- Jul
- 24
- 338
- مدالها
- 2
- ببین زشت شدی بازم!
اشکهاش رو عصبی با پشت دستش پس زد.
- خیلی بدجنسی. چرا اینجوری زهرمارم کردیش؟
- من بدجنسم؟! کی بود داشت با گربهبازی ازم تلافی میکرد؟ هوم؟
دوباره اخم کرد. کادوش رو فشرد به سی*ن*هش و تدافعی گفت - کار خوبی کردم! بعدشم، فکر نکن فقط با یه کادوی تولد دلم باهات صاف میشه. هنوز باید جبران کنی این چند روز رو!
چشمهامو ریز کردم و دست به جیب شدم.
- واقعاً پررویی! عوض تشکرته؟
بیبی، خنده و غرغرکنان از کنارمون رد شد و از پلهها رفت پایین.
- فقط هیکل گنده کردین هر دوتاتون. همون بچههای دیروزین انگار.
تکیه دادم به نردهی پله ها و از خودراضی گفتم: من؟من به این آقایی!
دنیا بیتوجه به ریخت و پاشش، کاغذکادوی کتابچه رو تیکهتیکه کرد و ریخت زمین. بیبی تشر زد:
دنیا!
بیتوجه بهش، مات شد به کتاب زبون اصلی و نسخه محدود توی دستش. چیزی که خیلی وقت بود دنبالش بود. گیج گفت:
- این… این…
- بازش کن و صفحهی اولشو نگاه کن.
انجامش داد، و با دیدن امضای نویسنده و نوشتهی انگلیسی زیرش، صدای جیغ هیجانزدهش رفت به هوا!
- ماهور!
بعدش هم همونجا تو راهپله پرید رو کولم! چشمهام گرد شدن و به زحمت تعادل جفتمون رو حفظ کردم.
بیبی: دنیا! خطرناکه!
اینبار زیرگوشم جیغ زد:
- For dear Donya! بیبی! نوشته واسه دنیای عزیز! خود نویسنده نوشته! واسه من! از اونسر دنیا!
با خنده و احتیاط از پلهها حملش کردم پایین.
- بعد بگو ازت بدم میاد.
صورتش رو از همون پشت چسبوند به شونهم. دونههای اشکش یقهی پیرهنِ زیر کتم رو خیس میکردن. بغضی گفت:
- نه. بخشیدمت. تازه… بوی پیتزا هم داره میاد.
با بیبی دوتایی زدیم زیر خنده. بعد پله ی آخر از کولم فرود اومد و با کجخلقی، اما آروم گفت:
- گشنمه خب!
بیبی: بیا شکمو خانم… بیا شمعها رو بچینیم برات.
رفت سمت آشپزخونه و دنیا، کتابچه رو مثل یه شئ گرونقیمت برد و گذاشت تو بهترین جایگاه قفسهی چوبی کتاب توی سالن. با لبخند محوی نگاهش کردم که ذوقزده زل زده بود بهش. رو کرد بهم. با یه دنیا حرف توی چشمهاش نگاهم کرد. چشمهایی که، دیگه نه بهخاطر نم اشک، بلکه از خوشحالی و ذوق برق میزدن. همین بود! چیزی که بیشتر از هر چیزی توی دنیا برام اهمیت داشت. دیدن این درخشش توی چشماش و لبخند از ته دلش.
دستهاش رو پشت سرش گره زد و دوباره با لپای گل انداخته گفت:
- خیلی ترسیدم!
- از چی؟
- از این که اونقدر توی زندگی پردغدغهت کمرنگ شده باشم که دیگه حتی تولدمم یادت نمونه.
با لبخندی مهربون، موهای شلختهش رو، بیشتر به هم ریختم.
- مگه بمیرم.
سریع گفت:
- حق اینم نداری!
اشکهاش رو عصبی با پشت دستش پس زد.
- خیلی بدجنسی. چرا اینجوری زهرمارم کردیش؟
- من بدجنسم؟! کی بود داشت با گربهبازی ازم تلافی میکرد؟ هوم؟
دوباره اخم کرد. کادوش رو فشرد به سی*ن*هش و تدافعی گفت - کار خوبی کردم! بعدشم، فکر نکن فقط با یه کادوی تولد دلم باهات صاف میشه. هنوز باید جبران کنی این چند روز رو!
چشمهامو ریز کردم و دست به جیب شدم.
- واقعاً پررویی! عوض تشکرته؟
بیبی، خنده و غرغرکنان از کنارمون رد شد و از پلهها رفت پایین.
- فقط هیکل گنده کردین هر دوتاتون. همون بچههای دیروزین انگار.
تکیه دادم به نردهی پله ها و از خودراضی گفتم: من؟من به این آقایی!
دنیا بیتوجه به ریخت و پاشش، کاغذکادوی کتابچه رو تیکهتیکه کرد و ریخت زمین. بیبی تشر زد:
دنیا!
بیتوجه بهش، مات شد به کتاب زبون اصلی و نسخه محدود توی دستش. چیزی که خیلی وقت بود دنبالش بود. گیج گفت:
- این… این…
- بازش کن و صفحهی اولشو نگاه کن.
انجامش داد، و با دیدن امضای نویسنده و نوشتهی انگلیسی زیرش، صدای جیغ هیجانزدهش رفت به هوا!
- ماهور!
بعدش هم همونجا تو راهپله پرید رو کولم! چشمهام گرد شدن و به زحمت تعادل جفتمون رو حفظ کردم.
بیبی: دنیا! خطرناکه!
اینبار زیرگوشم جیغ زد:
- For dear Donya! بیبی! نوشته واسه دنیای عزیز! خود نویسنده نوشته! واسه من! از اونسر دنیا!
با خنده و احتیاط از پلهها حملش کردم پایین.
- بعد بگو ازت بدم میاد.
صورتش رو از همون پشت چسبوند به شونهم. دونههای اشکش یقهی پیرهنِ زیر کتم رو خیس میکردن. بغضی گفت:
- نه. بخشیدمت. تازه… بوی پیتزا هم داره میاد.
با بیبی دوتایی زدیم زیر خنده. بعد پله ی آخر از کولم فرود اومد و با کجخلقی، اما آروم گفت:
- گشنمه خب!
بیبی: بیا شکمو خانم… بیا شمعها رو بچینیم برات.
رفت سمت آشپزخونه و دنیا، کتابچه رو مثل یه شئ گرونقیمت برد و گذاشت تو بهترین جایگاه قفسهی چوبی کتاب توی سالن. با لبخند محوی نگاهش کردم که ذوقزده زل زده بود بهش. رو کرد بهم. با یه دنیا حرف توی چشمهاش نگاهم کرد. چشمهایی که، دیگه نه بهخاطر نم اشک، بلکه از خوشحالی و ذوق برق میزدن. همین بود! چیزی که بیشتر از هر چیزی توی دنیا برام اهمیت داشت. دیدن این درخشش توی چشماش و لبخند از ته دلش.
دستهاش رو پشت سرش گره زد و دوباره با لپای گل انداخته گفت:
- خیلی ترسیدم!
- از چی؟
- از این که اونقدر توی زندگی پردغدغهت کمرنگ شده باشم که دیگه حتی تولدمم یادت نمونه.
با لبخندی مهربون، موهای شلختهش رو، بیشتر به هم ریختم.
- مگه بمیرم.
سریع گفت:
- حق اینم نداری!
آخرین ویرایش: