جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرتو آبی] اثر «مائده m منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [پرتو آبی] اثر «مائده m منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,011 بازدید, 36 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرتو آبی] اثر «مائده m منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
گوشی رو قطع کردم و مشغول نوشتن شدم، سرم تو برگه بود که صدای نفس‌ کشیدن یکی رو کنار گوشم حس کردم! با ترس سرم رو بلند کردم و بغلم نگاه کردم همون حاشیه‌های آبی رو می‌دیدم، یعنی همون پسره؟!
- تو… تو خودتی؟!
- آره منم.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
- از این به بعد همیشه پیشت هستم.
- آخه برای چی؟!
- چون باید مطمئن بشم که کمکم می‌کنی، وگرنه هردومون تا ابد داخل اون دنیای آبی گرفتار می‌شیم و میشی مثل من.
- یعنی اگه کاری که گفتی رو انجام ندم مثل تو تبدیل میشم به حاشیه‌های آبی؟! دیگه نمی‌تونم مثل قبل خودم بشم؟!
- آره دقیقاً همین‌طوره.
- تا شب خیلی مونده.
- باید به فکرش باشی، وگرنه ناخودآگاه فراموش می‌کنی.
- نه فراموش نمی‌کنم.
- من همیشه پیشتم.
دیگه هیچی نگفتم.
چون چیزی جز خط‌های آبی نمی‌دیدم فقط به اون خط‌ها خیره بودم و فقط نفس‌های گرمش به صورتم می‌خورد، یاد دست‌هاش و گرمای اون‌ها افتادم،
تا قبل از اون نذاشته بودم پسری دست‌هام رو بگیره چون بدم میومد و یه جوری می‌شدم؛
ولی حالا نظرم عوض شده و بعد حس دست‌هاش دیگه همون حس و نداشتم و یه جوری نشدم؛ و این برام جای تعجب داشت!
خوب اون که دیگه همیشه قراره پیش من باشه اگه بخوام هر دقیقه بهش فکر کنم که از کار و زندگی عقب می‌افتم،
پس باید بهش بی توجه باشم و روی کارهام تمرکز کنم این‌جوری بهتره کم‌تر هم از عاقبت این ماجرا می‌ترسم.
به برگه‌های روی میز نگاه کردم و دوباره مشغول شدم تا فکرم کم‌تر کشیده بشه سمت اون پسر،
یه لحظه واسم سوال شد که اسمش چیه؟
خودکار رو روی میز رها کردم و به سمت اون خط‌های آبی برگشتم.
- اسم تو چیه؟
- میشل.
- آها.
- اسم تو چی؟
- من هم آراشید هستم.
- چه‌قدر اسمت قشنگه.
- اسم تو هم زیباست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- فرانسوی هستی؟!
- آره، از کجا فهمیدی؟!
- این اسم، اسم فرانسوی‌ است.
- پس تو هم باید آلمانی باشی با توجه به اسمت.
- آره آلمانی‌ام و من هم برای پزشکی اومده بودم این‌جا و این‌جوری شد.
- جدی؟ برای پزشکی اومده بودی؟! چی شد؟ چه‌جوری با اون نورهای آبی درگیر شدی؟!
- آره جدی، آره برای پزشکی اومدم؛ رفته بودم کنار همون دریا تا یه کم استراحت کنم متوجه اون نورهای آبی شدم داخل دستم گرفتم‌شون و دیگه نتونستم به حالت قبلم برگردم.
- از کجا فهمیدی باید یه انسان دیگه بیاد تا نجات پیدا کنی؟
- این دفعه که وارد اون دنیا شدی باهات صحبت می‌کنه، یه صدا اون‌جا هست موجودی هست که من نمی‌بینمش و فقط صداش رو می‌شنوم. بهم گفت منتظر باش تا یه نفر دیگه هم وارد این دنیا بشه و با کمک اون باهم از این‌جا بتونید برید، گفت باید یک خانوم باشه و اگر مردی بیاد داخل این دنیا هر دوتون تا اخر عمرتون این‌جا بمونین؛ برای همین همش دعا می‌کردم که کسی که میاد یه خانوم باشه و بتونم رهایی پیدا کنم.
- از کجا می‌دونستی من همون دخترم؟
- احتمال دادم که برای پزشکی اومدی، اون دختر از مردم این روستا نبود وگرنه قبلاً ازاد می‌شدم و تو وقتی با اون‌ها فرق می‌کردی فهمیدم که از جای دیگه اومدی و امیدوار شدم بیایی و اون نورها رو ببینی؛ که دیدم اولین بار که اومدی این‌جا اومدی کنار دریا و اون نورها رو تو دستت گرفتی منتها چون پنج‌تا نور داخل دستت نبود تبدیل نشدن. بعدش که رفتی دنبالت اومدم و دیدم که بعد چند ساعت و یه شب اومدی تو درمانگاه و این‌جوری ازت کمک خواستم.
- چند وقت درگیر اون نورهای آبی هستی؟
- هفت ماه.
- وای پس خیلی وقته که گیر افتادی، راستی چه‌جوری غذا می‌خوری؟
- تو همون دنیا همه چیز هست ولی بیرون از اون‌جا تا کسی چیزی به دست‌هام نده نمی‌تونم بگیرمش یا بخورمش.
- یعنی تمام مدتی که بیرونی چیزی نمی‌خوری؟
- آره.
- یه سوال دیگه، چند سالته؟
- بیست و نه سالمه، بی‌ادبی نباشه شما چند سالتونه؟
- من بیست و سه.
- باید بهتون بگم واقعاً خیلی زیبا هستید.
- ممنون.
نمی‌دونم چرا با گفتن این حرفش حس کردم الان از حرارت بالای بدنم پوستم به قرمزی می‌زنه، تقریباً خیلی این جمله رو شنیده بودم ولی انگار از زبون میشل شنیدنش فرق داشت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
من قیافه اون رو ندیدم، یعنی دیدم ولی همه چیزش آبی بود و هیچ‌ چیزش رو نمی‌شد تشخیص داد که چه رنگیه مثل رنگ چشم‌هاش و موهاش؛ رنگ پوستش.
فقط تونستم مدل لب و بینی و اندامش رو ببینم اون هم این‌قدر کم دقت کردم که زیاد یادم نمونده.
یه نگاه به ساعتم انداختم دیدم ساعت نه صبح، چه‌قدر کسل کننده تا غروب باید این‌جا بمونم.
تمام داروها و مریض امروز که کلاً دو نفر بودن رو ایمیل کردم به سازمان، صدای نفس‌هاش رو کنار گوشم می‌شنیدم و چیزی رو روی شونه‌هام حس می‌کردم!
با ترس بلند شدم و از صندلی فاصله گرفتم، صداش به گوشم خورد:
- ببخشید نمی‌دونستم می‌ترسی.
- چی بود روی شونه‌هام؟!
- دستم بود.
- کاری داشتی؟
- نه فقط نگاهت می‌کردم.
با تعجب به اون حاشیه‌ها نگاه کردم! نگاهت می‌کردم که چی؟ واسه چی باید من رو نگاه کنه؟
بی‌خیال حتماً خیلی نگران رها شدنش هست.
- برو عقب می‌خوام بشینم رو صندلیم.
- باشه بیا کاریت ندارم‌.
تکون خوردن اون خط‌ها و عقب رفتنش رو دیدم رفتم روی صندلی نشستم، همین که خودکارم رو از روی میز برداشتم صدای دو تقه به در اومد.
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- بفرمایید داخل.
یه پیر مرد از در وارد شد و سلام کرد جواب سلامش رو دادم.
- به خاطر استفراغ و حالت تهوه اومده.
با تعجب برگشتم سمتش! اون از کجا می‌دونه؟
دوباره برگشتم سمت اون پیر مرد که حالا روی صندلی رو به روی من نشسته بود، کمرش خمیده شده بود و صورتش کلی چروک داشت ولی چشم‌های عسلی خوش رنگی داشت.
- جانم پدر جان؟
- دخترم من چند روزه همش بالا میارم و همش هم حس می‌کنم نزدیکه بالا بیارم.
چشم‌هام از تعجب نزدیک بود بیفته تو دست‌هام، میشل از کجا این رو فهمیده؟
- چند روزه این‌طوری شدین پدر جان؟
- فکر کنم سه روزی میشه این حال رو دارم.
- زیاد میرید دستشویی؟
- تقریبا‍ً آره.
- باشه، این دارویی که میگم رو سر ساعت بخورید اگه بهتر نشدید دوباره بیایید این‌جا.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
تمام داروهایی که تجویز کرده بودم رو ایمیل کردم و فرستادم، خیلی گرسنه‌ام شده بود و الان از وقت نهار گذشته بود! گوشیم رو برداشتم و به همراه دفترم از اتاق خارج شدم، حس کردم داره دنبالم میاد و موقتی به عقب نگاه کردم مطمئن شدم.
- من حتماً شب میرم لب ساحل و اون نورها رو جمع می‌کنم نیاز نیست همه‌ش دنیال من باشی و تعقیبم کنی.
- ولی من باید خیالم راحت باشه و فقط این‌جوری خیالم راحت میشه.
- ولی من اذیت میشم خوشم نمیاد همه‌ش یکی بهم نگاه کنه و همه جا دنبالم بیاد، اگه می‌خوای نجاتت بدم تنهام بذار.
- اگه منصرف بشی چی؟
- نمی‌شم من زیر حرفم نمی‌زنم، گفتم انجام میدم، انجام میدم.
- من قبل ساعت سه دوباره میام پیشت که یادت نره و بری.
- باشه فقط الان از این‌جا برو و من رو راحتم بذار خواهشاً.
از سمت راستم رد شد و به طرف در رفت، اندامش رو می‌تونستم با توجه به حاشیه‌ها ببینم اندامی که اون داشت خیلی ورزشکاری بود و هیکل یه مرد ساده نمی‌تونست باشه.
بعد از رفتن اون از مطب دراومدم بیرون و به سمت خونه جدیدم رفتم، وقتی داخل شدم سریع خودم رو، رو تخت پرت کردم؛ هم خیلی خسته‌ام هم خیلی گرسنه باید یه چیزی بخورم.
از جام بلند شدم روپوشم رو درآوردم و داخل کمد آویزون کردم بعد به سمت آشپزخونه رفتم که چشمم به همون ظروف روی اجاق گاز افتاد، یه آه پر از درد خستگی کشیدم الان خیلی خسته‌ام ولی تا نچینم هم نمی‌تونم چیزی درست کنم و بخورم.
در کابینت‌ها رو باز کردم و دونه‌دونه بشقاب‌ها رو چیدم داخلش، بعد قابلمه‌ها رو چیدم تو یه کابینت دیگه و درش رو بستم؛ قاشق و چنگال رو هم داخل جاقاشقی داخل کابینت گذاشتم و لیوان و فنجان‌ها رو هم داخل یه کابینت دیگه و تموم شد بالاخره.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
در یخچال رو باز کردم و یه نگاه سرسری به یخچال تقریباً قدیمی انداختم، داخل جای نوشیدنی روی در یخچال چند تا شیشه پر از مایعات بودن که با توجه با رنگ‌هاشون میشد فهمید چی هستن؛ آب‌ لیمو و عرق‌های گیاهی با شربت‌های آماده همراه با دوغ و نوشابه. چند تا هم سس‌های مختلف کنارشون بود، سس کچاپ و سس مایونز؛ سس فرانسوی و سس چیلی. خوبه حداقل اگه سالاد بخوام بخورم بدون سس نیست.
به طبقه‌های داخل یخچال نگاه کردم تو طبقه اول یه سری سبزیجات و میوه بود که از رنگ و روشون معلوم بود تازه هستند، تو طبقه بالایی‌ش و طبقه وسطی پنیر با کره و مربا در کنار عسل که کنارش نون تست هم بود! چرا تو یخچال گذاشتن‌؟!
طبقه آخر و بالایی حبوبات بسته بندی شده به همراه تمام ادویه‌جات! این‌ها که نباید داخل یخچال باشن، کی این‌ها رو چیده تو یخچال آخه؟!
کنارش رب و روغن زیتون و روغن سرخ کردنی هم بود، در یخچال رو بستم و در فریزرش رو باز کردم که بالای یخچال بود و یه قسمت کوچیک بود یخچال دو طبقه بود.
داخلش چند‌ تا تیکه مرغ، چند کیلو گوشت و ماهی با میگو بود.
مطمئنم سازمان این‌ها رو تهیه کرده چون مردم این‌جا زیاد وضع مالی آن‌چنانی ندارن که برای دکتر روستاشون این همه تدارک ببینن، حتی شک دارم میگو تا حالا خورده باشن!
ساعت رو نگاه کردم من ساعت دو و نیم از مطب اومدم تو خونه و الان دقیق و میزان ساعت سه شده! برای این‌که اگه بیماری چیزی بیاد مطب و من نباشم و ماجراهای بعدش سریع دو تا تیکه مرغ برداشتم و گذاشتم روی کابینت، در فریزر رو بستم و در یخچال رو باز کردم روغن و ادویه رو برداشتم و همه رو گذاشتم رو کابینت.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
یه قابلمه برداشتم و روغن ریختم داخلش و روی حرارت گاز قرار دادم، مرغ‌ها رو باید زیر آب گرم نگه دارم تا زودتر یخش آب بشه. یه ظرف برداشتم و تیکه‌های مرغ رو داخلش گذاشتم زیر شیر آب، حتماً باید سیب زمینی و پیاز این‌ها هم داخل یخچال باشه!
در یخچال رو باز کردم و داخل جا میوه‌ای رو نگاه کردم بله درست حدس زدم به جای این‌که میوه‌ها رو بذارن این‌جا این‌ها رو گذاشتم تو جا میوه‌ای! یخ مرغ‌ها باز شده بود داخل سبد گذاشتم تا آب‌ش بره بعد بذارم داخل روغن، وقتی کاملاً آب‌ش چکیده شد یکم ادویه بهش زدم و با احتیاط داخل روغن قرار دادم و زیرش رو کم کردم.
حالا نوبت سیب زمینیه، با چاقو پوست کندم و خلال کردم عاشق سیب زمینی سرخ شده‌ام مخصوصاً اگه کنار مرغ باشه که دیگه خیلی عالیه! سیب‌ زمینی‌ رو هم شستم و آب کشیدم و گذاشتم تا آب روش کشیده بشه، یه نگاه به گاز کردم یه طرف مرغ کاملاً سرخ شده بود با یه کف‌گیر برش گردوندم تا اون طرفش هم سرخ بشه.
به سیب زمینی ها ادویه زدم و صبر کردم مرغ کاملاً سرخ بشه و سیب زمینی رو سرخ کنم، وقتی دیدم رنگ گرفته و سرخ شده با یه قاشق و کف‌گیر از داخل قابلمه برداشتم و داخل ظرف گذاشتم؛ به‌به عجب رنگی داره صبر کن که باید بری تو شکم من خوش‌مزه.
سیب زمینی رو هم سرخ کردم و یکم با دستمال کاغذی روغن‌شون رو گرفتم و همون‌جوری سر پا شروع کردم به خوردن که یادم افتاد سس کچاپ هم داخل یخچال بود! سریع از یخچال درآوردم و روی مرغ و سیب زمینی‌ها ریختم و با اشتها شروع به خوردن دست پخت خوش‌مزه خودم کردم.
بعد از خوردن که کاملاً سیر شدم یه نگاه به ساعت کردم دیدم چهار و نیمه و هنوز بیماری نیومده چون اگه می‌اومدن و می‌دیدن من نیستم قطعاً می‌اومدن این‌جا تا ببینن خونه‌ام یا نه! ظرف‌ها رو شستم و داخل آب چکان بالای ظرف شویی گذاشتم، وقت کنم وسایل داخل یخچال رو هم باید مرتب کنم و هر چیزی بره سر جای خودش، حتماً یه مرد چیده چون اگه خانوم بود این‌جوری نمی‌چید داخل یخچال از دم همه‌ چیز رو!
یکم روی تخت دراز کشیدم خیلی خسته شده بودم و نیاز به خواب داشتم ولی می‌ترسیدم بخوابم و یه وقت کسی بیاد، ولی اگر هم نخوابم نمی‌تونم درست تمرکز کنم و خوب ویزیت کنم؛ آلارم گوشیم رو تنظیم کردم و پتوی پایین تخت رو کشیدم رو خودم و بعد از چند ثانیه حتی نفهمیدم چه‌جوری خوابم برد!
***
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
صدای آلارم تو گوشم پیچید لعنت بهت من هنوز خوابم میاد آلارم رو خاموش کردم و دوباره چشم‌هام رو بستم سابقه نداشت وقتی از خواب بیدار بشم دوباره خوابم ببره و این دفعه خوابم برد… .
این بار به جای صدای آلارم صدای در بود که رفته بود رو مخم و نمی‌ذاشتم چشم‌هام رو رو هم بذارم و یکم استراحت کنم، چشم‌هام رو با عصبانیت باز کردم و رفتم سمت در ببینم کیه که ول کن هم نیست و همین‌جوری داره یه ریز در می‌زنه.
در رو که باز کردم یه خانوم و آقا جلوی در بودن، سعی کردم عصبانیت‌م و مخفی کنم ولی معلوم بود زیاد موفق نبودم، صدام به خاطر خواب گرفته بود و کلفت شده بود.
- بله بفرمایید؟
- میشه بیایید بچه‌ام رو معاینه کنید؟ حالش خیلی بده.
- باشه شما برید من هم الان میام.
در رو بستم و رفتم سمت روپوشم تنم کردم و برگشتم طرف در و بازش کردم، به سمت مطب رفتم و درش رو باز کردم صدای گریه یه بچه می‌اومد زود خودم رو به جایی که صدا می‌اومد و همون اتاقی بود که تخت داشت رسوندم.
یه پسر بچه همه‌ش داشت گریه می‌کرد و آروم نداشت روی یکی از تخت ها دراز کشیده بود و لباس‌هاش خاکی و پاره شده بود،موهای فرفری قهوه‌ای به صورت سبزه‌ و کوچولوش می‌اومد و دهن کوچولویی که الان خیلی باز بود! مادرش سعی در آروم کردنش داشت که به جایی نرسید.
- مشکلش چیه؟
- از درخت افتاده.
- چرا از درخت؟! بالای درخت چی‌کار می‌کرد؟!
- رفته بود میوه‌ بچینه.
همه چیز اوکی بود فقط مونده بود این بره میوه بچینه از درخت بی‌افته!
- چی شده پسر خوب؟ کجات درد می‌کنه؟
- دس… تم و زا… نوم.
- خوب بذار ببینم دستت چی شده که یه پسر قوی مثل تو داره این‌جوری گریه می‌کنه.
آستین لباسش رو دادم بالا و با یه کبودی خیلی تیره روی مچش مواجه شدم! دستم رو گذاشتم روش که گریه‌اش شدت گرفت، یکم لمس کردم مچ دستش رو نشکسته بود به احتمال زیاد از جات دراومده بود و در رفته بود.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- خوب پسر خوب و خوشگل اسمت چیه؟
- بِرد.
- آقا بِرد اگه قرار باشه بین درد یه لحظه و درد همیشگی یکی رو انتخاب کنی کدوم رو انتخاب می‌کنی؟
- درد… یه لحظه… رو.
- چرا؟
- چون… زود تموم... میشه.
- آفرین به تو که این‌قدر شجاعی پس الان باید انتخاب کنی دستت رو یه کوچولو فشار بدم و خوب بشه یا همین‌جوری بمونه و همیشه درد بکنه و همیشه هم گریه کنی، خوب کدوم؟
- خیلی... درد داره؟
- نه خیلی یه کوچولو، ولی چون قوی هستی می‌تونی تحمل کنی مگه نه؟!
بهش لبخندی زدم که سر تکون داد:
- اوهوم.
- شما پاهاش و دست‌هاش رو نگه دارید تکون نخوره تا دستش رو پیچ بدم.
- باشه.
- باشه‌.
وقتی محکم نگه داشتن با یه حرکت سریع مچش رو انداختم سر جاش، ولی صدای جیغش خیلی اذیتم کرد و گریه‌اش که اوج گرفت سر دردم شروع شد؛ درسته درد داره مخصوصاً برای یه بچه کوچولو منتها الان من چون بد از خواب بیدار شدم اعصابم بهم ریخته ‌است و حوصله هیچ چیزی رو ندارم.
- ببین الان یه کوچولو درد گرفت ولی دیگه خوب میشه و نیاز نیست همیشه درد بکشی، حالا ببینم پات چی شده.
شلوارش پاره شده بود و زانوش زحم شده بود، نه شکست بود نه در رفتگی فقط یکم خراش برداشته بود و خون اومده بود.
- پات اصلاً چیزی نشده فقط یکم پوستت زخم شده که الان اون رو هم سریع خوب می‌کنم.
- درد… داره؟
- نه اصلاً فقط یکم پات برای چند لحظه می‌سوزه، تو تونستی اون درد رو تحمل کنی پس این رو هم می‌تونی.
از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اتاق خودم که تجهیزات اون‌جا بود؛ یکم مایع شست و شو برداشتم به همراه بانداژ و پماد بعد برگشتم به همون اتاق و در مایع رو باز کردم.
- پاش رو نگه دارید.
یکم مایع ریختم رو زخم که صدای ناله پسر بچه بلند شد، وقتی شست و شو دادم با بانداژ پانسمانش کردم؛ دستش رو هم باید ببندم که تکون‌ش نده برای یه مدت کوتاه.
- بِرد باید چند روز مچ دستت رو تکون ندی و ازش کار نکشی تا کامل خوب بشه، وگرنه مجبوری دوباره همون درد رو تحمل کنی و این بار دردش بیشتر هم میشه چون از دستت مراقبت نکردی؛ به من قول میدی مچ دستت رو تکون ندی تا خوب بشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- آره قول میدم.
- آفرین به تو پسر خوب.
به مادر پدرش نگاه کردم.
- تا چند روز به پاش آب نخوره، مچ دستش هم نباید تکون بخوره باید ثابت بمونه تا دستش جوش بخوره و زودتر خوب بشه.
- بله چشم.
باید دستش رو آتل ببندم تا محکم نگه‌ش داره، وسایل رو اوردم منتها چون چیزی به جز چند تا تیکه مقوای ضخیم پیدا نکردم مجبورم روی دستش برای ثابت موندن مقوا بذارم و روی اون رو آتل ببندم! امکانات خیلی مهمه و الان نهایت امکانات در اختیار من همینه و باید خیلی خوب و درست ازشون استفاده کنم.
وقتی تموم شد پدرش برد رو بغل کرد و خداحافظی کردن، سرم درد می‌کرد و هنوز هم خسته بودم و از اون‌جایی که شب باید بیدار باشم و برم لب ساحل باید الان بخوابم تا بتونم بیدار بمونم؛ ساعت طلایی روی دیوار راه‌رو رو نگاه کردم ساعت شیش بود منه بدبخت رو ساعت پنج از خواب بیدار کردن رو هم نیم ساعت هم نخوابیده بودم.
یه ساعت دیگه باید مطب باز بمونه درش رو نمی‌بندم تا اگه کسی اومد من نبودم بیاد دنبالم، رفتم سمت خونه‌ام و بعد از ورود در رو بستم. روپوش رو از تنم درآوردم و تقریباً محکم پرت کردم تو کمد قهوه‌ای روشن داخل اتاق و درش رو بستم.
رو تخت نشستم یه خمیازه کشیدم و دراز کشیدم ممکنه خواب بمونم و قبل ساعت سه بیدار نشم برای همین وند تا آلارم که از ساعت دوازده به بعده گذاشتم که خواب نمونم و سر و کله اون مرد حاشیه‌ایی پیدا بشه و بره رو اعصابم. باز هم خیلی زود خوابم برد حتی با وجود این‌که از خواب پریده بودم!
***

چشم‌هام رو باز کردم و اولین کاری که کردم چک کردن ساعت بود و دیدم ده و نیم شبه! یعنی کسی نیومد مطب؟ خوب خدا رو شکر که نیومد و من رو از خواب بیدار نکرد، خوب به موقعه از خواب بیدار شدم و خوابم هم پر شده و امشب خواب نمی‌مونم.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
وقت شامه و باید یه فکری به حال غذا بکنم و قبل از رفتن یه غذایی درست کنم بخورم چون اگه الان درست نکنم دیر میشه و وقت نمی‌شه که بعداً بخورم.
دست و صورتم رو شستم و وارد آشپزخونه شدم که چشمم افتاد به یه گونی برنج که کنار یخچال تو فاصله بین یخچال و دیوار بود، چرا ندیدم من این رو؟ خوبه که برنج هم هست وگرنه نمی‌دونستم تو روزهای آینده باید چی می‌خوردم.
در فریزر رو باز کردم و چند تا میگو درآوردم و زیر شیر آب گذاشتم تا یخش آب بشه، قابلمه و روغن رو آماده کردم ادویه‌ها رو هم کنار گاز گذاشتم دم دستم باشه؛ میگو‌ها پاک شده بودن و فقط باید سرخ می‌کردم و این خیلی عالی بود.
میگوها رو داخل قابلمه گذاشتم و بهشون نمک و فلفل زدم.
یه پانزده یا بیست دقیقه‌ای شد فکر کنم کامل سرخ شدن همه‌شون، داخل ظرف چیدم و رفتم داخل اتاق روس تخت نشستم شروع کردم به خوردن؛ اگه میز نهاری خوری بود خیلی خوب میشد این‌جوری باید یا سر پا بخورم یا بشینم رو تخت!
بعد از خوردن غذا ظرف‌ها رو شستم، به فکرم اومد که وسایل یخچال رو مرتب کنم. درش رو باز کردم سیب زمینی پیاز رو درآوردم و میوه‌ها و سبزی‌ها رو جاشون گذاشتم، ادویه‌ها رو همه رو برداشتم گذاشتم رو کابینت و نون توست و روغن رو هم برداشتم.
درش رو بستم، سیب زمینی و پیاز‌ها رو تو یه پلاستیک گذاشتم داخل کابینت و روغن رو هم کنارش گذاشتم؛ ادویه‌ها رو هم روی کابینت چیدم و نون توست رو داخل یه کابینت کوچیک که روی دیوار و آخر از همه بود گذاشتم.
حالا مرتب و بهتر شد، به ساعت نگاه کردم عقربه بزرگ و کوچیک هر دو روی دوازده ایستاده بودن، خوب زمان زیاده اول باید یه ظرف بردارم برای جمع کردن اون نورهای لعنتی و باعث گرفتاری.
یه سطل از داخل ظرف‌ها پیدا کردم همین خوبه بزرگ هم هست.
نستم رو تخت، این‌جا تلوزیون نداره و من مجبورم برای سرگرمی از گوشی استفاده کنم و فیلم ببینم. گوشیم رو روشن کردم و به تاج تخت تکیه دادم بالشت رو زیر دستم گذاشتم و دراز کشیدم آرنجم رو بالشت بود، سینمایی که از قبل دانلود شده تو پوشه دانلوهام بود رو پلی کردم و منتظر شروع شدنش بودم؛ سینمایی آسمان خراش! با این‌که صد دفعه این فیلم رو دیدم و همه‌ی سکانس‌هاش رو از حفظم ولی باز عاشقشم و صد بار دیگه هم نگاهش می‌کنم!
فیلم به جاهای حساس یعنی اون‌جایی که می‌خواست بره روی سقف و اون فلش رو مبادله کنه با دخترش رسیده بود، که حظور یکی رو حس کردم و بعد هم بالا پایین شدن تخت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین