- Jul
- 32
- 467
- مدالها
- 2
اخمهاش توی هم بودن. هنوز لبههای کت نازکش رو نگه داشته بود و حتی حس کردم محکمتر گرفتشون و دستهاش مشت شدن.
- کدوم توضیح؟ تو فقط سعی داری توجیه کنی، ماهور!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- هرجور میخوای فکر کن. من ده ساله که حواسم به اون بچهست. با دوتا حرف خالهزنکی هم قرار نیست دیدم یا رفتارم نسبت بهش عوض شه!
اخمهاش بیشتر توی هم فرو رفتن. اینبار لحنش مثل خودم آرومتر بود.
- خالهزنک؟! باشه، ماهور. امیدوارم که واقعاً اشتباه کرده باشم. که دنیا هیچوقت به اطرافیانت و مخصوصاً خودت آسیبی نزنه.
سرسخت نگاهش کردم.
- هیچوقت همچین اتفاقی نمیافته!
توی سکوت، لبهاش رو به هم فشرد و فقط سر تکون داد.
گوشیم زنگ خورد. فرزاد بود که میگفت جلوی دره و پیشنهاد داده بود با ماشین اون بریم. از بیتا حتی درست و حسابی خداحافظی هم نکردم. فقط با قدمهای شتابزده از حیاط خارج شدم.
مغزم نبض میزد. چه فکری با خودش کرده بود؟! من یه قولی به دنیا داده بودم و اون هم به من. من هرگز تنهاش نمیذاشتم، و دنیا هم هرگز به من یا بقیه آسیبی نمیزد. این قولها هرگز قرار نبود بشکنن. اون زمان من از این موضوع مطمئن بودم. شاید اشتباه میکردم. شاید، دنیا نبود که قرار بود بهمون آسیب بزنه… . بلکه خردهشیشههای قولی بود که نباید اول من میشکستمش.
کاش هرگز، مجبور نمیشدیم از روی خردهشیشههای اون قولها عبور کنیم… .
درِ ماشین فرزاد رو باز کردم و بیحوصله سوار صندلی شاگرد شدم. در رو ناخودآگاه کمی محکم بستم که صداش دراومد.
- ماشین من چه گناهی کرده؟
آرنجم رو به لبهی پنجره و سرم رو به دستم تکیه دادم.
- حوصله ندارم. فقط راه بیفت!
دستش روی دنده نشست.
- ریلکس کن بابا. هر اتفاقی هم بیفته، حلش میکنیم.
کل شب ذهنم رو سرمهچال و میثم آریا درگیر کرده بود. حالا، بیتا و توهماتش دربارهی دنیا! باورم نمیشد!…
تلخ گفتم:
- نگران اون نیستم. با بیتا بحثمون شد.
سوت کشداری زد.
- بحث چی؟ نگو کلهسحر، صبحونه نخورده بالاخره اعتراف کرد؟
تلختر شدم.
- نه. بدتر از اون. یه مشت چرت و پرت گفت و اعصابمو به هم ریخت.
ابروهاش بالا رفتن.
- بذار حدس بزنم. در مورد دنیا!
نگاهم سوالی چرخید سمتش. شونه بالا انداخت و به رانندگی ادامه داد.
- چیزی به جز دنیا و سرمهچال نمیتونه تورو به هم بریزه.
شقیقههام رو مالیدم و نفسم رو سنگین دادم بیرون.
- امروز بهخیر بگذره، بالاخره میتونم یه نفس راحت بعد اینهمه سال بکشم. بعدشم بیفتم دنبال پیدا کردن قاتلها.
سری به تأیید تکون داد.
- هرچی هم بشه، حلش میکنیم. غمت نباشه.
غم، سالها بود که روی دوشهای من سنگینی میکرد. من نه هرگز گریه کرده بودم، نه حرفی زده بودم. خیره به خیابونها، به پدر و مادرم فکر کردم. دوست داشتم آخرین چیزی که ازشون به خاطر دارم، یه خاطرهی خوب و شیرین باشه. اما هردفعه بهشون فکر میکردم، فقط، یاد خون بابا روی اون ورودی مرمری، و چهرهی بیرنگ و ناآشنای مامان میافتادم.
من هرگز، نه از دنیا دست میکشیدم، نه از پیدا کردن و مجازات خونخوارهای سرمهچال.
- کدوم توضیح؟ تو فقط سعی داری توجیه کنی، ماهور!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- هرجور میخوای فکر کن. من ده ساله که حواسم به اون بچهست. با دوتا حرف خالهزنکی هم قرار نیست دیدم یا رفتارم نسبت بهش عوض شه!
اخمهاش بیشتر توی هم فرو رفتن. اینبار لحنش مثل خودم آرومتر بود.
- خالهزنک؟! باشه، ماهور. امیدوارم که واقعاً اشتباه کرده باشم. که دنیا هیچوقت به اطرافیانت و مخصوصاً خودت آسیبی نزنه.
سرسخت نگاهش کردم.
- هیچوقت همچین اتفاقی نمیافته!
توی سکوت، لبهاش رو به هم فشرد و فقط سر تکون داد.
گوشیم زنگ خورد. فرزاد بود که میگفت جلوی دره و پیشنهاد داده بود با ماشین اون بریم. از بیتا حتی درست و حسابی خداحافظی هم نکردم. فقط با قدمهای شتابزده از حیاط خارج شدم.
مغزم نبض میزد. چه فکری با خودش کرده بود؟! من یه قولی به دنیا داده بودم و اون هم به من. من هرگز تنهاش نمیذاشتم، و دنیا هم هرگز به من یا بقیه آسیبی نمیزد. این قولها هرگز قرار نبود بشکنن. اون زمان من از این موضوع مطمئن بودم. شاید اشتباه میکردم. شاید، دنیا نبود که قرار بود بهمون آسیب بزنه… . بلکه خردهشیشههای قولی بود که نباید اول من میشکستمش.
کاش هرگز، مجبور نمیشدیم از روی خردهشیشههای اون قولها عبور کنیم… .
درِ ماشین فرزاد رو باز کردم و بیحوصله سوار صندلی شاگرد شدم. در رو ناخودآگاه کمی محکم بستم که صداش دراومد.
- ماشین من چه گناهی کرده؟
آرنجم رو به لبهی پنجره و سرم رو به دستم تکیه دادم.
- حوصله ندارم. فقط راه بیفت!
دستش روی دنده نشست.
- ریلکس کن بابا. هر اتفاقی هم بیفته، حلش میکنیم.
کل شب ذهنم رو سرمهچال و میثم آریا درگیر کرده بود. حالا، بیتا و توهماتش دربارهی دنیا! باورم نمیشد!…
تلخ گفتم:
- نگران اون نیستم. با بیتا بحثمون شد.
سوت کشداری زد.
- بحث چی؟ نگو کلهسحر، صبحونه نخورده بالاخره اعتراف کرد؟
تلختر شدم.
- نه. بدتر از اون. یه مشت چرت و پرت گفت و اعصابمو به هم ریخت.
ابروهاش بالا رفتن.
- بذار حدس بزنم. در مورد دنیا!
نگاهم سوالی چرخید سمتش. شونه بالا انداخت و به رانندگی ادامه داد.
- چیزی به جز دنیا و سرمهچال نمیتونه تورو به هم بریزه.
شقیقههام رو مالیدم و نفسم رو سنگین دادم بیرون.
- امروز بهخیر بگذره، بالاخره میتونم یه نفس راحت بعد اینهمه سال بکشم. بعدشم بیفتم دنبال پیدا کردن قاتلها.
سری به تأیید تکون داد.
- هرچی هم بشه، حلش میکنیم. غمت نباشه.
غم، سالها بود که روی دوشهای من سنگینی میکرد. من نه هرگز گریه کرده بودم، نه حرفی زده بودم. خیره به خیابونها، به پدر و مادرم فکر کردم. دوست داشتم آخرین چیزی که ازشون به خاطر دارم، یه خاطرهی خوب و شیرین باشه. اما هردفعه بهشون فکر میکردم، فقط، یاد خون بابا روی اون ورودی مرمری، و چهرهی بیرنگ و ناآشنای مامان میافتادم.
من هرگز، نه از دنیا دست میکشیدم، نه از پیدا کردن و مجازات خونخوارهای سرمهچال.
آخرین ویرایش: