جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پادشاه طرد شده] اثر «Summoned darkness کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Summoned darkness با نام [پادشاه طرد شده] اثر «Summoned darkness کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,960 بازدید, 57 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پادشاه طرد شده] اثر «Summoned darkness کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Summoned darkness
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

این رمان شما رو به وجد میاره ایا؟

  • بله

    رای: 12 100.0%
  • خیر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۱۱۱۶_۱۳۱۷۲۸ (Copy) (3).png
نام رمان: PPG Outcast king
نام نویسنده: جواد رحیمی
عضو گپ نظارت: S.O.W(3)
ژانر: فانتزی، درام، روانشناختی

خلاصه: دائوس ولیعد امپراتوری تییو، همه چیز رو از دست میده؛ درحالی که داره سعی می‌کنه، این خاطرات بد رو درباره‌ی گذشته فراموش کنه، تنها فرد ارزشمند زندگی‌ش به طرز مشکوکی کشته می‌شه؛ به راستی وقتی تاریکی‌ها فراخوانده می‌شه، پادشاه طرد شده برمی‌خیزد؛ اما چه کسی می‌تونه جلوی ارتش طرد شده قد علم کنه...
مشاهده فایل‌پیوست 100852
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (6).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب
 
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
باسمه تعالي


***
مقدمه

چیزی جز سیاهی باقی نمی‌مونه، در نهایت ما با گناهانی که انجام داده‌ایم قضاوت می‌شیم، هر چقدر هم که خوب باشیم باید بخشیده بشیم. ما اشتباه کردیم، حسادت نسبت به اون‌ها باعث شد از بهشت طرد بشیم؛ درحالی که باید می‌دونستیم پادشاه آسمان بی‌نهایته و اگه ما خودمون رو بهش نزدیک می‌کردیم بی‌نهایت می‌شدیم؛ اما خودخواهی ما باعث به وجود آمدن جهنم و تقسیم بهشت به هشت بعد شد، چه کسی گناهان ما رو می‌پذیره؟

ما فرورفتِگانیم، در افکار لَجَنییمان
تا نچرخد، دیدِگانمان سوی پادشاه آسمان

[طردشده از بهشت]
***



سخن نویسنده؛
همیشه از این که نویسنده بشم متنفر بودم؛ اما خوب، کتاب خوندن، فیلم و انیمه دیدن از سرگرمی های من بود؛ ولی هیچ‌کدوم از نویسنده‌ها و اثارشون منو راضی نکرد، روز‌ها و ماه‌ها فکر من مشغول این مشغله شده بود که چطور باید خودم و کسایی مثل خودم رو راضی کنم، فقط یک راه، این که دست به کار بشم و انچه در ذهنم هست رو به رشته‌ی تحریر در بیارم.
شاید باورش برای خیلی از خواننده ها سخت باشه؛ اما نویسنده هم موقع نوشتن اثرش، هیجان و احساسات حاصل از این نوشته رو مثل فیلم، نه؛ اصلا قابل مقایسه نیستن، نوشتن حس خیلی بهتری داره!! درسته خیلی‌خیلی بهتر؛ حتی نویسنده هم نمی‌دونه آخر داستانش چی میشه، فقط یه تصور تار از پایان می‌تونه برای خودش متصور بشه که هرچه به میانه داستان نزدیک‌تر میشه، پایان هم بیشتر‌بیشتر تغییر می‌کنه!!

سلام و درود بر پادشاه پایان‌ها محمد موعود مهدی صاحب زمان(عج)

زنده باد، ملکه ایران‌ آریانا

زنده باد، خدمتگذار پادشاه آسمان، کورش ذالقرنین (ع)

زنده باد، ایزد‌نشان خامنه‌ای (مدظله العالی)

زنده باد، شهدای امنیت

***

#تقدیم به شهدای امنیت؛

شوند پاک، گناهان

با دست‌های آغشته به خون​

بی‌چاره زادگان،‌ انسان

بـُگذار دیدگانت شوند عیان​



همان‌گون، که آمادای برای بطلان

شده‌ای مهیا، ز جزای اثمان؟​


[طردشده از بهشت]
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
بخش یکم

***
[سرزمین‌های تاریک]

[قصر ارباب شیاطین ابلیس_کریستال سیاه]

منشی قصر میگه
:

- قربان‌، فرزندتون از رگه پنجم و شاخه صدم اینجاست.

سکوت تمام فضا رو پر کرده، چشم‌های ریشه‌ی پنجم محذوب دیوارهای کاملا سیاه راهروی منتهی به تالار پادشاه شیاطین شده، که ناگهان ابلیس سکوت رو می‌شکنه. ابلیس با جدیت کلماتش رو ادا می‌کنه:

- داخل‌ شو.

دست‌های ریشه‌ی ‌پنجم، با شنیدن صدای ابلیس شروع به به لرزیدن می‌کنه و به آرومی شروع به قدم برداشتن به سمت درب تالار می‌کنه. صدای قدم‌هاش تالار رو پر می‌کنه، دست‌هاش رو مشت می‌کنه، تا لرزشون به چشم نیاد.

[دختری با موها، لباس، یک‌شاخ در وسط پیشانی و دم که رنگ همه آن‌ها سیاه هست وارد میشه]. اون کمی جلوتر از درب زانو میزنه، اضطراب چهره‌اش رو فرا گرفته، اون با چشم‌های کاملا باز شده، به زمین زل می‌زنه. فاصله اون با ابلیس زیاده و جلوی ابلیس را پرده‌های کاملا تیره پوشیده.
ریشه‌‌ی پنجم آروم و زیر لب با خودش زمزمه می‌کنه:

- نباید بترسم، باید قوی باشم.

ابلیس شروع به خندیدن می‌کنه، سپس میگه:

- لازم نیست، از من بترسی، شنیدم تونستی تعداد زیادی از انسان‌های رده بالا رو وادار به گناه‌ کنی، خوبه، می‌تونی صحبت‌ کنی.

ریشه پنجم از این که ابلیس صداش رو شنیده شکه شده:

- سرورم، بی‌ادبی منو ببخشید.

منشی قصر که در کنار ریشه‌‌ی پنجم ایستاده، به آرومی با اون صحبت می‌کنه:

- بهتره، سریع جواب سرورم رو بدی ایشون وقت زیادی برای تلف کردن نداره.

ریشه‌پنجم که آشفته شده سریع جواب میده:

- سرورم این وظیفه منه که همه دشمن‌های شما رو حذف کنم.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
ابلیس‌کمی مکث می‌کنه:

- خوبه، به زودی در سرزمین‌های غربی پادشاهی تاسیس خواهد شد، که به من خدمت می‌کنه. من می‌خواهم به اون کمک کنی تا به هدفش برسه، هی برگه مشخصات رو در اختیارش قرار بدین.

یکی از خدمتکاران با موهای طلایی، نقاب سیاه و شاخ‌های پیچ‌درپیچ به این طرف پرده ظاهر می‌شه و برگه رو به ریشه‌ی‌پنجم میده. ریشه‌ی‌ پنجم که از زیبایی این خدمتکار تحت تاثیر قرار‌ گرفته، کاملا به اون خیره می‌شه.

اون با خودش فکر می‌کنه؛ «یعنی اگه من الان پادشاه شیاطین بودم می‌تونستم هرچیزی که می‌خوام داشته باشم؛ ولی بی‌خیال چرا با دیدن این دختر این‌طور تحت تاثیر قرار گرفتم، نه‌نه امکان نداره، نکنه من یه قدرت دوستم که حاضره همه چیز رو فدای خودش کنه؛ آه فراموش کردم که من یه شیطانم؛ پس صفات بد داشتن برای من عادیه»، ناگهان اون خدمتکار غیب می‌شه.

صدای سنگین ابلیس ریشه‌ی پنجم رو به خودش میاره:


- می‌تونی بری.

رگه‌ی پنجم درحالی که به ابلیس تعظیم کرده، بلند می‌شه، عقب‌عقب میره، از درب عبور می‌کنه و از تالار خارج می‌شه. منشی قصر که همراه اون از تالار بیرون اُمده میگه:

- آفرین خوب تونستی تحمل کنی، اگه کار اشتباهی انجام می‌دادی دیگه زنده نبودی.

در همین حین ریشه‌ی پنجم روی زمین میُفته. اون لبخند مسـ*ـت‌گونه بر لب داره، دود از سرش بلند میشه رفتار اون جوری که انگار از دهن شیر بیرون امده. ریشه‌ی پنجم میگه:

- هه‌هه‌هه، گفتم الانه که بمیرم؛[اون نفس عمیق می‌کشه] آه نفس کشیدن چه حس خوبی داره. هی پیری می‌تونی به من کمک کنی تا بلند بشم.

منشی قصر با تمسخر به ریشه‌ی پنجم نگاه می‌کنه و از کنارش عبور می‌کنه. سپس میگه:

- مثل این که اشتباه می‌کردم.

ریشه‌ی پنجم بلند می‌شه، خودش رو می‌تکونه. اون با لبخند میگه:

- پیره خرفت، اصلا رفتار با یه دوشیزه‌ی زیبا و باشکوه رو بلد نیستی، شرط می‌بندم الانم تنهایی.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
منشی قصر که برافروخته میشد و باعصبانیت حرف می‌زنه:

- دختره‌ی احمق بهتره خفه شی، اگه جرئت داری صبر کن تا حالت رو بگیرم.

ناگهان ریشه‌ی پنجم ناپدید میشه، منشی قصر لبخند میزنه، سرش رو تکون میده و میگه:

- از دست بچه‌های امروزی.

***

[امپراتوری تییو-قصر سلطنتی تییو]

[دیوارهای قصر ارتفاع زیادی داره و در هر گوشه‌‌ از قصر، یک برج مراقبت دیده میشه. ساختمان اصلی قصر دارای سقف مخروطیه، که با رنگ آبی آسمانی پوشیده شده. پرچم امپراتوری تییو که ستاره‌ای سیاه در انبوهی از سرخیست گوشه‌گوشه‌ی قصر رو فرا گرفته، مردم تییو درحال سپری کردن زمستون هستن و برف همه‌جا رو پوشونده.]

هوا بسیار سرده. آب حوض سلطنتی، کاملا منجمد شده. برف، حیاط قصر رو فرا گرفته و بازدم سربازها به صورت بخار خارج می‌شه
. سربازی، با لباس کاملا سیاه و پوتین‌های قرمز؛ با بخار دهانش، دست‌های خودش رو گرم می‌کنه و از سرما داره می‌لرزه، اون میگه:

- لعنتی، چه هوای چرتی شده، دارم از سرما منجمد می‌شم، بهتره یه آتیش روشن کنم، اره خودشه.

در همین حین، سرباز مرد خدمتکاری با موهای بلوند و قد کشیده می‌بینه. اون مرد از استبل قصر خارج می‌شه. سرباز به سرعت به سمت خدمتکار میره و با عصبانیت یقیه اون رو می‌گیره. قد خدمتکار کمی ازش بلندتره؛ به همین خاطر کله‌اش رو با زاویه بالا می‌گیره تا بتونه به صورت خدمتکار نگاه کنه.

سرباز: هی عوضی، تو چرا تو استبل بودی؟!

اون خدمتکار یک مرد جوانه، اون با چهره‌ای بی‌تفاوت به وضعیتی که در اون قرار داره، زیر دست سرباز میزنه و اون رو از خودش جدا می‌کنه، سپس با لبخند و ملایمت شروع به صحبت می کنه:

- باید منو ببخشید که بدون اجازه وارد استبل شدم، من یکی از خدمتکارهای ملکه هستم و برای بررسی سلامت اسب ملکه به اینجا اُمدم. البته باید این رو هم بگم که، ملکه علاقه زیادی به اسبشون دارن.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
سرباز دست‌هاش رو مشت می‌کنه، به نظر عصبانیت باعث گرم شدنش شده و با اخم و عصبانیت خدمتکار رو مورد خطاب قرار میده:

-
هی کــثافت، باید قبل از ورود به استبل اجازه می‌گرفتی، باید گزارش این اتفاق رو بدم.

خدمتکار نفسی از ته قلب می‌کشه، به آسمون نگاه می‌کنه و بی‌توجه به سرباز با خودش فکر می‌کنه؛‌ «اه لعنتی، همه چیز داشت بی‌‌ سروصدا تموم می‌شد، انگار فقط یه راه برام مونده». سرباز که متوجه حواس پرتی خدمتکار شده کفری می‌شه، محکم به شونه سرباز میزنه، سپس میگه:

- دستت رو بده به من، تو باید با من بیایی.

ناگهان خدمتکار، چاقوی خودش رو در میاره و از سمت راست در گردن اون فرو می‌کنه، اون اینقدر به چاقو قدرت وارد کرده که از سمت چپ گردن سرباز خارج شده. عصبانیت از چهره‌ی سرباز جدا می‌شه، شکه شدن سرباز رو می‌شه از دهان باز و چشم‌های از حلقه در آمده‌اش دریافت کرد. در حالتی که سرباز با اون چشم تو‌ چشم شده، خدمتکار چاقوی خودش رو بیرون می‌کشه، مشت‌های گره خورده‌ی سرباز باز میشه، سپس بدنش روی زمین رها می‌شه. خدمتکار میگه:

- پسر منو ببخش، اُمیدوارم توی دنیای دیگه عدالت رو ببینی.

سرباز بی‌چاره با این جمله، زندگیش به پایان می‌رسه.

***

در همین حین در تالار امپراتوری، خانواده‌ی سلطنتی در یک دورهمی درحال معاشرت با هم هستن. [تالار بسیار بزرگ و دارای دیوارهای با ارتفاع زیاده، روشنایی زیاد لوسترهای تالار که با شمع پر شدن، به گل‌های درون تالار زیبایی دوچندان بخشیده و توجه خانواده سلطنتی رو به خودش جلب کرده.

اِسمایس برادر امپراتور [که فردی میان‌سال با موهای گندم‌گون و چهره‌ای افسرده است.] میگه:


- امپراتور شما می‌دونید که ولیعهد و دخترم سریا، مدت زیادیه که به هم علاقمندن؛ بهتره این نامزدی طولانی رو به پایان برسونیم و کاری کنیم که تا ابد با هم باشن.

ملکه مرلی [که صورت استخوانی و موهای بلند داره]، کمی لبخند می‌زنه، مثل این که چیزی رو دریافت کرده،‌ نگاه ریزی به امپراتور می‌اندازه؛ اما به نظر پادشاه داره چیزی رو پنهان می‌کنه. بعد دست راست خودش رو به سمت سبد میوه می‌بره، یک سیب برمی‌داره. ملکه با جدیت و چهره‌ای متفکرانه شروع به پوست کندن سیب می‌کنه، اون هم زمان میگه:

- به نظر من هم بهتره ولیعهد هرچه زودتر ازدواج کنن، البته باید بگم ولیعد هم علاقه‌ی زیادی به بانو سریا دارن.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
ملکه با چشم‌های افعی‌گونه‌ی خود به صورت زیبا و کشیده‌ی سریا نگاه می‌کنه [مو‌های سریاه سیاهه]؛ اما سعی می‌کنه با اون چشم تو چشم نشه، سریا که نگاه سنگینی رو، روی خودش احساس می‌کنه، سعی می‌کنه بدن نحیفش رو کمی تو بده و خودش رو از پشت محکم به صندلی فشار میده، سپس نفس عمیقی می‌کشه، وجود اطرافیان رو فراموش می‌کنه و با خودش زمزمه می‌کنه؛ «اه لعنتی، این دیگه چه جو سنگینیه؛ بهتره هرچه سریع‌تر یه کار بکنم».

سریا بی‌حواس به صورت ملکه خیره می‌شه؛ اما چون قصدی نداشته برای جبران بی‌ادبیش کلش رو به نشانه احترام کمی خم می‌کنه. سپس ملکه می‌گه:


- سریا نظر تو چیه.

سریا که کاملا سرخ شده، با دست پاچگی به ملکه نگاه می‌کنه. سپس می‌گه:

- سرورم شما هرچه امر کنید، من همان خواهم بود.

سریا بعد از پاسخ دادن به سوال ملکه انگار جنگ جهانی رو پشت سر گذاشته؛ اما این آشفتگی رو در صورتش پنهان می‌کنه. سریا درحالی که لبخند زده با خودش فکر می‌کنه؛ «چرا من باید تو این شرایط باشم؟!، ای کاش دائوس هم این جا می‌بود، دلم می‌خواد همین حالا از این وضع رها بشم».

شاه ویکتور [که دارای چهره‌ای زبر، موهای سیاه سفید و یک جای شمشیر در سمت چپ صورتش که از بالای چشمش تا میانه‌ی صورتش ادامه داره]، متوجه سوء استفاده‌ی اسمایس، از شرایط پیش آمده به نفع خودش شده. ویکتور بی توجه به صحبت اون‌ها، بدن ماهیچه‌ای خودش رو تکون میده و از جاش بلند می‌شه. به همین واسطه تمام حاضرین در تالار از جاشون بلند می‌شن و به شاه ویکتور احترام میزارن. ناگهان ملکه مرلی شروع به حرف زدن می‌کنه.


- سرورم مشکلی پیش آمده؟!!

شاه ویکتور به سمت پنجره میره، به بیرون نگاه می‌کنه. ویکتور در افکار عمیق خودش فرو میره؛ «جالبه، هرکدوم از افراد این اتاق می‌خوان قدرت بیشتری به دست بیارن؛ واقعا داره کنترل این زندگی برام سخت می‌شه»، بعد به سمت حاضرین نگاه می‌کنه. اون با چهره ای جدی می‌گه:

- به زودی مسابقه سوار کاری در پایتخت برگزار می‌شه و می‌تونید از مهارت های سوارکاری ولیعهد لذت ببرید. بهتره آماده شید تا به محله برگزاری مسابقه بریم.

همه افراد حاضر در تالار:

- بله سرورم.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
***

[محل برگزاری مسابقات]

مرکز شهر بسیار شلوغه، تمام رعیت‌ها و اشراف جمع شدن تا مسابقه‌ای رو که ولیعهد امپراتوری، در آن شرکت کرده ببینن. همه‌ی حاضرین هیجان‌زده به نظر میان و شور و اشتیاق رو می‌شه در صورتشون حس کرد. اما چیزی که عجیب می‌رسه؛ اینه که فرق زیادی میان پوشش اشراف و رعایا مشاهده نمی‌شه. در واقع اشراف و رعایا در کنار هم ایستادن و همه لبخند بر لب دارن.[امیدوارم روزی در کشور ما هم این فاصله‌ی طبقاتی از بین بره و مردم فقط منصب‌های مختلف داشته باشن، نه درآمد‌های مختلف!، بیاید با هم لبخند بزنیم، عدالتی وجود نداره مگه این که همه با هم بسازیمش.]

***

[در همین حین در استبل سلطنتی]


ولیعهد امپراتوری تییو دائوس [دائوس قد متوسط و پوست سفید داره، موهای کاملا سفید و بلند که قیاقه‌اش رو کمی دخترونه کرده، علاوه بر این چشم‌های زرد رنگش، اون رو کاملاخاص کرده]، درحال ناز کردن اسب خودشه [که دارای ساق‌های کشیده و مو های سفیده]، اون کله‌اش رو در کنار پیشانی اسب قرار میده، نفس عمیق می‌کشه، سپس چشم‌هاش رو می‌بنده و میگه:

- پسر خوب امروز ما برنده‌ایم، بهتره دیگه بریم بیرون.

دائوس همراه اسب خودش از استبل خارج می‌شه. تمام مردم و اشراف با بیرون آمدن دائوس ابتدا به اون احترام می‌زارن، بعد اون رو تشویق می‌کنن. بعضی از مردم اون رو نشون می‌دن، دائوس لبخند میزنه و برای مردم دست تکون می‌ده. سرباز‌ها با دیدن این علاقه‌ی مردم به دائوس، شروع به صحبت می‌کنن.

سرباز اول [مو‌ها و صورت قرمز رنگ داره، کلاخود آهنی‌اش برای سرش گشاده و روی کله‌اش کج به نظر می رسه، شروع به خاروندن پشت کله‌اش می‌کنه و همزمان حرفم میزنه :

- به خاطر هوش بالای ولیعد، مشکلات اقتصادی تو این کشور تبدیل به یک افسانه شده. بایدم اینطور تشویقش کنن، خود من قبل از این که این‌جا استخدام بشم یه راهزن بودم. وقتی دستگیر شدم فکر کردم کارم تمومه؛ اما ایشون من رو بخشیدن و اینجا استخدام کردن. واقعا وقتی ایشون رو می‌بینم گریه‌ام می‌گیره.

سرباز اول شروع به اشک ریختن می‌کنه، دستمالش رو در میاره و با صدای زیاد فین می‌کنه، با این حرکت حال اطرافیانش کمی بد میشه.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
سرباز دوم [قد کوتایی داره، کله‌ی کوچیکش زیر کلاه‌ِش معلوم نیست. کلاه خودش رو برمی‌داره، صورت زیبای با موهای بلونده و چشمان قرمز رنگش توجه بقیه سربازها رو به خودش جلب می‌کنه]، سپس میگه:

- من قبلا یه برده بودم که به خاطر زیباییم بارها و بارها به فروش می‌رفتم. دختر‌های نجیب‌زاده، دوک و اشراف زیادی به من تعرض کردن، دیگه می‌خواستم خودمو از این زندگی بی‌ارزش رها کنم. توی یه شب تاریک درحالی که داشتم نفس‌های آخر خودم رو می‌کشیدم، چشمام رو بستم، آماده بودم خودمو توی دریا بندازم، می‌دونید وقت زیادی نداشتم چون برده یکی از همسران ایالتی پادشاهی بودم، هرلحظه ممکن بود منو پیدا کنن. سرمای دریا بدنم رو بی حس کرده بود؛ اما می‌ترسیدم خودمو بندازم، نمی‌دونم چرا اما انگار بدنم دوست داشت به زندگی کردن ادامه بده. صدای برخورد موج به اسکله، من رو در خودش غرق کرده بود. که یه دفعه صدای یه مرد توی تاریکی، توجه من رو به خودش جلب کرد، اون به من گفت.

- می‌خوای خودت رو بکشی، که این طور.

سرباز دوم ادامه می ده:

- زبونم بند اُمده بود، نه جرئت داشتم بپرم توی آب، نه می‌تونستم به زندگی نکبت بار قبلیم برگردم. از طرفی این که، این صدای متعلق به کیه، منو دیونه می کرد؛ فکر می‌کردم نکنه اونم یکی از اونا باشه، یه تکیه چوب روی اسکله توجه منو به خودش جلب کرد، اونو برداشتم. که ناگهان صدای خنده‌های آدمی رو شنیدم که به نظر از این دنیا جدا شده بود، ناخداگاه چوب رو زمین انداختم، فقط می‌تونستم به صداش گوش بدم، اون بهم گفت.

-هه‌هه‌هه‌ها‌ها‌ها، می‌دونی ما برای زندگی کردن به چی نیاز داریم، پول، خانواده، قدرت، شهوت، شهرت یا زیبایی کدوم می‌تونه مارو به وجد بیاره؛ هیچ کدوم نه من، نه هیچ انسان دیگه رو به وجد نمیاره، فقط این طور نقش بازی می‌کنیم که اگه این چیزا رو داشته باشیم، آدم خوشبختی هستیم. همه‌ی اینا وقتی یه نفر شبیه تو داره درد می‌کشه؛ اصلا به آدم حال نمیده.

سرباز دوم درحالی که اشک توی چشم‌هاش جمع شده، ادامه میده:

- اون از تاریکیه ساحل، بیرون اُمد، کنار من نشست اشک‌های منو با دست خودش پاک کرد، اون مثل بقیه نجیب‌زاده‌ها منو کثیف نمی‌دونست، اون دست‌های یخ‌ زده‌ی منو محکم گرفت و به من گفت.

- فرزند سرزمین تییو، من اجازه نمیدم درد بکشی، همه کسایی رو که به واسطه زیباییت، اذیتت می‌کنن نابود می‌کنم.

- مگه تو کی هستی، که می‌تونی به من کمک کنی؛ اصلا تو می‌دونی من برده کی هستم.

- فکر نکنم صاحب تو هرچقدر قوی باشه، از ولیعهد این سرزمین قوی‌تر باشه.

- یعنی تو نمی‌خوای منو به واسطه زیباییم برده خودت کنی.​
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین