- Apr
- 5,571
- 6,491
- مدالها
- 12
گوشی رو قطع کردم و مشغول نوشتن شدم، سرم تو برگه بود که صدای نفس کشیدن یکی رو کنار گوشم حس کردم! با ترس سرم رو بلند کردم و بغلم نگاه کردم همون حاشیههای آبی رو میدیدم، یعنی همون پسره؟!
- تو… تو خودتی؟!
- آره منم.
- اینجا چیکار میکنی؟!
- از این به بعد همیشه پیشت هستم.
- آخه برای چی؟!
- چون باید مطمئن بشم که کمکم میکنی، وگرنه هردومون تا ابد داخل اون دنیای آبی گرفتار میشیم و میشی مثل من.
- یعنی اگه کاری که گفتی رو انجام ندم مثل تو تبدیل میشم به حاشیههای آبی؟! دیگه نمیتونم مثل قبل خودم بشم؟!
- آره دقیقاً همینطوره.
- تا شب خیلی مونده.
- باید به فکرش باشی، وگرنه ناخودآگاه فراموش میکنی.
- نه فراموش نمیکنم.
- من همیشه پیشتم.
دیگه هیچی نگفتم.
چون چیزی جز خطهای آبی نمیدیدم فقط به اون خطها خیره بودم و فقط نفسهای گرمش به صورتم میخورد، یاد دستهاش و گرمای اونها افتادم،
تا قبل از اون نذاشته بودم پسری دستهام رو بگیره چون بدم میومد و یه جوری میشدم؛
ولی حالا نظرم عوض شده و بعد حس دستهاش دیگه همون حس و نداشتم و یه جوری نشدم؛ و این برام جای تعجب داشت!
خوب اون که دیگه همیشه قراره پیش من باشه اگه بخوام هر دقیقه بهش فکر کنم که از کار و زندگی عقب میافتم،
پس باید بهش بی توجه باشم و روی کارهام تمرکز کنم اینجوری بهتره کمتر هم از عاقبت این ماجرا میترسم.
به برگههای روی میز نگاه کردم و دوباره مشغول شدم تا فکرم کمتر کشیده بشه سمت اون پسر،
یه لحظه واسم سوال شد که اسمش چیه؟
خودکار رو روی میز رها کردم و به سمت اون خطهای آبی برگشتم.
- اسم تو چیه؟
- میشل.
- آها.
- اسم تو چی؟
- من هم آراشید هستم.
- چهقدر اسمت قشنگه.
- اسم تو هم زیباست.
- تو… تو خودتی؟!
- آره منم.
- اینجا چیکار میکنی؟!
- از این به بعد همیشه پیشت هستم.
- آخه برای چی؟!
- چون باید مطمئن بشم که کمکم میکنی، وگرنه هردومون تا ابد داخل اون دنیای آبی گرفتار میشیم و میشی مثل من.
- یعنی اگه کاری که گفتی رو انجام ندم مثل تو تبدیل میشم به حاشیههای آبی؟! دیگه نمیتونم مثل قبل خودم بشم؟!
- آره دقیقاً همینطوره.
- تا شب خیلی مونده.
- باید به فکرش باشی، وگرنه ناخودآگاه فراموش میکنی.
- نه فراموش نمیکنم.
- من همیشه پیشتم.
دیگه هیچی نگفتم.
چون چیزی جز خطهای آبی نمیدیدم فقط به اون خطها خیره بودم و فقط نفسهای گرمش به صورتم میخورد، یاد دستهاش و گرمای اونها افتادم،
تا قبل از اون نذاشته بودم پسری دستهام رو بگیره چون بدم میومد و یه جوری میشدم؛
ولی حالا نظرم عوض شده و بعد حس دستهاش دیگه همون حس و نداشتم و یه جوری نشدم؛ و این برام جای تعجب داشت!
خوب اون که دیگه همیشه قراره پیش من باشه اگه بخوام هر دقیقه بهش فکر کنم که از کار و زندگی عقب میافتم،
پس باید بهش بی توجه باشم و روی کارهام تمرکز کنم اینجوری بهتره کمتر هم از عاقبت این ماجرا میترسم.
به برگههای روی میز نگاه کردم و دوباره مشغول شدم تا فکرم کمتر کشیده بشه سمت اون پسر،
یه لحظه واسم سوال شد که اسمش چیه؟
خودکار رو روی میز رها کردم و به سمت اون خطهای آبی برگشتم.
- اسم تو چیه؟
- میشل.
- آها.
- اسم تو چی؟
- من هم آراشید هستم.
- چهقدر اسمت قشنگه.
- اسم تو هم زیباست.
آخرین ویرایش: