جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ali.J81 با نام [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 887 بازدید, 18 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ali.J81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ali.J81
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
8#

یهو مامانم اومد تو گفت:
- کی میخواد آب هویج بخره؟
علی: دایی محمدرضا.
- به چه مناسبت؟!
دایی دو دستی زد تو سر خودش و گفت:
- هالو چرا چونو کنید سا؟ «چرا شما این‌طوری می‌کنید؟»
مامان: محمدرضا خوبه حالا مهندس میشی، اونم یواشکی ها؟ باشه!باشه!
- نه خواهر من، زنگ زدم بگم اما شما جواب ندادین خب.
- باشه حالا پاشو برو چند کیلو هویج بخر بیار همین جا آبش رو می‌گیریم.
دستام رو مثل مگس مالیدم به‌هم.
- آفرین به مامان خودم... دایی پاشو‌پاشو تا بخیه‌هام باز نشدن... دکتر گفته باید اب هویج بخوری!
یه نگاه بی‌احساسی بهم کرد.
- احیاناً دکتر نگفت هویجش رو داییت باید بخره... اونم اون دایی کوچیکت؟
- دایی تو از کجا می‌دونی؟اره همین رو گفت.
- نه بابا... خداوکیلی؟
با پا زد به پام، کلاً عادت داشت من و علی رو بزنه البته به شوخی.
- دایی نری میگم باید بستنیش رو هم بخری‌ها!
- پاشو خودت رو جمع کن مسخره! هرهر‌هر.
علی: مس که خر نیست دایی، مس گاوه!
- بسه.
- دایی بس نی گلرنگ.
- گلنار نی؟
- نه دیگه گلرنگ!
***
دو ماه بعد
***
- هلو اَند هاواریو محمد.
محمد: ها؟چته؟
- بابا بیا بریم دیرم شد.
کفش‌هام رو پوشیدم.
- باشه عزیزم صبر بُنُما... الان تشریف فرما میشم
- ای بمیری زود باش دیگه!
- باشه.
گوشی رو قطع کردم و رفتم دم در وایستادم تا بیادش، همین که اومد صدای ضبط رو یه ذره برد بالا. اهنگ بهنام بانی داشت پخش می‌شد:
***
از هر چی ترسید دل من سرش اومد... گفتم بهتر میشه اما بدترش اومد.
***
داشتیم با محمد می‌رفتیم برا مسابقه انتخابی تیم ملی تو خانه ووشو؛ شهریور بود و تولد من سخت نزدیک. خیلی تمرین کرده بودم واسه این مسابقه، اما سرِ جریان آپاندیسم یک ماه از باشگاه دور بودم تا این‌که با رعایت مقرراتی برگشتم به باشگاه. محمد اومد و سوار ماشین شدم (405 نقره‌ای که مال خودش بود) که گفت:
- آماده‌ای بریم بکشنت از دستت راحت شم؟
- ها... آره‌آره بمیرم از دستت راحت شم.
ماشین رو گذاشت تو دنده یک و گفت:
- لامصب بادمجون بم آفت‌هم نداره.
یه اهنگ شاد گذاشت و صدای ضبط رو هم برد بالا و راه افتاد و گفت:
- حاج علی برو بریم... مادرم زمین خورد... قلب من تیر کشید!
- وایسا‌وایسا من که اون حاج علی نیستم، من این حاج علیم!
- اره راست میگی... پس حاج علی برو بریم... سلام الاغ عزیز، حالت چطوره؟
زدم زیر خنده به خاطر این همه چرت و پرتی که گفت.
- محمد خوب بلدی روحیه بدی واقعاً
- پنج تومن میشه
***
خانه ووشو اصفهان 5/6/..13 ساعت نه صبح
***
سریع رفتم سراغ جدول مسابقات، بازی اول رو استراحت خورده بودم و به غیر از اون سه تا بازی تا قهرمانی داشتم؛ وزن منفی 65 کیلوگرم جوانان. محمد اومد گفت:
- عمویی کارت‌هم که در اومد.
زد زیر خنده و ادامه داد.
- گاوت بعد از استراحتی سه قلو زایید!
با دست زدم روی پیشونیم.
- محمد، جان من سر به سرم نذار اصلاً حال و حوصله ندارم!
- بیخیال پسر تو ادم شرایط سختی... از چی ترسیدی؟ یادت نیست چه‌قدر تمرین کردی مگه؟
دوتایی نشستیم روی صندلی‌های داخل راه‌رو و گفتم:
- محمد من شرایطم فرق میکنه پسر!
- بابا یه عملی کردیا... نترس چیزیت نمیشه.
- باشه بیا بریم تو ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
9#

بلند شد گوشیش رو نگاه کرد و گفت:
- یه زنگ بزن ببین برو بچ کجان!
رفتم توی سالن، یهو یه حرارتی خورد به صورتم که حاکی از استرس شدید بود، قلبم داشت مثل تیربار می‌زد، گوشی رو در اوردم و اومدم زنگ بزنم که یه نفر زد رو شونم و گفت:
- اقا علی گلِ گلا... بالاخره تشریف فرما شدین!
اقا رسول مربی باشگاه بود، مربی که نه، یه برادر بزرگ‌تر، یه سرمربی که واسه بچه‌های باشگاهش واقعاً خون و دل می‌خورد. باهاش دست دادم.
- سلام استاد خوبی؟
دستم رو محکم فشار داد که باعث شد یکم دردم بگیره.
- خوب شدی کاملاً‌؟
- اره خداروشکر خوبم که الان این‌جام... چین چه خبر؟
- خبرهای خوب... نبودم تمرین می‌کردی یا نه؟
دستم رو به زور از دستش کشیدم بیرون و با یه حالت خاصی گفتم:
- آمادم برای ناک‌اوت کردن حریف‌هام.
یکم خندید و یه مشت زد توی بازوم. ادامه دادم.
- راستی شما داوری؟
- خدا بخواد اره... سه تا بازی سخت داری گمونم، حریف اولیت هم تو لیگ برتر بازی می‌کنه!
زدم زیر خنده و گفتم:
- اقا رسول بیخیال، خودت بختیاری هستی... یه بختیاریو از چی می‌ترسونی؟ بعدش‌هم منم تو تیم آفتابه‌سازان هستم.
خندید، زد رو شونم و گفت:
- بناظم به غیرت بختیاریت شیرمرد... امروز منتظر قهرمانیتیم!
باهاش دست داد و سرم رو به نشانه تایید حرفش تکون دادم و رفتم پیش بچه‌ها، همه نشسته بودن من رو نگاه می‌کردن؛ به طور عجیبی این نگاهشون برام ترسناک بود، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- آیدی کارتم کو؟ (کارت احراض هویت)
یهو یه دختر تقریباً هجده سالِ اومد و گفت:
- اقای علی جعفری؟
- بله بفرمائید!
- سلام شما اسمتون داخل لیست تیم شهرستان اصفهانِ.
یه دستی داخل موهام کشیدم، یه لبخندی بهش زدم و گفتم:
- مطمئنی؟
یه نگاه جدی بهم کرد و گفت:
- من با شما شوخی دارم؟
یعنی قهوه ایم کرد رفت، تا این رو گفت بچه‌ها از خنده کف سالن رو گاز گرفتن. آیدی کارت رو ازش گرفتم و رو کردم به بچه‌ها و گفتم:
- اره بخندید... قش کنید از خنده... وقتی کتک خوردین اون موقع من می‌خندم، اسکلا خواستم اذیتش کنم.
اینو که گفتم بیشتر خندیدن، منم خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و نشستم همون‌جا روی سکو.
امیر: حق با داش علیِ... نبینم اذیتش کنید.
برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
- تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود عزیزم.
لباس قرمزهای ووشو رو پوشیدم و رفتم برای گرم کردن. محمد اومد و نشست روی صندلی کنارم و خواستم گرم کنم ولی سالن پر از دختر بود، البته نه اینکه من اونجوری باشما نه، فقط معذب بودم برای تمرین. خلاصه داشتم گرم می‌کردم که گوینده سالن گفت:
- بازی شماره 45... وزن منفی 65 کیلو گرم جوانان... علی جعفری با هوگوی قرمز از اصفهان در مقابل اقای حسین مردانی با هوگوی آبی از فلاورجان. (توهینی به فلاورجانی‌های عزیز نشه)
تمام انرژیم رو جمع کردم برای کم کردن استرسم، یه نفس عمیق کشیدم و رفتم کنار مربی تیم (تیم اصفهان) ایستادم و با نگرانی گفتم:
- استاد برای بخیه‌هام مشکلی پیش نیاد؟!
شروع کرد به ماساژ دادن شونه‌هام.
- نترس علی... فقط حواست به من باشه ببین چی میگم؛ اصلاً شلوغش نکن و از چیزی هم نترس، صاف وایستا جلوش. حریفت مهارتش تو کشتی قویه، سعی کن تو هم باهاش کشتی کار کنی نه پا؛ فقط علی نمی‌خوام ابروی تیمو ببری.
تمام این مدتی که استاد حرف می‌زد من نگاهم فقط به حریفم بود که اون طرف سکو ایستاده بود و استرس شدیدی توی وجودم رخنه کرده بود با این‌حال نمی‌خواستم به روی خودم بیارم.
استاد کمی آب ریخت توی کمرم و کلاه رو کشید روی سرم، یهو همه بدنم داغ شد، بدنم داشت دم می‌کرد و یه حالت شرجی به خودش می‌گرفت، همینم باعث می‌شد نتونم درست نفس بکشم. پام رو گذاشتم روی سکو و توی دلم گفتم:
- یا علی کمکم کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
10#

یه لحظه دیدم سالن از جاش کنده شد و شروع کردن به تشویق؛ محمد داد می‌زد و می‌گفت:
- حاج علی بکش... نابودش کن!
آیا من می‌رفتم به قتلگاه؟ شاید!
همه داشتن تشویق می‌کردن، همین انرژی مضاعفی بهم می‌داد. داور تجهیزاتم رو چک کرد و اروم گفت:
- اگه نمی‌تونی می‌خوای انصراف بدی؟
با تعجب نگاهش کردم.
- چرا؟
- آخه حریفت... هیچی بیخیالش موفق باشی.
حرف داور استرس شدیدتری بهم وارد کرد، بدنم عجیب داغ شده بود و دست‌هام مثل بید می‌لرزید، دیگه تسلطی روی خودم نداشتم؛ تجربه بالایی داشتم اما نمی‌دونم چم شده بود. با اشاره داور بازی شروع شد؛ بسم الله گفتم توی دلم و دستم رو دراز کردم تا با حریفم دست بدم، اما اون نامردی کرد و سریع دوخمِ منو گرفت و محکم کوبوندم روی تشک، بدجور گیج شدم، همه داشتن اون رو تشویق می‌کردن، یعنی دیگه تموم شده بود؟ داور شروع کرد به شمردن، این سمت سالن همه داد می‌زدن:
_ علی بلند شو علی بلند شو!
بلند شدم و گاردم رو جمع کردم و وایستادم جلوش، اون داشت می‌خندید و استرسی هم نداشت ولی من اصلاً حال خوبی نداشتم؛ بازی رو بردم تو حالت بسته، هر چند ثانیه یکبار اون حمله می‌کرد و منم فقط دفاع می‌کردم، سعی داشتم برانداز کنم حرکاتش رو. اما اون می‌خواست منو ترغیب کنه که حمله کنم و اونم سریع زیر گیری کنه. بعد از اون ضربه اول بازی دیگه ضربه خاصی رد و بدل نشد و راند اول به پایان رسید و اون با همون زیرگیری اول بازی تونست این راند رو پیروز بشه. اومدم نشستم روی صندلی که محمد بلند داد زد:
- این چه وضعشه؟ اومدی که ببازی مگه؟
استاد: کارت درست بود علی... تشخیصتم درسته اون داره تورو هیجانی می‌کنه، باید یا ازش تک امتیاز بگیری یا با مشت ناک‌اوتش کنی.
یکم آب خوردم گفتم:
- می‌دونم... درستش می‌کنم نگران نباشید!
بلند شدم رفتم و این دفعه بلند داد زدم:
- یا علی!
با سوت داور خواستم این دفعه هم به رسم جوانمردی دست بدم ولی اون بازهم اومد که زیرگیری کنه و پای من رو بگیره ولی من تموم قدرتم رو جمع کردم تو مشت راستم و با تمام قوا زدم زیر فکش، همون طور که داشت می‌اومد پایین، همون‌طور هم اومد بالا و مثل یه تیکه گوشت افتاد روی زمین؛ از دماغ و دهنش فقط خون می‌اومد ولی کاملاً بی‌هوش نشده بود، لثم رو از دهنم در آوردم و دمِ گوشش گفتم:
- سزای نامردی نامردیه... هر کی بهت دست میده اونطوری باهاش تا نکن چون اینطوری باهات تا می‌کنه
داور من رو کشوند عقب تا بهش رسیدگی کنن، یه نفس راحت کشیدم و کلاهم رو در آوردم. داور هم اومد دست من رو به عنوان فرد پیروز بلند کرد و اینجا بچه‌های ما بودن که سالن رواز جاش کندن. داور که دستم رو که آورد پایین رو کردم بهش و گفتم:
- حیف شد، دیدی با برانکارت بردنش بیرون؟
هیچی نگفت و فقط اروم خندید، یه چشمکی به اقا رسول که داور دور بود زدم و رفتم و محمد اومد بغلم کرد. مربی سر و صورتم رو خشک کرد و گفت:
- آفرین کارت خوب بود... برو استراحت کن تا نوبت به بازی بعدیت برسه!
بهش احترام رزمی گذاشتم. داشتم می‌رفتم که چندتا از دخترهای تیم اومدن جلو و تبریک گفتن و یکیشون که فکر کنم اسمش هانیه بود گفت:
- کارت خوب بود!
حرف‌های زیادی تو نگاهش بود.
- مرسی ممنون.
- فکر نمی‌کردم از پسش بر بیای!
دستکش‌هام رو در آوردم و با تعجب گفتم:
- چرا بر نیام؟
- نمی‌دونم، ببین...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- شما ببین من برم یه آبی بخورم، لباس عوض کنم بیام در خدمتت... مشکلی نیست؟
- نه چه مشکلی... راحت باش.
رفتم پیش بچه‌ها و اونا هم اومدن همه باهم بغلم کردن که گفتم:
- اَه‌اَه جمع کنید این مسخره بازی هارو... خوبه دوتا دیگه مونده!
حسام: بابا می‌دونی چه ادمی رو ناک‌اوت کردی؟
- اره بابا می‌دونم شما نمی‌خواد برای من بگید!
یه فیگور گرفتم و گفتم:
ما اینیم دیگه.
یه آبی خوردم و لباس گرمکن‌های تیم رو پوشیدم و یه دستی به سر و بالم کشیدم، تیپ بدی نداشتم. رفتم کنار دخترها، هانیه نشسته بود و داشت با تلفن حرف می‌زد؛ با دست بهم اشاره کرد که شما برو من الان میام. انگار داشت با یکی بحث می‌کرد، به هر حال رفتم بیرون و یهو یه باد خنکی خورد بهم، حس خیلی خوبی بود که بعد از یه پیروزی مقتدرانه یه چیزی مثل آبمیوه بخورم، رفتم فروشگاهی که کنار ورزشگاه بود، یه ذره خرت و پرت خریدم و اومدم تو حیاط ورزشگاه و نشستم روی صندلی زیر درختا؛ داشتم می‌بلعیدم که هانیه و اون دوستش اومدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
11#

- اجازه هست ماهم بشینیم!
یه ذره خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- بله‌بله با کمال میل بفرمایید.
یه تعارفی زدم که قبول نکردن، منم گذاشتم کنار و گفتم:
_ در خدمت هستم!
هانیه: فکر می‌کردم اخلاق خوبی نداشته باشی.
ابرویی بالا انداختم.
- چطور مگه؟!
یکم خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- آخه تو باشگاه خیلی جدی بودی.
- آدم‌های جدی بداخلاقن؟ آیا؟
یه ذره مکث کرد.
- نه... یعنی نمی‌دونم... آقا علی من اصلاً حال خوبی ندارم بیخیال این موضوع اگر مشکلی نیست!
جدی‌تر شدم و گفتم:
- عه! چرا پس؟ چیزی شده؟
- نه چیزی نیست فراموشش کنید.
- خب بگو دوست دارم بشنوم.
یکم صداش بغضی شد.
- اوم... می‌دونی؟
یکم لحنم رو خنده‌دار کردم و گفتم:
- نه نمی‌دونم!
- اَه چرا اذیت می‌کنی؟
خودم رو جمع کردم و نگاهم رو دوختم به آسمون.
- چه اذیتی؟ راست میگن دخترا خیلی ناز دارن!
- مگه ناز کشِ منی شما که این رو می‌گی؟
- نه ولی چه ربطی داشت؟
کیفش رو محکم گرفت توی دست‌هاش و گفت:
- ربطش به خودم مربوطه.
- خب باشه به من مربوط نیست، من برم اگر کاری نیست؟
- اینجوری نگو لطفاً... می‌خوای بری مزاحمت نمی‌شم!
- شما مراحمی، حالا لطفاً بگو.
- اون پسرِ که باهاش مبارزه کردی...
یه ذره با تعجب نگاهش کردم.
- خب؟
- اون من رو دوست داره.
بغض جمع شد تو صداش.
- چه جالب.... شما هم دوسش داری؟
سرش رو انداخت پایین و سعی داشت چشم‌های قرمزش رو نبینم.
- الان دیگه نه.
- چرا خب؟ اصلاً اون الان بیمارستانِ شما چرا پیشش نیستی؟
- نمی‌خوامش دیگه... مغروره... به خودش به زورش به تیپش!
یکم خندیدم و گفتم:
- تیپش؟ مگه حالا چه چیز خاصی هست؟
نگاهم کرد؛ چشمام خیس بود.
- نه ولی خب خسته شدم از دستش... همین که از شما شکست خورد من خوشحال شدم حقیقتاً.
یه دستی به صورتم کشیدم.
- عجب عشقی هستی شما.
- نمی‌خوام دیگه باشم... تموم شده همه چیز برای من.
دوستش یهو گفت:
- هانیه حداقل حسین بود نمی‌ذاشت اون مهدی عوضی بهت نگاه کنه.
هانیه: خودم آدمم می‌تونم جلوی مهدی وایستم.
- ولی هانیه...
چشمام رو یکم تنگ کردم و مثل فضول‌ها پرسیدم:
- ببخشید می‌تونم بدونم جریان چیه؟
هانیه یه نگاه بدی به دوستش کرد و گفت:
- بیخیال علی
دوست هانیه: مهدی یه پسریِ که هانیه رو دوست داره همیشه هم دنبالش بود...
هانیه با دست زد بهش که چیزی نگه ولی اون ادامه داد.
-اَه ولم کن بذار بگم خب... البته تا وقتی که حسین با هانیه اشنا نشده بود... حسین که اومد چند باری با مهدی دعواشون شد.
- هانیه خانوم شما واقعاً از دست حسین خسته شدی حالا؟
- نمی‌خوام دیگه در موردش بشنوم... شما هم فراموشش کن دیگه.
- باشه هر جور راحتی... رو کمک من حساب کن، اگر اون پسرِ مهدی اذیتت کرد می‌تونی به من بگی!
- اولاً که شما نمی‌خواد خودت رو به دردسر بندازی؛ بعدش‌ هم من که دیگه شما رو نمی‌تونم ببینم.
گوشیم رو از جیبم درآوردم و گفتم:
- خب می‌خوای شماره من رو داشته باشی؟
با این حرفم یه تکونی به خودش داد.
- نه‌نه اصلاً به هیچ عنوان.
- به عنوان یه برادر یا یه دوست!
- نمی‌دونم... شما که حالا اینجایی فعلاً اره؟
- اره من هستم، فقط یه سوال؟
نگاه کرد بهم.
- بفرما!
- اون فلاورجون... شما اصفهان... ربطی نداره بهم که!
- داداشش اصفهان زندگی می‌کنه.
تو حال و هوای خودم بود که محمد یهو اومد یکی زد پسِ کلم و گفت:
- کفنت کنم با دستای اون پسرِ که زدیش تنها خوری که می‌کنی..تنهایی هم که...
سَرم رو یکم مالیدم. اشاره کردم به دخترا و گفتم:
- زهرمار حتماً باید یه چیزی بگی.
هانیه: بذار راحت باشه
محمد: جان؟ بذار راحت باشه؟ یعنی چی؟
محمد دستم رو گرفت و مثل ادم‌های گیج نگاه می‌کرد.
- اون پسرِ رل ایشون بود.
- بود؟
یکم خندید و ادامه داد.
- نکنه فکر کردی کشتیش که دیگه نیست؟ نه بابا فکش شکست فقط!
با دست زدم تو پیشونیم.
- یعنی می‌گم که دیگه ایشون اونو نمیخوادش.
- اها شیرفهم شدم... بگذریم افتخار آشنایی با چه اشخاصی دارم؟
هانیه و دوستش داشتن به محمد نگاه می‌کردن و می‌خندیدن. اشاره کردم به هانیه و گفتم:
- این خانوم اسمشون هانیست... ولی اوشون رو نمی‌شناسم.
دوست هانیه بلند شد و گفت:
- اسم دریاست!
محمد: به‌به خیلی از دیدنتون خوشحال شدم... منم محمدحسین هستم که بهم می‌گن محمد.
هانیه: ماهم خوشحال شدیم از آشناییتون.
رو کردم به هانیه و با لبخند گفتم:
- هانیه خانوم من باید برم شاید الان مسابقه داشته باشم.
کمی لبخند زد و با چشم‌های روشنش گفت:
- خیلی خوشحال شدم از آشناییت... امیدوارم امروز قهرمان بشی.
- تشکر، مرسی که به فکری!
- خواهش می‌کنم. فقط اینکه گوشیت رو بده شمارم رو بزنم!
یه خنده زیزی کردم و گفتم:
- شما که پا نمی‌دادی چی شد پس؟ (البته اینو تو دلم گفتم، واقعیش این بود: شما که اعتماد نداشتی؟)
- نه اختیار داری، بالاخره...
گوشیم رو دادم شمارش رو زد و گفت:
- فقط زنگ نزن...من خودم زنگ می‌زنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
12#

اومدم بگم باشه که یهو نگاهم افتاد توی چشم‌هاش، رنگ خیلی خاصی داشت، سبزی که واقعاً به دل می‌نشست، یه حالتی داشت صورتش، انگار خیلی معصوم بود؛ نگاهش دوخته شده بود بهم، سریع به خودم اومدم و گفتم:
- چشم هر جور شما راحتید... قفط شما که شماره منو نداری!
گوشیش رو داد و گفت:
- بی زحمت شمارت رو بزن.
شمارم رو زدم و گوشی رو بهش دادم که گفت:
- مرسی پس با اجازه.
منم که هاج و واج داشتم نگاهش می‌کردم دست و پا شکسته گفتم:
- خدانگهدار.
نگاهم افتاد به محمد که داشت همه چیز‌های داخل پلاستیک رو می‌خورد؛ پریدم روش و داد زدم:
- چِدِس عامو، پَ چِ همه رو خوردی؟
- گمشو بابا گشنمه!
- گشنته؟ خب بیا*** بخور. بده ببینم گشنمه.
مثل دو تا دیوونه داشتیم کیک و اب میوه می‌خوردیم که امیر مثل این جن‌زده‌ها اومد و بلند داد زد:
- علی کدوم گوری هستی همه جارو دنبالت گشتم؟
دهنم رو پاک کردم.
- کجا می‌خواستی باشم؟
- پاشو انقدر نخور دل‌درد می‌گیری.
- خب چته حالا بنال؟
دست منو گرفت و به همراه خودش کشوند و هی می‌گفت:
- بیا... بیا.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم:
- امیر خب چی شده حرف بزن.
- مسابقه دومیته... بدو الان دست حریفت میره بالا!
یهو شوکه شدم و خیز برداشتم به سمت سالن. اگر حذف می‌شدم خیلی بد بود. سریع اومدم داخل سالن و از بچه‌ها پرسیدم:
- چه رنگی باید بپوشم؟
- مشکی.
- حسام هوگو مشکیه رو بِدش به من.
حسام: صبر کن الان میارمش.
استرسم بازم رفت بالا، ضربان قلبم شدت بیشتری گرفت؛ یکمم پهلوی راستم درد می‌کرد، شاید اگه این بازی رو می‌باختم آبرو ریزی بیشتری نسبت به بازی قبل داشت. لباس‌هام رو پوشیدم و یه نفس عمیق کشیدم و داشتم می‌رفتم سمت سکو که هانیه اومد جلوم و گفت:
- امیدوارم بتونی شکستش بدی... من چشمم روشنه و می‌دونم که این بازی رو هم می‌بری.
با این حرفش یه روزنه امید تو دلم شکوفه زد؛ یه لبخندی زدم بهش و گفتم:
- امیدوارم بتونم خوشحالت کنم با پیروزیم.
از خجالت سرش رو انداخت پایین و خواست چیزی بگه که گفتم:
- با اجازه!
سریع رفتم روی سکو و داور وسط تجهیزاتم رو چک کرد اما خبری از حریفم نبود، داور اشاره کرد که بشینم روی تشک، منم نشستم که آقا رسول یه بشکن زد و اروم گفت:
- استرس نداشته باش... چیزی نیست مطمئن باش اون نمیادش
با دستکش لثه داخل دهنم رو در آوردم:
- از کجا می‌دونی؟
- منتظر باش حالا، حرفم نزن.
اومدم حرف بزنم که داور یه تذکر داد و خودش رفت کنار سرداور‌ها، گوینده سالن دوباره اسم حریفم رو خوند و گفت:
- وزن منفی 65کیلوگرم جوانان اقای زارعی لطفاً عجله کنید، در صورت دیرکرد بازی به نفع حریفتون به پایان می‌رسه.
زمان داشت می‌گذشت و من هزار تا فکر کنار خودم کردم، یعنی برا چی نمیاد حریفم، ترسیده؟ نمی‌دونم شاید، هرچیزی ممکنه. تو افکار خودم سیر می‌کردم که داور اشاره کرد که بلند شم؛ از سرداور اجازه گرفت و یه جمله چینی به من گفت و دستم رو به عنوان فرد پیروز برد بالا. بازی بدون حریف تموم شد و من الان رسیدم به فینال.
دستم که رفت بالا سالن بازهم منفجر شد و همه باهم می‌خوندن:
-حاجیمون قهرمان میشه... خدا می‌دونه که حقشه... به لطف ممد و بچه‌ها... حاج علی قهرمان میشه
هم خوشحال بودم چون رفته بودم فینال هم نبودم چون بدون حریف بازی رو بردم؛ به هر حال رفته بودم فینال و بازی اخریم افتاده بود ساعت نه شب، رفتم پیش بچه‌ها همه تبریک گفتن ولی هر چی چشم‌چشم کردم هانیه رو ندیدم. رو کردم به محمد و گفتم:
- دایی بغل ورزشگاه یه رستورانی هست... بریم یه دلی از عزا در بیاریم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
13#

- باشه بیا تا بریم فعلاً.
حسام: تک خوری عمو علی؟
- اگر می‌خوای بیا بریم اما مگه تو مسابقه نداری الان؟
یه ذره پته‌پته کرد و گفت:
-ها؟چ...چر...چرا... چرا من مسابقه دارم شما برید خوش بگذره!
از سالن زدیم بیرون که یهو گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، شماره ناشناس بود. خواستم رد تماس کنم که کنجکاوی نذاشت؛ تماس رو برقرار کردم که یه خانومی گفت:
- سلام اقای علی جعفری؟
- سلام بله خودم هستم بفرمایید!
محمد:کیه؟
- اقای جعفری شما مدرس زبان انگلیسی هستید؟
- مدرس که نه ولی موسسه زبانِ*** اسم من رو، روی سایتش قرار داده به عنوان مدرس جدید، چطور مگه؟
- ما دنبال مدرس برای مؤسسمون می‌گردیم... شما می‌تونید با ما همکاری کنید؟
- اره ولی فقط میشه بیشتر توضیح بدین؟
- خب ببینید دوست عزیز ما دوتا از کلاس‌هامون مدرس نداره و چند وقت دیگه هم مهرماه شروع میشه و ما می‌خوایم که برای مهرماه برنامه‌ریزی کنیم... شما چندسالتونه و مدرکتون چیه؟
- من 17سالمه و مدرکمم FCE هست.
- عه؟ خب ببینید سن شما برای شاگردهای ما یکم کمه.
- کمه؟ منظورتون چیه؟
- خب ببینید تو کلاس‌های ما دخترهای همسن شما وجود داره که...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- اها یعنی چون اونجا دختر هست من نمی‌تونم باشم؟ مشکلی نیست دنبال یه مدرس دیگه بگردید.
محمد یکی زد تو دلم و گفت:
- بابا خب یک کلمه بنال ببینم کیه پشت خط!
- نه‌نه ببینید اقا عصبی نشید لطفاً... من ادرس رو براتون می‌فرستم... شما بیاید اینجا مشکل رو حلش می‌کنیم.
- باشه هر جور صلاح می‌دونید. فقط چه موقع باید بیام؟
- براتون پیامک می‌کنم.
- مرسی، خدانگهدار.
- روزتون خوش
تماس رو قطع کردم و رفتیم داخل رستوران و نشستم روی کنجی‌ترین میز رستوران. محمد زد به شونم و گفت:
- کی بود؟
- از اموزشگاه زبان زنگ زدن بهم برای تدریس.
یکم تعجب کرد.
-قبول کردی؟
- باید ببینم چی میشه... میگم تو چی می‌خوری؟من که دلم هوس جوجه کرده.
- هر چی بخوری منم می‌خورم.
گارسون رو صدا زدم و یهو نگاهم افتاد به چند تا دختری که نشسته بودن طبقه بالا، میشد بالای رستوران رو نگاه کنی اخه؛ یه ذره ریز شدم که دیدم هانیه و دریا دوستش با یه دختر دیگه نشستن دارن غذا می‌خورن.گارسون که اومد دیگه حواسم پرت شد.
گارسون: خیلی خوش اومدین چی میل دارین دوستان؟
محمد: لطفاً دو دست جوجه بدون پلو برای ما بیارید.
- چشم حتماً... امر دیگه‌ای؟
- نه مرسی چیزی خواستیم میایم همون‌جا.
گارسون یه ذره تعجب کرد و گفت:
- کجا؟!
- منظورم صندوقه نمی‌دونم همون پذیرش رو میگم... عه اصلاً اقا چیزی خواستیم صداتون می‌زنیم.
از زیر میز با پا زدم به پای محمد. پاش رو جمع کرد که گفتم:
- ممدی قاط زدی دادا؟
- نه بابا دیوونم کرد این یارو.
یه لبخند ملیح زدم.
- این‌هارو ول کن...بالا رو یه نگاه بنداز!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
14#

یه نگاهی کرد و گفت:
- چیه؟ دخترارو میگی؟ بابا دست بردار از این اخلاقت علی.
از حرفش چشم‌هام چهارتا شد.
- محمد من دختر بازم؟
یه چپ‌چپکی بهم نگاه کرد و گفت:
- اره
- محمد... من؟
پای چپش رو انداخت رو پای راستش، یه بادی انداخت به قبقبش و گفت:
- تو مارو هم کشتی جیگر چه برسه به دخترا بچه خوشگل!
یه دستی به صورتم کشیدم و با خنده گفتم:
- نمی‌دونم چت شده! همون که گفتم قاط زدی... اون بالا هانیه نشسته.
- هانیه کیست و چرا؟
- اون چیست و چرا نیست احتمالاً؟
دستاش رو گذاشت زیر چونش و مثل بچه‌ها پرسید:
- هانیه کیه بلا؟ عشق جدیدته؟
یه فریاد آرومی زدم.
- وای محمد بس کن دیگه... عشق قدیمی داشتم مگه که این جدیدش باشه؟
- نه خب ببین کمی که تامل کردم دیدم نه راست میگی.
نفسم رو فوت کردم بیرون که خودش رو یکم جمع و جور کرد.
- بیخیالش اصلاً
- خب بابا... می‌دونم کیو میگی خب حالا به منو تو چه؟
- پاشوپاشو تا بریم پیششون.
یه اخمی کرد و گفت:
- جان من ول کن حاجی... حوصله داری‌ها.
- نمیای؟
- نه...نچ.
یکم بلند‌تر ادامه دادم.
- نمیای؟
- نه آقای عزیز.
- نیا خودم میرم!
- برو!
بلند شدم و اومدم برم که یهو این پسر مسخره بازیش گل کرد، بلند فریاد زد:
- سمیه نرو!
اروم زدم روی پیشونیم و گفتم:
- محمد زشته.
- ببین اگر تو بری اینا به من غذا نمیدن که دستشوییم نگیره.
از خجالت داشتم آب میشدم، همه داشتن نگاهمون می‌کردن. نق زدم.
- وای محمد نکن جان من خب.
- نرو‌نرو اگه بری جات خالیه.
همه داشتن نگاهمون می‌کردن، دوست داشتم زمین دهن باز کنه من برم توش. رفتم نشستم کنارش که گفت:
- می‌خوای بری؟
با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:
- نه من غلط بکنم تورو تنها بذارم بتولم.
- گفتی بتول یاد اسمت افتادم سکینه جوون.
- خیلی رو داری... خیلی واقعاً.
اومد یه چیز دیگه بگه که گارسون با غذا اومد و گفت:
- نمکدون کی بودی تو... فکر کنم حالتم خوب نیست، تب داری.
محمد یه ذرش بهش بر خورد با عصبانیت و گفت:
- تو دکتری؟
گارسون هم که خواست کم نیاره گفت:
- اره
دیدم نمیشه اینجوری محمد رو ولش کنم، سریع ذهنم رو جمع کردم و جدی جواب دادم:
-مشکلش پروستاته... بلدی درستش کنی؟ بسم الله...
انگار یه پارچ آب داغ ریخیتی رو سر یارو؛ اومد حرف بزنه که کل رستوران براش هو کشیدن، بنده خدا دهنش بسته شد و سریع رفت. اومدم حرف بزنم که صندلی کناریم کشیده شد بیرون یه نفر نشست روش، یه نگاهی انداختم دیدم هانیه و رفقاش بودن، دریا یه لبخندی زد و گفت:
- اقا علی گنگتم که بالاست... خوب انداختی رو دلش.
خندیدم.
محمد:اختیار داری... خودم تربیتش کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
15#

دستم رو گذاشتم زیر چونم و فقط به محمد نگاه کردم.
هانیه: افرین به شما که همچین پسری تربیت کردی. قشنگ مشخصه مامان خوبی هستی.
محمد:قابل شما رو نداره البته می‌تونم شما رو هم به سرپرسی قبول کنم.
هانیه از حرف محمد یکم جا خورد ولی خب محمد بود دیگه نمیشد کاریش کرد. منم سریع پریدم وسط حرفشون و گفتم:
- هانیه خانوم ناهار خوردین؟
- بله ما خوردیم... شما راحت باشید ما تنهاتون می‌ذاریم.
- خب باشید چه اشکالی داره؟ اگه کاری ندارید بمونید.
دریا: نه دیگه نباید می‌اومدیم..فکر می‌کردیم شما هم ناهارتون رو میل کردین. مامانتون هم که یکم سختشه انگار.
محمد همون لحظه داشت مثل گاو غذارو می‌ریخت پایین و دقیقاً هم مثل گاو داشت نگه می‌کرد. اون دختر گوشیش زنگ خورد و بعد از اینکه تماسش تموم شد گفت:
- هانیه، مامان الان میاد دنبالمون.
پیش خودم گفتم یعنی این خواهرش باید باشه.
هانیه: گفت الان میام؟
- اره بلند‍ شو که دیگه مزاحم اقایون هم نشیم.
یه لبخندی زدم و گفتم:
- ایشون خواهرتون هستن؟
هانیه دست خواهرش رو گرفت و گفت:
- بله.. خواهر بزرگترم...حنا.
حنا یه سری تکون داد و آروم گفت:
خوشبختم.
- به به چه اسم قشنگی، خوشبختم از اشناییتون.
محمد تا اسمش رو شنید یه پوزخند ریزی زد که از زیر میز محکم زدم تو پاش تا صداش بند بیاد.
هانیه: مشکلی هست؟
یه لبخندی زدم و گفتم:
- نه غذا پرید تو گلوش.
حنا هم یه نگاهی به محمد کرد و بعدش در جواب حرف قبلیم گفت:
- شما لطف دارین.
از کار محمد خیلی بهش برخورد فکر کنم، اخه خیلی ناجور پوزخند زد.
حنا: هانیه دل می‌کنی دیگه.
حرف حنا مثل این بود که انگار به هانیه فحش داد؛ هانیه هم خیلی عصبی از من خداحافظی کرد و از رستوران زدن بیرون. یه ذره به محمد نگاه کردم و گفتم:
- دقیقاً به چی خندیدی!؟
زد زیر خنده، جوری که دیگه نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه.
- حاجی یاد حنا دختری در مزرعه افتادم.
تا حرفش رو شنیدم ناغافل زدم زیر خنده و گفتم:
- این از کجا اومد تو ذهنت پلشت... بیخیال بخور تا پاشیم بریم یه وقت اسم من رو می‌خونن.
محمد باز با یه نگاهی خاصی بهم زل زد، دقیقاً کپی خر شرک زل زده بود.
- علی می‌گم.
- هوم؟
شروع کرد دوباره به خندیدن.
- دیگه چیه؟ناموسا! انگار مستی.
- حنا با موهای قرمز.
- عدس مغز اون آنشرلیه.
- خر شِرِک عایا؟
- محمد بسه بیخیال بخور تا بریم.
- باشه
***
تو سالن مسابقات نشسته بودیم و مربی داشت فیلم مسابقه حریفم رو نشونم می‌داد و خوب برام آنالیزش می‌کرد تا مثلاً من بفهمم حریفم تو چه حرکاتی قویه و تو چه حرکاتی ضعیف؛ ولی من فکرم پیش هانیه بود، به اون نگاهش که فکر می‌کردم بدنم مورمور میشد، چشم‌هاش کمی قشنگ بود، کمی که نه،خیلی، خیلی رنگ چشم‌هاش قشنگ بود. تو افکار خودم قیرقاژ می‌دادم که مربی زد بهم و گفت:
- فهمیدی چی بهت گفتم:
یه ذره منّو منّ کردم.
- اره‌اره گرفتم چی شد!
نفسش رو محکم فوت کرد و گفت:
- هووف تو که راست میگی... من باید برم بلند شو برو خودت رو گرم کن.
- باشه چشم.
- علی ببین منو... این پسره مثل اون دوتا نیست‌ها... دست کم بگیریش کارت تمومه.
- حواسم هست.
مربی رفت اما واقعاً ایا حواسم بود؟ حواسی برام نذاشته بود اون دختر، با اینکه تو باشگاه خودمون بود اما هیچ وقت به چشمم نیومد. انقدر خسته بودم که اصلاً نمی‌تونستم بازی کنم، فقط دوست داشتم امروز زودتر تموم شه. تجهیزاتم رو پوشیدم و رفتم شروع کردم به گرم کردن، بچه‌ها هم یکی‌یکی می‌اومدن و یه حرفی می‌زدن و می‌رفتن؛ یکی می‌گفت فقط مشت، یکی می‌گفت فقط پا؛ همشون مربی شده بودن برا من. هرچی این‌ور و اون‌ور رو نگاه کردم خبری از هانیه نبود، دوست داشتم بازهم ببینمش ولی نبود. رفتم نشستم روی صندلی‌ها که اقارسول اومد نشست کنارم و گفت:
- اماده هستی یا نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
25
322
مدال‌ها
2
16#
- استاد مگه میشه اماده نباشم؟
- پس چرا قیافت اینجوریه؟
- چجوریه مگه؟
- خوبی؟
یه دستی به سر و صورتم کشیدم و گفتم:
- اره‌اره خوبم
اومد حرف بزنه که گوینده سالن اسم من رو خوند:
اقارسول: پاشو‌پاشو از مربیت خواستم که این بازی رو من بشینم کوچت (مربیت).
- واقعا؟؟خب چه بهتر... عالیه
بلند شدم و یه ذره اب خوردم و رفتم روی سکو. بازم مثل قبل یه نفس عمیق کشیدم و اروم توی دلم گفتم:
- یا علی.
با دستکش‌هام دوبار زدم به کلاهم و اماده شدم برای اخرین مسابقم؛ فینال. با طلا فاصله کمی داشتم، داور سوت مسابقه رو زد و منم طبق معمول اول با حریفم دست دادم، دیدم داره دورم می‌چرخه، یه ذره عقب نشینی کردم تا اون حمله کنه اما خبری نبود. رفتم سمتش تا اخطار بگیره برا حمله نکردنش. اولین مشتش رو اروم پرت کرد به سمتم که جا خالی دادم، بازی نسبتاً ارومی بود. سالن ارومِ اروم بود و هیچ کسی حرف نمی‌زد. بیرون تاریک شده بود و چراغای سالن رو روشن کرده بودن. پسره جلوم هی چپ و راست می‌رفت و منتظر بود تا من حمله کنم، اما نه اون حمله کرد و نه من. داور بازی رو متوقف کرد و گفت اگه بازی نکنید، جفتتون اخطار دریافت می‌کنید. همین که بازی دوباره شروع شد با تموم قوا بهش حمله کردم. مشت،پا. همه چی ترکیبی بهش می‌زدم. کاملاً گیج شده بود. منم از فرصت استفاده کردم و با پای راست محکم زدم توی دلش که این باعث شد یهویی بی افته کفه سکو. با این حرکتم محمد سکوت سالن رو با فریادش شکوند. بعد از اونم کل سالن داشت من رو تشویق می‌کرد. فکر کردم بازی تموم شده اما سخت جون‌تر از این حرفا بود. بلند شد و شروع کرد به رقص پا رفتن.اومدم تکرار مکررات کنم که راند اول به نفع من تموم شد. نشستم روی صندلی و یه ذره اب خوردم که اقارسول گفت:
- افرین... خوب گیجش کردی... راند دوم رو هم همینطوری بازی کن خیلی ترسیده ازت.
بازی سنگینی نبود، یه نفس عمیق کشیدم و رفتم روی سکو بازم.
اقارسول: ماشاالله پسر.
داور سوت بازی رو زد و با حریفم دست دادم و اومدم بلافاصله بگیرمش زیر مشت و لگد که یهو چشمم افتاد به در، هانیه بود که داشت یه جور خاصی نگاهم می‌کرد، یهو دیدم قیافش تغییر کرد و دو دستش رو اورد بالا و فریاد زد:
- مواظب باش.
تا اومدم به خودم بیام یه چیز سنگینی روی فکم فرود اومد. دیگه نفهمیدم چی شد، از پشت افتادم روی سکو و ... .
***
{محمد}
***
همین طوری که داشتم علی رو تشویق می‌کردم دیدم گاردش افتاد پایین و هیچ حرکتی نکرد. به یه جایی خیره شده بود. نگاهش رو دنبال کردم دیدم داره به هانیه نگاه می‌کنه، اما یه لحظه همه داد زدن:
- علی.
سرم رو برگردوندنم به سمت علی دیدم افتاده کفه سکو و هیچ حرکتی نمی‌کنه. محکم زدم روی سرم و خیز برداشتم به سمتش. دکترا همه دورش بودن. از دهنش فقط داشت خون می‌اومد. کلی پنبه گذاشتن توی دهنش؛ اخه خیلی خون می‌اومد، انقدر عصبی شدم افتادم دنبال حریفش. فکر بی‌منطقی توی سرم بود اما بالاخره اعصابم خورد بود. همین که بهش رسیدم، اومدم دهنش رو پر از خون کنم که دو سه تا از بچه ها جلوم رو گرفتن؛ منم بلند داد زدم:
- *** عوضی گیرت بیارم مثل سگ می‌زنمت که دیگه اینطوری نکنی با حریفات.
 
بالا پایین