جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Bloodreina با نام [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,447 بازدید, 44 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Bloodreina
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Bloodreina
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
59
781
مدال‌ها
2
- ببین زشت شدی بازم!
اشک‌هاش رو عصبی با پشت دستش پس زد.
- خیلی بدجنسی. چرا اینجوری زهرمارم کردیش؟
- من بدجنسم؟! کی بود داشت با گربه‌بازی ازم تلافی می‌کرد؟ هوم؟
دوباره اخم کرد. کادوش رو به سی*ن*ه‌ش فشرد و تدافعی گفت:
- کار خوبی کردم! بعدشم، فکر نکن فقط با یه کادوی تولد دلم باهات صاف میشه. هنوز باید جبران کنی این چند روز رو!
چشم‌هامو ریز کردم و دست به جیب شدم.
- واقعاً پررویی! عوض تشکرته؟
بی‌بی، خنده و غرغرکنان از کنارمون رد شد و از پله‌ها رفت پایین.
- فقط هیکل گنده کردین هر دوتاتون. همون بچه‌های دیروزین انگار.
تکیه دادم به نرده‌ی‌ پله ها و از خودراضی گفتم: من؟ من به این آقایی!
دنیا بی‌توجه به ریخت و پاشش، کاغذکادوی کتابچه رو تیکه‌تیکه کرد و ریخت زمین. بی‌بی تشر زد:
دنیا!
بی‌توجه بهش، مات شد به کتاب زبون اصلی و نسخه محدود توی دستش. چیزی که خیلی وقت بود دنبالش بود. گیج پلک زد.
- این… این… .
- بازش کن و صفحه‌ی اولشو نگاه کن.
انجامش داد، و با‌‌ دیدن امضای نویسنده و نوشته‌ی انگلیسی زیرش، صدای جیغ هیجان‌زده‌ش به هوا رفت!
- ماهور!
بعدش هم همونجا تو راه‌پله پرید رو کولم! چشم‌هام گرد شدن و به زحمت تعادل جفتمون رو حفظ کردم.
بی‌بی: دنیا! خطرناکه!
اینبار با خوشحالی زیرگوشم جیغ زد:
- For dear Donya! بی‌بی، نوشته واسه دنیای عزیز! خود نویسنده واسه من از اونسر دنیا نوشته!
با خنده و احتیاط از پله‌ها حملش کردم پایین.
- بعد بگو ازت بدم میاد.
صورتش رو از همون پشت چسبوند به شونه‌م. دونه‌های اشک شوقش یقه‌ی پیرهنِ زیر کتم رو خیس می‌کردن. بغضی گفت:
- نه. بخشیدمت. تازه… بوی پیتزا هم داره میاد.
با بی‌بی دوتایی زدیم زیر خنده. بعد پله‌ی آخر از کولم فرود اومد و با کج‌خلقی، اما آروم گفت:
- گشنمه خب!
بی‌بی: بیا شکمو خانم… بیا شمع‌ها رو بچینیم برات.
‌رفت سمت آشپزخونه و دنیا، کتابچه رو مثل یه شیء گرون‌قیمت برد و گذاشت تو بهترین جایگاه قفسه‌ی چوبی کتاب توی سالن. با لبخند محوی نگاهش کردم که ذوق‌زده زل زده بود بهش. رو کرد بهم. با یه دنیا حرف توی چشم‌هاش نگاهم کرد. چشم‌هایی که دیگه نه به‌خاطر نم اشک، بلکه از خوشحالی و ذوق برق می‌زدن. همین بود! چیزی که بیشتر از هر چیزی توی دنیا برام اهمیت داشت. دیدن این درخشش توی چشماش و لبخند از ته دلش.
دست‌هاش رو پشت سرش گره زد و دوباره با لپای گل انداخته گفت:
- خیلی ترسیدم!
- از چی؟
- از این که اونقدر توی زندگی پر‌دغدغه‌ت کم‌رنگ شده باشم که دیگه حتی تولدمم یادت نمونه.
با لبخندی مهربون، موهای شلخته‌ش‌ رو، بیشتر به هم ریختم.

- مگه بمیرم.
سریع گفت:
- حق اینم نداری!
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
59
781
مدال‌ها
2
نیمچه لبخندی زدم.
- حق چیو؟ این که بمیرم یا این که بمیرم و یادم بره؟
دوباره اخمی کرد و نگاهش رو ازم گرفت.
- جفتش. اینجوری حرف نزن دیگه.
- چشم.
بی‌بی پیتزا به دست ایستاد تو چهارچوب در آشپزخونه و شمع‌هایی رو که عدد جدیدی رو نشون می‌دادن، روشن کرد.
- پونزده سالت شده دیگه. وقت پریدنت رو کول ماهور خیلی وقته گذشته.
وقتی دنیا اخم کرد، سریع اضافه کرد:
- به کمر اون پیرمرد هم رحم کن.
چشم‌هام گرد شدن.
- دست شما درد نکنه.
صدای انفجار خنده‌ی دنیا رفت بلند شد به هوا و اینبار من شاکی گفتم:
- چه خوششم میاد وروجک!
شونه بالا انداخت.
- راس میگه خب… . پیر شدی. انگار‌نه‌انگار همون ماهوری که تو اون سرما و برف… .
اینجای حرفش مکث کرد. لبخند خیلی سریع از رو لب‌های هر سه‌مون رخت بست. یه چند لحظه جو رو سکوت سنگینی فرا گرفت.
زد زد به زمین و به آرومی ادامه داد:
- که تو اون سرما و برف منو بغلت گرفتی و فراری دادی از مُردن.
بی‌بی پیتزا رو با حالی زار گذاشت روی میز و دست‌هاش رو تکیه داد بهش. بی‌بی هم اون‌روز اونجا نبود. در واقع‌ هیچکس نبود! هیچکس به جز من و دنیا… اما آدمایی بودن که بعد اون کنارمون ایستادن و‌ پا‌به‌پامون درد کشیدن.
نفسم رو فوت کردم بیرون و خم شدم تا صورتش رو که داشت به زمین نگاه می‌کرد، ببینم. همیشه یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های من، این بود که دنیا دست از تکیه کردن بهم برداره و غرق تنهاییش بشه. واسه‌ی همین بود که، همیشه سعی می‌کردم بهش یادآوری کنم که من تحت هر شرایطی، کنارشم و دست از حمایتش برنمی‌دارم.
- من همون ماهورم دنیا. تویی که بزرگ شدی. اونقدری که شاید دیگه مثل اون روزها زورم نرسه. ولی لازم باشه اینبار کولت می‌کنم و دوباره، و دوباره و دوباره نجاتت میدم. می‌دونی کل اون دنیای بیرون رو برای همین یه دنیا آتیش می‌زنم. مگه نه؟
چشم‌هاش دوباره پر از اشک شدن. سرش رو سریع و بدون تردید تکون داد.
- می‌دونم!
من همیشه سعی داشتم الگوی درستی واسه‌ی دنیا باشم. از رفتار درست و مؤدبانه و محترمانه، تا رژیم غذایی سالم و دوری از عادات بد و آسیب‌زننده… چون که می‌دیدم چطور از همون پنج‌سالگی، با چشم‌های درشت معصومش تک‌تک رفتار‌هام رو زیر نظر می‌گرفت و عیناً تقلید می‌کرد. اما انگار به قدر کافی موفق نبودم. من نفهمیده بودم، اما شاید شروع ساخت هیولا از همین روزها شروع شده‌بود. من همیشه خیلی زود می‌بخشیدمش و خطاها و رفتار‌های تهاجمیش رو نادیده می‌گرفتم. درست مثل وقتی که سر میز شام و حین خوردن پیتزا، با ذوق کنترل شده‌ای عکس تابلوی دفترم رو به‌ بی‌بی و اون نشون دادم. بی‌بی کلی ذوق کرد و زد به تخته و زیرلبی ذکر خوند و فوت کرد سمتم. اما دنیا… دنیایی که با اشتها مشغول خوردن بود، ناگهانی دست از خوردن کشید و تلخ تکیه زد به پشت صندلی. لحنش آروم بود، اما پر از خشم فروخورده.
- پس واسه این بود که این چند وقت اصلاً بهم سر نمی‌زدی؟
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
59
781
مدال‌ها
2
مکث کوتاهی کردم. نمی‌دونستم جوابش رو چی بدم.
- دنیا… من فقط به‌خاطر خودم نه، دارم واسه‌ی خاطر هممون تلاش می‌کنم.
- نمی‌خوام! من کی چیزی ازت خواستم؟ تا حالا چی ازت خواستم ماهور؟! چرا فکر می‌کنی من و بی‌بی به چشم کارت بانکی به تو نگاه می‌کنیم؟
مات شدم… .
- این… این حرف از کجا اومد دنیا؟ من… .
میون حرفم پرید:
- تو چی؟ دنبال چی هستی؟ دنبال رفاه من؟ رفاه من، پول و مادیات نیست، ماهور! وقتی هم که بزرگ بشم، همه‌ی کارایی رو که تا الان برای من و بی‌بی کردی جبران می‌کنم. چیزی که من الان می‌خوام و بهش احتیاج دارم، تویی! فقط خودت! نمی‌تونی بهم بی‌توجهی کنی و بعد بگی که به‌خاطر خودم بوده! من نه همچین فداکاری می‌خوام، نه همچین توجیهی رو.
اون یه‌نفس حرف زده بود و من… چنگال مونده بود توی دستم. من همیشه کیش‌و‌مات زبون دنیا می‌شدم!
- حق با توئه. اما این فقط موقتی بود. حالا که دفتر رو راه انداختم، سعی می‌کنم بیشتر وقت خالی کنم برات. از این به بعد، مثل همیشه، هر روز بهت سر می‌زنم. خوبه؟
فقط تو سکوت نگاهم کرد. نفهمیدم بی‌بی واسه‌ی کدوممون سرِ تأسف تکون داد. شاید واسه من بود. واسه این که اونقدر به دنیا اهمیت می‌دادم، که حتی جایی که نباید، دچار عذاب‌وجدان می‌شدم.
دنیا خوردنش رو از سر گرفت. میون لقمه‌هاش، دوباره به حرف اومد:
- آدرس دفترت کجاست؟
صورت خشک‌شده‌م، بالاخره دوباره یه‌کم نرم شد.
- چطور؟ می‌خوای گل و تبریک بفرستی برام؟
درست وقتی که فکر می‌کردم دیگه قرار نیست رفتاری بدتر داشته باشه، گفت:
- نه. می‌خوام اگه لازم شد، بعداً آتیشش بزنم!
بی‌بی این‌بار طاقت نیاورد و با صدای نسبتاً بلندی هشدار داد:
- دنیا!
بی‌تفاوت، شونه بالا انداخت و به خوردن ادامه داد.
- شوخی کردم.
بی‌بی: شوخی جالبی نبود!
لب‌هاش رو کمی آویزون کرد و به منی که سکوت کرده بودم، نگاه کرد.
- نبود؟
برای چند لحظه همچنان ساکت موندم. من دیگه شوخی و جدیِ دنیا رو از هم تشخیص نمی‌دادم. اما دلم نمیومد مثل بی‌بی بهش تشر بزنم. شاید اگه این حرف رو به ک.س دیگه‌ای می‌زد، واکنش نشون می‌دادم. اما وقتی با من ادعای شوخیش می‌شد، دلم نمیومد دلش رو بشکنم. سرم رو پایین انداختم و با چنگال توی دستم، با غذای داخل بشقاب بازی کردم.
- شاید بهتره دیگه وسط غذا خوردن، صحبت نکنیم.
بالاخره چهره‌ش از اون حالت بی‌تفاوت خارج شد و لبخند شیرینی زد.
- هوم! چشم!
دوباره دولپی مشغول خوردن شد. انگار که هیچ چیز خاصی نشده‌بود. شاید هم واقعاً نشده‌بود و من داشتم توی ذهنم بزرگش می‌کردم. اون شب، بعد شام، کتاب‌ به‌ دست، روی مبل بزرگ سالن خوابش برد.
دست‌ به چونه، خیره مونده بودم به چهره‌ی غرق خوابش. لبخند محوی به معصومیت چهره‌ش زدم. معصوم بود اما، انگار وقتی به من می‌رسید، می‌تونست ظالم باشه.
کتاب رو که همراه دستش از مبل آویزون شده‌بود، به‌آرومی از دستش رها کردم و برگردوندمش توی قفسه‌ی کتاب‌ها.
بی‌بی، ملحفه‌ی نازکی رو، همراه با بارونیِ من، از طبقه‌ی بالا آورد.
ازش تشکر کردم. ملحفه رو کشید روی تنِ جمع‌شده و ظریف دنیا. با احساسِ ناراحتی پاهاش و سنگینیِ نفسی که به‌سختی بالا می‌اومد، خودش هم روی مبل کنارش نشست.
- دیگه اصلاً بدنم طاقت این پله‌ها رو نداره… .
با عذاب وجدان نگاهش کردم.
- یه‌کم بهم فرصت بدین. تو فکرشم یه آپارتمون مناسب براتون جور کنم.
- ماهور! کی گفته تو همچین وظیفه‌ای داری؟ اول برای خودت آپارتمان بخر. ماشین خودتو عوض کن. یه‌کم هم به فکر خودت باش. فقط دنیا نیست که از این وضعیت ناراضیه… . فکر می‌کنی منِ پیرزن خوشم میاد که این‌همه سال اینجوری وبال گردنت شدم؟
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
59
781
مدال‌ها
2
- این چه حرفیه بی‌بی؟ شما و دنیا توی این چند سال برای من هر چیزی بودین جز وبال گردن. خونه، خونواده، پشت و پناه. من هرچقدر نرسیدم و دویدم، خوردم زمین و بلند شدم، به‌خاطر وجود شما بوده. حتی اگه تو اون روز برفی، دنیا نبود، شاید منم دیگه وجود نداشتم. شاید جا می‌زدم و همون‌جا یه‌جایی میون برف‌ها می‌افتادم.
نمِ اشک نشست توی نگاه مهربونش. چروک‌های دوست‌داشتنیِ گوشه‌ی چشم‌هاش بیشتر شدن.
- من فقط می‌خوام تو بتونی برای خودت هم زندگی کنی. درسته که دنیا تو سنِ حساسیه و بیشتر به توجه نیاز داره، ولی نباید اجازه بدی تا این حد برات تعیین‌تکلیف کنه. تو هروقت که وقت داشتی، بهمون سر بزن. همون کافیه. هیچ وظیفه‌ای هم نداری که از زندگی خودت بگذری تا زندگی ما رو بهتر کنی.
نذارم دنیا برام تعیین تکلیف کنه… . دنیا نبود که این کارو می‌کرد. من بودم که دوست داشتم ناراحتش نکنم. سعی کردم اون قسمت حرف بی‌بی رو نادیده بگیرم و سر به نفی تکون دادم.
- قرار نیست از زندگی خودم بگذرم.
مردد نگاهی انداختم به دنیا که روی مبل غرق خواب بود.
- می‌خوام اقدام کنم برای پس‌گرفتن زمین‌های سرمه‌چال.
چشم‌هاش از شنیدن واژه‌ی «سرمه‌چال» گرد شدن. دستش رو بالا آورد و حیرت‌زده گذاشت روی دهنش.
- اون… زمین‌های نفرین‌شده… .
لبخند تلخی زدم.
- این‌جوری نگین. به‌هرحال حق من و دنیاس. هرچقدر هم سیاه و نفرین‌شده باشن… .
آهی سر داد.
- هرجور که خودت صلاح می‌دونی. فقط دنیا نباید بفهمه. حتی اسم اون خراب‌شده هم نباید به گوشش بخوره. نمی‌خوام کابوس‌هاش برگردن.
سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم.
- حواسم هست.
دست روی شونه‌م گذاشت و مردد گفت:
- مراقب باش ماهور. خودتو توی دردسر ننداز.
لبخند اطمینان‌بخشی زدم.
- کدوم دردسر آخه؟ فقط چندتا قول‌نامه و تنظیم سند ساده‌ست.
- قول میدی که نیتت فقط همینه؟ قول میدی که نمی‌خوای بری دنبال گذشته؟
لبخند از لب‌هام پَر کشید. قیافه‌م رو که دید، نگران نگاهم کرد.
- ماهور؟!
- لطفاً مثل عموم نباشین بی‌بی. من نمی‌تونم بی‌خیال این قضیه بشم. من باید بفهمم که چرا پدر و مادرم باید با اون وضعِ وحشیانه به قتل می‌رسیدن. این‌که گناه اون سی نفر چی بوده که این‌جوری قتل‌عام شدن و سرپوش روی مرگشون گذاشته شده. اگه حتی منم دنبال حقیقت، دنبال عدالت نرم، پس کی بره؟
چشم‌های اشکیِ نگرانش، آروم‌آروم باریدن.
- ما به‌خاطر خودت می‌گیم. من یه بار کمرم شکسته ماهور. یه بار مزه‌ی مرگِ جگرگوشه‌م رو چشیدم. فقط… دوباره این‌کارو با من نکن. خودتو توی خطر ننداز. اگه بحث یه قتل‌عام وسطه، به تو هم‌ رحم نمی‌کنن.
دلم فشرده شد… . این‌که من رو، منِ غریبه رو با فرزند خودش، جگرگوشه‌ش، یکی می‌دونست برام جای تردید نداشت. اما وقتی این‌جوری به زبون می‌آوردش، دلم می‌خواست طوری تو آغوشش فرو برم که حسرت آغوش مادرم رو بشوره و از بین ببره. همین کار رو هم کردم. از بالای شونه‌های تکیده‌ش، خیره موندم به دنیای غرق خواب و زمزمه کردم:
- نگران نباشین. حواسم هست. حسابی احتیاط می‌کنم. اتفاقی برام نمی‌افته.
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
59
781
مدال‌ها
2
اون شب، مثل همیشه دیر و خسته رسیدم خونه. نگهبانی به‌محض دیدن پژوی سفیدم، سری به نشونه‌‌ی سلام فرود آورد و درهای عظیم و طرحدار خونه‌ی ویلایی برام گشوده شد. ماشینم رو پشتِ لندکروز آشنا پارک کردم و پیاده شدم. پنجره‌ها تاریک بودن و صدایی به جز جیرجیرک توی فضای درندشت حیاط به گوش نمی‌خورد. حسابی دیروقت بود و دوست نداشتم کسی رو بدخواب کنم. برای همین، بی‌سروصدا راهِ در پشتی و بالکنی رو پیش گرفتم. با دیدن سایه‌ی یه زن، مکث کردم. بیتا بود…‌. با ربدوشامبر بلندش ایستاده بود توی بالکن و داشت سیگار دود می‌کرد. من رو که دید، سریع خاموشش کرد. با مکث کوتاهی از پله‌ها بالا رفتم. لبخند گرمی برام زد و موهاش رو پشت گوشش فرستاد.
- خسته نباشی. بازم که دیر اومدی.
لبخند خسته‌ای زدم.
- کار طول کشید. تو چرا بیداری؟
شونه بالا انداخت.
- از هیجان فردا خوابم نمی‌بره.
ابروهام از یادآوری چیزی رفت بالا رفتن.
- فردا… . آزمون داری؟!
پر استرس، سرش رو تکون داد.
- آره. چند روزه که نمی‌بینمت. گفتم شاید بتونم امشب گیرت بندازم، دو تا توصیه بدی واسه فردا بهم. از استرسم کم شه.
خیلی خسته بودم. اما دوست نداشتم شب قبل امتحان دلخورش کنم و در برم.
- حتماً. چرا که نه. ولی سر یه ساعت برو بخواب. نباید به‌خاطر کم‌خوابی خرابش کنی.
چشم‌هاش برقی زدن.
- باشه پس. میرم چای بریزم. راستی… شام خوردی؟
- آره، خوردم. تا چای می‌ریزی، منم لباسامو عوض می‌کنم و میام.
دوباره سر تکون داد و با برداشتن جاسیگاریش برگشت داخل. مسیر اتاقم رو پیش گرفتم.
پنج دقیقه بعد، نشسته بودیم توی آلاچیق و داشت برام چای می‌ریخت. نفس عمیقی کشید.
- هوا چقدر خوبه. هنوز بوی بارون میاد.
فنجون چای رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
پاش رو روی پاش انداخت.
- خب؟ توصیه نداری جناب وکیل؟
یه قلپ از چای خوردم و زل زدم به فضای زیبا و نیمه‌خیس حیاط.
- خب. به‌نظرم تا همین الانشم برنامه ریختی تو ذهنت که می‌خوای چیکار کنی سر جلسه.
سر تکون داد.
- آره. ولی بازم دیگه… تو همون دفعه‌ی اول قبول شدی. چند تا توصیه‌ی کوچولو که ضرر نمی‌رسونه.
منم نفس عمیقی کشیدم و بوی هوای بارونی رو کشیدم توی ریه‌هام.
- خب… زمان ما سؤالای حقوق کیفری رو خیلی سخت طرح کرده بودن. با دقت بخونشون. با یه واژه، کل معنا می‌تونه عوض شه. سؤالای آیین دادرسی رو هم با ترتیب و حوصله بخون. اگه مراحل رو قاطی کنی، کل جواب می‌پره.
فنجون چای رو سمت لب‌هاش برد و سر به نشونه ی فهمیدن تکون داد.
- حواسم هست. تازه یادمه قبلاً گفتی که سؤالای حقوق تجارت رو اول بزنم. چون وقتی ذهن تازه‌س، کمتر اصطلاحات مشابه رو قاطی می‌کنه.
لبخندی زدم.
- آفرین! خوب یادت مونده‌ها. به‌علاوه… اگه دیدی سؤالی خیلی سادس، شک نکن. بعضی وقتا واقعاً ساده‌ن. ذهنت رو الکی پیچیده نکن.
نفسش رو پر استرس فوت کرد بیرون.
- کاش بتونم مثل تو همیشه تا این حد به خودم مسلط باشم.
- هستی. استرس نرماله. به تابلوی دفترت فکر کن. تو ذهنت تجسم کن که یه وکیل در حال کاری. همین کلی بهت آرامش میده.
فنجون چایش رو گذاشت روی میز.
- اوه!… بحث دفتر‌ شد. بابام گفت به حرفش گوش نمیدی. این‌بار از من خواست که باهات حرف بزنم.
مکث کوتاهی کردم. اخم‌هام با جدیت کمی توی هم فرو رفتن. همون بحث تکراری و خسته‌کننده‌‌ی این چند روز اخیر… .
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
59
781
مدال‌ها
2
- عه! اخم نکن دیگه. به‌خاطر راحتی خودت میگه. دفتری که واسه من در نظر گرفته، واحد روبه‌روش خالیه. منطقه‌ش هم خیلی بالاتر و معقول‌تر از جاییه که الان گرفتی.
فنجون خالی چای رو گذاشتم روی میز و جدی گفتم:
- می‌فهمم. کاملاً می‌فهمم که عمو به فکرمه و به‌خاطر خودم می‌گه. ولی من تا همین الانشم کلی مدیونش هستم. دلم می‌خواد ادامه‌ی مسیرم رو خودم به‌تنهایی پیش برم.
اما همه‌ی قضیه همین نبود. من خیلی خوب می‌دونستم که علت این‌همه پافشاری عمو، واسه اینه که تو جریان تک‌تک کارهام باشه و من رو از انجام هر اقدامی در مورد «سرمه‌چال» منع کنه. هرچند که، احتمالاً تا حالا از طریق پدر فرزاد از قضیه خبردار شده‌بود.
بیتا نفسش رو فوت کرد بیرون و با ناامیدی سر تکون داد.
- تو همیشه مرغت یه پا داره. باشه. من دیگه دخالتی نمی‌کنم. دیگه خودت می‌دونی و بابام… .
صفحه‌ی‌‌ گوشیم همراه با صدای نوتیفش روی میز روشن شد. بیتا خواسته یا ناخواسته، دید که از کیه و دست‌ به چونه لبخندی زد.
- دنیا؟ همون دختره که یه‌جورایی سرپرستیش رو به عهده گرفتی؟
صفحه‌ی گوشی رو خاموش کردم.
- خودشه.
- الان باید حدوداً دوازده سیزده سالش باشه.
- نه. امروز پونزده سالش شد.
- اوه! تولدش بود؟! پیشش بودی؟
سر‌ تکون دادم. همون‌طوری دست‌به‌چونه و با کنجکاوی خاصی گفت:
- خیلی دوست دارم یه روز از نزدیک ببینمش و باهاش آشنا بشم.
- دنیا زیاد اجتماعی نیست. بیشتر درگیر مدرسه و کتاب خوندنه.
به‌وضوح کمی از این حرفم جا خورد. کاملاً حس کرد که دارم مرز می‌ذارم. هیچ نیازی به آشنایی دنیا با خانواده‌ی من وجود نداشت.
دستش رو از زیر چونه‌ش انداخت.
- که این‌طور… . منم تو اون سن اون‌طوری بودم. بزرگ‌تر که بشه درست می‌شه.
- همین‌طوره.
وقتی صفحه‌ی گوشیم دوباره روشن شد، این‌بار برداشتمش و نگاهی هم به ساعت انداختم.
- دیروقته. برو بخواب. فردا روز مهمیه برات.
- راست میگی. توام خسته‌ای. بیشتر از این بیدار نگهت نمی‌دارم.
سینی چای رو جمع کرد و بلند شد.
- شب‌ بخیر ماهور.
- شب‌ بخیر.
وقتی بیتا از دیدرسم خارج شد، همون‌جا تو آلاچیق پیام‌ها رو باز کردم.
دنیا: بدون خداحافظی رفتی! «ایموجی‌گریه»
با همون لبخند محوی که مخصوص دنیا بود، جوابش رو دادم:
- خواب بودی خب.
بلافاصله دوباره پیام داد:
- باید بیدارم می‌کردین. قهرم باهاتون!
- لوس نکن خودتو. برو بخواب، فردا مدرسه داری.
- نخیر! دیگه بیدار شدم. تا صبح می‌شینم این کتابه رو بخونم. شب تو بخیر آقا خروسه.
دست خودم نبود که تقریباً بلند خندیدم. دستم رو گرفتم جلوی دهنم که صدایی ازم در نره و تایپ کردم:
شبت‌‌ بخیر خانم جغده.
ای‌کاش این روزها برای همیشه می‌موندن… .
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
59
781
مدال‌ها
2
****
لقمه‌ی صبحانه گیر کرد توی گلوش. زن‌عمو مهتاب با هول و ولا پارچ آب‌پرتقال رو برداشت و لیوانش رو پر کرد. بیتا که از شدت سرفه نفسش بالا نمی‌اومد‌ و سرخ شده‌بود، لیوان رو با ولع سر کشید.
عمو تکیه داد به صندلی تهِ میز و قاه‌قاه خندید.
بیتا، شاکی، نگاهش کرد. زن‌عمو با اغراق چنگ زد به صورتش.
- آروم باش دختر! این‌جوری اصلاً نمی‌رسی سر جلسه که!
این خانواده‌ی سه نفره، شاید بی‌دغدغه‌ترین خانواده‌ای بودن که به عمرم دیده‌بودم. پشت میز طلایی رنگی که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا می‌شد نشسته‌بودن و نگران امتحانی بودن که نقش خیلی پررنگی هم تو زندگی بیتا نداشت. بیتا حتی توی دبیرستان هم رشته‌ش تجربی بود و به علوم انسانی و وکالت کوچک‌ترین علاقه‌ای نداشت. تا وقتی که من کنکورش رو دادم و قبول شدم. اون هم ناگهان تصمیم گرفته‌بود کنکور انسانی بده و وکالت قبول شه!
بیتا غر زد:
- تو گیر دادی بخور! من هی می‌گم هیچی از گلوم پایین نمیره، انگار راهشو بستن! حالم بد می‌شه!
زن‌عمو مهتاب گفت:
- ماهور، تو بگو. مگه می‌شه با شکم خالی رفت سر جلسه؟!
با چنگال زیتونی رو سمت دهنم بردم و گفتم:
- نه. ولی اگه نمی‌تونه بخوره، زورش نکنین. بهتر از اینه که دل‌پیچه بگیره سر جلسه. می‌تونه خوراکی ببره همراهش به‌جاش.
با دهن پر و قیافه‌ی فاتحانه زل زد به مامانش و از خدا خواسته، از پشت میز بلند شد. دهنش رو با دستمال کاغذی پاک کرد.
- من میرم آماده بشم.
پشت سرش صداش زدم:
- می‌خوای سر راهم برسونمت؟
مشتاق نگاهم کرد.
- آره!
اما عمو سریع گفت:
- لازم نکرده. با راننده برو.
بیتا، گیج و نیم‌خندان، برگشت عقب.
- آخه سر راهشه‌ها… .
عمو حتی نگاهش نکرد.
- گفتم با راننده برو.
بعد، چشمش رو دوخت به من.
- من با ماهور کار دارم!
بیتا انگار چیزی فهمیده باشه، یه نگاه دلسوزانه بهم انداخت و دیگه چیزی نگفت. فقط صدای پاشنه‌ی صندل‌هاش اومد که از پله‌ها بالا رفت و محو شد.
من، بی‌میل، نشستم سر جام. فنجون قهوه‌ی سرد رو هُل دادم جلو.
عمو، قاشق رو توی نعلبکی گذاشت. آروم و حساب‌شده. صدای تق‌تقِ برخورد فلز با چینی، تنها صدایی بود که توی اون سکوت پرتنش شنیده می‌شد.
زن‌عمو که کاملاً تنش فضا رو حس کرده‌بود، سریع قسمتی از وسایل رو از روی میز ریخت توی سینی و به سمت آشپزخونه پا تند کرد.
عمو به صندلی کنار دست خودش اشاره کرد.
- بیا این‌جا. از چی می‌ترسی نشستی اون‌سر دنیا؟!
اخم کردم.
- چرا باید بترسم عمو؟ کار اشتباهی نکردم.
بعد هم، همون‌طور که خواسته بود، جامو عوض کردم.
با غیظ نگاهم کرد.
- نکردی؟ حالا نکردی و وضع اینه؟! فکر کردی نمی‌فهمم چرا پاتو تو یه کفش کردی که خودت دفتر باز کنی؟ که نمی‌فهمم به‌محض خلوت شدن سرت، سریع رفتی دست‌درازی کردی تو پرونده‌ی سرمه‌چال؟!
سرم رو، بدون تردید، بالا گرفتم.
- دست‌درازی؟ من تو اون زمین‌ها حق دارم. چرا نباید برم دنبال حقم، عمو؟
عصبی شد. صداش بالا رفت. از خشمی که چند وقت بود یقه‌گیرش شده و دیگه نمی‌تونست کنترلش کنه.
- حق چی بچه؟! تو دقیقاً چه احتیاجی به دو تیکه زمین و ویلای سوخته داری که سر و تهشو بزنی، اندازه‌ی یه درصد از سرمایه‌ای که حاضرم در اختیارت بذارم هم نمی‌ارزه؟! چرا همش دست کمک منو پس می‌زنی؟ اون پژوی قراضه چیه انداختی زیر پات میری این‌ور اون‌ور باهاش، اعتبار منو بردی زیر سؤال که اینه حال و روز برادرزاده‌ی پرویز کمالی‌فر؟!
برخلاف خشم اون، من کاملاً خونسرد و آروم بودم.
- حال و روزم چشه؟ مگه دزدی کردم؟ یا کسیو کشتم؟ این‌که بچه‌ی یتیمِ یه آدم ورشکسته‌ام، کجاش مایه‌ی ننگه، عمو؟ اگه هم ننگه، برای خودمه. نه برای شمایی که تا این سن هوامو داشتین و چیزی برام کم نذاشتین.
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
59
781
مدال‌ها
2
دستش رو چنان زد روی میز که ظروف روی میز لرزیدن! صاف نشستم و زل زدم به میز. این‌همه خشم واقعاً از کجا می‌اومد؟ نمی‌فهمیدم.
- کی گذاشتی هواتو داشته باشم؟! تو از بچگی همین بودی! خودسر و لجباز! هنوز داشتی درس می‌خوندی، سال کنکورت بود، رفتی شاگردی کردی صدجا! واسه چی؟! واسه کی؟! واسه اون پیرزن و اون دختر‌بچه‌ی غریبه؟!
آرامش صورتم توی چند ثانیه دود شد و رفت به هوا. ابروهام در هم رفت. ستون فکم قفل شد و نگاهم سخت شد. می‌دونست که هردوتاشون خط قرمزم هستن.
- غریبه نیستن. خانوادمن. درست مثل شما.
پوزخند زد!
- حالا دیگه منم شدم هم‌ردیف دو نفر آدم به‌دردنخور که این‌همه سال جز زحمت هیچی واست… .
حرفش رو قطع کردم.
- دقیقاً همینه عمو! برام ارزشمندن، چون براشون زحمت کشیدم!
بعد، صندلی رو با صدای تیزی عقب دادم و بلند شدم.
- سرم شلوغه. اگه حرف دیگه‌ای نیست… .
پشتم رو که بهش کردم، صداش دوباره بالا رفت!
- باشه! تو بردی!
مکث کردم. درمورد چی حرف می‌زد؟! مردد، از بالای شونه‌م نگاهش کردم.
- چیو بردم؟
- اون‌ها رو هم حمایت می‌کنم. اگه به‌خاطر اوناست که این‌همه سفت و سخت چسبیدی به تک‌روی و سرمه‌چال، اون‌ها رو هم تأمین می‌کنم! این برات کافیه؟
چرخیدم سمتش. چند ثانیه فقط نگاش کردم. یه نگاه طولانی، سرد، بی‌حرف.
لبخند نزدم. فریاد نزدم. فقط همون‌طور خیره موندم، انگار داشتم دنبال رگه‌ای از فهم توی چشم‌هاش می‌گشتم… . و پیداش نکردم.
درونم طوفانی به‌پا بود، اما ظاهرم و لحنم آروم.
- منی که این‌همه سال، برای خودم چیزی ازتون نخواستم…. حالا واقعاً فکر می‌کنین که برای کسایی که مسئولیت منن، قراره قبول کنم همچین معامله‌ای رو؟ واقعاً نمی‌فهمین عمو؟!
خشمگین نگاهم کرد.
- نه! نمی‌فهممت! دارم می‌گم حاضرم هر کاری کنم که تو زحمت نیفتی! که با پای خودت نری تو دهن شیر و خطر اون زمینای لعنتی… . بعد تو… .
حرفش رو دوباره قطع کردم.
- عمو، من از شونزده‌سالگی شما رو جای پدر نداشته‌م گذاشتم. احترامتون رو تحت هر شرایطی حفظ کردم و قدردان هر کاری که برام کردین هستم. ممکنه شما فکر کنین که اجازه ندادم کاری برام بکنین، ولی همین که یه سقف گذاشتین بالای سرم، همین که این‌قدر از دغدغه‌هام کم کردین، شکمم رو سیر نگه داشتین که من وقت کنم و به عزیزام برسم، قدر دنیا برام ارزش داره.
خواست چیزی بگه که دوباره ادامه دادم:
- اما توی این‌همه سال، به‌قدر کافی هم شناختمتون. بزرگ‌ترین مشکل شما اینه که سعی می‌کنین دور گردن همه یه افسار بندازین… . از جنس پول و کنترل. فکر می‌کنین اگه خرجشون رو بدین، دیگه نمی‌تونن بهتون «نه» بگن. این چیزیه که من این‌همه سال، سعی کردم با تموم وجودم در برابرش مقاومت کنم.
هاج‌و‌واج خیره موند تو صورتم. نمی‌دونست چی باید بگه، چون می‌دونست این حقیقته. اما همچنان اون اخم‌های حق به جانبش روی صورتش بود.
قبل این‌که بتونه حرفی بزنه، بیتا با لباس رسمی و مقنعه، نفس‌نفس‌زنان ظاهر شد.
- صدای چی بود یه لحظه اومد؟ داشتی داد می‌زدی بابا؟
عمو کمی خودش رو جمع‌و‌جور کرد، اما هنوز منگ حرفام بود. با صدایی خشدار گفت:
- نه باباجان. برو موفق باشی.
بارونیم رو از پشت صندلی برداشتم و بدون این که پشت سرم رو نگاه کنم راه خروجی رو پیش گرفتم.
- بیا بریم. خودم می‌رسونمت… .
نیم نگاهی به عمو انداخت که تو خودش بود و یهویی حسابی آروم شده بود. بعد پشت سرم راه افتاد.
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
59
781
مدال‌ها
2
بعد رسوندن بیتا، مستقیم رفتم دفتر. فرزاد هم کمی بعد سررسید. یه‌سری پوشه و یه فلش رو پرت کرد روی میزم و خسته و با‌اغراق وا رفت روی صندلی چرمیِ نو. همون‌طور که زل زده بود به هوا، از قطره‌ی اشک مصنوعیش ریخت توی جفت چشم‌هاش که شده‌بودن کاسه‌ی خون. با تک‌خنده‌ای، همون‌طور که به پوشه‌ها و کاغذها نگاه می‌کردم، گفتم:
- خب حالا. یه شب بیدار موندی، کلی فیلم و ادا میای.
صاف نشست و شاکی نگام کرد!
- ببخشید؟! کل دیروز دهنم صاف شد! مهندس برداشتم بردم سر زمین، کل شب بیدار موندم پای لپ‌تاپ، نقشه‌ی یو‌تی‌ام‌* دقیق مثل دسته‌گل کشیدم برات! عوض اینه پاشی یه دستم یه فنجون قهوه بدی، دست دیگه‌م کنترل کولر رو؟
لپ‌تاپ رو روشن کردم و فلش رو وصل کردم بهش.
- می‌خوای شونه‌هاتم ماساژ بدم؟
چشم‌هاشو یه‌کم ریز کرد و کنترل کولر رو از کنار دستم قاپ زد. با یقه‌ش‌ بازی کرد تا شلش کنه و راضی به اطراف نگاه کرد که حالا بیشتر حس و حال دفتر رو به خودش گرفته‌بود. با اون مبل‌هایی که بوی چرم تازه می‌دادن و اون‌جوری وا رفته‌بود روشون. با کمد‌ها و قفسه‌هایی که با وسایل و پرونده‌ها چیدمان شده‌بودن. با اون قهوه‌ساز نو و کولری که همین صبح وصل شده‌بود. نگاهش کش اومد روی بورد حاوی عکس و گفت:
- نچ. پاشو همون قهوه‌تو بریز، کافیه. زیادم پررو نشو. اگه خودم تنهایی دیشب اینو ردیفش کردم، واسه این بود که بعد اون‌همه فشاری که کشیدی، یه شب راحت بخوابی. وگرنه دیگه خبری از این فداکاریا نیست!
سری به چپ و راست تکون دادم و بالاخره از سر جام بلند شدم تا قهوه بریزم واسه هردومون. راضی، لبخندی زد و کنترل رو تکیه داد به چونه‌ش.
- پسر خوب!
قهوه‌ساز رو روشن کردم و تکیه دادم به میزش و دست‌هامو ضربدری توی سی*ن*ه جمع کردم.
- بابات زودی رفته همه‌چیو گذاشته کف دست عموم.
پوفی سرداد و بیشتر لم داد.
- نمی‌گفت تعجب می‌کردم. رفیقای جون‌جونین دیگه. نمی‌دونی چه پدری ازم دراومد تا قانعش کنم کار خلاف میل عموت بکنه.
- واقعاً تو این یه مورد بدجوری بدهکارم بهتون.
کش‌وقوسی به بدنش داد و با بی‌خیالی گفت:
- نه بابا. یه‌کم وجدان کاریشو تحریک کردم. گفتم اسناد جعلین، دارن حق یتیم می‌خورن، فلان و بهمان… آخرش به میل خودش جلوی تأییدشون رو گرفت.
نفسم رو فوت کردم بیرون و خیره به قهوه‌ساز، زمزمه کردم:
- عمو بی‌خیال بشو نیست. یه‌جوری می‌ترسه، انگارنه‌انگار همون آدمیه که معتقد بود نریمان تنهایی پشت این قضیه‌ست. آخه اون پیرمردِ دست‌تنها، با اون حال و روز، قراره چه خطری برام داشته باشه؟ مخصوصاً حالا که کلاً مونده بیرون ماجرا و پای افراد دیگه‌ای وسطه که دارن جعل سند می‌کنن.
دستش رو تکیه داد به شقیقه‌ش و گفت:
- شرکت آریا عمران سروش.
سر تکون دادم.
- یکم تحقیق کردم. اسم مدیرعاملش میثم آریاس. یکی هم‌سن‌وسال خودمون. انگار بار اولشم نیست که از این شیادی‌ها می‌کنه. یکی از شاکی‌هاش می‌گفت، یه سری زمین تو شمال رو با بستنِ آب به روشون، خشک کرده و به قیمت ناچیز از صاحب‌هاشون خریده. حالام انگار طمع کرده واسه زمین‌های بی‌صاحب سرمه‌چال.

___________________________________________

نقشه یوتی‌ام: نقشه‌ی UTM سیستمی برای مشخص کردن موقعیت دقیق روی زمین با استفاده از مختصات شرق و شمال است. این سیستم در کارهای قانونی و ثبتی زمین، تعیین حدود اراضی، نقشه‌برداری و برنامه‌ریزی شهری به کار می‌رود.
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
59
781
مدال‌ها
2
دوباره خیره شد به وایت‌برد و تصاویری که با آهنربا روش ثابت کرده بودم. به یکیشون اشاره کرد.
- اونه نه؟ اونو تازه نصب کردی اون‌جا.
- خودشه. عجیبه، چون از خانواده‌ی معمولیه و شرکت رو همین دو سال پیش ثبت کرده. معلوم نیس سرمایه‌ی اولیه رو از کجا آورده. باید پیدا کنیم اسپانسرش کیه.
به یه تصویر دیگه اشاره کرد.
- اینم نریمانه؟
به تصویر مرد با موهای جوگندمی نگاه کردم. آخرین باری که دیده بودمش، شونزده سالم بود. وقتی که تو اوج عزاداری، با دلی داغ و بی‌قرار، رفتم و نشستم جلوی درِ خونه‌ش. ازش خواستم اعتراف کنه که همه‌چی کار اون بوده و صرفاً یه آتش‌سوزیِ اتفاقی نبوده. یه کشیده خوابونده‌بود زیر صورتم و از افرادش خواسته بود منو از جلوی درِ خونه‌ش دور کنن.
تلخ شدم و دوباره سر تکون دادم. صدام کمی خش‌دار بود.
- خودشه.
بلند شد و دست‌به‌پهلو ایستاد جلوی تابلوی وایت‌برد. به بقیه‌ی تصاویر زل زد.
- پسر… شبیه فیلمای جنایی چیدی اینارو.
تو سکوت، ماگ‌های قهوه رو پر کردم. روبروی بورت ایستاد و دست‌هاش رو به کمرش زد.
- اینا کین؟ عه! این که… .
لبخند غمگینی زدم و فقط سر تکون دادم.
- عکس قربانی‌هاس. آره. درست تشخیص دادی. اون بابامه. این‌یکی هم مامانم.
قبلاً وقتی یاد مامان می‌افتادم، بوی گل و خونه بینیم رو پر می‌کرد. اما حالا… . بوی خون حس می‌کردم. مثل یه بیماری بویایی مونده‌بود روم و درمانی هم نداشت. ماگ رو ناخودآگاه توی دستم فشردم که لرزش دستم معلوم نشه. طعم دهنم، تلخ‌تر از مزه‌ی قهوه‌ی داخلش بود. به زحمت یه قلپ ازش رو قورت دادم و فرزاد شروع کرد به شمردن.
- سی و شیش نفر… .
نگاهم این‌بار موند روی چهر‌ه‌ی مادر دنیا. من پدر دنیا رو ندیده‌بودم، اما چهره‌ی مادرش و خواهشی که ازم کرده‌بود تا ابد توی ذهنم حک شده‌بود.
زمزمه کردم:
- حتی به اجسادشون هم رحم نکردن. همه رو سوزوندن. نذاشتن چیزی جز خاکستر ازشون بمونه. هیچکس هم حرف من و دنیا رو درمورد تیراندازی‌ها باور نکرد.
با دلسوزی و غم نگاهم کرد. برای چند لحظه چیزی نگفت. فرزاد حتی از شنیدن روایت من هم حالش بد می‌شد. دلش خیلی نازک بود. با دستپاچگی پناه برد به ماگ قهوه‌ش.
- خیلی خب. باز خیلی غرقش شدی. دور بزن برگرد از اون روز. این‌ پدرسوخته‌ها کین؟
با همون حبه‌قند توی دستش که از قندون کنار قهوه‌ساز برداشته‌بود، دوباره اشاره کرد به دسته‌ای از عکس‌ها.
شونه بالا انداختم و تکیه دادم به میز.
- مهندس‌ها و عوامل اجرایی پروژ‌ه‌ی ساخت و ساز سرمه‌چال.
قند رو گذاشت داخل دهانش و مشغول خوردن قهوه‌ش شد.
- از اینا کسی اونجا بود؟
سر تکون دادم. خیره موندم به چهار‌تا تصویر بین قربانی‌ها. با دست بهشون اشاره کردم.
- آره. این چهار نفر اونجا بودن. هر چهارتاشونم به همون سرنوشت دچار شدن.
سری تکون داد و چونه‌ش رو متفکر مالید. فلشی رو که آورده‌بود، وصل کردم به لپ‌تاب و پشت میز جا گرفتم.
- به چی فکر می‌کنی؟
رو بهم کرد و کنجکاو پرسید:
- به این که چرا گفتی فکر می‌کنی نریمان به تنهایی پشت این قضیه نبوده؟ از اونجایی که عکس عوامل اجرایی پروژه رو هم گذاشتی، یعنی به اونا هم شک داری؟
سر به نفی تکون دادم.
- نه لزوماً. فقط هر کی مربوطه به سرمه‌چال رو گذاشتم اونجا. مثلاً اونو میبینی؟ فرخ منصوری. مدیر عامل شرکت توسعه‌ی رزگل بود. شرکتش رو همون روز‌ا منحل کرد. بعد اتفاق سرمه‌چال به شدت عذاب‌وجدان داشت و افسردگی گرفته‌بود. چون هم خودش رو مقصر نقص کنتور می‌دونست، هم برای سرمه‌چال کلی زحمت کشیده‌بود.
با دلسوزی نگاهش کرد.
- طفلی. هیچ نقص کنتور در کار نبوده که آخه. اینم بیچاره کردن. شاید اصلاً کسی با این و شرکتش خصومت داشته که همچین کاری کرده؟
سر تکون دادم. دستم رو به کنار سرم تکیه دادم و در انتظار بالا اومدن نقشه‌ی یو‌تی‌ام، گفتم:
- هرچیزی ممکنه. درمورد نریمان هم، علی‌رغم این که همه‌ی شواهد و دلایل اون رو نشون میدن، من معتقدم کسی که معتقد بوده قولنامه‌ها ایراد دارن و حقش خورده شده، نمیاد بقیه سهمش رو هم با دست‌های خودش بسوزونه و از بین ببره. اینه که مرددم می‌کنه.
 
بالا پایین