جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DALSIN با نام [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,210 بازدید, 48 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع DALSIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DALSIN
موضوع نویسنده

DALSIN

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
88
1,170
مدال‌ها
2
چند لحظه سکوت برقرار شد. ماهور هم ساکت بود. انگار داشت چیزی رو توی ذهنش محاسبه می‌کرد. بعد نفس عمیقی کشید و رو به دایی کرد.
- چقدره بدهیت؟
دایی که هنوز روی زمین بود، با امید نگاهش کرد.
- ز... زیاد... .
- عدد بگو!

چشم‌های من گرد شد. ‌قدم جلو گذاشتم و هول‌زده دست گذاشتم روی آستین کتش.
- ماهور چرا می‌پرسی؟ به ما چه که بدهی داره؟!
صدام کمی خش‌دار بود و باعث شد دوباره نگران نگاهم کنه. لب باز کرد چیزی بگه که بی‌بی نفس‌نفس‌زنان خودش رو رسوند. بقچه‌ی سنگینی رو انداخت جلوپای دایی. با بغض براش خط و نشون کشید و به ماهور اشاره کرد.
- همین الانشم دلم ازت خونه! بیا اینم طلاهام! یه قرون از این بچه بگیری، آقاتم از قبر بیاد بیرون حلالت نمی‌کنم! فهمیدی؟!
دایی لرزون، سرش پایین بود.
- این… این کافی نیست مامان.
چشم‌های بی‌بی گرد شدن و ماهور سریع خم شد و بقچه رو برداشت. دوباره گذاشتش میون دست‌های بی‌بی و فشارشون داد. بی‌بی خواست اعتراض کنه اما ماهور محکم و با تاکید گفت:
- همه اینارو، به همراه سند خونه، صبح اول وقت میریم می‌ذاریم صندوق امانت بانک.
نیم‌نگاه سردی هم به دایی انداخت.
- دیگه چیزی تو این خونه نمی‌مونه بخوای براش دندون تیز کنی و سر و کله‌ت پیدا شه. گورت رو گم می‌کنی و دیگه پات رو این اطراف نمی‌ذاری. مثل همین چند سال که هیچ‌وقت نبودی. دفعه‌ی دیگه قبل این که دستت به بی‌بی یا دنیا بخوره، خودم کشتمت! فهمیدی؟
چشم‌های دایی دوباره عصبی و از سر ترس تیک زدن. با اون سر و وضع و لب ترکیده، از همیشه پست‌تر و نفرت‌انگیز‌تر بود برام.
- ش…شرخر…
ماهور نفس عمیقی کشید و دست به موهای مشکی خوش‌حالتش کشید و کمی به هم ریخته شدن. انگار حسابی با خودش تو کلنجار بود.
- گفتم عدد بگو!
بی‌بی هم دستش رو گذاشت روی بازوش.
- ماهور!
و دایی بالاخره لب زد:
- دومیلیارد.
بی‌بی وا رفت. سریع زیر بازوش رو گرفتم که یه وقت نیفته. دوباره شروع کرد به نفرین و ناله.
- دو میلیارد؟! باز رفتی درگیر قم*ار شدی؟! خاک برسرت بهزاد! خاک بر سر من که همچین پسری بزرگ کردم.
و بی‌تعارف، دو‌مرتبه با همون بقچه محکم زد تو سر دایی. بعد هم رو به ماهور کرد.
- یه قرون بهش بدی، تو رو هم حلال نمی‌کنم!
ماهور هم سمت دیگه بازوش رو چسبید. لبخند خسته‌ای زد.
- دلتون نمیاد. بیایین بشینیم. دنیا؟
بی‌بی هنوز داشت گریه و بی‌قراری می‌کرد. با شنیدن اسمم از بهت خارج شدم و گوش به زنگ به ماهور نگاه کردم.
- ها؟
- فشارسنجو بیار. حواست به ‌بی‌بی باشه. من و داییت می‌ریم حیاط صحبت کنیم. بعدشم می‌برمت بیمارستان که خیالم راحت شه.
این‌بار، منم بغض کردم. خستگی از سر و روش می‌بارید. خودش، بیشتر از همه تحت فشار بود. ولی هنوزم تمام فکر و ذکرش من و بی‌بی بودیم. بخاطر ما می‌خواست کمک کنه به‌ پرداخت بدهیِ اون روانی.
قیافه‌م رو که دید، نچی سر داد و اسمم رو صدا زد.
- دنیا؟!
نگاهم رو از آبی‌های نگران و خسته‌ش دزدیدم. اشک‌هام رو با سر آستینم پاک کردم و رفتم که فشارسنج رو بیارم.
این مرد… نه قیم من بود، نه فرشته‌ی نجاتم.
اون… «همه‌کَس من» بود. می‌خواستم جبرانش کنم. می‌خواستم یه روزی منم ناجی اون بشم. که بشم همه‌کسش. این رو بیشتر از هرچیزی توی این دنیا می‌خواستم. کاش اون روز زودتر می‌رسید.
 
موضوع نویسنده

DALSIN

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
88
1,170
مدال‌ها
2
بی‌بی کلی غر زد و سعی کرد جلوش رو بگیره اما نتونست. حتی نفهمیدیم تو حیاط چه حرف‌هایی بینشون رد و بدل شد و این که پولی بهش داد یا نه؟ می‌دونستم، که هیچ‌وقت هم قرار نبود چیزی بهمون بگه. ماهور به شدت تودار بود و هرگز نمی‌شد حرفی رو بزنه که خودش نخواد.
رفتیم بیمارستان و برگشتیم. فشار بی‌بی رو گرفتن و من رو هم چند ساعتی نگه داشتن و چند‌بار معاینه شدم. دردم زیاد نبود، اما حسابی لوس شده‌بودم. نمی‌دونم چم شده بود که اشک‌هام تمومی نداشتن. انگار شیر آب رو باز گذاشته باشی و یادت رفته باشه ببندیش. از یه طرف هم حسابی گرسنه بودم اما دکتر گفته بود چون گلوم درد می‌کنه بهتره تا یکی دو روز بیشتر مایعات مصرف کنم. ماهور به زور آب‌میوه می‌ریخت تو دهنم و من از مزه‌ی شیرینش بیشتر قیافم رو جمع می‌کردم.
تک‌خنده‌ای سر داد.
- یکی ندونه فکر می‌کنه دارم زهرمار به خوردش میدم.
بعد هم با دستمال‌کا‌غذی نم زیر چشم‌هام رو پاک کرد. داشتم از اون همه توجه سرخوش می‌شدم که با نگاه چپ‌چپ بی‌بی مواجه شدم و با خجالت دستمال رو ازش‌ گرفتم. حرف نمی‌زدم چون صدام گرفته و عجیب و غریب در میومد. دکتر گفته بود که طبیعیه و تا یکی دو روز دیگه درست میشه.
بی‌بی با خستگی از جاش بلند شد.
- من میرم بالا یکم دراز بکشم. توام بشین اینجا اینو لوسش کن. معلوم نیست چشم‌هاش به کجا وصله که اشک‌هاش تموم نمیشن.

تک خنده‌ای سر داد و با شیطنت گفت:
- زمین‌خانم آسمونش ابری شده.
شاکی نگاهش کردم و مشت آرومی به بازوش زدم. می‌دونست خوشم نمیومد از این که اینجوری با اسمم شوخی کنه. اما همیشه باهاش اذیتم می‌کرد.
- کوفت و زمین‌خانم!
صدام یکم زشت و خروسکی دراومد که باعث شد بلندتر بزنه زیرخنده! شاکی‌تر از قبل با مشت‌هام حمله‌ور شدم بهش که میون خنده و تلاش برای دفاع از خودش من رو کشید سمتش تا دست‌هام رو بگیره و مهارم کنه. بی‌بی پرسید:
- شب می‌مونی؟
حواسش یه لحظه پرت ‌بی‌بی شد. منم از موقعیت سو‌استفاده کردم و‌ گونه‌م رو تکیه دادم به سی*ن*ه‌ش. مکث کوتاهی کرد و بعد آروم موهام رو نوازش کرد. قیافه‌ی خودش رو نمی‌دیدم، اما جواب نگاه چپ‌چپ دوباره‌ی بی‌بی رو با قیافه‌ای مظلوم و معصوم دادم.
- آره. دلم نمیاد امشب تنهاتون بذارم.

از شنیدن این خبر، لبخند ناخودآگاهی زدم که بی‌بی دوباره مچم رو گرفت و چشم‌هاش رو ریز کرد.
- پاشو پاشو! تو حالت خوبه! پاشو برو از بالا بالش و پتو بیار واسه ماهور.
سریع و نمایشی خودم رو زدم به غش و وا رفتن. برخلاف نگاه متاسف بی‌بی، ماهور آروم خندید. بینیم رو کشید و یه «تنبل خانم» هم نثارم کرد.
اونقدر سرخوش بودم که نهایتاً هم پله‌هارو مثل اسب رفتم و برگشتم و حتی براش جا پهن کردم. هنوز روی مبل نشسته‌بود، پا روی پا انداخته‌بود و با گوشیش مشغول بود. ابرو‌های مشکی خوش‌حالتش دوباره توی هم فرو رفته‌بودن. خسته بود. با وجود این که کل روز لوس‌بازی‌های من رو تحمل کرده‌بود و سعی کرده‌بود با توجه و شوخی لبخند روی لب‌هام بیاره، واضح بود که خودش حسابی کم حوصله‌ست و ذهنش درگیره. درست مثل روز‌هایی که کار‌هاش و دادگاه درست پیش نمی‌رفت. سنگینی نگاهم رو که حس کرد، حواسش جمع من شد. نگاهش خورد به جای پهن شده و لبخند کوچیکی زد.
- دستت درد نکنه کوچولو.
موذی نزدیکش شدم و با پررویی سعی کردم تو گوشیش سرک بکشم که سریع صفحه‌ش رو خاموش کرد و گذاشتش کنار.
- عه عه! بی‌ادب!
 
موضوع نویسنده

DALSIN

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
88
1,170
مدال‌ها
2
لب‌هام رو آویزون کردم. سعی کردم صدام رو صاف کنم اما تلاش بی‌فایده‌ای بود و همچنان خش داشت.
- فضولی نمی‌کردم.
طبق عادت، موهام رو به هم ریخت.
- معلومه که نمی‌کردی. دنیایی که من می‌شناسم از این ‌کارها نمی‌کنه.
سری تکون دادم ولی بازم گفتم:
- ولی آخه کی بود؟
این رو که شنید، بلند خندید! اخمی کردم و شونه‌ش رو تکون دادم.
- نخند! آخه اخمات تو هم بودن. نگران شدم.
نرم نگاهم کرد. این نگاه‌هاش… شاید تا حالا هزاربار نقاشی کرده‌بودمشون. اما هنوز هم هر‌دفعه برام خوشایند بودن. چون که، انگار فقط و فقط مخصوص من بودن.
- نگران چی؟ می‌دونی وقتی ذهنم درگیر کاره اخم می‌کنم.
لب‌هام رو با ناراحتی بیشتری آویزون کردم.
- اذیت میشی سرکار. کاش زودتر بزرگ بشم برم سرکار که بار از دوشت بردارم.
چشم‌هاش گرد شدن. ضربه‌ی آرومی با دو انگشتش به پیشونیم زد.
- چه حرفا… کدوم بار؟ هر مردی وظیفه داره در قبال خانوادش. هزار بار بهت گفتم که تو و بی‌بی خانواده‌ی منین. پس دیگه از این ‌حرفا نزن.
دستش رو پس زدم و خیره به گل‌های فرش زمزمه کردم:
- جدی میگم. می‌خوام وقتی بزرگ شدم، اونقدر پول‌ در بیارم که دیگه لازم نشه تو بری سرکار. همش استراحت کنی.
چشم‌هاش گرد‌تر شدن. اینجوری که تعجب می‌کرد، رنگ چشم‌هاش واضح‌تر‌ هم می‌شد.
- یعنی خونه‌نشین بشم؟!
جدی سر‌ تکون دادم.
- اهوم. اگه واقعاً اون‌همه پولدار بشم، دیگه نمی‌ذارم کار کنی. اونوقت دیگه نوبت منه که مراقبت باشم.
ریزریز‌ خندید و دوباره زد تو پیشونیم.
- بچه‌ی دیروزو ببینا… .
این‌بار جای پس زدن دستش، محکم از روی آستینش مچش رو گرفتم و معترض گفتم:
- مسخره نکن. جدی میگم. لازم باشه دست و‌ پاتم می‌بندم.
دیگه اصلاً نتونست جلوی خودش رو بگیره. سرش رو به عقب پرتاب شد و بلند‌بلند خندید. خنده‌ای که با ضربه‌ی آروم من به پهلوش قورتش داد. اما چشم‌هاش هنوز داشتن می‌خندیدن وقتی دست دراز کرد و این‌بار با محبت خاصی موهام رو به هم ریخت.
- بخدا تو با این زبونت نمی‌ذاری من پیر بشم… .
- زبون نیست. وقتی واقعاً دست و‌ پات رو بستم می‌بینی!
لپم رو کشید. با همون سرخوشی دستش رو به چونه‌ش تکیه داد و خسته و خمارِ خواب نگاهم کرد.
- جدی؟ منتظرم کوچولو.
اونطوری که چشم‌هاش رو خمار کرد، دوباره مات صورتش شدم. لعنت بهشون. این چه ژنی بود که این کمالی‌فر‌های لعنتی داشتن؟! حتی بیتا هم خیلی خوشگل بود. همشون چشم‌های کشیده‌ی آبی داشتن. با استخون‌بندی متناسب صورت و زاویه فک کمی تیز. آدم سیر نمی‌شد از نگاه کردن بهشون. واسه همین بود که بچه‌های مدرسه که فقط یکی دوبار دیده بودنش، براش سر و دست می‌شکستن. از یادآوری دخترعموش، ناخودآگاه اخمی کردم. هیچکس جز ماهور حق نداشت ظاهری به اون بی‌نقصی باشه. یکم بهش حسودیم شده‌بود و ناخودآگاه با خودم مقایسه‌ش می‌کردم. من…در مقایسه با بیتا خیلی معمولی بودم. چشم و ابر‌و مشکیِ معمول که جا گرفته‌بودن وسط یه صورت گرد سفید. فقط یکم نمک داشتم. کاش زودتر بزرگ می‌شدم و می‌تونستم توی صورتم تغییرات ایجاد کنم. خوشبختانه، حواسم از اون افکار عجیب و غریب که برای خودمم تازگی داشتن برگشت سرجاش. چون بی‌بی از بالای پله‌ها پیداش شد و سرزنشم کرد.
- می‌خوای ماهورو تا صبح بیدار نگه داری؟ بیا برو بخواب دیگه. صبح خودتم مدرسه داری.
سریع و مضطرب گفتم:
- کی گفته فردا میرم مدرسه با این صدا و گلوم؟
دست به کمر شد.
- پس چطور می‌تونی واسه ماهور یه ساعت زبون بریزی؟! همونطوری هم صبح تشریف می‌بری مدرسه. یالا!
 
موضوع نویسنده

DALSIN

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
88
1,170
مدال‌ها
2
با قیافه‌ی سرخ از خجالت و عصبانیت، مجبور شدم از کنار ماهور بلند بشم. با کج‌خلقی گفتم:
- بچه‌ها قراره مسخرم کنن.
- بیخود! مگه بچه ابتدایی هستین؟ دیگه بزرگ شدین همتون. اون دورانتون رد شده.
مکث کردم. یهو یاد اتفاق امروز و سپیده و شبنم افتادم. دلم می‌خواست پوزخند بزنم و با طعنه بگم آره، حتماً همینطوره! همه بالغ شدن و دیگه کسی رو مسخره نمی‌کنن و قلدری هم نداریم. اما اون موقع قرار بود دلیل بپرسن و من نمی‌خواستم که بفهمن به ماهور مربوطه. مخصوصاً خود ماهور! مردد بهش نگاه کردم. اگه می‌فهمید، چه واکنشی نشون می‌داد؟ حتماً خیلی بدش می‌اومد. من هم قرار بود کلی خجالت بکشم. پس چیزی نگفتم و فقط عصبی لب پایینم رو گاز گرفتم.
متاسفانه، همیشه می‌تونست از روی حالت چهره‌م ذهنم رو بخونه. واسه همین بود که پرسید:
- کسی که اذیتت نمی‌کنه تو مدرسه، دنیا؟
برای یه لحظه جا خوردم. اما سریع سر به نفی تکون دادم.
- نه. چه اذیتی؟ شب بخیر.
بعد هم تقریباً سمت پله‌ها پرواز کردم. خداروشکر که هیچ‌کدوم ندیدن چندبار تو پیچ پله ها زانوم به نرده‌ها خورد و سعی کردم صدام در نیاد.
آره. دلیلی نداشت چیزی بدونن. من که خودم خیلی راحت داشتم از عهده‌ی همه چی بر می‌اومدم.
کوله‌م رو قبل خواب درست کردم. نگاهم موند روی دفتر نقاشیم و دفتر نوتم. قبلاً همیشه توی کیفم می‌ذاشتم و می‌بردم این‌ور و اون‌ور، چون دوست داشتم کنارم باشن. شاید حالا عاقلانه بود بذارمشون خونه که دیگه تو مدرسه نتونن باهاشون اذیتم کنن. اما... از طرفی هم، می‌ترسیدم که بمونه خونه و بی‌بی ببینه و برداشت بدی کنه. با همین افکار، توی کیفم برگردوندمشون.
صبح، هنوز هوا روشن نشده‌بود که جای بی‌بی،با صدای بم و خوشایند ماهور بیدار شدم.
- دنیا. پاشو کوچولو.
چشم‌هام بلافاصله باز شدن و از جا پریدم. گیج به اطراف و پنجره‌ای که هنوز تاریک بود نگاه کردم و بعد هم به ساعت. اخمالو و خمار خواب نگاهش کردم و غر زدم:
- هنوز هفت نشده. سرویسم یه ربع به هشت میاد.
- می‌دونم. من و بی‌بی قراره بریم بانک. توئم باید بیای. بعدش می‌رسونمت مدرسه. پاشو دورهم صبحانه بخوریم.
پتو رو پیچیدم دورم و دوباره با صورت روی تخت افتادم.
- گلوم درد می‌کنه. تو راه آب‌میوه می‌خورم. بذارین یکمم بخوابم. توروخدا.
خنده‌ی بی‌صداش رو ندیدم، اما شنیدم.
- باشه پس. نیم ساعت بیشتر بخواب تنبل خانم.
رفت اما من همون اولشم از شنیدن صداش خوابم پریده‌بود. خیلی هم زود پشیمون شدم از این که نرفتم باهاشون صبحونه بخورم. مگه ماهور سالی چند‌بار می‌موند خونه‌مون که حالا این‌جوری کردم؟! خواب چه ارزشی داشت در برابر صبحانه خوردن با اون؟! کمی توی تخت به چپ و راست چرخیدم و بی‌نتیجه پا شدم. موهام شلخته ریخته‌بودن دورم. وقت‌های دیگه معمولاً حالش رو نداشتم، اما خودم هم نمی‌دونستم امروز چی عوض شده‌بود که جلوی آینه ایستادم و مرتب شونه زدمشون. سعی کردم به رد خون‌مردگی روی گردنم توجه نکنم. دست و صورتم رو شستم و مسواک هم زدم. داشتم سلانه‌سلانه از پله‌ها می‌رفتم پایین، که صدای صحبت بی‌بی و ماهور متوقفم کرد. دستم روی آخرین نرده‌ها موند و خشکم زد. به‌خاطر شنیدن واژه‌ی نفرت‌انگیزی که واسه مدت طولانی با کابوس‌های شبانه‌م گره خورده‌بود.
بی‌بی: یعنی کلاً «سرمه‌چال» از دست رفت؟ هم سهم خودت، هم سهم دنیا؟
 
موضوع نویسنده

DALSIN

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
88
1,170
مدال‌ها
2
برای لحظه‌ای همه‌چیز دور سرم چرخید؛ گوش‌هام سوت کشیدن و حس کردم زمین زیر پام خالی شد. دستم، لرزون اما محکم‌تر به نرده چسبید که نیفتم. درست همون‌جا، توی تاریکی ذهنم، صدایی آشنا بالا گرفت؛ صدایی لطیف و خسته، شبیه نسیمی که باید منبع آرامشم ‌بود، اما من هر شب قبل خواب دعا می‌کردم که دیگه سراغم نیاد:
«مامان خسته‌ست قندعسل. ماهور قوی‌تره. تورو راحت‌تر می‌بره… .»
همین جمله‌ی غمگین، همیشه منتهی می‌شد به کابوسی همیشگی: قارقار هولناک کلاغ‌ها، بال‌های سیاهشون که وحشت‌زده از صدای شلیک به هوا می‌پریدن… و من، همون بچه‌ی وحشت‌زده‌ای که به ماهور سپرده‌شدم و دیگه هیچ‌وقت صاحب اون صدا رو ندیدم… .
نفسم سنگین بالا می‌اومد. یه دستم رو به جایی بین گلوم و قفسه‌ی سی*ن*ه‌م گرفتم و با دست دیگه‌م، دوتا ضربه‌ی محکم به سرم زدم. انگار می‌خواستم اون صدا و کابوس لعنتی رو از جمجمه‌م بیرون بندازم. هنوز می‌تونست این‌قدر منو خرد کنه؟! من که دیگه اون بچه‌ی ضعیف نبودم. و اصلاً… چه جایی برای ترس بود، وقتی ماهور همین نزدیکی بود؟ توی آشپزخونه‌ی کوچیک و نم‌گرفته‌ی بی‌بیم. احتمالاً خیلی محقر‌تر از آشپزخونه‌ی خونه‌ای بود که خودش توش بزرگ‌ شده‌بود. شاید حتی سفره‌مون هم به اون شاهانگی نبود که بهش عادت داشت. مطمئناً جاش هم دیشب اصلاً راحت نبوده و همه‌جاش گرفته‌بود از خوابیدن روی زمین. اما پیشمون مونده‌بود. که تنهامون نذاره... که من نترسم. پس چرا باید می‌ترسیدم؟
یه دم عمیق کشیدم تا ریه‌هام پر شه و با همون نفس، زهر گذشته رو بیرون بریزم. پاهای بی‌رمقم رو روی زمین کشوندم و کنار چارچوب در ایستادم. از دیوار رطوبت‌گرفته‌ی پشت سرم، سرما به مهره‌هام دوید. و همون لحظه، صدای ماهور، محکم، آروم، مثل سنگری امن توی فضا پیچید:
- نه. جعل سند اتفاق افتاده. فکر کردم می‌تونم جلوش رو بگیرم، اما دیر رسیدم. هرطور شده پس می‌گیرم سهممون رو. فقط… الان زمان بیشتری می‌بره. می‌خوام شکایت کنم.
بی‌بی نگران شد:
- جعل؟ کی همچین کاری کرده؟! بازم کار نریمانه؟
- نه. یعنی… نریمان هم ظاهراً توی قضیه دست داره. چون شکایتش رو پس گرفته. عملاً راهو باز کرده برای جعل. اما یه شرکت مهندسی تازه ‌تأسیس این کار رو کرده. هنوز نمی‌دونم با چه‌جور آدم‌هایی طرفیم. واسه همین می‌خوام فعلاً فقط از طرف خودم شکایت کنم. دنیا رو درگیر نمی‌کنم.
قلبم انگار جای سی*ن*ه‌م، داشت توی گلوم می‌تپید. نمی‌خواست من رو وارد خطر کنه… اما خودش داشت به دلِ خطر می‌زد. برای من. برای آرامشی که خیال می‌کرد حق منه. اشک چشمام جمع شد. چرا باید دوباره خودش رو به دل همون تاریکی‌های گذشته می‌کشید؟!
صدای نگران بی‌بی، انعکاس ندای درونی خود من هم بود.
- ولی اگه خطرناک باشن چی؟ ماهور، من دلشوره دارم. دست نگه‌دار، قربونت برم.
- اگه بیشتر معطل کنم، همین شانس ناچیز هم از دست می‌ره. نگران نباشین بی‌بی. شما فقط مراقب خودتون و دنیا باشین. همون‌طور که قبلاً حرف زدیم، چیزی هم بهش نمی‌گیم. می‌دونین که… همه‌ی این کارا فقط به خاطر اونه. من پول اون زمین‌ها رو نمی‌خوام. من فقط می‌خوام دنیا آرامش داشته باشه.
پلک‌هامو محکم روی اشک داغم بستم. داشت زیادی به خودش سخت می‌گرفت… و همه‌ش به خاطر من. قبلاً هم بهش گفته بودم من همچین چیزی نمی‌خوام. چرا نمی‌فهمید من فقط حضورش رو می‌خوام؟ فقط همون بودنش کافی بود.
یه لحظه دلم خواست مثل همیشه عجول و نسنجیده برخورد کنم. که بپرم وسط آشپزخونه، گریه‌کنان جیغ بکشم و بهش التماس کنم بس کنه… ولی می‌دونستم بی‌فایده‌ست. هیچ‌وقت لوس‌بازی‌هام روی تصمیماتش اثری نداشت. اون راه خودش رو می‌رفت. از اول همین بود. هیچ‌وقت به حرف عموش هم گوش نمی‌داد. در مورد من هم، تنها کاری که بعدش می‌کرد، دلجویی بود. طوری که یادم بره اصلاً از چی ناراحت بودم.
اشک‌هام رو با عصبانیت پاک کردم، نفس عمیقی گرفتم و پا گذاشتم داخل آشپزخونه. بی‌تفاوت رفتم سمت یخچال، کیسه‌ی خرید دیروز رو زیر و رو کردم و یه پاکت آب‌میوه برداشتم. هردوشون ناگهانی ساکت شده‌بودن. سنگینی نگاهشون رو پشت‌سرم حس می‌کردم. احتمالاً نگران شده‌بودن که حرف‌هاشون رو شنیده‌باشم. می‌خواست ازم مخفی کنه؟ باشه. پس من هم ادای احمق‌هارو درمیاوردم. تا وقتی که خودش همه‌چیو بهم می‌گفت و نگران این نبود که از فهمیدنش ناراحت بشم. کنجکاو بودم بدونم که تا کِی قرار بود مثل بچه‌ها باهام رفتار کنه؟
برگشتم سمتشون. چشم‌هامو کمی گرد کردم، لبخند محوی زدم، و پاکت آب‌میوه رو تکون دادم. با سرحالیِ کاملاً ساختگی گفتم:
- صبح بخیر. چی شده؟ دم درآوردم که اینجوری نگام می‌کنین؟
انگار نه انگار که همونی بودم که یکم پیش پای پله‌ها داشت جونش بالا می‌اومد.
 
موضوع نویسنده

DALSIN

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
88
1,170
مدال‌ها
2
از دیدن قیافه‌ی قبراقم، خیالشون یکم راحت شد. نگاه هر دوشون برای لحظه‌ای روی گردنم نشست. اما ماهور سریع نگاهش رو به صورتم داد و لبخند محوی زد.
- معلومه حالت خوبه. صداتم بهتر شده.
نی رو با صدای «تق» کوچیکی فرو کردم تو پاکت و با لبخند جرعه‌ای خوردم. مثل همیشه براش شیرین زبونی کردم:
- اوهوم! تو این‌جا باشی حالم خوب میشه.
دست‌هاش رو زیر چونه‌ش قلاب کرده‌بود. مهربون نگاهم کرد. اشتباه می‌کردم… . هیچکس چشم‌های ماهور رو نداشت. نه حتی بیتا. هیچکس نمی‌تونست این‌طوری به آدم نگاه کنه. این‌طوری به من نگاه کنه… .
- زود حالت خوب میشه چون قوی هستی. ربطی به بود و نبودِ من نداره دنیا.
بی‌بی هم با غرور دستش رو نوازش‌وار روی موهام کشید.
- دختر قوی خودمه!
اما من لبخندم خشک شده‌بود. نی رو از لب‌هام جدا کردم و خیره موندم به ماهور. این‌طوری می‌گفت چون نمی‌دونست، حتی همین چند لحظه پیش چه حالی بهم دست داده‌بود و چطور فقط با فکر کردن به اون حالم خوب شده‌بود. من واقعاً بدون اون دوام نمی‌آوردم. هیچ‌وقت حق نداشت خودش رو ازم بگیره. هرچقدر هم که سعی داشت با این حرف‌ها، از الان براش مقدمه‌چینی کنه! این‌بار نتونستم خوددار باشم و مستقیم پرسیدم:
- چرا اینجوری میگی؟ مگه قراره جایی بری؟
ابروهاش رو به بالا حرکت کردن. اون هم چند لحظه خیره نگاهم کرد. بعد به صندلی تکیه داد و نفسش رو سنگین فوت کرد بیرون و با کلافگی لب زد:
- باز شروع شد. چندبار باید بهت بگم من همیشه کنارتونم که خیالت راحت بشه دختر خوب؟
نی رو دوباره نزدیک لب‌هام بردم و چرخی به چشم‌هام دادم.
- پس یه جوری حرف نزنین که انگار بچه زمین خورده. من هرچقدرم قوی باشم، دیروز واقعاً داشتم خفه می‌شدم. اگه تو نبودی یا سروقت نمی‌رسیدی، الان… .
ماهور غمگین نگاهم کرد و بی‌بی حرفم رو قطع کرد!
- بسه دنیا. حالا که صحیح و سالمی. زبونت هم ماشالله مثل همیشه خوب کار می‌کنه. لقمه بذارم ببری مدرسه؟
قیافه در هم کشیدم. اخیراً، بی‌بیم یکم زیادی جلوی ماهور باهام تند برخورد می‌کرد. مثل چندوقت پیش که سر میز باهاش در مورد دفتر کارش شوخی کردم. یا مثل دیشب. تلخ و تدافعی گفتم:
- نه! فکر نکنم بتونم بخورم!
بعد هم با شتاب سمت سطل آشغال رفتم که پاکت رو بندازم داخلش. با چیزی که دیدم، نفسم یه لحظه بند اومد. دسته‌گلی که دیروز خودم انداخته‌بودم توی سطل آشغال! سریع و با دستپاچگی سر کیسه رو گره زدم. اگه ماهور می‌دیدشون باید چی می‌گفتم؟! چه توجیهی داشتم؟ کیسه رو از تو سطل آشغال کشیدم بیرون و پا تند کردم سمت در.
صدای متعجب بی‌بی رو شنیدم.
- دنیا؟! جلل الخالق! اینو بکشی دست به سطل آشغال نمی‌زنه!
قلبم داشت تو گلوم می‌زد. توروخدا خرابش نکن بی‌بی. بهونه آوردم:
- بو میدن! حالم بد شد!

هنوز زیاد دور نشده‌بودم که با حرف ماهور، پاهام از حرکت ایستادن… . صداش، بم، مطمئن و مچ‌گیرانه، پاهام رو به زمین مهر و موم کرد!
- بوی گل‌ها حالت رو بد کرد؟
پشت بهشون، پلک‌هام رو روی هم فشردم. پس دیده‌بود! سر کیسه توی دستم مشت شد. سعی کردم تپق نزنم و لکنت نداشته‌باشم، اما صدام یکم می‌لرزید:
- آره. پژمرده شده‌بودن. بو می‌دادن. واسه همین انداختمشون دور.
برنگشتم. چه دروغ ناشیانه‌ای… . عرق شرم نشسته‌بود روی ستون فقراتم. بی‌بی بی‌خبر از دنیا، گیج شده پرسید:
- گل؟! چه گلی؟
سر به زیر انداختم و به راهم ادامه دادم. اما این‌بار دیگه عجله‌ای نداشتم. سست و بی‌حوصله، دمپایی‌ها رو پوشیدم. از همون در حیاط، با بی اعصابی و پرقدرت کیسه رو پرت کردم توی سطل آشغال کوچه که ده متر دورتر بود! دست‌هام رو تکوندم و زیرلبی غریدم:
- دختره‌ی چشم وزغیِ زشت!
داشتم زِر می‌زدم! من یه حسود بدبخت بودم که فقط زورم به دسته‌گلی رسیده‌بود که دخترعموش واسه ماهور هدیه برده‌بود. مثل جعبه‌ی شیرینی که دیروز از عمد از دستم رها کردم. چند لحظه تکیه دادم به دیوار سنگی حیاط که پیچکِ روش داشت کم‌کم خشک و سرخ می‌شد. درست مثل‌ قیافه‌ی شرمگین همون لحظه‌ی خودم. شرمسار بودم از این که دستم احتمالاً پیش ماهور رو شده‌بود. اما پشیمون، نه! از اون دختره خوشم نیومده‌بود. علی‌رغم رفتار مهربون و مودبش، نگاهش زیادی از بالا به پایین بود. حس کرده‌بودم که چطور نگاهم می‌کنه. انگار یه تیکه گِل روی کفش ماهور بودم که باید تمیز می‌شد!
 
موضوع نویسنده

DALSIN

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
88
1,170
مدال‌ها
2
وقتی برگشتم داخل، ماهور جلوی ورودی ایستاده‌بود و داشت روبروی آینه کراواتش رو می‌بست. اون‌قدر حواسم پرت بود که کم مونده‌بود بخورم بهش! نفسم رو هراسون و تیز دادم بیرون و یه قدم عقب رفتم. با خجالت نگاهم رو ازش دزدیدم و خواستم بی‌سروصدا از کنارش رد بشم که صدام زد:
- دنیا؟
ایستادم. انتظار داشتم که سوال‌پیچم کنه. که دروغم رو به روم بیاره و حسابی بازجویی بشم. اما صداش نرم بود… . اصلاً عصبانی به نظر نمی‌رسید. وقتی برگشتم و نگاهش کردم، حتی اخم هم نداشت. فقط چند ثانیه نگاهم کرد؛ انگار داشت مطمئن می‌شد حالم خوبه. بعد آروم سرش رو برگردوند سمت آینه و دوباره مشغول گره زدن کراوات شد.
- چقدر طولش دادی واسه یه آشغال بیرون گذاشتن.
چشم‌هام گرد شدن. همین؟! نمی‌خواست درمورد گل‌ها چیزی بپرسه؟ باور کرده‌بود دروغم رو؟ نگاهم سر خورد روی کراواتش. قد آینه حسابی کوتاه بود و باید خم می‌شد تا بتونه ببینه داره چیکار می‌کنه. لب‌های خشکم رو تر کردم.
- آره. بوش واقعاً حالم رو بد کرد. یکم هوا خوردم بیرون.
خیالم راحت شده‌بود که قراره چیزی به روم نیاره. واسه همین یه قدم به سمتش برداشتم و کراواتش رو از دستش گرفتم تا خودم کمکش کنم. اشتباه کردم! چون همونطور که دستام مشغول بودن به یاد بیارن چطور این تیکه پارچه بسته می‌شد، زل زد تو صورتم و پرسید:
- چیزی هست که بخوای بهم بگی دنیا؟
متوقف شدم. سرم رو بالا گرفتم و نگاهم رو به صورتش دادم. دست‌هام دوباره مشغول شدن، اما این‌بار یکم سفت‌تر اون تیکه پارچه رو گرفته بودن که نلرزن. بی‌تفاوت گفتم:
- چی مثلاً؟
یه لحظه نگاهش حرکت کرد پایین. خیره به دست‌هام، آروم پرسید:
- مثلاً چیزی که داره اذیتت می‌کنه، یا چیزی که داری ازم قایم می‌کنی.
پس باور نکرده‌بود! خنده‌دار بود. کراواتش توی دستم مشت شد. ببین کی داشت این حرف رو می‌زد. کسی که داشت حتی سرمه‌چال رو ازم قایم می‌کرد! تو یه واکنش دفاعی، من هم به چالش کشیدمش!
- خودت چی؟ چیزی نیست که داری ازم قایمش می‌کنی؟
جا خورد. نه فقط از حرفم، بلکه بخاطر این که همزمان با سوالم، اونقدر محکم گره کراواتش رو بستم که یه لحظه نفسش بند اومد! دستش ناخودآگاه بالا اومد و سمت گردنش حرکت کرد. مبهوت و با چهره‌ای که کمی از درد جمع شده‌بود، گفت:
- چرا تو…
نفس خودم هم توی سی*ن*ه‌م حبس شده‌بود. اصلاً نفهمیده‌بودم چطوری عصبانیتم یهو به دست‌هام سرایت کرد و همچین کاری کردم. سریع شلش کردم و با عذاب وجدان پرسیدم:
- ببخشید. خیلی سفت شد؟
چیزی نگفت. فقط با اون نگاه ساکت و مات خیره موند بهم. دست‌هام بر خلاف چند لحظه پیش می‌لرزیدن و انگار واقعاً دیگه کنترلی روشون نداشتم. پر استرس آب‌دهنم رو قورت دادم. نفسم تند شده‌بود و قلبم محکم می‌تپید. چرا چیزی نمی‌گفت؟ چرا یه چیزی نمی‌گفت که محکم بزنم تو سر این حس رضایتی که داشت بند‌بند وجودم رو پر می‌کرد؟ چرا این‌همه با هر رفتارم کنار میومد و دعوام نمی‌کرد؟ اشکالی نداشت اگه بهش آسیب بزنم؟! ولی وقتی به بقیه آسیب می‌زدم، حسابی دعوام می‌کرد!
یه قدم عقب رفتم و منتظر نگاهش کردم. قلبم هنوز داشت با هیجان و استرس توی سی*ن*ه‌م بی‌تابی می‌کرد.
نگاهش رو من نبود. اخم کم‌رنگی داشت. اما شبیه عصبانیت نبود. شبیه کسی که تو فکره و گیج شده. خودش هم کمی با گره کراوات ور رفت و نهایتاً فقط آروم گفت:
- خیلی حواسپرت شدی… .
 
موضوع نویسنده

DALSIN

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
88
1,170
مدال‌ها
2
کف دست‌هام عرق کرده‌بودن. از درون می‌لرزیدم. اما حتی نمی‌دونستم چرا. شاید چون تونسته‌بودم کاری کنم که عقب‌نشینی کنه از سوال کردن ازم، و برای هیچی بازخواست نشدم. نه واسه بیرون ریختن گل‌ها، و نه واسه محکم بستن کراواتش. پرروتر از قبل، دوباره به حرف اومدم.
- جواب سوالم رو ندادی!
بالاخره نگاهم کرد. نمی‌تونستم هیچی از توی نگاهش بخونم. دستش هنوز روی یقه و کراواتش بود.
- مگه تو دادی دنیا؟
چند لحظه متقابلاً نگاهش کردم. ازم عصبانی نبود. اما دلخور به نظر میومد. دوست نداشتم دلخور بمونه.
- ببخشید.
لبخند خسته‌ و ناامیدی زد.
- این که نشد جواب.
جفت دست‌هام رو مشت کردم. هنوز داشتم می‌لرزیدم.
- چون که جوابی نیست. من چیزی ازت قایم نمی‌کنم.
نفسش رو با صدایی آروم داد بیرون.
- باهام حرف بزن دنیا. اگه بهم نگی چی تو ذهنته، نمی‌تونم کمکت کنم.
ناگهان فرو ریختم. آرامش و هیجان‌زدگی یکم پیشم، فروکش کرد و جاش رو به خشم خالص داد. بار اولم نبود، اما ازش متنفر بودم. متنفر بودم که مثل همیشه نتونستم خودم رو کنترل کنم و صدام رو بالا بردم!
- تو فقط می‌خوای بدونی چرا اون گل‌هارو ریختم بیرون! به فکر من نیستی! به فکر اون گل‌ها و دخترعموی عزیزتی!
چشم‌هاش گرد شدن. لب‌هاش از هم فاصله گرفتن که چیزی بگه اما اجازه ندادم.
- آره اون گل‌هارو از عمد ازت گرفتم و از عمد ریختمشون دور! چون از بیتا بدم اومد. چون اونم درست مثل عموته! بخاطر ترس از تو تظاهر به خوش‌رفتاری می‌کنن، اما یه جوری نگاهم می‌کنن انگار… انگار یه موجود ترحم برانگیزم. انگار، بزرگترین بار روی شونه‌هاتم… .
اشک‌هام صورتم رو خیس کرده‌بودن و بغض گلوم رو می‌فشرد و اجازه نمی‌داد ادامه بدم. عصبی قطره‌های شور لجوج رو پس می‌زدم. حالا بیشتر از پیش از خودم متنفر بودم. ادعام می‌شد ترحم دوست ندارم اما نمی‌تونستم حتی جلوی اشک‌هام رو روبروی ماهور بگیرم. چقدر در برابرش ضعیف می‌شدم… .
ماهور جوری نگاهم می‌کرد که انگار می‌خواست از غم دق کنه. هول‌زده قدم پیش گذاشت و با نگرانی صورتم رو محصور دست‌هاش کرد.
- دنیا! دنیا! چرا گریه می‌کنی آخه؟ کی گفته تو ترحم برانگیزی؟
مغزم داشت می‌سوخت. مگه یه دختر‌ پونزده‌ساله چقدر ظرفیت داشت؟ درد من، فقط بیتا نبود. حرف‌های دیروز شبنم و سپیده کار خودشون رو کرده‌بودن. رفتار دیروز دایی، کار خودش رو کرده‌بود. این که بی‌بی چپ‌چپ نگاهم می‌کرد و حس می‌کردم حتی اون‌ هم داره مثل بقیه قضاوتم می‌کنه. حتی این که ماهور الان داشت اون‌طوری نگاهم می‌کرد. عصبی دستش رو پس زدم و خودم رو عقب کشیدم.
- حتی تویی که این‌همه ادعات میشه بهم اهمیت میدی هم فقط داری بهم ترحم می‌کنی! من… من کم دارم ماهور؟ چیزی از تو و بقیه کم دارم؟ من… من معیوبم؟
با وحشت نگاهم کرد. رهام نکرد و اینبار شونه‌هام رو گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم.
- این حرفا چیه که می‌زنی دنیا؟ کی بهت چی گفته؟ منو ببین!
این‌بار کمی بی‌ملاحظه چونه‌م رو بالا داد تا صورتم رو نگاه کنه. خشمگین بود. درست مثل خشم دیروزش از دایی.
- دیگه اون‌ حرف‌های تکراری رو نمی‌زنم چون خودت خوب می‌دونی چقدر بهت اهمیت میدم! می‌شنوی دنیا؟ حق نداری این رو زیر سوال ببری! در مورد بیتا و عموم هم، برام مهم نیست که خونوادمن. اگه این‌همه دیدنشون اذیتت می‌کنه، دیگه نمی‌ذارم حتی اسمشون رو بشنوی. ازشون دور نگهت میدارم. مثل همه این سال‌ها. باشه؟
اون‌قدر مظلوم و بغضی نگاهش کردم که طاقت نیاورد و سرم رو به سی*ن*ه‌ش فشرد. مستاصل و درمانده گفت:
- منو ببخش دنیا. ببخشید که بعضی وقت‌ها حواسم بهت نیست و نمی‌بینم دردت رو. ببخشید که دیروز زودتر نرسیدم تا دست اون بی‌شرف بهت نخوره.
بغضم بیشتر سر باز کرد. سرم رو محکم‌تر تو آغوشش نگه داشت. اون‌قدر بلند و از ته دل گریه کردم که بی‌بی هم نگران وحشت‌زده پیداش شد.
- دنیا؟! چی شده؟
 
موضوع نویسنده

DALSIN

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
88
1,170
مدال‌ها
2
از آغوش ماهور جدا نشدم. من به این تخلیه‌ی روحی و روانی نیاز داشتم. به این فکر نکرده‌بودم که چه فشاری قراره روی ماهور بیاره و چقدر ناراحتش کنه. فقط خودم رو خالی کرده‌بودم روی عزیزترین کَسَم و بهش حس گناه داده‌بودم. درحالی‌که ماهور بی‌تقصیر‌ترین و سفید‌ترین نقطه‌ی زندگی من بود. شاید سپیده راست می‌گفت. شاید من ترحم می‌خریدم، اما نه از هرکسی. فقط و فقط از ماهور. شاید بیتا راست می‌گفت. شاید من یتیم و سربار بودم. اما واسه‌ش ناراحت نبودم. نه وقتی که بخاطرش حامی مثل ماهور وارد زندگیم شده‌بود. من… فقط در مورد ماهور زیادی خودخواه بودم. و نمی‌دونستم باید با این حجم از خودخواهی و قلمرو‌خواهی چیکار کنم. اما مشکلی وجود نداشت، مگه نه؟ نه وقتی که ماهور خودش این اجازه رو بهم می‌داد.
وقتی بالاخر یکم آروم گرفتم ازش جدا شدم. هنوز می‌لرزیدم و بی‌صدا از درون هق می‌زدم. بی‌بی طفلی که چادر پوشیده‌بود و همچنان نگران و کنجکاو او‌ن‌جا ایستاده‌بود، چشم‌هاش پر شده‌بودن و علی‌رغم سوالش و وحشتش از گریه و سروصدام، چند‌دقیقه‌ای می‌شد که سکوت کرده‌بود. می‌دونستم احتمالاً ماهور از پشت سرم براش چشم و ابرو اومده و به سکوت دعوتش کرده تا بعداً براش تعریف کنه چی‌ شده. این صمیمیت دونفره و حرف زدناشون پشت سرم رو دوست نداشتم. این که مثل بچه‌های حساس و لوس همه چیز رو مثل سرمه‌چال ازم قایم می‌کردن… . اما گفتنش هم دردی رو دوا نمی‌کرد. سرم رو به پایین بود. اخمالود اشک‌هام رو پاک کردم و فین‌فین کنان و با همون سربه‌زیری از کنارشون رد شدم. آروم و گرفته زمزمه کردم:
- میرم یونیفرم و کیفم رو بپوشم.
بی‌بی بالاخره گفت:
- می‌خوای امروز نری مدرسه؟
سر به نفی تکون دادم با این که می‌دونستم قراره سردرد هم بخاطر گریه به گلودردم اضافه بشه. می‌دونستم ماهور روی درس و مدرسه‌م حساسه و نمی‌خواستم بیشتر از این از خودم ناامیدش کنم.
پس آماده شدم و هر سه‌مون سوار دویست و شش سفید ماهور شدیم. تو بانک پیاده شدن و من رو صندلی‌های عقب چرت زدم. نمی‌دونم چرا ولی انگار کار بی‌بی زیادی طول کشید چون ماهور به تنهایی برگشت و سوار شد.
- بپر جلو تو رو برسونم مدرسه و بعد برگردم دنبال بی‌بی.
متعجب نگاهش کردم و از همون فاصله‌ی بین دو صندلی و با کفش خزیدم روی صندلی جلویی که صداش دراومد.
- دنیا! کثیف کردی همه‌جا رو!
- شلوغ بود بانک؟
اخم‌هاش باز شدن. سر تکون داد و ماشین رو روشن کرد.
- نوبت گرفتم براش. گفتیم دیرت میشه اگه بخوایم منتظر بمونیم.
این‌بار من به جاش اخم کردم و طعنه‌ زدم:
- اون تو حرف نزدین پشت سرم؟ نگفتی چرا گریه کردم و چه نوه‌ی لوس و احمقی داره؟
فکش رو منقبض کرد و بدون این‌که نگاهم کنه ماشین رو به حرکت درآورد.
- لوس نیستی، حساسی. چیز جدیدی واسمون نیست. دیگه بیشتر حواسمون رو بهت میدیم. همونطور که گفتم، توام کمتر خودخوری کن و به حرف‌های هر ننه‌قمری توجه نکن!
بی‌اختیار نیشم باز شد. دست به چونه شدم.
- بیتا هم ننه‌قمره؟
مکث کوتاهی کرد و از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد.
- هست. هر کی که از بیرون نگاهت می‌کنه و قضاوتت می‌کنه همینه. فرقی نداره کیه.
مغزم، ذهنم، و… دلم… آروم گرفتن. دلم چرا؟ خودمم نمی‌دونستم… . اما خیالم راحت شده‌بود که براش مهم‌تر از دختر‌عموش و هم‌خونش بودم.
 
بالا پایین