جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پسر مغرور، دختر مغرورتر] اثر «حدیث کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Smile با نام [پسر مغرور، دختر مغرورتر] اثر «حدیث کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,258 بازدید, 31 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پسر مغرور، دختر مغرورتر] اثر «حدیث کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Smile
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
(مهدیس)
با صدای زنگ گوشیم از خواب نازم پاشدم و جواب دادم
- بله؟
- سلام عنتر!
- خاک تو سرت آوا، نمیدونی خوابم؟
- مگه علم غیب دارم خرفت؟!
- خدایا! چیشده؟!
- ظهر زنگ زدی گفتی اگه تا شب خبر ندادم زنگ بزن پلیس. حالا که جنابعالی سالمی من چرا باید زنگ بزنم پلیس؟ خب زنگ نمیزنم هاها.
- تو خری یا اداشو درمیاری؟
- چم
- خاک تو سرت نگفتی بهت زنگ نزدم یه چیزیم شده؟!
- تو هفتا جون داری! بعدم اینقدر سرم شلوغ بود که نتونستم پلک بزنم.
- ای بابا! خدایا منو محو کن.
- زر نزن بنال ببینم اوضاع از چه قراره؟ وضعیت سفیده؟
- اره سفیده. میدونی اون عموم که گفتم خیلی کمکم میکنه پسرش کیه؟ اصلا همون پسرش امروز اومده سراغم.
- او مای گاد. کی هست؟
- سامیار تهرانی
بی جواب موند حرفم، نگران صداش زدم
- اوا؟
- اوا خوبی؟
اوا با خنده بزور گفت
- بدبخت شدی مهدیس! از الان به بعد همش کل کل میکنین.
- زهرمار نگیری! بعدم، اینقد زر نزن!
- خواهیم دید.
- میگم‌؛ هانیه داره براش خواستگار میاد.
- شوخی!
- نه جان تو حالا بگو کی!
- کی؟
- رادمان!
- او! کِی میرن؟
- فرداشب. ماهم هستیم البته اکیپ اونام هستن.
- علافن دیگه، همش یه جا اسکان گرفتن.
- تازه!
- ترشیده!
- زهرمار.
- خب بگو؟
- مامان بابای همشون هستن.
- خوبه! البته من و این کوه غرور که نداریم.
- ندارین؟!
- نه!
- یعنی چی چرا مزخرف میگی؟!
- مامان بابام و برادر بزرگترمو توی تصادف 15 سالگی از دست دادم.
- وای! م... من نم... نمی... دونستم متاسفم مهدیس.
- اشکالی نداره. عمو شیرزاد بابای سامیار یه سال پیش مرد و مامانشم که معلوم نیست.
- ولش، ولی مطمئنم فردا خوش میگذره.
- اره. میگم چرا هانیه زنگ نزد بهم بگه؟!
- زنگ میزنه. نترس جانم.
- خواستگاری رو قراره کجا بگیرن؟
- خونه هانی.
- خوبه. بزار ببینم کی پشت خطیمه.
- خب
- هانیست. بزار ببینم این خر چی میگه. فعلا دیوونه.
- اوکیه. بابای خل و چل.
باصدای در همزمان هم گوشیو جواب دادم و هم گفت
- بفرمایید.
به هانیه گفتم گوشی یه لحظه و با ورود ساحل گفتم: جانم؟
- بدو بریم غذا بخوریم که دارم میمیرم.
- گشنگی هم عالمی داره. الان موهای جنگلیمو شونه کنم میام.
- اره والا. اینا یه چیزی فراتر از جنگلن
- برو برو پرو خانم!
رفت بیرون و منم با هانیه شروع کردم حرف زدن.
- سلام خواهری.
- سلام عروس خانم.
- دیر رسیدم فک کنم. پس اوا بهت گفته اره؟
- با اجازتون.
همونطور که حرف میزدم. موهامو شونه زدم و رفتم بیرون.
- فردا ساعت 4 بیایین خونه ما.
- اوکیه ادرس پیامک کن.
- حله. فعلا خوشکله چشم درشتو.
- خدافظ منگول.
اینو گفتم و سریع قطع کردم
میدونستم از این حرف بدش میاد.
رسیدم پایین و دیدم سامیار هم داره با رادمان حرف میزنه.
سامیار: توعم زنگ زده بودن دعوت کنن؟
- اره.
ساحل: کجا؟
نیشمو باز کردم و
گفتم: خواستگاری اکیپی.
ساحل: توعم میری؟
- آره.
ساحل: حیف شد؛ میخواستم فردا ببرمت ب دوستام معرفیت کنم.
- انشاالله دفعه دیگه آجی خوشکلم.
سامیار که تا اون لحظه ساکت بود گفت
- بریم غذا.
ما هم که موافق بودیم. رفتیم سمت میز و نشستیم غذا رو شروع کردیم.
فسنجونش مزه غذاهای مامانو میداد ناخوداگاه دلم واسش تنگ شد و بغض کردم!
همیشه وقتی شروع به غذا درست کردن می‌کرد منم کنارش وایمیستادم و به حرکاتش خیره میشدم!
با آرامش و سر فرصت به همه کار هاش می‌رسید و هیچوقت هم وقت کم نمی‌آورد. همیشه وقتی بابا می‌رسید غذا آماده بود و میز هم چیده شده بود. همیشه بابام از اینکه اینقدر زن با کمالاتی داره به قول خودش. خوشحال بود و قربون صدقه مامانم میرفت. زندگیشون اونقدر عاشقانه بود که وقتی رمان هایی رو میخوندم به این فکر میکردم که مامان و بابام زندگیشون شبیه رمانه! یه رمان عاشقانه که خیلی هم خاصه! ولی این رمان عاشقانه زود تموم شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
بعد غذا گفتم فردا کلاس دارم ممکنه امتحان بگیره. سامیار هم تایید کرد و داشتیم میرفتیم توی اتاقامون که یهو ساحل جیغ کشید گفت -راستی!
- یاخدا چیشد؟!
- من دارم میرم خونه دوستم حالش زیاد مساعد نیست!
سامیار: دختره؟!
ساحل چپکی نگاهش کرد و با لبخند کجی گفت: مچمو گرفتی کلک. نه دوستم پسره بعد از حرفش چشمکی زد و گفت خیلی خوشکله.
خیلی خودمو کنترل میکردم نخندم ولی وقتی سامیار بهت زده برگشت نگاهم کرد دیگه نتونستم تحمل کنم و صدای خندم کل سالن و منفجر کرد.
سامیار: بی شعور حالا دیگه منو دست میندازی؟!
ساحل: خب اخه چه سوالیه از من میپرسی برادر من؟!
سامیار نیم نگاهی به منی که نشسته بودم روی پله ها و هنوز میخندیدم کرد و گفت: بسه بسه! چقدرم میخنده!
بعدم بی توجه به نگاهای خندون منو ساحل رفت توی اتاقش.
بعد از یک ساعت ساحل با یه چمدون کوچیک اومد با همه خدمتکارا و اون پیرمرد مهربونه که حالا فهمیدم حاجی عزیزه خداحافظی کرد و بلاخره به ما رسید.
ساحل: خب خب بچه های خوبی باشین! خدافظ.
- خدافظ ژلوفن. همدیگرو بغل کردیم و نوبت خدافظی سامیار رسید.
سامیار: خداحافظ خل خونه. بعدم ساحل و سفت بغل کرد که اخش در اومد.
با کلی آه و سوز بلاخره از هم جدا شدیم و ساحل سوار ماشین کیوتی که داشت شد! ماشینش یه برلیانس هاچبک بود که خیلی کیوت و ریزه میزه بود! برخلاف ماشین من که مثل کشتی بود و برای جای پارک میمردم! الان به این نتیجه رسیدم که آدم بیشعوریم رفتم همیچین ماشینی با کلی بدبختی و فلاکت خریدم! خوشکله ولی درازه دراز! با آرامش اول چمدون رو عقب جا داد و بعد نشست و کمربندش رو بست.
اینه ها رو تنظیم کرد و استارت زد. به حرکاتش خیره بودم که یاد خودم افتادم! همیشه وقتی سوار ماشین میشم، فقط عین یه گاو استارت میزنم و شروع میکنم ویراژ دادن! آخه من آدمم؟ آدم اینقد بی‌شعور؟ اینقد نفهم؟
حواسم رو جمع کردم و به ساحل نگاه کردم ماشین و روشن کرد و از حیاط خارج شد. جلوی در حیاط نگه داشت و سرش رو مثل گوسفندی که شیشه ماشین ندیده باشه آورد بیرون و دستاش رو باز کرد و گفت
- سید های عزیز تا میام گریه نکنین. همدیگرو گاز نگیرین. باهم دوست باشید. میدوستمتون! فعلا.
من سامیار که از توضیحاتش درباره خودمون حرصی شده بودیم همزمان چشم غره ای بهش رفتیم که خندید و با تک بوقی حرکت کرد. تا برسه ته کوچه اونقدر بوق زد که حس میکردم همسایه ها فکر میکنن دارن عروس میارن و کوچشون!
تا از دیدمون خارج بشه. نگاهش کردیم و بلاخره توی پیچ اون کوچه دراز و بلند بالا ماشینش گم شد و دیگه ندیدیمش.
اومدین داخل همونطور که با سمت در سالن میرفتیم سامیار گفت
- فعلا خانم کوچولو.
بعدم سریع محو شد!
- روانی!
خندیدم و با یه شب بخیر و ممنون خسته نباشید جمعی به خدمتکارا رفتم بالا و سمت اتاقم. بازم برای دکوراسیون ذوق زدم و خودم رو پرت کردم روی تخت. به شکم روی تخت خوابیدم و کتاب رو گذاشتم جلوم.
بعد از کلی سر و کله زدن با کلمات کتاب و مورد عنایت قرار دادن روح پر فتوح نویسنده این کتاب که نمیدونستم کدوم بدبختی هم هست کتاب و پرت کردم روی میز کنار تخت و به پشت خوابیدم.
به سقف زل زدم و به اتفاقایی که تا الان برام افتاده بود فکر کردم.
من هنوزم به فکر ماجرای چند سال پیش خانوادم و خودم بودم و اینهمه اتفاق هم برام افتاده بود!
بخدا که هضم این همه اتفاق سخت بود! توی چند ساعت زندگی من توی نوجوونی به فنا رفته بود و همه چیز بهم ریخته بود! یهویی توی تنهایی غرق شده بودم و حتی نمیدونستم چجوری سریع اون همه اتفاق افتاده بود!
حالا هم بعد از چند سال این اتفاق افتاده. همون موقع هم توجه های عمو شیرزاد برام تعجب آور بود!
درک نمیکردم چرا اینقدر مهمم براش. حالا هم که بعد از فوت شدنش وصیت کرده بود من کنار بچه هاش و توی خونش زندگی کنم! من از خدام بود تنها نباشم و کنار اونا زندگی کنم ولی اینکه چرا اینقدر توی نقطه توجه عمو قرار داشتم برام سوال بود!
چشم هام رو از سقف گرفتم و به پنجره خیره شدم. ماه ازش معلوم بود. لبخندی روی لب هام شکل گرفت. یادش بخیر! یه زمانی شبا با مهرداد می‌نشستیم توی بالکن و به ماه خیره می‌شدیم.
با یاده مهرداد غمگین آه کشیدم و لب زدم!
اونجا خوش میگذره دیوونه؟ بدون من آخه؟ مگه قرار نبود هر جا خواستی بری منم ببری؟ اینه رسمش؟ مگه مرد و قولش نیست!
بغض گلوم رو گرفت و با عجز پچ پچ کردم.
- دلم براتون تنگ شده! من دلم برای همتون تنگ شده! کاش کنارتون بودم.
بغضم رو قورت دادم و طبق عادت این مدت با فکر به سوتی هام و گاف هایی که توی زندگیم میدم لبخند روی لبام شکل گرفت و خوابم برد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
(سامیار)

- اهای خانم کوچولو! با من میای یا خودت میای؟
جیغ زد: من اسم دارم! مهدیس! بعدم خودم میام چلاق که نیستم.
- نه بابا؟! خیله خب فعلا.
بی تفاوت از جلوی چشمای از حدقه بیرون زدش رد شدم.
از عمارت زدم بیرون و سلمان و صدا زدم بره ماشینو بیاره. سوار مازراتیم شدم و با یه تیکاف راه افتادم سمت دانشگاه.
بعد ده دقیقه رسیدم و ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و رفتم سمت کلاس اون سه تا کله پوکم بودن رفتم سمتشون و گفتم چیه؟ کیفتون کوکه!
حامد: اوه چه جورم!
- مشکوک میزنی.
رادمان: خداروشکر دیگه رو ما زوم نیس!
- کور خوندی من باهات کار دارم هنوز؛ فقط جریان تو چیه حامد؟
مهراد: برق.
رادمان صداشو مث دخترا کرد و گفت
- ویی خاک عالم اگه به شوورم نگفتم! (دخترا اینجوری حرف میزنن بیشعورا؟)
- ببند مهراد. وهمچنین تو رادی توعم ببند!
مهراد: اصل موضوع اینه که حامد از مینا خواست گذاری کرده.
- عه؟ چه باحال.چق طنز بود!
رادمان: بمیر بابا. واقعا خواستگاری کرده.
متعجب گفتم: نه! اره حامد؟
حامد: اره!
- هیچی دیگه اکیپمون گره خورده تو اکیپ مهدیس!
با ورود استاد همه ساکت شدیم و حرف منم بی جواب موند
اوه مهدیس که نیومده!
استاد شروع کرد به حضور و غیاب با ترتیب اسامی رو خوند رسید به مهدیس!
مهدیس راد؟
در کلاس باز شد و یه نفر دستشو اورد تو گفت: بله استاد؟
کلاس منفجر شد!
چشم غره ای بهمون رفت و گفت: رو اب بخندین! میتونم بیام تو استاد؟
استادم که خندش گرفته بود بزور لب زد
- بیا داخل مهدیس.
چی؟! مهدیس؟! چی گفت!
اصلا ب من چه ب درک (خود درگیری داره!)
مهدیس اومد تو و نشست کنار اکیپشون
استاد هم بعد ادامه لیست اسامی رفت سراغ درس.
حدود یک ساعت درس داد.
استاد: خب میخوام ازمون بگیرم ازتون!
مهدیس: چرا استاد؟ قرار نبود؟!
استاد: قرارنیاز نیست
- استاد اهله سورپرایز هستن.
کلاس منفجر شد و استاد زد روی میز و گفت ساکت!
مهدیس هم کلا ساکت شد، ولی میدونستم داره تو دلش جد و ابادشو مورد عنایت قرار میده.
ولی من هیچی نخوندم بیچاره میشم! خدا؟!
استاد داشت برگه هارو میداد که یکی از دخترا جیغ کشید و گفت
موش 3 تا موش!
موش؟! تو کلاس؟! یه دونه ام نه! سه تا؟ غیر ممکنه!
ناخودآگاه برگشتم سمت مهدیس ک دیدم با یه لبخند خبیث داره دخترا رو نگا میکنه! کاره خوده خُلشه!
نصف کلاس که دختر بودن ریختن تو سالن. بنابراین کلاسی هم دیگه وجود نداره.
استاد: کلاس کنسله مهدیس بمون کارت دارم.
مهدیس: متاسفم من کار دارم فعلا.
و زد از کلاس بیرون.... چهره استاد خنده دار بود!
قرمز شده بود. خوب کنف شد. حقشه!
ماهم بلند شدیم رفتیم سمت بیرون کلاس که استاد گفت جلسه بعد یه امتحان سخت ازتون میگیرم!
بشین تا جلسه بعد؛ بیچاره حواسش نیست کلاس بعدیش دو هفته دیگس.
رفتم بیرون و دیدم اکیپ دخترا توی کافه نشستن دارن می‌خندن.
با ضربه ای که به گردنم خورد برگشتم ببینم اون کیه مورد عنایت قرارش بدم که دیدم مهراده!
- چته وحشی؟
- اون 2 تا گله عاشق و ببین
نگام افتاد به رادمان و هانیه کا با هم به سمت پارکینگ میرفتن.
- چه عاشقانه! نه! چه عاشقانه!
پوکر نگاهم کرد و گفت: حامدم امشب به مامان باباش گفته خواستگاری رسمی براش انجام بدن.
- هیچی دیگه، ترشیدیم!
- زر نزن بابا.
حامد: راستی امانتی بابات پیدا شد؟!
مهراد: سوال هممونه اینه.
- اره
مهراد: کی بود؟
حامد: خوشکله؟
- مهدیس راد بود.
مهراد: نه!
- آره
حامد: جواب سوالمو گرفتم، خوشکله.
- زهرمار
مهراد:میگم چرا به اینکه اسمش مهدیس بود و فامیلشم راد توجه نکردیم؟!
- خودمم تعجب کردم.
حامد: بسکه خریم.
رسیدیم به پارکینگ که گفتم خب کل راه پارکینگو زر زدین فع
 
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
حرفم کامل نشده بود که یه پورشه سفید با فاصله کمی از کنارم رد شد.
برگشتم فحش بدم به راننده. دیدم مهدیس بود!
حامد: میگم عصر اماده باشین بریم کت شلوار بخریم با اون رادمان. البته دخترا هم هستن.
- یا ابرفرض!
مهراد: کامل میریم جنازه برمیگردیم، اگه همینجوری نشد! دخترا همشون سخت پسندن پدرمونو در میارن!
- یه حرف ادمی تو عمرت زده باشی اینه!
حامد: قرارمون ونک دیگه اگه پسند نکردیم بریم جاهای دیگه.
مهراد و من همزمان: حله خدافظ.
سوار ماشینم شدم و رفتم سمت خونه.
توی راه دختر گل فروشی رو دیدم که با کلی خواهش و التماس از این و اون سعی داره گل های رز توی دستش رو بفروشه! حس مسئولیت جدی ای توی قلبم شکل گرفت.
نباید میزاشتم اونقدر بخاطر فروختن اون گل ها خودش رو اذیت کنه! حداقل اون لحظه که دیده بودمش نباید می‌گذاشتم اینطوری از بقیه خواهش کنه.
با ماشین سمتش رفتم و شیشه رو کشیدم پایین.
- سلام! خوبی دختر خوب؟
با لحن بچگونش گفت
- سلام عمو. مرسی خوبم. عمو میشه یه گل بخری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم
- چند میفروشی خوشکلم؟
- برای خانومتون میخوایین بخرین؟
- من اگه خانوم نداشته باشم قیمتت فرق میکنه؟
خندید و گفت
- نه! فقط تازه ترین هارو بهتون میدم.
از مهربونیش اشک توی چشمام جمع شد و گفتم
- عزیز دلم. فقط قیمتشون رو بگو.
سرش رو کج کرد و گفت.
- شاخه ای بیست و پنج.
سرم رو تکون دادم و تراول های زیادی رو از جیبم بیرون آوردم کل تراول هارو به دستش سپردم و کل گل ها رو گرفتم.
- خب؟ درسته؟
متعجب به مقدار پول ها نگاه کرد و لب زد.
- این که خیلیه!
لبخندی به روش زدم و گفتم.
نه زیاد نیست. مال خودت. حالا سوار شو برسونمت خونتون.
یکم با تردید نگاهم کرد و بلاخره سری تکون داد و سوار شد.
به این طرف و اونطرف اشاره می‌کرد و گفت برم.
بلاخره به محله پایین شهر رسیدیم و پیاده شد. ازم تشکر کرد و وارد خونه ای قدیمی شد.
خوشحال بودم تونستم یه گره خیلی ریز از مشکلات کسی باز کنم.

***
بلاخره رسیدم خونه!
بعد از حال احوال با حاجی عزیز ماشین و پارک کردم داخل و رفتم سمت عمارت. در و باز کردم که دیدم دارن میز و میچینن و مهدیس هم کمک میده.
- سلام ب همه.
همه یه سلام دادن و گفتم
- بابت کنسل کردن امتحان ممنون مهدیس.
- قابل نداره 1 و پونصد!
و نیششو باز کرد
- زهرمار بچه پرو.
- خودتی. راستی اون دختره گفت سه تا موش. سه تا نبودن بخدا یکی بود چشم هاش البالو گیلاس می چید.
خندیدم
- اونو ولش کن.
رفتم بالا لباسامو عوض کردم و اومدم پایین و دیدم میز چیده شده. مهدیس نشست و منم نشستم، ناهار رو خوردیم بعد از ناهار گفت
- من میرم بخوابم که عصر بریم خرید.
- منم میخوابم اگه بیدار نشدم بیدارم کن.
- اوکی
بعد کمک کردن تو جمع کردن میز رفتیم بالا و بعدم هرکدوم اتاق خودمون.

***

(مهدیس)

با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و رفتم سمت دستشویی بعد از انجام کارهای لازم اومدم بیرون.
مانتو قهوه ای و شلوار و شال کرمیمو پوشیدم بعد از یه ارایش کوچیک تو اینه میز توالت خودمو نگاه کردم. همه چی اوکیه اوکی بود‌.
چشمکی برای خودم زدم و رو به تصویرم گفتم.
خانم خوشکله شماره بدم؟!
حالتمو تغییر دادم و با ناز گفتم
- نخیر من خودم شوور دارم یه شوور ژینتلمن!
با صدای خنده یه نفر و بعدم صدای تالاپی سریع دوییدم بیرون اتاق که دیدم سامیار با صورت قرمز داره کف سالن و گاز میگیره!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم
- خل شدی به سلامتی؟
با خنده گفت: ژینتلمنه؟ نه بابا! ایول! بعد دوباره منفجر شد.
حس کردم مغزم داغ کرده! داشتم برزخی نگاهش میکردم که گفت: اخه کی میاد تورو بگیره؟ بیچاره اونی بهت شماره بده! مطمئن باش کسی ازش شماره نمیگیره که میخواد بهت شماره بده!
خونم به جوش اومد گفتم: نه که تو خیلی خاطر خواه داری و همه برات رگشونو میزنن.
خندشو خورد و گفت: اشتباه نکن همه برای من جونشونو میدن. (چه فرقی میکنه؟ خدا جفتشونو شفا بده)
دیگه امپر چسبوندم و گفتم :میکشمت! ببین. میکشمت!
ترسیده نگاهم کرد و گفت
- بازگشت همه که به سوی اوست ولی زوده برا من.
در عین حال که خندم گرفته بود جدی گفتم: ببین، ببند تا خفت نکردم!
یه دفعه چشم هاش مظلوم شد و گفت: تلوخدا منو نخور من هنوز میخوام زن بگیلم!
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند خندیدم
دوباره مظلوم گفت: مونو نمو خولولی؟
خندم شدید تر شد و بعد از چند ثانیه گفتم
- دیر شد، بریم.
نیششو باز کرد و گفت
- الحمد الله از خیر ما گذشت.
چپ چپ داشتم نگاهش میکردم که بی تفاوت پاشد و رفت پایین.
بلند داد زد
- بدو بریم خانم خوشکله.
با حرص یکی کوبیدم تو سرمو گفتم: الحق که مهدیسه سوتی زاده میباشی.
رفتم پایین و گفتم: من با ماشین خودم میام.
- حله.
بعد از خداحافظی با خدمتکارا رفتیم بیرون که مرتضی و سلمان و صدا زد همونایی که اون روز من و آوردن.
کلید ماشین من و مرتضی و کلید ماشین اونم سلمان گرفت و رفتن ماشینامونو اوردن
سوار شدیم بعد از نیم ساعت رسیدیم به ونک.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
(سامیار)
هانیه و رادمان باهم اومده بودن، مینا و اوا تنها مهراد و حامد هم تنها.
همشون منتظرمون بودن.
رسیدیم بهشون و پیاده شدیم. بعد یکم تو سرهم زدن؛ مهراد گفت: خب ببینین نمیشه با هفت تا ماشین راه افتاد تو خیابون بیایین دو ب دو بشیم
حامد: خوبه.
مهدیس: موافقم.
مینا: من حتما باید باماشین خودم باشم یکی با من بیاد.
اوا: من با مهدیس باشم حله!
- منم موافقم.
مهراد: خب مهدیس باتو بیاد پس میناعم باتو حامد اوا خانم هم با من.
مینا: خوب شد گفتم من با ماشینم میام.
حامد: نمیشه متاسفانه.
مینا یه نگاه تیز بهش انداخت که حامد نیشش رو باز کرد؛ از همون اولم اسکول بود!
مهدیس: بیایین بریم شب شد.
مینا متفکر: هی گفتم به گوشیت زیاد نگاه نکن بیا، کور شدی.
مهدیس: خدایی دلم واسه اون طفل معصومی که تو ننش میشی میسوزه.
مینا: از خداشم باشه!
مهدیس: اوف؛ ببند مگس نره بابا.
مینا چپ چپ نگاهش کرد و چیزی نگفت.
- بریم دیگه.
همه رفتیم سمت ماشینامون.
مهدیس داشت میرفت سمت ماشینش که گفتم
- کجا؟ با من میای.
انگار تازه یادش اومد که اخماش رفت توی هم.
سوار شدیم و حرکت کردم.
سکوت ماشین رو پر کرده بود که گفتم
- تو میدونی حامد و مینا از هم خوششون میاد؟!
با قیافه ای که شبیه استیکر تعجب بود برگشت طرفم و گفت: چی؟!
- نخود چی، پیچ پیچی، آرپیجی.
- خب خب باشه. فقط! اونا از هم خوششون میاد؟ چرا مینا ب من نگفت؟!
- نمیدونم. دیروز ازش خواستگاری کرد.
- بزار
گوشیشو از کیفش اورد بیرون نگاهش که به صفحه افتاد جیغ خفیفی زد گفت
- خاک! گوشیم بی صدا بوده؛ زنگ زده ندیدم ولی پیام داده موضوع رو گفته، داشتم ناراحت میشدم.
تک خنده ای کردم و گفتم
- خوبه.
- میشه اهنگ بزاری؟
- الان
- ضبط رو روشن کردم که اهنگ (مثلا) پلی شد.
..
خیلی دوست دارم الان باهات باشم یه جا
..
بهت بگم دوست دارم بگی چقدر به جا
..
دوست دارم یواشکی همش نگام کنی
..
وقتی میپوشم لباسمو بگی کجا
..
مثلا روم زوم کنی بوم بوم کنه قلبم
..
مثلا هی لج کنی راه کج کنی از من
..
مثلا شمعارو تو روشن کنی هر شب
..
مثلا بارون بشه چتر وا نشه به به
..
من تو! یعنی کار دنیا صده من تو! یعنی دوری با ما بده
..
من خب بدون تو حالم بده. در کل، مگه میشیم از هم زده!
..
من همونم که میخندیدم به عاشقی.
..
عاشقت شدم ببین اونم چه عاشقی
..
اهنگ و قطع کرد و گفت
- ایی! اب کرد طرفو از بس زوم کرد روش! وایساد قلبه از بس تند زد!
- نفس بکش میمیری اینقدر تند حرف میزنی!
یه نفس عمیق کشید و گفت: حالارو کدوم بدبختی زوم میکنی؟!
- من خودم زیره ذره بینم چیکارم به زوم.
- اعتماد به نفس تورو من داشتم با قاشق چنگال میرفتم با داعش میجنگیدم.
- قاشق چنگال چرا؟! تو خودت یه نگاه به داعشیا کنی همشون توبه میکنن!
- کاری نکن نگاهت کنم توبه کنی.
- اوه خطرناک شد.
- بود.
- بله خانم مغرور.
 
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
سکوت کردیم تا رسیدیم به پاساژ با ذوق پیاده شد و گفت - وویی اخ جون خرید!
اون کرکسای جفت هم رسیدن وهمه باهم رفتیم سمت کت شلوار فروشی اول پاساژ
داشتم کت شلوارها رو نگاه میکردم که دیدم مهدیس داره به یه کت شلوار نگاه میکنه رفتم سمتش و گفتم
- میپوشی؟
پوکر فیس نگاهم کرد.
- دیدم خیلی نگاهش میکنی گفتم شاید بخوای بپوشی و بعد. چشمکی زدم
- خیلی!
- خیلی چی؟
- پوف خدایا؟! اقا من از این رنگ کت میخوام. سایز...
پسره: بله انبار داریم، میارم الان.
اینو گفت رفت
- واقعا میخوای بپوشی؟
- یه روز به عمرم مونده باشه فاز تورو کشف میکنم!
- خب بگو برای کی میخوای؟
- 4 سال پیش بابام با یه همچین کتی بود که مرد! داشتیم میرفتیم عروسی که اون تصادف اتفاق افتاد.
حالم بد شد... یاد اوری حرفای بابا بود برام انگار.
- متاسفم ولی این کت و برای چی میخوای؟
- همینجوری. گفتم شاید به توعم بیاد خواستی بخرش نخواستیم نخر.
اومدم حرفی بزنم که رفت.
پسره لباس رو اورد گفت: بفرمایید اون خانم گفت بدم شما.
- ممنون
همینطور که به سمت پرو میرفتم حرفا و گریه های بابام تو سرم اکو شد.
میگفت! نمیخواستم اینجوری شه. نمیخواستم. نابود کردم زندگیشو. شک عصبی بهم دست داد. من نمیخواستم اینکارو کنم.
سعی کردم افکارمو پس بزنم و تا حدی موفق بودم... وارد پرو شدم و کت و شلوار پوشیدم. شیک بود خیلی خوبم وایساده بود رو تنم؛ در پرو رو باز کردم و با اشاره دست به پسرا گفتم بیان.
رادمان: میگم، چرا مدلینگ نمیشی؟!
مهراد: میدزدنش.
حامد: شهرداری خوشکلا رو میب
- خب خب خفه! میخوام بخرمش خوبه؟
حامد: عالی.
مهراد: هیچی دیگه، از الان بدونین بازارمون کساد شد.
- ببند مگس نره.
درو بستم و کت شلوار رو در اوردم.
رفتم بیرون و دیدم اوناهم هرکدوم یه کت شلوار دستشونه.
باهم رفتیم سمت صندوق و حساب کردیم... تازه فهمیدم دخترا نیستن
- دخترا کجان؟
حامد: رفتن لباس ببینن.
سر تکون دادم و رفتیم سمت پوشاکی که دخترا بودن.
اونا هم هرکدوم یه لباس دستشون بود و حساب کرده بودن انگار.
فکر میکردم بیشتر از اینا طول بکشه برای همین یه نگاه به ساعتم کردم که دیدم! ن! 8؟! مگه میشه.
مهراد: هی، مهدیس باتوعه کجایی؟!
- چقد طول کشیده!
مهراد و بقیه زدن زیر خنده و گفتن: اره
مهدیس: میگم که مهمون من بریم رستوران سنتی اونجا و به سمتی اشاره کرد.
همه موافقت کردیم و مهراد و حامد رفتن لباسارو بزارن داخل ماشینا.
 
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
ماهم رفتیم سمت رستوران و روی تخت نشستیم. اونام بعد از پنج دقیقه اومدن.
گارسون اومد و هرکدوممون سفارش دادیم.
بعد از غذا که ساعت نه و نیم بود هرکدوم به سمت خیابونی که ماشینارو پارک کرده بودیم روندیم... رسیدیم به ماشینا و از اونجا راهمون جدا شد.
نیم ساعت بعد رسیدیم خونه و داشتیم میرفتیم بخوابیم که صدای ساحل اومد.
- به به سلام! خوبید نامردا؟!
- سلام خواهر خودم.
مهدیس: سلام عجقولیم؛ و رفت بغلش کرد.
- علیک، بگید ببینم! بدون من رفتین خرید؟!
مهدیس: مجبور شدیم. فردا خواستگاری دوستامونه.
- واقعا؟ چه خوب!
- اره برادرام و پیر میکنن خواهراش.
- زر نزن.
مهدیس: خواهر هام رو پیر نکنن صلوات.
- دقیقا.
- تو طرف منی یا اون؟
مهدیس: اسم دارم
- حالا.
مهدیس: هوف من برم بخوابم فردا مراسم داریم.
- برو اجی جونم.
مهدیس: بابای.
رفت بالا.
- ادم باش سامی.
- من فرشتم ساحی.
- به من نگو ساحی!
- میگم!
اینو گفتم و دوییدم بالا که مورد عنایت قرار نگیرم.
بعد تعویض لباسام هدفونم و گذاشتم رو گوشم و افتادم رو تختم.
امروز روز خوبی بود شیطنت مهدیس. کنسل شدن کلاس. خرید و یادآوری گذشته. شام سنتی هم که عالی بود.

***
(مهدیس)
- ای خاک تو سرت.
هانیه: تروخدا مهدیسی؟
- ن..می..شه
- مهدیس من نمیدونم اخه چی بپوشم!
- مگه دیشب لباس نخریدی؟ همونو بپوش.
- چادرم؟
- ای بابا! باشه میام.
- قربونت!
- نمیخواد. خدا سعدی.
- خدافظ گوگولی من.
بیشعور نمیدونه چی بپوشه، ای خِدا منو خر کن!
سریع اماده شدم و لباسمم برداشتم. ممکنه همونجا بمونم.
اومدم پایین که دیدم ساحل و سامیار دارن صبحانه میخورن.
- سیلام.. من دارم میرم خونه هانی کمکشون.
سامیار: اوکی فعلا.
ساحل با دهن پر: خدافظ عشقم.
- خدافظ عزیز.
رفتم سمت پارکینگ، راستش حال نداشتم یکی از اون دو برادر افسانه ای رو صدا بزنم ماشینم و بیارن.
سوارش شدم و روندم سمت ادرسی که آوا پیام زده بود اون روز.
رسیدم دم خونشون و پیاده شدم. زنگ زدم
- کیه؟
- حسن عینکیه تصویریه، مگه نمیبینی؟
- بی‌شعور نزن تو فاز آدم
در با صدای تیک باز شد و رفتم داخل. خونه قشنگ و ساده ای بود حیاط بزرگی داشت که با گل و درختای بزرگ پوشیده شده بود از بین درختها راه کوچیکی که سنگ فرش بود رد میشد و میخورد به پله هایی که میرفتن سمت در خونه.
هانی با جیغ پرید از خونه بیرون و منو بغل کرد و گفت
- میسی که اومدی.
 
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
- خواهش.
- ته احساساتی تو.
رفتیم داخل که با دکوراسیون داخل خیلی تعجب کردم، یه دکوراسیون ساده.
- سادگی یه وقتایی قشنگه.
- اوهوم قشنگه.
مامان هانی: سلام دختر گلم.
- سلام ببخشید مزاحم شدم.
مامان هانی: چه حرفیه! خونه خودته.
- لطف دارید.
اوا: های مای بست فرند(دوست صمیمی)
- اوا؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
اوا: وا خونه خالمه.
- خونه خاله؟
اوا: یس بنده دختر خاله هانی می‌باشم.
- او!
مامان هانی: بشین عزیزم.
- بله ممنون.
اوا هم اومد کنارم نشست... برزخی نگاهش کردم و گفتم
- اوا؟ تو نباید به من بگی؟
اوا: مگه تو جریان مامان باباتو گفته بودی؟!
- هوف، اوا واقعا عقب مونده ای!
هانی: اخ گفتی!
اوا: تو خفه.
- سلام.
برگشتم سمت صدا که با یه پسر خوشتیب رو به رو شدم (سکانس هندی چشای بچه هارو بگیرین، یکی آهنگ هندی بزاره.)
- سلام.
پسره اومد روی مبل روبه رویی من نشست.
اوا: معرفی میکنم داداش من آرتین.
- خوشبختم.
ارتین: همچنین. شما باید مهدیس خانم باشید، درسته؟
- بله (متشخص شد.)
سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
هانی: مهدیس لباست رو اوردی؟
- اوهوم، ایناهاش.
و کیسه لباسو اوردم بالا.
اوا: درش بیار خاله هم ببینه.
هانی: ماما بیا.
لباس رو در اوردم که خاله اومد دیدش و گفت خیلی خوبه و طرحش قشنگه.
لباسم یه شومیز کوتاهه زرد و دامن بلند مشکی بود. با اینکه دامنم بلند بود ولی بازم یه ساپورت یا جوراب شلواری باید میپوشیدم.
هانی: خب بیایین بریم اماده شیم، اینا شیش میان.
- زر نزن. خواستگاریه عقد که نیست، ساعت هنوز دوازدهه. شیش ساعت میخوای چیکار کنی؟!
ارتین زد زیر خنده و گفت
- میخواد جوری ارایش کنه منصرف نشن.
- خاک هانی.
اوا: من و تو راحتیم دقت کردی؟!
- اره میناهم رفت قاطی مرغا.
هانی: نصف اکیپ رفتن آقا.
- تخصیر تو بود!
اوا: راست میگه.
با صدای زنگ در ارتین بلند شد رفت
آرتین آدم بدی بنظر نمیومد! با اینکه تازه دیده بودمش ولی بازم مشخص بود آدم متشخصیه! و خیلی هم خانواده دوست. اینجور آدما همیشه باعث میشن حس خوبی داشته باشم. البته آوا هم دختر خیلی خوبی بود! درسته خانواده بروزی داشت ولی بازم هیچوقت رفتار ناپسندی ازش ندیدم! همیشه متشخص با همه رفتار می‌کرد! خیلی زود گرم نمیگرفت با کسی و سریع هم به کسی رو نمی‌داد! افکارم رو پس زدم و به حرکات آرتین نگاه کردم. سمت ایفون رفت و گفت
- بفرمایید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
هانی: کی بود؟
ارتین: یه دختر بود نمیدونم کی بود.
مینا: سلام گاگولا
- سلام شاسکول زاده ی شاسکول آبادی.
داشتیم برای خودمون حرف میزدیم که.
ارتین: من برم ساکمو باز کنم، تا بعد.
همه یه فعلا گفتیم و اون رفت
- داداشت کی اومده؟
اوا: صبح.
- خوب است.
مینا: حوصلمون آقا.
- بزا برسی بعد.
اوا: راست میگه، ما تورو گفتیم بیای خوش بگذره عنتر.
هانی: برنامت چیه مهدیس؟
- اوکی بلند شین بریم فیلم سینمایی ببینیم.
بلند شدیم و رفتیم سمت تلوزیون.
- خب ترسناک یا طنز یا عاشقانه؟
هم صدا گفتن عاشقانه.
- خاک تو سر بی شوهرتون.
یه فیلم پلی کردم و رفتیم تو تلوزیون.
فیلم پشت فیلم، باحال بودن خدایی.
ارتین: ساعت پنجه نمیخوایین پاشین؟
- نه نمی…چی؟! پاشین اماده شیم بدبخت شدیم!
هممون سریع پاشدیم و رفتیم سمت اتاق هانی.
هانی: خب من چی بپوشم؟
- همون لباست دیگه.
هانی: اوکی
لباس هانی یه شومیز ابی کاربنی و شلوار مشکی بود ک چادر میپوشید روش.
مینا: من چی؟
- وای! خوب هممون همونایی خریدیم میپوشیم، چرا گیج میزنین؟
سریع تر از اونا اماده شدم.
یه رژ صورتی و ریمل کشیدم و تامام
- من میرم پایین، اوا توعم بیا. شما دوتاهم سریع باشین دیگه.
رفتم بیرون که ارتین و دیدم داشت ساعتشو میبست و میرفت پایین.
خوشکل بود ولی نه به اندازه اون کوه غرور.
بینی قلمی چشم ها‌‌ی عسلی لبای متوسط صورت سفید و موهای قهوه ای تیره
ولی سامیار بینی قلمی و چشم های مشکی و صورت سفید لبای متوسط پر رنگ موهای مشکی که همیشه تو صورتشه.
وجی: تو کی وقت کردی اینقدر اطلاعات جمع کنی؟!
‌- دیگه دیگه.
با صدای ایفون رفتم سمتش که دیدم سامیار و ساحلن.
باز کردم اومدن داخل.
رسیدن به در و قایم شدم پشت در که بترسونمشون.
اومدن داخل، پریدم بیرون.
- پخ!
بیچاره ها مسخ شده وایساده بودن و نگاهم میکردن.
- نترسیدین؟
ساحل: خاک تو سرت چرا اینقد خوشکل شدی؟
- ها؟
سامیار انگار به خودش اومده بود گفت
- اگه دل و قلوتون تموم شد، بشینیم.
ارتین: سلام رفیق خوش اومدی. سلام ابجی خوش اومدی، ببخشید مامان الان میان.
سامیار: ارتین؟ کی اومدی پسر؟
ارتین: بیا بشین میگم برات.
نشستیم و ارتین شروع کرد.
ارتین: دنبال بهانه بودم بیام که خواستگاری هانیه شد و منم اومدم. امروز صبح رسیدم.
سامیار: خوبه. چیه همش چسبیدی به اون ور آب.
مامان اوا و هانی باهم: سلام خوش اومدین.
سامیار: سلام خوبید؟
ساحل: سلام.
مامان اوا: سلام عزیز. احوال از ما نمیگیری سامیار؟!
سامیار: دنبال گمشده بابا بودم این مدت، شرمنده!
حالا دیگه دخترا هم اومده بودن، با اوناهم احوال پرسی کردن که خاله گفت
مامان اوا: پیدا شد انشالله؟
من که میدونستم منم اون گمشده به سامیار نگاه کردم.
سامیار: با کلی گشتن و پیگیری بلاخره پیدا شد، مهدیس گمشده بابامه.
و به من اشاره کرد.
ارتین: مهدیس گمشده عمو شیرزاد بود؟!
سامیار: اره.
همه نگاها برگشت سمتم که نیشمو باز کردم و گفتم
- میدونم خوشکلم.
همه زدن زیر خنده.
بابای دخترا پنج دقیقه به شیش بود که رسیدن.
ساعت دقیقا شیش بود که زنگ به صدا در اومد و مهراد و حامد و رادمان با خانوادشون اومدن داخل فقط نفهمیدم چرا اینا باهم اومدن؟!
خداروشکر خونشون بزرگ بود وگرنه با اون جمعیت بیچاره بودیم.
همه نشسته بودیم که رفتن سر اصل مطلب و قرار شد برن حرف بزنن. رفتن توی اتاق که بابا مامان حامد رسمی از اوا خواستگاری کردن.
حقیقتا فکا اومد روی فرش!
خوب یهویی بود دیگه!
اوا و حامد هم رفتن حرف بزنن، جو سنگین شده بود که گفتم
- ازدواج اکیپی شد.
ساحل زد زیر خنده و گفت
- مگر اینکه تو جو و عوض کنی.
- ضایع بود؟
ساحل: آره.
- من کلا مخفی کار نمیکنم همه کارام رو می‌فهمن.
همه زدن زیر خنده.
همه با کناری هاشون سرگرم بودن. حوصلم سر رفته بود و نمیدونستم چیکار کنم. داشتم با ناخن هام خودم رو درگیر نشون میدادم که ذهنم کشیده شد سمت شخصیت های دخترا! هممون یه شخصیت خاصه مخصوص خودمون داشتیم! هانیه یه دختر گرم و مهربونه که به بقیه بیشتر از خودش گاهی اهمیت میده! چهره ی مظلوم و گونه های قشنگی که داره باعث میشه حس اینکه یه دختر مهربون و خوش قلب در کنارت هست رو بهت القا کنه!
شبیه القای آهن ربا ها! خیخی!
به افکارم خندیدم و به کنکاش درباره شخصیت مینا مشغول شدم!
مینا از هممون خشک تر خودش رو نشون میداد. ولی این موضوع باعث نمیشد درصدی از شیطنت هاش کم بشه! چهره عادی داشت و به سبک خودش قشنگی خاصی داشت چهرش مخصوصا چشم هاش که وقتی می‌خندید بجای اینکه قهوه ای باشن عسلی معلوم میشدن! درسته زیادی بقیه رو کم محل میکنه و از جمع دوری میکنه و یه جورایی درون گرا هست ولی خب! بازم دختر پایه ایه.
همونطور که توی افکارم غرق بودم. صدای اطرافم رو هم می‌شنیدیم پدرا طبق معمول درباره قیمت وسایل و کالا ها بحث میکردن و مادر ها هم از وضعیت خودشون و اینکه چجوری دختر و پسر های دسته گل بزرگ کردن.
یکی نیست بگه اینا دسته گل هستن؟ یاخدا! اینا گل باشن گل چیه!
نگاهم رو توی سالن چرخوندم و چشمم خورد به آوا. دوباره مغزم مثل یه کامپیوتر حرفه ای شروع کرد به کار کردن! اوا یکی بود مثل خودم! پر جنب و جوش و شر! خیلی خل بازی در می‌آورد و مهربون هم بود در عین مغرور و زیرک بودنش.
ناخودآگاه شخصیتش رو با مهراد مقایسه کردن. با چیزهایی که درباره شخصیت شناسی خونده بودم اون دوتا میتونستن برای هم مناسب باشن! دوتاشون اون روحیه های مشترکی که نیاز بود رو داشتن! سرم رو توی یقه ام فرو بردم و به شخصیت حامد و مینا و هانیه و رادمان فکر کردم!
اگه توضیحات گوگل عزیز درباره شخصیت شناسی درست بوده باشه اون چهارتا هم برای هم مناسبن. از این بگذریم که زندگی فراز و نشیب داره. در حالتی که شخصیت ها بهم بخورن این فراز و نشیب ها راحت تر سپری میشن و قابل تحمل ترن!
داشتم به شخصیت خودم فکر میکردم که صدای سامیار از بین جمع باعث شد ذهنم کشیده بشه سمت سامیار!
واقعا موندم چجوری باهم کنار میومدیم! شخصیت هامون شبیه هم بود. ولی با شناختی که از خودم و اون داشتم باید همدیگرو میکشتیم و قیمه قیمه میکردیم! هردوتامون یه شخصیت خیلی لجباز و جنگ طلب داشتیم.
با فکر به کلمه جنگ طلب و بعد هم فکر به بلاهایی که سر هم میاریم. به این نتیجه رسیدم کلمه کاملا مناسبی رو به کار بردم!
ما دوتا دیوونه بودیم که اگه ساحل با اون شخصیت آروم و ریلکسش جلومون رو نمی‌گرفت و همش صلح بینمون برقرار نمی‌کرد. همون روز اول همدیگرو زده بودیم.
ساحل واقعا فرشته بود! دائم با مهربونی و منطقی سعی می‌کرد موضوعات رو حل کنه! توی این مدت کوتاه فهمیده بودم خیلی آدم منطقیه و سعی میکنه با منطق پیش بره و همیشه دنبال صلح و شادیه!
ناخودآگاه لبخندی روی لبم شکل گرفته بود که نگاهی رو روی خودم حس کردم.
سامیار با خونسردی بهم خیره شده بود.
بهش نگاهی کردم و سرم رو به معنای چیه؟ یا شایدم هان؟ تکون دادم.
شونه ای بالا انداخت و شبیه اخبار ناشنوایان لب زد.
- تو! خلی!
درجا حرصم در اومد. چشم غره ای بهش رفتم و روم رو برگردوندم.
چقدر به شخصیت این بدبختا فکر کرده بودم و لبخند ملیح زده بودم! این احمق هم تمام مدت منو زیر نظر داشته!
خدایا؟ اینه رسمش؟
بعد یه ربع که به تعارف و تعیین تاریخ عقد گذشت اون گاگولا اومدن و گفتن که حله. منو آوا هم جو گیر شدیم.
گفتیم: گلیلی سر خر کمتر.
دیدم همه ساکتن... اومدم ماست مالی کنم و گفتم
- خوشحالم. دارم خواهر زن و بعدم خاله میشم.
همه همزمان زدن زیر خنده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
- برید خداروشکر کنید من بودم. وگرنه نمیدونم میخواستین به حرفای کی بخندین.
اوا: من دو رکعت نماز آیات میخونم.
- تو نمازهای قضات و بخون.
دوباره همه خندیدن.
- بخندین بخندین.
سامیار: میخندیم.
پدر و مادرا بلند شدن و گفتن خب دیگه ما بریم قرار عقد هم شد شنبه آینده.
همه بعد از کلی بوس و ماچ و تعارف خداحافظی کردن و رفتن.
فقط من و خانواده اوا و خانواده هانی و ساحل سامیار موندیم.
سامیار: خب بریم.
-من برم لباسام رو عوض کنم بیام.
مامان اوا: کجا؟! بیایین بریم خونه ما.
مامان هانی: یعنی چی فاطمه؟ همتون بمونین اینجا قدمتون رو چشمم.
- نه دیگه خیلی مزاحم شدیم.
اینو گفتم رفتم لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون.
- خب بریم.
ارتین و اوا: میموندین حالا.
سامیار: تعارف نداریم، فردا با استاد فرح کلاس داریم نمیشه موند.
ارتین خندید و گفت: اخرشم افتادی با اون؟
سامیار: اوف رو اعصابه.
ارتین: اره بد رو اعصابه.
بعد از خداحافظی رفتیم بیرون.
- خب من با ماشین خودم میام.
ساحل: ماعم میایم.
- شما با ماشین نیومدین؟
سامیار: نه.
اینو گفت رفت سمت ماشینم دزدگیرو زدم و سوار شدیم
- اوم خب من عادت دارم تند برم، نترسین.
سامیار جلو نشسته بود و ساحل عقب. سقف رو باز کردم و ماشین و روشن کردم.
با سرعت تمام داشتم میروندم و ضبطم روشن که صدای گوشیم رو شنیدم.
یکم سرعتم رو کم کردم.
از کیفم درش اوردم، فتوحی بود.
- سلام جناب فتوحی. حال شما؟
- سلام دخترم. خوبم تو خوبی؟
- ممنونم موضوعی پیش اومده؟
- خب راستش به در بسته خوردیم.
با حرفی که زد بی اختیار پامو با قدرت روی ترمز فشردم که هممون ترسیدیم.
- چ... چی؟! یعنی چی؟!
- متاسفم نمیدونم چرا ولی نمیتونیم بیشتر از این اطلاعات کسب کنیم.
- ا... و... اوکی فعلا.
- خداحافظ دخترم.
سرم رو گذاشتم روی فرمون
ببخشید مامان! ببخشید بابا! انگار یکی نمیخواد بفهمم واقعا اون سال چ بلایی سرمون اومده.
سامیار و ساحل با نگرانی صدام میزدن.
سامیار تکونم داد و گفت: مهدیس، مهدیس خوبی؟
- خ... خوبم.
ماشین و به حرکت در اوردم و روندم تا خونه، از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل.
‌- من میرم بخوابم. شب بخیر.
چیزی نگفتن، فهمیده بودن حالم خوب نیست.
لباسام رو عوض کردم و خوابیدم رو تخت!
هنوزم با فکر به اون روز ها مو به تنم سیخ میشد!
نمیدونم چرا باید اونجور اتفاقی برای ما میفتاد؟! چرا خانواده ی من؟ تمام این مدت با فکر به اون صحنه و اتفاق مو به تنم سیخ میشد و باعث می‌شد اشک هام روی صورتم جاری بشن!
چی میشد زندگی من اونجوری نابود نمیشد؟ گناه من چی بود باید اینقدر تنها میشدم؟
برگشتم سمت پنجره و به ماه خیره شدم!
با یاده مهرداد لبخندی روی لب هام شکل گرفت و شروع به صحبت کردم
- سلام مهردادی. خوبی؟ میبینی؟ این دنیا خیلی بی رحمه مهرداد. خسته شدم! همش در بسته همش بن بست. چرا یه بار دنیا با من دست دوستی نمیده؟
چرا همش میخواد اذیتم کنه مهرداد؟
منو میبینی؟ داری با اون چشمای مشکی قشنگت نگام میکنی؟ میشه بیای پیشم؟ دلم برات تنگ شده دیوونه!
اشک هام دونه دونه از صورتم پایین میومدن و هق هق هام رو توی گلوم خفه میکردم.
آروم لب زدم
- من دلم برای همه تنگ شده! برای همه. دلم برای روزایی که همه دور هم جمع بودیم و میخندیدم تنگ شده. چرا اینجوری شد؟
خبری از زمان نداشتم. سرم رو بلند کردم و به ساعت دیواری نگاه کردم.
سه نصفه شب بود! پس تا الان حتما سامیار و ساحل خوابیدن!
به محض اینکه این فکر توی سرم گذشت. اشک هام جاری شد و دیگه نتونستم جلوی هق هق هام رو بگیرم!
از زمین و زمان گله میکردم و اشک می‌ریختم!
من! مهدیس رادم. همون دختری که به شیطنت هاش! به دیوونه بازی هاش و شر بودنش مشهور بود! من همون دختری بودم که همه میگفتن قویه. همونی که مغرور بود و نمیگذاشت کسب اشکاش رو ببینه! حالا حالم این بود! این دنیا خیلی بی رحمه.
داشتم اشک می‌ریختم و توی حال خودم بودم که صدای باز شدن در اتاقم نظرم رو جلب کرد.
متعجب برگشتم سمت در که دیدم سامیار توی چهارچوب در ایستاده!
***
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین