جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ali.J81 با نام [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,630 بازدید, 59 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ali.J81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ali.J81
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
843
مدال‌ها
2
Negar_1724359389725.png
نام رمان: پارادوکس سرخ «جلد اول»
نام نویسنده ها: سید‌علی جعفری
ژانر: عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت : (7)S.O.W
خلاصه: از دو سوی یک سرزمین، دو روح زخمی به ظاهر سالم در سکوتی بی‌انتها نفس می‌کشند. یکی با گذشته‌ای مانند رد زخم روی پوست، هر روز بی‌صدا یادآوری می‌شود؛ دیگری با آینده‌ای که همچون پنجره‌ای بسته، نور را پس می‌زند.هر کدام درگیر نبردی‌ست که نامی ندارد. در جهانی که اعتماد مثل شیشه ترک‌خورده است، هر نگاه، هر حرف، هر سکوت، می‌تواند همه چیز را زیر و رو کند.
پارادوکس سرخ روایتی‌ست از لحظه‌هایی که نمی‌دانی حقیقت کدام است: درد یا نجات، بودن یا وانمود کردن.

1.«Paradox یا پارادوکس»: این‌که تمام روز به دوست داشتنت مشغول باشم و آخر شب بفهمم ندارمت، تمام شب برات بیدار باشم، اما تو با یکی دیگه تا خود صبح حرف بزنی.
2.«سرخ»: نمادی از رنگ خون هست و هدف اصلی داستان رو بهتر شرح میده.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
میکسر انجمن
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,952
57,053
مدال‌ها
11
1712304248812.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
843
مدال‌ها
2
مقدمه: خ**یا*نت، فقط شکستن اعتماد نیست؛ شکستن تصویریه که آدم از عشق ساخته بود. یه لحظه‌ست، ولی اثرش تا سال‌ها می‌مونه. مثل ترک کوچیکی روی شیشه‌ی دل، که با هر خاطره، با هر نگاه، بزرگ‌تر می‌شه. خ**یا*نت، اون نقطه‌ایه که عشق از رویا می‌افته، و آدم می‌فهمه که حتی نزدیک‌ترین‌ها هم می‌تونن دورترین بشن.
وقتی دیدم... وقتی فهمیدم اون لحظه رو، انگار یه چیزی توی دلم یخ زد. نه فقط ناراحت شدم، انگار یه تیکه از وجودم کنده شد. نفسم سنگین شد، چشمام تار دید، و یه صدای خفه توی سرم گفت: نه، امکان نداره. تا چند روز، فقط راه می‌رفتم. بی‌هدف، بی‌حس. هر چیزی که قبلاً قشنگ بود، حالا تلخ شده بود. حتی صدای بارون، حتی بوی چای. یه‌جوری بودم که انگار دنیا رنگش رو از دست داده. دردش فقط توی قلب نبود، توی استخون بود، توی خاطره‌ها. توی لحظه‌هایی که فکر می‌کردم واقعی بودن. ولی حالا... فقط یه سوال توی ذهنم می‌چرخید: اگه اون لحظه دروغ بود، پس کدوم لحظه‌مون واقعی بود؟

سخن نویسنده: این رمان رو می‌خوام تقدیم کنم به همه پسر‌ها و دختر‌های سرزمینم که خ*یانت دیدن و خ*یانت نکردن؛ به همه اون‌هایی که درد شکست رو عمیقاً چشیدن و نتونستن با کسی درداشون رو در میون بگذارن. چه شبایی که از درد خوابمون نبرد و چه صبح‌هایی که به خاطر حال بد نمی‌تونستیم از تخت بیرون بیایم. از همین‌جا می‌خوام بهتون بگم کارما کار خودش رو خوب بلده و دنیا همش حساب و کتابه. این داستان واقعی تقدیم به همه شما خوبان، دوستتون دارم و امیدوارم که از خوندن این رمان که با خون و دل نوشته شد لذت کافی رو ببرید و بهتر یه سری آدم‌ها رو بشناسید.
در طول رمان اگر اسمی از صنفی، گروهی یا قومی آورده شد و باعث ناراحتی شد، من صمیمانه عذرخواهی می‌کنم و تمامی اشخاص نسبت به داستان واقعی تغییر پیدا کردند و اسامی کاملاً تصادفی انتخاب شده.
باتشکر. سیدعلی جعفری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
843
مدال‌ها
2
«جلد اول»

{ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ}
{نون سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند}​

«درسا»
صدای کولر از خونه‌های اطراف می‌اومد، مثل نفس‌های سنگین آدمایی که نمی‌دونن از چی خسته‌ان. من روی پله‌ی حیاط نشسته بودم، با یه لیوان چای سرد شده تو دستم، و یه فکری که هی می‌اومد و نمی‌رفت. سوگند پیام داده بود که بریم بیرون. مامان هنوز پشت چرخ خیاطی بود، با اون نور زردی که همیشه چشمامو اذیت می‌کرد. یه لحظه نگاش کردم، بعد بی‌صدا رفتم سمت در. می‌خواستم از اون حس خفه‌کننده‌ی خونه فرار کنم. از اون سکوتی که حتی صدای سوزن و چرخ هم نمی‌تونست بشکنه. از خونه زدم بیرون، بی‌هیچ حرفی.سوگند دم کوچه منتظرم بود، با اون مانتوی رنگی و عینک آفتابی که همیشه یه‌جوری می‌زد تو ذوقم.
-‌ دیر کردی، خانوم.
-‌ مامان داشت نخِ قرمز پیدا نمی‌کرد، کل خونه رو زیر و رو کرد.
-‌ نخ قرمز؟
-‌ آره، واسه دوختن یه لباس مجلسی که هیچ‌وقت کسی نمی‌پوشه.
سوار تاکسی شدیم. سوگند هی حرف می‌زد، منم فقط گاهی سر تکون می‌دادم. یه لرزش توی کیفم پیچید. گوشی زنگ می‌زد؛ مامان بود. گوشی رو برداشتم، صداش مثل یه نسیم خنک پیچید توی گوشم.
-‌ سلام مامان؟
-‌ سلام دخترم، کجا رفتی یهو؟
-‌ با سوگند اومدیم بیرون یه دوری بزنیم.
-‌ کی برمی‌گردی؟
سوگند با اون نگاهِ «زود برمی‌گردیم دیگه» سرشو تکون داد.
-‌ تا دو ساعت دیگه خونه‌ام، قول می‌دم.
-‌ باشه عزیزم، فقط تا تاریک نشده برگرد.
لبخندم بی‌اختیار نشست رو لبم.
-‌ چشم مامانی، بای‌بای.
-‌ مراقب خودتم باش دخترم.
گوشی رو انداختم تو کیف. سوگند گفت:
-‌ خب درسا، برنامه چیه؟
-‌ بریم ارم دیگه. فقط اون دوست‌پسره‌ی دیوونت نمیاد؟
-‌ اَه، گیر نده دیگه. اونم میاد.
پوفی کشیدم.
-‌ باشه؛ ولی اگه دوباره مثل دفعه‌ی قبل تو بغلش شل شدی، من می‌دونم و تو.
-‌ اوه‌اوه، ندید پدید! هزار بار گفتم به سامیار جواب مثبت بده تا بفهمی کردن چه آرامشی داره.
یه ابرو بالا انداختم.
-‌ همینم مونده با اون پسر به درد نخور رفیق شم... هه.
نیم ساعت بعد، رسیدیم باغ ارم. بلیط گرفتیم، رفتیم تو. گل‌ها، درخت‌ها، صدای آب، همه چیز آروم بود، ولی من آروم نبودم. سوگند زنگ زد به ساسان. من داشتم از گل‌ها عکس می‌گرفتم که دیدم ساسان و سامیار اومدن. ساسان همون رل سوگنده‌ست، سامیارم، همون که فکر می‌کنه منو دوست داره. اعصابم ریخت به هم. رفتم سمت سوگند و گفتم:
-‌ من رفتم. خدافظ.
داشتم می‌رفتم که سامیار دستم رو گرفت و گفت:
-‌ نرو لطفاً.
دستم رو کشیدم بیرون، یه سیلی زدم تو صورتش. همه برگشتن سمت ما.سامیار سرشو انداخت پایین، چیزی نگفت.ولی من آروم نگرفتم.
-‌ این سزای کسیه که به من دست بزنه. فهمیدی؟
یه نگاه تند به سوگند انداختم و از اون‌جا زدم بیرون.تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه. تاکسی که پیچید توی کوچه‌مون، آفتاب داشت از دیوارها می‌ریخت پایین.راننده گفت «رسیدیم خانوم». پول رو دادم و بی‌حرف پیاده شدم. دست‌هام می‌لرزیدن. نه از ترس، نه از خجالت. حالم یه چیزی بین خشم و خالی بودن بود. در خونه رو که باز کردم، مامان از توی آشپزخونه صدام زد:
-‌ سلام عزیزم، زود برگشتی؟
یه «سلام» خش‌دار گفتم و رفتم توی اتاق. در رو بستم، قفل کردم. نشستم روی تخت. سرم رو گذاشتم روی زانوهام. اشکام بی‌صدا شروع کردن به ریختن. نه هق‌هق، نه گریه‌ی نمایشی، فقط یه بارون آروم که معلوم نبود از کجا شروع شده. مامان پشت در بود. اول آروم صدام زد:
-‌ درسا جان؟
بعد صداش لرزید:
-‌ دخترم، چی شده؟ یه چیزی بگو لطفاً... .
نفس کشیدنم سنگین شده بود. بلند شدم، رفتم سمت در. در رو باز کردم، فقط یه لحظه نگاش کردم. اونم فقط نگام کرد.
-‌ هیچی مامان... فقط تنهام بذار.
-‌ آخه برای چی؟
صدام رو انداختم ته گلوم.
-‌ مامان... تو رو خاک بابا قسمت می‌دم، ولم کن.
مامان سرش رو انداخت پایین. همون‌طور که اومده بود، برگشت. منم در رو آروم بستم.
***
من درسا رادمنشم، شونزده سالمه و دارم می‌رم یازدهم انسانی.با مامانم تو شیراز زندگی می‌کنیم؛ یه خونه‌ی ساده، یه زندگی بی‌سروصدا، ولی پر از تلاش.بابام چند سال پیش تو یه تصادف رفت. داداشمم الان سربازه توی چابهار. تنها کسی که از خانواده برامون مونده، داییمه؛ اونم اون‌ور دنیاست، تو ریو، برزیل. گاهی میاد، گاهی فقط صداش می‌رسه. مامانم با خیاطی خرج خونه رو درمیاره. همیشه پشت چرخ نشسته، همیشه خسته، ولی همیشه محکم.منم کنارش بزرگ شدم؛ با صدای نخ و سوزن، با بوی پارچه. چشم‌هام آبیه، یه آبیِ محو، نه اون‌جوری که تو فیلم‌ها می‌بینی.پوستم روشنه، یه‌جوری که خودم می‌گم رنگ دندونامه!موهام بلنده، یه‌جور بورِ نرم که همیشه می‌ریزه رو شونه‌هام. من یه دخترم، با یه دل پر از سوال و پر از خاطره، پر از چیزایی که هنوز کسی نفهمیده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
843
مدال‌ها
2
***
صبح ساعت 10 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، توی آینه یه نگاهی به خودم کردم و یه دستی توی موهام کشیدم. رفتم داخل دست‌شویی و صورتم رو شستم. اومدم بیرون و آروم صدا زدم:
- مامان
یه سرکی توی اشپزخونه کشیدم، سفره هنوز پهن بود، یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن، همین که چایی رفت پایین چشم‌هام از کاسه زد بیرون، دهنم رو یه ذره مزه‌مزه کردم دیدم به جای چایی یه چیز دیگه خوردم که کاملاً تلخ بود، فکر کنم از همین دمنوش‌ممنوش‌های مامان بود؛ از خوردن صرف نظر کردم و رفتم تا حاضر بشم برم کتاب‌های مدرسه رو بخرم. وایستادم جلوی آیینه و با کش موهام رو از پشت دم اسبی بستم؛ در کمد رو باز کردم و یه نگاهی انداختم و یه شال مشکی، مانتو لی و یه شلوار لی آبی انتخاب کردم، لباس‌هام رو پوشیدم و یه ذره هم به خودم رسیدم ولی زیاد اهل آرایش نبودم، اخه همین جوریش هم خوشگلم [مسخره نکنیدا خ]، یه رژ تقریباً قرمز زدم و بعد از کارهای دیگه کولم رو برداشتم و یه جفت کتونی سفید پوشیدم و از خونه زدم بیرون، ایرپادهام رو گذاشتم توی گوشم و یه آهنگ از ایمان غلامی پلی کردم و تصمیم گرفتم تا دم در خونه سوگند پیاده برم، البته خونشون هم زیاد دور نبود و توی محله خودمون بودن؛ همین که رسیدم در خونشون دیدم ساسان اول کوچه وایستاده و سرش رو کرده تو گوشیش. توجهی بهش نکردم و منتظر شدم تا سوگند بیاد بیرون. دو دقیقه که گذشت سرکار خانوم تشریفشون رو آوردن، باز هم طبق معمول یه تیپ لش که فقط قصدش دلبری از ساسان بود، منم که از این کارش به شدت متنفّر بودم، رفتم پیشش که یه نگاهی بهم کرد و گفت:
- سلامم می‌خوای؟
- اره می‌خوام زود باش سلام کن!
یهو صداش رو شبیه بچه‌ها کرد و گفت:
- دوس ندالم... دلم نوموخاد
این کارش بیشتر حالم رو بهم زد که گفتم:
- ریاضیم ضعیفه بچه، لطفاً خودتو جمع کن
فکر کنم از حرفم ناراحت شد، برای همین دیگه چیزی نگفت و رفتیم سر کوچه، ساسان اروم سلام کرد ولی اصلاً بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، داشتم می‌رفتم که یهو صدای عشق بازیشون پیچید توی گوشم، حالم به هم خورد از اون صدای بوسه، ولی به روی خودم نیاوردم، اونا هم یه ذره سرعتشون رو بیشتر کردن و رسیدن به من. ساسان ریموت ماشینش رو زد و گفت:
- بفرمایید سوار شید
یه نگاهی به سوگند کردم و گفتم:
- جزء برنامه نبود، دفعه آخرتم باشه برای خودت برنامه ریزی می‌کنی!
نمی‌دونم چرا اصلاً امروز اعصاب نداشتم، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و اروم ازشون خداحافظی کردم و یه تاکسی گرفتم، تا اومدم درِ تاکسی رو باز کنم، سوگند دستم رو گرفت و کاملاً جدی گفت:
- رفیق نشدم باهات که بذارم تنها بری
نگاهم رو به نگاه خواهرانش گره زدم و گفتم:
- مرسی خواهری، ساسان منتظرته، برو باهاش من اوکیم
- ازش خداحاظی کردم که با تو برم، ببین درسا من هرچی باشم بی‌معرفت نیستم، الانم دیگه هیچی نگو تاکسی منتظره، سوار شو.
دیگه چیزی نگفتم و سوار شدم و به سمت کتاب فروشی حرکت کردیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم و من اومدم حساب کنم که سوگند سریع‌تر از من کرایه رو حساب کرد، از دستش عصبی شدم و گفتم:
- من تاکسی گرفتم تو حساب می‌کنی؟
یه لبخندی زد و گفت:
- ساسان حساب کرد
- ساسان؟
- مواظب چشم‌هات باش، الان پخش خیابون میشن... آره ساسان،کجاش تعجب داره؟
- همش تعجبه... اصلاً ساسان غلط کرد حساب کرد!
- صاف باید به عشق من فحش بدی دیوونه، شوخی کردم پول خودم بود، الان می‌بندن لوازم تحریری‌ها
دستم رو گرفت و همراه خودش کشید، هر چی من حرف می‌زدم، اون دیگه توجهی نمی‌کرد. رفتیم داخل یکی از کتاب فروشی‌ها؛ یه چرخی زدم و به فروشنده و گفتم:
- سلام خسته نباشید خانوم
- سلام سلامت باشی عزیزم... می‌تونم کمکتون کنم؟
- کتاب‌های یازدهم انسانی رو می‌خواستیم!
- بله چشم... صبر کنید الان میارم خدمتتون
یه چرخی بین قفسه‌ها زدم و یه رمان به اسم "ملکه تنهایی" نظرم رو جلب کرد، صفحه اولش رو باز کردم و یه نگاهی به خلاصه داستان انداختم، رمان قشنگی به نظر می‌اومد و همین‌طور یه کتاب خیلی جمع و جور، دو جلدش رو برداشتم و به سمت فروشنده رفتم، کتاب‌ها رو گذاشتم روی میز و گفتم:
- این دوتا رو هم حساب کنید لطفاً
- باشه عزیزم... اتفاقاً یکی از پرفروش‌ترین رمان فروشگاه مارو انتخاب کردید.. چیز دیگه‌ای نمی‌خواید؟
- نه مرسی
کتاب‌ها رو برداشتیم و با سوگند از کتاب‌ خونه زدیم بیرون.
سوگند: خب دری چکار کنیم؟ تو میری خونه؟
- اره خستم... راستی دوتا کتاب داستان خریدم... بیا یکیش ماله تو
- وای ممنونم عزیزم... قشنگه؟
- اره ان‌قدر قشنگه که می‌خوام ده بار دیگه بخونمش
با یه قیافه خشک نگاهم کرد و گفت:
- اسکل خودتی... انیشتینم خودتی... مدیونی اگر تو دلت بگی این دختره دیوونست!
- به خدا تو دیوانه‌ای!
- باشه اصلاً تو عاقل... من رفتم خداحافظ!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
843
مدال‌ها
2
«علی»
- خانوم اجازه هست من برم W.C
خانوم حسینی«معلم کلاس زبان»:وای علی کشتی منو... یا کلاً انگلیسی حرف بزن یا کلاً فارسی، ترکیب نکن این هزار‌ بار
خندم رو خوردم و گفتم:
- خانوم اجازه میدی برم یا نه؟ریخت‌ها!
کمی خندید و گفت:
- شیطونی‌هات تمومی ندارن نه؟پاشو برو تا نمردی!
بلند شدم رفتم تو لابی، تعظیم کردم به منشی و سریع پریدم تو دست‌شویی، جاتون خالی نشستم کلی فکر کردم چجوری از زیر امتحان زبان در برم، خلاصه بعد از کلی زور زدن، زور زدن مخم منظورمِ‌ها، فکر بد نکنید، اره خلاصه پهلوی راستم رو گرفتم و از دست‌شویی اومدم بیرون، بلند داد زدم و گفتم:
- آخ... درد می‌کنه!
منشی که سرش تو حساب و کتابش بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- حالت خوبه علی؟!کجات درد می‌کنه؟
- اون‌جام درد می‌کنه... کمکم کن تورو خدا!
یه نگاهی بهم کرد و با تعجب گفت:
- کجات؟
- بابا خب پهلوم رو میگم
یه جور وانمود کردم که حالت تهوع دارم، جلوی دهنم رو گرفتم و رفتم تو دست‌شویی دوباره؛ از خنده داشتم می‌پکیدم که یهو منشی در زد و گفت:
- حالت خوبه؟
- نه دارم می‌میرم! آپاندیسم عود کرده!
یه جیغی کشید و گفت:
- تو عقل نداری به خدا... بیا بیرون تا زنگ بزنم اورژانس
- نه‌نه جان خودت نزنی‌ها... خودم میرم بیمارستان
- چرا چرت میگی علی چجوری خودت میری... بیا بیرون خودم می‌برمت
دو دستی زدم تو سرم و گفتم: بدبخت شدم این‌دفعه
- ببین خانوم منشی بی‌خیال شو خودم میرم به خدا
- علی خفه‌ شو میای بیرون یا بیام تو؟می‌ترکه می‌افتی می‌میری
- بذار بمیرم طوری نیست... شما برو من خودم میام
یهو دیدم محکم زد تو درو بلند گفت:
- بیا بیرون!
یا امام جعفر گشول، این دیوونه دست بردار نیست، کلیه‌م رو گرفتم و در رو باز کردم و تو چشم‌هاش نگاه کردم، یه نگرانی خاصی تو چشم‌هاش بود، دلشوره گرفتم که نکنه لو برم؛ تمام قدرتم رو جمع کردم و گفتم:
- می‌خوای همین‌طوری زل بزنی به من؟
- نه‌نه بریم... اول بذار برم وسایلت رو جمع کنم
- باشه فقط سریع باش خانوم منشی دارم می‌میرم!
منشی که رفت نشستم رو صندلی، یه نگاهی کردم به کلاس دخترونه، خب پسرم دیگه چشم‌هام خود به خود میره؛ در کلاسشون نیمه باز بود و یه دختر نشسته بود رو‌به‌روی در و داشت به عینک‌هاش ور می‌رفت که نگاهش افتاد به من، یه ذره نگاهش کردم ولی یهو به خودم اومدم و یادم افتاد توی بد هچلی افتادم و گفتم:
- آخ
منشی اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد، شوکه شدم و دستم رو کشیدم بیرون
- خودم می‌تونم بیام سرکار علیه!
- ایش... الحق که حقتون همون کم‌ محلیه
یه ابرویی بالا انداختم و پیش خودم گفتم:
- عجب، این چشه پس... چرا به خودش گرفت! من که چیزی نگفتم... اینم مثل بقیه عقل نداره لابد
ریموت ماشینش رو از تو کیفش در اورد و در عقب رو باز کرد برا من و گفت:
- دراز بکش و به خودت هم فشار نیار تا برسیم!
- چشم خانوم دکتر
یه لبخندی زد و گفت:
- موقع درد کشیدن هم دست از شوخی برنمی‌داری تو
خیلی محترمانه درب دهان رو بستم و دیگه چیزی نگفتم. رسیدیم جلوی بیمارستان، یه درد عجیبی پیچید توی دلم، آروم‌آروم کلیه راستم شروع کرد به درد گرفتن؛ دیدم دارم بالا میارم، دره ماشین رو باز کردم و کف خیابون رو با استفراغ یکی کردم؛ راستی‌راستی آپاندیسم انگار عود کرده بود، دستِ راستم رو گذاشتم روی پهلوم و دیگه نفهمیدم چی شد.
***
چشم‌هام رو باز کردم دیدم روی در نوشته آزمایشگاه، دکتر اومد تو و گفت:
- چطوری خان؟خوبی؟
- دکتر واقعاً چم شده من؟آپاندیسم که نیست؟
دکتر یه لبخند زد و گفت:
- بذار اول جواب آزمایشت بیاد، بعد بهت میگم چه بلایی سرت اومده
- دکتر به جان عمم قسم من الکی خودم رو زدم به دل‌درد
- از درد بی‌هوش شدی... اون‌وقت میگی الکیه
- واقعاً؟
- اره خب
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
843
مدال‌ها
2
دو دقیقه نشستم رو تخت تا جواب بیاد، از درد داشتم کم‌کم می‌مردم، جواب که اومد، دست‌هام شروع کردن به لرزیدن، از استرس زیاد کم مونده بود دوباره بی‌هوش بشم و برا همین درد پهلوم یادم رفت، از اتاق عمل به شدت می‌ترسیدم؛ دکتر شروع کرد به خوندن برگه آزمایش و بعدش زد زیر خنده، قشنگ معلوم بود جواب مثبتِ. سگرمه‌هام رو تو هم کشیدم و گفتم:
- مُردن من خنده داره دکی؟
- نه عزیزم خنده نداره... باید اماده بشی برای عمل!
همین که این رو گفت دودستی زدم تو سرم و بلند داد زدم:
- یا ابلفضل
دکتر چشم‌هاش چهار تا شد و گفت:
- اروم چته؟عمل قلب باز که نمی‌خوای بکنی... زیاد حرف بزنی سرپایی عملت می‌کنم
مثل بچه‌ها نق زدم.
- تو عقل نداری باور کن... دیوونه‌ای تو
همین‌طور که فریاد می‌زدم، دو نفر اومدن و دست و بالم رو گرفتن و بردنم به سمت اتاق عمل، پاهام رو می‌کشوندم رو زمین و داد می‌زدم:
- این‌جا بیمارستان یا زندان ساواک نامسلمونا؟ خدا این چه بلایی بود؟ بو خدا امتحان میدم
در اتاق عمل که باز شد و رنگ سبزش خورد بهم، پاهام ان‌قدر لرزید که خود به خود چشمام بسته شد و دیگه نفهمیدم چه بلایی داره سرم میاد.
با درد شدیدی که توی پهلوی راستم پیچید،چشم‌هام رو باز کردم، هوا تاریک شده بود. یه نگاهی به اطرافم کردم ولی کسی نبود، اومدم بلند بشم که پهلوم به شدت تیر کشید و باعث شد یه جیغ بلند بکشم؛ مامانم به همراه پرستار اومد تو، از درد داشتم گریه می‌کردم. دستم رو گرفتم به چادر مامانم و گفتم:
-دارم می‌میرم مامان... دارم می‌میرم... کمکم کن تورو خدا !
پرستار: آروم باش... آروم باش.
اومد یه سوزن خالی کرد تو سِرم که دوباره سرم گیج رفت، انگار ده روز نخوابیده بودم، ان‌قدر چشم‌هام سنگین شد که خوابم برد.
***
من علی سامم، هفده سالمه و دارم می‌رم دوازدهم انسانی. اصفهان زندگی می‌کنم، یه شهری که هم دل‌گیره، هم دل‌نشین. هشت ساله ووشو کار می‌کنم؛ یعنی هم با مشت آشنام، هم با سکوت. زبان انگلیسیم خوبه، گیتار می‌زنم، گاهی هم یه چیزی می‌خونم واسه دل خودم. یه آجی دارم، یاسمین، هشت سالشه؛ کوچولوئه ولی پرانرژی‌تر از خیلیا. بابام آدم آرومیه، نه سیاسی، نه تاجر، ولی اعتبار داره. ثروتشو خرج می‌کنه واسه کارای خیر، اسمش هست ولی چهره‌ش نیست؛ یه جورایی معروفه ولی ناشناس. مامانم تو بیمارستانه، بخش خیریه، هم دل‌سوزه هم باهوش. قدم ۱۷۸، وزنم ۶۵، موهام لخته ولی زیاد بلند نمی‌ذارم، چشمام قهوه‌ای سوخته‌ست، پوستم گندمی رو به روشن. ولی خب، اینا فقط ظاهر قضیه‌ست. من بیشتر تو فکرام زندگی می‌کنم، توی صداها، توی واژه‌ها، توی لحظه‌هایی که کسی نمی‌بینه ولی من حسشون می‌کنم.
***
***
نور سفیدِ سقف توی چشمم می‌زد. صدای محمد از دور شنیده می‌شد، انگار از ته یه تونل بود. چشمامو باز کردم، همه بالای سرم بودن. یه سلام دسته‌جمعی رد و بدل شد. بابا خم شد سمت صورتم و گفت:
-‌ سالمی؟
-‌ الحمدلله.
-‌ خب خوبه. اتاق عملم که ترس نداشت؟
لبخند آرومی زدم.
-‌ نه، نداشت... آخه بی‌هوش بودم دیگه.
بابا خندید.
-‌ خداروشکر. حالا استراحت کن عزیزم، ما می‌ریم.
همه رفتن بیرون، فقط محمد موند. یه لحظه نگاش کردم، اونم با اون نگاه شیطونش گفت:
-‌ یادت هست اون شب تو ویلا چجوری می‌زدی تو سرت، می‌گفتی یاحسین‌یاحسین؟
با هم زدیم زیر خنده.
-‌ آره دیوونه، یادش بخیر... دیگه درش آوردم.
خنده‌مون که خوابید، یه چشمک زد و گفت:
-‌ حالا تنها‌تنها رفتی اتاق عمل!
-‌ دایی، جان خودت، نه جان خودم نمی‌شد بیای؟
-‌ چه باحال... همه جا باهمیم، ولی این یکی نشد دیگه.
-‌ محمد، یه روز ندیدمت دلم برات تنگ شد ناموساً.
-‌ بسکی عقل داری! دروغ نگم، منم دلم برات تنگ شد.
یهو زد رو شکمم. درد از بخیه‌هام پرید بالا، اخمام رفت تو هم و با صدای لرزونی گفتم:
-‌ آخه بی‌عقل، من تازه عمل کردم! صاف می‌زنی رو دلم؟
-‌ ببخشید، حواسم نبود!
-‌ بی‌خیالش. برو ببین کی مرخص می‌شم حداقل.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
843
مدال‌ها
2
یه «باشه» گفت و رفت بیرون. چشمم افتاد به پنجره. دستم روی بخیه‌هام بود، زل زده بودم به ماه. مهتاب بود اون شب، یه جور آرومِ غمگین. مامان اومد تو.
-‌ باید شب بمونی... منم می‌مونم پیشت.
نفسم رو فوت کردم بیرون.
-‌ نمی‌شه بریم خونه؟
-‌ نه عزیزم، باید تحت مراقبت باشی.
-‌ خب می‌شه محمد بمونه؟
-‌ نمی‌شه که، اونم خونه و زندگی داره.
-‌ مامان لطفاً... قول می‌دم اذیت نکنیم.
چادرش رو جمع کرد، یه «هوف» گفت.
-‌ خب باشه، ولی بذار ببینم عموت اجازه می‌ده یا نه.
-‌ مامان، تلاشت رو بکن دیگه... تو می‌تونی!
ده دقیقه بعد، محمد در زد و اومد تو. مامان و بابا خداحافظی کردن و رفتن. منم یه نگاه به محمد کردم و گفتم:
-‌ امشب به نظرت کدوم بخش رو نابود کنیم؟
-‌ دست بردار علی تورو خدا، عمل کردی بی‌عقل!
-‌ نه محمد، جان من یه نقشه توپ کشیدم. بریم داغون کنیم بیایم!
یه دستی به صورتش کشید و ادامه داد.
-‌ علی ول کن واقعاً... نمی‌شه میگم.
-‌ گفتم جان من!
دستش رو کرد لای موهاش و گفت:
-‌ از دست تو، آدم رو پشیمون می‌کنی از زندگی کردن. حالا بنال بینم نقشت چیه؟
یه لبخند شیطانی زدم.
-‌ ببین من داد می‌زنم میگم دارم می‌میرم، کمکم کنید... بعد تو می‌افتی کف اتاق و اَدای آدم تشنجی‌ها رو در میاری.
حلقش باز شد یهو و دو دقیقه چیزی نگفت، گفتم:
-‌ ممد خوبی دایی؟
-‌ جمع کن این بساط رو ***!
زدم زیر خنده که گفت:
-‌ کوفت، مرض، درد... دیوانه نمی‌گی لو می‌ریم پرتمون می‌کنن بیرون.
-‌ محمد!
-‌ ها؟
-‌ محمد!
-‌ چه مرگته؟
-‌ آماده‌ای؟
با صدای تقریباً بلندی گفت:
-‌ نه علی نه‌نه‌نه!
چشم‌هام رو بستم و بلند داد زدم:
-‌ کمک دارم می‌میرم... پرستار!
محمد شوکه شد و به چپ و راستش نگاه کرد و یه فحشِ بدی هم نصیبمون کرد و کف اتاق ولو شد. از خنده داشتم منفجر می‌شدم ولی به کارم ادامه دادم. پرستار اومد تو و بلند گفت:
-‌ زهرا... بدو بدبخت شدیم!
فقط اون لحظه باید محمد رو می‌دیدی، کفِ اتاق خودش رو تکون می‌داد و هی آب دهنش می‌اومد بیرون و مدام می‌گفت:
-‌ گِ‌گِ‌گِ.
پرستار اومد بالا سرم و گفت:
-‌ این چش شده؟
-‌ کمکم کنید تورو خدا دیگه. دارم می‌میرم. اون که مرد، منم بمیرم بدبخت میشی‌ها.
-‌ باشه‌باشه هیچی نگو ببینم!
دو نفر اومدن زیر بــــغـ.ـــل محمد رو گرفتن و داشتن می‌بردنش که گفت:
-‌ غلط کردم؛ ولم کنید به خدا چیزیم نیست.
ولش کردن و نگهبان محکم زد تو گوشش، ضربان قلبم یه لحظه رفت بالا، دست‌هام یخ کرده بودن و سرم شروع کرد به درد گرفتن، سِرم رو محکم از دستم کشیدم بیرون و پرستار رو هلش دادم و خیز برداشتم به سمت نگهبانی که زد تو گوش داداشم. سرنگ رو محکم کردم تو دستش ولی یه لحظه چشم‌هام سیاهی رفت و محکم افتادم روی زمین. نگهبانِ عصبی شد و اومد که تلافی کنه، محمد بلند شد و سینه‌اش رو سپر کرد جلوش، یهو سر پرستار گفت:
-‌ تورو خدا! لطفاً آروم باشید. اینجا بیمارستانه!
هم محمد و هم من داشتیم به نگهبان چپ‌چپ نگاه می‌کردیم که درد بخیه‌هام بلند شد و یه فریاد نسبتاً بلندی زدم، محمد سرش رو برد زیر بغلم و بلندم کرد و به کمک اون یکی نگهبان خوابوندنم روی تخت. پرستار یه آرام‌بخش خالی کرد تو سِرم و من باز هم به خواب فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
843
مدال‌ها
2
***
«محمد»
صندلی لق می‌زد، فن سقف ناله می‌کرد. نشسته بودم توی دفتر حراست، کف دست‌هام خیس بود.بابای علی و بابام اومدن. سلام کردم، سرم پایین بود. عمو با احترام حرف زد، ولی مسئول حراست با آب‌وتاب آش مارو پخت. عمو خواست که خسارت پرداخت کنه که رئیس بیمارستان خیلی سریع خودش رو رسوند و به حالت ساده‌ای گفت:
-‌ حاج‌آقا محالِ ممکنِ از شما پولی دریافت کنیم. تورو خدا بفرمایید بنشینید.
-‌ نه استاد، نفرمایید. من باید خسارت رو پرداخت کنم به‌هرحال.
-‌ حاج‌آقا، با این کارتون به خدا فقط ما رو آزرده‌خاطر می‌کنید.
بالاخره عمو راضی شد و با رئیس بیمارستان رفتن تو دفترش و شروع کردن به گپ زدن. هیچ‌وقت نفهمیدم بابای علی برای چی انقدر تیغش برش داره؛ تو همین فکر بودم که بابام دستم رو گرفت و کشوند توی حیاط و گفت:
-‌ پسر، مگه تو عقل نداری؟
-‌ بابا به خدا... آخه چی بگم!
دستی به صورتش کشید و جدی‌تر ادامه داد:
-‌ به خدا؟ به عقل قسم بخور. یعنی نمی‌شه شما دوتا رو یه‌جا تنها بذاریم.
سرم رو بیشتر انداختم پایین و گفتم:
-‌ چشم، بخشید!
-‌ محمد، نگاه کن، هوای خودت و علی رو داشته باش.
-‌ چشم‌چشم، حواسم هست.
یه چشم‌غره‌ای بهم کرد و رفت پیش عمو اینا. یه نفس راحت کشیدم، فکر می‌کردم بدتر از این برخورد کنه. یه نگاهی به بالا کردم، دیدم داره آروم‌آروم بارون می‌باره، اون‌هم وسط تابستون. بارون، مسخره بود کمی.
***
«علی»
چشم‌هام رو که باز کردم، نور آفتاب خورد بهم و باعث شد که پتو رو بیارم جلوی نور آفتاب. یه نگاهی به اون طرفم کردم و دیدم محمد خوابیده روی کاناپه کنارم. اومدم بلند بشم که یهو درد عجیبی پیچید توی دلم. محمد رو صدا زدم، اونم که خوابش انقدر سنگینه، لامصب بیدار نمی‌شد. تموم زورم رو جمع کردم توی حنجره‌م و بلند داد زدم:
- محمد؟
بنده‌خدا یهو بلند شد، چپ و راستش رو نگاه کرد و گفت:
- ها؟ چیه؟ چی شده؟!
ناخودآگاه زدم زیر خنده و گفتم:
-‌ بلند شو بابا، چیزی نیست.
-‌ نمی‌تونی آروم بلندم کنی؟
چپ‌چپ بهش نگاه کردم و گفتم:
-‌ چه‌قدر هم که تو با صدای آروم از خواب بلند می‌شی! خرس قطبی مثل شتر خوابیدی، بلند نمی‌شی، اون‌وقت می‌گی چرا آروم بلندم نمی‌کنی؟ پاشو جمع کن بریم دیگه، خسته شدم از اینجا!
-‌ کجا بریم؟ بشین سر جات، ببینم میری یهو بخیه‌هات باز می‌شن، دل و روده‌هات می‌ریزن بیرون.
محکم با دست زدم روی پیشونیم.
-‌ محمد!
-‌ ها؟
-‌ خوبی تو؟
-‌ چطور مگه؟
-‌ دیوونه‌بازی در نیار، بخیه که باز نمی‌شه خودبه‌خود. پاشو تورو خدا!
نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت:
- هوف، امان از دست تو.
- جان من دایی!
- باشه بابا، چرا قسم می‌دی؟ اه... بذار زنگ بزنم یه نفر بلند بشه بیاد ببردت قبرستون خاکت کنه، من از دستت راحت بشم!
- دلت میاد من بمیرم؟
یهو زد زیر خنده و گفت:
- پاشو جمع کن خودت رو، که اصلاً مظلوم بودن بهت نمیاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
843
مدال‌ها
2
(یک روز بعد)
تو خونه دراز کشیده بودم که صدای زنگ ایفون اومد. یه دستی به سر و صورتم کشیدم که مامانم گفت:
- علی دوست‌هات اومدن عیادتت.
- باشه بگو بیان تو.
چند تا از همکلاسی‌هام بودن، امین و رضا با عرفان رقیب تحصیلیم.
امین تا اومد تو زد زیر خنده و گفت:
- پس چت شد؟ مُردی یا هنوز زنده‌ای پسر؟
- زهرمار!چه خبر؟رضا خوبی؟عرفان تو چه می‌کنی؟
رضا: هیچی سلامتی.
عرفان: منم که نشستم برا کنکور می‌خونم.
یکم تعجب‌وار نگاهش کردم.
- عرفان داداش به خدا هنوز دوازدهم مونده‌ها!
خندید و گفت:
- طوری نیست بابا... مرور میشه.
داشتیم با‌هم گپ می‌زدیم که دیدم صدای یه لشکر ادم میاد، گمونم فک‌وفامیل بودن؛ اومدم حرف بزنم که رضا گفت:
- حاج علی ما دیگه بریم مهمون براتون اومده زشته بمونیم.
دسش رو گرفتم و گفتم:
- مسخره بازی در نیارید هیچ اشکالی نداره.
امین: من که مشکلی ندارم ولی شما رو نمی‌دونم!
- اتفاقاً منظورم با تو نبود... پاشو برو تنه‌لش اَه‌اَه!
یه نفر دوبار زد به در و با صدای نازکی گفت:
- اجازه هست بیام تو؟
دست پاچه شدم وآروم گفتم:
- بسم الله! این کیه پس؟
امین:آخ جون دخمل... من دیگه نمی‌رم.
- اه امین حرف نزن ببینم.
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- بفرمائید داخل!
در رو باز کرد اومد تو، منم خوشحال از این‌که یه دختر اومده عیادتم که دیدم پسرخالمِ و دلش رو گرفته و داره هارهار به ما می‌خنده، چپ‌چپی نگاهش کردم و گفتم:
- امین اقا تحویل بگیر ببین چه جیگریِ این دختر خانوم... بچه تو مگه مرض داری؟ نمی‌گی من عمل کردم؟
آراد: خفه شو بابا اسکل پلشت... چاکرتم حاجی! خوبی یا نه؟ مردی حالا؟
عرفان زد زیر خنده و گفت:
- حتماً باید این رو بکشیدش؟بابا فعلاً که زندست!
رضا: آقای سام خوش باشی... من دیگه برم.
عرفان و امین: وایستا تا باهم بریم.
رضا: پس پاشید.
اومدم بلند شم بچه‌ها رو بدرقه کنم که یه دردی پیچید تو دلم، آراد گفت:
- بشین من میرم... بچه‌ها خیلی خوش اومدین بفرمایید از این‌ور!
بچه‌ها که رفتن خاله و دایی و مادربزرگ و فلان و بیسار اومدن تو اتاق، هر کسی یه طوری سلامتی داد و رفت، دیگه آراد اومد نشست روبه‌روم و گفت:
- حاجی دلم تنگ شده بود... برای شرارتامون... پس محمد کو؟مثلثمون هنوز تشکیل نشده که!
- الان چه موقعِ مثلث تشکیل دادن مؤمن... این‌ها رو ول کن... یه دانسی داشتیم تو بیمارستان... دهن همشون رو سرویس کردیم.
- چکار کردید مگه؟!
اومدم جریان رو تعریف کنم که دایی محمدرضام اومد تو و اول یه چپ‌چپی بهمون نگاه کرد و گفت:
- نامردا خلوت می‌کنید اونم بدونم من؟
آراد: دایی داشتیم حنجره‌هامون رو داغ می‌کردیم تا تو بیای.
- آره دایی جون مگه بی تو میشه؟
دایی: آره دوبارشما که راست می‌گید! آتیش بی‌افته توی دروغ‌هاتون.
- دایی جون دلمون برات تنگ شده بود... خبری نبود ازت چرا؟
آراد: سرش گرم شده دیگه به ما محل نمی‌ده.
نگاه کردم به دایی و گفتم:
- کجا؟
- کجا؟!خونه آقاشجاع... اقا تو یه شرکت نظامی معتبر داره کار می‌کنه.
دایی: نخود تو دهنت خیس نمی‌خوره شامپانزه؟
- دایی مبارکه... پس بالاخره این مدرک به کارت اومد نه؟
دایی یکی زد پس کله آراد و گفت:
- اره دایی جون... چه‌کنیم دیگه... گفته باشم شیرینی نمیدما!
- اه دایی گناس بازی‌ها چیه در میاری؟
دایی رو کرد به آراد، یکی دیگه زد پس کلش و گفت:
- بیا جمعش کن... خو بدبخت، اُشتر، موجی من چجوری این رو با این وضعش ببرم شیرینی بدم؟
آراد: دایی مسخره بازی در نیار؛ تو نمی‌خواد پول بدی من صد تومنت میدم فقط بلندشو برو اب هویج بگیر بیار.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین