- Jun
- 1,742
- 2,544
- مدالها
- 2
(سامیار)
خوابم نمیبرد و ساعت سه نصفه شب بود.
توی افکارم غرق بودم هم صدای هق هق گریه ای رو شنیدم!
این موقع شب گریه؟
یکم به اطرافم نگاه کردم و فکر کردم شاید خیالاتی شدم!
ولی نه! واقعا صدای گریه میومد.
شوکه شده آروم از جام بلند شدم و با قدم های آروم رفتم سمت در اتاقم و در رو خیلی آروم باز کردم.
در باصدای قیژ ریزی باز شد.
از بستنش صرف نظر کردم و سمت صدا رفتم.
هرچی بیشتر به صدا نزدیک میشدم تعجبم بیشتر میشد!
جلوی در اتاق مهدیس رسیدم. صدا از اتاق مهدیس میومد.
متعجب به در خیره شدم و بعد از یه تصمیم آنی در و اروم باز کردم که صدای گریه قطع شد و چهره متعجب مهدیس رو جلوی خودم دیدم.
آروم سمتش قدم برداشتم و پچ زدم
- حالت خوبه؟ چیشدی مهدیس؟
هول کرده سریع اشک هاش رو پاک کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد.
پایین پاش روی زمین زانو زدم بهش خیره شدم.
قاطع و جدی پرسیدم.
- چیشده؟ برای چی گریه میکنی؟
مات نگاهم کرد. حس میکردم منو نمیبینه. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم
- کجایی دختر؟! منو ببین! خوبی؟
سرش رو بالا و پایین کرد.
عصبی شدم از اینهمه سرتق بودنش. چرا نمیگفت چیشده؟
- مهدیس! صدای هق هق کردنات کل خونه رو گرفته بود. بگو چیشده؟! الکی الکی به این حال نیفتادی.
از روی تخت پایین اومد و رو به روم نشست.
شروع کرد حرف زدن.
- من دلم واسه خانوادم.
مکث کوتاهی کرد و اشک توی چشم هاش جمع شد.
مظلوم با صدایی که میلرزید لب زد
- تنگ شده!
با تموم شدن حرفش حس کردم قلبم نمیزنه!
حس گناه، حس عذاب وجدان، حس دلسوزی. در یک لحظه حس کردم تموم حس های دنیا درونم فوران کردن.
آروم تر از قبل با صدایی که بیشتر میلرزید گفت
- من دلم برای اینکه کنارشون باشم تنگ شده! میخوام بغلشون کنم. میخوام کنارم باشم! داداشم، میخوام بازم با داداشم مهرداد بشینم ماه رو ببینم!
بعد از گفتن این حرف ها هق هق هاش اوج گرفت.
ناخودآگاه نزدیکش شدم و سرش رو توی بغلم گرفتم. دستم رو روی موهاش کشیدم و شروع به دلداری دادنش کردم.
- هیش! آروم باش دختر. آروم باش، گریه نکن خب؟ میتونست بدتر از این باشه. گریه نکن.
توقع داشتم شوکه بشه ولی اصلا توی حال خودش نبود. هنوزم داشت گریه میکرد.
قلبم از این حالش فشرده شد.
سرش رو به قفسه سینم تیکه دادم و کامل بغلش کردم.
هنوزم داشت گریه میکرد. مخزن شهری هم بود باید تا الان خالی میشد!
خوابم نمیبرد و ساعت سه نصفه شب بود.
توی افکارم غرق بودم هم صدای هق هق گریه ای رو شنیدم!
این موقع شب گریه؟
یکم به اطرافم نگاه کردم و فکر کردم شاید خیالاتی شدم!
ولی نه! واقعا صدای گریه میومد.
شوکه شده آروم از جام بلند شدم و با قدم های آروم رفتم سمت در اتاقم و در رو خیلی آروم باز کردم.
در باصدای قیژ ریزی باز شد.
از بستنش صرف نظر کردم و سمت صدا رفتم.
هرچی بیشتر به صدا نزدیک میشدم تعجبم بیشتر میشد!
جلوی در اتاق مهدیس رسیدم. صدا از اتاق مهدیس میومد.
متعجب به در خیره شدم و بعد از یه تصمیم آنی در و اروم باز کردم که صدای گریه قطع شد و چهره متعجب مهدیس رو جلوی خودم دیدم.
آروم سمتش قدم برداشتم و پچ زدم
- حالت خوبه؟ چیشدی مهدیس؟
هول کرده سریع اشک هاش رو پاک کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد.
پایین پاش روی زمین زانو زدم بهش خیره شدم.
قاطع و جدی پرسیدم.
- چیشده؟ برای چی گریه میکنی؟
مات نگاهم کرد. حس میکردم منو نمیبینه. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم
- کجایی دختر؟! منو ببین! خوبی؟
سرش رو بالا و پایین کرد.
عصبی شدم از اینهمه سرتق بودنش. چرا نمیگفت چیشده؟
- مهدیس! صدای هق هق کردنات کل خونه رو گرفته بود. بگو چیشده؟! الکی الکی به این حال نیفتادی.
از روی تخت پایین اومد و رو به روم نشست.
شروع کرد حرف زدن.
- من دلم واسه خانوادم.
مکث کوتاهی کرد و اشک توی چشم هاش جمع شد.
مظلوم با صدایی که میلرزید لب زد
- تنگ شده!
با تموم شدن حرفش حس کردم قلبم نمیزنه!
حس گناه، حس عذاب وجدان، حس دلسوزی. در یک لحظه حس کردم تموم حس های دنیا درونم فوران کردن.
آروم تر از قبل با صدایی که بیشتر میلرزید گفت
- من دلم برای اینکه کنارشون باشم تنگ شده! میخوام بغلشون کنم. میخوام کنارم باشم! داداشم، میخوام بازم با داداشم مهرداد بشینم ماه رو ببینم!
بعد از گفتن این حرف ها هق هق هاش اوج گرفت.
ناخودآگاه نزدیکش شدم و سرش رو توی بغلم گرفتم. دستم رو روی موهاش کشیدم و شروع به دلداری دادنش کردم.
- هیش! آروم باش دختر. آروم باش، گریه نکن خب؟ میتونست بدتر از این باشه. گریه نکن.
توقع داشتم شوکه بشه ولی اصلا توی حال خودش نبود. هنوزم داشت گریه میکرد.
قلبم از این حالش فشرده شد.
سرش رو به قفسه سینم تیکه دادم و کامل بغلش کردم.
هنوزم داشت گریه میکرد. مخزن شهری هم بود باید تا الان خالی میشد!
آخرین ویرایش: