جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ali.J81 با نام [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 890 بازدید, 18 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ali.J81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ali.J81
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
Negar_1724359389725.png
نام رمان: پارادوکس سرخ
نام نویسنده ها: سید‌علی جعفری
ژانر: عاشقانه، درام
عضو گپ نظارت : (7)S.O.W
خلاصه: روایت هم‌زمان دو داستان واقعی که در نهایت به هم منتهی می‌شوند و به نوعی دو رمان در دل یک رمان جایگیر شده‌اند...علی‌ای که خ*یانت می‌بینه و از قهرمان جهان بودن خودش، از شوخ طبع بودنش و... فاصله می‌گیره و دُرسایی که محکوم به اذیت شدنه به خاطر این‌که فقط پسر نیست، دختری که به جز مادرش کسی رو نداره که بتونه بهش تکیه کنه و... .
درکنار این دو داستان واقعی، به داستان‌های کوتاه دیگه‌ای هم پرداخته شده که باعث جذاب‌تر شدن ماجرا شده.
این رمان بر اساس واقعیت نوشته شده است.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1712304248812.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
{ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ}
{نون سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند}​

این رمان رو می‌خوام تقدیم کنم به همه پسر‌ها و دختر‌های سرزمینم که خ*یانت دیدن و خ*یانت نکردن؛ به همه اون‌هایی که درد شکست رو عمیقاً چشیدن و نتونستن کاری بکنن. از همین‌جا می‌خوام بهتون بگم کارما کار خودش رو خوب بلده و دنیا همش حساب و کتابه. این رمان که از چند تا داستان واقعی تشکیل شده، قصه پسری رو روایت می‌کنه که از عرش رسید به فرش، اونم فقط به خاطر انتخاب اشتباه و همچنین قصه دختری که تاوان دختر بودنش رو توی این دنیای نامرد باید می‌داد. این داستان واقعی تقدیم به همه شما خوبان، دوستتون دارم و امیدوارم که از خوندن این رمان که با خون و دل نوشته شد لذت کافی رو ببرید و بهتر یه سری آدم‌ها رو بشناسید.



در طول رمان اگر اسمی از صنفی، گروهی یا قومی آورده شد و باعث ناراحتی شد من صمیمانه عذرخواهی می‌کنم و تمامی اشخاص نسبت به داستان واقعی تغییر پیدا کردند و اسامی کاملاً تصادفی انتخاب شده.
با تشکر.

اما شاید سوال خیلی ها باشه چرا این رمان پارادوکس سرخ نام گرفت؛ داخل دانشنامه عمومی پارادوکس به انگلیسی: (Paradox) یعنی: در جمله دو کلمه تضاد به هم باشد، دو کلمه متضاد مثل: دور و نزدیک، شروع و پایان و در منطق به اسم پارادوکس و در ادبیات فارسی به اسم متناقض‌نما شناخته میشه؛ ولی دلیل انتخاب کردن این کلمه برای اسم داستان رو بهترِ از نظرات افراد مختلف که در مورد این واژه نوشتند متوجه بشیم:

"Paradox یعنی: این‌که تمام روز به دوست داشتنت مشغول باشم و آخر شب بفهمم ندارمت."

"پارادوکس یعنی تمام شب برات بیدار باشم، اما تو با یکی دیگه تا خود صبح حرف بزنی ."

"پارادوکس یعنی چیزی که شما قبولش نداری ولی روت تسخیر شده مثل عشق که عقلت باورش نداره ولی قلبت داره.


و واژه سرخ به خاطر این‌که نمادی از رنگ خون هست و هدف اصلی داستان رو بهتر شرح میده کنار واژه پارادوکس قرار داده شد تا یکی از بهترین رمان‌های دهه اخیر، با احترام به سایر نویسندگان و آثارشون، به قلم تحریر دربیاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
1#
و اما بعد...

***
{درسا}
***
با وصل شدن تماس، موبایل رو به گوشم نزدیک کردم.
- سلام مامان خونه‌ای؟
- اره دخترم... شما کجایی؟
- با سوگند اومدیم بیرون
- کی بر می‌گردی؟
یه نگاه کردم به سوگند که با سر بهم نشون داد زود برمی‌گردیم.
- میام... سعی می‌کنم تا دو ساعت دیگه خونه باشم
- باشه ولی تا تاریک نشده برگرد عزیزم
از حرفش خوشحال شدم و لبخندی روی لبام نشست.
- باشه مامانی قول میدم بای‌بای
- خداحافظ... مراقب خودت باش
- باشه
گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم که سوگند گفت:
- درسا برنامه چیه؟چکار کنیم؟
به نگاه پرمعنیش نگاهم رو گره زدم و گفتم:
- بریم اِرم دیگه... فقط اون دوست پسره دیوونت که نمیاد؟
- اه درسا گیر نده دیگه... اونم قراره بیاد
پوفی کردم.
- باشه ولی اگه مثلِ دفعه قبلی شُل بشی توی بغلش من می‌دونم و تو... اوکی؟
- اوکی بابا ندید پدید... هزار بار گفتم به این سامیاره جواب مثبت بده تا بفهمی بغل کردن چه قدر ارامش داره
یه ابرویی بالا انداختم.
- همینم مونده با اون پسر مغرور رفیق شم... هِه
یه نگاهی بهم کرد و به راهش ادامه داد. سی دقیقه بعد رسیدیم باغ اِرم، بلیط خریدیم و رفتیم داخل؛ سوگند سریع زنگ زد به دوستش و منتظر شدیم تا اونم بهمون ملحق بشه. داشتم از خودم و گل و گیاها عکس می‌نداختم که دیدم ساسان و سامیار اومدن... راستی ساسان همون رل سوگنده و برادر همون کسی که منو دوست داره، یعنی سامیار؛
اعصابم خورد شد و رفتم پیش سوگند و گفتم:
- من رفتم خداحافظ
داشتم می‌رفتم که سامیار دستم رو گرفت گفت:
- نرو
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و زدم تو گوشش، همه داشتن نگاهمون می‌کردن، البته حق هم داشتن، این رفتار از یه دختر کم سن و سال تو یه مکان عمومی بعید بود. سامیارم سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت؛ ولی من بازم دست برنداشتم و گفتم:
- این سزای کسی که به من دست بزنه، فهمیدی؟
ابروهام رو بردم تو هم و یه نگاهی بدی به سوگند کردم و سریع از اون‌جا زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه.
همین که رسیدم خونه، یه سلامی کردم و رفتم تو اتاقم؛ مامان هرچی گفت چی شده، چیزی نگفتم و رفتم، در رو هم از تو قفل کردم، نشستم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی زانو‌هام؛ چشمام شروع کرد به باریدن، مامان اومد پشت در و هی می‌زد توی در و می‌گفت:
- درسا جان دخترم چی شده... یه چیزی بگو لطفاً
اعصابم خیلی خورد شده بود، بلند شدم در رو باز کردم و گفتم:
- هیچی مامان... تورو خدا فقط تنهام بذار
- اخه برای چی؟
صدام رو انداختم تو گلومو گفتم:
- مامان تورو خاک بابا قسمت میدم ولم کن
مامان سرش رو انداخت پایین و از همون راهی که اومد برگشت، منم در رو اروم بستم و...
***
راستی بگذارید براتون از خودم بگم که من درسا رادمنش هستم، 16سالمه و رشته انسانی می‌خونم، کلاس یازدهم، یعنی میرم یازدهم. با مادرم شیراز زندگی می‌کنیم و تنها کسی که برامون مونده داییمه که الان توی شهر ریو برزیل زندگی می‌کنه و هر چند وقت یک بار به ما سر می‌زنه و متاسفانه پدرم توی یک حادثۀ رانندگی فوت کرد و داداشمم الان سربازه تو چابهار؛ خرج خونمون رو مامانم با خیاطی کردنش میده، دلم خیلی براش می‌سوزه چون همش کار می‌کنه. از ظاهرمم که بگم براتون..چشم‌هام آبیِ تقریبا و رنگ پوستم هم رنگ دندون‌هامِ و موهایِ بلند و تقریباً بوری دارم، دقیقا مثل یه دختر اروپایی و اینو مدیون ژنی هستم که پدرم برام به ارث گذاشت.
قدم 165 و وزنمم پنجاه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
2#

***
صبح ساعت 10 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، توی آینه یه نگاهی به خودم کردم و یه دستی توی موهام کشیدم. رفتم داخل دست‌شویی و صورتم رو شستم. اومدم بیرون و آروم صدا زدم:
- مامان
یه سرکی توی اشپزخونه کشیدم، سفره هنوز پهن بود، یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن، همین که چایی رفت پایین چشم‌هام از کاسه زد بیرون، دهنم رو یه ذره مزه‌مزه کردم دیدم به جای چایی یه چیز دیگه خوردم که کاملاً تلخ بود، فکر کنم از همین دمنوش‌ممنوش‌های مامان بود؛ از خوردن صرف نظر کردم و رفتم تا حاضر بشم برم کتاب‌های مدرسه رو بخرم. وایستادم جلوی آیینه و با کش موهام رو از پشت دم اسبی بستم؛ در کمد رو باز کردم و یه نگاهی انداختم و یه شال مشکی، مانتو لی و یه شلوار لی آبی انتخاب کردم، لباس‌هام رو پوشیدم و یه ذره هم به خودم رسیدم ولی زیاد اهل آرایش نبودم، اخه همین جوریش هم خوشگلم [مسخره نکنیدا خ]، یه رژ تقریباً قرمز زدم و بعد از کارهای دیگه کولم رو برداشتم و یه جفت کتونی سفید پوشیدم و از خونه زدم بیرون، ایرپادهام رو گذاشتم توی گوشم و یه آهنگ از ایمان غلامی پلی کردم و تصمیم گرفتم تا دم در خونه سوگند پیاده برم، البته خونشون هم زیاد دور نبود و توی محله خودمون بودن؛ همین که رسیدم در خونشون دیدم ساسان اول کوچه وایستاده و سرش رو کرده تو گوشیش. توجهی بهش نکردم و منتظر شدم تا سوگند بیاد بیرون. دو دقیقه که گذشت سرکار خانوم تشریفشون رو آوردن، باز هم طبق معمول یه تیپ لش که فقط قصدش دلبری از ساسان بود، منم که از این کارش به شدت متنفّر بودم، رفتم پیشش که یه نگاهی بهم کرد و گفت:
- سلامم می‌خوای؟
- اره می‌خوام زود باش سلام کن!
یهو صداش رو شبیه بچه‌ها کرد و گفت:
- دوس ندالم... دلم نوموخاد
این کارش بیشتر حالم رو بهم زد که گفتم:
- ریاضیم ضعیفه بچه، لطفاً خودتو جمع کن
فکر کنم از حرفم ناراحت شد، برای همین دیگه چیزی نگفت و رفتیم سر کوچه، ساسان اروم سلام کرد ولی اصلاً بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، داشتم می‌رفتم که یهو صدای عشق بازیشون پیچید توی گوشم، حالم به هم خورد از اون صدای بوسه، ولی به روی خودم نیاوردم، اونا هم یه ذره سرعتشون رو بیشتر کردن و رسیدن به من. ساسان ریموت ماشینش رو زد و گفت:
- بفرمایید سوار شید
یه نگاهی به سوگند کردم و گفتم:
- جزء برنامه نبود، دفعه آخرتم باشه برای خودت برنامه ریزی می‌کنی!
نمی‌دونم چرا اصلاً امروز اعصاب نداشتم، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و اروم ازشون خداحافظی کردم و یه تاکسی گرفتم، تا اومدم درِ تاکسی رو باز کنم، سوگند دستم رو گرفت و کاملاً جدی گفت:
- رفیق نشدم باهات که بذارم تنها بری
نگاهم رو به نگاه خواهرانش گره زدم و گفتم:
- مرسی خواهری، ساسان منتظرته، برو باهاش من اوکیم
- ازش خداحاظی کردم که با تو برم، ببین درسا من هرچی باشم بی‌معرفت نیستم، الانم دیگه هیچی نگو تاکسی منتظره، سوار شو.
دیگه چیزی نگفتم و سوار شدم و به سمت کتاب فروشی حرکت کردیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم و من اومدم حساب کنم که سوگند سریع‌تر از من کرایه رو حساب کرد، از دستش عصبی شدم و گفتم:
- من تاکسی گرفتم تو حساب می‌کنی؟
یه لبخندی زد و گفت:
- ساسان حساب کرد
- ساسان؟
- مواظب چشم‌هات باش، الان پخش خیابون میشن... آره ساسان،کجاش تعجب داره؟
- همش تعجبه... اصلاً ساسان غلط کرد حساب کرد!
- صاف باید به عشق من فحش بدی دیوونه، شوخی کردم پول خودم بود، الان می‌بندن لوازم تحریری‌ها
دستم رو گرفت و همراه خودش کشید، هر چی من حرف می‌زدم، اون دیگه توجهی نمی‌کرد. رفتیم داخل یکی از کتاب فروشی‌ها؛ یه چرخی زدم و به فروشنده و گفتم:
- سلام خسته نباشید خانوم
- سلام سلامت باشی عزیزم... می‌تونم کمکتون کنم؟
- کتاب‌های یازدهم انسانی رو می‌خواستیم!
- بله چشم... صبر کنید الان میارم خدمتتون
یه چرخی بین قفسه‌ها زدم و یه رمان به اسم "ملکه تنهایی" نظرم رو جلب کرد، صفحه اولش رو باز کردم و یه نگاهی به خلاصه داستان انداختم، رمان قشنگی به نظر می‌اومد و همین‌طور یه کتاب خیلی جمع و جور، دو جلدش رو برداشتم و به سمت فروشنده رفتم، کتاب‌ها رو گذاشتم روی میز و گفتم:
- این دوتا رو هم حساب کنید لطفاً
- باشه عزیزم... اتفاقاً یکی از پرفروش‌ترین رمان فروشگاه مارو انتخاب کردید.. چیز دیگه‌ای نمی‌خواید؟
- نه مرسی
کتاب‌ها رو برداشتیم و با سوگند از کتاب‌ خونه زدیم بیرون.
سوگند: خب دری چکار کنیم؟ تو میری خونه؟
- اره خستم... راستی دوتا کتاب داستان خریدم... بیا یکیش ماله تو
- وای ممنونم عزیزم... قشنگه؟
- اره ان‌قدر قشنگه که می‌خوام ده بار دیگه بخونمش
با یه قیافه خشک نگاهم کرد و گفت:
- اسکل خودتی... انیشتینم خودتی... مدیونی اگر تو دلت بگی این دختره دیوونست!
- به خدا تو دیوانه‌ای!
- باشه اصلاً تو عاقل... من رفتم خداحافظ!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
3#

***
{علی}
***
- خانوم اجازه هست من برم W.C
خانوم حسینی«معلم کلاس زبان»:وای علی کشتی منو... یا کلاً انگلیسی حرف بزن یا کلاً فارسی، ترکیب نکن این هزار‌ بار
خندم رو خوردم و گفتم:
- خانوم اجازه میدی برم یا نه؟ریخت‌ها!
کمی خندید و گفت:
- شیطونی‌هات تمومی ندارن نه؟پاشو برو تا نمردی!
بلند شدم رفتم تو لابی، تعظیم کردم به منشی و سریع پریدم تو دست‌شویی، جاتون خالی نشستم کلی فکر کردم چجوری از زیر امتحان زبان در برم، خلاصه بعد از کلی زور زدن، زور زدن مخم منظورمِ‌ها، فکر بد نکنید، اره خلاصه پهلوی راستم رو گرفتم و از دست‌شویی اومدم بیرون، بلند داد زدم و گفتم:
- آخ... درد می‌کنه!
منشی که سرش تو حساب و کتابش بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- حالت خوبه علی؟!کجات درد می‌کنه؟
- اون‌جام درد می‌کنه... کمکم کن تورو خدا!
یه نگاهی بهم کرد و با تعجب گفت:
- کجات؟
- بابا خب پهلوم رو میگم
یه جور وانمود کردم که حالت تهوع دارم، جلوی دهنم رو گرفتم و رفتم تو دست‌شویی دوباره؛ از خنده داشتم می‌پکیدم که یهو منشی در زد و گفت:
- حالت خوبه؟
- نه دارم می‌میرم! آپاندیسم عود کرده!
یه جیغی کشید و گفت:
- تو عقل نداری به خدا... بیا بیرون تا زنگ بزنم اورژانس
- نه‌نه جان خودت نزنی‌ها... خودم میرم بیمارستان
- چرا چرت میگی علی چجوری خودت میری... بیا بیرون خودم می‌برمت
دو دستی زدم تو سرم و گفتم: بدبخت شدم این‌دفعه
- ببین خانوم منشی بی‌خیال شو خودم میرم به خدا
- علی خفه‌ شو میای بیرون یا بیام تو؟می‌ترکه می‌افتی می‌میری
- بذار بمیرم طوری نیست... شما برو من خودم میام
یهو دیدم محکم زد تو درو بلند گفت:
- بیا بیرون!
یا امام جعفر گشول، این دیوونه دست بردار نیست، کلیم رو گرفتم و در رو باز کردم و تو چشم‌هاش نگاه کردم، یه نگرانی خاصی تو چشم‌هاش بود، دلشوره گرفتم که نکنه لو برم؛ تمام قدرتم رو جمع کردم و گفتم:
- می‌خوای همین‌طوری زل بزنی به من؟
- نه‌نه بریم... اول بذار برم وسایلت رو جمع کنم
- باشه فقط سریع باش خانوم منشی دارم می‌میرم!
منشی که رفت نشستم رو صندلی، یه نگاهی کردم به کلاس دخترونه، خب پسرم دیگه چشم‌هام خود به خود میره؛ در کلاسشون نیمه باز بود و یه دختر نشسته بود رو‌به‌روی در و داشت به عینک‌هاش ور می‌رفت که نگاهش افتاد به من، یه ذره نگاهش کردم ولی یهو به خودم اومدم و یادم افتاد توی بد هچلی افتادم و گفتم:
- آخ
منشی اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد، شوکه شدم و دستم رو کشیدم بیرون
- خودم می‌تونم بیام سرکار علیه!
- ایش... الحق که حقتون همون کم‌ محلیه
یه ابرویی بالا انداختم و پیش خودم گفتم:
- عجب، این چشه پس... چرا به خودش گرفت! من که چیزی نگفتم... اینم مثل بقیه عقل نداره لابد
ریموت ماشینش رو از تو کیفش در اورد و در عقب رو باز کرد برا من و گفت:
- دراز بکش و به خودت هم فشار نیار تا برسیم!
- چشم خانوم دکتر
یه لبخندی زد و گفت:
- موقع درد کشیدن هم دست از شوخی برنمی‌داری تو
خیلی محترمانه درب دهان رو بستم و دیگه چیزی نگفتم. رسیدیم جلوی بیمارستان، یه درد عجیبی پیچید توی دلم، آروم‌آروم کلیه راستم شروع کرد به درد گرفتن؛ دیدم دارم بالا میارم، دره ماشین رو باز کردم و کف خیابون رو با استفراغ یکی کردم؛ راستی‌راستی آپاندیسم انگار عود کرده بود، دستِ راستم رو گذاشتم روی پهلوم و دیگه نفهمیدم چی شد.
***
چشم‌هام رو باز کردم دیدم روی در نوشته آزمایشگاه، دکتر اومد تو و گفت:
- چطوری خان؟خوبی؟
- دکتر واقعاً چم شده من؟آپاندیسم که نیست؟
دکتر یه لبخند زد و گفت:
- بذار اول جواب آزمایشت بیاد، بعد بهت میگم چه بلایی سرت اومده
- دکتر به جان عمم قسم من الکی خودم رو زدم به دل‌درد
- از درد بی‌هوش شدی... اون‌وقت میگی الکیه
- واقعاً؟
- اره خب
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
4#

دو دقیقه نشستم رو تخت تا جواب بیاد، از درد داشتم کم‌کم می‌مردم، جواب که اومد، دست‌هام شروع کردن به لرزیدن، از استرس زیاد کم مونده بود دوباره بی‌هوش بشم و برا همین درد پهلوم یادم رفت، از اتاق عمل به شدت می‌ترسیدم؛ دکتر شروع کرد به خوندن برگه آزمایش و بعدش زد زیر خنده، قشنگ معلوم بود جواب مثبتِ. سگرمه‌هام رو تو هم کشیدم و گفتم:
- مُردن من خنده داره دکی؟
- نه عزیزم خنده نداره... باید اماده بشی برای عمل!
همین که این رو گفت دودستی زدم تو سرم و بلند داد زدم:
- یا ابلفضل
دکتر چشم‌هاش چهار تا شد و گفت:
- اروم چته؟عمل قلب باز که نمی‌خوای بکنی... زیاد حرف بزنی سرپایی عملت می‌کنم
مثل بچه‌ها نق زدم.
- تو عقل نداری باور کن... دیوونه‌ای تو
همین‌طور که فریاد می‌زدم، دو نفر اومدن و دست و بالم رو گرفتن و بردنم به سمت اتاق عمل، پاهام رو می‌کشوندم رو زمین و داد می‌زدم:
- این‌جا بیمارستان یا زندان ساواک نامسلمونا؟ خدا این چه بلایی بود؟ بو خدا امتحان میدم
در اتاق عمل که باز شد و رنگ سبزش خورد بهم، پاهام ان‌قدر لرزید که خود به خود چشمام بسته شد و دیگه نفهمیدم چه بلایی داره سرم میاد.
با درد شدیدی که توی پهلوی راستم پیچید،چشم‌هام رو باز کردم، هوا تاریک شده بود. یه نگاهی به اطرافم کردم ولی کسی نبود، اومدم بلند بشم که پهلوم به شدت تیر کشید و باعث شد یه جیغ بلند بکشم؛ مامانم به همراه پرستار اومد تو، از درد داشتم گریه می‌کردم. دستم رو گرفتم به چادر مامانم و گفتم:
-دارم می‌میرم مامان... دارم می‌میرم... کمکم کن تورو خدا !
پرستار: آروم باش... آروم باش.
اومد یه سوزن خالی کرد تو سِرم که دوباره سرم گیج رفت، انگار ده روز نخوابیده بودم، ان‌قدر چشم‌هام سنگین شد که خوابم برد.
***
راستی من علی جعفری هستم و هفده سالمِ، کلاس دوازدهم انسانی، یعنی میرم دوازدهم؛ اصفهان زندگی می‌کنم و وضع مالیمون تقریباً خوبه؛ یه اجی دارم که هشت سالشِ و اسمش یاسمینِ. به قول بچه‌ها خیلی بامزه و شوخ طبعم؛ هشت سالِ که ووشو کار می‌کنم و زبان انگلیسیم خوبه. گیتار می‌زنم و گاهی اوقات هم می‌خونم. رفیق‌هام بهم میگن حاج علی ولی مکه نرفتم. بابام یه فرد آروم و مهربونِ، آدم سیاسی نیست ولی اعتبار داره، تاجر نیست ولی ثروت داره، البته این ثروت رو در راه خیر هم خرج می‌کنه، آدم سرشناسی هست ولی ناشناس؛ یعنی اسمش هست ولی چهرش رو نمی‌بینن و با هویت دوم داخل جامعه تردد می‌کنه. مامانم تو بیمارستان شاغل هستش، تو بخش خیریه بیمارستان، البته از پزشکی هم سر در میاره.
وزنم 65 و قدمم 178، موهای لختی دارم ولی زیاد بلند نمی‌ذارشمون، رنگ چشم‌هام قهوه‌ای سوخته هست و رنگ پوستم هم گندمیِ رو به سفیدِ.
***
با صدای محمد از خواب بیدار شدم، همه بالای سرم بودن؛ محمد حسین، مامان، بابام، بابای محمد.
با همشون سلام علیک کردم که بابام گفت:
- سالمی؟
- الحمدلله.
- خب خوبه... اتاق عملم که ترس نداشت.
لبخند آرومی زدم.
- نه نداشت... اخه بی‌هوش بودم.
-خب خداروشکر... پس ما می‌ریم که استراحت کنی عزیزم.
همه به غیر از محمد از اتاق رفتن بیرون، منم خداحافظی کردم و یه نگاهی انداختم به محمد و گفتم:
محمد: یادت هست اون شب تو ویلا چجوری می‌زدی تو سرت می‌گفتی یاحسین یاحسین!
با هم زدیم زیر خنده.
- اره دیوونه یادش بخیر... دیگه در اوردمش.
بقیه رفتن بیرون و فقط محمد مونده بود پیشم.
یه نگاهی به هم کردیم و دوباره زدیم زیر خنده، یه چشمکی بهم زد و گفت:
- حالا تنها‌تنها میری اتاق عمل!
- دایی، جان خودت، نه جان خودم نمی‌شد بیای!
با همون لحن خنده دارش ادامه داد.
- چه باحال... همه جا باهم هستیم ولی این یه مورد نشد دیگه.
- محمد یه روز ندیدمت دلم برات تنگ شد ناموساً!
- بسکی عقل داری... دروغ نگم منم دلم تنگت شد.
یهو زد رو دلم و گفت:
- پاشو جمع کن بریم ارواح زنداییت!
با حرکتش جای بخیه‌هام خیلی درد گرفت، یکم عصبی نگاهش کردم و گفتم:
- اخه بی عقل من تازه عمل کردم... صاف می‌زنی رو دلم!
- ببخشید... حواسم نبود!
- بی‌خیالش حالا... برو ببین من کی مرخص میشم حداقل.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
5#

یه باشه گفت و از اتاق رفت بیرون، چهرم رو کردم به طرف پنجره، دستم روی بخیه‌هام بود و زل زده بودم به ماه، مهتاب بود اون شب. داشتم همین طوری نگاه می‌کرم که مامانم اومد تو و گفت:
- باید شب بمونی... منم می‌مونم پیشت.
حالم بد و نفسم رو فوت کردم بیرون.
- نمی‌شه بریم خونه؟
-نه عزیز من باید تحت مراقبت باشی!
- خب میشه محمد بمونه؟
- نمی‌شه که اونم خونه و زندگی داره.
- مامان لطفاً... قول میدم اذیت نکنیم!
چادرش رو جمع کرد و گفت:
- هوف... خب باشه ولی بذار ببینم اصلاً عموت اجازه میده یا نه.
- مامان تلاشت رو بکن دیگه... تو می‌تونی!
ده دقیقه بعد محمد در زد و اومد تو، مامان و بابام هم خداحافظی کردن و رفتن. یه نگاهی به محمد کردم و گفتم:
- امشب به نظرت کدوم بخش رو نابود کنیم؟
-دست بردار علی تورو خدا... عمل کردی بی‌عقل!
- نه محمد، جان من یه نقشه توپ کشیدم... بریم داغون کنیم بیایم!
یه دستی به صورتش کشید و ادامه داد.
- علی ول کن واقعاً... نمی‌شه میگم.
- گفتم جان من!
دستش رو کرد لای موهاش و گفت:
- از دست تو... آدم رو پشیمون می‌کنی از زندگی کردن... حالا بنال بینم نقشت چیه؟
یه لبخند شیطانی زدم.
- ببین من داد می‌زنم میگم دارم می‌میرم، کمکم کنید... بعد تو می‌افتی کف اتاق و اَدای آدم تشنجی‌ها رو در میاری.
حلقش باز شد یهو و دو دقیقه چیزی نگفت، گفتم:
- ممد خوبی دایی؟
- جمع کن این بسات رو ***!
زدم زیر خنده که گفت:
- کوفت... مرض... درد... خل وعض نمی‌گی لو می‌ریم پرتمون می‌کنن بیرون.
- محمد!
- ها؟
- محمد!
- چه مرگته؟
- آماده‌ای؟
با صدای تقریباً بلندی گفت:
- نه علی نه‌نه‌نه!
چشم‌هام رو بستم و بلند داد زدم:
- کمک دارم می‌میرم... پرستار!
محمد شوکه شد و به چپ و راستش نگاه کرد و یه فحشِ بدی هم نصیبمون کرد و کف اتاق ولو شد، از خنده داشتم منفجر می‌شدم ولی به کارم ادامه دادم. پرستار اومد تو و بلند گفت:
- زهرا... بدو بدبخت شدیم!
فقط اون لحظه باید محمد رو می‌دیدی، کفِ اتاق خودش رو تکون می‌داد و هی آب دهنش می‌اومد بیرون و مدام می‌گفت:
- گِ گِ گِ.
پرستار اومد بالا سرم و گفت:
- این چش شده؟
- کمکم کنید تورو خدا دیگه... دارم می‌میرم...اون که مرد، منم بمیرم بدبخت میشی ها.
- باشه‌باشه هیچی نگو ببینم!
دو نفر اومدن زیر بغل محمد رو گرفتن و داشتن می‌بردنش که گفت:
- گی خَردُم... ولم کنین به خدا چیزیم نیست.
ولش کردن و نگهبان محکم زد تو گوشش، ضربان قلبم یه لحظه رفت بالا، دست‌هام یخ کرده بودن و سرم شروع کرد به درد گرفتن، سِرم رو محکم از دستم کشیدم بیرون و پرستار رو هلش دادم و خیز برداشتم به سمت نگهبانی که زد تو گوش داداشم. سرنگ رو محکم کردم تو دستش ولی یه لحظه چشم‌هام سیاهی رفت و محکم افتادم روی زمین. نگهبانِ عصبی شد و اومد که تلافی کنه، محمد بلند شد و سی*ن*ه‌اش رو سپر کرد جلوش، یهو سر پرستار گفت:
- تورو خدا!... لطفاً آروم باشید... اینجا بیمارستانِ!
هم محمد و هم من داشتیم به نگهبان چپ‌چپ نگاه می‌کردیم که درد بخیه‌هام بلند شد و یه فریاد نسبتاً بلندی زدم، محمد سرش رو برد زیر بغلم و بلندم کرد و به کمک اون یکی نگهبان خوابوندنم روی تخت. پرستار یه آرام‌بخش خالی کرد تو سِرم و من باز هم به خواب فرو رفتم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
6#

***
{محمد}
***
نشسته بودم داخل دفتر حراست بیمارستان و عصبی بودم که بابای علی و بابام اومدن. بلند شدم و یه سلام آرومی کردم و سرم رو انداختم پایین، عمو رو به مسئول حراست کرد و بعد از سلام کردن، خراب کاریِ مارو پرسید؛ اون‌ها‌ هم نه گذاشتن نه برداشتن با آب‌و‌تاب و با اضافه کردن پیاز داغ، آش من و علی رو پختن. عمو خواست که خسارت پرداخت کنه که رئیس بیمارستان خیلی سریع خودش رو رسوند و به حالت ساده‌ای گفت:
- حاج آقا... محالِ ممکنِ از شما پولی دریافت کنیم... تورو خدا بفرمایید بنشینید.
- نه استاد نفرمایید من باید خسارت رو پرداخت کنم به هرحال.
- حاج آقا با این کارتون به خدا فقط ما رو آزرده خاطر می‌کنید.
بالاخره عمو راضی شد و با رئیس بیمارستان رفتن تو دفترش و شروع کردن به گپ زدن، هیچ‌وقت نفهمیدم بابای علی برای چی انقدر تیغش برش داره؛ تو همین فکر بودم که بابام دستم رو گرفت و کشوندم توی حیاط و گفت:
- کا مَر تو عقل نداری؟ «پسر مگه تو عقل نداری»؟
- بابا به خدا... اخه چی بگم!
- یعنی نیابو سا دوتانِ یه‌جا بِلیم تنها. «یعنی نمی‌شه شما دوتا رو یه جا تنها بذاریم».
سرم رو بیشتر انداختم پایین و گفتم:
- چشم... بخشید!
- محمد سل کن، هوا خوتو علینهِ داشته بو «محمد نگاه کن، هوای خودت و علی رو داشته‌ باش»
- چشم‌چشم حواسم هست.
یه چشم غره‌ای بهم کرد و رفت پیش عمو اینا؛ یه نفس راحت کشیدم، فکر می‌کردم بدتر از این برخورد کنه. یه نگاهی به بالا کردم دیدم داره آروم‌آروم بارون می‌باره اون‌هم وسط تابستون، بارون، مسخره بود کمی.
***
{علی}
***
چشم‌هام رو که باز کردم نور آفتاب خورد بهم و باعث شد که پتو رو بیارم جلوی نور آفتاب، یه نگاهی به اون طرفم کردم و دیدم محمد خوابیده روی کاناپه کنارم، اومدم بلند بشم که یهو درد عجیبی پیچید توی دلم، محمد رو صدا زدم، اونم که خوابش ان‌قدر سنگینِ، لامصب بیدار نمی‌شد، تموم زورم رو جمع کردم توی حنجرم و بلند داد زدم:
- محمد؟
بنده خدا یهو بلند شد گفت:
- ها؟چیه؟چی شده؟!
ناخوداگاه زدم زیر خنده و گفتم:
- بلند شو بابا چیزی نیست.
- نمی‌تونی اروم بلندم کنی؟
یه چپ‌چپی بهش نگاه کردم و گفتم:
- چه قدرهم که تو با صدای اروم از خواب بلند میشی، خرس قطبی مثل شتر خوابیدی بلندم نمی‌شی، اون‌وقت میگی چرا اروم بلندم نمی‌کنی؟پاشو جمع کن بریم دیگه خسته شدم از اینجا!
- کجا بریم؟ بشین سر جات ببینم میری یهو بخیه‌هات باز میشن دل و روده‌هات می‌ریزن بیرون.
محکم با دست زدم روی پیشونیم.
- محمد...!
- ها؟
- خوبی تو؟
- چطور مگه؟
- دیوونه بازی در نیار بخیه که باز نمی‌شه خود‌به‌خود... پاشو تورو خدا!
نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت:
- هوف امان از دست تو.
- جان من دایی!
- باشه بابا چرا قسم میدی اه... بذار زنگ بزنم یه نفر بلند بشه بیاد ببردت قبرستون خاکت کنن من از دستت راحت بشم!
- دلت میاد من بمیرم؟
یهو زد زیر خنده و گفت:
- پاشو جمع کن خودت رو که اصلاً مظلوم بودن بهت نمیاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
7#

***
یک روز بعد
***
تو خونه دراز کشیده بودم که صدای زنگ ایفون اومد. یه دستی به سر و صورتم کشیدم که مامانم گفت:
- علی دوست‌هات اومدن عیادتت.
- باشه بگو بیان تو.
چند تا از همکلاسی‌هام بودن، امین و رضا با عرفان رقیب تحصیلیم.
امین تا اومد تو زد زیر خنده و گفت:
- پس چت شد؟ مُردی یا هنوز زنده‌ای پسر؟
- زهرمار!چه خبر؟رضا خوبی؟عرفان تو چه می‌کنی؟
رضا: هیچی سلامتی.
عرفان: منم که نشستم برا کنکور می‌خونم.
یکم تعجب‌وار نگاهش کردم.
- عرفان داداش به خدا هنوز دوازدهم مونده‌ها!
خندید و گفت:
- طوری نیست بابا... مرور میشه.
داشتیم با‌هم گپ می‌زدیم که دیدم صدای یه لشکر ادم میاد، گمونم فک‌وفامیل بودن؛ اومدم حرف بزنم که رضا گفت:
- حاج علی ما دیگه بریم مهمون براتون اومده زشته بمونیم.
دسش رو گرفتم و گفتم:
- مسخره بازی در نیارید هیچ اشکالی نداره.
امین: من که مشکلی ندارم ولی شما رو نمی‌دونم!
- اتفاقاً منظورم با تو نبود... پاشو برو تنه‌لش اَه‌اَه!
یه نفر دوبار زد به در و با صدای نازکی گفت:
- اجازه هست بیام تو؟
دست پاچه شدم وآروم گفتم:
- بسم الله! این کیه پس؟
امین:آخ جون دخمل... من دیگه نمی‌رم.
- اه امین حرف نزن ببینم.
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- بفرمائید داخل!
در رو باز کرد اومد تو، منم خوشحال از این‌که یه دختر اومده عیادتم که دیدم پسرخالمِ و دلش رو گرفته و داره هارهار به ما می‌خنده، چپ‌چپی نگاهش کردم و گفتم:
- امین اقا تحویل بگیر ببین چه جیگریِ این دختر خانوم... بچه تو مگه مرض داری؟ نمی‌گی من عمل کردم؟
علی(پسرخالم): خفه شو بابا اسکل پلشت... چاکرتم حاجی! خوبی یا نه؟ مردی حالا؟
عرفان زد زیر خنده و گفت:
- حتماً باید این رو بکشیدش؟بابا فعلاً که زندست!
رضا: آقای جعفری خوش باشی... من دیگه برم.
عرفان و امین: وایستا تا باهم بریم.
رضا: پس پاشید.
اومدم بلند شم بچه‌ها رو بدرقه کنم که یه دردی پیچید تو دلم، علی گفت:
- بشین من میرم... بچه‌ها خیلی خوش اومدین بفرمایید از این‌ور!
بچه‌ها که رفتن خاله و دایی و مادربزرگ و فلان و بیسار اومدن تو اتاق، هر کسی یه طوری سلامتی داد و رفت، دیگه علی اومد نشست روبه‌روم و گفت:
- حاجی دلم تنگ شده بود... برای شرارتامون... پس محمد کو؟مثلثمون هنوز تشکیل نشده که!
- الان چه موقعِ مثلث تشکیل دادن مؤمن... این‌ها رو ول کن... علی یه دانسی داشتیم تو بیمارستان... دهن همشون رو سرویس کردیم.
- چکار کردید مگه؟!
اومدم جریان رو تعریف کنم که دایی محمدرضام اومد تو و اول یه چپ‌چپی بهمون نگاه کرد و گفت:
- نامردا خلوت می‌کنید اونم بدونم من؟
علی: دایی داشتیم حنجره‌هامون رو داغ می‌کردیم تا تو بیای.
- اره دایی جون مگه بی تو میشه؟
دایی: اره دوبار... سا خو راست ایگوین... تش بیفته منه دوروهاتون «شما که راست می‌گید!آتیش بی‌افته توی دروغ‌هاتون»
- دایی جون دلمون برات تنگ شده بود... خبری نبود ازت چرا؟
علی: سرش گرم شده دیگه به ما محل نمی‌ده.
نگاه کردم به دایی و گفتم:
- کجا؟
- کجا؟!خونه اقا شجاع... اقا تو یه شرکت نظامی معتبر داره کار می‌کنه.
دایی: نخود تو دهنت خیس نمی‌خوره شامپانزه؟
- دایی مبارکه... پس بالاخره این مدرک به کارت اومد نه؟
دایی یکی زد پس کله علی و گفت:
- اره دایی جون... چه‌کنیم دیگه... گفته باشم شیرینی نمیدما!
- اه دایی گناس بازی‌ها چیه در میاری؟
دایی رو کرد به علی، یکی دیگه زد پس کلش و گفت:
- بیا جمعش کن... خو بدبخت، اُشتر، موجی من چجوری این رو با این وضعش ببرم شیرینی بدم؟
علی: دایی مسخره بازی در نیار؛ تو نمی‌خواد پول بدی من صد تومنت میدم فقط بلندشو برو اب هویج بگیر بیار.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین