- Apr
- 27
- 423
- مدالها
- 2
#18
***
دله من تنگه آهنگه آرومه توی نفسهاته!
مگه آسونه دل کندن از اونی که همه دنیاته مرحمه زخماته!
با خودم راه میرم تنها تو هرچی خیابونه!
همه فهمیدن جایی که آرومم زیر نمنم بارونه نمنم بارونه.
***
داشتیم میرفتیم و هانیه هم با صدای آرومی داشت آدرس رو به محمد میگفت. تو حال خودم بودم؛ حس عجیبی داشتم، یعنی عاشق شده بودم، من، نمیشد، نمیشد که من عاشق بشم ولی آخه وقتی دستش خورد به صورتم یه جوری شدم. نمیتونستم از فکرش بیام بیرون. بعد از مدتی رسیدیم سر خیابونشون؛ محمد ماشین رو نگه داشت و گفت:
- اینجاست؟
- بله، دستتون درد نکنه!
- برم داخل کوچه؟
در رو باز کرد و گفت:
- نهنه یه وقت کسی میبینه، تا همینجاشم شاید کسی من رو دیده باشه. بخشید.
از ماشین پیاده شد و اومد لب پنجرۀ سمت من و با لحنی قشنگ و آروم لب زد:
- امیدوارم زودتر خوب بشی!
این رو که گفت سریع از ماشین دور شد. حتی نذاشت من جوابش رو بدم. باز هم یه شوک جدید بهم وارد شد. این دختر چرا اینطوری میکرد. یعنی داشت آمار میداد که من باهاش دوست بشم؟! کارهاش خیلی ذهنم رو درگیر کردهبود. شیشه ماشین رو کمی بیشتر دادم پایین که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، امیر بود. گوشی رو گرفتم سمت محمد و گفتم:
- محمد بیا جواب این رو بده، بعدش هم برو بریم یه آبی چیزی گیر بیار من دست و صورتم رو بشورم.
محمد: باشه... الو بفرمایید.
امیر: علی خوبی؟
- من محمدحسینم داش.
- آها، علی بهتره؟
- بد نیست کارت رو بگو.
- ببین بهش بگو مدالت و دعوت نامت دست منه.
- باشه بهش میگم. امیر داداش من پشت فرمونم اگه میشه قطع کن!
گوشی رو قطع کرد و داد بهم. نگاهش کردم و گفتم:
- محمد چی میگفت؟
- میگه مدالت دسته منه.
یه پوز خندی زدم و گفتم:
- خیلی مسخرست. طلا رو از دست دادم نقره چه به درد میخوره پسر!
- دعوتنامت هم دستشه
- دعوتنامه؟
- اره دیگه دعوت شدی به اردویِ تیم استان.
- اها.
***
دله من تنگه آهنگه آرومه توی نفسهاته!
مگه آسونه دل کندن از اونی که همه دنیاته مرحمه زخماته!
با خودم راه میرم تنها تو هرچی خیابونه!
همه فهمیدن جایی که آرومم زیر نمنم بارونه نمنم بارونه.
***
داشتیم میرفتیم و هانیه هم با صدای آرومی داشت آدرس رو به محمد میگفت. تو حال خودم بودم؛ حس عجیبی داشتم، یعنی عاشق شده بودم، من، نمیشد، نمیشد که من عاشق بشم ولی آخه وقتی دستش خورد به صورتم یه جوری شدم. نمیتونستم از فکرش بیام بیرون. بعد از مدتی رسیدیم سر خیابونشون؛ محمد ماشین رو نگه داشت و گفت:
- اینجاست؟
- بله، دستتون درد نکنه!
- برم داخل کوچه؟
در رو باز کرد و گفت:
- نهنه یه وقت کسی میبینه، تا همینجاشم شاید کسی من رو دیده باشه. بخشید.
از ماشین پیاده شد و اومد لب پنجرۀ سمت من و با لحنی قشنگ و آروم لب زد:
- امیدوارم زودتر خوب بشی!
این رو که گفت سریع از ماشین دور شد. حتی نذاشت من جوابش رو بدم. باز هم یه شوک جدید بهم وارد شد. این دختر چرا اینطوری میکرد. یعنی داشت آمار میداد که من باهاش دوست بشم؟! کارهاش خیلی ذهنم رو درگیر کردهبود. شیشه ماشین رو کمی بیشتر دادم پایین که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، امیر بود. گوشی رو گرفتم سمت محمد و گفتم:
- محمد بیا جواب این رو بده، بعدش هم برو بریم یه آبی چیزی گیر بیار من دست و صورتم رو بشورم.
محمد: باشه... الو بفرمایید.
امیر: علی خوبی؟
- من محمدحسینم داش.
- آها، علی بهتره؟
- بد نیست کارت رو بگو.
- ببین بهش بگو مدالت و دعوت نامت دست منه.
- باشه بهش میگم. امیر داداش من پشت فرمونم اگه میشه قطع کن!
گوشی رو قطع کرد و داد بهم. نگاهش کردم و گفتم:
- محمد چی میگفت؟
- میگه مدالت دسته منه.
یه پوز خندی زدم و گفتم:
- خیلی مسخرست. طلا رو از دست دادم نقره چه به درد میخوره پسر!
- دعوتنامت هم دستشه
- دعوتنامه؟
- اره دیگه دعوت شدی به اردویِ تیم استان.
- اها.