- Jun
- 1,742
- 2,544
- مدالها
- 2
(مهدیس)
با صدای زنگ گوشیم از خواب نازم پاشدم و جواب دادم
- بله؟
- سلام عنتر!
- خاک تو سرت آوا، نمیدونی خوابم؟
- مگه علم غیب دارم خرفت؟!
- خدایا! چیشده؟!
- ظهر زنگ زدی گفتی اگه تا شب خبر ندادم زنگ بزن پلیس. حالا که جنابعالی سالمی من چرا باید زنگ بزنم پلیس؟ خب زنگ نمیزنم هاها.
- تو خری یا اداشو درمیاری؟
- چم
- خاک تو سرت نگفتی بهت زنگ نزدم یه چیزیم شده؟!
- تو هفتا جون داری! بعدم اینقدر سرم شلوغ بود که نتونستم پلک بزنم.
- ای بابا! خدایا منو محو کن.
- زر نزن بنال ببینم اوضاع از چه قراره؟ وضعیت سفیده؟
- اره سفیده. میدونی اون عموم که گفتم خیلی کمکم میکنه پسرش کیه؟ اصلا همون پسرش امروز اومده سراغم.
- او مای گاد. کی هست؟
- سامیار تهرانی
بی جواب موند حرفم، نگران صداش زدم
- اوا؟
- اوا خوبی؟
اوا با خنده بزور گفت
- بدبخت شدی مهدیس! از الان به بعد همش کل کل میکنین.
- زهرمار نگیری! بعدم، اینقد زر نزن!
- خواهیم دید.
- میگم؛ هانیه داره براش خواستگار میاد.
- شوخی!
- نه جان تو حالا بگو کی!
- کی؟
- رادمان!
- او! کِی میرن؟
- فرداشب. ماهم هستیم البته اکیپ اونام هستن.
- علافن دیگه، همش یه جا اسکان گرفتن.
- تازه!
- ترشیده!
- زهرمار.
- خب بگو؟
- مامان بابای همشون هستن.
- خوبه! البته من و این کوه غرور که نداریم.
- ندارین؟!
- نه!
- یعنی چی چرا مزخرف میگی؟!
- مامان بابام و برادر بزرگترمو توی تصادف 15 سالگی از دست دادم.
- وای! م... من نم... نمی... دونستم متاسفم مهدیس.
- اشکالی نداره. عمو شیرزاد بابای سامیار یه سال پیش مرد و مامانشم که معلوم نیست.
- ولش، ولی مطمئنم فردا خوش میگذره.
- اره. میگم چرا هانیه زنگ نزد بهم بگه؟!
- زنگ میزنه. نترس جانم.
- خواستگاری رو قراره کجا بگیرن؟
- خونه هانی.
- خوبه. بزار ببینم کی پشت خطیمه.
- خب
- هانیست. بزار ببینم این خر چی میگه. فعلا دیوونه.
- اوکیه. بابای خل و چل.
باصدای در همزمان هم گوشیو جواب دادم و هم گفت
- بفرمایید.
به هانیه گفتم گوشی یه لحظه و با ورود ساحل گفتم: جانم؟
- بدو بریم غذا بخوریم که دارم میمیرم.
- گشنگی هم عالمی داره. الان موهای جنگلیمو شونه کنم میام.
- اره والا. اینا یه چیزی فراتر از جنگلن
- برو برو پرو خانم!
رفت بیرون و منم با هانیه شروع کردم حرف زدن.
- سلام خواهری.
- سلام عروس خانم.
- دیر رسیدم فک کنم. پس اوا بهت گفته اره؟
- با اجازتون.
همونطور که حرف میزدم. موهامو شونه زدم و رفتم بیرون.
- فردا ساعت 4 بیایین خونه ما.
- اوکیه ادرس پیامک کن.
- حله. فعلا خوشکله چشم درشتو.
- خدافظ منگول.
اینو گفتم و سریع قطع کردم
میدونستم از این حرف بدش میاد.
رسیدم پایین و دیدم سامیار هم داره با رادمان حرف میزنه.
سامیار: توعم زنگ زده بودن دعوت کنن؟
- اره.
ساحل: کجا؟
نیشمو باز کردم و
گفتم: خواستگاری اکیپی.
ساحل: توعم میری؟
- آره.
ساحل: حیف شد؛ میخواستم فردا ببرمت ب دوستام معرفیت کنم.
- انشاالله دفعه دیگه آجی خوشکلم.
سامیار که تا اون لحظه ساکت بود گفت
- بریم غذا.
ما هم که موافق بودیم. رفتیم سمت میز و نشستیم غذا رو شروع کردیم.
فسنجونش مزه غذاهای مامانو میداد ناخوداگاه دلم واسش تنگ شد و بغض کردم!
همیشه وقتی شروع به غذا درست کردن میکرد منم کنارش وایمیستادم و به حرکاتش خیره میشدم!
با آرامش و سر فرصت به همه کار هاش میرسید و هیچوقت هم وقت کم نمیآورد. همیشه وقتی بابا میرسید غذا آماده بود و میز هم چیده شده بود. همیشه بابام از اینکه اینقدر زن با کمالاتی داره به قول خودش. خوشحال بود و قربون صدقه مامانم میرفت. زندگیشون اونقدر عاشقانه بود که وقتی رمان هایی رو میخوندم به این فکر میکردم که مامان و بابام زندگیشون شبیه رمانه! یه رمان عاشقانه که خیلی هم خاصه! ولی این رمان عاشقانه زود تموم شد!
با صدای زنگ گوشیم از خواب نازم پاشدم و جواب دادم
- بله؟
- سلام عنتر!
- خاک تو سرت آوا، نمیدونی خوابم؟
- مگه علم غیب دارم خرفت؟!
- خدایا! چیشده؟!
- ظهر زنگ زدی گفتی اگه تا شب خبر ندادم زنگ بزن پلیس. حالا که جنابعالی سالمی من چرا باید زنگ بزنم پلیس؟ خب زنگ نمیزنم هاها.
- تو خری یا اداشو درمیاری؟
- چم
- خاک تو سرت نگفتی بهت زنگ نزدم یه چیزیم شده؟!
- تو هفتا جون داری! بعدم اینقدر سرم شلوغ بود که نتونستم پلک بزنم.
- ای بابا! خدایا منو محو کن.
- زر نزن بنال ببینم اوضاع از چه قراره؟ وضعیت سفیده؟
- اره سفیده. میدونی اون عموم که گفتم خیلی کمکم میکنه پسرش کیه؟ اصلا همون پسرش امروز اومده سراغم.
- او مای گاد. کی هست؟
- سامیار تهرانی
بی جواب موند حرفم، نگران صداش زدم
- اوا؟
- اوا خوبی؟
اوا با خنده بزور گفت
- بدبخت شدی مهدیس! از الان به بعد همش کل کل میکنین.
- زهرمار نگیری! بعدم، اینقد زر نزن!
- خواهیم دید.
- میگم؛ هانیه داره براش خواستگار میاد.
- شوخی!
- نه جان تو حالا بگو کی!
- کی؟
- رادمان!
- او! کِی میرن؟
- فرداشب. ماهم هستیم البته اکیپ اونام هستن.
- علافن دیگه، همش یه جا اسکان گرفتن.
- تازه!
- ترشیده!
- زهرمار.
- خب بگو؟
- مامان بابای همشون هستن.
- خوبه! البته من و این کوه غرور که نداریم.
- ندارین؟!
- نه!
- یعنی چی چرا مزخرف میگی؟!
- مامان بابام و برادر بزرگترمو توی تصادف 15 سالگی از دست دادم.
- وای! م... من نم... نمی... دونستم متاسفم مهدیس.
- اشکالی نداره. عمو شیرزاد بابای سامیار یه سال پیش مرد و مامانشم که معلوم نیست.
- ولش، ولی مطمئنم فردا خوش میگذره.
- اره. میگم چرا هانیه زنگ نزد بهم بگه؟!
- زنگ میزنه. نترس جانم.
- خواستگاری رو قراره کجا بگیرن؟
- خونه هانی.
- خوبه. بزار ببینم کی پشت خطیمه.
- خب
- هانیست. بزار ببینم این خر چی میگه. فعلا دیوونه.
- اوکیه. بابای خل و چل.
باصدای در همزمان هم گوشیو جواب دادم و هم گفت
- بفرمایید.
به هانیه گفتم گوشی یه لحظه و با ورود ساحل گفتم: جانم؟
- بدو بریم غذا بخوریم که دارم میمیرم.
- گشنگی هم عالمی داره. الان موهای جنگلیمو شونه کنم میام.
- اره والا. اینا یه چیزی فراتر از جنگلن
- برو برو پرو خانم!
رفت بیرون و منم با هانیه شروع کردم حرف زدن.
- سلام خواهری.
- سلام عروس خانم.
- دیر رسیدم فک کنم. پس اوا بهت گفته اره؟
- با اجازتون.
همونطور که حرف میزدم. موهامو شونه زدم و رفتم بیرون.
- فردا ساعت 4 بیایین خونه ما.
- اوکیه ادرس پیامک کن.
- حله. فعلا خوشکله چشم درشتو.
- خدافظ منگول.
اینو گفتم و سریع قطع کردم
میدونستم از این حرف بدش میاد.
رسیدم پایین و دیدم سامیار هم داره با رادمان حرف میزنه.
سامیار: توعم زنگ زده بودن دعوت کنن؟
- اره.
ساحل: کجا؟
نیشمو باز کردم و
گفتم: خواستگاری اکیپی.
ساحل: توعم میری؟
- آره.
ساحل: حیف شد؛ میخواستم فردا ببرمت ب دوستام معرفیت کنم.
- انشاالله دفعه دیگه آجی خوشکلم.
سامیار که تا اون لحظه ساکت بود گفت
- بریم غذا.
ما هم که موافق بودیم. رفتیم سمت میز و نشستیم غذا رو شروع کردیم.
فسنجونش مزه غذاهای مامانو میداد ناخوداگاه دلم واسش تنگ شد و بغض کردم!
همیشه وقتی شروع به غذا درست کردن میکرد منم کنارش وایمیستادم و به حرکاتش خیره میشدم!
با آرامش و سر فرصت به همه کار هاش میرسید و هیچوقت هم وقت کم نمیآورد. همیشه وقتی بابا میرسید غذا آماده بود و میز هم چیده شده بود. همیشه بابام از اینکه اینقدر زن با کمالاتی داره به قول خودش. خوشحال بود و قربون صدقه مامانم میرفت. زندگیشون اونقدر عاشقانه بود که وقتی رمان هایی رو میخوندم به این فکر میکردم که مامان و بابام زندگیشون شبیه رمانه! یه رمان عاشقانه که خیلی هم خاصه! ولی این رمان عاشقانه زود تموم شد!
آخرین ویرایش: