جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پسر مغرور، دختر مغرورتر] اثر «حدیث کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Smile با نام [پسر مغرور، دختر مغرورتر] اثر «حدیث کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,258 بازدید, 31 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پسر مغرور، دختر مغرورتر] اثر «حدیث کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Smile
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
(سامیار)
- چه‌قدر پروعه این دختر!
مهراد با خنده گفت:
- ایول ایول چه روت رو کم کرد!
یکی خوابوندم پشت گردنش.
- بمیر بابا.
چپکی نگام کرد که چشمک زدم واسش.
حامد: خفه شین بریم بلیط ترن هوایی بگیریم.
- یعنی گو*ه بخورین اگه جیغ بکشین دختر بازی در بیارین.
رادمان و مهراد هم زمان... .
- خفه
و نگاه من به دوربین هاست!
***
(مهدیس)
- جان جان بریم یکم هیجان تجربه بوگولیم.
اوا: زهرمار هیجان یا ترس؟
- هردو.
مینا: پشم.
- خاب خفه رسیدیم.
هم‌زمان نگاهمون به ترن هوایی افتاد چه ترسناک!
- از اون چیزی فکر می‌کردم ترسناک‌تره
هانیه: من اگه بمیرم تقصیر تو هست.
- تو بمیر من همه چیزش رو قبول می‌کنم.
- عنتر.
و نیش بنده که بازه!
- خوب بریم جلو.
رفتیم سمت مَرده.
- سلام چهار تا بلیط داشتیم واسه ترن
- سلام دخترم بلیط ها رو بدین برید بشینید.
بلیط‌ها رو دادم بهش و با یه تشکر رفتیم سمت صندلی‌ها. اول اون خرا نشستن که وقتی رفتم کنار اوا بشینم دیدم اوه! صندلیش یه ترک بزرگ شبیه شکستگی داره.
اوا: بپر جلویی بشین خوجله، الان میره جا میمونی گریه میشی!
- ببینم کی گریه میشه.
- آره.
رفتم جلو نشستم. دو دقیقه‌ای گذشت برگشتم به پشت سرم که بچه‌ها بودن، نگاه کردم.
- میگم. فکر کنم یادش رفت باید بره هوم؟
هی چشم ابرو می‌اومدن حالا!
- هان؟! چه مرگتونه؟!
- ما رو میگن! میشه بشینم؟
صداش چه‌قدر اشنا بود؟ برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم که سامیار بود.
- سلام مجدد، بفرما!
نشست که برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم و دستم رو توی هوا تکون دادم که یعنی خاک تو سرتون. من نمی‌فهمم خر قحط بود این اومد کنار من؟ اره قحط بود.
- اوه وجی جون خوبی؟ شوخر موخر خوفه؟
- الهی یه شوخر گیرت بیاد که دیگه به عشقه من نگی خر!
- برو برو.
- خودت برو!
- برو یعنی برو حالام برو.
- بیشعور!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
با تکونی که خوردم به خودم اومدم و یه جیغ خفه کشیدم دستم رو گرفتم به میله جلو. تکوناش هی بیش‌تر و بیش‌تر میشد! سعی می‌کردم جیغ نزنم ولی بازم جیغ خفه می‌کشیدم. تا این‌که یه جایی برعکس شدیم. اون‌قدر ترسیدم که بدون این‌که بفهمم چسبیدم به بازوی اون کوه غرور و جیغ کشیدم! یکی نیست بگه جا قحط بود لعنتی؟ آدم کم بود؟ میمیردی نمیچسبیدی به این آدم؟ دیوونه ای؟!
اوضاع که سفید شد دیدم داره با چشم‌های درشت شده نگام می‌کنه.
- چیه؟!
- دستم.
تازه گرفتم چیشده! خدا! سه ساعته چسبیدم به دستش. این یعنی ته بد شانسی و بدبختی! هر ک.س دیگه ای اینجا بود اینقدر حرص میخوردم! سریع ولش کردم که زد زیر خنده. زیر لب گفتم:
- رو اب بخندی.
- شنیدم‌ ها!
پوکر فیس نگاهش کردم.
- منم گفتم که بشنوی.
یه پوزخند اومد گوشه لبش! خب به کتفم. پوزخند انگار از روی لباش پاک نمیشه چندش! آخه آدم اینقدر عصا قورت داده؟ خفه نمیشه با عصای تو گلوش؟ داشتم جد و آبادش رو مورد عنایت قرار میدادم که با تکون شدیدی که خوردیم شروع کردم جیغ زدن.
داشتم جیغ می‌کشیدم که دیدم سامیار داره نگام می‌کنه و می‌خنده عنتر! رو آب بخندی بی وجود! چیه این وضعیت مضحک خنده داره نفهم؟ چرا میخندی بی‌شعور؟ چرا من دارم اینقدر با خودم کلنجار میرم؟ چرا اینقدر دارم نق میزنم؟ همین‌جوری جیغ می‌زدم که دیدم سامیار گه گاهی من رو نگاه می‌کنه و جیغ می‌کشه و می‌خنده. فازا؟ چه مرگش شد؟ خل بشه لابد میخوان بیان بگن تخصیر من بود! به من چه؟ این همینجوری خراب بود! من خرابش نکردم. خودش از اول دکمه هاش خراب بود! هرکی نفهمه فکر میکنه دارم درباره کنترل تلوزیون حرف میزنم! خدایا منو شفا نمیدی؟اوکی! ولی حداقل این بدبختا رو از دستم خلاص کن. با دیدن الکی الکی جیغ زدناش از ذهنم گذشت: اینم خل بود رو نمی‌کرد؟
بعد از چند دقیقه که من مردم و زنده شدم ترن وایساد. هممون پیاده شدیم با دخترها. سریع ازشون دور شدم و دخترها رو هم صدا زدم که متوجه نگاهای رادمان و هانیه بهم دیگه شدم. اینا چقدر مشکوک میزدن! چشون بود؟ استغفرالله! دوره آخر و زمون شده! جوونم جوونای قدیم! از مضخرفات توی ذهنم خندم گرفت یاد مادربزرگم افتادم که همیشه اینجوری مامان بابام رو سرزنش می‌کرد!
به خودم که اومدم دیدم. هممون بودیم. فقط هانیه نبود! اینجا دیگه واقعا حرف های مادر بزرگم نیاز بود.
شروع کردم بلند بلند مثل مادر بزرگم سر زنش کردن
- استغفرالله! خدایا توبه! اینا دیگه چه جوونایین؟ خدا مرگم بده! ببین تروخدا. دخترو نیست! دختر نفهم بزار بیای دانشگاه به فکر شوهر بیفتی!
دستم رو جلوی دهنم گره زدن و گفتم
- عه عه! ببین تروخدا! خدایا منو بکش. این چه بچه ای بود؟ ها؟ خدایا کرمت رو شکر. بر دار منو از روی زمین!
بعد از فلسفه چینی تغییر موضع دادم و گفتم
- غلط نکنم یه عروسی افتادیم
مینا: من لباس چی بپوشم؟
اوا: گونی بپوش عشقم.
می‌خواستم عکس العمل مینا رو ببینم که دیدم اوه اوضاع خرابه!
- و مینایی که قصد کشتن اوا رو کرده.
اوا: از حق نگذریم مهراد خیلی تو چشم میزنه ها! (نرم بحث رو انداخت جاده خاکی ولی تر زد!)
دوتایی با چشمهایی اندازه‌ی نلبکی های خونه مامان بزرگم خدابیامرز نگاهش کردیم که نیشش رو باز کرد.
- دو تا عروسی افتادیم.
مینا: هوف! بلاخره دل کند خانم از حرف زدن با رادمان. اول نگاه بعد حرف بعدش رو دیگه خدا بخیر کنه.
- بعدش عروسی دیگه!
مینا: خیخی صد درصد.
هانیه: خب بچه‌ها بریم.
- دل و قلوه کم اومد؟
- دل و قلوه؟
- ماهم عر! از نگاهاتون معلومه قراره ما دوتا خواهر زن شیم.
اوا: کی رو حساب نکردی مشنگ؟
- خودت.
اوا: من چرا؟
کلافه پوفی کشیدم و گفتم
- راه بریم بحرفیم.
اوا: باشه فقط چرا؟ بگو؟
همین‌جوری راه می‌رفتیم گفتم:
- زیرا جنابالی هم شوخر می‌کنی. چون داری با رفیق فابش که مثل داداششه وصلت می‌فرمایی میشی جاری!
اوا: خب یه کاری می‌کنیم. شیره اب رو می‌بندیم جاری نشم. خیخی.
پوکر نگاهش کردم که گفت:
- بابا بخدا اون موقع شوخی کردم.
هانیه: ووی تو با کدومشون؟
اوا: خفه شو.
- یه مشت ترشیده شوخر ندیده! بزارین برسین دانشگاه! هرکی نفهمه فکر میکنه اومدین برای شوهر کردن. اون موقع اسم هرچی دانشجو و دانشگاهه به گو*ه میکشین! آدم باشین دیگه! حالا هیشکی هم نه. اونا؟ خرین؟
مینا: هرچی سعی می‌کنم ساکت باشم نمیشه ولی با حرف مهدیس با شدت هشت ریشتر موافقم.
- بسیار عالی!
اوا و هانیه‌ای که قرمز شده بودن:
- گو*ه نخورین!
هانیه نطقش باز شد و گفت
- ببینین! عشق زمان نمیشناسه! چه الان باشه چه آخرین ترم چه آخر عمر اتفاق میفته و ما نمیتونیم کاری کنیم!
بعدم. مگه ازدواج بده؟! چیزیش نیست که. خیلیم خوبه! شماهام گو*ه نخورین.
مینا: اره اره وقتی رفتین بچه داری می‌فهمین گو*ه کی خورد.
- دقیقا!
اون دو تا که کنف شده بودن چیزی نگفتن.
مگه دروغ میگیم؟ یکم صبر میکردن نمیمردن که! ولی خب البته اینم باید در نظر گرفت که حرف مردم باد هواست و نباید بهش اهمیت داد. از حق نگذریم هانیه هم درست میگفت عشق که این چیزا حالیش نیست! نابود میکنه! یک ساله میتونه یه جوون رو پیر کنه. زیاد چیزی درباره عشق نمیدونم ولی خب با چیزایی که اطراف دیدم به این نتیجه ها رسیدم.
هانیه: ووی فکرش رو کن من و تو بشیم جاری با هم خوش بگذرونیم!
اوا: زر نزن باوا (همون بابای خودمون)
با ادای ما حرفش نصفه موند.
مینا و من هم‌زمان به حالت چندش اوق زدیم که اون دوتا افتادن دنبالمون.
حالا ندو! کی بدو؟ یه قسمت شهر بازی رو گیر آورده بودیم و ما بدو اونا بدو! تند و تند قدم برمی‌داشتم و از خنده هم دل درد شده بودم بخاطر حرف های اون دوتا پشت سرمون. هرچی به دهنشون می‌رسید بارمون می‌کرد. خودشونم مطمئنم نمیفهمیدن چی میگن.
گو*ه نخورین تا زنده بمونین. نفستون رو میکِشیم. مضخرف بگین تا آدم باشین.
آخه اینا چین میگین؟
مردمی که از کنارشون رد میشدم. با تعجب بهمون نگاه میکردن و بعضی هاشون هم که با شنیدن حرف های اون دوتا خل خندشون می‌گرفت و سر تکون میدادن.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
(سامیار)
دیوونه چه‌قدر جیغ میزد.
پرده گوشم پاره شد!
ولی خیلی خندیدم.
وقتی دید بازوم رو گرفته بینیش به طرز عجیبی قرمز شد.
دیدم خیلی جیغ می‌زنه گفتم شاید باحاله شروع کردم جیغ زدن و خندیدن.
وای وقتی یاد موقعی که هانیه و رادمان داشتن باهم حرف می‌زدن می‌افتم شاخ در می‌یارم.
اصلا باورمم نمیشه! اونم کی! رادمان. بعید بود.
شبیه دوتا مرغابی عاشق.
- کفتر
- اوهو! ببین کی اینجاست وجدان محترمه
- بله. تعظیم کنید!
- خیلی مضخرف تلاوت می‌کنی.
- بحث با تو بی‌فایدست فقط اومدم بگم اون کفتره نه مرغابی بعدم بگم بگیر بکپ کلی خر بازی در اوردین شهربازی بسه.
-نفس بکش نمیری حالا
-بکپ خدافظ
-خدا سعدی
مغزم اونقدر پر از فکر و خیال بود که حتی نمیتونستم بخوابم. فکر به بابا به مامان و بچگیام و اونهمه اتفاق. فکر به اینکه با ساحل چجوری حرف بزنم! حتی به این فکر میکردم گمشده بابا وقتی پیدا بشه از دیدن من چه واکنشی نشون میده! اونم مثل از من متنفره؟ البته اینو مطمئنم اگه تا الان همش سنگ ننداخته بودم جلوی پاش اونم از من متنفر میشد!
نزدیک ساعتای دو بلاخره رضایت دادم و خوابم برد.

***
(مهدیس)

- الو؟
صدای جیغ کر کننده اوا بود غلط نکنم.
- احمق! سریع باش دیر شد.
- عوضی گوشم. چرا؟
-خودتی. نه ربع کمه ما نه و نیم کلاس داریم. بجم!
صاف نشستم سرجام و هول گفتم
- وای وای باشه اومدم.
- بیا ماهم می‌یایم
- همه ماشین دارین یا نه؟
- داریم خیالت ناراحت
- گمشو، خدافظ
بدون این‌که بزارم حرفی بزنه قطع کردم. دیشب خیلی دیر اومدیم خونه سر همین خواب افتادم اَه!
بعده حدودا پونزده دقیقه شیک و اماده با تیپ مشکی دم در بودم.
عاو! راستی از قیافم نگفتم.
موهای مشکی صاف و چشمای عسلی بینی کوچیک، صورت تقریبا سفید و لبای متوسطه صورتی
در کل خوشکلم. (ایزی اسمان خراش! )
با دو سوار فرشته کوچولوم شدم و با سرعت تمام روندم سمت دانشگاه
بعد دوهفته تازه فهمیدم دانشگاه پارکینگ داره خیخی!
سریع رفتم توی پارکینگ و اولین جا پارکش کردم.
داشتم از ماشین پیاده میشدم.
که دیدم کوه غرور از یه مازراتی مشکی پیاده شد.
فکم اومد پایین حقیقتا!
اونم عجله داشت.
سریع دزدیگر رو زد و بدو رفت.
منم تا رفت پریدم پایین و د برو که رفتیم
سریع رفتم سمت کلاس و در و باز کردم رفتم تو که دیدم وایی!
- سلام خانم راد
- سلام استاد
- بفرمایید بشینید
- ممنون
رفتم کنار اوا نشستم و یه نفسه اسوده کشیدم.
- خاک تو سرت مهدیس!
- زر نزن آوا.
بدین ترتیب خفه گردیدیم و به استاد نگاه کردیم.
تمام مدت با اعتماد به نفسی که کاملا آشکار بود درس میداد و توضیحاتش هم از حق نگذریم کامل بود! جز استاد هایی بود که همه میخواستن باهاش واحد بردارن. دلیلش هم این بود که هر ترم یه موضوع جدید داشت و همه مطالبش کاملا به روز بودن! از بهترین استاد های دانشگاه بود و همین هم باعث شده بود مورد توجه باشه.
والا! از ما دخترا هیچی بعید نیست! توی چند روز همه اطلاعات استادا رو از دخترای دیگه به دست آوردیم.
***
- خب، فردا بازم با من کلاس دارین
و می‌خوام امتحان بگیرم. البته قرار بود امروز باشه که! نشد! خسته نباشید، بفرمایید.
بعضیا گفتن ممنون. بعضیام رفتن فقط. منم که جز اوناییم رفتن خیخی.
آخه کی حوصله داره یک ساعت زبونش رو توی دهنش بچرخونه و بگه ممنون؟ والا! خیلی سخته! همون یه سر تکون دادن هم سخته بخدا.
من همونیم که بخاطر اینکه انرژی نسوزونم در نمیزنم برای ورود به اتاق کسی! چه معنی میده اصلا؟

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
(سامیار)
یه کلاس دیگم با این مردیکه گذشت.
ازش به شدت بدم میاد. واقعا آدم رو مخ و چندشیه! درسته استاد خوبیه ولی اصلا ازش خوشم نمیاد و این و همه رفیقام میدونن. این ترم از خدام بود با این استاد نیاز نباشه واحد بردارم. ولی اونقدر کار هام زیاد بود که به کل یادم رفت باید برم واحد هام رو انتخاب کنم. آخرشم که رفتم واحد بردارم. مجبور شدم با این مردک چندش واحد بردارم!
نمیدونم وقتی داشتن شانس تقسیم میکردن من کدوم گوری بودم!
خداروشکر می‌کنم دست از پا خطا نکرد. وگرنه بلایی سرش می‌آوردم!
نمی‌دونم چرا ازش بدم میاد! واقعا نمیدونم.
- سامیار، هوی عاشق شدی؟!
صدای نکره حامد بود.
- ها؟
- کوفت! کجایی؟
- همین‌جا.
رادمان: اره سه بار.
- زر نزن.
- میگم حامد دیشب چت بود؟
- خوب بودم.
- نمی‌خورد خوب باشی!
- خوب بودم به‌خدا.
- از وقتی دخترا رو دیدیم تو حال خودت نبودی.
- ولش چیز مهمی نبود.
- میگی یا فکت رو جابه‌جا کنم؟!
مهراد: بگو دیگه.
- نمی‌دونم چرا مینا سپاهی رو می‌بینم این‌جوری میشم.
- یکی رادمان یکی تو جمعا تا این‌جا دو تا کت شلوار باید بخرم.
- زهرمار.
- ای جان بچه خجالت کشید. ولی میگما ما به دخترا نگاهم نمی‌کردیم. چیشد این ترم که تازه اولشه شما عاشق شدین؟
هم‌زمان گفتن: چم.
- ولی یه سوال چرا اکیپ اونا؟!
- چرا نه؟
- چم.
مهراد: پاشین جم کنین بریم کلاس بعدی مشنگا!
هر سه تامون سرمون رو تکون دادیم و بلند شدیم.
یه جورایی خوش‌حالم رفیقام دارن عاشق میشن.
حامد: هوف! بلاخره آزادی.
مهراد: دقیقا
- خب برنامتون چیه امروز؟
حامد: بیکار، ولی می‌خوام بخوابم.
مهراد: منم خواب.
رادمان: با هانی قرار دارم.
- متأهله محترم از مجردا فاصله بگیر لطفا.
رادمان: بمیر بابا.
چپ نگاهش کردم که نیشش‌ رو باز کرد. مردیکه خر!
مهراد: برنامه خوده خرت چیه؟
- بیکارم. می‌خوام به اوضاع خونه برسم
مهراد: همچین بیکار نیستی انگار.
- بگی نگی!
رسیدیم به پارکینگ چون ماشینامون کنار هم نبودن با یه خدافظ جدا شدیم
رفتم سمت ماشینم که چشمم خورد به یه پورشِ سفید!
غیر ممکنه! اون ماشین کیه یعنی؟!
خواستم برم سمت ماشینه.
که با کسی که نزدیک ماشین شد فکم اومد پایین!
اون مهدیسه! اَه غیر ممکنه اون باشه.
بازم در بسته! لعنت! یه ساله دارم به در بسته می‌خورم!
وقتی به خودم اومدم که دیگه مهدیس و ماشینش نبودن.
سوار ماشینم شدم و با سرعت تمام خودم رو رسوندم خونه.
دم عمارت که رسیدم یه بوق زدم که حاجی عزیز درو باز کرد یه بوق دیگه زدم که دست گرفت بالا و رفتم تو.
ماشین و پارک کردم تو پارکینگ. رفتم سمته دره عمارت و رفتم تو. ساحل تا من رو دید جیغ زد و گفت سلام! وای سامیار بیا یه چیزی بگم برات!
تعجب کردم! چی بگه؟!
- سلام خواهر گلم، لباسامو عوض کنم میام.
- سریع فقط
- اوکی
لباس‌هام رو با یه شلوار ورزشی مشکی و تیشرت مشکی عوض کردم و زدم از اتاق بیرون و رفتم سمت اتاق ساحل
در و باز کردم رفتم تو
- جونم بگو؟
- بشین
روی مبل تک نفره قشنگی که توی اتاقش بود نشستم و گفتم
- خب؟

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
(ساحل)
با صدای در دیدم که سامیار اومد.
وویی! خیلی خوشحالم نمیدونم چجوری بهش بگم.
- بشین سامیار
وقتی روی تک مبل اتاقم نشست، گفت
- خب؟
پشت میزتوالتم بودم چرخیدم و گفتم
- خب، ببین اول ارامش!
- دارم نگران میشم سریع بگو ببینم چیشده؟
- اقای سپهری زنگ زد (سپهری =وکیلشون)
- خب؟
- گفت خ... خب.
به لکنت افتادم. معمولا وقتی هول میشم اینجوری میشه حرف زدنم.
- خب ساحل بگو؟
- ببین، دختری که بابا گفته بودو پیدا کرده.
سامیار با صدایی که میلرزید گفت
- شوخی که نمیکنی ساحل؟
- نه سامیار! اونو پیدا کرده و گفت ادرسشو برات پیام میکنه تا خودت بیاریش.
- نه.
- آره.
- اوکی ب... باشه.
- خوبی سامیار؟
- اوکی.
اینو گفت و از اتاق با سرعت زد بیرون
گفت اوکیم ولی میدونم خوب نیست!

***
(سامیار)
دختری که بابا گفته بود و پیدا کردن.
هنوزم تو شُکم!
دختری که ازش بدم میاد؟
یعنی چقدر تغییر کرده؟
هنوزم همونقدر که بابا میگفت شیطونه؟
اصلا چرا دنبالش گشتم!؟
چرا به وصیت بابا عمل کردم؟!
همه این سوالا باعث شدن بهم بریزم.
کاش زمان بر میگشت عقب وبابا اونقدر بهش توجه نمیکرد که ازش متنفر بشم!
ولی کسی که باید متنفر باشه اونه نه من.
به خودم که نمیتونم دروغ بگم!
من هیچ حقی که از اون متنفر باشم ندارم!
ما هر دومون بازیچه ایم بازیچه یه زمان. بازیچه یه مکانی که زندگیمون رو تغییر داد.
اینکه از اون متنفرم فقط باعث میشه بیشتر از سابق عذاب وجدان بگیرم در برابرش. ولی چیکار کنم؟ مگه میشه از بچگی توجه بابات رو به یه بچه دیگه ببینی و ساکت بمونی؟! شدنی نیست بخدا! اصلا هم شدنی نیست. لعنت به هرچی توجه به هرچی بچگیه!
سوییچ ماشینم رو برداشتم تا یکم رانندگی کنم شاید اروم شم.
از سالن رفتم بیرون و رفتم پارکینگ سوار ماشینم شدم. به حاجی عزیزم گفتم درو باز کنه، پام رو تا اخر روی پدال فشار دادم که ماشین با یه تیکافه ترسناک به حرکت در اومد.
رفتم سمت ناکجا اباد!
ضبط رو روشن کردم که یه اهنگ از مسیح و آرش پلی شد.
یکیو ساختم مثه تو اما تموم تنش از گِله
...
یه لب خندون گذاشتم مثه خنده ناز و خوشگلت
...
من اون صورت ماه و درست عین خودت ساختم
...
من قلبمو دادم بهش بشه مثل خودت واسم
...
فرقش با تو اینه فقط این مجزسمس جایی نمیره و تو دستم هست
...
کل تنش گله اما بازم مث ادمه
...
نمیدونم چرا یاد بابام افتادم با این اهنگ. انگار از روی زندگی بابامه!
زندگی بابام که سراسر ناراحتی و رنج بود. بابام آدم بدی نبود فقط زیادی سختی کشید! به قولی، دنیا بهش سخت گرفت. دنیا همیشه ادمایی رو پیدا میکنه و بهشون سخت میگیره! و بابای من هم یکی از اون آدم ها بود! شاید اگه زمان بر می‌گشت عقب هیچوقت این کار هارو نمی‌کرد. اگه می‌فهمید همچین روز هایی در انتظارمونه این کار هارو نمی‌کرد! دلم برای مامان و بابام لَک زده بود. دلم برای روزایی که بغلم میکردن و من توی حس پدر و مادر داشتن غرق میشدم تنگ شده بود! من و اون دختر یه اشتراک بزرگ داریم و اونم اینه که هردوتامون از داشتن پدر و مادر محروم شدیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
احساس میکردم اروم شدم.
اولین بریدگی دور زدم و روندم سمت عمارت.
ماشین و پارک کردم تو پارکینگ و رفتم توی خونه.
ساحل سراسیمه دویید سمتم
- آروم! چته؟ ترسیدم.
- برادر خل چل کجا بود؟!
- جاهای خوب خوب.
- عه؟ اینجوریه؟ موندم پرویی تو به کی رفته سامیار!
- به تو رفتم.
- من بعد از تو به دنیا اومدم آلزایمری!
- اهمیتی نداره. (بی منطقی تا کجا؟)
یکم نگاهم کرد که نیشم‌ رو براش باز کردم.
- ببند.
- بی ذوق!
- وای گفتی ذوق یادم اومد ذوق کنم که اجی خوشکلم داره میاد!
- از الان بگم! بخوای به اون توجه کنی همش، میزنمت!
- اره سه بار!
- خواهیم دید.
- خودت میری بیاریش؟
- نه. مرتضی و سلمان و میفرستم.
- اوکی، ولی خودت میرفتی بهتر بود.
بی توجه به حرفش رفتم تکیه دادم به دیوار
- ادرس برات فرستاده سپهری؟
- بزار چک کنم.
گوشیمو از جیبم در اوردم و به ادرسی که فرستاده بود نگاه کردم
- فرستاده.
- خوبه. خیلی وایسادی برو بشین.
- مردم خواهر دارن ماهم خواهر داریم. یک ساعت سر پا از من حرف کشیدی!
- اره خب، مشکلیه؟
- نه.(قیافمو مظلوم کردم و گفتم) نزن منو!
- فکر میکنم دربارش.
یکی زدم به وسط پیشونیش که رفت عقب و خودمم بدو رفتم بالا. و در اخر جیغش که خونه رو لرزوند!
- سامیار بی شعور!
سرمو از کنار نرده های سالن بالا رد کردم و یه نگا پایین کردم که از چشمای طلبکارش دور نموند
- نکن اینکارارو دختر! اون دختره بیاد اینجا اینکاراتو ببینه در میره که. البته! من بدم نمیاد بره...... اینارو با لحن شیطونی گفتم که، شترق! دمپایی رو فرشیش فرود اومد رو صورتم و آخم در اومد.
- نشونه گیریت فول تر شده گنا دختره ی بیچاره!
اومد دومی رو بزنه که دوییدم تو اتاقم و زدم زیر خنده.
لجش در اومد. خیخی از بچگی لجشو در میاوردم.
خودمو پرت کردم رو تخت و خواب!

***
(مهدیس)
هعی. عجب روزی بود امروز
این استاده خیلی گیره نامرد سر امتحان به همه گیر داد!
اوا: من که تر زدم.
مینا: تف! منم.
هانی: اقا! من دیشب با رادمان بودم هیچی نخوندم خا.
(خب به زبان ترک های بجنورد خا میشه)
- منم خراب کردم.
هر سه تامون انگار تازه حرف هانی رو گرفته باشیم همزمان گفتیم چی؟!
کل کافه برگشتن نگاهمون کردن.
باز خداروشکر کافه دانشگاه نبود وگرنه به چوخ (یه چیزی توی مایه های فنا) میرفتیم.
- هانی تو با رادمان رفتی بیرون؟!
بعد از سوال من اون دوتا هم که شبیه علامت سوال بودن نگاهش کردن.
- خب آره.
- هوف لباسم ندارم!
- اینقد مهربونه! یه تیکه عشقه دورش بگردم! (عوارض بی شوهریه)
- ضد اسلام به نظر میرسی! آخه بی شخصیت یکم زود نیست؟
- نه عشق این حرفا سرش نمیشه. وای مهدیس حس میکنم خدا اونو سفارشی واسه من فرستاده.
- اَه اَه چندش! ببند دهنتو آلودگی هوای تهران و ده برابر کردی احمق! مطمئنم بعده هانی میناس اخرشم اوا بعدم من میمونم و من.
هانی: هوم تو اخرش میترشی
- بهتر از اینه کهنه شور شم.
مینا: گو*ه نخور بابا. الان دیگه پوشک هست!
اوا: من تورو تنها نمیزارم یا دوتامون شوخر میکنیم یا نه!
- یاد بگیرین عوضیا!
بعد از حرفم اوا رو بغل کردم و فشارش دادم که گفت
- آخ گو*ه خوردم.
- دیگه دیره.
- ولی خب امیدوارم شما خل چلا خوشبخت بشین و منم خاله.
با این حرفم همشون جیغ خفه ای کشیدن منم سریع فلنگ و بستم. زدم بیرون و سوار فرشتم شدم و د برو که رفتیم
رسیدم به خونه خوشکلم و ریموت زدم و رفتم داخل.
از ماشین پیاده شدم و از بین درختای خوشکلمون داشتم رد میشدم که صدای کوبیدن در خونه بلند شد.
یاخدا کی ساعت 4 ظهر اومده سراغم؟ دزده؟ میخوان گروگان بگیرنم؟
همین اول هرچی دارم و بدم؟ یا صبر کنم قشنگ حرص بخورن؟! به کدوم همسایه خبر بدم میاد کمکم؟!
آخه این موقع کی دلش برام تنگ شده و اومده سراغم؟
رفتم درو باز کردم که دیدم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
(سامیار)
- مرتضی؟!سلمان؟!
مرتضی: بله! اومدم اقا اومدم.
رسید بهم.
- جان اقا؟
- با سلمان به این ادرسی که میفرستم برات میری و صاحب خونه که یه دختره 19 سالس رو میارین خب؟
- بله اقا.
- با احترام میارین، اوکی؟
- چشم، حله.
- خوبه برو.
- خداحافظ آقا.
همونطور که میرفتم دستمو بردم بالا و تکون دادم براش.
هوف! دارن اون دخترو میارن.
تا رفتم تو ساحل و دیدم که برای اومدن اون دختره کل خونه رو گفته خدمتکارا برق انداختن و یه میز بزرگ خوراکیم تدارک دیده. چقدر الکی خوشه این دختر!
حالام که داره از خدمتکارا نظر میپرسه درباره لباسی که قراره بپوشه.
از اون ادمایی نیستیم که به خدمتکارا زور بگیم! اتفاقا باهاشون دوستیم. همینم باعث شده خیلی خوب کنارمون باشن تو هر موقعیت، مخصوصا حاجی عزیز که حکم پدر داره برامون.
خوشحالم که اینجوریه اوضاع خونه.

***
(مهدیس)
دوتا مرد؟ اینا کین؟ یاخدا!
من خیلی وقته کسی رو اذیت نکردم! اصلا اینارو نمیشناسم! نمیدونم کجا دیدمشون و چی باعث شده که این موقع بیان دم خونم!
یادش بخیر مادر بزرگم که اواخر عمرش تنها بود میگفت: زن تنها توی خونه خیلی بده! هر صدایی باعث میشه مو به تنش سیخ بشه و یه لرزی به تنش بیفته! خدا نیاره براتون مادر! الان نمیفهمین من رو ولی وقتی تنها بشین. توی یه خونه درندشت قرار باشه تنها زندگی کنین. اون موقع میفهمین چیه ماجرا!
همونطور داشتم به افکار مالیخولیاییم دامن میزدم که صدای یکی از اون مرد ها پیچید توی گوشم
- سلام خانم.
- سلام شما؟
- لطفا با ما تشریف بیارید براتون توضیح میدیم.
تک خنده هیستریکی کردم و گفتم: رودروایسی نکنین امری هست بگید!
- من منظوره بدی نداشتم.
- توقع ندارین راه بیفتم دنبالتون، هوم؟
- ای بابا! خانم اگه کسی بخواد شما رو بدزده نمیاد با ماشین مدل بالا ببرتتون که! اونم با کلی احترام!
- این دلیله قانع کننده ای نیست آقا!
- میتونین زنگ بزنید به یکی که بهش اعتماد دارین؛ بگید که با ما دارین همراه میشید.
- با اینکه بازم قانع نشدم ولی باشه.
گوشیمو برداشتم و زنگ زدم اوا.
- الو اوا؟
- سلام میگو!
- خودتی. ببین من دارم با دونفر میرم جایی اگه بهت تا شب زنگ نزدم به پلیس خبر بده! اوکی؟ (تا شب جنازشم دیگه نمونده! خل بودن یعنی این آدم)
- کجا؟ با کی؟
- نمیدونم، نمیگن!
- مهدیس به مامان بابات گفتی؟
لبخندی ناخوداگاه اومد روی لبام.
- اره خدافظ.
- خدافظ. جون من مراقب خودت باش.
- چشم
گوشیو قطع کردم و به اونا نگاه کردم که منتظر دارن نگاهم میکنن.
- بریم!
- بله.
دره یه ماشین گرون که معلوم نمیشد چیه رو باز کرد و گفت
- بفرمایید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
سوار شدم و اونام سوار شدن.
بی هیچ حرفی می‌روند.
تا به یه خونه خیلی بزرگ رسید!
وقتی بوق زد یه پیر مرد که خیلی مهربون به نظر میومد درو باز کرد.
وارد شدنمون همانا و افتادن فک من کف ماشین همان!
عمارت بود.ن. قصر بود!
رفت سمت پارکینگ و ماشین و پارک کرد برگشت سمت منو گفت
- خانم پیاده شید
خوب شد گفتی!
پیاده شدم ولی! با ماشینی که دیدم تعجب کردم!
این که مازراتی مشکیس که تو پارکینگ دانشگاه دیدم!
با صدای اون مرده که گفت خانم بیایین از اینطرف. از افکارم بیرون اومدم و دنبالش رفتم. رفتیم بیرون پارکینگ؛ بعد رفت سمت یه در که فکر کنم میخورد به داخل عمارت!
جلوتر از من رفت سمت در و بازش کرد.
با ولوم بالا گفت: اقا؟! خانم؟! مهمونتون رسید.
بعدم از جلوی در کنار رفت و گفت بفرمایید خانم.
رفتم داخل که یه دختر که میخورد هم سنم باشه پرید بغلم گفت
- سلام عزیزم!
دیدم خیلی مهربون بغلم کرده منم بغلش کردم و یه فشار کوچیک دادم و از بغلم اومد بیرون و گفت
- خوش اومدی.
- ممنون، فقط!
حرفم نصفه موند با کسی که دیدم. سامیارتهرانی!
اونم انگار تعجب کرده بود.
ناخوداگاه پلک زدم ببینم درست میبینم؟!
هنوزم همون بود که!
با بهت داشت نگاهم میکرد!
سامیار: تو مهدیسی!
- با اجازتون
- راد!؟
- همکلاسیمی! چرا وقتی میدونی میپرسی؟!
- بابا درست میگفت شر و زبون درازی!
- بابا؟
- ای بابا بسه! بیا روی مبل بشین مهدیس.من ساحلم عزیزم، خوشحالم میبینمت.
نشستم روی مبل و گفتم
- منم ساحل جان، فقط منظورتون از بابا کیه؟!
سامیار: شیرزاد تهرانی بابای ما فرشته نجات تو خانم!
- عمو شیرزاد بابای شما دوتاست؟!
ساحل: بابا از ما به تو گفته؟
- اره عمو خیلی از شما گفته.
- چه خوب! بابا از توعم به ما خیلی گفته.
سامیار: اگه زنده کردن خاطراتتون تموم شد بیایین عصرونه.
وخودش رفت سمت یه میزه پر از خوراکی.
از دهنم پرید و گفتم
- عمو میگفت سامیار بچم خیلی زبونش تنده.
بعد حرفم خندیدم که چشمم افتاد به سامیار. فقط نگاهم میکرد توی نگاش یه حس بود حس حسادت؟! نفرت؟! نمیدونم چی بود ولی باعث شد لرز خفیفی بگیرم!
ساحل خندید و گفت بابا انگار خیلی از ما بهت گفته.
- اره تا دلت بخواد.
- میتونم باهات راحت باشم؟
- حتما!
- پس توعم راحت باش.
- بسه بخورین.
با صدای سامیار مکالممون قطع شد.
واقعا پلشته!
داشتم میخوردم که چشمم خورد به ژله! عین دیوونه ها ظرفو برداشتم و یکم ازشو ریختم توی بشقابم که سنگینی نگاه کسیو احساس کردم.
برگشتم که دیدم سامیار داره با چشمای درشت نگاه میکنه.
با تعجب نگاهش کردم که به خودش اومد و گفت
- اروم
- من عاشق ژله ام!
سرشو انداخت پایین و خندید.
فک کرد نمی‌بینم!
- دیدما
متعجب سرشو بالا آورد گفت
- چیو؟
- خندت!
- زیارت قبول!
عمو نگفته بود هنر خاصی در کوه غرور بودن داره! خب یکم لطافت! اه چندش!
*
با خنده های منو ساحل و گاهی پوزخندهای سامیار عصرونه تموم شد.
ساحل با ذوق دستاشو بهم کوبید و گفت
- پاشو بریم اتاقتو نشونت بدم اینقد اوجله! (همون خوشکله. همشون لکنت دارن!)
- مگه قراره اینجا بمونم؟
کوه غرور: اره وصیت باباست!
- بابا! یعنی عمو شیرزاد! م.. مگه عمو مرده؟! کی مرد؟!
سامیار: یکساله!
- هوف بازم بلند فکر کردم!
- آره.
- من متاسفم بابت مرگ عمو. ببخشید که نبودم کنارتون!
- تو گم شده بودی.
- من گم نشده نبودم!
- گم شده بودی! بابا گمت کرده بود!
- نمیدونم.
ساحل: ای بابا بسه. بیا بریم مهدیس.
سامیار: اتاقتو که دیدی اماده شو باهم میریم وسایلتو بیاری. به وصیت بابا از این به بعد اینجا زندگی میکنی البته اگه موافق باشی.
- تنها کاریه که از دستم بر میاد برای ارامش عمو!
سامیار: خوبه
با ساحل سمته پله های طلایی رفتیم. واقعا خونه شیکی بود، با دکوراسیون طلایی قهوه ای! یجورایی این ترکیب رنگش باعث شده بود بیشتر شبیه قصر بشه.
بالا که رسیدیم فکم افتاد پایین. (پیچ هاش باید سفت بشه اینقدر نیفته!) هشت تا در که همشون قهوه ای بودن با طراحی اوجله طلایی.
ساحل با ذوق سمته یکی از درها رفت و با ذوق بیشتر تری گفت: بفرمایید مادمازل.
رفتم داخله اتاق که با دکوراسیونه اتاق واقعا فکم اومد پایین.
ترکیب رنگه ابی اسمونی و صورتی بود. با میز توالت سفید و تخت سفید، روتختی هم ابی اسمونی بود که با رنگ دیوارا هم خونی داشت.قشنگ بود درکل! (نه بابا!)
- مهدیس؟ مهدیس؟!
- ها؟ یعنی جا...جانم؟
ساحل تک خنده ای کرد و گفت
- خوشت اومد اجی جونم؟
پریدم بغلش کردم
- اره عزیزم!
خندید و گفت: تنهات میزارم یکم با افکارت کنار بیای.
بغلش کردم و گفتم
- میسی فقط هرموقع اون کوه غرور خواست بره بگو منم بیام برم باهاش.
- اوکی اجی؛ بابای.
دوباره به انالیز اتاق مشغول شدم و رفتم سمت تخت و پریدم روش.
- وای! خدای من خیلی نرمه.
تختم خیلی نرم بود ولی این یه چیزی فراتر از نرم بود لعنتی!
خوابیدم رو تخت و
ذهنم کشیده شد سمت خونه ای که حالا توش بودم.
یه خونه خیلی شیک و قصر مانند با دکور سلطنتی که یه پارکینگ خیلی بزرگ توی زیر زمین داشت. زیرزمین که نمیشه گفت باید گفت طبقه منفی یک به قولی! درختای پیری که هرکدوم از طرفی سر به آسمون کشیده بودن و از شاخه هاشون مشخص بود باغبونشون بهشون خوب میرسه! برگ های شادابی که برق میزدن! ها باغبونی نمیتونه اونقدر حوصله بزاره! بیشتر از هرچیزی توی اون حیاط نظرم رو درخت بید مجنونی جلب کرد خیلی قشنگ بود! خم شده بود و زیر اون درخت تک نیمکتی بود که چوبی بود و طرح خاصی داشت. ساختمان دوبلکسی بین اینهمه زیبایی حیاطشون بود که کم از بیرون نداشت واقعا! همین اتاقی که الان روی تختش خوابیدم دکوراسیونش مشخصه به دست کسی که این کار شغلشه چیده شده! از اتاقم که بگذرم سالن خیلی شیکی داشتن و مبل ها و تلوزیون هم جز بهترین برند های خودشون بودن! حتی سالن هم طوری چیده شده بو که مشخص بود حرفه ای روش کار شده!
عصبی از اینهمه فکر کردن به خونه ای که توش بودم افکارم رو کنار زدم و دیگه نفهیمدم کی خوابم برد!

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
(سامیار)
- ای بابا! یعنی چی که خوابه؟!
ساحل: خب خوابه برادر من. از دانشگاه اومده، جنابعالی وقت نشناس صاف رفتی اوردیش توقع داری خسته نباشه؟!
- فقط طرف اونو بگیر اوکی؟! من از کجا میدونستم اون همکلاسیمه.
- خری خر!
- برو بابا. مردم خواهر دارن ماعم خواهر داریم. ای خدا؟ عجب گیری کردیم!
همینطور که به سمت پله ها میرفتم گفتم: میرم بیدارش کنم
- سامیار! بزار بخوابه.
- بسه براش سه ساعته خوابیده؛ منم علاف کرده.
- خاک مزرعه ان شرلی تو سرت.
- فدات مهربونم.
اینو گفتم و همزمان به سالن بالا رسیدم. رفتم سمت اتاقش و در زدم.
جوابی نیومد...
مشت زدم...
بی جواب!
در و باز کردم رفتم تو دیدم
مث یه فرشته کوچولو خوابیده، یه لحظه دلم واسه این همه معصومیت و سختی که کشیده و چیزی نگفته سوخت!
رفتم سمتش.
- مهدیس؟ پاشو مهدیس! سه ساعته خوابیدی پاشو خب.
غلتی زد و با نق گفت
-اه چقد نق میزنی آوا!
خندم گرفت باخنده گفتم
-اوا؟ من سامیارم دختر پاشو.
یک دفعه سیخ نشست سر جاش و نگام کرد.
- چیه؟ پاشو دارم میرم تو رو هم ببرم خونتون.
- هوف! او مای پشم. اوکی الان میام.
- سریع.
- اوکی بابا.
رفتم بیرون و گفتم: نیومدی رفتم!
- برو بابا!

***

(مهدیس)

بعد از یه ربع لباسامو که پوشیدم رفتم پایین و دیدم سامیار منتظرمه.
- بریم؟
- نه بشین چایی بخوریم!
- بخندیم بچه کم نیاره¡
- بچه خودتی
- باعش بیا بریم کار دارم خانم کوچولو.
- کوچولوعم عمته.
یکم نگام کرد.
رفت سمت در منم رفتم. بیرون که رسید داد زد
- سلمان؟! سلمان؟!
- بله آقا؟
- سوئیچ بگیر جنسیس کاربنی رو بیار (ماشالله پول! چندتا چندتا)
- چشم آقا.
اومد سوئیچ و گرفت و رفت.
تازه نگاهم افتاد به تیپش پیراهن کاربنی و شلوار مشکی ساعت مشکی و کفشای کالج مشکی.
ماشینشو با لباساش ست میکنه؟! انگار میخواد بره عروسی!
ولی از حق نگذریم تیپش خوبه.
با صدای ماشین به خودم اومدمو سوار شدم.
اون کوه غرورم بعد تشکر از سلمان سوار شد و با یه تیکاف حرکت کرد که باعث شد جیغ لاستیکا در بیاد.
زیر لب روانی بهش گفتم و به روبه رو خیره شدم
- شنیدم!
هیچی دیگه شانس اسفالته منه!
- منم گفتم که بشنوی!
پوفی کشید و ادامه نداد به این بحث!
به روبه رو خیره بودم که دیدم وایساد دم خونم.
- تو از من ادرس نگرفتی! آدرس خونمو از کجا میدونستی؟!
- شل مغز! اگه آدرستو نمیدونستم از کجا پیدات میکردم و میومدم سراغت؟
راست میگه ولی با این حال کم نیاوردم و گفتم
- حالا تو سفت مغز!
- هوف. وای مهدیس! باشه، پیاده شو برو وسایلت و بیار.
زدم به گونم و گفتم: اِوا خوب شد گفتی داشت یادم میرفت.
حرصی نگاهم کرد که پیاده شدمو رفتم سمت خونه.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
(سامیار)

ربع ساعته رفته و هنوز نیومده دختره ی لوس!
با صدای گوشیم از فکر مهدیس بیرون اومدم.
- الو؟ سلام اقای سپهری خوبید؟
- سلام ممنون شما خوبید؟
- مچکر جناب. مشکل حل شده؟
- خداروشکر بله بدون اینکه جلب توجهی بشه، موضوع جمع شد.
- خوبه! مبلغی که گفتم براتون واریز میکنم.
- متشکرم. فقط اینطور که معلومه خانم راد خیلی سختگیره!
- اوکی حله. مراقب باش بازم.
- بله خدانگهدار.
- خداحافظ
هوف! این موضوعم حل شد.
بدبختی‌های من یکی دو تا نیست صدتاست.
ولی من هنوز موندم این چه کاری بود بابا کرد!
مشتمو کوبیدم رو فرمون
- مزخرف پشت مزخرف اه!
- خودتو میگی؟!
با صدای کسی بغل گوشم سکته زدم. برگشتم سمت صدا که دیدم، مهدیسه!
- چیه؟! چرا اینجوری نگاه میکنی؟
- ادم باش!
- فرشته ها ادم نمیشن جناب.
- اعتماد به نفستو!
سوار شد.
- برو بابا!
- کل زندگیت با رفتن من خلاصه میشه؟ باشه!
ماشینو روشن کردم و پرسیدم جایی کاری نداری؟! برم خونه؟!
- نه کاری ندارم مرسی آوردیم.
انگار یه دفعه چیزی یادش اومده باشه
جیغی کشید و گفت: وایسا!
سریع وایسادم و گفتم: چته؟ برق گرفتت؟
- من با ماشین خودم میام.
- نیاز نکرده!
- من شاید بخوام برم جایی؛ نباید همش تورو به زحمت بندازم.
- نه بابا! تو و این حرفا؟!
- اصلا لیاقت نداری!
خندیدم و دنده عقب گرفتم.
- پشتم بیا گم نشی خانم کوچولو
- عمته، عمته، عمته! اوکی.
اینارو گفت رفت.
بعد دو مین با ماشین اومد بیرون و حرکت کردیم سمت خونه .
سرعتمو یه جا تند کردم که دیدم نه خانم عشق سرعتن!
رانندگیش خوب بود چون چند بار ازم سبقت گرفت که فکم اومد کف ماشین، از یه دختر بعیده! ( اصلا هم بعید نیست!)
با سبقت ها و سرعت بالا رفتنامون بلاخره رسیدیم.
ماشین و تو پارکینگ پارک کرد.
رفتیم داخل.
ساحل با لبخند دندون نمایی گفت
- سلام داداش گلم و اجی قشنگم.
- سلام آجی.
مهدیس: سلام مادمازل عزیز.
ساحل خندید و گفت
- مهربون منی!
مهدیس یه بوس هوایی فرستاد براش.
پیش خودم گفتم: ایی! چقدر لوسین! (حق داری!)
- اهم! من برم بخوابم خستم؛ برای شام صدام کنین.
مهدیس: اره منم خستم، از طرفی یه وقت نشناس نذاشت درست بخوابم، خیلی خوابم میاد! میرم بخوابم.
- گفته بودم زود بیا! 3 ساعتی هم که صبر کردم زیاد بود.
مهدیس: بچه پرو!
ساحل خندید و گفت حالا بحث نکنین اینقد! برید بخوابید.
همزمان باشه ای گفتیم و به سمت بالا و بعدم هرکدوم اتاقامون رفتیم.
روز سختی بود. امتحان! مهدیس! مشکل بابا! لعنتی از این بدتر هم میتونست باشه؟
بعد از تعویض لباسهام خوابیدم روی تختم و سرم به بالشتم نرسیده بیهوش شدم.

***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین