- Apr
- 5,572
- 6,489
- مدالها
- 12
- سلام صبح شما هم بخیر نه اصلاً اینطور نیست من باید بیدار میشدم و میرفتم مطب، راستی مطب کجاست؟
- بشین صبحونه بخور میبرمت.
رفتم دست و صورتم رو شستم و بعد از خوردن صبحونه لباسهام رو عوض کردم.
اون آقا رو صدا زدم:
- ببخشید میشه من رو ببرید مطب؟
- اره صبر کن آماده بشم.
از خونه خارج شدم و تو حیاط ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم، باید سه ماه اینجا بمونم تا دورهم تموم بشه و برگردم فرانسه.
با صدای اون آقا به طرفش برگشتم:
- بریم.
کیفم رو رو دوشم جا به جا کردم و کفشم رو پوشیدم و دنبالش از خونه خارج شدم، داشتیم به سمت بالای روستا میرفتیم انگاری خیلی دور بود چون بعد پنج دقیقه راه رفتن هنوز نرسیده بودیم و پاهام داشت درد میگرفت.
بالاخره رسیدیم به جایی که یه تابلو بالای در ورودیش زده بود "درمانگاه" رفتیم داخل یه اتاق بزرگ بود و یه اتاق جدا هم کنارش بود، در درمانگاه آبی کمرنگ بود در در وارد شدیم یه راهرو بود که کنار در ورودی مثل بخش پذیرش بود؛ سه تا در هم داخل اون راهرو بود.
از در اولی رفتم داخل، آشپزخونه بود چون گاز و یخچال و میز داشت.
از در دوم رفتم تو؛ سه تا تخت داخلش بود با سه تا پرده کنارشون.
از در سوم رفتم تو؛ یه میز و صندلی با یه کمد و یه آویز لباس داشت.
- خوب اینجا مطب شماست، اون اتاق بیرونی هم اتاق شماست که اونجا باید زندگی کنید.
سر تکون دادم و از اونجا اومدم بیرون و رفتم سمت همون اتاقی که میگفت، یه اتاق نسبتاً بزرگ بود دو تا در داشت که حدس میزدم سرویس بهداشتی باشن، یه تخت تک نفره گوشه بالای اتاق با یه کمد و آیینه کنارش؛ اتاق خوبی بود و همه جاش تمیز بود.
اون آقا تو حیاط ایستاده بود نگاهش کردم:
- ببخشید میشه چمدون من رو از خونتون بیارید؟
- باشه میرم بیارم.
- ممنون.
دوباره رفتم داخل درمانگاه، همه چیزش تمیزه و مرتب، باور نمیکردم اینقدر تمیز و مرتب باشه! رفتم سمت اون کمدی که داخل اتاق دکتر بود.
درش رو باز کردم داخلش سرنگ و سوزن، بانداژ و… همه چی بود، چه مجهز! خوبه که همه چی داره چون حوصله سفارش دادن رو نداشتم.
با صدای اون آقا برگشتم سمت:
- خانوم بفرمایید این هم چمدونتون.
- ممنون، فقط ساعت کاری این مطب از چند تا چنده؟!
- فکر کنم از ساعت هفت و نیم صبح تا شیش بعد از ظهر.
- باشه ممنون.
رفتم سنت چمدون و دستهاش رو تو دستم و رفتم سمت اون اتاقم، لباسهام رو داخل کمد تو اتاق چیدم و کفشهایی که با خودم آوردم رو هم گذاشتم تو طبقه اول کمد. گوشیم رو زدم شارژ و رو تخت دراز کشیدم، ساعت رو نگاه کردم هفت و بیست دقیقه بود. خوب ده دقیقه تا شروع امروز زمان دارم بهتره موهام رو شونه کنم و یه آرایش هم بکنم.
وسایل شخصیم رو هم داخل یکی از طبقههای کمد گذاشته بودم، شونهام رو برداشتم و جلوی اون آیینهی کوچیکی که کنار کمد بود موهام رو شونه کردم و دم اسبی بالا بستم. کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و نشستم رو تخت، جلوی آیینه وایسم پاهام درد میگیره با آیینه جیبی خودم رو آرایش کردم؛ طبق معمول بدون کرم یه خط چشم کوتاه مشکی و سفید کشیدم با یه رژ کرمی و ریمل؛ خوب عالی شدم خودم میدونم. به چشمهای آبیم که الان خیلی زیبا کنار اون خط چشم خود نمایی میکرد نگاه کردم. چهقدر چشمهای بابا خوشگل بود و برای همین چشمهای من هم خوشگل شد.
- بشین صبحونه بخور میبرمت.
رفتم دست و صورتم رو شستم و بعد از خوردن صبحونه لباسهام رو عوض کردم.
اون آقا رو صدا زدم:
- ببخشید میشه من رو ببرید مطب؟
- اره صبر کن آماده بشم.
از خونه خارج شدم و تو حیاط ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم، باید سه ماه اینجا بمونم تا دورهم تموم بشه و برگردم فرانسه.
با صدای اون آقا به طرفش برگشتم:
- بریم.
کیفم رو رو دوشم جا به جا کردم و کفشم رو پوشیدم و دنبالش از خونه خارج شدم، داشتیم به سمت بالای روستا میرفتیم انگاری خیلی دور بود چون بعد پنج دقیقه راه رفتن هنوز نرسیده بودیم و پاهام داشت درد میگرفت.
بالاخره رسیدیم به جایی که یه تابلو بالای در ورودیش زده بود "درمانگاه" رفتیم داخل یه اتاق بزرگ بود و یه اتاق جدا هم کنارش بود، در درمانگاه آبی کمرنگ بود در در وارد شدیم یه راهرو بود که کنار در ورودی مثل بخش پذیرش بود؛ سه تا در هم داخل اون راهرو بود.
از در اولی رفتم داخل، آشپزخونه بود چون گاز و یخچال و میز داشت.
از در دوم رفتم تو؛ سه تا تخت داخلش بود با سه تا پرده کنارشون.
از در سوم رفتم تو؛ یه میز و صندلی با یه کمد و یه آویز لباس داشت.
- خوب اینجا مطب شماست، اون اتاق بیرونی هم اتاق شماست که اونجا باید زندگی کنید.
سر تکون دادم و از اونجا اومدم بیرون و رفتم سمت همون اتاقی که میگفت، یه اتاق نسبتاً بزرگ بود دو تا در داشت که حدس میزدم سرویس بهداشتی باشن، یه تخت تک نفره گوشه بالای اتاق با یه کمد و آیینه کنارش؛ اتاق خوبی بود و همه جاش تمیز بود.
اون آقا تو حیاط ایستاده بود نگاهش کردم:
- ببخشید میشه چمدون من رو از خونتون بیارید؟
- باشه میرم بیارم.
- ممنون.
دوباره رفتم داخل درمانگاه، همه چیزش تمیزه و مرتب، باور نمیکردم اینقدر تمیز و مرتب باشه! رفتم سمت اون کمدی که داخل اتاق دکتر بود.
درش رو باز کردم داخلش سرنگ و سوزن، بانداژ و… همه چی بود، چه مجهز! خوبه که همه چی داره چون حوصله سفارش دادن رو نداشتم.
با صدای اون آقا برگشتم سمت:
- خانوم بفرمایید این هم چمدونتون.
- ممنون، فقط ساعت کاری این مطب از چند تا چنده؟!
- فکر کنم از ساعت هفت و نیم صبح تا شیش بعد از ظهر.
- باشه ممنون.
رفتم سنت چمدون و دستهاش رو تو دستم و رفتم سمت اون اتاقم، لباسهام رو داخل کمد تو اتاق چیدم و کفشهایی که با خودم آوردم رو هم گذاشتم تو طبقه اول کمد. گوشیم رو زدم شارژ و رو تخت دراز کشیدم، ساعت رو نگاه کردم هفت و بیست دقیقه بود. خوب ده دقیقه تا شروع امروز زمان دارم بهتره موهام رو شونه کنم و یه آرایش هم بکنم.
وسایل شخصیم رو هم داخل یکی از طبقههای کمد گذاشته بودم، شونهام رو برداشتم و جلوی اون آیینهی کوچیکی که کنار کمد بود موهام رو شونه کردم و دم اسبی بالا بستم. کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و نشستم رو تخت، جلوی آیینه وایسم پاهام درد میگیره با آیینه جیبی خودم رو آرایش کردم؛ طبق معمول بدون کرم یه خط چشم کوتاه مشکی و سفید کشیدم با یه رژ کرمی و ریمل؛ خوب عالی شدم خودم میدونم. به چشمهای آبیم که الان خیلی زیبا کنار اون خط چشم خود نمایی میکرد نگاه کردم. چهقدر چشمهای بابا خوشگل بود و برای همین چشمهای من هم خوشگل شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: