جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ali.J81 با نام [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,525 بازدید, 94 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ali.J81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ali.J81
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
(سوگند)
درسا خیلی عصبی شد، نگاهی بهش انداخت و با خشمی که توی چشماش برق می‌زد از کافه زد بیرون. منم همراهش رفتم. راه می‌رفت اما انقدر سرعتش بالا بود که نمی‌تونستم بهش برسم. شروع کردم به دویدن که یهو صدای بوق ماشین و جیغ درسا پیچید توی گوشم. یه ماشین با سرعت تقریباً بالایی با درسا تصادف کرد. تموم قدرتم رو جمع کردم توی گلوم و داد زدم:
- درسا!
همه‌ی ماشین‌ها وایستاده بودن. از ترس نمی‌دونستم چکار باید بکنم. سرش شروع کرد به خون‌ریزی و همین باعث شد که افکارم به هم بریزه. دنیا داشت دور سرم می‌چرخید. صدای آدم‌های دور و ورم داشت آزارم می‌داد. هرکسی یه چیزی می‌گفت. راننده که یه پیرمرد بود، اومد و با ترسی که توی صداش بود گفت:
- خاا... خاانن... خانوم... حاا... حالش خوبه؟
اشکام کم‌کم داشت می‌اومد. درسا جلوم داشت خون‌ریزی می‌کرد و کنترلم رو از دست داده بودم. فقط یه نگاهی انداختم به صدایی که از پشتم می‌اومد:
- لعنتی.
سامیار بود که با مشتی که به راننده زد، اون رو پخش خیابونش کرد. اومد کنار من و با استرس گفت:
- چرا کاری نمی‌کنی؟ چرا همین‌طوری وایستادی؟
گریه‌هام به هق‌هق تبدیل شده بود. صدام در نمی‌اومد. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با یه خانومی درسا رو بلند کردیم و سامیار هم ماشینش رو آورد نزدیک ما. درسا رو گذاشتیم توی ماشین و سامیار با نهایت سرعت حرکت کرد به سمت بیمارستان ***. خودمم حال خوبی نداشتم و دستم زیر سرِ درسا بود. خون، قسمتی از صورتش رو پُر کرده بود. سامیار هم بوق می‌زد و هر کسی هم که کنار نمی‌رفت، بلند سرش داد می‌زد. اونم مثل من خیلی آشفته شده بود. یه جورایی می‌شد عشق رو از توی نگاهش خوند. درسا بیهوش بود و این قضیه من رو بیشتر عذاب می‌داد. کمتر از ده دقیقه رسیدیم به بیمارستان. سامیار ماشین رو پارک کرد و رفت توی بیمارستان و با چند نفر و یه تخت اومد بیرون. درسا رو گذاشتن روی تخت و بردنش داخل. من و سامیار نشستیم روی صندلی‌ها و اونا درسا رو بردن داخل بخش اورژانس. چند نفر ریختن روی سرش و هر یکیشون یه کاری می‌کرد. داشتم از لای در داخل اورژانس رو نگاه می‌کردم که یه پرستاری اومد و گفت:
- همراه تصادفی که آوردن کیه؟
- بفرما خانوم، من هستم.
سامیار از روی زمین بلند شد و اومد با نگرانی پرسید:
- خانوم، حالش خوبه؟ چیزی که نشده؟
پرستار: آروم باشید، چیز زیاد مهمی نیست. فقط اینکه باید سی‌تی‌اسکن بشه چون ممکنه ستون فقراتش و همین‌طور جمجمه‌ش آسیب دیده باشه.
- الان ما باید چکار کنیم؟
- شما چه نسبتی باهاش دارید؟
- من دوستش هستم.
یه اشاره به سامیار کرد و گفت:
- و ایشون؟
خودش دراومد و گفت:
- من رسوندمشون بیمارستان فقط.
پرستار یه تعجب خاصی کرد و گفت:
- خانوم، شما بیاید پذیرش و مشخصات بیمار رو بگید و یه تماسی هم بگیرید با خانوادش.
- چشم.
پرستار رفت و من یه نگاهی انداختم به سامیار و گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
- آقاسامیار، خوب نیست شما دیگه اینجا باشی. ممکنه داداشش بیاد و خدای‌نکرده اتفاقی بیفته.
- ولی... .
- ولی نداره، شما برو. خودم در جریان می‌ذارمت.
- واقعاً؟
- آره، دروغی ندارم بهت بگم.
چشماش پر از اشک شده بود اما غرور مردونش اجازه‌ی باریدن نمی‌داد. لبای خشک‌شده‌ش رو کمی باز کرد و گفت:
- فقط یه چیزی سوگند خانوم.
- بله؟
- اگر به هوش اومد، بهش بگو... بگو دوسش دارم... بگو واقعاً هر کاری بخواد براش می‌کنم.
یکم خندیدم و آروم گفتم:
- شما فقط الان برو لطفاً.
یه دستی توی موهاش کشید و از بیمارستان خارج شد. رفتم پذیرش و اطلاعات درسا رو بهشون دادم. بعدشم یه زنگی زدم به مادرش و با رعایت جوانب احتیاط بهشون اطلاع دادم
(علی)
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم. موهام خیلی بلند شده بود. ژولیده‌پولیده بودم و بعد از مسابقه هم دوش نگرفته بودم. حوله‌م رو برداشتم و رفتم که برم حموم. دیدم بابام نشسته توی پذیرایی و داره با گوشیش درس می‌خونه. وایستادم و یه نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- سلام علیکم آقای سام... اهلاً و سهلاً یا ابی! کیف حالک؟
- به‌به آقا علی... گل آمد و بوی گند آورد. تو مگه نرفتی حموم؟
یه ذره خودم رو بو کردم و گفتم:
- اولاً که بو نمی‌دم، دوماً اینکه، نه نرفتم.
یه اشاره‌ای به چشمم کرد و گفت:
- گل کاشتی آقاعلی... اما این بار زیر چشمت گل کاشتی.
- طوری نی، من که عادت دارم به این مسخره‌بازیا.
- باشه، برو دیگه.
یه لبخندی زدم و رفتم توی حموم. آب یخ رو باز کردم و رفتم زیرش. روی بعضی از جاهای بدنم هنوز لکه‌ی خون رو می‌شد پیدا کرد. بدنم رو شستم و یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم و رفتم توی فکر. فکر اون دختره، هانیه. رفتار خیلی خاصی داشت. یه جورایی انگار دوست داشت که با من باشه. توی افکار خودم چرخ می‌زدم که یه دوست خیلی عزیز و بزرگواری اومد سراغم طبق معمول؛ جناب آقای وجدان.
وجدان: سلام عرض کردم حاج علی‌جان.
- می‌دونی این چند وقت که نبودی چه حالی می‌کردم؟
- بوگو به پیغمبر؟
- بابا به خدا، به کی قسم بخورم؟ من خو کاری نکردم که تو باز اومدی!
- آره، راست می‌گی، بچه‌ی خوبی شدی.
- نبودم یعنی؟
- چرا لعنتی، تو بودی... مرسی، اَه!
- کارت رو بگو و زحمت رو کم کن، باید برم.
- اومدم یه سری بزنم و بهت بگم رفتی سراغ دختره، من همش دیگه باهاتم... حالا انتخاب با توست؛ بُدرود!
رسماً دیوونه شده‌بودم که با همچین فرد خیالی‌ای حرف می‌زدم. سرم رو شستم و از حموم اومدم بیرون. رفتم توی اتاق و یه نگاهی به ساعت انداختم. نزدیکای ظهر بود. یه دست لباس پوشیدم و رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
- مادر من، چایی نداریم؟
یکم نگاهم کرد و با تعجب گفت:
- ساعت رو نگاه کردی و چایی می‌خوای؟
- خب یه راست بگو نداریم، چرا می‌پیچونی قضیه رو؟
- علی، امروز عصر کاری داری؟
نشستم روی میز و گفتم:
- جانم؟ بگو اگر کاری داری.
- می‌تونی کلاس خصوصی زبان برداری؟
لقمه رو خوردم و گفتم:
- با کی؟
- دوتا از بچه‌های دوستام هستن.
- چند ساله؟ پسر؟
- نه، دختر هستن... جفتشون پونزده ساله.
چشمام چهارتا شد از حرفش.
- مامان من، بی‌خیال. بابا بفهمه شاید ناراحت بشه و کلاً خوب نیست.
- نترس، بابا گفت مشکلی نداره.
- چه می‌دونم... هر طور شما می‌دونی.
- عصر ساعت پنج می‌گم که بیان خونه، خوبه؟
- باشه، مشکلی نیست. الان یه چیزی بده بخورم، معده‌م الان دعوام می‌کنه. نون خالی آخه باید بخورم؟
یه چیزی همین‌طوری خوردم و پاشدم رفتم سر کمدم. یه نگاهی انداختم و یه شلوار مشکی لی و یه پیرهن طوسی‌رنگ انتخاب کردم، با یه جفت کتونی مشکی. همون عطر همیشگی رو زدم و گوشیم رو برداشتم و گفتم:
- بابا رفتش بیرون؟
از تو آشپزخونه گفت:
- آره، چطور؟
- مامان جان، این ماشینت رو بده برم یه دوری بیرون بزنم.
- علی، مسخره‌بازی در نیار، تو هنوز گواهینامه نداری.
- هوف، باشه.
اومدم دم در ساختمون که دیدم دخترای همسایمون از آسانسور اومدن بیرون. یکیشون بهم سلام کرد که من هم جوابش رو دادم، اما اون یکی هیچ کاری نکرد. آروم گفتم:
- این دیگه کی بود؟
اونم شنید و برگشت، اومد روبه‌روم ایستاد و گفت:
- ببین آقازاده، من دختر بابام هستم... اوکی؟
تکیه دادم به دیوار پارکینگ و دستام رو روی سینم جمع کردم و گفتم:
- من حاضرم، تو کی؟
- حاضری؟
- آره.
- خوبه، پس بریم؟
- خوشم نمیاد بدون مقصد حرکت کنم.
- هر جا تو بگی.
- آها، این‌طوری بهتره.
چی داشتم می‌گفتم رو نمی‌دونم. ولی می‌دونم که جدی‌جدی باهاشون زدم بیرون. رفتیم لبه‌ی خیابون و یه تاکسی گرفتیم. توی راه، راننده به خودش گفت:
- عجب.
یه نگاهی بهش کردم و گفتم:
- حاجی، چی عجب؟
- هیچی پسرم، همین‌طوری گفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
یه نگاهی به عقب انداختم از توی آینه. دیدم سر جفتشون توی گوشیه. من حتی اسم‌هاشون رو هم یادم رفته بود. رسیدیم اول یکی از خیابون‌های اصفهان. کرایه رو خودم حساب کردم و از ماشین پیاده شدیم. راه افتادیم به سمت میدون امام و اون دوتا همچنان سرشون توی گوشی بود. یکمی که رفتیم، دوتا پسر جلف و یه جورایی دخترنما اومدن جلومون. شلوارهای پاره، ابرو برداشته، تیپی داشتن که من باهاشون حال نمی‌کردم. با دخترا دست دادن و اومدن با من دست بدن که دستام رو کردم توی جیبم و گفتم:
- من با نامحرم دست نمی‌دم!
بهشون برخورد و یکیشون گفت:
- سارا، این کیه با خودت آوردی؟
سارا: به تو چه؟ فکر کن عشقمه اصلاً!
تعجب کردم و برگشتم به سمتش که پسره گفت:
- چه عشق عصبانی‌ای هم داری.
یه ذره با هم حرف زدن و با هم راه افتادیم سمت میدون. اون چهار تا دستاشون توی دستای هم بود. فقط نمی‌دونم چرا این دختره، سارا، من رو همراه خودش آورد. معلوم بود که دو به دو با هم دیگه رفیق هستن. رسیدیم اول میدون و انقدر هوا گرم بود که اون یکی دختره گفت:
- بچه‌ها، نظرتون چیه بریم یه بستنی‌ای چیزی بزنیم؟
نگاه کردم بهش و با تعجب گفتم:
- شما بستنی رو می‌زنید؟ ما که می‌خوریم.
زدن زیر خنده و رفتیم توی یکی از بستنی‌فروشی‌ها. گوشیم رو درآوردم و زنگ زدم به محمد:
- الو، سلام دایی، کجایی؟
- اومدم خیابون، کار دارم زندایی... تو کجایی؟
- اومدیم میدون امام!
- با کی هستی؟
- پاشو بیا، می‌فهمی خودت!
- باشه، حالا یه سری می‌زنم بهتون.
- منتظرم.
گوشی رو که قطع کردم، سارا گفت:
- قراره داییت هم بیاد اینجا؟
- نه، داییم نیست، من بهش می‌گم دایی.
- چه جالب.
صندلی رو از زیر میز کشیدم بیرون، نشستم و گفتم:
- خب، سارا خانوم، نمی‌خوای رفیقات رو معرفی کنی؟
اشاره کرد به دوستش و گفت:
- این خانوم رو که می‌بینی اسمش فانیاست و اسم رلش هم شروینه، و اون یکی هم که خیلی زشته اسمش کیاست.
کیا سرش رو از گوشیش درآورد با قیافه متعجب گفت:
- من زشتم؟ زشت خودتی، سیاه‌سوخته!
- حالا بحث زشت و زیبایی رو بذارید به موقعش؛ الان یه چیزی سفارش بدید که دارم از گرما قل می‌زنم.
یه آب‌هویج بستنی سفارش دادم و گفتم:
- تاکسی رو من حساب کردم، این رو شما حساب کنید.
سارا: باشه آقاعلی، چرا می‌زنیمون حالا؟
- از کجا اسم من رو می‌دونی؟
- مگه می‌شه همسایت رو نشناسی؟
شروین با یه حالت تمسخرآمیز گفت:
- با پسر همسایتون پاشدید اومدید؟
سارا: به تو هم هیچ ربطی نداره! گفتم که ایشون عشقمه.
بستنی رو گذاشتم رو زمین، لباس سارا رو گرفتم و آروم آوردمش بیرون. دم گوشش گفتم:
- خیلی مثل اینکه خوشت میاد عشق من باشی، نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
- مگه تو بدت میاد من عشقت باشم؟
- بی‌خیال دخترجان!
- اگه بی‌خیال نشم چی؟
اومدم ادامه بدم که محمد رسید و زد روی شونم و گفت:
- حاج علی، از شما بعیده جلوی مردم لاو بترکونی!
لباسش رو ول کردم و گفتم:
- تو از کجا اینجا رو پیدا کردی؟
- اومدم زنگ بزنم ببینم کجایی که پیدات کردم... حالا ایشون کی هستن؟
سارا: یه آشنا!
- نه، آشنا نیست، ببین خانوم محترم، این لفظ عشق رو از دهنت بنداز... با اجازه.
دست محمد رو گرفتم و رفتیم نشستیم کنار حوض وسط میدان.
محمد: حالا نمی‌شد بریم بشینیم باهاشون یه بستنی خشک و خالی بزنیم؟
- بستنی خشک رو نمی‌دونم، ولی پاشو بریم یه بستنی تر بزنیم.
- حالا چت بود با اون دختره؟
- دیوونه کنار دوست‌پسرش هی به من می‌گه عشقم عشقم.
- جلدل مخلوق!
رفتیم توی یه کافه‌ای. نشستیم روی یکی از میزها و دوتا آب‌هویج بستنی سفارش دادیم. در حال خوردن بودیم که محمد گفت:
- عصر کار داری؟
- چطور؟
- شب بچه‌ها دور هم جمعن؛ مارو هم دعوت کردن.
- کار دارم محمد، نمی‌شه!
- چه کار داری آخه؟ باید دوباره منتظر وایستیم تا جمعه‌ی دیگه.
- اینا رو بی‌خیال، فردا تو چه‌کاره‌ای؟
- باید برم دانشگاه، دوتا درس رو تحت نظر بردارم!
- سر راهت من رو هم بذار این کلاس زبانه!
- سر راهم روانی؟
- سخت نگیر بابا، شیرت خشک می‌شه.
- شیرم هان؟
- باید برم ببینم شرایطشون چجوریه، شاید اصلاً قبول نکردم.
- امیر زنگ زد سر گوشیم؛ گفت علی چرا گوشیش رو جواب نمی‌ده؟
- چه‌کار داشت؟
- گفت فردا شب برو باشگاه، هم حکمت رو بگیر، هم تمرین کردن رو شروع کن كه رفتی توی اردوها باخت ندی.
- خیلی کار سرم ریخته ناموساً.
- علی، کارت همراهم نیست، تو حساب کن.
- حله، زندایی.
خوردیم و بلند شدیم رفتیم کنار صندوق. داشتم کارت می‌کشیدم که دیدم یه دختر و پسری دارن تهه آب‌میوه‌شون رو مثل جاروبرقی بالا می‌کشن. محمد هم طبق معمول، از روي شوخي گفت:
- دکمت آفت رو بزن جاروبرقی!
پسره عصبی شد و به هواخواهی از عشقش اومد برای محمد. رفتم جلوش و سفت چسبیدم بهش و آروم بهش گفتم:
- آقا، من شرمندم، شما ببخشید، عذر می‌خوام.
محمد: علی، ولش کن ببینم می‌خواد چه‌کار کنه! هوی عمویی، خیز بردار ببینم خطری هم داری یا نه!
پسره عصبی‌تر شد که همه اومدن و جلوش رو گرفتن.
- ولم کنید تا بهش بفهمونم من کی هستم!
- آقای عزیز، شما گذشت کن... محمد، تو هم تمومش کن دیگه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
- اگر گذشت نکنم، مثلاً چه غلطی می‌کنی؟ می‌خوای یه بادمجونم بکارم زیر اون چشمت؟
- دوست من، استاد، بزرگوار، ببخشید گفتم.
- انقدر برای من لفظ‌قلم حرف نزن... می‌زنم ناموست رو... .
حرفش تموم نشد که یه سیلی خابوندم توی گوشش. انقدر محکم خورد که پرت شد و افتاد روی صندلی‌ها. صورتش رو گرفت و گفت:
- حیف که نمی‌تونم کاری بکنم.
- تو غلط می‌کنی کاری بکنی! این‌همه ازت عذرخواهی کردم، اون‌وقت توی بی‌شرف به من فحش ناموسی می‌دی؟ مرتیکه! بزنم همین‌جا نفت برینی؟
- شانست گفت با کسی اینجام و اینجا هم جاش نیست، مردی بیا بیرون.
محمد رفت یقش رو گرفت و گونه‌ش رو بوسید و گفت:
- خوشگله، هنوز زوده برات با حاجیه ما قرار دعوا بذاری. این‌دفعه رو من شفاعتت می‌کنم، ده ثانیه وقت داری بزنی به چاک.
یه نگاه خشمگینی بهش کردم و رفتم پای صندوق و با آرامی گفتم:
- آقا، اگر خسارتی بهتون وارد شد، بگید تا پرداخت کنم.
- نه، چیزی نیست. فقط این ماجرا رو تمومش کنید!
سریع رفتم دست پسره رو گرفتم و گفتم:
- من بازم معذرت می‌خوام... خسارتی زده شده، بگید تا بپردازم.
پسره یه جوری شد انگار. دست من رو ول کرد و گفت:
- نه، نمی‌خواد، محتاج خسارت تو نیستم.
دستم رو بردم توی موهام و آروم گفتم:
- لا اله الا الله.
محمد: داداش، بی‌خیالش بنداز تا بریم، ولش کن.
حساب کردم و از اونجا زدیم بیرون. یه نگاهی به محمد انداختم و با هم زدیم زیر خنده.
- دیوانگی ما به کسی... .
محمد: مربوط نیست، دایی.
زدیم زیر خنده. رفتیم توی بازار داخل میدان و کمی تاب خوردیم. یهو چشمم رو یه جا خودکاری گرفت. قیمت بالایی داشت چون ساخت دستی بود. اومدم بخرمش که یهو یادم افتاد توی این کارتم پول به اندازه کافی نیست. رو کردم به محمد و گفتم:
- با ماشین اومدی دیگه، آره؟
- آره بابا، نترس، پیاده نمی‌ری خونه.
- بنداز تا بریم پس.
- کاملاً تاب خوردی؟ تمام؟
- یس‌یس.
راه افتادیم به سمت ماشین. همین که رسیدیم بهش، دیدیم که چند تا پسر دارن با ماشین عکس می‌ندازن. البته حق داشتن، چون ما خودمون کلی باهاش عکس انداخته بودیم. لوطیش رو پر کردیم و رفتیم جلو. محمد در ماشین رو باز کرد و گفت:
- حال می‌کنی یا نه؟
نگاهمون کرد و با تعجب گفت:
- عه، ماشین مال شماست؟
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- نه، مال کمیته امداده، می‌خوایم باهاش پیرزن جا‌به‌جا کنیم.
یه نگاهی کرد و زدن زیر خنده که یکیشون گفت:
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
- مشتی باشی، سالار! عجب سلطانیه.
- قابل نداره.
- مبارک صاحبش باشه.
خداحافظی کردن و نشستیم توی ماشین و راه افتادیم به سمت خونه.
(بعد از ظهر همون روز؛ ساعت ۴:۴۵)
نشسته بودم روی تختم و داشتم به گوشیم ور می‌رفتم. از این‌ور به اون‌ور. یه نگاهی به ساعت انداختم و بلند شدم، زنگ زدم به محمد. بعد از دوتا بوق جواب داد:
- سلام جانم، داش علی.
- سلام محمد، می‌گم شب ساعت چند می‌خواید برید؟
- ساعت نُه؛ میای؟
- کجا می‌رید؟
- خاجو دیگه.
ببینم چی می‌شه. گیتار بیارم؟
- آره، بیارش.
مامان: علی آقا؟
- جانم مامان؟
- محمد، من زنگت می‌زنم، کار دارم فعلاً.
گوشی رو قطع کردم که مامان با دوتا دختر اومد تو. از جام بلند شدم و ایستادم جلوشون.
- علی جان، این دوتا خانوم متشخص که گفته بودم... سپیده‌جان و شبنم‌خانوم گل.
جفتشون با هم سلام کردن به‌آرومی. منم خیلی آروم‌تر جوابشون رو دادم. مامان یه لبخندی زد و گفت:
- بچه‌ها، بفرمایید بشینید... علی جان، شما هم چند لحظه بیا، کارت دارم.
از اتاق زدیم بیرون که مامان آروم گفت:
- علی، بدون داری چه‌کار می‌کنی، حواست شش‌دنگ به خودت باشه؛ می‌فهمی که چی می‌گم؟
سرم رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون دادم و رفتم تو.
- خب بچه‌ها، فکر کنم باید این جلسه رو با تعیین سطح بگذرونیم تا من ببینم سطح شما در چه حده. اوکی؟
شبنم: اوکی استاد، ما حاضریم!
- خب شبنم‌خانوم، من اول از شما شروع می‌کنم، هوم؟
- بفرمایید.
شروع کردم به سؤال پرسیدن ازش. خیلی مبتدی و آماتور بود. یه لبخندی زدم و بهش گفتم:
- فکر کنم باید از حروف الفبا شروع کنیم.
جفتشون زدن زیر خنده که یهو گفتم:
- وای بچه‌ها، کمی آروم‌تر، حالا خالتون فکر می‌کنه ما به‌جای درس داریم می‌گیم و می‌خندیم.
سپیده: استاد، نمی‌خوای از من بپرسی؟
- چرا، فقط به من نگید استاد.
- پس چی بگیم؟
- اوووم، بگید علی... علی آقا.
جفتشون یه سری تکون دادن و منم شروع کردم به پرسیدن از سپیده. کمی بهتر بود، معلوم بود درسش هم بهتره. داشتم می‌پرسیدم که شبنم گفت:
- آقاعلی، می‌شه من این شالم رو باز کنم؟
تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم. یه نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- نه، نمی‌شه!
- چرا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
- بذار کلاس با قوانین خودش پیش بره.
- حداقل بذار درستش کنم.
- ایرادی نداره.
یهو شالش رو باز کرد، موهاش رو یه تکونی داد و دوباره شالش رو سرش کرد. موهاش آبی و بلند بود. نمی‌دونم، شاید می‌خواست رنگ موهاش رو به من نشون بده. دو تا سرفه کردم و گفتم:
- فکر کنم برای امروز کافیه. سطحتون مشخص شد. از جلسه‌ی بعدی با نظم و روال واقعی پیش می‌ریم. خوبه؟
شبنم: باشه علی آقا. بریم الان یعنی؟
- دوست داری بمونی؟
از حرفم خیلی سرخ شد و آروم گفت:
- ما می‌ریم دیگه. سپیده، بلند شو.
- خوش اومدین. فقط یه لحظه، شماره‌ی من رو ذخیره کنید تا یه گروه بزنیم و مطالب رو اونجا براتون بذارم.
شمارم رو که ذخیره کردن، یه فکری اومد توی سرم. دوباره گفتم:
- خانوما، یه کار دیگه هم می‌تونید بکنید.
سپیده: چی؟
- ببینید، من فردا می‌رم یه کلاس زبان. شاید اونجا تدریس بردارم. می‌تونم شما رو هم با خودم ببرم. نظرتون؟
شبنم: من که باید با مامانم صحبت کنم.
- باشه، حالا شما دست نگه دارید. خبرتون می‌کنم. شاید اصلاً فردا نشد که تدریس بردارم اونجا.
- پس فعلاً، بای.
- به سلامت.
با هم رفتیم توی پذیرایی که مامانم اومد و گفت:
- عه، کلاس تموم شد؟ یا زنگ تفریحه؟
زدیم زیر خنده و گفتم:
- خانم مدیر، کلاس تموم شد. اجازه‌ی تعطیلی بدید، می‌خوان برن.
- خیلی خب، باشه. وایستید شربتی چیزی بخورید، بعد می‌رسونمتون.
سپیده: خاله، دستت درد نکنه. باید بریم.
- حالا یه شربت وقت زیادی نمی‌گیره.
- مامان، بابا کجا رفتن؟
- رفت با عموت کار داشت. بچه‌ها، بیاید ببینم چی یاد گرفتید.
رفتم توی اتاق، یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم. گوشیمو درآوردم، رفتم توی تلگرام و داشتم چرخ می‌زدم که یهو یادم افتاد به پروفایل این دوتا دختر. سپیده یه عکس گربه گذاشته بود، اما شبنم عکسای خودش رو گذاشته بود. توی تایلند و ترکیه. یعنی این کشورها رو رفته بود. در کل دختر قشنگی بود، ولی برای خودش قشنگ بود. به من چه آخه!
رفتم توی گروه «برو بچ دیوونه». همه بودن، البته همه‌ی پسرا که با هم رفیق بودیم.
- سلام بچه‌ها، امشب برنامه چیه؟
سعید: سلام حاج علی، برنامه ریاضی و علومه!
- خوشمزه‌بازی در نیار، خیارشور!
سعید پسر دایی رضام بود. بچه‌ی گل و باحالیه این آقا سعید.
محمد: علی، کجایی؟
- خونم قربونت برم. کاری داری؟
- پاشو بیا پارک روبه‌روی خونه‌ی ما.
- چه خبره مگه؟
- هیچی، پاشو بیا بشینیم اینجا. روز جمعه‌ست، شلوغ‌پلوغه.
- حالا میام.
سعید: حاجی، شب میای دیگه؟
- آره داش، شبم میام. دیگه چی؟
- سلامتی!
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
نت رو خاموش کردم، یه تیشرت آبی پوشیدم و از خونه زدم بیرون. در ساختمون رو که باز کردم، دیدم سر کوچه شبنم و سپیده ایستادن. یه ذره وایستادم تا برن، اما نرفتن. یه کم ور رفتم به در ورودی که یهو دیدم یه پسر خیلی خوش‌تیپ اومد جلوی سپیده. با هم خوش‌وبش کردن و بعدش راه افتادن.
منم که اطلاعات محله دستم بود، باید می‌رفتم ببینم جریان چیه. به‌صورت کاملاً نامحسوس پشتشون راه افتادم. دیدم رفتن و نشستن توی پارک. محمدم که دراز کشیده بود روی چمنا. هم باید می‌رفتم، هم نمی‌شد برم.
خواستم از اون‌ور پارک برم محمد رو صدا کنم و بلندش کنم بریم. آروم قدم برداشتم و رفتم سمت محمد. محمد یهو مثل دیوونه‌ها بلند شد نشست و گفت:
- سلام دایی علی!
دو دستی زدم توی سرم. سپیده بلند شد و سریع رفت با شبنم. پسره هم افتاد دنبالشون. دستامو گذاشتم روی کمرم و گفتم:
- محمد، حتماً باید داد بزنی؟
- خو چته حالا؟ چه‌طوریه مگه؟
- هیچی بابا، می‌خواستم ببینم این پسره کیه با این دخترا می‌تابه!
- به تو چه خب؟
- شاگردامن بابا... سپیده و شبنم. کلاس زبان دارم باهاشون.
- اوی ناقلا، کلک شدی... خصوصی حضوری‌ها؟
- پاک کن این افکار کثیفت رو، دیوونه!
- اینا رو بی‌خیال. شب میای حتماً دیگه؟
آره دیگه، تو گروه که گفتم. چه‌کار داشتی حالا؟
- هیچی، گفتم بیای یه مسئله‌ای رو حل کنیم.
خودمو جمع‌وجور کردم و خیلی جدی گفتم:
- چی شده؟ چه مسئله‌ای؟
- نظرت در مورد خواستگاری من از موگرینی چیه؟
زدم زیر خنده و گفتم:
- شیشه می‌زنی داداش؟
- خیلی وقته!
(پل خاجو؛ ساعت نُه شب)
گیتار به شونم بود و با محمد داشتیم می‌رفتیم سمت بچه‌ها. جمعه شب بود و انقدر آدم اومده بود که جای سوزن انداختن نبود. رسیدیم به بچه‌ها و با همه سلام‌علیک کردیم. حدود ده نفری می‌شدیم.
رفتیم نشستیم لب آب. بعد از کلی شوخی و خنده، من گیتارم رو درآوردم و سعید هم گیتارش رو. شروع کردیم به زدن و خوندن. بازم مثل همیشه آهنگ "والایار" بود که همه رو جمع می‌کرد دورمون.
بین بچه‌ها فقط من و محمد خوب این آهنگ رو می‌خوندیم. جمعیت زیادی دورمون جمع شده بود و همه داشتن فیلم‌برداری می‌کردن. آهنگ که تموم شد، کلی برامون دست زدن.
اومدم گیتارم رو جمع کنم که همه با هم داد زدن:
- دوباره، دوباره!
بچه‌ها خیلی جوگیر شده بودن، انگار که کنسرتشون بود. این بار آهنگ احساسی مهدی احمدوند رو خوندیم.
بعد از اینکه آهنگ تموم شد، سر گوشیم یه پیام اومد. نوشته بود:
- خیلی قشنگ می‌خونی. صدات مثل مسکن می‌مونه.
هانیه بود که پیام داد. یعنی اونم اونجا بود؟ گوشی رو گذاشتم توی جیبم و بلند شدم. چپ و راست رو نگاهی انداختم، اما نبودش.
دوباره پیام داد:
- دنبالم نگرد... خانوادم باهامن.
- مرسی.
پیامش خیلی تکونم داد. یه دستی توی موهام کشیدم، بلند شدم و گفتم:
- بچه‌ها، بلند شید بریم یه چیزی بخوریم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
(ساعت هشت صبح؛ مؤسسه زبان)
یه شلوار مشکی پارچه‌ای نسبتاً تنگ، کفش چرم قهوه‌ای سوخته، با یه پیراهن یقه جعبه‌ای سورمه‌ای پوشیده بودم و کیف چرمم همراهم بود. عینکم رو برداشتم و وارد مؤسسه شدم.
اولش که وارد شدم، یه بوی تند عطر به مشامم خورد که باعث شد عطسه کنم. منشی بلند شد و گفت:
- بفرمایید!
- سلام، دیروز تماس گرفته بودید با بنده برای بحث تدریس.
- شما آقای سام هستید؟
- بله.
- بفرمایید بشینید تا بهتون اطلاع بدم.
- مرسی.
رفتم نشستم روی یکی از صندلی‌ها و نگاهی به دور و ورم انداختم. مؤسسه قشنگی بود. زبان انگلیسی، فرانسوی، چینی و... . زبان‌های مختلفی اونجا تدریس می‌شد. ولی من اینجا بودم برای زبان انگلیسی.
خودم تازه تحصیلات مقدماتی زبان رو تموم کرده بودم و یه روزی دانش‌آموز همین کلاسا بودم. توی افکار خودم بودم که منشی گفت:
- آقای سام، تشریف ببرید طبقه‌ی چهارم. اتاق مدیریت، آخر سالن.
- باشه، مرسی.
کمی رفتم و برگشتم سمت منشی و گفتم:
- فقط اینکه آسانسور دارید؟
یه لبخندی زد و گفت:
- بله، آسانسور هم داریم.
منم یه لبخند زدم و رفتم داخل آسانسور. انقدر بوی عطر و کرم و این‌جور چیزا می‌داد که آدم حالش بهم می‌خورد.
رفتم پشت در، دو تا سرفه کردم و آروم در زدم.
- بفرمایید.
در رو باز کردم و رفتم تو. با آرامی گفتم:
- سلام.
یه خانم خیلی متشخص، که تقریباً سی سالش بود، با یه چادر مشکی که شخصیت استوارش رو بیشتر نشون می‌داد، بلند شد و گفت:
- سلام... آقای سام؟ درسته؟
- بله، بله.
- خب، بفرمایید بنشینید. نمی‌خواید که همین‌جور سرپا حرف بزنیم.
- بله، حتماً.
- خب آقا، فکر کنم شما خودتون محصل باشید، درسته؟
یکم صدام رو صاف کردم و گفتم:
- بله، من سال آخر رشته‌ی انسانی هستم.
- پس یعنی در طول هفته نمی‌تونی کلاس برداری؟
- بله، درسته. من اینجام فقط برای پنج‌شنبه‌ها.
- پس جمعه چی؟
- جمعه‌ها آزمون دارم. به هیچ عنوان نمی‌شه.
آرنج دستاش رو گذاشت روی میز و دستاش رو توی هم گره کرد و گفت:
- خب، کارمون کمی گره خورد اما اشکال نداره. پنج‌شنبه، دو تا کلاس صبح، دو تا هم بعد از ظهر. خوبه این‌طوری؟
- آره، تایم کلاس‌ها خوبه ولی... .
حرفم رو قطع کرد:
- ولی من هنوز نمی‌دونم سطح زبان شما تا چه حده یا چه مدارکی دارید.
مدارکم رو درآوردم و گذاشتم روی میزش. چند دقیقه‌ای بهشون نگاه کرد و گفت:
- خب، اینا درست. بحث مالی می‌مونه الان! یه چند روز آزمایشی بیا، من عملی هم شما رو ببینم. بعدش ان‌شاءالله در مورد اونم حرف می‌زنیم. البته امیدوارم سوءتفاهم پیش نیاد، اینا همش به خاطر اینه که سن شما کمه.
کمی نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین