- Jul
- 49
- 641
- مدالها
- 2
چند لحظه سکوت برقرار شد. ماهور هم ساکت بود. انگار داشت چیزی رو توی ذهنش محاسبه میکرد. بعد نفس عمیقی کشید و رو به دایی کرد.
- چقدره بدهیت؟
دایی که هنوز روی زمین بود، با امید نگاهش کرد.
- ز…زیاد…
- عدد بگو!
چشمهای من گرد شد. قدم جلو گذاشتم و هولزده دست گذاشتم روی آستین کتش.
- ماهور چرا میپرسی؟ به ما چه که بدهی داره؟!
صدام کمی خشدار بود و باعث شد دوباره نگران نگاهم کنه. لب باز کرد چیزی بگه که بیبی نفس نفس زنان خودش رو رسوند. بقچهی سنگینی رو انداخت جلوپای دایی. با بغض براش خط و نشون کشید و به ماهور اشاره کرد.
- همین الانشم دلم ازت خونه! بیا اینم طلاهام! یه قرون از این بچه بگیری، آقاتم از قبر بیاد بیرون حلالت نمیکنم! فهمیدی؟!
دایی لرزون، سرش پایین بود.
- این… این کافی نیست مامان.
چشمهای بیبی گرد شدن و ماهور سریع خم شد و بقچه رو برداشت. دوباره گذاشتش میون دستهای بیبی و فشارشون داد. بیبی خواست اعتراض کنه اما ماهور محکم و با تاکید گفت:
- همه اینارو، به همراه سند خونه، صبح اول وقت میریم میذاریم صندوق امانت بانک.
نیمنگاه سردی هم به دایی انداخت.
- دیگه چیزی تو این خونه نمیمونه بخوای براش دندون تیز کنی و سر و کلهت پیدا شه. گورت رو گم میکنی و دیگه پات رو این اطراف نمیذاری. مثل همین چند سال که هیچوقت نبودی. دفعهی دیگه قبل این که دستت به بیبی یا دنیا بخوره، خودم کشتمت! فهمیدی؟
چشمهای دایی دوباره عصبی و از سر ترس تیک زدن. با اون سر و وضع و لب ترکیده، از همیشه پستتر و نفرتانگیزتر بود برام.
- ش…شرخر…
ماهور نفس عمیقی کشید و دست به موهای مشکی خوشحالتش کشید و کمی به هم ریخته شدن. انگار حسابی با خودش تو کلنجار بود.
- گفتم عدد بگو!
بیبی هم دستش رو گذاشت روی بازوش.
- ماهور!
و دایی بالاخره لب زد:
- دومیلیارد!
بیبی وا رفت. سریع زیر بازوش رو گرفتم که یه وقت نیفته. دوباره شروع کرد به نفرین و ناله.
- دو میلیارد؟! باز رفتی درگیر قم*ار شدی؟! خاک برسرت بهزاد! خاک بر سر من که همچین پسری بزرگ کردم.
و بی تعارف، دومرتبه با همون بقچه محکم زد تو سر دایی. بعد هم رو به ماهور کرد.
- یه قرون بهش بدی، تو رو هم حلال نمیکنم!
ماهور هم سمت دیگه بازوش رو چسبید. لبخند خستهای زد.
- دلتون نمیاد. بیایین بشینیم. دنیا؟
بیبی هنوز داشت گریه و بیقراری میکرد. با شنیدن اسمم از بهت خارج شدم و گوش به زنگ به ماهور نگاه کردم.
- ها؟
- فشارسنجو بیار. حواست به بیبی باشه. من و داییت میریم حیاط صحبت کنیم. بعدشم میبرمت بیمارستان که خیالم راحت شه.
اینبار، منم بغض کردم. خستگی از سر و روش میبارید. خودش، بیشتر از همه تحت فشار بود. ولی هنوزم تمام فکر و ذکرش من و بیبی بودیم. بخاطر ما میخواست کمک کنه به پرداخت بدهیِ اون روانی.
قیافهم رو که دید، نچی سر داد و اسمم رو صدا زد.
- دنیا؟!
نگاهم رو از آبیهای نگران و خستهش دزدیدم. اشکهام رو با سر آستینم پاک کردم و رفتم که فشارسنج رو بیارم.
این مرد… نه قیم من بود، نه فرشتهی نجاتم.
اون… «همهکَسِ من» بود و من غافل بودم از این که، بجای جبران اونهمه محبت، یه روز قرار بود بشم بزرگترین زخمش… .
- چقدره بدهیت؟
دایی که هنوز روی زمین بود، با امید نگاهش کرد.
- ز…زیاد…
- عدد بگو!
چشمهای من گرد شد. قدم جلو گذاشتم و هولزده دست گذاشتم روی آستین کتش.
- ماهور چرا میپرسی؟ به ما چه که بدهی داره؟!
صدام کمی خشدار بود و باعث شد دوباره نگران نگاهم کنه. لب باز کرد چیزی بگه که بیبی نفس نفس زنان خودش رو رسوند. بقچهی سنگینی رو انداخت جلوپای دایی. با بغض براش خط و نشون کشید و به ماهور اشاره کرد.
- همین الانشم دلم ازت خونه! بیا اینم طلاهام! یه قرون از این بچه بگیری، آقاتم از قبر بیاد بیرون حلالت نمیکنم! فهمیدی؟!
دایی لرزون، سرش پایین بود.
- این… این کافی نیست مامان.
چشمهای بیبی گرد شدن و ماهور سریع خم شد و بقچه رو برداشت. دوباره گذاشتش میون دستهای بیبی و فشارشون داد. بیبی خواست اعتراض کنه اما ماهور محکم و با تاکید گفت:
- همه اینارو، به همراه سند خونه، صبح اول وقت میریم میذاریم صندوق امانت بانک.
نیمنگاه سردی هم به دایی انداخت.
- دیگه چیزی تو این خونه نمیمونه بخوای براش دندون تیز کنی و سر و کلهت پیدا شه. گورت رو گم میکنی و دیگه پات رو این اطراف نمیذاری. مثل همین چند سال که هیچوقت نبودی. دفعهی دیگه قبل این که دستت به بیبی یا دنیا بخوره، خودم کشتمت! فهمیدی؟
چشمهای دایی دوباره عصبی و از سر ترس تیک زدن. با اون سر و وضع و لب ترکیده، از همیشه پستتر و نفرتانگیزتر بود برام.
- ش…شرخر…
ماهور نفس عمیقی کشید و دست به موهای مشکی خوشحالتش کشید و کمی به هم ریخته شدن. انگار حسابی با خودش تو کلنجار بود.
- گفتم عدد بگو!
بیبی هم دستش رو گذاشت روی بازوش.
- ماهور!
و دایی بالاخره لب زد:
- دومیلیارد!
بیبی وا رفت. سریع زیر بازوش رو گرفتم که یه وقت نیفته. دوباره شروع کرد به نفرین و ناله.
- دو میلیارد؟! باز رفتی درگیر قم*ار شدی؟! خاک برسرت بهزاد! خاک بر سر من که همچین پسری بزرگ کردم.
و بی تعارف، دومرتبه با همون بقچه محکم زد تو سر دایی. بعد هم رو به ماهور کرد.
- یه قرون بهش بدی، تو رو هم حلال نمیکنم!
ماهور هم سمت دیگه بازوش رو چسبید. لبخند خستهای زد.
- دلتون نمیاد. بیایین بشینیم. دنیا؟
بیبی هنوز داشت گریه و بیقراری میکرد. با شنیدن اسمم از بهت خارج شدم و گوش به زنگ به ماهور نگاه کردم.
- ها؟
- فشارسنجو بیار. حواست به بیبی باشه. من و داییت میریم حیاط صحبت کنیم. بعدشم میبرمت بیمارستان که خیالم راحت شه.
اینبار، منم بغض کردم. خستگی از سر و روش میبارید. خودش، بیشتر از همه تحت فشار بود. ولی هنوزم تمام فکر و ذکرش من و بیبی بودیم. بخاطر ما میخواست کمک کنه به پرداخت بدهیِ اون روانی.
قیافهم رو که دید، نچی سر داد و اسمم رو صدا زد.
- دنیا؟!
نگاهم رو از آبیهای نگران و خستهش دزدیدم. اشکهام رو با سر آستینم پاک کردم و رفتم که فشارسنج رو بیارم.
این مرد… نه قیم من بود، نه فرشتهی نجاتم.
اون… «همهکَسِ من» بود و من غافل بودم از این که، بجای جبران اونهمه محبت، یه روز قرار بود بشم بزرگترین زخمش… .