مقدمه:
شاید تقدیر این بوده که بیام و تو دستهام بگیرم و دستهام به دستش برسه و کمکش کنم و خودم هم رهایی پیدا کنم، تقدیر همه چیز است.
آغاز:
پروندهها رو گذاشتم تو چمدون، وسایل پزشکیم رو تو جعبهاش گذاشتم و لوازم شخصی و لباسهام رو گذاشتم تو چمدون.
بلیط رو از روی میز برداشتم و ساعتم رو بستم به مچ دستم، یه عطر شیرین زدم یه مچ و گردنم و آماده رفتن شدم؛ دسته چمدون رو گرفتم و رو زمین دنبال خودم کشیدم.
بابا جلوی در منتظر من بود تا باهام خداحافظی کنه، بغلش کردم و گونهاش رو بوسیم.
- بابا تا من بیام مراقب خودت باشی ها.
- باشه دخترم تو هم مراقب خودت باش.
از در خونه خارج شدم و سوار ماشینی که بابا برای رفتن به فروتگاه خبر کرده بود شدم، از پشت شیشه ماشین براش دست تکون دادم؛ میدونم خیلی دلتنگش میشم ولی جون اون آدمها مهم تره.
یه نگاه به بلیط تو دستم کردم یک ساعت دیگه پرواز به مقصد استرلیا، این دفعه باید برم اونجا برای مداوای یه سری انسان که وضعیت مالی خوبی ندارن.
با توقف ماشین از ماشین اومدم پایین و منتظر ایستادم تا چمدونم رو از صندوق دربیاره، با من تا داخل فرودگاه اومد.
فرودگاه پاریس به مقصد سیدنی استرلیا، تا حالا به اونجا نرفتم امیدوارم خوشم بیاد. چیزهای زیادی از دریاهای شگفتانگیز سیدنی شنیدم، دریاهایی که شبها نورهای آبی میده پ خیلی جلوه قشنگی به ساحل میده.
شاید این تنها سفری باشه که ازش خوشم بیاد، تا حالا به آلمان کانادا مکزیک و برزیل، آفریقا؛ انگلستان و اسپانیا رفتم؛ ولی بیشتر از همه سغری که به سانفرانسیسکو داشتم بهم خوش گذشت و اونجا حس و حال بهتری داشتم نسبت به بقیه جاها.
چون بیمارهایی که بهم مراجعه میکردن وظعیتشون هاد نبود که زیادی نگران و ناراحت بشم و بیشترشون هم بامزه و باحال بودند.
تا به خودم اومدم دیدم روی صندلی نشستم و خلبان داره میگه " کمربندهای خود را ببندید ".
اکثر مهمان دارها من رو میشناختن چون زیاد سفر میکردم و زیاد باهاشون برخورد میکردم، جتی با یک نفرشون خیلی صمیمی بودم.
ایرپادم رو داخل گوشم گذاشتم و یک موزیک بی کلام ملایم پلی کردم و چشمهام رو بستم، دیشب نخوابیده بودم و الان بهترین فزصت برای جبران خوابه… .
با صدای کسی که کنار گوشم حرف میزد و تکونم میداد بیدار شدم، گیج و منگ بهش خیره شده بودم که با یه نگاه کلی به اطرافم متوجه اوضاع شدم؛ فهمیدم هواپیما فرود اومده و ما به سیدنی رسیدیم.
چمدونم رو برداشتم و از هواپیما خرج شدم، از همه جا گذشتم و بعد ایست بازرسی از فرودگاه خارج شدم که یه بادی خورد تو صورتم؛ ولی باد خنک نبود و نسبتاً گرم بود!
به مردم که هر کدوم با لباسهای مختلف در رفت و آمد بودن نگاه کردم، باید به بابا زنگ بزنم و بگم که رسیدم.
گوشیم رو درآوردم و روشنش کردم، شماره بابا رو گرفتم، سر سومین بوق جواب داد و با شوق و ذوق حرف زد:
- سلام دخترم خوبی؟ رسیدی؟
- سلام بابا ممنونم شما خوبی؟ بله تازه رسیدم.
- خدا رو شکر، الان کجایی؟
- الان جلوی فرودگاهام میخوام برم هتل.
- باشه دخترم مراقب خودت باش، هر جا ساکن شدی بهم زنگ بزن.
- چشم بابا شما هم مراقب خودت باش خدانگهدار.
- خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم داخل جیب لباسم و رفتم سمت ماشینی که کنار جاده پارک بود و روش نوشته بود تاکسی، احتمالاً تاکسی فرودگاهست.
- سلام آقا، میشه من رو برسونید به یه هتل؟
- سلام خانوم محترم بله حتماً، لطفاً بشینید داخل من چمدونتون رو بر میدارم.
در عقب ماشین رو باز کردم و نشستم، داخل ماشین خنکتر از بیرون بود و این به خاطر کولر داخل ماشین بود.