جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرتو آبی] اثر «مائده m منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [پرتو آبی] اثر «مائده m منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 820 بازدید, 36 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرتو آبی] اثر «مائده m منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- سلام صبح شما هم بخیر نه اصلاً این‌طور نیست من باید بیدار می‌شدم و می‌رفتم مطب، راستی مطب کجاست؟
- بشین صبحونه بخور می‌برمت.
رفتم دست و صورتم رو شستم و بعد از خوردن صبحونه لباس‌هام رو عوض کردم.
اون آقا رو صدا زدم:
- ببخشید میشه من رو ببرید مطب؟
- اره صبر کن آماده بشم.
از خونه خارج شدم و تو حیاط ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم، باید سه ماه این‌جا بمونم تا دوره‌م تموم بشه و برگردم فرانسه.
با صدای اون آقا به طرفش برگشتم:
- بریم.
کیفم رو رو دوشم جا به جا کردم و کفشم رو پوشیدم و دنبالش از خونه خارج شدم، داشتیم به سمت بالای روستا می‌رفتیم انگاری خیلی دور بود چون بعد پنج دقیقه راه رفتن هنوز نرسیده بودیم و پاهام داشت درد می‌گرفت.
بالاخره رسیدیم به جایی که یه تابلو بالای در ورودیش زده بود "درمان‌گاه" رفتیم داخل یه اتاق بزرگ بود و یه اتاق جدا هم‌ کنارش بود، در درمانگاه آبی کم‌رنگ بود در در وارد شدیم یه راه‌رو بود که کنار در ورودی مثل بخش پذیرش بود؛ سه تا در هم داخل اون راه‌رو بود.
از در اولی رفتم داخل، آشپزخونه بود چون گاز و یخچال و میز داشت.
از در دوم رفتم تو؛ سه تا تخت داخلش بود با سه تا پرده کنارشون.
از در سوم رفتم تو؛ یه میز و صندلی با یه کمد و یه آویز لباس داشت.
- خوب این‌جا مطب شماست، اون اتاق بیرونی هم اتاق شماست که اون‌جا باید زندگی کنید.
سر تکون دادم و از اون‌جا اومدم بیرون و رفتم سمت همون اتاقی که می‌گفت، یه اتاق نسبتاً بزرگ بود دو تا در داشت که حدس می‌زدم سرویس بهداشتی باشن، یه تخت تک نفره گوشه بالای اتاق با یه کمد و آیینه کنارش؛ اتاق خوبی بود و همه جاش تمیز بود.
اون آقا تو حیاط ایستاده بود نگاهش کردم:
- ببخشید میشه چمدون من رو از خونتون بیارید؟
- باشه میرم بیارم.
- ممنون.
دوباره رفتم داخل درمان‌گاه، همه چیزش تمیزه و مرتب، باور نمی‌کردم این‌قدر تمیز و مرتب باشه! رفتم سمت اون کمدی که داخل اتاق دکتر بود.
درش رو باز کردم داخلش سرنگ و سوزن، بانداژ و… همه چی بود، چه مجهز! خوبه که همه چی داره چون حوصله سفارش دادن رو نداشتم.
با صدای اون آقا برگشتم سمت:
- خانوم بفرمایید این هم چمدونتون.
- ممنون، فقط ساعت کاری این مطب از چند تا چنده؟!
- فکر کنم از ساعت هفت و نیم صبح تا شیش بعد از ظهر.
- باشه ممنون.
رفتم سنت چمدون و دسته‌اش رو تو دستم و رفتم سمت اون اتاقم، لباس‌هام رو داخل کمد تو اتاق چیدم و کفش‌هایی که با خودم آوردم رو هم گذاشتم تو طبقه اول کمد. گوشیم رو زدم شارژ و رو تخت دراز کشیدم، ساعت رو نگاه کردم هفت و بیست دقیقه بود. خوب ده دقیقه تا شروع امروز زمان دارم بهتره موهام رو شونه کنم و یه آرایش هم بکنم.
وسایل شخصی‌م رو هم داخل یکی از طبقه‌های کمد گذاشته بودم، شونه‌ام رو برداشتم و جلوی اون آیینه‌ی کوچیکی که کنار کمد بود موهام رو شونه کردم و دم اسبی بالا بستم. کیف لوازم آرایشی‌م رو برداشتم و نشستم رو تخت، جلوی آیینه وایسم پاهام درد می‌گیره با آیینه جیبی خودم رو آرایش کردم؛ طبق معمول بدون کرم یه خط چشم کوتاه مشکی و سفید کشیدم با یه رژ کرمی و ریمل؛ خوب عالی شدم خودم می‌دونم. به چشم‌های آبی‌م که الان خیلی زیبا کنار اون خط چشم خود نمایی می‌کرد نگاه کردم. چه‌قدر چشم‌های بابا خوشگل بود و برای همین چشم‌های من هم خوشگل شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
تا به خودم اومدم ده دقیقه که هیچ یک ربع گذشته بود! سریع رفتم داخل اتاقم و روی صندلی‌م نشستم، کار خسته کننده‌ایه وقتی مریضی نیست و باید ساعت‌ها بشینی رو یه صندلی… .
خودم رو با کتاب خوندن مشغول کردم و این‌قدر توش غرق بودم که به زور صدای فردی که صدام می‌کرد و شنیدم:
- خانوم دکتر، خانوم دکتر.
- بله‌بله، بفرمایید‌ بشینید.
یه پیر زن بود نشست رو صندلی.
- خانوم دکتر من یک هفته‌اس پا دردم بیش‌تر شده و کمرم هم زیاد نمی‌تونم تکون بدم و راه برم بیش‌تر وقت‌ها نشسته‌م زانوهام هم خیلی موقع راه رفتن صدا می‌دن.
- چند سالتونه؟
- هفتاد و هشت.
- خوب این چیزهایی که گفتید از قبل بوده براتون؟ یا تازه ایجاد شده؟
- نه قدیمیه.
- خوب چه داروهایی مصرف می‌کنید؟
- والا من که نمی‌دونم اسم‌هاشون رو.
- جعبه‌شون یا خودشون رو ندارید؟
- چرا دارم ولی خونه است نیاوردم.
- خوب ایرادی نداره، من چند تا قرص بهتون نشون میدم بگید از این‌ها خوردید یا نه.
- باشه… .
***

بعد رفتم پیر زن حس کردم یکی از شیشه پنجره نگاهم می‌کنه، سریع برگشتم ولی فقط یه هاله آبی کم رنگ بود! انگار شکل ادم که دورش خط آبی باشه و داخلش هیچی نباشه! از روی صندلی بلند شدم و رفتم نزدیک پنجره.
درست دیدم یه ادم بود منتها نامرعی و با حاشیه‌ی آبی! ولی مگه ممکنه همچین چیزی؟! شیشه رو باز کردم و دستم رو بردم جلو، وقتی دستم بهش برخورد کرد جسم داشت و قابل لمس بود؛ ولی چیزی معلوم نبود دستم رو همه‌جا کشیدم؛ آره یه آدمه ولی… .
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
چرا این‌جوریه؟ به چه زبونی حرف می‌زنه؟!
- سلام تو یه انسانی مگه نه؟
- کمکم کن.
- کمک؟ چه کمکی؟!
- کمکم کن.
چند بار تکرار کرد ولی من منظورش رو نفهمیدم چه کمکی از من می‌خواست؟ چه کمکی می‌تونم بهش بکنم؟ از جلو پنجره رد شد و داشت می‌رفت که سریع برگشتم گوشیم و برداشتم و از درمان‌گاه اومدم بیرون، در رو بستم بعداً بهشون میگم کار واجبی داشتم.
رفتم سمت پنجره اتاقم داشت می‌رفت از در ورودی حیات بیرون، اروم پشت سرش راه افتادم و یه لحظه‌ هم ازش چشم بر نمی‌داشتم چون ممکن بود گمش کنم.
کم‌کم داشت از روستا خارج میشد! ولی من باید ببینم اون چه موجودیه؟ چه کمکی می‌خواد؟ چه مشکلی داره؟ همین‌جوری پشت سر اون خط‌های آبی حرکت می‌کردم بدون این‌که بدونم کجا میرم و چرا میرم، اگه یه بلایی سرم بیاد چی؟ فکرهای بد رو از خودم دور کردم اون به کمک احتیاج داره من هم پزشکم وظبفه‌ من اینه به همه کمک کنم حتی انسان‌های نامرعی!
رسیده بودیم به اون دوراهی قبل از روستا و اون آدم نامرعی از اون یکی راه که به دریا می‌رسید رفت و من هم پشت سرش، وقتی از بین اون همه درخت تنومند و بلند رد شدیم دوباره چشمم به دریای زیبایی افتاد که مثل اون روز برق می‌زد.
حواسم رو جمع کردم دیدم اون انسان رفت یه سمت لبه دریا و کم‌کم رفت داخل همون نقطه‌های آبی و کم‌کم غیب شد!
با سرعت خودم رو رسوندم اون‌جا ولی اثری از اون آدم نبود دستم رو فرو بردم تو آب و یه مشت از آب به همراه اون نقطه‌های ریز برداشتم، آب از کف دستم رد شد و باز نقطه‌های ریز آبی موندن تو دستم که به رنگ سفید کف دستم خیلی می‌اومدن.
نزدیک چشم‌هام اوردم تکون می‌خوردن با این‌که نه باد بود و نه دست من می‌لرزید! پس چرا دارن می‌لرزن؟ چرا دارن تکون می‌خورن؟
یکی‌شون تقریباً شروع کرد به راه رفتن و از یه سمت دستم به سمت انگشت‌های دستم حرکت کرد که باعث شد چشم‌هام بیش‌تر باز بشه و تعجب کنم!
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
همون نقطه کم‌کم شروع کرد به بزرگ شدن، سایزش از بقیه داشت بزرگ‌تر میشد و الان تقریبا اندازه یه توپ پینگ پونگ تو دستم بود؛ بقیه نقطه پریده بودن پایین و فقط اون مونده بود!
باز داشت درشت‌تر میشد و می‌تونستم بافتش رو ببینم، یه بافت توری مانند داشت که داخلش پر بود از ریز‌ریزهای آبی مثل نقطه‌های ریز؛ بهش نگاه کردم الان اندازه یه گردو بود! چی‌کار کنم؟ بندازمش زمین؟
ولی اگه بندازمش هیچ وقت نمی‌فهمم اون الماس‌های ریز آبی چین و چرا کنار دریان. پس می‌مونم تا ببینم چی میشه و این چه‌قدر می‌خواد بزرگ بشه!
همین‌جوری رشد می‌کرد و دیکه اون‌قدر رشد کرد که تو دستم جا نشد و افتاد رو زمین ساحل، هنوز هم داشت بزرگ میشد.
یه کم ترس اومد بود سراغم که این ماجرا اخرش قرارع چی بشه؟ ولی اگه بترسم و خودم رو ببازم همه چی تموم میشه.
این‌قدر با خودم در حال کلنجار رفتن بودم که وقتی بهش نگاه کردم قدش اندازه درخت شده بود و من سرم به پشت خم شده بود و داشتم نگاهش می‌کردم، یهو شروع کرد به لرزیدن! در حین لرزیدن از بغل‌هاش یه‌چیزی شبیه استوانه درحال بیرون اومدن بود و از پایین‌ش هم داشت میومد بیرون و باعث شده بود قدش بلندتر بشه؛ اون استوانه‌های بغل داشت شکل دست به خودش گرفت و استوانه‌های پایین شکل پا!
هم ترس هم تعجب، هم هیجان هم شگفت زدگی همه به سمت من حجوم اورده بودن و نمی‌دونستم رو کدوم حسم تمرکز کنم. بقیه جاهای دیگه‌اش از حالت گردی داشت درمی‌اومد حس می‌کردم داره شبیه انسان میشه و واقعاً هم شکل انسان به خودش گرفت منتهی یه انسان تماماً آبی!
دست‌هاش رو به سمت من آورد که با دیدن این حرکتش سریع دمم رو گذاشتم رو کولم و با تمام توانم شروع کردم به دویدن و از شر اون موجود خلاص شدن، ولی یه کم بیش‌تر نرفته بودم که با دستش من رو گرفت.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
دست‌هاش ژله‌ای بود و نرم ولی پر زور بود.
سعی کردم با ثدای بلند کمک بخوام تا اگه کسی از اون دوراهی رد میشه صدام رو بشنوه، ولی صدای من مگه چه‌قدر می‌تونه‌ بره بالا؟ ولی باز نا امید نشدم و با صدای بلند درخواست کمک می‌کردم که همه‌ش بی تاثیر بود.
من رو برد سمت بدن خودش و فرو برد داخل خودش که یه لحظه حس کردم قلبم از کار افتاد و روح از تنم جدا شد، لحظه فرو رفتن تو بدنش تمام سیستم‌های بدنم از کار افتادن و فقط یه چیز لیز رو رو تمام بدنم احساس کردم.
وقتی وارد بدن اون شدم قلبم دوباره شروع به زدن کرد و تمام سیستم‌های بدنم به کار افتاد و اراده‌ام و اختیارم اومد تو دستم، به اطراف نگاه کردم یه جنگل آبی با درخت‌هایی که تنه‌شون آبی تیره و برگ‌هاشون آبی کم رنگ!
چمن و هر چیزی که اون‌جا دیده میشد آبی بود و هیچ رنگ دیگه‌ای وجود نداشت، یه لحظه به خودم نگاه کردم؛ خودم هم آبی شده بودم پوست و موهام به رنگ آبی درا‌ومده بودن!
من الان کجام؟ دلیل این اتفاقات چیه؟ دلیل از کار افتادن بدنم چیه؟
پاهام رو به حرکت دراوردم یه جا بایستم که چیزی نمی‌فهمم باید بگردم شاید ک.س دیگه‌ای هم این‌جا باشه و بتونه به رفتن از این‌جا کمکم کنه.
همون‌جور که راه می‌رفتم دوباره اون انساس که فقط حاشیه داشت رو دیدم رو به روی من بود، یه کم دقت کردم داشت از پاهاش رنگ می‌گرفت و داشت از حالت نامرعی در می‌اومد؛ کل بدنش مثل بدن من شد و الان می‌تونستم ببینمش.
یه پسر تقریباً بیست و شش یا بیست و هفت ساله بود هیچ چیزیش رو نمی‌تونستم دقیق بگم که چه‌جوری بود، چون همه‌اش آبیه! الان باید بدونم اون کیه؟ این‌جا کجاست؟ چرا اصلاً من اومدم این‌جا؟ چرا همه چی آبیه؟!
- ببخشید این‌جا کجاست؟
انگلیسی جواب داد:
- این‌جا دنیایی از نورهای آبیه، همون نورهایی که کنار لب دریا شب‌ها می‌درخشند.
- چرا من و شما آبی هستیم؟!
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- تاثیرات همون نورهای آبیه.
- چرا پس بیرو از این‌جا رنگت آبی نبود؟ به صورت نامرعی زودی و فقط دورت خط آبی بود؟!
- کسی که گرفتار اون نورها میشه بیرون از این دنیا اون‌جوری دیده میشه.
- یعنی الان من هم اون‌جوری میشم؟!
- نه فقط اولین نفر اون‌جوریه.
- چه‌جوری می‌تونی ازش خلاص بشی؟
- با نفر دوم.
- یعنی من؟!
- آره با تو.
- چه‌جوری؟
- تو باید هوالی ساعت سه نیمه شب بری کنار دریا پنجاه هزار تا از اون نورهای ریز آبی جمع کنی داخل ظرف، و بعد این‌که پنجاه هزار تا شد دوباره بیایی کنار دریا و پنج تای دیگه از اون نورها بگیری تو دستت تا یکیش بزرگ بشه و بتونی بیایی دوباره تو دنیای به رنگ آبی فهمیدی؟
- تا کی وقت هست؟
- من فقط تا دو هفته وقت دارم از این‌جا برم بیرون وگرنه برای همیشه تو این دنیا می‌مونم و هیچ وقت نمی‌تونم مرعی بشم.
- سعی‌ام رو می‌کنم تا قبل از دو هفته این‌کار رو انجام بدم و آزادت کنم. فقط الان چه‌جوری می‌تونم از این‌جا برم بیرون؟
- باید دست‌هات رو بدی به من و یکی بشیم تا تو بتونی بری بیرون.
رفتم جلو دستم رو به سمتش دراز کزدم دستم رو داخل دستش گرفت، حس می‌کردم دارم حل میشم تو یه چیزی!
چون دست‌هام داغ شده بودن و داشتن کم‌کم با دست اون پسر نا پدید می‌شدن، کم‌کم به سکت بالا اومد و باهم داشتیم نا پدید می‌شدیم! کنار حس تعجب و هیجان زدگی، حس ترس هم در کنارش بسیار خود نمایی می‌کرد و بیش‌تر از بقیه تو وجودم بود.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
فقط سر جفتمون مونده بود که نامرعی بشه و داشت از گردنمون شروع میشد، و در انتها سر هردومون هم غیب شد هیچی از هیچ کدوممون معلوم نبود، ولی هنوز حس می‌کردم که دست‌هام تو دست‌هاشه و هنوز ول نکرده. یهو همون‌جوری که دست‌‌هام تو دست‌هاش بود از یه جایی به سمت پایین پرت شدیم و حس می‌کردم این‌که زیر دلم خالیه و الانه که بخورم به یه جایی.
داشتم جیغ می‌زدم و دست‌های نامرعی اون رو با ناخون‌هام فشار می‌دادم و سعی می‌کردم خودم رو کنترل کنم ولی از حد توان من واقعاً خارج بود، حس سوختگی رو ته گلوم بر اثر جیغ حس می‌کردم.
یهو اون شدت پرت شدن شروع کرد به اروم شدن و کم‌کم خیلی آهسته روی یه جا فرود اومدیم و پاهام یه کف رو لمس کرد، چشم‌هام رو که بسته بودم باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
من دیگه نامرهی نبودم و الان دقیقاً همون‌جایی بودم که غیب شدم، کنار دریا بودم و گوشیم گنار ساحل روی زمین افتاده بود؛ به دست‌هام نگاه کردم یه چیزی رو داخل خودش نگه‌داشته بود ولی نامرعی بود و حس می‌کردم یه چیزی هم دست من رو گرفته؛ تازه متوجه شدم این دست‌های اون پسره.
خواستم دستم رو از دستش بکشم بیرون که محکم‌تر دستم رو گرفت که متجب به به اون خط‌های آبی دورش نگا کردم، صداش به گوشم خورد که با ترس داشت صحبت می‌کرد.
- تو بر می‌گردی مگه نه؟
- آره برمی‌گردم نگران نباش.
- اگه نیایی من همیشه حبس میشم.
- میام حالا دست‌هام رو ول کن برم.
- باشه منتظرت هستم، این رو بدون من همیشه نگاهت می‌کنم.
دست‌هام رو ول کرد، برای آخرین بار نگاهم رو به اون حاشیه‌های آب تو خالی نگاه کردم و رفتم سمت گوشیم و برداشتمش به سمت جنگل رفتم و راه افتادم، یه لحظه یاد درمان‌گاه افتادم و با استرس به ساعت گوشیم نگاه کردم.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
فقط ده دقیقه گذشته بود؟ از اومدن من به دریا کلاً ده دقیقه گذشته؟ من که حداقل نیم ساعت یا یک ساعت درحال دیدن بزرگ‌ شدن اون نور آبی بودم و بعدش هم نیم ساعت تو اون دنیای عجیب و غریب بودم؛ چه‌جوری این همه مدت اصلاً رو ساعت نگذشته و انگار اصلاً اتفاقی نیفتاده؟!
شاید وقتی اون نور شروع به تغییر شکل می‌کنه و ماجرای رفتن به اون دنیای آبی زمان متوقف میشه، چون امکان نداره اکل اون اتفاق‌ها تو ده دقیقه افتاده باشه؛ ده دقیقه فقط از روستا تا این دریا راهه.
چه بهتر این‌جوری از کارهای درمان‌گاه عقب نموندم، با سرعت خودم رو رسوندم به اون دو راهی و از راه روستا رفتم؛ این‌قدر تند دوئیم نفسم به شماره افتاده بود و پهلوی چپم هم یه کم درد می‌کرد؛ تشنه هم بودم و حتماً باید یه کم آب می‌خوردم تا حالم جا بیاد.
خودم رو به در درمان‌گاه رسیدم خدا رو شکر کسی یا مریضی داخل حیات نبود که برای ویزیتش دیر کرده باشم، رفتم سمت اتاقی که الان برای من بود؛ اصلاً صبح یادم رفته بود روپوش بیمارستانی و استریل شده‌ام رو بپوشم.
رفتم سمت آشپزخونه داخل اتاق، آشپزخونه‌ای که یه یخچال کوچیک کنار ظرف‌شویی بود. رفتم و از بالای ظرف‌شویی یه لیوان برداشتم، یعنی تمیزه؟ شسته شده؟
یه کم نگاهش کردم برق میزد پس تمیزه! با خیال راحت از شیر آب لیوان رو پر از آب کردم و خوردم، همیشه سعی می‌کردم تو چند مرحله آب رو بنوشم چون یه دفعه و بدون نفس گرفتن کاملاً اشتباهه و چه بسا ضرر هم داره.
لیوان رو آب کشیدم و گذاشتم سر جاش که چشمم به اجاق گاز کنار ظرفشویی افتاد، که ظرف‌ها و قاشق و چنگال‌ها و قابلمه‌ها و بقیه چیز‌ها خیلی تمیز و مرتب روی اجاق گاز گذاشته بودن!
خوب چرا داخل کابینت نذاشته بودن الان زحمت این‌ها رو هم باید به دوش بکشم.
یه نگاه سرسری به کل آشپزخونه کردم، تقریلاً کوچیک بود از در که وارد شدم رو به روش یخچال و ظرف‌شویی و گاز بود و رو دیوار بغلی در کابیت‌های زمیمی و هوایی بود که باید ظرف‌ها رو اون‌جا بچینم.
بعد از تموم شدن وقت کاریم انجام میدم فعلاً کلی کار مهم تر از چیدن آشپزخونه دارم، از آشپزخونه اومدم بیرون و سریع رو پوشم رو از جاش درآوردم و از روی لباسم پوشیدم و موهام که رفته بود زیرش رو درآوردم رفتم سمت ورودیه درمان‌گاه.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
رفتم پشت میزم و نشستم رفتم تو فکر، این چه گرفتاری بود که اومد سراغ منه بدبخت؟ به دست‌هام نگاه کردم یه رگه آبی از انگشت اشاره تا مچم کشیده شده بود! روی هر دوتا دستم بود و وقتی دستم رو مشت می‌کردم دقیقاً همون رگه درد می‌گرفت و می‌سوخت!
با شنیدن صدای دختر بچه‌ای سرم رو بلند کردم، یه مادر با بچه‌اش اومده بودن داخل اتاق.
- سلام خانوم دکتر.
- سلام عزیز دل من، خوبی؟
- نه گلوم درد می‌کنه.
- بیا این‌جا بشین ببینم.
اومد رو صندلی رو به روی من نشست، صدای مادرش رو با این‌که ضعیف بود گوش‌هام به مغزم ارسال کردن و باعث شد برگردم سمتش و نگاهش کنم.
- چند روزه گلو درد داره و تب هم کرده.
دستم رو گذاشتم روی پیشونی دختر بچه، آره داغ بود پیرهنش رو دادم بالا و دستم رو روی شکمش هم گذاشتم و گرمای زیادی رو پوستم لمس کرد؛ تبش خیلی بالا بود.
- شربت خوش‌مزه میدم بخوری خوب میشی.
- نه شربت‌ها بدمزه‌اند.
- نه من بهت یه شربت خوش طعم میدم که خیلی خوش‌مزه است ولی باید همه‌اش رو بخوری باشه؟
- اگه خوش‌مزه باشه می‌خورم.
- آفرین دختر خوب، فقط باید دمای بدنش رو با آب خنک بیارید پایین و نذارید بیش‌تر از این بشه شربت هم چهار ساعتی است چون تبش زیادی بالا است و باید سر ساعت بخوره؛ سه روز بخوره اگه خوب نشد دوباره بیایید که باید آمپول بخوره.
- نه آمپول نه.
- پس اگه می‌خوای آمپول نزنم بهت باید شربت رو بخوری حرف مادرت رو هم گوش بدی باشه؟
- باشه.
- قول میدی؟
- اوهوم.
- خوب حالا دهنت رو باز کن ببینم گلوت چرا درد می‌کنه.
دهنش رو باز کرد و با چراغ‌قوه نگاه کردم، یه کم چرک داشت.
- یه قرص هم میدم ولی چون بچه‌ است و نمی‌تونه بخوره داخل آب حل کنید بدید بهش که چرک گلوش رو خوب کنه، هشت ساعته بدید بهش. خوب اگه دختر خوبی باشی زود خوب میشی نیازی به آمپول نیست، حالا برو خونه و داروهات رو بخور.
- چشم.
لبخندی به چشم‌های خوش رنگ به رنگ طلاش زدم.
- چه‌قدر هم دختر زیبایی هستی شما.
- واقعاً؟! ممنون.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- بله واقعاً هم چشم‌هات خیلی خوش رنگه هم موهای طلایی‌ات خیلی خوشگله. خیلی هم شبیه مادرت هستی.
- آره شبیه مادرم هستم ولی مادرم موهاش سیاهه ولی چشم‌هاش هم رنگ چشم‌های منه، شما هم خیلی زیبا هستید مخصوصاً چشم‌هاتون که رنگ دریای اون‌ور جنگله.
با این حرفش یاد اون نورهای آبی افتادم و یاد اون پسر.
- مرسی عزیزم.
به مادرش نکاه کردم که دست‌های تپل دخترش رو گرفته بود و به دختر سفید و تپلش نگاه می‌کرد.
- خوب اگه خوب شدن که هیچ ولی اگه نه بیایید من دوباره معاینه‌اش کنم.
- چشم خانوم دکتر خداحافظ.
- خداحافظ، خداحافظ کوچولو.
- خداحافظ خانومِ خوشگل.
به چهره‌اش که روی لب‌های غنچه‌اش خنده بود لبخند زدم و برای هر دوشون دست تکون دادم.
مادرش دستی روی پوست سفید و خیس از عرقش کشید و بعد دست دخترش رو دوباره گرفت و باهم رفتند.
خیلی دختر بانمک و خوشگلی بود یادم رفت اسمش رو بپرسم اگه دیدمش حتماً می‌پرسم که اسمش چیه؟
گوشیم رو برداشتم دلم برای بابا تنگ شده بود شماره‌اش رو گرفتم و گذاشتم رو اسپیکر، چون باید این دو تا بیماری که برام اومده بود رو می‌نوشتم.
صدای گرمش پیچید تو اتاق:
- سلام دخترم.
- سلام بابای خوشگلم، خوبی؟
- اگه نفس من خوب باشه آره.
- من هم اگه بابای خوبم خوب باشه خوبم.
- من خوبم دختر قشنگم.
- خدا رو شکر، چه خبر بابا جونم؟
- هیچ خبری نیست خبرها پیش توعه دختر بابا.
- این‌جا هم همه چی خوبه خبر خاصی نیست، امروز دو تا بیمار اومد این‌جا یکی پیرزن بود و یکی دختر کوچولو؛ بابا خیلی ناز و خوشگل بود.
- مگه بچگی‌های خودت رو یادت نیست؟ تو که از همه‌ی بچه‌ها خوشگل‌تر و نازتر بودی دختر قشنگم.
- ولی بابا این دختر کوچولو رو ندیدی خیلی بانمک بود بابا اگه دیدمش ازش عکس می‌گیرم برات می‌فرستم ببینی.
- باشه عزیزم، دخترم من باید برم کار دارم با من کاری نداری نفس من؟
- نه قربونت برم برو دلم برات تنگ شده بود که صدات رو شنیدم حل شد.
- دل من هم برای کوچولوم تنگ شده بود، خوب پس فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ بابایی.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین