جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Bloodreina با نام [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,123 بازدید, 41 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Bloodreina
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Bloodreina
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
49
641
مدال‌ها
2
چند لحظه سکوت برقرار شد. ماهور هم ساکت بود. انگار داشت چیزی رو توی ذهنش محاسبه می‌کرد. بعد نفس عمیقی کشید و رو به دایی کرد.
- چقدره بدهیت؟
دایی که هنوز روی زمین بود، با امید نگاهش کرد.

- ز…زیاد…
- عدد بگو!

چشم‌های من گرد شد. ‌قدم جلو گذاشتم و هول‌زده دست گذاشتم روی آستین کتش.
- ماهور چرا می‌پرسی؟ به ما چه که بدهی داره؟!
صدام کمی خشدار بود و باعث شد دوباره نگران نگاهم کنه. لب باز کرد چیزی بگه که بی‌بی نفس نفس زنان خودش رو رسوند. بقچه‌ی سنگینی رو انداخت جلوپای دایی. با بغض براش خط و نشون کشید و به ماهور اشاره کرد.
- همین الانشم دلم ازت خونه! بیا اینم طلاهام! یه قرون از این بچه بگیری، آقاتم از قبر بیاد بیرون حلالت نمی‌کنم! فهمیدی؟!
دایی لرزون، سرش پایین بود.
- این… این کافی نیست مامان.
چشم‌های بی‌بی گرد شدن و ماهور سریع خم شد و بقچه رو برداشت. دوباره گذاشتش میون دست‌های بی‌بی و فشارشون داد. بی‌بی خواست اعتراض کنه اما ماهور محکم و با تاکید گفت:
- همه اینارو، به همراه سند خونه، صبح اول وقت میریم میذاریم صندوق امانت بانک.
نیم‌نگاه سردی هم به دایی انداخت.
- دیگه چیزی تو این خونه نمی‌مونه بخوای براش دندون تیز کنی و سر و کله‌ت پیدا شه. گورت رو گم می‌کنی و دیگه پات رو این اطراف نمیذاری. مثل همین چند سال که هیچوقت نبودی. دفعه‌ی دیگه قبل این که دستت به بی‌بی یا دنیا بخوره، خودم کشتمت! فهمیدی؟
چشم‌های دایی دوباره عصبی و از سر ترس تیک زدن. با اون سر و وضع و لب ترکیده، از همیشه پست‌تر و نفرت‌انگیز‌تر بود برام.
- ش…شرخر…
ماهور نفس عمیقی کشید و دست به موهای مشکی خوش‌حالتش کشید و کمی به هم ریخته شدن. انگار حسابی با خودش تو کلنجار بود.
- گفتم عدد بگو!
بی‌بی هم دستش رو گذاشت روی بازوش.
- ماهور!
و دایی بالاخره لب زد:
- دومیلیارد!
بی‌بی وا رفت. سریع زیر بازوش رو گرفتم که یه وقت نیفته. دوباره شروع کرد به نفرین و ناله.
- دو میلیارد؟! باز رفتی درگیر قم*ار شدی؟! خاک برسرت بهزاد! خاک بر سر من که همچین پسری بزرگ کردم.
و بی تعارف، دو‌مرتبه با همون بقچه محکم زد تو سر دایی. بعد هم رو به ماهور کرد.
- یه قرون بهش بدی، تو رو هم حلال نمی‌کنم!
ماهور هم سمت دیگه بازوش رو چسبید. لبخند خسته‌ای زد.
- دلتون نمیاد. بیایین بشینیم. دنیا؟
بی‌بی هنوز داشت گریه و بی‌قراری می‌کرد. با شنیدن اسمم از بهت خارج شدم و گوش به زنگ به ماهور نگاه کردم.
- ها؟
- فشارسنجو بیار. حواست به ‌بی‌بی باشه. من و داییت میریم حیاط صحبت کنیم. بعدشم میبرمت بیمارستان که خیالم راحت شه.
این‌بار، منم بغض کردم. خستگی از سر و روش می‌بارید. خودش، بیشتر از همه تحت فشار بود. ولی هنوزم تمام فکر و ذکرش من و بی‌بی بودیم. بخاطر ما می‌خواست کمک کنه به‌ پرداخت بدهیِ اون روانی.
قیافه‌م رو که دید، نچی سر داد و اسمم رو صدا زد.
- دنیا؟!
نگاهم رو از آبی‌های نگران و خسته‌ش دزدیدم. اشک‌هام رو با سر آستینم پاک کردم و رفتم که فشارسنج رو بیارم.
این مرد… نه قیم من بود، نه فرشته‌ی نجاتم.
اون… «همه‌کَسِ من» بود و من غافل بودم از این که، بجای جبران اون‌همه محبت، یه روز قرار بود بشم بزرگترین زخمش… .
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
49
641
مدال‌ها
2
بی‌بی کلی غر زد و سعی کرد جلوش رو بگیره اما نتونست. حتی نفهمیدیم تو حیاط چه حرف‌هایی بینشون رد و بدل شد و این که پولی بهش داد یا نه. می‌دونستم، که هیچ‌وقت هم قرار نبود چیزی بهمون بگه. ماهور به شدت تودار بود و هرگز نمی‌شد حرفی رو که خودش نخواد بزنه، ازش کشید.
رفتیم بیمارستان و برگشتیم. فشار بی‌بی رو گرفتن و من رو هم چند ساعتی نگه داشتن و چند‌بار معاینه شدم. دردم زیاد نبود، اما حسابی لوس شده بودم. نمی‌دونم چم شده بود که اشک‌هام تمومی نداشتن. انگار شیر آب رو باز گذاشته باشی و یادت رفته باشه ببندیش. از یه طرف هم حسابی گرسنه بودم اما دکتر گفته بود چون گلوم درد می‌کنه بهتره تا یکی دو روز بیشتر مایعات مصرف کنم. ماهور به زور آبمیوه می‌ریخت تو دهنم و من از مزه‌ی شیرینش بیشتر قیافم رو جمع می‌کردم.
تک‌خنده‌ای سر داد.
- یکی ندونه فکر می‌کنه دارم زهرمار به خوردش میدم.
بعد هم با دستمال‌کا‌غذی نم زیر چشم‌هام رو پاک کرد. داشتم از اون همه توجه سرخوش می‌شدم که با نگاه چپ چپ بی‌بی مواجه شدم و با خجالت دستمال رو ازش‌ گرفتم. حرف نمی‌زدم چون صدام گرفته و عجیب و غریب در میومد. دکتر گفته بود که طبیعیه و تا یکی دو روز دیگه درست میشه.
بی‌بی با خستگی از جاش بلند شد.
- من میرم بالا یکم دراز بکشم. توام بشین اینجا اینو لوسش کن. معلوم نیست چشم‌هاش به کجا وصله که اشک‌هاش تموم نمیشن.

تک خنده‌ای سر داد و با شیطنت گفت:
- زمین‌خانم آسمونش ابری شده.
شاکی نگاهش کردم و مشت آرومی به بازوش زدم. می‌دونست دوست نداشتم از این که اینجوری با اسمم شوخی کنه. اما همیشه باهاش اذیتم می‌کرد.
- کوفت و زمین‌خانم!
صدام یکم زشت و خروسکی دراومد که باعث شد بلندتر بزنه زیرخنده! شاکی‌تر از قبل با مشت‌هام حمله‌ور شدم بهش که میون خنده و تلاش برای دفاع از خودش منو کشید سمتش تا دست‌هام رو مهار کنه. بی‌بی پرسید:
- شب می‌مونی؟
حواسش یه لحظه پرت ‌بی‌بی شد. منم از موقعیت سو‌استفاده کردم و‌ گونه‌م رو تکیه دادم به سی*ن*ه‌ش. مکث کوتاهی کرد و بعد آروم موهام رو نوازش کرد. قیافه‌ی خودش رو نمی‌دیدم، اما جواب نگاه چپ‌چپ دوباره‌ی بی‌بی رو با قیافه‌ای مظلوم و معصوم دادم.
- آره. دلم نمیاد امشب تنهاتون بذارم.

از شنیدن این خبر، لبخند ناخودآگاهی زدم که بی‌بی مچم رو گرفت و چشم‌هاشو ریز کرد.
- پاشو پاشو! تو حالت خوبه! پاشو برو از بالا بالش و پتو بیار واسه ماهور.
سریع و نمایشی خودم رو زدم به غش و وا رفتن. برخلاف نگاه متاسف بی‌بی، ماهور آروم خندید. بینیم رو کشید و یه «تنبل خانم» هم نثارم کرد.
اونقدر سرخوش بودم که نهایتاً هم پله‌هارو مثل اسب رفتم و برگشتم و حتی براش جا پهن کردم. هنوز روی مبل نشسته‌بود، پا روی پا انداخته‌بود و با گوشیش مشغول بود. ابرو‌های مشکی خوش‌حالتش دوباره توی هم فرو رفته بودن. خسته بود. با وجود این که کل روز لوس‌بازی‌های من رو تحمل کرده بود و سعی کرده‌بود با توجه و شوخی لبخند روی لب‌هام بیاره، واضح بود که خودش حسابی کم حوصلس و ذهنش درگیره. درست مثل روز‌هایی که کار‌هاش و دادگاه درست پیش نمی‌رفت. سنگینی نگاهم رو که حس کرد، حواسش جمع من شد. نگاهش خورد به جای پهن شده و لبخند کوچیکی زد.
- دستت درد نکنه کوچولو.
موذی نزدیکش شدم و با پررویی سعی کردم تو گوشیش سرک بکشم که سریع صفحه‌ش رو خاموش کرد و گذاشتش کنار.
- عه عه! بی‌ادب!
 
بالا پایین