«جلد اول»
{ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ}
{نون سوگند به قلم و آنچه مینویسند}
«درسا»
صدای کولر از خونههای اطراف میاومد، مثل نفسهای سنگین آدمایی که نمیدونن از چی خستهان. من روی پلهی حیاط نشسته بودم، با یه لیوان چای سرد شده تو دستم، و یه فکری که هی میاومد و نمیرفت. سوگند پیام داده بود که بریم بیرون. مامان هنوز پشت چرخ خیاطی بود، با اون نور زردی که همیشه چشمامو اذیت میکرد. یه لحظه نگاش کردم، بعد بیصدا رفتم سمت در. میخواستم از اون حس خفهکنندهی خونه فرار کنم. از اون سکوتی که حتی صدای سوزن و چرخ هم نمیتونست بشکنه. از خونه زدم بیرون، بیهیچ حرفی.سوگند دم کوچه منتظرم بود، با اون مانتوی رنگی و عینک آفتابی که همیشه یهجوری میزد تو ذوقم.
- دیر کردی، خانوم.
- مامان داشت نخِ قرمز پیدا نمیکرد، کل خونه رو زیر و رو کرد.
- نخ قرمز؟
- آره، واسه دوختن یه لباس مجلسی که هیچوقت کسی نمیپوشه.
سوار تاکسی شدیم. سوگند هی حرف میزد، منم فقط گاهی سر تکون میدادم. یه لرزش توی کیفم پیچید. گوشی زنگ میزد؛ مامان بود. گوشی رو برداشتم، صداش مثل یه نسیم خنک پیچید توی گوشم.
- سلام مامان؟
- سلام دخترم، کجا رفتی یهو؟
- با سوگند اومدیم بیرون یه دوری بزنیم.
- کی برمیگردی؟
سوگند با اون نگاهِ «زود برمیگردیم دیگه» سرشو تکون داد.
- تا دو ساعت دیگه خونهام، قول میدم.
- باشه عزیزم، فقط تا تاریک نشده برگرد.
لبخندم بیاختیار نشست رو لبم.
- چشم مامانی، بایبای.
- مراقب خودتم باش دخترم.
گوشی رو انداختم تو کیف. سوگند گفت:
- خب درسا، برنامه چیه؟
- بریم ارم دیگه. فقط اون دوستپسرهی دیوونت نمیاد؟
- اَه، گیر نده دیگه. اونم میاد.
پوفی کشیدم.
- باشه؛ ولی اگه دوباره مثل دفعهی قبل تو بغلش شل شدی، من میدونم و تو.
- اوهاوه، ندید پدید! هزار بار گفتم به سامیار جواب مثبت بده تا بفهمی کردن چه آرامشی داره.
یه ابرو بالا انداختم.
- همینم مونده با اون پسر به درد نخور رفیق شم... هه.
نیم ساعت بعد، رسیدیم باغ ارم. بلیط گرفتیم، رفتیم تو. گلها، درختها، صدای آب، همه چیز آروم بود، ولی من آروم نبودم. سوگند زنگ زد به ساسان. من داشتم از گلها عکس میگرفتم که دیدم ساسان و سامیار اومدن. ساسان همون رل سوگندهست، سامیارم، همون که فکر میکنه منو دوست داره. اعصابم ریخت به هم. رفتم سمت سوگند و گفتم:
- من رفتم. خدافظ.
داشتم میرفتم که سامیار دستم رو گرفت و گفت:
- نرو لطفاً.
دستم رو کشیدم بیرون، یه سیلی زدم تو صورتش. همه برگشتن سمت ما.سامیار سرشو انداخت پایین، چیزی نگفت.ولی من آروم نگرفتم.
- این سزای کسیه که به من دست بزنه. فهمیدی؟
یه نگاه تند به سوگند انداختم و از اونجا زدم بیرون.تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه. تاکسی که پیچید توی کوچهمون، آفتاب داشت از دیوارها میریخت پایین.راننده گفت «رسیدیم خانوم». پول رو دادم و بیحرف پیاده شدم. دستهام میلرزیدن. نه از ترس، نه از خجالت. حالم یه چیزی بین خشم و خالی بودن بود. در خونه رو که باز کردم، مامان از توی آشپزخونه صدام زد:
- سلام عزیزم، زود برگشتی؟
یه «سلام» خشدار گفتم و رفتم توی اتاق. در رو بستم، قفل کردم. نشستم روی تخت. سرم رو گذاشتم روی زانوهام. اشکام بیصدا شروع کردن به ریختن. نه هقهق، نه گریهی نمایشی، فقط یه بارون آروم که معلوم نبود از کجا شروع شده. مامان پشت در بود. اول آروم صدام زد:
- درسا جان؟
بعد صداش لرزید:
- دخترم، چی شده؟ یه چیزی بگو لطفاً... .
نفس کشیدنم سنگین شده بود. بلند شدم، رفتم سمت در. در رو باز کردم، فقط یه لحظه نگاش کردم. اونم فقط نگام کرد.
- هیچی مامان... فقط تنهام بذار.
- آخه برای چی؟
صدام رو انداختم ته گلوم.
- مامان... تو رو خاک بابا قسمت میدم، ولم کن.
مامان سرش رو انداخت پایین. همونطور که اومده بود، برگشت. منم در رو آروم بستم.
***
من درسا رادمنشم، شونزده سالمه و دارم میرم یازدهم انسانی.با مامانم تو شیراز زندگی میکنیم؛ یه خونهی ساده، یه زندگی بیسروصدا، ولی پر از تلاش.بابام چند سال پیش تو یه تصادف رفت. داداشمم الان سربازه توی چابهار. تنها کسی که از خانواده برامون مونده، داییمه؛ اونم اونور دنیاست، تو ریو، برزیل. گاهی میاد، گاهی فقط صداش میرسه. مامانم با خیاطی خرج خونه رو درمیاره. همیشه پشت چرخ نشسته، همیشه خسته، ولی همیشه محکم.منم کنارش بزرگ شدم؛ با صدای نخ و سوزن، با بوی پارچه. چشمهام آبیه، یه آبیِ محو، نه اونجوری که تو فیلمها میبینی.پوستم روشنه، یهجوری که خودم میگم رنگ دندونامه!موهام بلنده، یهجور بورِ نرم که همیشه میریزه رو شونههام. من یه دخترم، با یه دل پر از سوال و پر از خاطره، پر از چیزایی که هنوز کسی نفهمیده.