جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Bloodreina با نام [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,337 بازدید, 36 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Bloodreina
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Bloodreina
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
39
537
مدال‌ها
2
اخم‌هاش توی هم بودن. هنوز لبه‌های کت نازکش رو نگه داشته بود و حتی حس کردم محکم‌تر گرفتشون و دست‌هاش مشت شدن.
- کدوم توضیح؟ تو فقط سعی داری توجیه کنی، ماهور!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- هرجور می‌خوای فکر کن. من ده ساله که حواسم به اون بچه‌ست. با دوتا حرف خاله‌زنکی هم قرار نیست دیدم یا رفتارم نسبت بهش عوض شه!
اخم‌هاش بیشتر توی هم فرو رفتن. این‌بار لحنش مثل خودم آروم‌تر بود.
- خاله‌زنک؟! باشه، ماهور. امیدوارم که واقعاً اشتباه کرده باشم. که دنیا هیچ‌وقت به اطرافیانت و مخصوصاً خودت آسیبی نزنه.
سرسخت نگاهش کردم.
- هیچ‌وقت همچین اتفاقی نمی‌افته!
توی سکوت، لب‌هاش رو به هم فشرد و فقط سر تکون داد.
گوشیم زنگ خورد. فرزاد بود که می‌گفت جلوی دره و پیشنهاد داده‌بود با ماشین اون بریم. از بیتا حتی درست و حسابی خداحافظی هم نکردم. فقط با قدم‌های شتاب‌زده از حیاط خارج شدم.
مغزم نبض می‌زد. چه فکری با خودش کرده‌بود؟! من یه قولی به دنیا داده‌بودم و اون هم به من. من هرگز تنهاش نمی‌ذاشتم و دنیا هم هرگز به من یا بقیه آسیبی نمی‌زد. این قول‌ها هرگز قرار نبود بشکنن. اون زمان، من از این موضوع مطمئن بودم. شاید... اشتباه می‌کردم. شاید، دنیا نبود که قرار بود بهمون آسیب بزنه… . بلکه خرده‌شیشه‌های قولی بود که نباید اول من می‌شکستمش.
کاش هرگز، مجبور نمی‌شدیم از روی خرده‌شیشه‌های اون قول‌ها عبور کنیم… .
درِ ماشین فرزاد رو باز کردم و بی‌حوصله سوار صندلی شاگرد شدم. در رو ناخودآگاه کمی محکم بستم که صداش دراومد.
- ماشین من چه گناهی کرده؟
آرنجم رو به لبه‌ی پنجره و سرم رو به دستم تکیه دادم.
- حوصله ندارم. فقط راه بیفت!
دستش روی دنده نشست.
- ریلکس کن بابا. هر اتفاقی هم بیفته، حلش می‌کنیم.
کل شب ذهنم رو سرمه‌چال و میثم آریا درگیر کرده‌بود. حالا، بیتا و توهماتش درباره‌ی دنیا! باورم نمی‌شد!
تلخ گفتم:
- نگران اون نیستم. با بیتا بحثمون شد.
سوت کشداری زد.
- بحث چی؟ نگو کله‌سحر، صبحونه نخورده بالاخره اعتراف کرد؟
تلخ‌تر شدم.
- نه. بدتر از اون. یه مشت چرت و پرت گفت و اعصابمو به هم ریخت.
ابروهاش بالا رفتن.
- بذار حدس بزنم. در مورد دنیا!
نگاهم سوالی چرخید سمتش. شونه بالا انداخت و به رانندگی ادامه داد.
- چیزی به جز دنیا و سرمه‌چال نمی‌تونه تورو به هم بریزه.
شقیقه‌هام رو مالیدم و نفسم رو سنگین دادم بیرون.
- امروز به‌خیر بگذره، بالاخره می‌تونم یه نفس راحت بعد این‌ همه سال بکشم. بعدشم بیفتم دنبال پیدا کردن قاتل‌ها.
سری به تأیید تکون داد.
- هرچی هم بشه، حلش می‌کنیم. غمت نباشه.
غم، سال‌ها بود که روی دوش‌های من سنگینی می‌کرد. من نه هرگز گریه کرده‌بودم، نه حرفی زده‌بودم. خیره به خیابون‌ها، به پدر و مادرم فکر کردم. دوست داشتم آخرین چیزی که ازشون به خاطر دارم، یه خاطره‌ی خوب و شیرین باشه. اما هردفعه بهشون فکر می‌کردم، فقط، یاد خون بابا روی اون ورودی مرمری و چهره‌ی بی‌رنگ و ناآشنای مامان می‌افتادم.
من هرگز، نه از دنیا دست می‌کشیدم، نه از پیدا کردن و مجازات خون‌خوار‌های سرمه‌چال.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
39
537
مدال‌ها
2
«دنیا»

مثل همیشه، مداد رو با بی‌حواسی و ناخودآگاه می‌چرخوندم و خطوط، کم‌کم شکل می‌گرفتن. از گوشه‌ی چپ پیشونیش شروع می‌کردم و ادامه می‌دادم. پیشونیش، بلند نبود. همیشه یه دسته تار مو از بغلش می‌افتاد روش؛ انگار عمداً فرار کرده باشن از بقیه‌ی موها. ابروهاش ضخیم بودن، ولی چهره‌ش رو خشن نمی‌کردن. هیچ‌کدوم‌شون شبیه اون‌ یکی نبود. سمت چپی یه ذره بیشتر انحنا داشت. همیشه فکر می‌کردم اون‌یکی نگاهش رو مهربون‌تر می‌کنه. چشم‌ها… مکث کردم. با وجود اون‌همه تسلط، مداد مشکی نرم تو دستم، همیشه عاجز بود از رسم اون نگاه… اما سعی کردم با همون مداد مشکی کار رو دربیارم.
تازه کشیدن چشم‌هاش رو تموم کرده بودم که کاغذ، با شیطنت و بازیگوشی از زیر دستم کشیده شد!
واکنشی نشون ندادم. قبلاً حساس بودم، ولی دیگه عادت کرده بودم به شوخی‌ها و اذیت‌هاشون.
نیلوفر، که مقنعه‌ی سورمه‌ایش افتاده‌بود روی شونه‌هاش، با ولع خاصی خیره شده‌بود به نقاشی ناقص. چند تا از بچه‌ها هم از بالای شونه‌هاش سرک کشیدن و سر و صداشون بلند شد.
- ای‌وای، ببینین دنیا بازم کیو کشیده!
مهسا که نشسته بود روی میز معلم و داشت سیب گاز می‌زد، با اشتیاق پرسید:
- کیو؟ ماهورو؟
نیلوفر نمایشی کاغذ رو بغل کرد و چرخی دور خودش زد. با اون لباس فرم مدرسه، اون‌قدر مسخره به نظر می‌اومد که خنده‌ای که می‌خواست ازم بزنه بیرون رو خوردم.
سارا که امسال تازه‌وارد بود، با کنجکاوی پرسید:
- ماهور کیه؟
نیلوفر کاغذ رو مثل پرچم افتخار گرفت بالا و مهسا، که همون‌طوری روی میز معلم وا رفته بود، سرش رو خم کرد عقب و پشت دستش رو نمایشی گذاشت روی پیشونیش:
- ماهور دیگه. همه می‌شناسنش. عشق خودم!
پوزخندی زدم و تکیه دادم به صندلیم.
- تو خوابت؟!
لب و لوچه‌ش رو آویزون کرد. از روی میز معلم سر خورد پایین و اومد پیشم. سرش رو گذاشت لبه‌ی نیمکت روبروم و مثل بچه‌گربه نگاهم کرد.
- چرا؟ می‌خوای بالاخره اعتراف کنی دوست‌پسرته؟
چشم‌غره‌ای رفتم.
- مسخره! همچین چیزی نیست.
نیلوفر، که حس پرنسس دیزنی بهش دست دادهبود و هنوز داشت با کاغذ می‌رقصید، شروع کرد به توضیح دادن به سارا که داشت با کنجکاوی نگاهمون می‌کرد:
- باید از نزدیک ببینیش تا بفهمی. انگار از یه سیاره‌ی دیگه اومده! با اون چشم‌های اقیانوسیش… وای… اون اولا که نقاشی‌های دنیا رو دیدم، فکر کرده‌بودم هنرپیشه‌ای چیزیه! فقط چشم‌هاش و اجزای بی‌نقص صورتش نیست که اون‌همه خوشگلش کرده. نگم از اون حالت اصیل و خونسرد چهره‌ش، از اون قد و بالا و شونه‌هاش… مخصوصاً وقتی بارونی بلند یا کت‌وشلوار تنشه.
سارا گیج نگاهشون کرد.
- خب، حالا کی هست؟
مهسا دوباره با شیطنت گفت:
- دوست‌پسر دنیا!
چپ‌چپ نگاهش کردم که این‌بار نیلوفر هم اصرار کرد:
- اگه نه، پس چی؟ کیه؟ داداشت؟ بابات؟!
مکث کوتاهی کردم. چشم‌هام یکم گرد شدن. از بچگی، هزار بار با این سؤال روبه‌رو شده‌بودم، اما هیچ‌وقت نمی‌دونستم باید چه جوابی بدم.
ماهور برای من، کی بود؟
نقشش تو زندگیم چی بود؟ پدر؟ برادر؟!
اخمی کردم و جدی گفتم:
- هزار بار گفتم. ماهور قیم منه. کسی که از وقتی مامان و بابام مردن، پیشمه و مراقبمه.
مهسا چشم‌ریز کرد.
نیلوفر دست‌به‌کمر شد و با تمسخر گفت:
- هاه! این‌همه خودتو گول نزن. حتی قیم قانونیت هم نیست. مگه نگفتی وکیله؟ چرا تورش نمی‌کنی بدبخت؟
مهسا دوباره با اشتیاق پرید وسط:
- چیکارش داری نیلو؟ اصرار نکن. دنیا جونم؟ اگه واقعاً نمی‌خوایش، می‌شه شماره‌ی منو بدی بهش؟ لطفاً! لطفاً! لطفاً!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
39
537
مدال‌ها
2
همون‌طوری داشت به نشونه‌ی التماس پاهاش رو می‌کوبید زمین که نیلوفر، هول‌زده کنارش زد:
- برو بابا! تا وقتی من هستم چرا تو؟! دنیا؟ می‌دونی که چقد دوست دارم. مگه نه؟ شماره‌ی منو میدی بهش، مگه نه؟
ناباور از اون‌همه حماقت، گفتم:
- برین دنبال هم‌قد و قواره‌های خودتون. ماهور بیست‌وشیش سالشه. هیچ‌وقت به دوتا بچه‌‌دبیرستانی نگاه نمی‌کنه.
نیلوفر لب‌ولچه‌ش رو آویزون کرد:
- خب که چی؟ بالاخره منم بزرگ میشم. دکتر هم می‌شم. وکیل و دکتر جور در میان!
مهسا کاغذ رو از میون دست‌های نیلوفر کشید بیرون. دستش رو زد زیر چونه‌ش و با شیفتگی و حسرت زل زد بهش:
- اصلاً سن که معیار نیست. مامان و ‌بابای من دوازده‌سال اختلاف سنی دارن.
نیلوفر نشست روی میز نیمکت و پاهاش رو تو هوا تاب داد:
- بابا لنگ‌درازو ندیدی؟ چی‌مون از جودی کمتره؟ با اون موهای شبیه هویجش چجوری مخ زد؟!
نفسم رو صدادار دادم بیرون. این‌بار یه کم واکنشم تندتر بود:
- می‌خوای مخ بزنی بفرما، دبیرستان بغلی پر پسرای هم‌سن‌ و سال خودته. دست از سر ماهور بیچاره بردارین. اون‌قدر عجیب‌ و غریب رفتار می‌کنین که جز یکی‌دوبار دیگه هیچ‌وقت نیومد دنبالم.
مهسا یهو هیجان‌زده دستش رو محکم کوبید روی میز:
- دیدی؟ دیدی؟ حسودیت شد!
بعد هم با نیلوفر شروع کردن به سروصدا و جیغ از سر ذوق! شاکی نگاهشون کردم:
- چتونه دیوونه‌ها؟! نه‌خیر! حسودیم نشد! فقط… .
حرفم رو قطع کردم. چون صدای خنده‌های شبنم و سپیده اومد که تمام مدت تو سکوت و با موذماری فقط داشتن گوش می‌کردن. طول کشید بفهمم دفتر آشنایی که تو دستشون بود و داشتن با صدای بلند و‌ خنده از روش می‌خوندن، مال منه! کی به کیفم دست زده‌بودن؟!
شبنم بود که داشت با لحنی اغراق‌آمیز و احساسی از روش می‌خوند:
- یه‌بار گفت: «دنیا، باید قوی باشی.» ولی نگفت چرا. فقط نگام کرد. و من از اون روز، هر وقت می‌خواستم گریه کنم، یاد اون نگاه می‌افتادم… .
تقریباً از جا پریدم. صدام کمی لرزید:
- شبنم. بس کن. دیگه نخون.
اما فقط نگاه بدجنسانه‌ای بهم انداخت و‌ ادامه داد:
- یه‌بار گفت: «تو از چیزی که فکر می‌کنی قوی‌تری.» ولی من فقط وقتی قوی‌ام که اون اون‌جاست. وقتی نیست، همه‌چی دوباره می‌لرزه!
شبنم و سپیده، تنها دخترای کلاسمون بودن که از من خوششون نمی‌اومد. اولش فقط رقابت و حسادت سر درس بود. اما بعدها کمی شدیدتر شد. مهسا و نیلوفر به حمایت ازم اومدن جلو.
نیلو: نکن شبنم! دلش نمی‌خواد بخونی!
و من قدم برداشتم سمتشون تا پسش بگیرم. شبنم دفتر رو پرت کرد سمت سپیده که جفت‌پا رفت روی میز نیمکتش و دور از دسترسمون. این‌بار سپیده با چشم‌های ریزشده از سر تمسخر و همون لحن اغراق‌آمیز به خوندن ادامه داد:
- ماهور هیچ‌وقت نمی‌گه «نترس». فقط وقتی می‌ترسم، یه‌جوری کنارم می‌ایسته که انگار ترس، خودش خجالت می‌کشه.
دست دراز کردم تا دفترم رو پس بگیرم که شبنم مچم رو گرفت و پرقدرت کشید عقب!
- چی شده جوجه‌کوچولو؟ عادت کردی چون بی‌کَس‌وکاری، همه بهت ترحم کنن و دوستت داشته باشن؟!
با بهت نگاهش کردم. مچم که توی اسارت دستش بود داشت می‌لرزید! آخرین باری که یه نفر بهم گفته بود «بی‌کَس‌وکار»، هشت سال پیش بود. همون پسر‌بچه‌ی‌ توی کوچه که تا حد مرگ کتکش زدم! ولی الان، دیگه این کارو نمی‌کردم. چون می‌دونستم که من بی‌کَس‌وکار نیستم. من ماهور رو داشتم.
از ناچاری، چشم‌هام پر اشک شدن و‌ لب پایینم از بغض لرزید. توی سکوت و تلاش برای قورت دادن بغضم، سعی کردم مچ دستم رو رها کنم. مهسا هم به کمکم اومد و جای من، اون بود که محکم زد رو شونه‌ی شبنم و هولش داد عقب!
- دستتو بکش، عوضی! شما دوتا چرا آدم نمی‌شین؟ مگه دنیا چیکارتون کرده؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
39
537
مدال‌ها
2
سپیده در تلاش برای فرار کردن از نیلوفر که سعی داشت دفترم رو پس بگیره، به راه رفتن روی میز نیمکتها ادامه داد و صدای اعتراض بقیه بچه‌ها بلند شد. همچنان داشت از رو دفتر می‌خوند!
- بعضی وقتا فکر می‌کنم اگه ماهور یه درخت بود، من یه پیچَک می‌شدم. نه برای اینکه بالا برم، برای اینکه دورش بپیچم و فراموش کنم زمین چقدر سرده.
بعد هم با لحنی احساسی و تمسخری چند بار تکرار کرد:
- ماهور… ماهور… ماهور!
نیلوفر و مهسا دوره‌ش‌ کردن. من با‌ چشم‌های اشکی اونجا ماتم برده بود. شبنم با انگشت اشاره محکم زد روی سی*ن*ه‌م.
- فقط یکی مثل تو می‌تونه دوست پسرش رو قیمش جا بزنه و همه رو خر کنه! کجای دنیا همچین چیزی داریم؟! کدوم مرد غریبه‌ای همین‌جوری و از سر مهربونی مسئولیت یه دختر رو به عهده میگیره؟ مگه این‌که… این وسط اونم داره یه سودی ازت میبره. هوم؟
ضربه انگشتش اونقدر محکم بود که نیم‌قدم عقب رفتم. میون اشک، با نفرت نگاهش کردم. جفت دست‌هام روی مانتوم مشت شده‌بودن. نیلوفر و مهسا با شنیدن این حرف حواسشون از سپیده پرت شد. مهسا دوباره حمله‌ور شد سمت شبنم!
- حرف دهنتو بفهم! فکر کردی همه عین تو خرابن؟!
شبنم عقب کشید و صداش بالا رفت.
- مگه خودت نیم ساعت بود اصرار نمی‌کردی که دوست‌پسرشه؟ حالا داری طرفش رو می‌گیری؟!
نیلوفر هم صداش بالا رفت.
- ما ‌می‌دونیم ماهور قیمشه. فقط داشتیم سربه‌سرش می‌ذاشتیم. ولی شما دوتا… من واقعاً نمی‌فهمم. از چی اینقدر سوختین ها؟ چرا این‌قدر حسودین؟
سپیده پوزخند زد و دفتر رو به شکلی تحقیر‌آمیز انداخت جلوی پام!
- هه! حسود؟ حسودیِ چی اینو بکنیم؟ فقط چون مامان و باباش مردن، با اون معصومیت ساختگی صورتش از همه ترحم می‌خره! حتی از معلم‌ها هم همین‌جوری نمره می‌گیره! به همه میگه یه مرد بیست‌وخورده‌ای ساله قیمشه ولی معلوم نیست پشت پرده واقعی ماجرا چیه. نمره‌هاش، صورتش، شخصیتش، همه‌چیش فیکه! چرا باید حسودی همچین آدمی رو بکنیم؟! فقط داریم چهره واقعیش رو به همه نشون میدیم!
سکوت سنگینی برقرار شد. شاید هم مغز من بود که به کل توی سکوت فرو رفت. چون تکون خوردن لب‌های بچه هارو می‌دیدم. حتی یکی به جز نیلوفر و مهسا انگار داشت سر سپیده داد می‌زد تا از رو نیمکتش بره پایین. چند تن دیگه از بچه‌ها داشتن با خشم رو به شبنم و سپیده حرف ‌می‌زدن. نباید ناراحت می‌شدم… . اون‌همه آدم، طرف من بودن. ولی واقعاً همه‌شون، فقط از سر ترحم کنارم بودن؟
نه. اینطور نبود. اینو وقتی فهمیدم که حتی سارا، دختر تازه وارد، اومد جلو. دفتر رو به آرومی از جلوی پاهام برداشت و بعد تکوندن، دادش بهم.
نه. من نیازی به ترحم نداشتم و هرگز هم تلاشی براش نکرده‌بودم. من، قوی بودم. همونطور که ماهور می‌گفت. قوی بودن هم، هیچ‌وقت توی زور و خشونت نبود. توی این بود که بعد او‌ن‌همه تحقیر، بتونم سرم رو بالا بگیرم و با وجود اشک‌ توی چشم‌هام، با پوزخند بگم:
- می‌دونین چیه؟ شما دوتا، خیلی بیچاره‌تر از من هستین. با این که پدر و مادر هم دارین.
سر هردوشون شتاب‌زده چرخید سمتم. اصلاً انتظارش رو نداشتن. من همیشه دختر خوب و آرومی بودم. اما خب، تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم که بهشون نشون بدم چقدر خوب می‌تونم از خودم دفاع کنم. من رو، یک انسان قوی، مثل ماهور، بزرگ و تربیت کرده‌بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
39
537
مدال‌ها
2
شبنم هم پوزخند زد!
- چطور هنوزم روت میشه حرف بزنی؟!
این‌بار جای پوزخند، لبخند زدم. دفتر رو ناخودآگاه داشتم محکم به سی*ن*ه‌م فشار می‌دادم. دفتری که… پر بود از ماهور. انگار که واقعاً اونجا باشه و بهم قدرت بده.
- چرا روم نشه؟ وقتی تویی که حتی پدر و مادر داری، مشخصه که تو خونه اونقدر بهت توجه نمیشه که عقده‌هات رو این‌شکلی این‌جا خالی می‌کنی؟
چشم‌هاش گرد شدن. ناباور خنده‌ی عصبی سر داد. من با همون لبخند و خونسردی رو به سپیده کردم.
- توام همینطور! بالا نیمکت چیکار می‌کنی؟ دنبال توجهی؟ توجهی که حتی از دوست‌پسر لاشیت هم نمیتونی بگیری؟
رنگش پرید. سریع پرخاشگر شد!
- خفه شو! دهنتو ببند!
خونسرد گفتم:
- چرا؟ فقط تا وقتی خوبه که شما حرف می‌زنین؟ حرف می‌زنین، توهین می‌کنین، ظرفیت شنیدن جوابشم داشته باشین!
شبنم قدم برداشت سمتم. از چشم‌هاش آتیش می‌بارید! مهسا راهش رو سد کرد.
- دیگه دستت بهش نمی‌خوره!
لبخندم کم‌کم تبدیل شد به نیشخند. دیگه خبری از نم اشک هم توی چشم‌هام نبود.
- شما پدر و مادر دارین و بازم تربیتتون این‌ همه مشکل داره. اما یه «غریبه» منو اون‌قدری خوب بار آورده که حسادت و عقده‌های شما رو تحریک می‌کنم. من دنبال ترحم نیستم. با این کارتون هم نشکستم، به جاش بیشتر به خودم بالیدم.
بعدش هم سراغ کیفم رفتم و دفتر رو برگردوندم سرجاش. پشتم بهش بود اما صدای جیغ و داد شبنم رو می‌شنیدم.
- یه بی ‌کَس و کار داره از تربیت پدر و مادر ما ایراد می‌گیره! اون غریبه چی یادت داده هان؟ حتماً یاد داده که چیکار کنی براش در ازای تامین کردنت؟
این حرفش، یه توهین و تهمت حال‌بهم‌زن بود! چیزی که مسلماً جوابش باید بیشتر از قوی بودنی بود که ماهور یادم داده بود. اما من، قول داده‌بودم! دست‌هام دوباره شروع به لرزیدن کرده بودن اما، رو بهش کردم و مسلط به خودم، دوباره پوزخند زدم.
- ماهور، از بابای تو مَردتره! این وصله‌ها بهش نمی‌چسبه. همونطور که من از تو خیلی بهترم و نمی‌تونی همچین چیزیو بهم نسبت بدی! حالا هم دیگه به نظرم کمتر خودزنی کن. داری خنده‌دار به نظر میای.
بعد هم کیفم رو برداشتم و بی‌اعتنا بهشون که داشتن از حرص و جوش می‌مردن، از کلاس خارج شدم. چند قدم که دور شدم، نیلوفر و مهسا هم با کیف‌هاشون از پشت سرم رسیدن بهم. مهسا محکم و مَشتی‌وار از پشت زد به شونه‌م.
- اون دیگه چی بود؟! برگام ریختن!
بی‌حوصله فقط سر تکون دادم. من تونسته بودم به سادگی و فقط با حرف‌هام با خاک یکسانشون کنم، ولی هنوزم ته دلم غم و خشم عمیقی بود. گاهی یادم می‌رفت که آدم‌ها می‌تونن تا چه حد از ذاتشون دور بشن و شبیه هیولا بشن. فقط بخاطر حسادت یا چون چیزی طبق میلشون نیست. من هرگز مثل اونا نمی‌شدم.
اما انگار، به کار بردن واژه‌ی «هرگز» همیشه تاوان داشت! انگار سرنوشت، تصمیم می‌گرفت یه روزی، تو رو درست تو همون موقعیتی قرار بده که می‌گفتی هرگز نمیشه و تبدیلت کنه به همون چیزی که، فکر می‌کردی هرگز بهش تبدیل نمیشی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
39
537
مدال‌ها
2
از بچه‌ها خداحافظی کردم و مثل همیشه، با سرویس مینی‌بوس سر خیابونمون پیاده شدم. همونطور که اون مسیر کوتاه رو پیاده‌روی می‌کردم، توی افکارم غرق بودم. خیره به زمین، به این فکر می‌کردم که چطور همیشه ماهور ناجی من بود. حتی وقتی پیشم نبود. پیچ خیابون رو که به سمت کوچه‌مون چرخیدم، لبخند کمرنگی نشست روی لبم. اینجا همون‌جایی بود که سال‌ها قبل، اون پسر‌بچه رو زده‌بودم. بد زده‌بودمش! بعدش همراه بقیه‌ی دوست‌هاش ریخته بودن رو سرم و، ماهور بود که اومد و من رو خیلی زود از زیر دست ‌و پاشون کشید بیرون. بعد هم توی اون حیاط، با حرفاش دوباره شده بود پشت و پناهم و قولی رو ازم گرفته بود که حتی همین امروز توی مدرسه هم نجاتم داده بود. کمی جلو‌تر که رفتم، با دیدن پراید داغون آشنایی که جلوی در خونه‌ پارک شده بود، لبخند روی لب‌هام خشک شد. برای چند لحظه خشکم زد و سرجام ایستادم. بعدش وقتی به خودم اومدم، با تمام قوا شروع به دویدن کردم!
حدسم درست بود. در حیاط باز بود و صدای جیغ و داد بی‌بی از توی خونه میومد.
با نفس نفس خودمو انداختم توی حیاط. حالا صدای بی‌بیم رو واضح‌تر هم می‌شنیدم.
- از خونه‌ی من گمشو بیرون! من سهم تورو بیست سال پیش دادم. زیاد از حد هم دادم!
یه نفس از پله‌ها دویدم بالا. از همون بدو ورودی، کل خونه به هم ریخته‌بود! در همه‌ی‌ کمد ها باز بود و محتویاتشون‌ خالی و زیر‌ و رو شده‌بود. انگار که کسی داشته با عجله دنبال چیزی می‌گشته! کوله‌م از دستم رها شد. بی‌بیم رو دیدم که جفت دست‌هاش رو گرفته‌بود و داشت نفرین و ناسزا نثارش می‌کرد. کسی که همچنان داشت کل قفسه‌ی کتاب‌های من رو به هم می‌ریخت و میاورد پایین، کسی نبود جز دایی بهزاد!
با همون خشم و پرخاشگری رو به ‌بی‌بی کرد و هوار زد!
- کجا قایم کردیش سندو؟ می‌خوای برم بیفتم گوشه زندان؟ نوشین ازم طلاق بگیره و بره؟ زندگیم بره رو هوا؟!
بی‌بی با اشک و گریه فریاد زد.
- زندگی ما چی؟! این‌ همه سال حتی یه بار شده از من و خواهر‌زاده‌ی یتیمت سراغی بگیری؟ اصلا یه بار فکر کردی مردیم یا زنده‌ایم؟ بیست سال پیش، همه‌ی مال و اموال آقا جونت رو سر قم*ار و بیشعور بودنت دادیم رفت! سهمت رو بیشتر از چیزی که باید، دادم بهت! حالا چی ‌می‌خوای؟ می‌خوای همین خونه رو هم ازم بگیری و با یه بچه بمونم گوشه‌ی خیابونا؟!
دایی کتاب‌هارو با خشم از قفسه ریخت پایین. نگاهم خیره موند روی کتاب‌های مورد علاقه‌م‌ که داشت اونجوری با بی رحمی باهاشون رفتار می‌کرد.
از دایی بهزاد، متنفر بودم! تا یادم بوده، هیچ‌وقت نبود! هروقت هم که سرو کله‌ش پیدا می‌شد، مایه‌ی استرس و عذاب بی‌بیم می‌شد. جفت دست‌هام رو مشت کردم و یه قدم رفتم جلو. اما هنوز خارج چارچوب ایستاده بودم و متوجه حضورم نشده بودن.
مثل بیمار‌های روانی موهاش رو کشید و به هم ریختشون و دوباره رو به ‌بی‌بی پرخاش کرد!
- پس اون ماهور تو*له سگ چیکارس؟ نترس! اون نمیذاره بمونین گوشه‌ خیابون! منو دیوونه نکن مامان! سندو کجا قایم کردی؟
بی‌بی با ناباوری نگاهش کرد.
- ماهور پسر منه یا تو؟!
دوباره بی اعتنا به حرف بی‌بی، به زیر و رو کردن کتاب‌ها و وسایل ادامه داد. بی‌بی انگار بالاخره اشک‌هاش و التماس‌هاش، به سر رسید که گفت:
- زدمش به اسم دنیا!
دایی خشکش زد. با مکث کوتاهی، گردنش رو چرخوند و با چشم‌های گرد و به خون نشسته نگاهش کرد.
- چی گفتی؟!
سر پا ایستاد. یه چشمش تیک می‌زد. قدم برداشت سمت بی‌بی. بی‌بی یه قدم عقب رفت.
- همین که شنیدی! این خونه، سهم پریزاد بود! حالا هم سهم دخترشه!
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tahi
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
39
537
مدال‌ها
2
با هول و ترس خاصی دوباره داد زد. صداش از خشم و ترس می‌لرزید!
- چی داری میگی مامان؟! دیوونه شدی؟! بهم دروغ نگو!
- دروغ نیست. میگم زدمش به اسم دنیا! می‌دونستم دوباره پیدات میشه. دادم ماهور کاغذ‌بازیاشو حل کرد.

با خشم و از ته دل غرید.
- مامان!
و انگار واقعاً یه لحظه عقلش رو از دست داد که دستش رو به بالا حرکت کرد. ولی نتونست پایین بیاره، چون با جیغ بلندی حمله‌ور شدم بهش! چطور به خودش اجازه می‌داد دست روی بی‌بیم بلند کنه؟! بی‌اعتنا به آسیب دیدن خودم، با همه‌ی‌ وزنم بهش تنه زدم و، هردومون پخش زمین شدیم! بی‌بی از شدت شوک و ترس جیغی زد و ناله‌ی‌ دردناک دایی رفت به هوا!
- تو*له‌سگِ وحشی!
برای چند ‌لحظه‌ی کوتاه، خودم هم گیجِ درد و شدت افتادنم بودم. بی‌بی سریع خودش رو رسوند بهم و کمکم کرد بلند بشم.
- چیکار کردی دنیا؟! خوبی مادر؟
حواسم خیلی سریع جمع شد و نگاهم تند و محتاط برگشت روی دایی که اونم با ناله سعی داشت بلند شه و زیر لبی داشت فحش می‌داد. مو‌های پشت گردنم سیخ شد و سریع دوباره خودم رو سپر بی‌بی کردم. مقنعه‌م از سرم افتاده‌بود. با وجود این، خیس عرق بودم و نفس‌نفس می‌زدم.
- خجالت نمی‌کشی؟ می‌خواستی بی‌بی رو بزنی؟!
خشمگین نگاهم کرد. داشت آستین‌های پیراهن چرکش رو بالا می‌زد.
- گنده شدی، جرات می‌کنی تو روی من وایسی؟ مرد بالاسرت نبوده ادبت کنه؟
بعد هم یه سیلیِ محکم خوابوند زیر گوش خودم! از شدت سیلی گوشم زنگ زد و پرت شدم عقب. بی‌بی با وحشت گرفت از زیر بازوهام که تعادلم رو حفظ کنه.
- هین! خوبی مادر؟ دستت بشکنه بهزاد که دست رو یادگار بچم بلند می‌کنی! جزجیگر بشی الهی!
دستم مونده بود روی صورتم. گوشم هنوز داشت زنگ می‌زد. اما همچنان یاغی به دایی نگاه می‌کردم که با نفرت و خشم زل زده‌بود بهم.
- مَرد؟ تو به خودت میگی مَرد؟! یه نگاه به خودت بنداز دایی! حتی شبیه انسان هم نیستی! مثل یه خوک کثیفی که واسه پول هرکاری می‌کنه!
بی‌بی نمیدونم چی توی نگاه به خون نشسته‌ش دید که با دلهره زیر گوشم لب زد.
- زبون به دهن بگیر دنیا!
یه قدم سمتمون برداشت و ما عقب رفتیم.‌ بی‌بی سعی داشت مقاومت کنه و نذاره اونجوری خودم رو سپرش کنم اما من اجازه نمی‌دادم.
پوزخندی زد. حالا جفت چشم‌هاش تیک می‌زدن.
- رفتی به مامانت! اونم اینجوری شیش متر زبون داشت! مواظب باش همون زبونو از حلقومت نکشم بیرون و بپیچم دور گلوت!
بی‌بی با هول و وحشت گفت:
- برو عقب بهزاد! بخدا یه بارم دست رو این بچه بلند کنی شیرمو حلالت نمی‌کنم!
هنوز گونه‌م داشت می‌سوخت. اما من هیچ‌وقت از درد ترسی نداشتم. با همون یاغی‌گری، نیشخندی زدم و گفتم:
- حالا می‌خوای چیکار کنی؟ شنیدی چی گفت! خونه به اسم منه! این‌بار چطور می‌خوای قرض و قوله‌هات رو بدی دایی؟
خیز برداشت سمتم. ‌بی‌بی سعی کرد جلوش رو بگیره، اما گرفت از آرنج بی‌بی و پرتش کرد به سمتی! ‌حتی نتونستم وقتی واسه نگرانی و توجه به ‌بی‌بی داشته باشم. چون، دو دستی گرفت از گلوم و چسبوندم به دیوار!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین