جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,198 بازدید, 91 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
مم.jpg



عنوان اثر: پیوند یادها

نام نویسنده: طاهره سالار

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
عضو گپ نظارت: (5)S.O.W


خلاصه: ماشین زمان را، جایی در گذشته متوقف کرد، جایی که آرامش بر روح و اجزای تن لطیفش سلطه‌گر بود. او سرشار از محبتی بود که پدر و مادرش به او بخشیده بودند، اما یک رویارویی، طوفانی را در زندگیش به راه انداخت که تا رسیدن به ساحل امن زندگی، باید مسیر سختی را می‌پیمایید و آیا او در این مسیر همراه و یاوری داشت؟

مقدمه:

هر فصل از دفتر را که ورق می‌زنم تداعی یک خاطره دور، از روزهای سخت و طاقت‌فرسای زندگیم است.
گاهی‌ مثل چشیدن طعم تلخ جدایی، یا گاه به شیرینی لبخند خورشید، در یک صبح زمستانی.
و گرمایی که آغوشت در پیچ‌ وخم روزگار به قلب شکسته‌ام می‌بخشد، ضمادی است روی تمام زهرهای کشنده دنیا.
جوهر آبی رنگم هنوز نخشکیده، بهار هنوز نیامده و هنوز هم برای آمدنت دیر نشده.
تو فقط بیا، حتی اگر این آخرین بهار با هم بودن‌مان باشد، بیا!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1720886768603.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
« به‌نام آن‌که قلم آفرید»

اسفند سال 1375:

صدای ساز و دهل عروسی از چند کیلومتر آن طرف‌تر هم به گوش می‌رسید، این اولین بار بود که به روستا می‌آمدم و با ذوق بچگانه‌ای دستمال زرد پولکی را از مادرم گرفتم و از پنجره ماشین تکان دادم، پدر می‌خندید و از شیشه به من نگاه می‌کرد و می‌گفت:
- خوشگل بابا، عروسی دوست داری‌؟
سرم را تکان دادم و بلند گفتم:
- آره بابا خیلی، کاش من هم عروس بشم.
صورت پدر قرمز شد و مثل من صدایش را بچگانه کرد.
- ولی من نمی‌خوام نفس بابا عروس بشه‌، تو فقط عروسک خودمی.
و بعد هر دو با هم خندیدیم‌، صورت مادر مضطرب بود. مادر خوش‌خنده و پرحرف من، تمام این مسیر یک ساعته را ساکت بود، حتما به دلش بد افتاده بود که اولین سفر خانوادگی ما ممکن است تلخ‌ترین یا حتی‌، آخرین سفر ما باشد.
ماشین ایستاد؛ از پشت شیشه به خانه بزرگی که در واقع عمارتی با معماری زیبا و خاص بود، نگاه کردم. اکثر خانه‌هایی که در این مسیر دیدم‌،‌ با سنگ و یا از گل ساخته شده بودند، ولی این خانه بزرگ‌تر و پرنقش و نگارتر از تمام جاهایی بود که تا بحال دیدم.
از ماشین که پیاده شدیم، مادر خم شد، دست‌هایم را گرفت و گفت:
- دختر قشنگم! تو همینجا با بچه‌ها بازی کن‌، ما می‌ریم داخل، باشه عزیزم؟
بابا مداخله کرد و با گلایه گفت:
- نه پرستو جان، این طفلک رو نباید اینجا تنها بذاریم؛کسی رو که نمی‌شناسه، غریب بهتره با خودمون ببریمش.
حرف‌های پدرم را تایید کردم:
- آره مامانی، من اینجا دوستی ندارم تا باهاش بازی کنم؛ بذارید با شما بیام.
مادر قصد موافقت با نظر ما را نداشت.
- مگه با دوستای خودت چطور آشنا شدی؟ برو اسمت رو بهشون بگو با هم بازی کنید؛ دیگه هم نه تو کار من نیارید، نه تو و نه بابات!
پدر و من هر دو تسلیم خواسته مادر شدیم، آن دو همراه زنان و مردانی که دست می‌زدند و کل می‌کشیدند، وارد حیاط عمارت شدند و من برای تنها نماندن، کنار بچه‌هایی رفتم که روی چمن‌زاری کمی آن طرف‌تر بازی می‌کردند‌.
- سلام بچه‌ها اسم من پونه‌ست، اسم شما چیه؟
چهار کودکی که آنجا بودند، یک به یک خود را معرفی کردند: نام یکی ثمین بود و دیگری شقایق و دو نفر دیگر مهراب و سهراب که هر دو برادر بودند.
قرار بود سنگ، کاغذ، قیچی بازی کنیم و هرکس که باخت، گرگ شود و بقیه از دستش فرار کنند؛ اوج شادی ما در همین بازی‌هایی بود که برای بزرگتر‌ها مسخره به نظر می‌رسید، امروز که من بزرگ شدم می فهمم، که نباید از دست گرگ‌ها فرار کرد، باید ایستاد و جنگید؛ حتی اگر بازنده‌ی این جنگ باشی مثل یک قهرمان می‌بازی، نه یک فرد جا زده‌ی بزدل.
مهراب که کاغذ آورد، ثمین با قیچی توانست برنده شود و همه شروع به دویدن کردند؛ من برای اینکه زرنگی کنم، به جای مسیری که همه بچه ها به سمت شمال و روبه رو می‌رفتند، مسیر جنوب و پشت را انتخاب کردم و در زمین‌های کشاورزی می‌‌دویدم، ظهر بود و خورشید هم بی‌رحمانه به صورتم تازیانه میزد. نفسم بند آمد و قطرات عرق روی صورتم نشست، کمی مکث کردم و خواستم دوباره به دویدن ادامه دهم که ناخودآگاه به پشت سرم نگاه کردم، خبری از بچه ها نبود و حتی عمارت بزرگ هم دیده نمی‌شد، همیشه از گم شدن می ترسیدم و الان تنها و دور از خانواده‌ام در این فضای ناآشنا گم‌ شده بودم.
صدای پارس سگی را که شنیدم، روح از تنم جدا شد، سگی به رنگ سیاه که دم در یک خانه قدیمی به من خیره شده بود و دندان‌های سفید و برنده‌اش، خودنمایی می‌کرد.
با قدرتی چند برابر از حد توانم شروع به دویدن کردم اما هر چه بیشتر می‌دویدم سگ به من نزدیک‌تر میشد و گویا وحشی‌تر و برای تکه‌تکه کردن من مصمم‌تر.
پاهایم درد می‌کرد و ترس از این حیوان وحشی باعث شد اشکم سرازیر شود؛ یک لحظه که حواسم نبود به زمین خوردم، در زانویم درد غیرقابل تحملی پیچید.
چیزی نمانده بود که سگ به سمتم حمله‌ور شود ولی با صدای سوتی، راهش را کج کرد و به طرف صاحب صدا رفت.
دامنم را بالا کشیدم و به زخم عمیق و خونی که مثل آبشار از زانویم می‌چکید نگاه کردم، دیدن همین منظره کافی بود تا با صدایی بلند شروع به گریه و زار زدن کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
سایه‌ای که بالای سرم ایستاد، درد پیچیده در پاهایم را فراموش و سرم را بلند کردم و به چهره شخص خیره شدم، چشم‌های مشکینش که از آسمان شب زیباتر بود و موهایی به همان رنگ که تا زیر گردنش بلند بود و موجی مثل دریا داشت، حدس می‌زدم حدوداً یازده یا دوازده ساله باشد.
پسرک روی زمین کنار من نشست و به زخم روی زانویم خیره شد.
- اون سگ این بلا رو سرت آورد؟
با دستم اشک‌هایم را پاک کردم و با مظلومیت جواب دادم:
- نه یک‌هو خوردم زمین.
به سارافون قرمزی که تنم بود و گل‌سرهای صورتی‌ رنگم نگاهی انداخت و پرسید:
- اهل اینجا نیستی، درسته؟
سر تکان دادم و گفتم:
- آره، من از شهر اومدم.
بلند شد و انگشت اشاره‌اش را به سمت جلو گرفت و گفت:
- من میرم اونجا کمک بیارم، تو هم نگران نباش این سگ وحشی نیست فقط به غریبه‌ها، حمله می‌کنه. منم به در اون خونه بستمش؛ پس... وایسا اینجا تا کمک بیارم.
با اینکه گفته بود سگ را بسته است اما نه از سگ بلکه از تنها بودن و گم شدن در آنجا خیلی می ترسیدم.
گوشه پیراهنش را گرفتم و ملتمسانه گفتم:
- آقا پسر، توروخدا من رو اینجا تنها نذار، لطفاً جایی نرو ... خواهش می‌کنم!
پسر ای بابایی گفت و با عصبانیت سرم داد کشید:
- من که علاف شما نیستم شازده خانم... کار و زندگی دارم تا شب که نمی‌تونم اینجا بمونم.
نازک نارنجی بودم، آنقدر که با همین داد کوچک بغضم ترکید و شروع به گریه کردم.
شاید حق داشتم، چون پدر و مادرم مرا مثل پرنسسی بزرگ کرده بودند که از همه انتظار داشت در کمال احترام و مهربانی با او رفتار کنند.
پسر که گویا از گریه من بیشتر عصبی شده بود، در حالی که سعی می‌کرد آرامشش را حفظ کند، گفت:
- خیلی‌خوب بچه، حالا نمی‌خواد اینقدر آبغوره بگیری، فعلا بلند شو، پیش ننه و بابات می‌برمت.
دست از سنگی گرفتم که بلند شوم،‌ ولی دردم به قدری زیاد بود که جیغ بلندی کشیدم.
و او نگران، حالم را پرسید:
- چت شد؟ ‌خوبی؟
و من از درد پایم گله کردم، پسر روی زمین خم شد و بعد از کمی تأمل گفت:
- فکر کنم دیگه مجبورم کولت کنم؛ بیا اینجا!
و به کمرش اشاره کرد.
دستم را دور گردنش انداختم و او هم دست‌هایش را دور پایم حلقه کرد و از روی زمین بلند شد، از صورت قرمز و عرق کرده‌اش مشخص بود از وزن من اذیت می‌شود.
- بهت نمی‌خورد اینقدر سنگین باشی، فسقلی!
با لحن لوسی گفتم:
- من فسقلی نیستم‌، امسال کلاس اول ابتدایی میرم‌.
صدای خنده‌اش درگوشم پیچید که ادایم را در می‌آورد:
- من فسقلی نیستم.
با این حرفش من هم خنده‌ام گرفت و چشمانم را بستم و به صدای شر‌شر آبی که از چشمه می‌آمد گوش دادم، باد هم گاهی آرام می‌وزید و گنجشک‌ها روی شاخه درختان می رقصیدند، ولی چه کسی می‌دانست این لحظه، شاید آخرین لحظه شاد زندگیم باشد ؟ کسی از ثانیه‌ای بعد خبر نداشت که قرار است بر سر پونه‌ای که هفت سال از زندگی‌اش را در پر قو بزرگ شده چه بیاید! و این خاطره، تنها سهم من از خوشبختی دنیا بود.

به نزدیکی عمارت که رسیدیم، صدای جیغ‌های مادرم را شنیدم که مدام می‌گفت:
- دخترم کجاست؟ بچه‌م رو چیکارش کردین؟ آهای مردم این بود رسم مهمون‌‌نوازی‌تون؟
حتی سنگ‌ترین دل‌ها هم در برابر ضجه‌های مادری نگران کم می‌آورد و آب می‌شود، دل فرزند که جای خود دارد.
- مامان من اینجام، نگران نباش.
چشمش که به من افتاد به سرعت به سمتم دوید، دست‌هایم را باز کردم و به آغوش پرمهر مادرم پناه بردم؛ ای کاش می‌دانستم چه عطری به آغوشت می‌زنی که آنقدر آرامش‌بخش است. کاش بوی تو خریدنی بود و صفحه‌ی گرامافونی، آهنگ صدایت را تا ابد، ماندگار می‌ساخت.
مادر گونه‌ام را بوسید و دست نوازش بر سرم کشید و با گریه گفت:
- تو که مامان رو کشتی دخترم، کجا بودی آخه؟
در همان عالم کودکی بابت ناراحتی مادرم به خاطر من، خجالت کشیدم و سرم را به زیر انداختم و گفتم:
- من رفتم با بچه‌ها بازی کنم، بعد گم شدم؛ این پسر نجاتم داد.
مادر وقتی به آن پسر نگاه کرد، ابروهایش را بالا انداخت و متعجب پرسید:
- تو پسر ابراهیم نیستی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
او هم از سوال مادر حیرت کرد.
- شما پدر من‌ رو می‌شناسید؟
مادر سکوت کرد و این سکوت نمکی بود که بر زخم دلش می‌پاشید، پلک‌هایش می لرزید و چیزی نمانده بود به گریه بیافتد.
- خانم تو رو جون دخترتون اگه چیزی می‌دونید بهم بگید.
فرصت نشد، هیچ وقت فرصت اینکه مادر پاسخش را بدهد نشد.
تق تق عصا؛ کت قهوه‌ای رنگی به تن داشت و کلاه مشکی‌اش،‌ صورتش را بیشتر پوشانده بود.
و صدای رعب‌آورش که نهیب زد:
- پرستو راه گم کردی!
دنیای رنگین من به یک‌باره سیاه شد و یک نفر، تنها یک نفر برای نابودی خوشبختی ساده و کوچک ما کافی بود.
***
روی دیوارهای خانه، عکس‌های سیاه و سفید قدیمی و تابلو فرش‌های دست‌باف ابریشمی بود.
زینگ زینگ ساعت چوبی و بزرگی که روی زمین بود و ارتفاعش تا نزدیکی سقف می‌رسید، شنیده میشد که
دوازده ظهر را نشان میداد. یکی از زن‌ها از پنجره داد زد.
- نزنید دیگه وقت ناهار!
صدای ساز و دهل عروسی قطع شد و سینی‌های غذا را از پنجره به مردها می‌دادند که در حیاط نشسته بودند و زن‌ها هم داخل بودند.
مادر به پانسمان زانویم نگاه کرد و آهی کشید:
- بشکنه دستم که اون لحظه دستت رو ول کردم. اگه پیش خودم بودی، الان درد نمی‌کشیدی.
درد که داشتم اما هیچ دردی بالاتر از ناراحتی مادرم نبود؛ پس سعی کردم نگرانی‌اش را از بین ببرم.
- نه مامانی... بخدا اصلاً درد ندارم. تازه کلی بهم خوش گذشت.
مادر سرم را بوسید و با همان چشم‌های آغشته به غم‌اش نگاهم کرد. گویا که به با ارزش‌ترین اما، دورترین آدم زندگیش نگاه می‌کرد.
- راستی مامان چرا اون پیرمرد سرت داد می کشید؟
چرا بهت می‌گفت پسرم رو ازم گرفتی‌، ها مامان؟
مادر خودش را به نشنیدن زد و با پرسیدن سوال:
- گشنه‌ات نیست پونه؟
از جواب دادن طفره رفت. من که از این برخوردش ناراحت شدم، فقط سرم را به معنی (نه) تکان دادم.
زنی با لباس محلی و کت اکلیلی با پولک‌های بنفش به طرف ما آمد و سینی غذا را در کنارمان گذاشت.
-بفرمایید!
مادر سرش را بلند کرد که تشکر کند، ناگهان نگاه‌شان بهم گره خورد و تنها خاطرات بود که گذشته‌ی در گذشته را زنده می‌کرد.
چشمان مادرم از ذوق برق می‌زد و چشم‌های آن زن پر از اشک شد.
- پرستو... خودتی؟ خودتی مگه نه؟
مادر هم اسمش را صدا زد:
- نفیسه!

همدیگر را در آغوش کشیدند و با صدای بلند گریه می‌کردند.
همه‌ی زن‌ها و دخترهایی که داشتند غذا می‌خوردند؛ قاشق‌ها را زمین گذاشته‌اند و بهت زده به این صحنه نگاه می‌کردند‌.
نفیسه از شادی کل می‌کشید و به همه می‌گفت:
- زن برارم، اومده.
پیرزنی که روی ویلچر نشسته بود. چرخ‌هایش را به حرکت در آورد و خودش را به ما رساند.
-پرستو، نازارم خوش اومای!
مادر سرش را، روی پای پیرزن گذاشت و با صدای بلند گریه می کرد.
-ولی دیر اومای روله، احمدم از دست رفت.
مادر دستش را به طرفم دراز کرد و با صدای لرزانش گفت:
- بیا اینجا دخترم، بیا.
قدم‌هایم را آرام و با کمی ترس برداشتم و دست کوچکم را در دستان پر مهر مادرم گذاشتم.
مادر به پیرزن اشاره کرد و گفت:
- با ایشون سلام کن.
با شرم کودکانه خود زیر لب سلامی دادم.
پیرزن از چشم‌های سبز رنگم چشم بر نمی‌داشت و عاقبت به مادرم گفت:
-تیاش شبیه تیا احمد! ( تیا: چشم‌ها)
مادرم اشک‌هایش را پس زد و با لبخند گفت:
- آره ننه ماه! این پونه‌ست. دختر احمد، نوه شما.
خدا می‌‌داند همین یک جمله مادر، ننه ماه را چقدر خوشحال کرد؛ طوری که محکم بغلم کرد و سر تا پایم را بوسه زد.
بعد از ننه ماه نوبت به نفیسه بود که در آغوشم بگیرد و قربان صدقه‌ام برود.

-الهی! عمه قربونش بشه، این دت چنی نازاره( دت: دختر)

بعد از اینکه از آغوشش بیرون آمدم. نسبت به جمله‌ای که چند دقیقه قبل مادرم گفت گارد گرفتم:
- مامان، این خانم‌ها کی هستن؟ چرا گفتی من دختر احمدم؟ مگه اسم بابایی عباس نیست، پس من دختر بابا عباسم دیگه!
با گفتن این حرف‌ها، همه‌ی ذوق و شوقشان کور شد و مادر هم شرمسار سرش را پایین انداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
-از قدیم گفتن حرف راست رو باید از دهن بچه شنوفت؛ پرستو خانم، واسه خودش رفته تهرون شهرنشین شده. انگار نه انگار که تا دیروز پهن اسبای طویله ما رو تمیز می‌کرد، این وسطم یه مرد اغوا کرده جای خالی برار بیچاره منو سیش پر کنه.
نفیسه به صورتش چنگ می‌زد و می‌گفت:
-نگو فیروزه زشته! خدا رو خوش نمیاد؛ پرستو زن برارمونه، شوهر و بچه‌اش هم میذاریم رو سرمون.
پچ‌پچ‌ها و حرف‌های در گوشی‌شان شروع شد:
- پسر خان کم بود، می‌خواد یکی دیگه رو هم بدبخت کنه.
ک.س دیگر می‌گفت:
- این که زن نیست عفریته است. تازه نوه‌شون هم پر کرده و بهش گفته پدرش یکی دیگه است.
- با چه رویی اومده. نذاشت چهلم شوهرش تموم شه نشست پای سفره عقد، حیا هم خوب چیزیه!
و امان از حرف مردم که قضاوت‌ها و زخم زبان زدن‌هایشان تمامی نداشت و این مادرم بود که فقط صبوری می‌کرد و در برابر تمامی این حرف‌های نیش‌دار سکوت پیشه کرده بود.
نمی‌دانستم چه کاری کرده بودم! فقط مطمئن بودم حرف‌هایی که زده بودم، باعث اختلاف و ناراحتی بین مادرم و اهالی این خانه شده بود.
عمه نفیسه که متوجه حال بد مادر شد. به بهانه خستگی و دوری راه ما را به اتاقی که برای مهمان‌هایشان که از شهر دور می‌آمدند هدایت کرد.
اتاق بزرگی بود با دو پنجره که پرده‌های توری سفیدی به آن آویزون بود و روی طاقچه قرآن و چند عکس خانوادگی بود.
مادر مرا روی پایش نشاند و در حالی که سرم را نوازش می کرد، گفت:
-پونه، تو بابا عباس رو دوست داری؟
انگشت‌هایم را بالا آوردم و عدد ده را نشان دادم:
- آره مامان، اینقده دوستش دارم و بعد دست‌هایم را بیشتر باز کردم:
- نه خیلی بیشتر از اینقده... .
مادر به جوابی که دادم دل‌گرم شد اما هنوز آشفته حال بود.
- پونه جان‌! می‌خوام برات یه قصه‌ای رو تعریف کنم، قصه خودم و بابا عباس و ...
مکثی کرد، برای گفتن کلمه بعد تردید داشت. چشم‌هایش را بست و خیلی آرام گفت:
- و بابا احمد.
اخم کردم و با عصبانیت گفتم:
- بابا احمد دیگه کیه؟ من فقط یه بابا دارم مامان، اونم عباسه، اسمش عباس!
مادر که دل را به دریا زده بود، با جدیت گفت:
- اما تو دختر بابا عباس نیستی. تو بچه‌ی من و احمدی، پسر ننه ماه‌، برادر نفیسه و پسر همون پیرمردی که امروز دیدی اینا خانواده واقعی تو هستن، پونه!
سرم را از روی پای مادرم برداشتم و روبه رویش ایستادم، هیچ کدام از حرف‌هایش برایم معنایی نداشت و هر چقدر سعی می‌کردم درک کنم، باز هم نمی‌توانستم.
- دروغ میگی مامان، می خوای منو ول کنی اینجا، آره؟
بخدا قول میدم دختر خوبی بشم. دیگه هر غذای بد‌مزه‌ای درست کنی می‌خورم. دیگه نمی‌گم برام لباس نو بخری، دیگه ازت پول نمی‌گیرم برم بستنی بخرم، دیگه دختر خوبی میشم، مامان بخدا خوب میشم. پس دروغ نگو!
مادر هم از روی زمین بلند شد و صورت اشکی‌ام را قاب گرفت و خودش هم با صدایی مملو از ناراحتی گفت:
- تو دختر خوبی هستی پونه. مامانی بد بود، بد بود که بهت نگفت پدر واقعی تو کیه، بد بود چون این همه سال یه مرد دیگه رو جای پدرت جا زد. اما به جون خودت مجبور بودم این‌کارو کنم. احمد پدر واقعیت ازم خواسته بود؛ نذارم هیچ‌وقت کمبودی توی زندگیت داشته باشی. ازم قسم گرفت که اگه تو جبهه شهید شد منم ازدواج کنم و بذارم دخترم سایه پدر بالای سرش باشه، وگرنه من پدرت رو از دنیا هم بیشتر دوست داشتم.

دست مادرم را که روی صورتم بود پس زدم و با گریه از اتاق بیرون آمدم و باز هم آن نگاه‌های پر از ترحم و نفرت اهالی اینجا را احساس کردم. بچه بودم ولی می‌فهمیدم اگر دست آنها بود من‌، مادرم و بابا عباس، سر هر سه‌ی ما را از تنمان جدا می کردند.

می خواستم به حیاط بروم و بابا عباس را بین جمعیت مردها پیدا کنم. می‌خواستم بگویم که مادر چه حرف‌هایی را بر زبان آورده بود و به رسم همیشه از من جانب‌داری کند. ولی قلب کوچکم بدجور احساس غریبی می کرد؛ با مردی که مادر می‌گفت پدر واقعی من نیست و با مادری که هفت سال با دروغ مرا بزرگ کرد و با مردم روستایی که از اقوامم بودند. از آن روز در اوج کودکی و احساس، تنها شدم و این تنهایی یار و یاور ایام جوانی‌ام شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
نیم ساعتی از وقت ناهار گذشته بود و طبق رسم خودشان باید عروس را تا خانه داماد همراهی می‌کردند.
بقیه مراسم تا شب آنجا برگزار می‌شد؛ پس مهمان‌ها مرد و زن همه یکی‌یکی با دست و کل و رقص از این عمارت خارج شدند.
دستم روی شیشه پنجره بود و بابا عباس را دیدم؛ که تنها ایستاده بود در کنار چند مرد غریبه و آن پیرمرد ترسناک.
پیرمرد سرش را بالا گرفت و با اخم و چشم‌های ریز و مشکی رنگش به من چشم دوخت.
آب دهانم را قورت دادم و سریع از پنجره فاصله گرفتم، قلبم تند می‌زد و صورتم عرق کرده بود.
مگر او کسی نبود که مادرم می‌گفت پدر بزرگ من است! پس چرا شبیه به پدربزرگ‌های دیگر نبود؟ چرا لبخند بر لب نداشت؟ چرا مهربان نبود؟ و چرا از من نفرت داشت؟ این سوال را نه در آن روزها بلکه در کل دوران، از خود می‌پرسیدم .
- بچه‌ی دایی احمد، تویی؟
به طرف این صدای نازک و بچگانه برگشتم و صاحب صدا، شقایقی بود که در ابتدای سفرم به اینجا با او هم‌بازی شدم.
عجیب بود و باور نکردنی! دخترکی که چند دقیقه بیشتر او را ندیده بودم، دختر عمه من باشد.
- چیه؟ زبونت لال شده جواب بدی؟
متعجب به شقایقی که نسبت به من گارد گرفته بود و ثمینی که پشت سرهم عذر خواهی می‌کرد خیره شدم.
خواستم کلامی بگویم که صدای دیگری بحث بین ما را نیمه تمام گذاشت.
-پدربزرگ‌ کارت داره همراهم بیا‌.
همان پسر بود!
ناجی من در این سفر و کسی که مادرم، پدرش را می‌شناخت.
اما چهره او هم عصبانی بود و با‌ خشم بر سرم فریاد زد:
-عادت ندارم یه چیز رو دوبار تکرار کنم. وقتی میگم بیا، یعنی یه تکون به خودت بده بچه!
و باز اشک‌هایم بود که سرازیر می‌شد و پاهایم که نا‌امیدانه قدم می‌گذاشت در زمینی که روزی شاهد بزرگ شدن و قد کشیدن پدرم بود و امروز دخترش با حالی نگران و مضطرب، خود را تسلیم آینده‌ای نامعلوم می‌کرد.
در باز شد و من وارد اتاق دیگری از این خانه شدم. برعکس اتاق‌های دیگر خبری از تزئینات سنتی و حتی یک گلیم خالی هم نبود. در این اتاق جز دو صندلی چوبی شئ دیگری یافت نمی‌شد.
پسر به قصد ترک اتاق خواست بیرون برود که صدایش زدم:
- آقا پسر، یه لحظه... .
با چشمان سیاه آسمانی‌‌اش نگاهم کرد. صورت معصومی داشت و اگر صدای بلند و همیشه شاکی‌اش را از او می‌گرفتی شبیه فرشته‌ها می‌شد.
-می‌شه... بپرسم؟
با انگشتانم بازی کردم‌. ابتدا می‌خواستم بپرسم چرا از من بدش می‌آید ولی بعد نظرم را تغییر کرد و دانستن اسمش مرا کنجکاو کرد اما برای پرسیدنش خجالت می‌کشیدم.
- اسمم بردیاست و الان پنج دقیقه‌ست که فهمیدم یه دختر عمو دارم که هنوز از راه نرسیده، تو دل همه جا کرده. برای همه بتونی نقش یه دختر مثبت، خوب رو بازی کنی واسه من نمی تونی‌. می‌دونم تو و مادرت دنبال چی هستین ولی کور خوندین یه پشگل از ما به شما نمی‌رسه پس برگردین همون شهر فرنگی که ازش اومدین.
خودم را به نشنیدن زدم. حسی درونم می‌گفت باید قوی‌تر باشم و خودم را برای شنیدن حرف‌هایی به مراتب بدتر از این آماده کنم، اما جرم من تنها این بود که مادرم پرستو و پدرم احمد بود و تنها خدا می‌دانست پایان این قصه پر‌کشمکش و این سنگدلی آنها چه عقوبتی را برایم رقم می‌زد.
صدای عصای آن پیرمرد که می‌آمد و به اتاق نزدیک می‌شد، تکه‌ای از روحم از کالبدم جدا می‌شد.
او ترسناک‌ترین کابوس روزها و شب‌هایم شد. آن زمان کسی نبود بگوید که ای دختر! فقط باید از خدا ترسید. اگر کفر نباشد، من از این مرد بیشتر از خدا می‌ترسیدم، آخر خدا مهربان بود و بخشنده ولی او ...
به هزار زور و زحمت ترس خود را پنهان کردم و تمام نیرویم را فقط برای گفتن کلمه « سلام » جمع کردم.
جواب سلام واجب بود اما جوابم را نداد و خیلی رک و بی پرده رفت سر اصل مطلب.
- از پدرت چی می‌دونی؟
می خواستم سکوت کنم. می‌ترسیدم کلمه‌ای نابجا یا حرف بی ربطی بزنم و او را عصبانی کنم اما اگر دیر جوابش را می‌دادم و بدتر عصبانی می‌شد چه؟
پس مثل خودش رک و راست جواب دادم:

- مامانم گفت:« تو جبهه شهید شده و اسمش هم احمد بوده»
پوزخندی زد و گفت:
-پس بهت هنوز خیلی چیزا رو نگفته.
پرسش‌گرانه سوال کردم:
- مثلاً چی رو؟
و ای کاش زبان به دهان می‌گرفتم و با این فضولی خشم او را شعله‌ور نمی‌کردم.
- مثل اینکه اون همه‌ی زندگیم بود. ته‌تغاریم بود. آخرین پسرم بعد از مرگ پسر اول و عروسم. فقط همین یه پسر برام مونده بود، آرزوها براش داشتم، می‌خواستم اون رو توی رخت دامادی ببینم می‌خواستم بعد از من بشه خان روستا ولی مادر تو... اون زن... .
نعره می‌زد و هر بار که با نفرت اسم مادرم را به زبان می‌آورد؛ مثل اصابت تیری بر قلبم بود.
- اون دختر رعیت زاده‌ی پاپتی نشست زیر پاش‌؛هواییش کرد و خودش رو به‌زور قالب کرد به پسر بیچاره من و بعد که عقدش شد فرستادش جبهه می‌دونی چرا‌؟
با بغض دستم را، روی گوش‌هایم گذاشتم و گریه می‌کردم و می‌گفتم:
- نه نمی‌خوام بدونم! دیگه هیچی نمی‌خوام بدونم.
خواستم اتاق را ترک کنم که بازویم را گرفت و نگه‌‌م داشت و در گوشم آرام گفت:
- برای اینکه پدرت بمیره و اون بتونه با مردی که دوسش داره زندگی کنه‌. برای اینکه اون عباس بی‌شرف که نوکر و هیزم‌کش من بود، بتونه جای احمد من رو بگیره و بشه ناپدریت. واسه اینکه مادرت یه زن بده، یه زن خیلی بد که همه ازش متنفرن‌.

***

امشب جای یک تخت خواب نرم و دیوارهای صورتی رنگ اتاقم و قصه‌ای که مادرم قبل از خواب برایم می‌خواند و بوسه‌‌ او و پدرم روی پیشانی‌ام خالی بود. سرم را زیر لحاف کرده بودم و در تنهایی اشک می‌ریختم.
مادرم نمی‌توانست آرامم کند. او که روزی آرام جانم بود حالا بیشتر از هرکس از او رنجیده بودم و مدام جیغ می‌کشیدم:
- نمی‌خوام دیگه صدات رو بشنوم. تو مامان من نیستی! تو یه دروغگویی یه دروغگو که بابام رو ازم گرفت. برو جایی که نبینمت... برو مامان، برو!
و با چه وجدانی با چه حیایی و با چه رویی بعد از گفتن آن حرف‌های وحشتناک به مادری که می‌دانستم چقدر عاشقانه مرا دوست دارد، آن شب را به صبح رساندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
ولی کاش، ای کاش! خورشید طلوع نمی‌کرد و عقربه‌های زمان می‌ایستاد و همان‌جا قبل از دعوا با مادرم دفتر این داستان بسته می‌شد.
صدای الله اکبر مسجد را که شنیدم، چشم‌هایم را باز کردم و به قصد در آغوش گرفتن مادرم غلتی زدم ولی گرمای تنش را احساس نمی‌کردم. با تعجب به جای خالی‌اش نگاه کردم و صدایش زدم:
- مامان... مامان کجا رفتی؟ مامان!
بلند شدم و سعی کردم در اتاق را، بی‌صدا باز کنم. صدای قیژ کوچکی داد. همه جای خانه در تاریکی فرو رفته بود. فانوسی که با میخ به دیوار آویزان کرده بودند را برداشتم و پله‌ها را با احتیاط پایین آمدم و پشت در این خانه چه تقدیر شومی انتظارم را می‌کشید!
چه اشتیاقی قرار بود در قلبم کور شود؟
به ایوان رسیدم، سه پله سنگی را پایین آمدم و هلال باریک ماه را از آسمان تماشا کردم و در این تاریکی تنها نور لامپ طویله مرا به آن سو هدایت می‌کرد. تا به آنجا رفتم کمتر از یک دقیقه هم طول نکشید. در طویله باز بود، فقط از آنجا به داخل سرک کشیدم و فانوس به دست اولین قدمم را به داخل برداشتم و اولین نفسم را کشیدم با هر نفس نفس زدنم یک قدم با ترس برمی‌داشتم. خونی که کفش‌های سفیدم را سرخ کرده بود و چشمانم که تا حدقه گشاد شده بود!
رنگ دنیای بچگانه‌ی من، نه صورتی بود نه آبی! اینجا لولو خورخوره قصه‌ها به کمین نشسته بود با تمام هیولاها دست به یکی کرده بود، تا رنگین کمان زندگی مرا هم‌رنگ دنیای دیوها سیاه کند و تقدیر سرنوشت مرا با قلمی آغشته به خون نوشته بود، عقوبت این دخترک شهری در دنیای بیگانگان چه می‌شد؟
***
پلک می‌زنم. تنها پلک می‌زنم، بی‌آنکه بدانم چرا و چگونه روزهایم را سپری می‌کنم!
یک ماه گذشته بود یا سه، چهار ماه؟ شنبه بود یا آخرین روز هفته جمعه؟
فقط می‌دانستم این پیراهن سیاهی که تنم می‌کنند. این دلسوزی های بسیار، این‌ها بی‌دلیل نیست!
گریه نکردم مگر مادر همیشه نمی‌گفت:
- برای چیزهای بی ارزش اشک نریز!
پس چرا باید گریه کنم؟ آن هم برای دیدن یک خواب ترسناک!
ترسناک بود ولی صبح که چشم باز کنم، این کابوس تمام شده. من در خانه کوچک و گرم‌مان هستم. کنار مادری که روشنی خانه‌ و پدر ستون‌های محکم خانه بود.
مردم می‌گویند:
- مامان رفت پیش خدا... پیش بابا احمد.
مردم قربان صدقه‌ام می‌روند:
- بمیرم برا یتیمی‌اش. بمیرم برا بی‌کسیش. پدرش که شهید شد و مادرشم سنی نداشت جوان مرگ شد.
گوش می دهم. سهم من از عبور از تنگنای زندگی شده است؛ گوش دادن به صحبت کسانی که تا دیروز با دیده تحقیر نگاهم می‌کردند. حال پنج دقیقه یک‌بار یک نفر می‌آید چشمم را می‌بوسد، یکی سرم را یکی گونه‌ام را!
ننه ماه که انگار داغ دختر خودش را دیده بود با هر ذکر تسبیحش یک قطره اشک از چشمش می‌چکید و دستانش را به سوی خدا می‌گرفت و با او درد و دل می‌کرد.
عمه نفیسه چه خواهرانه برای مادرم با گویش محلی لالایی می‌خواند و مویه می‌کرد.
مردهای خانواده از کاووس خان پدر بزرگ ترسناکم گرفته تا شوهر عمه فیروزه و عموها و دایی‌های بابا احمد، همگی سکوت کرده بودند و بابا عباس از وقتی که صدای اذان صبح را شنید از خانه بیرون رفت و به رسم همیشه می‌خواست سر وقت برسد به قرار!
عمه هاجرم دومین دختر ماه نگین و کاووس از وقتی که شب عروسیش مصادف شد با مرگ مادرم پایش را در این عمارت نگذاشته بود و می‌گفت نحس است و برای من تازه عروس بد بیاری می‌آورد.
دستی روی پیشانی‌ام، می‌نشیند. دستی سرد و غریب و دور،خیلی دور!
- این بچه چرا این‌قدر تب داره. ثمین برو یه دستمال دیگه نم دار کن بیار.
ثمین هراسان می‌خواست به مطبخ یا آشپزخانه که در داخل حیاط بود برود که دستمال سپیدی روی پیشانی‌ام قرار گرفت. رغبت نداشتم به نگاه کردن به کسی و نشان دادن هر گونه واکنش اما اختیار این چشم‌ها از آن روز که او قهرمانم شد دیگر به اختیار من نبود.
شاید باید کمتر داستان سیندرلا و داستان‌های این شکلی را می‌خواندم.
حتی یک بار به اصرار من بابا عباس برایم کفش پاشنه بلند شیشه‌ای خرید و چقدر ذوق می‌کردم که شبیه پرنسس قصه‌ها شدم. منتظر می‌شدم که دوازده شب شود و آن وقت بود که یواشکی یک لنگه کفشم را روی پله جا می‌گذاشتم و با این فکر می‌خوابیدم که فردا کسی آن را پیدا می‌کند و من عروس سرزمین رویاها می‌شوم.
- بهتری عمه؟
صدای عمه فیروزه مرا از دنیای قصه‌ها می‌کشاند و می‌برد در جایی که دخترکی به جای پوشیدن لباس‌های رنگارنگ لباس سیاه هم‌رنگ بختش پوشیده است. جای شنیدن صدای خنده و شادی صدای شیون و زاری را می‌شنود.
اینجا کودکی را می بینم که دیگر کودک نیست! یتیمی شده است بی پدر و بی مادر در ولایت غربت به انتظار رسیدن معجزه‌ای، معجزه‌ای که حتی نامش را می‌توان مرگ گذاشت.
عمه فیروزه که به این جواب ندادن من عادت داشت دوباره نا امید نشد و ادامه داد:
- این آقا بردیا پسر عمو جانت، تنبل‌تر از این حرف‌ها‌ست که بخواد واسه کسی کاری کنه. ببین چقدر دوستت داره... یعنی همه‌ی ما دوستت داریم عزیزم!
دوستم داشتند؟ اصلا می‌شود کودکی را که در چند ماهگی پدرش را از دست داده بود و در هفت سالگی مادرش را دوست نداشت؟
اما من نیازی به دوست داشتن کسی نداشتم آنها که باید دوستم می‌داشتند نبودند. من دیگر از عمه‌ای که مادرم را جلوی یک جمع تحقیر کرد دوست داشتن نمی‌خواهم. من دیگر از دختر عمه‌هایم که حتی مرا لایق هم‌بازی بودن نمی‌دانستن عروسک‌هایشان را طلب نمی‌کنم. اما اینجا در اطرافم پر بود از عروسک، پر بود از محبت‌های دروغین خاندان پدریم.
باید بمیری! باید یتیم باشی و خار شوی تا عزیز شوی و این است رسم بی رسمی این زمانه شوم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
به هر طرف که نگاه می‌کردم غریبه‌هایی را می‌دیدم با صورت‌هایی ظاهراً غمناک. زن‌ها مویه می‌کردند و از ته دل جیغ می‌کشیدند و مردها تنها به درخت‌های قبرستان تکیه داده بودند و این صحنه را تماشا می کردند. تنها مردی که بی صدا اشک می‌ریخت و بغضش را قورت می‌داد بابا عباس بود.
کاش این زن‌های غریبه‌ایی که مطمئناً فقط از روی رسم و رسوم برای مادر تنهای من که از دار دنیا یک مادر پیر بیمار داشت که همان زمان ازدواج اولش آن را از دست داد و ک.س دیگری را نداشت کنار می‌کشیدند. این غم فقط مختص به من بود و مردی که پدرم نبود اما پدرانه دستانش را برای به آغوش کشیدنم باز کرد. تردید داشتم ولی نزدیک‌ترین آشنایی بود که می‌شناختم. در آغوشش فرو رفتم؛ آغوشی که امروز عجیب بوی مادر را می‌داد.
نمی‌دانم... نمی‌دانم چقدر گذشت که اطرافم خلوت شد و فقط من ماندم و عباسی که پرستویش را با دست خود به خاک سپرده بود و برای ابد از او خداحافظی کرده بود. فکرش را بکن! تو باشی او نباشد. تو بخندی او نبیند. تو بگریی و او بگوید:« غمت نباشد.»
زندگی بی یار مگر خود مرگ نیست؟ پرستو یک‌بار مرد و عباسش صد هزار بار.
زمانش رسیده بود؛ زمانی که ثانیه‌ها عذاب بود و چشم‌ها مقصر این عذاب.
و من می‌ترسیدم از الفبایی که خود به من آموختی و حال می‌خواستم تک‌تک واژگانش را انکار کنم.
یا چشم‌هایم را به کوری بزنم و به خود تشر بزنم و بگویم:
- نه اشتباه است. اصلا تو سواد خواندن و نوشتن نداری!
اما هم خوب می‌توانستم بنویسم و هم بخوانم و اولین چیزی که یاد گرفتم بنویسم کلمه «مادر» بود.
دوباره نگاهم میفتد به این یک جمله مرگبار( پرستو ملک زاده).
نام صاحب این قبر پرستو ملک زاده است ولی حتما که نباید خود تو باشی. ممکن است ده‌ها یا صدها نفر به این اسم در این دنیا زندگی کنند.
باز هم قصد فریب خود را داشتم ولی تا کی؟
تا آن لحظه که دیدم زانوهای پدر خم شد و ضجه‌هایش دل آسمان را خراشید و ابرها پا به پایش اشک ریختند. برای مردی که هیچ ک.س گریه‌اش را ندید.
با دستان کوچکم پایین سنگ قبر را می‌گیرم و می‌خواهم بلندش کنم اما قدرتش را نداشتم نه من و نه هیچ کدام از بنده‌های زمینی خدا!
- بابایی بیا کمک کن این سنگ رو برداریم. مامانی اون زیر خفه میشه. بعدم اینجا خیلی خاک هست کثیفه، مامانی از کثیفی بدش می‌آد‌.
پدر با چشمان متورم به رنگ سرخی خون به من نگاهی می‌انداز و آخ! که همان یک نگاهش به اندازه قطر تمام کتاب‌های جهان حرف داشت برای گفتن. معنی مرگ و قبرستان را می‌فهمیدم، ولی اینکه مادرم اینجا باشد را نه!
باز هم ناامید نشدم صدایش زدم:
- بابا جونم بخدا من زورم نمی‌رسه؛ ولی تو بیا اینو بلند کنیم و مامان بیاریم بیرون تا برگردیم خونه خودمون.
کاش سکوت می‌کردی پدر و مرا در همان دنیای کودکانه‌ام رها می‌کردی و نمی‌گفتی:
- اینجا خونه جدید مامان، دیگه پیش ما بر نمی‌گرده.
بر نمی‌گردد!
بر نمی‌گردد!
و دور سر من می‌چرخد دنیای نامردی که تو را ندارد. زمینی که محروم می‌شود از قدم‌های بهشتی‌ات و من که روی خاک این زمین ایستادم و تو زیر خروارها خاک به خواب رفته‌ای، مسخره است! مگر نه؟
اصلا ایستادن معنا ندارد. نفسی که می‌کشم در آن حیاتی نیست و تو حتی در عکسی که در دست پدر است، می‌خندی! کار تمام مادرهای دنیا این است؟ که بخندند، وانمود کنند دردی ندارند.
عجب موجود مهربان و صبوری خلق کرده‌ای خدا! اما صبوری را تو بلد بودی مادرم. نه دختر خردسالت که حتی به یک ثانیه دور بودن از تو عادت ندارد. بد عادتم کردی آنقدر که اگر ۷۰ ساله شوم و سیاهی چادر زنی رهگذر را ببینم به طرفش می‌روم و صدایت می‌کنم می‌دانم که تو نیستی، ولی بعد از تو من هر مادری را که با کودکش بازی می‌کند و هر زنی را که به من لبخند می‌زند، بعد از تو من تمام زن‌های دنیا را شکل تو می‌بینم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
پاهایم دیگر توان حرکت نداشت. چشم‌هایم نیمه بسته بود و با دستانم کت مشکی بابا عباس را سفت چسبیده بودم و سرم را روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم. در ماشین را باز کرد و مرا با احتیاط روی صندلی عقب گذاشت و کتش را روی من انداخت. چشم‌هایم را بستم تا بخوابم و کمی آرام بگیرم اما سرعت ماشین به حدی بالا بود که بدنم تعادل نداشت و با چشم‌های خواب آلود و خسته خطاب به عباس گفتم:
- بابایی این‌قدر تند نرو. اینطوری که نمی‌تونم بخوابم!
- ببخشید دخترم اما اگه تند نرم... .
و نیم نگاهی به آینه انداخت. متوجه تشویش و اضطرابش که شدم سرم را به عقب برگرداندم. یک وانت آبی رنگ را دیدم که صورت راننده‌اش برایم آشنا بود، اما آشناتر از آن کسی بود که کنار راننده نشسته بود. آن کلاه مشکی، آن اخم و چشم‌هایی که از آن نفرت می‌بارید.
جیغ بلندی کشیدم و با جیغ من کنترل فرمان از دست عباس خارج شد و ماشین چند دور چرخید که اگر به موقع ترمز نمی‌کرد. از دره‌ای که فاصله‌اش با ما کم بود، پرت می‌شدیم پایین و خدمت حضرت عزرائیل می‌رفتیم.
ماشین در چاله‌ای گیر کرده بود و راه فرار و گریزی باقی نمانده بود.
بابا عباس مجبور شد که از ماشین پیاده شود و سپس در ماشین را قفل کرد. کتش که حالا زیر صندلی ماشین افتاده بود را برداشتم و روی شانه‌هایم انداختم، می‌خواستم دراز بکشم که از پشت شیشه دست به یقه شدن بابا عباس با مردی که حالا فهمیده بودم حجت شوهر عمه فیروزه است را تماشا می‌کردم. با دیدن خونی که از دماغ و لب‌هایش می‌چکید با دستان کوچکم به شیشه می‌کوبیدم و با گریه داد می‌زدم و کمک می‌خواستم،اما کمک از چه کسی؟ مگر جز خدا برای من یاری دهنده‌ای بود؟
چشم‌هایم داشت سیاهی می‌رفت که در ماشین باز شد و من دوباره با کاووس خانی که کابوس و بختک زندگیم شده بود، روبه‌رو شدم.
بی‌محبّت و بی‌توجه به جسم نحیف من، دستم را محکم کشید و مثل اینکه دزد یا اسیری را گرفته باشد، مرا به طرف وانت آبی‌رنگ برد.
فریادهای بابا عباس فراموش نشدنی‌ترین صدا در ذهنم بود:
- نبریدش بی‌رحم‌ها! زنم رو که ازم گرفتید حالا نوبت دخترم رسیده؟ تو رو خدا پونه کوچولوم رو ازم نگیرید! تو رو به اون خدایی که می‌پرستید، تو رو به خاک پسرتون احمد!
با آوردن اسم احمد مشت محکم حجت بر دهانش کوبیده می‌شود. نتوانستم تاب بیاورم، دست کاووس را گاز گرفتم و به طرف بابا عباس دویدم و همچو مادری که کودکش را نوازش می‌کند، سرش را در سی*ن*ه گرفتم و دلداریش دادم:
- ناراحت نباش بابایی، نمی‌ذارم کسی دیگه اذیتت کنه. نمی‌ذارم این آقا بدجنس‌ها بزننت!
لحن محکم و کوبنده‌اش این صحنه زیبای پدر و دختری را از هم می‌پاشد.
- یادت که نرفته پسر غلام‌حسین. تو فقط شوهر ننه این بچه‌ای و هیچ نسبتی باهاش نداری. الانم بی‌دردسر اون رو باید تحویل من بدی که پدر بزرگ و سر پرستش هستم. اگر هم نه که باید دادگاه و دادگاه کشی به جون بخری منم می‌تونم به راحتی به جرم دزدیدن نوه‌ام ازت شکایت کنم و چند سالی هم آب خنک بخوری پس بی دردسر اون بچه رو به من بده!
دست بابا عباس که روی سرم بود، آرام از روی موهایم برداشته می‌شود. با آن صورت زخمی و خونی باز هم لبخند شیرینی به لب داشت و با عشقی که به غم آمیخته شده بود نگاهم می‌کرد. بوسه‌ای به پیشانی‌ام زد و سرش را به سرم چسباند و با کلام دلنشین‌اش گفت:
- تو همیشه پرنسس بابا هستی و بابا خیلی‌خیلی دوستت داره پونه من! ولی... .
یک ولی در کار بود یک اما که یوسف را از یعقوبش جدا می‌کرد. بابا عباس آن ولی را گذاشت آخرین کلمه‌ای که بین‌مان رد و بدل شد. نگفت خداحافظ! نگفت دیگر نه من پدرت هستم و نه تو دختر من! نگفت که از خانواده خوشبخت سه نفرمان حال نه مادرش اینجا بود و نه پدر و دخترش در کنار هم.
آن جاده شد آخرین خاطره و دیدار ما و من که نه مادری داشتم و نه پدری به اجبار باید زیر سایه مخوف خان این روستا که پدر بزرگم بود روزگار را سپری می‌کردم تا ببینم بازی بعدی دنیا قرار بود مرا در چه مخمصه‌ای گرفتار کند!

پایان فصل اول
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین