- Apr
- 25
- 322
- مدالها
- 2
8#
یهو مامانم اومد تو گفت:
- کی میخواد آب هویج بخره؟
علی: دایی محمدرضا.
- به چه مناسبت؟!
دایی دو دستی زد تو سر خودش و گفت:
- هالو چرا چونو کنید سا؟ «چرا شما اینطوری میکنید؟»
مامان: محمدرضا خوبه حالا مهندس میشی، اونم یواشکی ها؟ باشه!باشه!
- نه خواهر من، زنگ زدم بگم اما شما جواب ندادین خب.
- باشه حالا پاشو برو چند کیلو هویج بخر بیار همین جا آبش رو میگیریم.
دستام رو مثل مگس مالیدم بههم.
- آفرین به مامان خودم... دایی پاشوپاشو تا بخیههام باز نشدن... دکتر گفته باید اب هویج بخوری!
یه نگاه بیاحساسی بهم کرد.
- احیاناً دکتر نگفت هویجش رو داییت باید بخره... اونم اون دایی کوچیکت؟
- دایی تو از کجا میدونی؟اره همین رو گفت.
- نه بابا... خداوکیلی؟
با پا زد به پام، کلاً عادت داشت من و علی رو بزنه البته به شوخی.
- دایی نری میگم باید بستنیش رو هم بخریها!
- پاشو خودت رو جمع کن مسخره! هرهرهر.
علی: مس که خر نیست دایی، مس گاوه!
- بسه.
- دایی بس نی گلرنگ.
- گلنار نی؟
- نه دیگه گلرنگ!
***
دو ماه بعد
***
- هلو اَند هاواریو محمد.
محمد: ها؟چته؟
- بابا بیا بریم دیرم شد.
کفشهام رو پوشیدم.
- باشه عزیزم صبر بُنُما... الان تشریف فرما میشم
- ای بمیری زود باش دیگه!
- باشه.
گوشی رو قطع کردم و رفتم دم در وایستادم تا بیادش، همین که اومد صدای ضبط رو یه ذره برد بالا. اهنگ بهنام بانی داشت پخش میشد:
***
از هر چی ترسید دل من سرش اومد... گفتم بهتر میشه اما بدترش اومد.
***
داشتیم با محمد میرفتیم برا مسابقه انتخابی تیم ملی تو خانه ووشو؛ شهریور بود و تولد من سخت نزدیک. خیلی تمرین کرده بودم واسه این مسابقه، اما سرِ جریان آپاندیسم یک ماه از باشگاه دور بودم تا اینکه با رعایت مقرراتی برگشتم به باشگاه. محمد اومد و سوار ماشین شدم (405 نقرهای که مال خودش بود) که گفت:
- آمادهای بریم بکشنت از دستت راحت شم؟
- ها... آرهآره بمیرم از دستت راحت شم.
ماشین رو گذاشت تو دنده یک و گفت:
- لامصب بادمجون بم آفتهم نداره.
یه اهنگ شاد گذاشت و صدای ضبط رو هم برد بالا و راه افتاد و گفت:
- حاج علی برو بریم... مادرم زمین خورد... قلب من تیر کشید!
- وایساوایسا من که اون حاج علی نیستم، من این حاج علیم!
- اره راست میگی... پس حاج علی برو بریم... سلام الاغ عزیز، حالت چطوره؟
زدم زیر خنده به خاطر این همه چرت و پرتی که گفت.
- محمد خوب بلدی روحیه بدی واقعاً
- پنج تومن میشه
***
خانه ووشو اصفهان 5/6/..13 ساعت نه صبح
***
سریع رفتم سراغ جدول مسابقات، بازی اول رو استراحت خورده بودم و به غیر از اون سه تا بازی تا قهرمانی داشتم؛ وزن منفی 65 کیلوگرم جوانان. محمد اومد گفت:
- عمویی کارتهم که در اومد.
زد زیر خنده و ادامه داد.
- گاوت بعد از استراحتی سه قلو زایید!
با دست زدم روی پیشونیم.
- محمد، جان من سر به سرم نذار اصلاً حال و حوصله ندارم!
- بیخیال پسر تو ادم شرایط سختی... از چی ترسیدی؟ یادت نیست چهقدر تمرین کردی مگه؟
دوتایی نشستیم روی صندلیهای داخل راهرو و گفتم:
- محمد من شرایطم فرق میکنه پسر!
- بابا یه عملی کردیا... نترس چیزیت نمیشه.
- باشه بیا بریم تو ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزم.
یهو مامانم اومد تو گفت:
- کی میخواد آب هویج بخره؟
علی: دایی محمدرضا.
- به چه مناسبت؟!
دایی دو دستی زد تو سر خودش و گفت:
- هالو چرا چونو کنید سا؟ «چرا شما اینطوری میکنید؟»
مامان: محمدرضا خوبه حالا مهندس میشی، اونم یواشکی ها؟ باشه!باشه!
- نه خواهر من، زنگ زدم بگم اما شما جواب ندادین خب.
- باشه حالا پاشو برو چند کیلو هویج بخر بیار همین جا آبش رو میگیریم.
دستام رو مثل مگس مالیدم بههم.
- آفرین به مامان خودم... دایی پاشوپاشو تا بخیههام باز نشدن... دکتر گفته باید اب هویج بخوری!
یه نگاه بیاحساسی بهم کرد.
- احیاناً دکتر نگفت هویجش رو داییت باید بخره... اونم اون دایی کوچیکت؟
- دایی تو از کجا میدونی؟اره همین رو گفت.
- نه بابا... خداوکیلی؟
با پا زد به پام، کلاً عادت داشت من و علی رو بزنه البته به شوخی.
- دایی نری میگم باید بستنیش رو هم بخریها!
- پاشو خودت رو جمع کن مسخره! هرهرهر.
علی: مس که خر نیست دایی، مس گاوه!
- بسه.
- دایی بس نی گلرنگ.
- گلنار نی؟
- نه دیگه گلرنگ!
***
دو ماه بعد
***
- هلو اَند هاواریو محمد.
محمد: ها؟چته؟
- بابا بیا بریم دیرم شد.
کفشهام رو پوشیدم.
- باشه عزیزم صبر بُنُما... الان تشریف فرما میشم
- ای بمیری زود باش دیگه!
- باشه.
گوشی رو قطع کردم و رفتم دم در وایستادم تا بیادش، همین که اومد صدای ضبط رو یه ذره برد بالا. اهنگ بهنام بانی داشت پخش میشد:
***
از هر چی ترسید دل من سرش اومد... گفتم بهتر میشه اما بدترش اومد.
***
داشتیم با محمد میرفتیم برا مسابقه انتخابی تیم ملی تو خانه ووشو؛ شهریور بود و تولد من سخت نزدیک. خیلی تمرین کرده بودم واسه این مسابقه، اما سرِ جریان آپاندیسم یک ماه از باشگاه دور بودم تا اینکه با رعایت مقرراتی برگشتم به باشگاه. محمد اومد و سوار ماشین شدم (405 نقرهای که مال خودش بود) که گفت:
- آمادهای بریم بکشنت از دستت راحت شم؟
- ها... آرهآره بمیرم از دستت راحت شم.
ماشین رو گذاشت تو دنده یک و گفت:
- لامصب بادمجون بم آفتهم نداره.
یه اهنگ شاد گذاشت و صدای ضبط رو هم برد بالا و راه افتاد و گفت:
- حاج علی برو بریم... مادرم زمین خورد... قلب من تیر کشید!
- وایساوایسا من که اون حاج علی نیستم، من این حاج علیم!
- اره راست میگی... پس حاج علی برو بریم... سلام الاغ عزیز، حالت چطوره؟
زدم زیر خنده به خاطر این همه چرت و پرتی که گفت.
- محمد خوب بلدی روحیه بدی واقعاً
- پنج تومن میشه
***
خانه ووشو اصفهان 5/6/..13 ساعت نه صبح
***
سریع رفتم سراغ جدول مسابقات، بازی اول رو استراحت خورده بودم و به غیر از اون سه تا بازی تا قهرمانی داشتم؛ وزن منفی 65 کیلوگرم جوانان. محمد اومد گفت:
- عمویی کارتهم که در اومد.
زد زیر خنده و ادامه داد.
- گاوت بعد از استراحتی سه قلو زایید!
با دست زدم روی پیشونیم.
- محمد، جان من سر به سرم نذار اصلاً حال و حوصله ندارم!
- بیخیال پسر تو ادم شرایط سختی... از چی ترسیدی؟ یادت نیست چهقدر تمرین کردی مگه؟
دوتایی نشستیم روی صندلیهای داخل راهرو و گفتم:
- محمد من شرایطم فرق میکنه پسر!
- بابا یه عملی کردیا... نترس چیزیت نمیشه.
- باشه بیا بریم تو ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزم.
آخرین ویرایش: