جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرتو آبی] اثر «مائده m منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [پرتو آبی] اثر «مائده m منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 823 بازدید, 36 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرتو آبی] اثر «مائده m منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
Negar_۲۰۲۳۱۱۱۹_۲۱۰۸۲۷.png
نام رمان: پرتو آبی
نویسنده: مائده m
ژانر: علمی تخیلی
گپ نظارت: (8) S.O.W
خلاصه: با گرفتنش تو دستم نیاز به دست اون دارم تا ولم کنه، باید دست‌هاش دست‌هام رو ازشون رها کنه. پرتویی که اگه من نباشم رها نمی‌شه و گرفتار پرتو‌ش می‌مونه.

ویژه مسابقه رمان نویسی
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12

1666641421665.png


باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
مقدمه:
شاید تقدیر این بوده که بیام و تو دست‌هام بگیرم و دست‌هام به دستش برسه و کمکش کنم و خودم هم رهایی پیدا کنم، تقدیر همه چیز است.

آغاز:
پرونده‌ها رو گذاشتم تو چمدون، وسایل پزشکی‌م رو تو جعبه‌اش گذاشتم و لوازم شخصی و لباس‌هام رو گذاشتم تو چمدون.
بلیط رو از روی میز برداشتم و ساعتم رو بستم به مچ دستم، یه عطر شیرین زدم یه مچ و گردنم و آماده رفتن شدم؛ دسته چمدون رو گرفتم و رو زمین دنبال خودم کشیدم.
بابا جلوی در منتظر من بود تا باهام خداحافظی کنه، بغلش کردم و گونه‌اش رو بوسیم.
- بابا تا من بیام مراقب خودت باشی ها.
- باشه دخترم تو هم مراقب خودت باش.
از در خونه خارج شدم و سوار ماشینی که بابا برای رفتن به فروتگاه خبر کرده بود شدم، از پشت شیشه ماشین براش دست تکون دادم؛ می‌دونم خیلی دلتنگش میشم ولی جون اون آدم‌ها مهم تره.
یه نگاه به بلیط تو دستم کردم یک ساعت دیگه پرواز به مقصد استرلیا، این دفعه باید برم اون‌جا برای مداوای یه سری انسان که وضعیت مالی خوبی ندارن.
با توقف ماشین از ماشین اومدم پایین و منتظر ایستادم تا چمدونم رو از صندوق دربیاره، با من تا داخل فرودگاه اومد.
فرودگاه پاریس به مقصد سیدنی استرلیا، تا حالا به اون‌جا نرفتم امیدوارم خوشم بیاد. چیز‌های زیادی از دریاهای شگفت‌انگیز سیدنی شنیدم، دریاهایی که شب‌ها نورهای آبی میده پ خیلی جلوه قشنگی به ساحل میده.
شاید این تنها سفری باشه که ازش خوشم بیاد، تا حالا به آلمان کانادا مکزیک و برزیل، آفریقا؛ انگلستان و اسپانیا رفتم؛ ولی بیش‌تر از همه سغری که به سانفرانسیسکو داشتم بهم خوش‌ گذشت و اون‌جا حس و حال بهتری داشتم نسبت به بقیه جاها.
چون بیمارهایی که بهم مراجعه می‌کردن وظعیتشون هاد نبود که زیادی نگران و ناراحت بشم و بیش‌ترشون هم بامزه و باحال بودند.
تا به خودم اومدم دیدم روی صندلی نشستم و خلبان داره میگه " کمربندهای خود را ببندید ".
اکثر مهمان دارها من رو می‌شناختن چون زیاد سفر می‌کردم و زیاد باهاشون برخورد می‌کردم، جتی با یک نفرشون خیلی صمیمی بودم.
ایرپادم رو داخل گوشم گذاشتم و یک موزیک بی کلام ملایم پلی کردم و چشم‌هام رو بستم، دیشب نخوابیده بودم و الان بهترین فزصت برای جبران خوابه… .
با صدای کسی که کنار گوشم حرف میزد و تکونم می‌داد بیدار شدم، گیج و منگ بهش خیره شده بودم که با یه نگاه کلی به اطرافم متوجه اوضاع شدم؛ فهمیدم هواپیما فرود اومده و ما به سیدنی رسیدیم.
چمدونم رو برداشتم و از هواپیما خرج شدم، از همه جا گذشتم و بعد ایست بازرسی از فرودگاه خارج شدم که یه بادی خورد تو صورتم؛ ولی باد خنک نبود و نسبتاً گرم بود!
به مردم که هر کدوم با لباس‌های مختلف در رفت و آمد بودن نگاه کردم، باید به بابا زنگ بزنم و بگم که رسیدم.
گوشیم رو درآوردم و روشنش کردم، شماره بابا رو گرفتم، سر سومین بوق جواب داد و با شوق و ذوق حرف زد:
- سلام دخترم خوبی؟ رسیدی؟
- سلام بابا ممنونم شما خوبی؟ بله تازه رسیدم.
- خدا رو شکر، الان کجایی؟
- الان جلوی فرودگاه‌ام می‌خوام برم هتل.
- باشه دخترم مراقب خودت باش، هر جا ساکن شدی بهم زنگ بزن.
- چشم بابا شما هم مراقب خودت باش خدانگهدار.
- خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم داخل جیب لباسم و رفتم سمت ماشینی که کنار جاده پارک بود و روش نوشته بود تاکسی، احتمالاً تاکسی فرودگاه‌ست.
- سلام آقا، میشه من رو برسونید به یه هتل؟
- سلام خانوم محترم بله حتماً، لطفاً بشینید داخل من چمدونتون رو بر می‌دارم.
در عقب ماشین رو باز کردم و نشستم، داخل ماشین خنک‌تر از بیرون بود و این به‌ خاطر کولر داخل ماشین بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
راننده هم سوار شد و ماشین رو به حرکت درآورد و به سمت یه هتل راه افتاد، من به خیابون‌های این شهر نگاه می‌کردم.
کلی مغازه که همه‌شون هم پر از آدم بودن، مغازه‌های لباس فروشی همه‌شون پر از لباس‌های رنگی‌رنگی جالب؛ موقعه برگشت یادم باشه واسه خودم و بابا سغاتی بگیرم ببرم با خودم.
با ایستادن ماشین به هتل مجلل رو به روم نگاه کردم، چه هتل زیبا و شیکی! از ماشین پیاده شدم و راننده هم اومد صندوق ماشین رو باز کرد و چمدونم رو رو زمین گذاشت، ماشینش رو قفل کرد و همراهم تا لابی هتل اومد و چمدونم رو هم با خودش آورد؛ ازش تشکر کردم و رفت بیرون.
دسته چمدون رو تو دستم گرفتم رو رفتم سمت خانومی که پشت میز نشسته بود و چند نفر داشتن باهاش حرف میزدن.
- سلام اتاق می‌خواستم.
- سلام خوش اومدین، برای چند روز؟
- برای سه روز‌.
- میشه کارت شناسایی‌تون رو بدین؟
- بله حتماً.
کارت رو از تو کیفم دراوردم و دادم دستش، و بعد یه برگه رو درآورد و گذاشت جلوم رو میز.
- شبی ۱۵۰ دلارِ، لطفاً این‌جا رو امضا کنید.
شبی ۱۵۰ دلار براژ همچنین هتلی مناسبه، برگه رو پر و امضا کردم و تحویلش دادم، از داخل کیفم کارت اعتباری‌م رو درآوردم و دادم بهش و رمزم رو گفتم.
کارت رو با رسید داد بهم به رسید نگاه کردم درست پول برداشته بود، گذاشتم تو کیفم م به خانوم نگاه کردم.
- این کلید اتاقتون اتاق ۲۴۵ طبقه سوم، کارت شناسایی‌تون هم تا موقعی که برید این‌جا امانت می‌مونه؛ الان هم یکی از خدمت‌کارها برای حمل چمدون کمک‌تون می‌کنن.
- بله ممنون.
کلید رو ازش گرفتم و منتظر شدم تا خدمت‌کار بیاد که دیدم یه آقا با لباس‌های فرم اومد طرفم و بهم سلام کرد، من هم جوابش رو دادم و چمدونم رو بلند کرد و صبر کرد تا من راه بیفتم.
من جلوتر از اون وارد آسانسور شدم و اون هم پشت سرم وارد شد، رفتیم طبقه سوم و آسانسور ایستاد؛ اومدیم بیرون و تقریباً رفتیم ته راه‌ رو اتاق ۲۴۵ کلید رو تو در چرخوندم؛ رفتم داخل.
اون آقا چمدون رو گذاشت داخل و بیرون ایستاد.
- اگه کاری داشتین زنگ کنار تخت رو بزنید، روز خوبی داشته باشید.
و رفت، در رو بستم و خودم رو انداختم رو تخت؛ خسته بودم و دلم می‌خواست بخوابم ولی باید به بابا زنگ بزنم.
گوشی رو از تو جیبم درآوردم و شماره بابا رو گرفتم، سریع جواب داد:
- سلام دخترم خوبی؟
- سلام بابا ممنون، تو خوبی؟
- آره عزیزم، آراشید الان کجایی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- اومدم هتل بابا.
- هتلش خوبه؟ راحتی؟
- آره خوبه پولش هم مناسب بود، هتل مجللیه.
- مراقب خودت باشی ها، همیشه باهام در تماس باش.
- چشم بابا.
- عزیزم خداحافظ.
- خداحافظ بابا.
گوشی رو قطع کردم و نشستم رو تخت، لباسم رو باید عوض کنم اذیت کننده است.
بلند شدم از داخل چمدون یه دست لباس راحتی بیرون آوردم، و با لباس بیرونم عوض کردم.
حالا راحت می‌تونم استراحت کنم، رو تخت دراز کشیدم گوشیم رو تنظیم کردم که بیش‌تر از دو ساعت نخوابم؛ چون شب خوابم نمی‌بره.
چشم‌هام رو بستم و چون زیاد خسته بودم سریع خوابم برد... ‌.
***

با صدای آلارم گوشیم چشم‌هام رو باز کردم، با این‌که خیلی خسته بودم از جام بلند شدم؛ یه خمیازه کشیدم و دست‌هام رو کش دادم.
از رو تخت بلند شدم ایستادم و خودم رو تو آینه نگاه کردم، موهام نیاز به شونه شدن داره.
شونه‌ام رو برداشتم و روی صندلی نقره‌ای میز آرایش نشستم، از داخل آینه دور نقره‌ای موهام رو شونه کردم.
موهای لختم ‌تر شده بود و براقی رنگ قهوه‌ای موکایی موهام بیش‌تر تو چشم میزد.
دست بردم داخل کیف لوازم آرایشم.
یکم کرم پودر زدم، خیلی زیاد نزدم چون سفید هستم و سفیدترم می‌کنه... .
کانتور کشیدم رو بینی‌م و خط گونه‌م، یه کانسیلر کشیدم زیر چشم و کنار چشم چون می‌خواستم چشم‌های کشیده‌م کشیده‌تر بشه.
یه خط چشم مشکی و آبی کم رنگ برداشتم، می‌خواستم خط چشم فانتزی بکشم؛ یه خط چشم نازک آبی کشیدم و با مشکی دورش رو کشیدم.
با ریمل مژه‌هام رو بلندتر کردم و یه‌ کم رژ‌گونه آجری به گونه‌ام زدم و در آخر یه رژ خیلی ملایم به لب‌های قلوه‌ایم زدم.
تکمیل شدم حالا باید موهام رو دوم اسبی ببندم، با کش آبی کم رنگ موهام رو بستم و رفتم سمت چمدونم... .
یه پیرهن آبی کم رنگ و شلوار لی آبی کم رنگ با کمربند سفید برداشتم و با لباس‌های فعلی‌م عوض کردم، از کفش‌هایی که با خودم آوردم یه کتونی سفید با خط های آبی کم رنگ برداشتم؛ این کتونی ست با پیرهنم بود.
کیف‌ سفیدم رو برداشتم و کلید اتاق رو گذاشتم داخلش، از اتاق اومدم بیرون باید برم پی کارهای اون روستا که باید پزشکی کنم.
یه چیزهای عجیبی هم درمورد نورهای عجیب غریب شنیدم، برای کشف اون‌هام باید یه فکری بکنم و وجودشون رو اثبات کنم و بتونم برای دومین بار اسمم رو توی کتاب ثبت کنم.
از هتل خارج شدم و یه تاکسی گرفتم به مقصد مرکز اطلاعات جایی که بتونم اطلاعاتم رو ثبت کنم برای پزشکی اون منطقه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
تو تاکسی از خودم یه عکس گرفتم خیلی قشنگ شد، چشم‌های آبی آسمونیم بیش از حد با خط چشمم ست شده بود.
با توقف ماشین به دور و برم نگاه کردم، انگار همون‌جایی که بود که می‌خواستم؛ کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
رفتم داخل و به سمت آقایی که پشت سیستم نشسته بود رفتم، دو تقه به شیشه جلوش زدم که برگشت سمتم و نگاهم کرد.
- سلام من آراشید استنلی هستم، برای پزشکی یکی از روستاهای این‌جا اومدم.
- سلام خانوم استنلی خیلی از آشنایی‌تون خوش‌وقتم؛ بله هماهنگ شده بود الان کارتون رو انجام میدم.
- ممنون خیلی طول می‌کشه؟
- نه یه پانزده دقیقه.
- می‌تونم این‌جا بشینم؟!
- بله حتماً چرا که نه.
روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا کارم رو انجام بده.
بعد گذشت چند دقیقه با صداش از جام بلند شدم و رفتم سمت میزش.
- این برگه رو امضاء کنید و اثر انگشت بزنید.
- بله.
انجام دادم.
- شما از سه روز دیگه می‌تونید برید به سواحل هیامز و اون‌جا اقامت بگیرید توی یک خانه اجاره‌ای برای سه ماه، که اجاره‌اش رو خود مسئولی که شما رو فرستاده میده؛ اون‌جا یک مطب هم نزدیک منزلتون دارید که باید از ساعت ده صبح تا هشت شب اون‌جا باشید و کارتون رو انجام بدید؛ و در ضمن تمام پرونده‌های بیمارهاتون رو برای پزشک ارشدتون می‌فرستید دونه‌ به دونه‌اشون رو و گزارش کار هم باید بفرستید که روزی چند تا مریض ویزیت کردید و چه داروهایی تجویز کردید؛ و همین این برگه رو هم نباید از دست‌رستون خارج کنید باید همیشه دم دستتون باشه. سوالی بود درخدمت هستم.
- نه ممنون همه چی واضح، خدانگهدار.
- خداحافظ.
برگه رو برداشتم و از اون مکان خارج شدم، پس کارهام ردیف شد فقط مونده سه روز دیگه برم اون‌جا؛ عاشق کارم هستم ولی بعضی وقت‌ها واقعاً خسته میشم و جون تو تنم نمی‌مونه.
یه تاکسی گرفتم اول می‌خواستم برم هتل ولی پشیمون شدم، یکم برم بگردم شهر سیدنی رو ببینم چه جاییه!
همکارهام چند تاشون قبلاً این‌جا اومده بودن و برام تعریف کرده بودن، می‌گفت خیلی با صفاست و فضای باحالی داره.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
به ساعتم نگاه مردم هوا کاملاً تاریک شده بود و ساعت نقره‌ای من ساعت نه شب رو نشون می‌داد! من این همه مدت بیرون بودم؟! چه‌طور متوجه گذر زمان نشدم؟!
سریع با تاکسی که تا الان من رو این‌ور اون‌ور شهر می‌گردوند برگشتم به هتل، باید زود بخوابم که ساعت خوابم بهم نریزه… .
در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل، یه دوش هم باید بگیرم اول نشستم روی صندلی میز آرایش و شروع کردم به پاک کردن آرایش صورتم.
بعد از این‌که کامل آرایشم رو پاک کردم یه دست لباس راحتی به همراه حوله مسافرتی‌م برداشتم و رفتم سمت حمام، خیلی‌ حمام رو دوست دارم آدم رو سبک‌سبک می‌کنه.
بعد از یه دوش حسابی موهام رو خشک کردم و رو تخت دراز کشیدم، چون بیرون خوراکی خورده بودم میل به غذا نداشتم و سیر بودم؛ پس دیگه زنگ رو نزدم که برام شام بیارن و پتو مسافرتی که نازک بود و روی تخت بود رو کشیدم رو خودم و چشم‌هام رو بستم؛ بعد از سبک شدن خواب کامل خیلی می‌چسبید… .

صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم، به اطراف نگاه کردم و صدای آزار دهنده گوشی رو قطع کردم؛ با تنبلی از زیر پتو اومدم بیرون و رو تخت نشستم؛ یه خمیازه کشیدم و از تخت اومدم پایین.
سرویس بهداشتی رو به روی تخت بود بلافاصله رفتم و کارهام رو انجام دادم، دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون. روی صندلی نشستم باید موهام شونه بشه، مرطوب کننده زده بشه؛ ضد آفتاب زده بشه و… کلی کار دارم پس.
موهام رو با شونه‌م شونه کردم و بافتم، مرطوب کننده و ضد آفتاب رو به پوستم زدم و بالم لبم رو رو لبم کشیدم. خوب حالا وقته صبحونه‌است… .
زنگ رو فشار دادم، بعد گذشت چند دقیقه صدای در اتاق اومد؛ رفتم و در رو باز کردم.
- سلام صبحتون بخیر، کاری داشتین؟
- سلام، بله می‌خواستم بگم صبحونه من رو بیارید لطفاً.
- چشم حتماً.
سر تکون دادم و در رو بستم، رفتم سمت چمدونم و لباس‌های صورتی‌م رو درآوردم، با لباس راحتی‌هام عوض کردم و خیلی شیک رو تخت نشستم و منتظر صبحونه شدم.
کمی با تاخیر در زده شد و صبحونه رسید، ولی صبحونه کاملی بود و چهار نفر رو کم‌کم سیر می‌کرد؛ البته چون خیلی اشتها دارم کل صبحونه رو وارد معده گرامی کردم و با شکم سیر زنگ رو زدم که بیان و ظرف‌ها رو ببرن.
بعد رفتن خدمه باید آماده می‌شدم برای ورزش، که هم صبحونه هضم بشه هم هیکلم بهم نریزه.
بلند شدم و دونه‌دونه حرکات ورزشی رو انجام دادم و حسابی عرق کردم، باید می‌رفتم حمام پس لباس‌های مورد نیاز رو همراه با حوله مسافرتیم برداشتم و به سمت حمام داخل اتاق رفتم؛ زیر دوش ایستادم و آب گرم رو روی تنم حس کردم؛ عجیب حسش خوب بود… .
***

بعد از پوشیدن لباس‌هام چمدون رو برداشتم، یه نگاه به کل اتاق انداختم مرتب کرده بودم و تمیزتمیز مثل روز اول بود؛ از اتاق خارج شدم و در رو قفل کردم.
رفتم پایین و کلید رو تهویل دادم از هتل خارج شدم، امروز باید به اون روستا می‌رفتم و استرس داشتم؛ انگار راهش دور بود و چند ساعتی باید تو راه می‌بودم.
رفتم سمت تاکسی‌های کنار خیابون و به یکی از راننده‌ها سلام کردم:
- سلام من رو تا روستا… می‌تونید ببرید؟
- سلام من نه ولی دوستم می‌بردتون.
- بله ممنون.
به سمت همون دوستی که اشاره کرد رفتم و بهش گفتم که کجا میرم و اون‌ هم سوار شد تا راه بیفته. تو ماشین نشستم یه موزیک بی کلام گذاشته بود و آرامش بخش بود باعث شد خوابم بگیره بخوابم… .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
با تکون‌های شدید ماشین از خواب بیدار شدم تو یه راه پر پیچ و خم بودیم و جاده نا هموار بود، داشت حالم بد میشد این‌قدر بالا پایین چپ و راست شدم داخل ماشین.
بالاخره یه جا نگه داشت که بغل جاده یه جاده دیگه هم بود!
- این‌جاست؟
- بله باید این جاده رو یه کم برید که از جنگل رد میشه و به روستا می‌رسین.
- میشه تا همون‌جا من رو ببرین؟ چون بلد نیستم می‌ترسم گم بشم، هر چه‌قدر پول بخوایین میدم بهتون.
- پول نیاز نیست می‌برمتون.
- واقعاً ممنونم.
پیچید داخل همون جاده و یه حدودی‌ش رو رفت و ایستاد.
- از این بیش‌تر ماشین نمی‌تونه بره، همین راه رو پیش بری می‌رسی به یه دو راهی باید بری سمت چپ اون‌جا روستاست و سمت راست جنگل و دریاست.
- ممنونم.
پولی رو که توافق کرده بودیم رو به سمتش گرفتم با تشکر ازم گرفت، پیاده شدم و ایستادم تا چمدونم رو بده بهم اون هم پیاده شد و از صندوق چمدونم رو داد دستم.
تشکر کردم و به راه افتادم، بعد از چند دقیقه به اون دوراهی رسیدم؛ وایی یادم رفت کدوم رو باید برم؟!
فکر کنم گفت سمت راستی روستاست و سمت چپ دریا، خدا کنه اشتباه نکنم و دیر نرسم تاریک بشه نتونم پیدا کنم.
به همون فکر خودم رفتم و از راه سمت راست رفتم… .
خیلی طولانی بود درخت‌های کنار جاده زیاد بودن و زیادی بلند! شاید اگه هوا تاریک بود خیلی ترسناک میشد ولی الان فقط یه جنگله با یه عالمه درخت بزرگ و تنومند و بلند!
درخت‌ها داشتن تموم می‌شدن و هنوز نرسیده بودم، یه کم جلو تر رفتم که دیدم چیزی برق می‌زنه! جلوتر رفتم که یه صفحه آبی روشن خیلی زیبا رو زمین دیدم. چه‌قدر دریاش پاک و تمیزه، مثل شیشه بود که رنک آسمون داخلش افتاده بود و مثل الماس برق میزد!
رفتم کنار دریا و روی تخته سنگ‌های کنارش نشستم، زیر سنگ‌ها یه چیز‌هایی بود که باعث کنجکاوی و تعجبم شد! یه نقطه‌نقطه‌های آبی بود که خیلی ریز و کم رنگ بودن و تو جاهای کم عمق دریا که لبه ساحل بود دیده میشد.
یعنی چی می‌تونه باشه؟!
دست بردم زیر آب و یه مشت آب برداشتم آب از دستم رد شد و نقطه‌های ریز موند تو دستم آبی کم رنگ بودن، انگار الماس ریز ولی الماس نیست مطمئنم. یکی‌ش رو با اون یکی دستم برداشتم نرم‌نرم بود و وقتی فشارش می‌دادم مثل ژله شکل می‌گرفت و به حالت قبل بر‌می‌گشت!
تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.
هوا داشت تاریک میشد، ای وای حالا چی‌کار کنم باید سریع برگردم و روستا رو پیدا کنم؛ سریع بلند شدم اون الماس‌ها رو انداختم تو اب و دویدم سمت اون راه. از اون راه برگشتم و رسیدم به دوراهی، الان می‌دونم کجا باید برم رفتم سمت اون یکی راه و با تمام توانم که چمدون هم تو دستم بود سعی می‌کردم بدوئم.
با کلی سختی و در تاریکی مطلق شب به یه روستا رسیدم که چراغ خونه‌هاشون روشن بود، حالا تو این تاریکی کجا برم؟ کیو ببینم ازش بپرسم مطب کجاست؟ ای خدا من رو لعنت کنه با این حافظه‌ام که یادم رفت کدوم سمت بپیچم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
تو همین فکرها بودم که یه صدا از پشتم اومد!
- تو کی هستی؟
با زبون استرالیایی غلیظ صحبت می‌کردم.
یه لحظه از تن صدای محکم و کلفتش ترسیدم و جیغ زدم، سریع دویدم و از اون کسی که تو تاریکی فقط چشم‌هاشو دیدم فاصله گرفتم.
- تو کی هستی؟!
- تو باید جوابم رو بدی، گفتم تو کی هستی؟
- من… من پزشک جدید این روستام.
- واقعاً اون پزشک تویی؟!
- بله.
- ببخشید اگه ترسوندمت، من رئیس روستا هستم.
- خوش‌وقتم البته نمی‌تونم ببینمتون.
- با من بیا، باید بریم خونه من امشب.
- ممنون.
- تاریکه این چوبی که دست من هست رو بگیر و ول نکن تا گم نشی.
- باشه.
چوب رو گرفتم و دنبالش رفتم، حمل اون چمدون هم برام سخت بود چون زمین هموار نبود نمی‌تونستم از چرخش استفاده کنم.
بالاخره به روشنایی رسیدیم، چند تا چراغ داخل جاده روستا بود و با فاصله‌های کم بودن و برای همین روشن بود.
جاده‌اشون آسفالت بود و این برام جای تعجب داشت! چرا این‌جا آسفالت و راه رسیدن به این‌جا اون‌جوری؟!
باید گزارش کنم واقعاً رفت و آمد به روستا سخته این‌جوری. من رو با خودش برد سمت یکی از خونه‌ها که از ظاهر یه کم فرق داشت با بقیه خونه‌ها حتماً چون رئیس روستاست خونه‌اش فرق داره!
در زد و یه خانوم در رو باز کرد، به چشم‌های خانوم نگاه کردم؛ به رنگ عسل بود و به چهره‌اش می‌اومد.
- گلوریا این خانوم همون پزشکیه که قرار بود بیاد روستا.
- واقعاً؟! سلام خوش اومدی عزیزم، خیلی وقت بود منتظر اومدنت بودیم.
- سلام ممنون.
- تو راه گم شده بود پیداش کردم.
- بیا تو عزیزم.
هر دو کنار رفتن تا من وارد بشم، همون‌جوری که چمدون دستم بود وارد شدم؛ یه حیاط خوشگل داشتن که کلش گل داشت و از گلدون‌های روی زمین گل‌ها به سمت بالا رفته بودن و کل خونه رو گرفته بودن. چه‌قدر زیبا بود.
- چمدونت‌ رو بده به من داخل اتاق بذارم.
- ممنون.
چمدون رو به دستش دادم و وارد خونه شدم، کنار باید کفش رو در میاوردم و دمپایی‌ای هم برای پوشیدن داخل خونه نبود؛ چون کل خونه فرش شده بود و اگه با کفش می‌رفتم کثیف میشد برای همین داخل حیاط کفشم رو درآوردم و بعد وارد خونه شدم.
خونه‌ی بزرگی بود و با کلی لوازم تزئینی دست ساز که واقعاً جالب بودن و بهشون علاقه‌مند شده بودم.
مبل یا کاناپه نداشتن و یه چند تا پشتی‌های نیم دایره بودن با روکش‌های دست دوز خوشگل کنار دیوارهای خونه بودن، نشستم و به آن‌ها تکیه دادم و اون زن و مرد وارد خونه شدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- الان براتون غذا میارم حتماً گرسنه‌ای.
- بله از بعدازظهر تو راه بودم، ممنون.
اون مرد رفت داخل یه اتاق و زن هم داخل آشپزخونه، بعد از گذشت چند دقیقه زن به همرا یه ظرف غذا برگشت و ظرف رو جلوم گذاشت؛ حدس می‌زدم غذای محلی اون روستا باشه.
بد غذا نبودم و تا حالا هر جا رفته بودم غذاهای همه رو خورده بودم برای همین این غذا رو هم خوردم خوش‌مزه بود، مطمئنم بابا از این غذا خوشش میاد چون همه چیزش باب میل باباست.
رو کردم سمت خانوم:
- ببخشید میشه طرز تهیه‌اش رو بهم یاد بدید؟ می‌خوام برای پدرم درست کنم.
- باشه بهت یاد میدم راحته سخت نیست.
- ممنون.
غذا رو تا اخر خوردم و خودم طرفش رو جمع کردم، ولی نذاشت بشورمش و گفت خسته‌ای و ما نمی‌ذاریم مهمون کاری انجام بده.
ساعت گوشیم رو نگاه کردم ساعت یازده شب بود، ساعتم رو با ساعت این‌جا تنظیم کرده بودم.
داشتم آماده خواب می‌شدن.
- عزیزم تو باید تو اون اتاق اخری بخوابی دخترمون هم اون‌جا خوابیده.
- باشه ایرادی نداره، دخترون چه زود خوابیده.
- اون همیشه زود می‌خوابه صبح زود بیدار میشه برای مدرسه.
سر تکون دادم و رفتم داخل اتاق چمدونم کنار در بود در داخلش یه دست لباس راحتی درآوردم با لباس‌هام عوض کردم و تو جایی که برام اماده کرده بودن دراز کشیدم.
ساعتم رو برای ساعت هفت صبح که برم مطب جدیدم.
این‌قدر خسته بودم نیازی به شمردن ستاره نبود و خوابم برد… .
صبح با صدای مرغ و خروس از خواب پاشدم، ساعت رو نگاه کردم نیم ساعت مونده به هفت بود، دیگه خوابم نبرد برای همین از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.
همه بیدار بودن و داشتن صبحونه می‌خوردن با دیدنم به احترامم بلند شدن.
- سلام صبحتون بخیر معذرت می‌خوام صدامون نذاشت بخوابی.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین