جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پسر مغرور، دختر مغرورتر] اثر «حدیث کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Smile با نام [پسر مغرور، دختر مغرورتر] اثر «حدیث کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,264 بازدید, 31 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پسر مغرور، دختر مغرورتر] اثر «حدیث کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Smile
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
نام رمان: پسر مغرور دختر مغرور تر
نام نویسنده: حدیث قدرشناس
ژانر: عاشقانه،طنز
عضو گپ نظارت: (S.O.W (8
خلاصه ای از رمان:
بسم رب العشق
مدت زیادی گذشته بود که خبری ازش نبود. کلافه رو به همه گفتم
باید دنبالش بگردیم.
دیگه وقت تلف کردن جایز نبود!
هر کدوم طرفی رفتیم.
قدم هام رو نامطمئن بر می‌داشتم و به اطراف نگاه میکردم.
تا چشم کار می‌کرد سر سبزی بود.
به دنبال اثری برای امیدواری یا شاید نا‌‌‌‌‌امیدی اطراف رو زیر نظر گرفته بودم!
از گوشه چشمم بین چمن ها نوری نظرم رو جلب کردم.
ناباور سمت نور قدم برداشتم.
لحظه به لحظه اون جسم برام واضح تر میشد.
چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم.
دیگه توانی برام نمونده بود با زانو روی زمین فرود اومدم. قرار نبود قصه عشق اینجوری باشه!

Negar_۲۰۲۲۰۸۲۰_۲۱۴۹۵۲.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
مقدمه:
گذشته ای پر از ابهام!
زمانی که عشق و نفرت در جدال هستند!
لبخند هایی پررنگ و دل هایی پر از رمز و راز.
افرادی از جنس غرور و تکبر که آغشته به مهربانی و صمیمیت هستند!
شیطنت هایی از جنس عاشقی.
به راستی عشق زیبایی بخش همه ارتباط هاست!
***

همه‌ی اتفاقاتی که توی زندگی من می‌افته به گذشتم بر می‌گرده. گذشته‌ای که پدر و مادرم رقم زدن. گذشته‌ای که حالا گریبانه زندگیم رو گرفته. من این زندگی رو انتخاب نکردم. من این گذشته رو نخواستم. من بدون این‌که خودم بدونم بازیچه یه عشقه قدیمی شدم. عشقی که آیندم رو رقم زد.
اینده‌ای که باها‌ش کنار اومدم. من از این اینده راضیم چون تو کنارمی.

***
(مهدیس)
اینهمه گل اینجا چیکار داره خدایا؟
چرا اونطرف گله اینطرف اینجوری؟
باورم نمیشه!
دستی به گل ها میکشم و لبخند میزنم!
قشنگن. کلی گل رز سفید.
گل های شاداب.
به کویر اونطرف نگاهی انداختم و متعجب لب زدم: چرا اونجا خشک شده؟
سرم رو برگردوندم و با دیدن گل رز قرمزی لبخندی روی لب هام شکل گرفت.
اون گل به طرز عجیبی زیبا بود!
با فکری که از ذهنم گذشت. دستم رو سمت گل دراز کردم.
همونطور که دستم رو سمت گل دراز کرده بودم ناگهان صدای مهیبی کل فضای اونجا رو گرفت و باعث شد شونه هام بپره!
لعنتی. چی بود؟
به اطراف نگاه کردم.
رد قطره های قرمز روی گل های سرخ خودشون رو به نمایش گذاشته بودن!
دستم رو سمت اولین قطره نزدیک دراز کردم و بهش دست زدم. دستم که بهش آغشته شد سمت بینیم بردم و بو کشیدم!
بوی خون بود.
اما خون کی؟
یهو صدام رو بردم بالا و جیغ زدم
- هوی! کدوم دیوونه ای میخواسته رگشو بزنه؟ آخه نفله مگه نشنیدی یه بزرگی میگه خودکشی خز شده جرعت داری زندگی کن؟
دوباره مثل دیوونه ها داد زدم
- هوی؟! صدام میاد؟ الو! الو؟ الو خدا؟!
منم یه بخنده خدا! خیلی وقته پشته خطم ولی خطا قطن.
*
بازم صدای نکره گوشیم بلند شد! آهنگ سمی که از حمید صفت گذاشته بودم وسط خوابم پریده بود و طبق معمول عاملی وجود داشت که باعث بشه خوابم سمی و باحال بشه! در عین بد بودن و ترسناک بودن. باحال میشن. سرم رو به‌زور از روی بالشتم بلند کردم. با چشم‌های نیمه بازم گوشیم رو برداشتم. انگشتم رو بردم سمت دکمه توقف موقت که یادم اومد کلاس دارم. ساعت هفته و من هفت و نیم کلاس دارم. با بدنی به شدت جنازه بلند شدم. خودم رو انداختم تو دستشویی. بعد از انجام کارهای مورد نیاز اومدم بیرون یه نفس آسوده کشیدم. والا!کلی انرژی سوزوندم. رفتم سمت میز توالتم که گرخیدم این کیه من کیم؟ موهام رو! با شونم به‌زور گره‌ها رو باز کردم و به ساعت خیره شدم.
دیدم به‌به! عقربه بزرگه با سرخوشی روی عدد سه داره بهم پوزخند می‌زنه.
(خود درگیره)
سریع مانتو طوسیم رو برداشتم و با شلوار مشکی لوله‌ای ست کردم. شالمم طوسی برداشتم و زدم بیرون از اتاق با دو از پله‌ها رفتم پایین و دره سالن و باز کردم پریدم بیرون و پیش به سوی ماشین جیگرم.
سوارش شدم و با ریموت در و زدم و رفتم سمت دانشگاه. خب بذارین خودم رو معرفی کنم من مهدیس راد نوزده ساله. همین دیگه، بسه. رسیدم دانشگاه بلاخره. پیاده شدم و با دو رفتم داخل ساعت و نگاه کردم هفت و 25 واقعاً خداروشکر می‌کنم خونم نزدیکه. سردرگم دنبال کلاس 119 می‌گشتم که یه دست اومد روی شونم
دختره: سلام
- سلام
دختره: شما کلاستون چنده؟
- 119
دختره : وای هم کلاسی هستیم می‌دونی کلاسمون کجاس؟
با خنده گفتم: موندم کجاس
دختره: من می‌دونم بیا بریم.
بدون این‌که بذاره حرفی بزنم دستم رو کشید و با دو برد سمت پله‌ها و بعدم طبقه بالا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
همین‌جور که دستم رو می‌کشید گفت:
- من اوا تو چی؟
- منم مهدیسم.
خندید و گفت:
- خوشم مهدیس.
همون خوشبختم خودمونه. گفتم:
- الکی خوشی.
که بلند خندید. از جلوی دره کلاس‌ها رد می‌شدیم و شماره‌ها رو نگاه می‌کردیم.
اوا: هجده و نوزده بفرما برو دعام کن.
- اورست فتح کردی باوا.
منظورش همون بابا. یکم نگاه‌م کرد بعد گفت:
- خفه بیا بریم.
سریع درو باز کرد که یه دفعه یه صدای اخ اومد و در وایساد. یه نفر رو کشتیم فکر کنم. اوا که معلوم بود شلوار دومشم خیس کرده زل زده بود به در. نگاهم رو ازش گرفتم به در نگاه کردم. دیدم دوتا پسر که یکیشون قرمز شده بود صورتش و داشت برزخی نگامون می‌کرد، جلو‌ی‌ در وایسادن.
پسره: کی میگه این‌جوری در رو هول بدین؟
چی گفت این؟! امپر چسبوندم طبق معمول.
- کی به شما گفته پشت در وایسی؟ چرا سرجات ننشستی؟ هوم؟
کبود شد با حرفام. بعد از حرف‌هام دست اوا که شبیه مجسمه وایساده بود و گرفتم و کشیدم داخل کلاس. رفتیم اخرای کلاس کنار دو تا دختر دیگه نشستیم که اوا یه جیغ خفه کشید و چرخید سمتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
- وای شستیش ایول دختر.
- مخلصم به مولا.
به اون دوتا دختره نگاه کردم و گفتم:
- سلام خوبید؟
دوتاشون گفتن:
- سلام مرسی تو خوبی؟
گفتم مرسی و بعد دستم رو گرفتم سمت اوا و گفتم:
- این اوا و من مهدیس.
اولی گفت:
- هانیه، خوشبختم.
دومیم بعد از هانیه گفت:
- مینا، خوشبختم.
نیشم و باز کردم گفتم:
- چه قشنگ!
هر چهارتامون خندیدیم. یکم نگاهشون کردم و گفتم:
- میاین اکیپ شیم؟ موافقین؟
هم‌زمان انگار منتظر بودن گفتن اره. خندیدم وگفتم:
- او مای پشم!
که نگاه‌م افتاد رو در کلاس. چهار تا پسر وایساده بودن و می‌خندیدن. دیدم اون پسر بیشعوره هم هست. معلوم بود اون‌ها هم اکیپن. به ساعتم نگاه کردم دیدم هفت و چهل دو رو نشون میده. چرا استاده نیومد...؟ احتمالا یادش رفته. رو کردم به اون سه تا و گفتم:
- چرا این استاده نیومد؟ حوصلمون پوکید!
زدن زیر خنده بیشعورا.
- رو آب بخندین.
با این حرفم پوکر فیس نگام کردن و چیزی نگفتن. حوصلم دیگه اخراش بود که بلند شدم یکم هنرنمایی کنم. چی فکر کردین؟ منم این‌کارم. وقتی رفتم نزدیک تخته همه یه جوری نگاه‌م می‌کردن. یکی نیست بگه از خداتونم باشه من استاد باشم. والا! (اعتماد به اسمان خراش.) رفتم پای تخته، گچ رو برداشتم و سعی کردم خیلی قشنگ کلاس رو بکشم. حدودا بعد یه ربع کامل شد. برگشتم دیدم همه با فَکه روی ماسه‌ها دارن نگاه می‌کنن.
- چیه؟ پیکاسو دوم ندیدین؟
زدن زیر خنده. نگاه‌م خورد به اون یارو پروعه فقط اون نمی‌خندید. خب! به کتفم به کتف به کتفت به کتفمان. اصلاً به من میگن بچه درسخون. والا! با متلک هم‌خانواده می‌سازم. با صدای قدم‌های سنگینی که نزدیک میشد گفتم شاید استاده و مثله تیر رفتم سرجام و عاقل و معقول نشستم. منتظر به در نگاه می‌کردیم همه که
یه پسر جوون و خوشتیپ وارد گردید. ساچ واو! باخودم گفتم:
- الهی مادرت برات بمیره چه‌قدر جیگری تو
همه به احترام وایسادیم که هنر کرد گفت:
- بشینین.
یه سلام جمعی کرد که جمعی سلام دادیم.
انگار تازه نقاشیم رو روی تخته دیده بود که گفت این رو کی کشیده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
همون یارو پروعه گفت:
- این دختره.
و به من که دوتا ردیف بالاتر بودم اشاره کرد. البته یابو بدون این‌که برگرده گفت. استاد نفهمید کدوم رو میگه از بین ما چهارتا که دستم رو بردم بالا و گفتم:
- من.
- شما خانمه؟
- راد.
- بعد کلاس بمونید کار دارم باهاتون.
- بله.
وا؟ یعنی می‌خواد تذکر بده بهم؟ نقاشیم که قشنگه.
(چهار تا چشم و ابرو کشیده میگه قشنگه)
- ارسام فرح بخش هستم استادتون. امیدوارم ترم خوبی رو بگذرونیم. خب بریم سراغ اسامی. سهراب برسام. آلاله بهرام. رها پرورش.
همشون نوبت به نوبت دستشون رو می‌اوردن بالا.
- سامیار تهرانی.
جنابه بیشعور با تمام غرور دستش رو برد بالا. نه اینه؟! یا حضرت پشم!
- مهدیس راد.
دستم رو بردم بالا و گفتم حاضر که کل کلاس برگشتن سمتم. وا خب چیه؟
- خوشبختم.
همه زدن زیر خنده. رو اب بخندین!
- خب امروز رو به اشنایی گذروندیم ولی جلسه بعد مطمئناً درس میدم و از درسی که دادم یه امتحان کوچیک هم می‌گیرم.
به ساعتم نگاه کردم نه بود. چه زود گذشت.
- خب خدانگهدار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
اومدم عین جت برم از در بیرون که... .
- خانمه راد، کجا؟
- اِ! ببخشید یادم رفت.
زد زیر خنده. خو چیه؟ رفتم نزدیکش.
- شما طراحی حرفه‌ای کار می‌کنید؟
- بله.
- خوبه امیدوارم بتونم جایی از هنرتون استفاده کنم.
- با افتخار. (چه با وقار. اصلاً اوف)
- خب، موفق باشید. می‌‌تونید برید.
- خدابث. (همون خداحافظ خودمون)
معلوم بود خندش گرفته ولی بروز نمیده. رفتم بیرون دیدم سه تا پوکر جلوم وایسادن. رفتم جلو دستم رو مشت کردم زدم به مشتای همشون و گفتم:
- شماره‌های هم‌ دیگه رو داشته باشیم؟
سر تکون دادن. زبون ندارن دیگه چه کنیم! شماره دادم و گرفتم. رفتیم سمت کافه و من قهوه اون‌هام هر کدوم یه چیزی سفارش دادن. داشتم قهوه‌م رو می‌خوردم که نگام افتاد به اون یارو. چی بود اسمش؟ سامیار! آره خودشه.
فقط چرا داره من رو نگاه می‌کنه؟ چرا احساس می‌کنم می‌شناسه من رو؟
دیدم نگاهش رو با یه پوزخند گرفت.
وا؟ اینم سادیسم داره ها نوشیدنی‌هامون رو که خوردیم رفتیم سر کلاس بعدی.
زنه ی دیوونه هرچی میرسه میگه!
با شکافتیدن این اتم مقدار زیادی اتم به دیار باقی شتافتیدن و با شتافتیدن اتم ها به دیار باقی مقدار زیادی انسان مرحوم مغفور یا مرحومه ی مغفور می‌گردند!
ای بمیری از اتم ها برامون نگی زنیکه!
یعنی چی اینا؟ اصلا چه ربطی به درست داره؟ تو پیر شدی! برو سر خونه زندگیت. البته از حق نگذریم یکم زیادی پر حرفه فقط. که همینم باعث میشه رشته کلام از دستش در بره و گرنه حالت عادی اوکیه و سنش بالا نیست انچنان حدودا چهل و خورده ای داره!
توی افکارم غرق بودم که دوباره شروع کرد.
- و با فراموشی ما اتفاقات زیاد در زندگی اطرافیان رخ می‌دهد و باعث می‌شود زندگی بدی برای ما بوجود بیایید.
آخه احمق! یعنی چی؟ دیوونه؟ خلی؟ عاشقی؟
سرم و روی دسته میز گذاشتم و بی میل به طول دادن ها و کش دادن های حرف هاش دقت کردم.
هنوزم داشت مضخرف میگفت!
بی توجه بهش به کلاس نگاه کردم. عجب کلاسی بود ها! صندلیای شیک و باکلاس! خیلی بروز و امروزی بود دکور دانشگاه!
***
از کلاس این یکی دیوونه هم خلاص شدیم و با بچه ها رفتیم سمت پارکینگ
هنذفری رو گذاشتم توی گوشم و آهنگ سمی رو پلی کردم.
سیا دخت هاجرو خودمه تو گل میپلکونوم محض رضای دخترو خودمه تو گل میپلکونوم.
سیا دخت هاجرو خودمه تو گل میپلکونوم.
محض رضای دخترو خودمه تو گل میپلکونوم.
لع تیتو لیته لیتو، لع تیتو لیته لیتو، لع تیتو لیته.
با شروع شدن آهنگ خودمم شروع کردم خوندن و کیفم رو توی دستم گرفتم. کیف توی دستم رو به هوا می‌فرستادم و میخوندم به لیته و لع تیتو گفتنش که رسید با ریتم شروع کردم ریز رقصیدن و قر دادن که صدای خنده دخترا کل فضای پارکینگ و پر کرد.
چشم غره ای بهشون رفتم و گفتم
- رو آب بخندین بی‌شعورا! از خداتونم باشه!
رسیدم کنار ماشینم.
نفس عمیقی کشیدم و به صندوق ماشین تکیه دادم.
شبیه مادر بزرگا شروع به نق زدن کردم و گفتم
- هی ننه! از کَت و کول افتادم! شما جِوونا چه گوهایی میخورین! چه جوری وسط پیسِت رقصونه هی میرقصین؟
از نق نق هام خودمم چندشم شد و صورتمو جمع کردم و گفتم
- اَی چقد چندشم من!
همشون تایید کردن و بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن بلاخره سوار ماشین هامون شدیم و پیش به سوی خونه.
نیم ساعتی طول کشید تا برسم به خونه.
به محض ورودم به خونه کیفم رو روی مبل پرت کردم و داد زدم
- بازم شراره! اومده خونه! بیایین بغلم کنین.
رفتم سمت آشپزخونه و بازم جیغ کشیدم
- شده بخوای جیغ بزنی نتونی صدات نزاره.
در بطری رو باز کردم و با فکر به نق نق های مامان موقع خوردن آب از سر بطری. تا ته بطری رو بردم بالا و حالا نخور کی بخور!
بعد از تموم شدن نصف آب بطری. کوبیدمش روی میز و همونطور که قر میدادم واسه خودم. رفتم سمت اتاقم.
در اتاق و باز کردم که با صحنه خیلی خفنی مواجه شدم!
پوست های چیپس و پفک و تخمه همه وسط اتاق. لباس هام هر کدوم با جالباسیشون به یه جا وصل و همه میز آرایشی بهم ریخته و اینه میز آرایش با رژم پر از نوشته!
هرکی نفهمه فکر میکنه دزد زده به اتاقم والا!
البته اگه مضخرفاتمو روی اینه بخونن می‌فهمن موضوع چیز خاصی نیست.
با خونسردی فراوان. سمت تختم رفتم و بعد از تعوض لباس خودم رو روش پرت کردم. روی تخت که جا گیر شدم باز شروع کردم به نق زدن
- وای! چقد گرمی تو! یکم سرد باش آدم خُنُک شه!
بعد دوباره برگشتم یکی زدم تو گوش خودم و گفتم
- گمشو مردم از سرد بودن این و اون در عذابن تو زر میزنی سرد باش!
بعد از حرفم وجدانم فعال شد و فحش غلیظی نثارم کرد.
دیگه فهمیدم باید گمشم بخوابم.
سرم رو روی بالشت فشار دادم و نمیدونم چقدر گذشته بود که خوابم برد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
(سامیار)
چرا چهرش این‌قدر آشنا بود؟
احساس می‌کردم اون چهره معصوم رو جایی دیدم ولی کجا؟ یاد جوابی که بهم داد می‌افتم خندم می‌گیره. تا حالا یه دختر ضایعم نکرده بود. چه‌قدر اون سه تا بهم خندیدن. اون رادمان براشون گفت ترکیدن نفهما! وقتی استاد گفت بمون یه لحظه می‌خواستم فکش رو بیارم پایین. (برای ثانیه ای) اخرشم که ولش کرد گذاشت از کلاس بیاد بیرون کنجکاو بودم ببینم چی گفته بهش مردیکه.
- سامیار، سامی، سام، هویی!
- ها؟ جانم ساحل؟
- کجایی سه ساعته؟
- همین‌جام، چیشده؟
- وکیل خانوادگیمون سپهری! زنگ زد گفت ساعت پنج میاد دیدنت درباره وصیته بابا.
- اوکی.
- بیا بریم ناهار داداشی این‌قدرم نرو تو فکر.
- باشه.
دید بلند نشدم دستم رو کشید برد پایین. نشستیم پشت میز و خدمتکارا هم مثله همیشه تو اشپزخونه مشغول بودن.
***
(چند ساعت بعد)
- اقا. جناب سپهری اومدن.
- برو الان میام.
با قدمای محکم رفتم پایین.
- سلام اقای سپهری.
به احترام بلند شد و گفت:
‌- سلام اقای تهرانی خوبید؟
- خوبم بفرمایید بشینید.
- ممنون.
- خب موضوع چیه؟ پیدا شد؟
- موضوع اینه که اون دختر تهرانه بغل دستمون بوده و نمی‌دونستیم.
- یعنی چی اقای سپهری؟ یعنی پیداش کردین الان؟
- پیدا نشده هنوز ولی اخبار خوبی ازش بهم رسیده.
- خب! چه اخباری؟
- همین, که تهرانه و تو منطقه‌های بالا شهر زندگی می‌کنه. اینم بگم ماشینش رو چند جا دیدیم یه پورش سفید داره که خیلی ضایس چیز مهم‌تر این‌که داره برای پزشکی می‌خونه ایشون هم.
- واقعا! یعنی ممکنه توی دانشگاه من باشه؟
- غیر ممکن هم نیست. به هر حال اومدم بهتون بگم. حدودا تا پانزده روزه دیگه پیداش می‌کنیم.
- خوبه.
- فکر نمی‌کنید بهتر باشه به خواهرتون موضوع و بگید؟
- دارم روش فکر می‌کنم احتمالا بزودی میگم. شایدم همین امروز گفتم.
- خوبه. با اجازتون من باید برم اماده شم برای فردا که جلسه دفاعی دارم.
- ممنون بابت خبرهای خوبتون موفق باشید.
- لطف دارین.
بلند شد وایساد که منم به احترامش وایسادم و باهاش دست دادم بعدم رفت. حالا موندم چه‌جوری به ساحل بگم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
رفتم سمت اتاقش و در زدم.
- بیا تو.
- های مشنگ!
- شطوری فشنگ؟
- شتر عمته.
- عمه ندارم!
- خب خفه.
- وا.
- ببین ساحل یادته وصیت نامه بابا رو نذاشتم بخونی؟
- اَه اره.
خندیدم و ادامه دادم.
- الان خودم برات میگم.
- واقعا؟ خب بگو؟
- مهدیس رو یادته؟ همون دختره که بابا ازش خیلی تعریف می‌کرد؟
- وای اره اخرشم نتونستیم ببینیمش سامیار! یادش بخیر بهش بعضی وقتا می‌گفتم مِهی.
- بابا وصیت کرده دنبالش بگردیم و بیاریمش پیشه خودمون.
- چی؟ واقعاً میگی؟ یعنی بلاخره از نزدیک می‌بینیمش؟
- اره الانم سپهری دنبال اونه.
- باورم نمیشه!
- باورت بشه خل چل خانوم.
- ببینم سامیار کل وصیته بابا همین بود؟
- همین که نه بقیش رو سر فرصت میگم.
- سامیار!
- حرفشم نزن ساحلی!
با دو از اتاقش زدم بیرون تا دمپایی ابریش رو نزنه بهم. رفتم توی اتاقم.
باورشم برام سخته که قراره نفرت انگیزترین ادم زندگیم رو ببینم! با افکار درهمی خوابیدم تا شاید حالم بهتر شه.
***
(ساحل)
خیلی خوش‌حالم که بلاخره می‌تونم ببینمش. وقتی بابام عکسش رو بهمون نشون می‌داد و ازش تعریف می‌کرد بر خلاف سامیار که بعضی وقت‌ها با نفرت و بعضی وقت‌ها با ناراحتی نگاهش می‌کرد، من همیشه با ذوق نگاهش می‌کردم تا جایی که توی مدرسه به بچه‌ها می‌گفتم من یه دوست دارم خیلی ناز و مهربونه و همه اون‌ها هم بهش غبطه می‌خوردن! ولی هیچ‌وقت نفهمیدم چرا بابا این‌قدر دوسش داشت؟ چرا بهش بیش‌تر از ما توجه می‌کرد؟ وقتی پونزده سالش بود خانوادش مردن! رفتیم بهشت زهرا دیدیمش ولی از دور و با لباسای خاکی و سیاه. وقتی که گریه می‌کرد. بابا هم با اون گریه می‌کرد. بازم نفهمیدم چرا؟
ولی اون روز اولین بار بود دیدم سامیار داره با مهربونی بهش نگاه می‌کنه و اشک می‌ریزه. اشک نریختم. یعنی نتونستم! تو شوک بودم و نمی‌تونستم اون‌جوری ببینمش. بعده اون ماجرا
بابام بیش‌تر بهش توجه کرد و سامیار متنفرتر شد!
دختر خیلی خوبی بود! از چهره معصومی که داشت میشد راحت فهمید چقدر آدم خوبیه!
با تعریف هایی بابام ازش می‌کرد، این رو مطمئن بودم دختر خیلی خیلی خوبیه!
همیشه باعث می‌شد با فکر کردن بهش لبخند بیاد روی لبم.
هر زمان به سختی ها و درد هایی که کشیده فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که اون واقعا دختر مظلومیه!
یهویی نابود شه زندگیت یهویی تنها شی. کلی اتفاق اونقدر سریع برات بیفته!
ولی بازم قوی بمونی و نشکنی و ادامه بدی خیلیه!
شاید اگه من بودم بلایی سر خودم می‌آوردم.
ولی اون نه! ادامه داد و زندگی کرد. زندگی هر چقدر هم بهش سخت گرفت باز نترسید و موند و ادامه داد!
این یعنی شجاعت. فکر می‌کنم باید خیلی چیز ها ازش یاد بگیرم. اون واقعا منحصر به فرده!

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
(مهدیس)
- اوا بیا پایین بریم سراغ اون‌ها.
- اومدم اومدم.
بعد پنج دقیقه اومد سوار شد.
- بریم.
- خوب شد گفتی.
پوکر فیس نگام کرد و چیزی نگفت. رفتیم اون دوتا رو هم از دم خونه‌هاشون برداشتیم.
هانیه: میگم مهدیس کجا می‌ریم؟
- قبرستان انشالله.
مینا: زر نزن بنال ببینیم قراره چه بلایی سرمون بیاری.
- نمی‌خوام بگم.
پوکر فیس نگام کرد و چیزی نگفت.
- حالا از خل چل بازی بگذریم دارم میرم شهربازی.
یه دفعه صدای سه تا جیغ هم‌زمان باعث شد پرده گوشم بگرخه!
- چتونه ندید بدیدا؟!
مینا: وای نمی‌دونی چه‌قدر دلم می‌خواست برم شهربازی شما چی بچه‌ها؟
اون دوتام هم‌زمان گفتن آره ما هم همین‌جور.
- خوبه. البته اگه زنده برسید.
بعد از حرفم با یه تیکاف که جیغ لاستیکا در اومد با سرعت از بین ماشین‌ها لایی کشیدم. هر سه تاشون جیغ کشیدن و به التماس افتادن خیخی (خنده خبیثانه) با همون سرعت مرگ آور روندم تا جلوی شهربازی. جلوی شهربازی سرعتم رو کم کردم و پیچیدم توی پارکینگ که تازه یکم اروم شدن خیخی(و باز هم خنده خبیثانه)
ماشین رو پارک کردم و پریدیم پایین که دیدم او مای پشم! برزخی دارن نگام می‌کنن! شروع کردم به دویدن که اون‌ها هم پشتم شروع به دویدن کردن. حالا مگه ول می‌کردن؟!
هانیه: که معلوم نیس زنده برسیم اره؟ وایسا پلشت!
سرم رو برگردوندم زبونم رو تا اخر براش اوردم بیرون که صورتش رو جمع کرد.
همین‌جور سرم عقب بود که به یه چیزی خوردم! اونم پرو پرو دستاش رو حلقه کرده بود دورم. شوک زده گفتم:
- ولم کن چیزه!
که لطف کرد و ولم کرد (چیزه؟ خدایا؟)
سرم رو اوردم بالا که دیدم نه! این که سامیار تهرانیه! یا خدا! معلوم بود از خنده داره می‌ترکه.
گفت: حواست رو جمع کن خانم کوچولو.
پرو گفتم: مگه کوری نمی‌بینی حواسم نیست چرا جا خالی نمیدی؟
- به من چه؟ تو حواست نبود من چرا تغییر جهت بدم؟
- پس اعتراضم نکن جناب تنبل!
این رو گفتم و از کنار خودش و اکیپشون که فکشون باز بود رد شدم.
دیدم دخترا نیومدن که برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم. مثل مجسمه وایساده بودن. دستم رو تکون دادم تو هوا و گفتم:
- بیایین دیگه.
به خودشون اومدن و سریع از کنارشون رد شدن و اومدن کنار من.
اوا: ساچ واو! شستیش. ولی خدایی چه خوب جوابش رو میدی‌ ها! از آرتین شنیدم تا حالا هیچ دختری نشده روش رو کم کنه
- آرتین؟
- خاک! داداشم و میگم!
- پشمام! مگه داداش داری تو هم؟!
- اوهوم. اون‌ روز جای کلاس رو از اون پرسیدم.
هانیه: داداشت تو دانشگاهمونه؟
- بود! الان رفته پاریس درس می‌خونه.
- عجب. مگه ایران چشه؟
- چش نیست گوشه.
- زهرمار!
بعد از بیرون اومدن و رسیدن به محوطه شهر بازی هممون یه جیغ خفیف کشیدیم و رفتیم سراغ قسمت بلیط.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین