جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ali.J81 با نام [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,813 بازدید, 26 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ali.J81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ali.J81
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
40
574
مدال‌ها
2
#18

***
دله من تنگه آهنگه آرومه توی نفس‌هاته!
مگه آسونه دل کندن از اونی که همه دنیاته مرحمه زخماته!
با خودم راه میرم تنها تو هرچی خیابونه!
همه فهمیدن جایی که آرومم زیر نم‌نم بارونه نم‌نم بارونه.
***
داشتیم می‌رفتیم و هانیه هم با صدای آرومی داشت آدرس رو به محمد می‌گفت. تو حال خودم بودم؛ حس عجیبی داشتم، یعنی عاشق شده بودم، من، نمی‌شد، نمی‌شد که من عاشق بشم ولی آخه وقتی دستش خورد به صورتم یه جوری شدم. نمی‌تونستم از فکرش بیام بیرون. بعد از مدتی رسیدیم سر خیابونشون؛ محمد ماشین رو نگه داشت و گفت:
- اینجاست؟
- بله، دستتون درد نکنه!
- برم داخل کوچه؟
در رو باز کرد و گفت:
- نه‌نه یه وقت کسی می‌بینه، تا همین‌جاشم شاید کسی من رو دیده باشه. بخشید.
از ماشین پیاده شد و اومد لب پنجرۀ سمت من و با لحنی قشنگ و آروم لب زد:
- امیدوارم زودتر خوب بشی!
این رو که گفت سریع از ماشین دور شد. حتی نذاشت من جوابش رو بدم. باز هم یه شوک جدید بهم وارد شد. این دختر چرا اینطوری می‌کرد. یعنی داشت آمار می‌داد که من باهاش دوست بشم؟! کارهاش خیلی ذهنم رو درگیر کرده‌بود. شیشه ماشین رو کمی بیشتر دادم پایین که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، امیر بود. گوشی رو گرفتم سمت محمد و گفتم:
- محمد بیا جواب این رو بده، بعدش هم برو بریم یه آبی چیزی گیر بیار من دست و صورتم رو بشورم.
محمد: باشه... الو بفرمایید.
امیر: علی خوبی؟
- من محمدحسینم داش.
- آها، علی بهتره؟
- بد نیست کارت رو بگو.
- ببین بهش بگو مدالت و دعوت نامت دست منه.
- باشه بهش میگم. امیر داداش من پشت فرمونم اگه میشه قطع کن!
گوشی رو قطع کرد و داد بهم. نگاهش کردم و گفتم:
- محمد چی می‌گفت؟
- میگه مدالت دسته منه.
یه پوز خندی زدم و گفتم:
- خیلی مسخرست. طلا رو از دست دادم نقره چه به درد می‌خوره پسر!
- دعوتنامت هم دستشه
- دعوتنامه؟
- اره دیگه دعوت شدی به اردویِ تیم استان.
- اها.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
40
574
مدال‌ها
2
19#

- خیلی بد ضربه خوردی‌ها.
- بیخیال، در موردش دیگه حرفی نزن داداش.
- باشه بابا... چته اصلاً تو حالا؟ یه مشتی خوردی‌ها!
- محمد می‌دونی...
- آره می‌دونم.
- چی رو؟
- همون که توی ذهنت داره رژه میره.
با تعجب سرم رو برگردوندم به سمتش و گفتم:
- دقیقاً منظورت چیه؟
- از فکر اون دختره بیا بیرون... ندیدی چه آدمی خاطرخواهشه؟ بیخیالش شو.
- دیدی چجوری زدم نابودش کردم که؟ یه بار دیگه هم روش.
- علی، مثل اینکه دنبال دردسریا.
- هووف... نمی‌دونم محمد به خدا... آخه اون رفتاراش یعنی چی؟ یادت نیس می‌گفت که از اون پسره دیگه خوشش نمیاد؟
- نمی‌دونم خودت بهتر می‌دونی.
- فکر کنم قرار بود یه جایی نگه داری!
- دو دقیقه مهلت بده آقا... چشم.
کنار یه پارک نگه داشتم و اومد کمکم کرد تا رفتیم توی سرویس‌های پارک... داشتم دست و صورتمو می‌شستم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن... مامانم بود... با دستمال دستامو خشک کردم و تماس رو برقرار کردم:
- الو سلام.
- سلام علی، کجایی پس؟ تموم نشد مسابقه؟
- چرا مامان تموم شد، یه نیم ساعت دیگه می‌رسم خونه!
- بردی یا نه؟
- یه کاری کردم بالاخره... الان نمی‌تونم حرف بزنم... میام خونه تعریف می‌کنم... فعلاً.
_باشه مامان مراقب خودت باش... به سلامت.
گوشی رو قطع کردم و محکم با پا زدم تو در دستشویی و گفتم:
-سند باید بذارم درت بیارم؟
محمد: چرا جفتک می‌ندازی؟ رسماً عقلت رو از دست دادی... صبر کن حالا میام.
_قربون خودت عقل کل... می‌ترسم دیر کنی، یکی دیگه اختراعش کنه!
از دستشویی اومد بیرون و رفت دستاشو شست و شروع کرد با شلوارش دستاشو خشک کردن.
- چیچی قراره زودتر اختراع بشه؟
- ها؟
- هیچی بابا بیخیال... بریم یه شیرموز افتابه بزنیم... نظرت؟
- کجا؟
- سر قبر حریفت... اسکل شدی رفت... پاتوق ما مگه سی و سه پل نیست؟
از سرویس‌ها زدیم بیرون که دوتا دختر و پسر اومدن نشستن روی نیمکت‌های زیر درختا... یه جای تقریباً تاریک... سرم رو برگردوندم به سمت محمد که اونم دقیقا همین کارو کرد و یه لبخند شیطانی زد:
- نه تموم کن این افکار کثیفتو!
- جان خودم فقط یه ذره... کاریش ندارم!
محمد: آخرش دردسر درسش میشه با این کارامون.
- غمت نباشه داداش گلم...
یه چشمکی زد و رفت سمت دختر و پسره... مثل اینکه می‌خواست بشینه روی سنگ توالت. همونطوری رفت نشست جلوی پاهاشون و دستاشو گذاشت زیر چونش و زل زد بهشون. اون دوتا بدبخت هم داشتن لاو می‌ترکوندن... حالا بماند که دقیقاً چی کار می‌کردن. پسره یه نگاهی بهش کرد و گفت:
- چیزی شده عزیزم؟
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
40
574
مدال‌ها
2
20#

محمد هیچی نمی‌گفت و فقط نیشش رو باز می‌کرد. پسره مثل اینکه عصبانی شد و اومد بزنه تو سره محمد که من سریع نگهبان‌های پارک رو خبر کردم. اونا هم سریع اومدن و دست پسر رو گرفتن.
نگهبان: مگه آزار داری بچه رو اذیت می‌کنی؟
پسر: من غلط بکنم کسی رو اذیت کنم!
محمد دهن سرویسم رو زده بود به خل و چل بازی... اداهای آدم عقب‌مونده‌ها رو درمی‌آورد و هی اِگه اِگه می‌کرد. منم بغلش کردم و دست کشیدم رو سرش و گفتم:
- آقا این چه وعظشه؟ من دو دقیقه داداشم رو رها کردم رفتم دستشویی ببین داشتن چه بلایی سرش می‌آوردن.
- آقا من معذرت می‌خوام... کوتاهی از ما بوده... ما درستش می‌کنیم... شما گذشت کنید.
دختره هنگ کرده بود و فقط نگاه می‌کرد. هیچ چیزی نمی‌تونست بگه. پسره هم از اون بدتر... جفتشون هاج و واج مونده بودن.
- بعدشم آقا مگه اینجا محل کثافت کاریه؟ اینجا چرا انقدر خرابه؟... گو*ه‌کاری که می‌کنن... بچه عقب‌مونده رو که اذیتش می‌کنن!
پسره اومد جواب بده که یهو یه پاکت سیگار از جیبش افتاد بیرون و صداش بریده شد. منم از خدا خواسته گفتم:
- بله دیگه... مواد هم می‌کشن اینجا...
نگهبان: آقا بفرما... ببخشید... شما گذشت کن.
یه نگاه بدی به پسره کردم و گفتم:
- دست داداشمو ببوس و ازش عذرخواهی کن.
- یه ذره عصبی شد که نگهبان گفت:
- دِه یالا، بدو دستشو ماچ کن!
پسره با اکراه شدید اومد که دست محمد رو ببوسه. محمد شل کرد تو گوشش. داشتم از خنده منفجر می‌شدم ولی نمی‌شد بخندم. محمد رو گرفتم و گفتم:
- عه داداش این چه کاریه؟
محمد: ب... بب... ببخش... ید.
- زود باش آقا رو ببوس و از دلش دربیار.
نگهبان مثل اینکه خیلی از حرف من خوشش اومده بود گفت:
- احسنت به همچین برادر عادلی.
محمد تمام تفش رو جمع کرد و رفت یارو رو با تف یکی کرد. پسره سریع دست دختر رو گرفت و از پارک زدن بیرون. منم رو کردم به نگهبان و گفتم:
-چکارش می‌شه کرد دیگه؟ آقا امری نیست، ما رفت زحمت کنیم.
- بله بله... اشکال نداره، ایشون وضعیت خاصی دارن.
دست محمد رو گرفتم و از پارک زدیم بیرون. سوار ماشین شدیم و آروم آروم گشتیم دنبال دختر و پسره. داشتن دست تو دست همدیگه از توی پیاده‌رو می‌رفتن. محمد ماشین رو گرفت سمتشون، شیشه رو داد پایین و گفت:
جوون... آقا خوشگله، دفعه بعدی حواست رو جمع کن!
پسره داشت از تعجب پس می‌افتاد. اومد حرف بزنه که با خنده گفتم:
خیلی تو کفیا نه؟ اشکال نداره، خودت رو بشور از کَف در بیای!
خواست حمله کنه بهمون که محمد گازش رو گرفت و رفت جلوتر وایستاد. با هم سرمون رو از شیشه دادیم بیرون، شصت‌مون رو بهش نشون دادیم و داد زدیم:
- بيلاخ!
دیگه نفهمیدم چقدر فحش داد، ولی دهنش رو سرویس کردیم. از خنده داشتم پس می‌افتادم دیگه.
محمد: علی، دیر وقته، بریم سی و سه پل؟
- نمی‌دونم ولا... بریم؟
- بیخیالش، فردا عصر میام که بریم سمت کوه صفه.
- باش داداش، هر طور راحتی.
رسیدیم خونه و محمد من رو پیاده کرد و خودش رفت. ساکم رو گرفتم دستم و ایفون رو زدم و وارد شدم. مامان تا در رو باز کرد، خواست جیغ بزنه که من دستم رو گذاشتم رو دهنش و گفتم
- جان من، چیزی نگو، دعوا نکردم!
- چی شده؟
- مسابقس دیگه، مگه من رو کم اینطوری دیدی؟
- بیا تو حالا... شام خوردی؟
رفتم ساکم رو انداختم روی مبل و رفتم دستشویی. یه آبی زدم به سر و صورتم و گفتم:
- نه بابا، شام چی؟ گشنگی دارم، پس می‌افتم!
- چی شد؟ حالا چه کار کردی؟
- هیچی، دوم شدم... مبارزه آخری بدجوری باختم!
- اشکال نداره، حالا... کو پس مدالت؟
- دست یکی از بچه‌هاست.
رفتم نشستم سر میز توی آشپزخونه و منتظر شدم تا غذا گرم بشه.
- مامان، حالا غذا چی هست؟
- خورش بادمجون... غذات رو بخور، پاشو برو بخواب، ساعت رو نگاه کن!
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
40
574
مدال‌ها
2
21#

نشسته بودم تو حیاط و داشتم رمان «ملکه تنهایی» رو می‌خوندم که یهو یکی محکم زد به در... از ترس مثل سیخ وایسادم. می‌خواستم بپرسم کیه که یه نفر گفت:
- منزل رادمنش؟
صداش خیلی ترسناک بود. چادرم رو سرم کردم چون لباس‌هام مناسب نبود. آروم رفتم سمت در و اونو باز کردم. یه مرد بود با یه کوله‌پشتی روی دوشش. خواستم بپرسم شما که برگشت و بهم نگاه کرد. یهو یه جیغ نسبتاً آروم کشیدم... داداش دانیال بود با اون همه ریش و سبیل. اومد تو و محکم بغلم کرد، چون خیلی دلم براش تنگ شده بود، محکم‌تر بغلش کردم و گفتم:
- نمی‌خوای در رو ببندی دانیال نبی؟ با این ریش‌هات؟ یکی می‌بینه فکرای صد من یه غاز می‌کنه!
در رو با پاشنه پا بست و گفت:
- اوه اوه، چه زبونی هم درآورده ورپریده! راستشو بگو با این زبون دل چند نفر رو ربودی؟
- مهلت بده از بغلت بیام بیرون تا بهت بگم.
ولم کرد و با اون چشمای آبیش یه جور خاصی نگاهم کرد.
- مامان کجاست؟
- توی جیب من که نیست!
آمد دست بزنه به جیبم که یهو چادرم ول شد و خجالت‌زده شدم. سریع چادر رو سرم کردم که گفت:
- اینا رو هم در می‌آوردی!
خواستم حرف بزنم که مامان با تمام عشق و علاقه‌اش دانیال رو بغل کرد. راست می‌گفت، وضعم خیلی بد بود؛ یه تیشرت تا بالای کمر و یه شلوارک خیلی کوتاه... ساکش رو با تمام زورم خواستم بلند کنم ولی نشد. دست مامان رو بوسید و گفت:
- زور می‌زنی یه چیزیت می‌شه، مثلاً یهو چشمات می‌افتن بیرون.
خنده شیطانی آخرش باعث شد بیشتر خجالت بکشم. دیگه سمتش برنگشتم و رفتم اتاقم. سریع لباس‌هام رو عوض کردم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم. باز مثل همیشه جیگرتر شدم. اومدم برم پایین که دیدم کتابم نیست، یه کمی دنبالش گشتم که داداش اومد تو و گفت:
- دنبال این می‌گردی نکنه؟
برگشتم سمتش و به کتاب نگاه کردم و گفتم:
- بله، خودشه.
- عاشقم که شدی پس؟
-هن؟ عاشق؟ من؟!
- آره دیگه، رمان عاشقانه می‌خونی!
- هرکی رمان عاشقانه می‌خونه عاشقه؟
- از نظر من آره.
- وای دانیال، بیخیال عاشقیم کجا بود!
بلند شدم کتاب رو ازش گرفتم و گفتم:
- همه از سربازی که میان، حداقل یک ماه خاطره تعریف می‌کنن، تو چرا انقدر بی‌خیالی؟
- اگر بدونی چطور رسیدم شیراز، همچین حرفی نمی‌زدی!
- خب چطور اومدی؟ حتما پیاده بودی دیگه!
- چهار پنج تا اتوبوس عوض کردم تا رسیدم شیراز.
- دانیال، تو دوباره رفتی رو حالت شر و ور گفتن؟
کمی عصبی شد و اومد جلو و بهم گفت:
- پاشو بیا پایین تا بهت بگم چطوری اومدم.
راستش یه ذره ترسیدم ولی به روم نیاوردم. دانیال رفت پایین و منم کتاب رو گذاشتم رو تختم و رفتم پایین. مامان و دانیال تو آشپزخونه بودن. یه نگاهی به دانیال انداختم و گفتم:
- داداشی جونم، بگو ببینم چجوری قدم بر این خاک و بوم نهادید؟!
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
40
574
مدال‌ها
2
22#

هیچی بابا، سوار شدم و راه افتادم به سمت زاهدان. بعدش با اتوبوس‌های اصفهان رفتم کرمان، ولی وقتی به کرمان رسیدم، بلیطی برای شیراز پیدا نکردم. مجبور شدم چند ساعت صبر کنم تا با یک سواری که واقعاً شانسی بود، بیام. راننده انقدر حرف زد که هر ده دقیقه یک بار آب می‌خورد!
با خنده شیطانی گفتم:
- حقته، می‌دونی چرا؟
- ها؟
- بهت می‌گم داداش من برو درست رو ادامه بده، میگی نه؟! حالا باید تاوانش رو پس بدی.
می‌خواست چیزی بگه که مامان پرسید:
- دانیال، چند روز مرخصی داری؟
- ده روز در خدمتتون هستم.
- خوبه.
- چی خوبه؟ اینکه ده روز مرخصی داری؟
- نه، هیچی، بیخیال! شام چی درست کنم عزیز دلم؟
زدم زیر خنده و گفتم:
- آقا دانیال، فکر کنم قراره زنداداش برام پیدا کنه!
- اره، بگو دوتا پیدا کنه، منم دوتا شو می‌گیرم.
مامان زد زیر خنده و گفت:
- نه، دوتا برای تو زوده... یکی یکی!
دانیال گفت:
- مامان، من زن بگیر نیستم!
- حالا کی گفت زن بگیر؟! دختر بگیر!
می‌خواستم حرفی بزنم که تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. بلند شدم رفتم توی اتاقم و تماس رو برقرار کردم:
- الو، بفرمایید؟
کسی حرف نزد، دوباره حرفم رو تکرار کردم که صدای یه پسر توی گوشی پیچید:
- سلام...
کمی دست‌پاچه شدم ولی با جدیت جواب دادم:
- سلام، بفرمایید؟
- خانم رادمنش؟
- بله، خودم هستم. امرتون چیه؟
- می‌تونم شمارو ببینم؟
- شما کی هستید اصلاً؟
کمی ترسیدم اما نذاشتم لرزشی توی صدام بیفته:
با لکنت گفت:
- م... م... من... من سام... یارم.
جا خوردم و گفتم:
- سامیار؟
فکر کنم ترسیده بود، گوشیو قطع کردم ولی بلافاصله پیام داد:
- درسا خانم، تورو خدا من قصد مزاحمت ندارم، فقط می‌خوام یه جایی با هم قرار بذاریم و حرفم رو بهتون بزنم.
نمی‌دونستم چکار کنم. حرف بدی نمی‌زد. از طرفی من اهل این نبودم که با پسری در ارتباط باشم. کمی فکر کردم و نوشتم:
- ببین آقای سامیار، من تا حالا با هیچ پسری رابطه نداشتم، این به این معنی نیست که شما آدم مناسبی نیستی، این منم که نمی‌تونم با پسری باشم.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
40
574
مدال‌ها
2
23#

دو دقیقه بعدش جواب داد:
- یعنی حتی نمی‌تونم برای دقایقی با شما حرف بزنم؟
- نه
- قول می‌دم که کسی متوجه نشه!
- بحث این نیست... بحث اینه که من نمی‌خوام با کسی باشم... چرا شما این رو متوجه نمی‌شی؟
- زیاد وقت‌تون رو نمی‌گیرم.
عجب زبون نفهمیه این به خدا. اومدم بهش توهین کنم که جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- باشه... کجا بیام؟
- آدرس براتون می‌فرستم!
گوشی رو گذاشتم رو حالت بی‌صدا و رفتم پایین. داشتم می‌رفتم توی حیاط که مامان صدا زد و گفت:
- بیا این حوله رو بده به داداشت، درسا!
رفتم حوله رو دادم به داداشم و برگشتم توی حیاط. زنگ زدم به سوگند ولی جواب نداد. براش پیام دادم و گفتم:
- شب تونستی بیا خونه ما، کار واجب باهات دارم...
گوشی رو گذاشتم توی جیب و شیر آب رو باز کردم و شروع کردم به گل‌ها آب دادن. داشتم اب می‌دادم که گوشیم ویبره زد. سوگند بود. تماس رو برقرار کردم و گفتم:
- چرا زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی؟
- دستم بند بود!
- بند چی؟ عشقت؟
- وای امان از دست تو درسا... نخیر، داشتم گوشت خورد می‌کردم... خوبی؟
- اوه اوه، چه باکالاس... گوشتم خورد می‌کنی خانوم مارپل!؟
- زهرمار؛ کارت رو بگو!
- شب بیا خونمون، کارت دارم.
- بعد شام یا قبل شام؟
- دوست داری برای شام بیای؟
- اره، چرا که نه؟
- خیلی رو داری سوگند... در ضمن خان داداشمونم خونست.
مثل اینکه جا خورده بود گفت:
-دانیال؟
- نه، اون یکی داداش رو می‌گم...
یکم سکوت کرد و ادامه داد:
- ساسان اجازه نمی‌ده بیام.
- چی؟ تو باز ادای آدما‌ی عاشق رو در آوردی؟
- مگه من چمه؟
- هم خودت هم من می‌دونیم که فقط برای پوله که با ساسانی سوگند.
- نه، من دوسش دارم.
-شارژم تموم شد، گودزیلای شارژ خور... بعد شام خونه مایی، خداحافظ!
اومد حرف بزنه که گوشی رو قطع کردم. نشستم روی پله‌ها. هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد. یه آهنگ پلی کردم و رفتم توی فکر. داشتم فکر می‌کردم فردا قراره چی بشه. یعنی منم باید یکی بشم مثل سوگند که همش توی بغل یکی افتاده باشم. داشتم توی افکارم چرخ می‌زدم که یهو یکی از پشت تقریباً محکم زد توی کمرم:
دانیال: کجا سیر می‌کنی خانوم خانوما؟!
محکم زدم توی بازوش و داد زدم:
- دانیال مگه من رفیقاتم... دردم می‌گیره خب!
- بمیرم برات، می‌خوای جاشو بوس کنم خوب شه؟
- بی‌تربیت... تو باز رفتی حموم و اومدی شاد شدی؟ خدا می‌دونه چی کار می‌کنی توی حموم که شاد می‌شی بعدش!
- مثلاً چی کار می‌کنم؟
یکم سکوت کردم و با لحن جدی گفتم:
- مثلاً یه چیزی یا می‌خوری یا میزنی؟ هوم؟ شیشه یا در و پنجره!
یه نگاه خاصی کرد و گفت:
- درسا؟
- بفرمایید؟
- مامان دختر برای من زیر سر گذاشته؟
- داداش، به خدا من نمی‌دونم!
- قسم نخور الکی!
- دارم می‌گم به خدا... حالا نکنه خودت کسی رو گذاشتی زیر سر بلا ملا؟
- نه بابا، عشق و دختر کجا بود... دهنم داره سرویس میشه اونجا!
اومدم جوابش رو بدم که سوگند زنگ زد. از اونجایی که من عکس سوگند رو گذاشته بودم روی صفحه مخاطبش، دانیال عکسش رو دید و یه لبخند ملیحی زد. تماس رو برقرار کردم که گفت:
- خانومی در رو باز کن که پشت درم... درسا در واکن مویوم.
خواست ادامه آهنگ رو بخونه که گفتم:
- تورو خدا، ما رو مهمون صدای نکرت نکن لعنتی!
- باشه، اصلاً تو خوبی قناری... در رو باز کن.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: اوین
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
40
574
مدال‌ها
2
24#

گوشی رو قطع کردم و به دانیال گفتم:
- همینجا می‌شینی؟
- نشینم؟
- هر طور دوست داری.
در رو باز کردم که سوگند مثل این دیوونه‌ها و کاملاً بی‌توجه به دانیال پرید تو و گفت:
- اخ خدا کاش من پسر بودم و می‌اومدم تورو می‌گرفتم، خوشگله... تو چرا انقدر جذابی؟ شیطونه می‌گه...
- چرا حرفتو می‌خوری؟ شیطونه غلط کرد!
اومد ادامه بده که دانیال بلند شد و یه سرفه‌ای آروم کرد. سوگند دستپاچه شد و گفت:
- سس...سلا... سلام آقا دانیال!
دانیال یکم خندید و سرش رو گرفت پایین.
- سلام، خوبی شما؟ اسمتون چی بود؟ آها سوگند خانوم، بفرمایید!
زدم به سوگند و گفتم:
- سوگند، چرا هنگ کردی؟ دانیال مگه لولوخورخورست که اینقدر خجالت می‌کشی؟
دانیال: اگه مشکلی هست می‌خواید من کلاً برم بیرون؟
سوگند جمع و جور کرد خودش و گفت:
- نه‌نه، اصلاً برای چی برید بیرون؟
کلافه شدم.
- وای اصلاً بیا بریم تو!
دست سوگند رو گرفتم و بردمش توی خونه. یه سلامی به مامانم کردم و رفتیم بالا. دانیال هم که اون لبخند ملیحش رو روی لباش داشت. رفتیم توی اتاق و در رو بستم. سوگند رو هلش دادم روی تخت که خندید و گفت:
- هوی حسه کی رو الان داری که اینطوری من رو پرت می‌کنی رو تخت؟ پاشم بزنمت؟
زدم روی پیشونیم و گفتم:
- وای سوگند حرف نزن، فقط گوش کن و جواب بده!
- ها؟ چی شده باز؟
- تو شماره من رو دادی به سامیار؟ فقط آدم باش و راستشو بگو!
تعجب کرد و با مکث گفت:
- نه، من ندادم!
- داری دروغ می‌گی سوگند!
- درسا، به رفاقتمون قسم، من ندادم!
راه رفتم توی اتاق و بلندتر گفتم:
- پس کی داده؟
- تو اول بگو چی شده؟ سامیار زنگ زده، نکنه بهت؟
نشستم کنارش.
- آره، زنگ زده، قرار گذاشت باهام.
زد زیر خنده و گفت:
- تو چی گفتی بهش؟
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- اولش قبول نکردم، ولی انقدر التماس کرد تا راضی شدم فقط حرفاش رو بشنوم.
- تو که خیلی جون‌سخت بودی... چه جوری قبول کردی؟
- سوگند، چیزی در کار نیست... من می‌خوام فقط فقط حرفاش رو بشنوم.
بلند شد و یکم تو اتاق رفت و کمی بعد گفت:
- نمی‌دونم، شاید گوشیم وقتی دست ساسان بود، شمارت رو برداشت... شاید.
با حرفش چشمام چهارتا شد.
- گوشیت دست اون چکار می‌کرد؟
- هی اصرار کرد، منم مجبور شدم دادم بهش... حالا کی باید بری؟ تنهایی میری اصلاً؟
- هوم؟ آره، تنهایی میرم... فردا!
- بذار باهات بیام درسا.
- بیای چی بشه؟... نمی‌دونم، بیا اصلاً.
اومد نشست کنارمو، سرش رو گذاشت رو شونم و گفت:
- حالا واقعاً نمی‌خوای باهاش رل بزنی؟
- نه، دلیلی نمی‌بینم که رل بزنم... یه چیزایی می‌گی.
- هر طور دوست داری خوشگله... داستان خیلی قشنگ بود... کجاشی تو؟
- نمی‌دونم، فکر کنم نصفش رو خودنم تقریباً.
داشتیم باهم حرف می‌زدیم که مامانم در زد و اومد تو و رو کرد به سوگند و گفت:
- چه عجبی سوگند خانوم، تو یه سری به ما زدی؟
- من زنگش زدم وگرنه محال بود که بیاد.
- آره سوگند جان؟
سوگند یه نیشگون ریز ازم گرفت و با لبخند گفت:
- نه خاله لادن، خودم می‌خواستم بیام یه سری بهتون بزنم واقعاً!
- باشه خاله جان... درسا، حتماً من باید یه چیزی بیارم تا از دوستت پذیرایی کنی؟
- مامان، سوگند از خودمونه، بیخیالش... چرا آوردی؟ چیزی نمی‌خوره.
یه نگاهی انداختم به قیافه نابود شده سوگند و یه گازی به سیب زدم و گفتم:
- مگرنه سوگند خانوم؟
مامان: زشته تو هنوز یه سری چیزا رو یاد نگرفتی‌ها!
- باشه مامان... لباس پوشیدی، جایی می‌خوای بری؟
- آره، میرم جایی کار دارم، برمی‌گردم.
- کجا؟
- بعداً بهت می‌گم، فعلاً دیرم شده... پذیرایی کن از این دختر خانوم خوشگل ما... خداحافظ!
- به سلامت... مامان، دانیال کجاست؟
- داشت ور می‌رفت به تلویزیون.
- باشه، مراقب خودت باش.
سوگند: خداحافظ خاله!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: اوین
بالا پایین