- Apr
- 75
- 843
- مدالها
- 2
یهو مامانم اومد تو گفت:
- کی میخواد آبهویج بخره؟
آراد: دایی محمدرضا.
- به چه مناسبت؟!
دایی دو دستی زد تو سر خودش و گفت:
- چرا شما اینطوری میکنید؟
مامان: محمدرضا خوبه حالا مهندس میشی، اونم یواشکی ها؟ باشه، باشه!
- نه خواهر من، زنگ زدم بگم اما شما جواب ندادین خب.
- باشه حالا پاشو برو چند کیلو هویج بخر بیار؛ همینجا آبش رو میگیریم.
دستام رو مثل مگس مالیدم بههم.
- آفرین به مامان خودم... دایی پاشوپاشو تا بخیههام باز نشدن... دکتر گفته باید آبهویج بخوری!
یه نگاه بیاحساسی بهم کرد.
- احیاناً دکتر نگفت هویجش رو داییت باید بخره... اونم اون دایی کوچیکت؟
- دایی تو از کجا میدونی؟ آره همین رو گفت.
- نه بابا... خداوکیلی؟
با پا زد به پام، کلاً عادت داشت من و آراد رو بزنه البته به شوخی.
- دایی نری میگم باید بستنیش رو هم بخری ها!
- پاشو خودت رو جمع کن مسخره! هرهرهر.
آراد: مس که خر نیست دایی، مس گاوه!
- بسه.
- دایی بس نیست، گلرنگه.
- گلنار نیست؟
- نه دیگه گلرنگ!
(دو ماه بعد)
- هلو اَند هاواریو محمد.
محمد: ها؟ چته؟
- بابا بیا بریم دیرم شد.
کفشهام رو پوشیدم.
- باشه عزیزم صبر بُنُما... الان تشریففرما میشم
- ای بمیری زود باش دیگه!
- باشه.
گوشی رو قطع کردم و رفتم دم در وایستادم تا بیادش، همین که اومد صدای ضبط رو یه ذره برد بالا. آهنگ بهنام بانی داشت پخش میشد:
«از هر چی ترسید دل من سرش اومد... گفتم بهتر میشه اما بدترش اومد.»
داشتیم با محمد میرفتیم برای مسابقه انتخابی تیم ملی تو خانه ووشو؛ شهریور بود و تولد من سخت نزدیک. واسه این مسابقه خیلی تمرین کردهبودم، اما سرِ جریان آپاندیسم یک ماه از باشگاه دور بودم تا اینکه با رعایت مقرراتی برگشتم به باشگاه. محمد اومد و سوار ماشین 405 نقرهایش شدم که گفت:
- آمادهای بریم بکشنت از دستت راحت شم؟
- ها... آرهآره بمیرم از دستت راحت شم.
ماشین رو گذاشت تو دنده یک و گفت:
- لامصب بادمجون بم آفت هم نداره.
یه اهنگ شاد گذاشت و صدای ضبط رو هم برد بالا و راه افتاد و گفت:
- حاجعلی برو بریم! مادرم زمین خورد، قلب من تیر کشید!
- وایساوایسا من که اون حاج علینیستم، من این حاجعلیم!
- آره راست میگی، پس حاجعلی برو بریم... سلام الاغ عزیز، حالت چطوره؟
زدم زیر خنده به خاطر این همه چرت و پرتی که گفت.
- محمد خوب بلدی روحیه بدی واقعاً!
- پنجتومن میشه
(خانه ووشو اصفهان ۶/6/..13 ساعت نُه صبح)
سریع رفتم سراغ جدول مسابقات، بازی اول رو استراحت خوردهبودم و به غیر از اون سه تا بازی تا قهرمانی داشتم؛ وزن منفی 65 کیلوگرم جوانان. محمد اومد گفت:
- عمویی کارت هم که در اومد.
زد زیر خنده و ادامه داد:
- گاوت بعد از استراحتی سه قلو زایید!
با دست زدم روی پیشونیم.
- محمد، جان من سر به سرم نذار، اصلاً حال و حوصله ندارم!
- بیخیال پسر، تو آدم شرایط سختی... از چی ترسیدی؟ یادت نیست چهقدر تمرین کردی مگه؟
دوتایی نشستیم روی صندلیهای داخل راهرو و گفتم:
- محمد من شرایطم فرق میکنه پسر!
- بابا یه عملی کردیا... نترس چیزیت نمیشه.
- باشه بیا بریم تو؛ ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزم.
- کی میخواد آبهویج بخره؟
آراد: دایی محمدرضا.
- به چه مناسبت؟!
دایی دو دستی زد تو سر خودش و گفت:
- چرا شما اینطوری میکنید؟
مامان: محمدرضا خوبه حالا مهندس میشی، اونم یواشکی ها؟ باشه، باشه!
- نه خواهر من، زنگ زدم بگم اما شما جواب ندادین خب.
- باشه حالا پاشو برو چند کیلو هویج بخر بیار؛ همینجا آبش رو میگیریم.
دستام رو مثل مگس مالیدم بههم.
- آفرین به مامان خودم... دایی پاشوپاشو تا بخیههام باز نشدن... دکتر گفته باید آبهویج بخوری!
یه نگاه بیاحساسی بهم کرد.
- احیاناً دکتر نگفت هویجش رو داییت باید بخره... اونم اون دایی کوچیکت؟
- دایی تو از کجا میدونی؟ آره همین رو گفت.
- نه بابا... خداوکیلی؟
با پا زد به پام، کلاً عادت داشت من و آراد رو بزنه البته به شوخی.
- دایی نری میگم باید بستنیش رو هم بخری ها!
- پاشو خودت رو جمع کن مسخره! هرهرهر.
آراد: مس که خر نیست دایی، مس گاوه!
- بسه.
- دایی بس نیست، گلرنگه.
- گلنار نیست؟
- نه دیگه گلرنگ!
(دو ماه بعد)
- هلو اَند هاواریو محمد.
محمد: ها؟ چته؟
- بابا بیا بریم دیرم شد.
کفشهام رو پوشیدم.
- باشه عزیزم صبر بُنُما... الان تشریففرما میشم
- ای بمیری زود باش دیگه!
- باشه.
گوشی رو قطع کردم و رفتم دم در وایستادم تا بیادش، همین که اومد صدای ضبط رو یه ذره برد بالا. آهنگ بهنام بانی داشت پخش میشد:
«از هر چی ترسید دل من سرش اومد... گفتم بهتر میشه اما بدترش اومد.»
داشتیم با محمد میرفتیم برای مسابقه انتخابی تیم ملی تو خانه ووشو؛ شهریور بود و تولد من سخت نزدیک. واسه این مسابقه خیلی تمرین کردهبودم، اما سرِ جریان آپاندیسم یک ماه از باشگاه دور بودم تا اینکه با رعایت مقرراتی برگشتم به باشگاه. محمد اومد و سوار ماشین 405 نقرهایش شدم که گفت:
- آمادهای بریم بکشنت از دستت راحت شم؟
- ها... آرهآره بمیرم از دستت راحت شم.
ماشین رو گذاشت تو دنده یک و گفت:
- لامصب بادمجون بم آفت هم نداره.
یه اهنگ شاد گذاشت و صدای ضبط رو هم برد بالا و راه افتاد و گفت:
- حاجعلی برو بریم! مادرم زمین خورد، قلب من تیر کشید!
- وایساوایسا من که اون حاج علینیستم، من این حاجعلیم!
- آره راست میگی، پس حاجعلی برو بریم... سلام الاغ عزیز، حالت چطوره؟
زدم زیر خنده به خاطر این همه چرت و پرتی که گفت.
- محمد خوب بلدی روحیه بدی واقعاً!
- پنجتومن میشه
(خانه ووشو اصفهان ۶/6/..13 ساعت نُه صبح)
سریع رفتم سراغ جدول مسابقات، بازی اول رو استراحت خوردهبودم و به غیر از اون سه تا بازی تا قهرمانی داشتم؛ وزن منفی 65 کیلوگرم جوانان. محمد اومد گفت:
- عمویی کارت هم که در اومد.
زد زیر خنده و ادامه داد:
- گاوت بعد از استراحتی سه قلو زایید!
با دست زدم روی پیشونیم.
- محمد، جان من سر به سرم نذار، اصلاً حال و حوصله ندارم!
- بیخیال پسر، تو آدم شرایط سختی... از چی ترسیدی؟ یادت نیست چهقدر تمرین کردی مگه؟
دوتایی نشستیم روی صندلیهای داخل راهرو و گفتم:
- محمد من شرایطم فرق میکنه پسر!
- بابا یه عملی کردیا... نترس چیزیت نمیشه.
- باشه بیا بریم تو؛ ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزم.
آخرین ویرایش: