقعاً خواست خودش بود؟ یا اجبارِ عمو؟
یه لحظه با فرزاد چشم تو چشم شدم که داشت معنی‌دار، از بالای لپ‌تاپ نگاهم می‌کرد. اخمم پررنگ‌تر شد و بیتا، بی‌حواس به ما، جعبه‌ی شیرینی رو باز کرد:
- بیاین مشغول شیم. قهوه هست بریزم؟
فرزاد گفت:
- وقت ناهاره. ناهار سفارش دادیم. انگار قسمت توئم هست.
سریع دستش رفت سمت کیفش.
- عه نه، من بیشتر از این وقتتون رو نمی‌گیرم. پاشم برم.
- بی‌خیال. بشین هنوز. امروز سرمون خلوته.
چشم‌هاش دوباره همون برقِ آشنا رو زدن و از خدا خواسته، دوباره نشست سر جاش.
- جدی؟ تعارف نکنینا… پس من اینا رو بذارم یخچال.
تا رفت سمت یخچال کوچیکِ داخل کمد، فرزاد دوباره از بالای لپ‌تاپ نگاهم کرد. بی‌صدا لب زدم:
- چی میگی؟!
تو جوابم پچ زد:
- گل و شیرینی؟ خودتو نزن به اون راه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
338
مدال‌ها
2
همون لحظه دوباره در زنگ خورد. بیتا که همون‌جا کنار در بود، سریع در رو باز کرد. به خیال این که پیکه، راحت تکیه دادم به صندلی. ولی وقتی صدای آشنایی رو شنیدم، سریع دوباره صاف نشستم و سریع بلند شدم.
صدای مردد دنیا بود که پرسیده بود:
- تو کی هستی؟ ماهور کو؟
بیتا مبهوت از جلوی در کنار رفت. دنیا با لباس فرم مدرسه و کوله توی دستش که داشت شلخته‌وار روی زمین می‌کشید، وارد شد. اخم گیج و کمرنگی داشت.
- مهمونیه؟
- دنیا؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ چرا نرفتی خونه؟!
اخم‌هاش بیشتر فرو رفتن توی هم.
- یعنی چی؟! همش باید بشینم تو خونه منتظر بمونم تو بیای منو ببینی؟ من حق ندارم بیام پیشت؟
سر به نفی تکون دادم و دنبال گوشیم گشتم.
- بی‌بی نگران میشه!
فرزاد در لپ‌تاپ رو بست و با خنده گفت:
- سلامت کو حاج‌خانم؟
من منتظر جواب دادن بی‌بی به تماسم بودم اما ‌می‌شنیدم حرف‌هاشون رو. دنیا با کج‌خلقی جواب سلامش رو داد.
بیتا با همون بهت، در رو بست.
- دنیا… اینه؟!
نگاه تدافعی دنیا کشیده شد سمتش! - این؟! خودت کی هستی اصلاً؟
بیتا هنوز یکم گیج بود.
- ها؟ من… .
فرزاد تک‌خنده‌ای سر داد.
- چیه؟ توقع نداشتی اسم دنیا رو همچین جونوری باشه نه؟!
نگاه تند و تیز دنیا این‌بار برگشت سمت فرزاد! - خودتی جونور!
بیتا بالاخره کمی خودش رو جمع و جور کرد. - نه. فقط جا خوردم چون فکر‌ می‌کردم خیلی کوچیک‌تر از این حرفا باشه.
دستش رو دراز کرد سمت دنیا و گرم و صمیمی گفت:
- من بیتام. دخترعموی ماهور.
دنیا مکث کرد. تا حدی که فکر کردم ‌می‌خواد بی‌ادبی کنه و دست بیتا رو روی هوا نگه داره. اما دستش رو گرفت و با لبخندی کاملا در تضاد با اخم چند ثانیه قبلش، گفت:
- حدس زدم.
بیتا کنجکاو پرسید:
- از کجا؟
- چشم‌هاتون!
لبخند روی لب‌های بیتا کمی ماسید. ناخودآگاه دستش سمت گونه‌‌ی خودش رفت. آروم گفت:
- آها! آره… . عمو و بابا هم این رنگی بود چشم‌‌هاشون.
دنیا دستش رو رها کرد و لبخندش پررنگ‌تر شد. - آره. تو و ماهور هم انگار خواهر‌برادرین.
لبخند به کل از روی لب‌های بیتا ریخت بست.
- خواهر… . برادر؟… .
بعد حرف زدن با ‌بی‌بی، تماس رو قطع کردم و ملحق شدم بهشون. دستم رو به مبل چرم تکیه دادم و با لبخند کمرنگی رو به بیتا کردم.
- همین دیشب گفتی دوست داری از نزدیک ببینیش. بیا. اینم دنیای ما.
نگاه مشکی و براق دنیا، سرحال برگشت سمتم. مقنعش از سرش افتاده بود.
- درمورد من حرف می‌زدین؟
موهاش رو به هم ریختم. - آره کوچولو! چی فکر کردی باخودت پاشدی تو این گرمای ظهر اومدی اینجا؟
لبخندی زد و چشم‌هاش سرخوش و لوس شدن.
- دیگه پاییزه. اونقدرام گرم نیست.
دستش رفت سمت زیپ کوله‌ش.
- چشماتو ببند.
چشم‌هامو تهدیدوار گرد کردم.
- می‌کشمت باز رفته باشی پول خرج کرده باشی واسه چیزای بیخود!
لب‌هاشو آویزون کرد و پاهاش رو کوبید زمین.
- بیخود نیست! اوندفعه هم نذاشتی واسه تولدت چیزی بخرم. اینو خریدم بذاری رو میز کارت.
یه جعبه‌ی سایز متوسط کادوپیچ رو گذاشت روی میز.
فرزاد فرز و سریع تر از من برش داشت و دنیا با جیغ حمله‌ور شد سمتش!
- مال تو نیست!
ناخن‌هاش رو فرو کرد تو دست فرزاد که تا قبلش داشت قاه قاه می‌خندید. هیسی از درد کرد و بیخیال جعبه شد. جای نیشگون دنیا رو مالید و اخمو گفت:
- جونور! چرا ماهور تورو اینقدر وحشی بار آورده؟
جعبه رو که ازش پس گرفته بود، داد دست من و حق به جانب نگاهش کرد.
- اول خودت یاد بگیر دست درازی نکنی به کادوی بقیه.
بیتا که حسابی ساکت بود و خارج از صحنه مونده بود، گلویی صاف کرد و گفت:
- ماهور بازش کن ببینیم چیه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین