جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,214 بازدید, 91 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
- معذرت می‌خوام ترسوندمتون؟ حالتون خوبه؟
و این صدای کدام مردی بود که اینطور مودبانه با من صحبت می‌کرد؟
سر بلند کردم و به آن غریبه با ظاهر شیک و رسمی که صورتش نگران و پریشان بود نگاه کردم و بریده بریده گفتم:
- نه خواهش می‌کنم این چه حرفیه! فقط چون یهویی سلام کردین یکم جا خوردم وگرنه... .
یک لحظه احساس کردم این همه توضیح آن هم برای کسی که نمی‌شناسمش احمقانه به نظر می‌رسید و لابد فکر می‌کند با یک کودن طرف هست یا شاید واقعا اینطور بود.
لبخندی می‌زند بدون اینکه دندان‌هایش مشخص باشد خیلی موقرانه و محترمانه می‌گوید:
- می‌تونم ازتون سوالی بپرسم؟
- بله که می‌تونید هر چی باشه من... .
و دوباره متوجه شبیه خنگ‌ها حرف زدنم میشوم که ادامه نمی‌دهم ولی او همچنان با لبخندش به من اطمینان می‌دهد که مشکلی با چگونگی صحبت من ندارد.
-اینجا بردیا افراس می‌شناسید؟ اسم پدر بزرگشون کاووس خان هست و فکر کنم معرف اهالی اینجا باشن.
سراغ بردیای من را می‌گرفت؟ از کجا او را می‌شناخت!
در این فکر غرق شدم و یادم رفت جوابش را بدهم، اما مرد صبورانه نگاهم می‌کرد.
نمی‌دانستم باید به این غریبه اعتماد کنم و همه چیز را بگویم یا نه خودم را به ندانستن بزنم و بالاخره انتخاب کردم.
- بله! آقا بردیا پسر عموی من هستن.
با ذوق بچگانه‌ای گفت:
- واقعاً! یعنی شما دختر عموی بردیا هستید؟
متعجب پرسیدم:
- بله، چطور؟
این‌بار لبخند دندان نمایی زد که ردیف دندان‌های مرتب و سفیدش که معلوم است روزی سه بار مسواک می‌زند مشخص شد و صمیمانه گفت:
- من نوید دوست بردیا هستم. از آشنایی با شما خوشبختم!
دستش را جلو آورد اما بین راه پشیمان شد و کمی سرش را خم کرد و گفت:
- ببخشید! من زیاد با رسم و رسومات و فرهنگ اینجا آشنا نیستم و امیدوارم باعث دلخوری شما نشده باشم.
دستم را به نشانه نه تکان دادم:
- نه آقا این چه حرفیه! شما مرد محترمی هستید.
زانوهایش را خم کرد و کمی سمت صورتم متمایل شد و با سوالی که پرسید از خجالت آب شدم.
- شما از کجا می‌دونید مرد محترمی هستم؟ این رو فقط از روی چند دقیقه صحبتمون پیش‌بینی کردید؟
و من برای طفره رفتن از جواب و بیشتر از این خجالت نکشیدنم لیوان‌ها را، روی سینی می‌گذارم و خواستم که سریع از این موقعیت دور شوم که صدای نوید متوقفم کرد.
- ببخشید، ولی هنوز نگفتید بردیا کجاست! من برای دیدن پسر عموتون اومدم اگه قابل می‌دونید من رو به جایی که هستن راهنمایی کنید.
قبل از این‌که جوابی بدهم با صورت سرخ شده عمه نفیسه و اخم‌های درهمش مواجه شدم و زن‌هایی که از ایوان خانه و داخل حیاط به من خیره شده بودند‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
ای وای من! همین مانده بود که چو بیوفتد در روستا که نوه خان با یک مرد غریبه خوش و بش می کرده، حالا بیا و درستش کن!
عمه نفیسه کمی نزدیک ما می‌شود و من تا به‌حال عصبانیتش را ندیده بودم و نمی‌خواستم تصویر فرشته مانندی که از او ساخته بودم خراب شود. پس قبل از هر چیز سوءتفاهم‌ها را برطرف کردم.
- عمه جان! این آقا دوست بردیاست و تا اینجا برای دیدنش اومده و از من آدرس جایی که بردیا هست رو پرسید.
گره ابروانش کمی باز شد ولی برای آرام کردنش کافی نبود و همه چشم‌ها به نوید دوخته شد که او هم با لحن مودبانه‌ای که داشت تمام دل‌های سنگ شده را آب می‌کرد.
- بله من به دنبال آقا بردیا تا اینجا اومدم و اگه ناراحتی براتون ایجاد کردم و باعث سوءتفاهم شدم عمیقاً ازتون عذر می‌خوام.
و عمه نفیسه دوباره می‌شود همان زن مهربان و خوش سر و زبانی که همه، دوستش داشتند.
- نگید این حرف‌ها رو آقا! شما ببخشید که ما بد برداشت کردیم. خواهش می‌کنم بفرمایید داخل.
بلند صدایش زدم:
- عمه آخه... .
و تازه می‌فهمد این مرد شیک پوش و خوش قیافه و بسیار آداب دان بین آن همه زن و در آن مجلس زنانه جایی ندارد. از تصور بودنش در آنجا خنده‌ام گرفت.
عمه شرمسار خطاب به نوید گفت:
- تو رو خدا ما رو ببخشید پسرم! ولی امروز به مناسبت زیارت مادر بزرگ بردیا به مشهد یه مهمونی زنونه گرفتیم و نمی‌تونیم که... .
بین حرفش نپرید ولی طوری جواب داد که دیگری نیازی به این همه شرمندگی عمه نباشد.
- کاملاً درک می‌کنم خانم. منم اگه این اطراف مسافرخونه‌ای جایی هست برای موندن لطفاً بهم معرفی کنید مزاحم شما نمی‌شم.
ناگهان به ذهنم خطور کرد که خانه عمه فیروزه خالی‌است.
-خونه عمه فیروزه هست می‌تونید اونجا برید.
نفیسه لبخند رضایت بخشی به من زد.
- آفرین دختر باهوشم! اینطوری تازه مهمانمون هم راحته. از وقتی خواهرم و شوهرش رفتن مسافرت خونشون خالیه شما می‌تونید اون‌جا برید و استراحت کنید.

انتظار داشتم کلی تعارف کند ولی برخلاف انتظارم در حالی که چشمانش برق می‌زد گفت:
- یعنی تو یکی از این خونه‌ها بمونم؟ من عاشق خونه‌های قدیمی و روستایی‌ام و همیشه آرزو داشتم یک شب هم شده بتونم توی این خونه‌ها بخوابم.
عمه نفیسه به من اشاره‌ای کرد که بروم و کلید را از ثمین بگیرم که با حرفی که نوید زد همگی متعجب شدیم.
- فقط این‌که یه نفر دیگه هم همراهم هست.
قبل از هر نتیجه‌گیری گفت:
- خواهرمه! من و خواهرم با هم به این سفر اومدیم.
عمه نفیسه لب‌های باز شده‌اش را بست و با همان لحن مهمان نوازش گفت:
- قدم ایشون هم به روی چشم ما.
-ممنونم بابت این همه بزرگواریتون.
و بعد به طرف پژو مشکی رنگی که کنار جاده پارک شده بود حرکت کرد.کنجکاو بودم که صورت خواهرش را ببینم اما... .
-پونه جان تو که هنوز اینجایی!
از جا پریدم و هول گفتم:
- الان... میرم عمه!
ثمین غرغر کنان کلید را از جعبه طلاهایش بیرون آورد و در حالی که از پنجره اتاق به آن دو غریبه نگاه می‌کرد گفت:
- والا شماها عقل‌تون رو از دست دادید. آخه آدم عاقل کلید خونه دست دو تا غریبه می‌ده؟ رو چه حسابی اون وقت! فقط چون برگشته گفته دوست بردیام ما هم باید راهشون بدیم خونه‌مون به‌خدا که نوبره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
شاکی کلید را از دستش گرفتم و گفتم:
- ای بابا! تو هم که فقط بلدی غر بزنی و به همه چیز شک داشته باشی نمی‌بینی چه سر و وضعی دارن قیافه‌شون به دزدها و کلاهبردارها می‌خوره؟
گوشه پرده که دستش بود را رها کرد و به طرف من برگشت.
- من نگفتم دزد و کلاهبردار. میگم که من بردیا رو می‌شناسم با ما که ناسلامتی فامیلیم به‌زور حرف می‌زنه بعد رفیق داشته باشه اونم از این رفیق‌های آدم حسابی؟ محاله ممکنه باشه!
کلید را در جیب شلوارم گذاشتم و قبل از این‌که بخواهم آن را به دست نوید و خواهرش بسپارم گفتم:
- خب تو میگی الان چی‌کار کنیم؟ یعنی بریم بگیم ببخشید چون ممکنه دوست بردیا نباشید و اسمش رو نمی‌دونم از کجا بلدین ما هم بهتون جا نمی‌دیم خودت خنده‌ت نمی‌گیره ثمین!
ثمین دستش را میان دو ابرویش قرار داد و زمزمه کرد:
- آهان گرفتم!
و بعد صدایش را بلندتر کرد:
- ای فدای این مغز عین کامپیوترم بشم که همیشه برای همه چی راه حل داره!
از تعریف‌ها و خود شیفتگی‌اش قهقهه زدم که اخمی کرد و گفت:
- خوبه حالا نمی‌خواد مسخره‌ام کنی. فعلاً برو کلید رو بده بهشون و بعدم برگرد اینجا تا بهت بگم چه نقشه‌ای واسشون دارم.
کلید را به دست نوید دادم و زیر چشمی خواستم نگاهی به خواهرش بیندازم که صدایش باعث شد دلم هری بریزد.
-چه چیز خواهر من برای شما جذابه که این‌قدر دنبال دیدنش هستید؟
یعنی دیده بود؟
آن لحظه که سمت ماشین رفت و من از خواهرش چشم بر نمی‌داشتم و حالا هم که شبیه پسرای نوجوانی شده بودم که می خواستند دزدکی به دختر مورد علاقه‌شان نگاه کنند.
و دوباره گونه‌ام هم‌رنگ اناری شد که از شاخه درختی در بالای سرمان بود آویزان بود.
صدای خنده لطیف و زنانه‌ای را که شنیدم با جسارت سرم را بلند کردم و می‌خواستم دل نه چندان فضولم را با دیدنش آرام کنم اما مات شدم!
مات قهوه‌ای روشن چشمان این دختر و موهای خرمایی لختش که قسم می‌خورم به عمرم هیچ کَس را به زیبایی او ندیدم.
متوجه نگاه حیرت زده من که شد محجوبانه سرش را پایین آورد.
- ببخشید اگه با خنده بی‌موقعم باعث ناراحتی شما شدم.
حتماً که این دو خواهر و برادر بودن که این خصلت باشعور و مودب بودن در خونشان بود. فقط نمی‌دانستم چرا وقت و بی‌وقت برای هر چیز جزئی عذر خواهی می‌کردند.
- کنجکاویتون برطرف شد خانم شرلی؟
نگاهم را از خواهرش گرفتم و به خود او دادم که صورتش از آن مرد پخته و عاقل شبیه پسر بچه‌های تخس و شیطان شده بود. خواستم جوابی ندهم اما لفظ شرلی که منظورش آنشرلی و اشاره به قرمز بودن موهایم می‌کرد باعث عصبانیتم می‌شد.
- میشه منو شرلی صدا نزنید؟ اصلاً طوری صدا نزنید که انگار اولین چیزی که از من به چشم‌تون میاد موهای... .
خجالت کشیدم و کمی موهایم را به داخل روسریم هل دادم اما چه کنم که این یک چیز نقطه ضعف من بود.
- ببخشید منظور بدی نداشتم. فقط چون اسمتون نمی‌دونستم گفتم شاید این مدل صدا کردن به مزاجتون خوش بیاد.
دوباره گفت ببخشید؟ کلمه دیگری به جز این بلد بود که بگوید؟
خب مرد حسابی از اول مراقب حرف‌هات باش که مجبور نباشی عین طوطی فقط بگی ببخشید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
سکوت من باعث شد که دوباره تکرار کند:
- ببخشید!
دیگر نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم و با صدای بلند خندیدم. برعکس خواهرش و شاید دخترهای دیگر که ظریف و دخترانه می‌خندیدند، به قول ثمین صدای خندم شبیه عرعر الاغ بود تا خندیدن آدمیزاد!
- وای شما چقدر بامزه هستین مگه نه داداش؟
نوید سر تکان داد و با لبخند گفت:
- اولین دختری هست که اینقدر توی زندگیم ازش عذرخواهی کردم.
صدای خندیدنم که قطع شد. خواهر نوید یک قدم به من نزدیک شد و محترمانه دستش را دراز کرد.
- نگار هستم و افتخار آشنایی با چه دختری رو دارم؟
دستش را گرفتم. گرم بود برعکس دستان همیشه سرد من!
- پونه هستم و برای منم آشنایی با شما افتخاره.

***

عقلم را دست ثمینی که به همه چیز مشکوک بود دادم. هر چند خودش می‌گفت« از خداته که بری بردیا رو ببینی»
ولی مطمئناً از این‌که تنها در ظهر و جاده‌ای به این خلوتی راهی شدم عصبانی میشد. در دل گفتم:
- خب بذار بشه پونه. بذار یکمم فکر از دست دادنت رو داشته باشه.
بدجنس شدم نه؟
ببین بردیا خان ببین عشقت آخرش من رو دیوونه کرد هر چند که بودم!
- پونه، اینجا چی‌کار می‌کنی؟
شکر خدا یه آدم خیر دیده‌ای پیدا شد، من رو از هپروت بیرون بیاره.
به گاری و بعد به کسی که صدایم کرد نگاه کردم چند ماهی میشد که از او بی‌خبر بودم.
-سلام آقا مهراب احوال شما؟
از این‌که پیشوند آقا را به اسمش چسباندم تعجب کرد.
- تو این مدت که نبودم مثل این‌که خیلی چیزا تغییر کرده نه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- همه چیز الا دل ثمین ما که از اولم باهات صاف نمیشد.
نباید اسم ثمین را می‌آوردم آن هم بعد از اینکه به خواستگاریش جواب رد داد.خواستم عذر خواهی کنم که خودش بحث را عوض کرد.
- خب حالا به سلامتی کجا میری؟
گره روسریم را کمی شل کردم تا از دست گرما خلاص شوم و گفتم:
- اینم یه مأموریته که ثمین خانم بهم محول کرده.
و هر بار که اسم ثمین را می‌آوردم، مهراب رنگ عوض می‌کرد. ای لال بشه این زبونم که هر چی رو نباید، میگه!
- می‌خوای تا یه جایی برسونمت؟
از پیشنهادش استقبال کردم و خودم را روی کاه‌هایی که در پشت گاری بود رها کردم و یک دستم را روی صورتم گذاشتم تا مانع تابش مستقیم نور خورشید شود.
با هر تکانی که گاری می‌خورد من هم تکان می‌خوردم از ترس اینکه نیوفتم بی‌خیال دراز کشیدن شدم. نشستم و زانوهایم را بغل کردم. مهراب افسار قاطر را با یک دست گرفته بود و با دست دیگر پیشانی‌اش را که عرق کرده بود خشک می‌‌کرد از بچگی هم به گرما عادت نداشت اما هوای روستا این‌گونه بود که ظهر به شدت گرم و صبح و شب آنقدر سرد بود که آدم قندیل می‌بست.
دستمال سفیدی را از زیر لباسم بیرون آوردم.
- بفرما، آقای گرمایی!
دستمال را از دستم گرفت و عرق پیشانی‌اش را خشک کرد. تا رسیدن به دِه مسافت زیادی نمانده بود. بی‌حوصلگی امانم را بریده بود.
- راستی کارت تو شهر چطوره؟ درآمد داره؟ رفتار مردم خوبه؟
سوال‌های مسخره‌ای پرسیدم که اصلاً جوابشان برایم درصدی مهم نبود اما از این سکوت آزردهنده بهتر بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
مهراب که انگار هم‌صحبتی پیدا کرده باشد، با آب و تاب برایم تعریف می‌کرد از این‌که هر روز میوه‌های خوش‌رنگ را به بار فروشی می‌برد و در فروش آن‌ها کمک می‌کرد، مردمی که می‌آمدند کیلوکیلو میوه می‌خریدند، طوری که یخچال خانه‌هایشان دیگر جای گوشت و مرغ نداشته باشد. می‌گفت که چقدر میوه و سبزیجات برای سلامتی خوب است و من در دل آه می‌کشیدم برای مهرابی که به سادگی و پاکی‌اش اصلاً پیدا نمی‌شد! درست است که من بردیا را از تمام پسرهای دنیا سرتر می‌دانستم اما از حق نگذریم بردیا مرد تودار، مغرور و به شدت عاقلی بود، برعکس مهراب که به شدت صاف و صادق و اهل دل بود ولی ثمین در نقطه مقابل او بود. دختر بلندپروازی که هیچ‌وقت حاضر نمیشد، لباس گل گلی بپوشد یا شیر گاو را بدوشد‌. اصلاً هرکَس او را می‌دید فکر می‌کرد از آن دخترهایی است که کل عمرشان را خارج گذراندند و باورش سخت بود که او دختری اهل یک روستای کوچک باشد.
به تابلو «به ده چمن سرخ خوش آمدید» رسیدیم و من هیچ وقت نفهمیدم چرا چمن سرخ؟ من که جز چمن سبز به عمرم رنگ دیگر ندیده بودم!
-بی‌زحمت نگه دار.
مهراب افسار قاطر را می‌کشد تا بایستد و من از روی کاه‌ها می‌پرم. صدای مهراب را شنیدم که گفت:
- پرش عالی بود!
دستم را برایش تکان می‌دهم و از او خداحافظی می‌کنم. یک قدم به جلو بر می‌دارم، وارد این آبادی می‌شوم از روستای ما زیباتر بود ولی نمی‌دانم چرا از بخت بد من مردی که اینجا صاحب بیشتر خانه‌ها و زمین‌ها بود و قبلاً خان این روستا بود آخر چرا باید یک دختر همسن من داشته باشد؟ و به یاد داشتم که وقتی بچه بودیم و خاله بازی می‌کردیم، در تمام بازی‌ها نقش مرد آن دختر و بابای عروسک‌ها را بردیا بازی می‌کرد. یک برادر داغان هم داشت که شوهر من بخت برگشته میشد و من هربار که آن دختر الکی و به هر بهانه‌ای بردیا را صدا میزد، مثلاً می‌گفت بردیا بیا بریم مامانم نون پخته یا بردیا بریم اسباب بازی‌های داداشم رو نشونت بدم یا بردیا بریم... اصلاً بردیا و مرض کی بهش اجازه داده اسمش رو صدا کنه؟ و اینقدر بهش بچسبه؟ نه! می‌خوام بدونم کی؟
از اینکه داشتم سر اتفاقات یازده سال پیش اینطور حرص و جوش می‌خوردم، خودم هم خنده‌ام گرفته بود و واقعاً هر روز بیشتر به این پی می‌بردم که به یک روانشناس خوب نیاز دارم.
به در کرمی رنگ خانه مش باقر کوبیدم. مرد با خدایی بود که بیشتر وقتش را صرف نماز خواندن و طلب عافیت برای زندگان و آمرزیدن مردگان می‌کرد.
- سلام دخترم!
با روی خوش جوابش را دادم:
- سلام مش باقر.
خواستم سرکی به داخل حیاط بکشم که انگار متوجه شد و با لبخند گفت:
- دنبال پسر عموت اومدی؟
لعنتی به خودم و رفتار همیشه ضایع‌ام فرستادم. در حالی که با گوشه روسریم بازی می‌کردم گفتم:
- بله! میشه صداش کنید؟
- من که خیلی دلم می‌خواست پیشم بمونه اما فرهاد خان دعوتش کرد و ناهار خونه اوناست.
با صدای بلند داد زدم:
- چی؟
مش باقر قهقهه‌ای کرد و گفت:
- خونه ارواح که نمونده دخترجان! خونه بزرگ اینجاست از طرفی فرهاد خان خیلی مهمان نواز و شریف هستن.
مشکل من فرهاد خان نبود! مشکل اصلی من دختر فرهاد خان بود؛ همان دختر پر فیس و افاده‌ای که از بچگی حتی در بازی‌ها هم بردیا را شوهر خودش می‌دانست وای به حالا که بزرگ شده و معلوم نیست تبدیل به چه عجوبه‌ای شده.
خودم را به نزدیکی خانه فرهاد خان رساندم. قدم می‌زدم و به خانه نگاه می‌کردم اما جلو نمی‌رفتم چون بهانه‌ای برا ورود به این خانه نداشتم. مثلا اگر بگویم برای دیدن پسر عمویم آمدم نه مسخره بود! یا این را بگم« عمه نفیسه مرا به اینجا فرستاده چون با بردیا کار مهمی دارد» خب این حداقلش منطقی‌تر بود.
نفسم را بیرون دادم و خواستم به در بکوبم که در باز شد و در چارچوبش دختری ایستاده بود با روسری گل‌دار صورتی و مانتو لیمویی رنگ که اصلا با روسریش هماهنگ نبود و گونه‌هایش به خاطر آفتاب قرمز شده بود و چشمان سیاه درشتی داشت که زیر چشم‌هایش را سرمه کشیده بود.
- به جا نیاوردم!
از لحن تندش کمی جا خوردم ولی خونسردیم را حفظ کردم.
- شنیدم یکی از اقوامم اینجاست برای دیدن ایشون اومدم.
از شنیدن کلمه اقوام چینی به ابرویش داد و گفت:
- اسمش؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
دست به سی*ن*ه ایستادم و با غرور جواب دادم:
- بردیا افراس.
رنگ از صورتش پرید و با لکنت گفت:
- تو... یعنی تو... با بردیا چه نسبتی داری؟

یک لحظه به شک افتادم که نکند دختر فرهاد خان باشد که با حرفی که زد مطمئن شدم.

- من دختر صاحب خونه‌ام و بردیا هم مهمون ماست تا جایی هم که می‌دونم هیچ دختری... .
صدای زیبایش را شنیدم.
- پونه!
و خدایا آیا این حق بنده عاشق پیشه تو بود که در این لحظه نتواند جانم بگوید؟ و نتواند بگوید جان پونه به قربان هر تار صوتت.
به ما نزدیک‌تر شد و همراه آمدنش بوی عطر دلنشین صابون در دماغم پیچید.
- چرا بیرون اومدین؟ سرما می‌خورین!
از این‌که کسی جز من نگرانش باشد واقعاً احساس حسادت می‌کردم مخصوصاً که آن فرد سارا دختر فرهاد خان باشد کسی که از کودکی او را رقیب خودم می‌‌دانستم.
- پونه چرا سرت پایینه؟
نه بردیا جانم الان نمی‌خواستم نگاهت کنم. الان که بوی این صابون و عطر تو حسابی مستم کرده بود. خجالت زده سر بلند کردم که ای کاش گردنم می‌شکست و چشم‌هایم کور میشد. آخر این پسر با موهای خیس و ریش‌های اصلاح شده که سنش را کمتر می‌کرد و مژگان مشکی زیبایش چقدر خواستنی‌تر شده بود.
اما احساس گناه می‌کردم از این‌که چه بالا بروم و چه پایین بیایم بردیا نامحرم بود و شاید هم قرار نبود هیچ‌گاه محرم من شود.
از نگاه طولانی که بین من و بردیا رد و بدل شد. سارا عصبی و با طعنه گفت:
- می‌خواید تنهاتون بذارم؟
من که از قرمزی گر گرفتم. بردیا هم که زیر چشمی نگاهش کردم، صورتش از خشم در حال منفجر شدن بود.
- کاری داشتی؟
لحنش مثل همیشه سرد بود و من سارا را سرزنش می‌کردم اما شاید مشکل بردیا حرف سارا نبود شاید مشکلش من بودم.
با صدایی که لرزش داشت و بغضی که به‌زور جلوی ترکیدنش را گرفتم گفتم:
- هیچی فقط خواستم... .
و بر سرم فریاد زد:
- فقط چی؟ لنگ ظهر پاشدی تنها تا اینجا اومدی که چی بشه؟ فکر نکردی یه دختر نوجوون توی روستا به این خلوتی ممکنه... .
به نفس‌نفس زدن افتاد و اشک‌های من هم در حال جاری شدن بود و من همان لیلایی بودم که نمی‌خواست در کنار مجنونش گریه کند و ضعیف به نظر برسد. اما اشکم را تویی در آوردی که روزی دلیل لبخندم بودی!
قدم‌هایم را به عقب بر می‌دارم که آستین لباسم با خشونت کشیده می‌شود و دوباره همان صدای زیبا بر سرم فریاد می‌زند:
- هنوز اتفاقی که توی شهربازی افتاد نشد برات درس عبرت؟ آخه تو چرا این‌قدر بچه‌ای دختر؟ چرا؟
نگاهت را به چشمم که دادی انگار تازه متوجه اشک‌هایم شدی و دلت برایم سوخت که دیگر سرم فریاد نزدی و من چقدر از این دلسوزی که نامش را عشق گذاشتم نفرت داشتم!
آستینم را رها کردی و تلاشی برای پاک کردن اشک‌هایم و آرام کردنم نکردی. مثل همیشه سکوت کردی و فقط نگاهم کردی و دیگر نگاهم نکن! می‌ترسم قلب بی‌جنبه‌ام دوباره به تپش بیوفتد و من می‌ترسیدم از احساسی که به اختیار من نبود و دلی که طالب بودنت و داشتنت و در آغوش کشیدنت بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
اهالی این خانه همگی اطراف‌مان جمع شده بودند. مردی که سر و وضع بهتری داشت و نسبت به چند سال قبل موها و سیبل‌هایش سفیدتر شده بود گفت:
- بردیا جان! پسرم اتفاقی افتاده؟
و این فرهاد خان لفظ پسرم بعد از این همه سال از دهانش نیوفتاده بود، اصلاً به من چه!
می‌گذارم همین دخترک عجوزه‌اش را قالب کند به بردیا؛ هر دو که لنگه هم هستند، این پسر را چه به دختری به خوبی من!
سفره را پهن کردند. فرهاد خان و همسرش کنار هم بالا نشسته بودند و بقیه فرزندانشان از کوچک تا بزرگ به ترتیب نشستند. کوچک‌ترین و آخرین بچه‌ی‌شان همین سارایی بود که اسمش را گذاشته بودن روی بردیا. البته این وصلت به نفع همه بود هم پدر بزرگ من و هم فرهاد خان و هم سارا که دوستش داشت و بردیا هم... .
- تو همون پونه کوچولو مو قرمزی؟
پسر جوان در حالی که کتاب جغرافیا به دست داشت این سوال را از من کرد و من سعی کردم یکی دیگر از آدم‌های گذشته‌‌ام را به خاطر بیاورم.
- ببخشید! ولی طرز حرف زدنتون اصلاً مناسب نیست.
و باز هم بردیا که زخم میزد و درمان می‌کرد و بعد این‌گونه حتی روی کوچک‌ترین چیزها نسبت به من حساسیت نشان میداد و من اگر می‌فهمیدم در دلش چه می‌گذرد آن وقت بود که بزرگ‌ترین معمای جهان را حل کرده بودم.
پسر برعکس بردیا به نظر شوخ و بی‌خیال می‌آمد و خنده‌کنان گفت:
- باشه معذرت! من علیرضام همونی که تو بازی‌ها نقش شوهرت رو بازی می‌کرد.
علیرضا؟ برادر روی اعصاب سارا که بازی کردن بلد نبود و از قیافه و هیکل خوب هم بی‌نصیب بود اصلاً شبیه پسر مقابلم بود! درست است که ظاهرش همچنان چنگی به دل نمی‌زد اما نسبت به بچگی‌اش که موهایش چتری مثل دخترها بود و کلی دندان کج و کله و سیاه داشت قطعاً خیلی بهتر شده بود.
-گذشته ها گذشته آقا علیرضا!
نه واقعاً که این بردیا برای من یکی تعریف نشده بود.
علیرضا به ترشی که سارا روی سفره گذاشت ناخنکی زد و گفت:
- بعضی از اتفاقات گذشته آینده ما رو می‌سازن،آقا بردیا!
و نگاه این دو به یکدیگر شبیه دو ببر خشمگین بود که هر لحظه آماده نبرد بودند و من خودم را دختری فرض کردم که دو مرد برای داشتنش می‌جنگیدند، درست مانند فیلم‌ها! ولی نه بردیا مرد عاشق شدن بود و نه علیرضا برای من مرد زندگی‌ام میشد؛ علیرضایی که صدای غذا خوردنش و آن ران مرغی که به دندان می‌کشید، بدجور روی مغزم رژه می‌رفت اما بردیا قربانش بروم عین آدم‌های با کلاس کم و به اندازه می‌خورد یا شاید هم این تنها، تصور من بود.
سارا جای غذایش بردیا را با نگاهش قورت می‌داد و کاش من هم قدرت بردیا را داشتم مثلاً اگر او با پسری درگیر میشد، می‌گفتند« خب پسرعمویش هست غیرت دارد.» ولی اگر من گیس به سر سارا نمی‌ذاشتم به عنوان دختر حسود و آویزان شناخته میشدم و از آن موقع بود که فهمیدم دختر بودن چقدر سخت‌ است، حتی برای ابراز علاقه اگر پسر باشی جلو می‌روی نهایت نه بشنوی اما اگر دختر باشی در خودت می‌ریزی تا جایی که باید به تماشا بنشینی تا ببینی چه کسی را انتخاب می‌کند. من یا سارا یا...؟
نکند پای دختری دیگر در میان باشد؟
بلاخره دو سال نبوده و در شهر غریب یک نفر را ملاقات کرده و شاید دلباخته خواهر، هم‌اتاقیش یا خواهر رفیقش یا دختر فرمانده گردان یا اصلاً رهگذر خیابان یا... .
زن فرهاد خان با لهجه شیرین خود می‌گوید:
- پونه جانم! غذا رو دوست ناری روله؟
و من برای این‌که بی‌ادبی نباشد با ذهنی آشفته در حالی که هیچ میلی به غذا نداشتم بدون اینکه متوجه مزه‌اش شوم می‌خوردم و تعریف الکی می‌کردم:
- دستپخت شما حرف نداره! توی کل دنیا تکه.
زن فرهاد خان از تعریف من ذوق زده می‌شود.
- راست میگی مادر؟
-معلومه! من الکی از کسی تعریف نمی‌کنم، شهناز خانم.
و این شهناز خانم اطلاع نداشت. پونه‌ای که دروغ را گناه کبیره می‌دانست امروز پا روی تمام قوانین زندگی‌اش گذاشته بود. پونه امروز حتی بچه‌تر از دخترک هفت ساله دیروز است و عشق آدم را به کجا که نمی‌کشاند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
بعد از صرف ناهار می‌خواستم در شستن ظرف‌ها کمک کنم اما شهناز خانم گفت:
- تا هفت دختر من اینجا نشسته محاله است به مهمان اجازه کمک کردن دهم.
علیرضا رادیو را روشن می‌کند و من به آهنگ خاطر انگیز و دلچسبی که پخش می‌شود گوش می‌دهم. آهنگی که خاطرات گذشته را برایم تداعی می‌کند.
بردیا به متکا تکیه داده بود و در حال خودش بود. در این اتاق من بودم و او و یک مزاحم که با وراجیش سرم را به درد می‌آورد.
- راستی رشته‌‌ات چی بود؟
و مرا از گوش دادن به این آهنگ و نگاه به یار محروم می‌کند.
- انسانی!
لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت:
- هم رشته‌ایم پس! حالا دانشگاه چه رشته‌ای دوست داری بری؟ خود من که همه رشته‌ها رو آوردم ولی چون وکالت قبول نشدم موندم پشت کنکور ولی امسال حتما قبول میشم.
با بی رغبتی گفتم:
- انشاالله!
و خداخدا می کردم زودتر دهانش را ببندد چون دیگر حوصله شنیدن صدایش را نداشتم و مثل این‌که خدا دعایم را مستجاب کرد که یکی از خواهرهایش صدایش زد و از اتاق بیرون رفت و حال من بودم و بردیا و این آهنگ سوزناکه عاشقانه!
- چیکارم داشتی پونه؟
صدایش مهربان بود و لحنش نرم! شده بود همان بردیایی که من دوست داشتم.
با صدای آهسته و لحنی که کمی دلخور بود گفتم:
- یه نفر رو امروز دیدیم که ادعا می‌کرد دوستته. اومدم ازت بپرسم که مطمئن شم راست میگه یا نه!
متعجب پرسید:
- کدوم دوستم؟ اسمش؟ اسمش رو بهتون نگفت؟
سرم همچنان پایین و نگاهم به گل قالی بود.
- چرا گفت که اسمش نویده.
انتظار داشتم کمی فکر کند تا این اسم را به خاطر بیاورد اما بلافاصله گفت:
- من که اصلاً دوستی به این اسم ندارم. اون آدم دروغگو که خودش رو رفیق من جا زده الان کجاست؟
- خونه عمه فیروزه.
و با صدای بلندی گفت:
-یعنی شماها یه غریبه رو راه دادین خونه؟
دستم را روی گوشم گذاشتم. من این بردیا عصبانی را نمی‌خواستم با مظلومیت گفتم:
- داد نزن!
بردیا از سر جایش بلند شد و درست کنارم نشست بدون هیچ فاصله‌ای و این مرا به شدت معذب می‌کرد. خواستم بلند شوم که دستم را از روی گوشم برداشت با این حرکتش شوکه شدم و سرم را به سمتش برگرداندم. چشمان آسمانی‌اش را حال بیشتر از هر وقت می‌توانستم از نزدیک ببینم. دستش را روی سرم گذاشت درست مثل یک پدر شده بود که می‌خواست دخترش را نوازش کند و با صدایی که به قشنگی صورت ستاره مانندش بود گفت:
- من اگه داد می‌زنم، اگه عصبانی میشم به خاطر اینه که اینجا کسایی هستن که برام مهم‌ان! یکی از اون‌ها تویی پونه. من می‌خوام که به من اعتماد داشته باشی نمی‌خوام که ازم بترسی یعنی تا وقتی که من هستم اجازه نمیدم از چیزی بترسی.
چقدر در این لحظه به گریه احتیاج داشتم. گریه برای مادرم که داغ نبودنش بر دلم ماند. گریه برای پدری که هیچ گاه ندیدمش. گریه برای آن یکی پدرم که بی‌خداحافظی رفت. گریه برای تنهایی... گریه برای تمام ترس‌هایم چون من امروز پناهگاهی امن برای بی‌پناهی‌ام یافتم ولی غرور، غرور دلم را از نگاه بیشتر به او و تکیه دادنش محروم می‌کرد. غرور دل عاشق را می‌شکند اما حداقلش در آخر قصه تو را شرمنده خود نمی‌کند.
من و بردیا به بهانه کمک کردن در استقبال از عزیزانمان که از زیارت برگشته بودند؛ دِه چمن سرخ را ترک کردیم و آرزو کردم این آخرین باری باشد که پا در آنجا می‌گذاریم من به هیچ وجه دوست نداشتم عشق یگانه و پاکم را با کسی تقسیم کنم و بردیا مال من بود از لحظه‌ای که دستش را برای ایستادن گرفتم تا الان که عصبانیت‌اش را در خود می‌ریخت و هر از گاهی لبخند بی‌جانی به من میزد همین برایم کفایت می‌کرد که یعنی حواسش هست که یعنی یک نفر اینجا هوایت را دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
دیگر از گرمای ظهر شاکی نبودم. دیگر این روستا را زشت نمی‌دیدم وقتی من و تو بودیم پا به پای هم قدم برمی‌داشتیم و سایه ما درست روی خاک ریزها می‌افتاد آن وقت بود که احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین دختر دنیا هستم و ممنون بودم بابت شقایق‌هایی که یکی از آن‌ها را چیدی و روی موهایم گذاشتی و گفتی:
- به موهات میاد!
ممنون بودم بابت جوی آبی که آنجا بود و از من پرسیدی:
- تشنه نیستی؟
تشنه بودم ولی نه تشنه آب! من تشنه بوسه‌هایت بودم که هیچ‌گاه طعمش را نچشیدم و امروز را در دفتر خاطرات پونه تو زیبا کردی. ای خوبی که خود از خوبیت بی‌خبری!
و این خواب قشنگ و رویای دور من! با رسیدن به خانه عمه فیروزه تمام می‌شود و در دلم غوغایی به پا بود کاش می‌توانستم به یاد کودکی فریاد بزنم:
- رسیدیم و رسیدیم کاشکی نمی‌رسیدیم تو راه بودیم خوش بودیم، سوار لاک پشت بودیم.
و من برای رسیدن به تو دور دنیا را پا برهنه روی خارهای برنده می‌گردم اگر تنها مقصد تو باشی.
- تو همین جا بمون، من میرم داخل.
با نگرانی گفتم:
- آخه تنهایی خطرناکه!
- با تو که خطرش بیشتره، اینطوری هر دومون گیر میوفتیم.
یک پایش را روی سنگی از دیوار خانه گذاشت و به داخل حیاط پرید. سریع به در خانه نزدیک شدم و پرسیدم:
- خوبی؟
با شنیدن صدایش قلبم آرام گرفت اما دلهره عجیبی داشتم.
چند دقیقه‌ای از رفتن بردیا گذشته بود و من خودم را سرگرم مرغ‌ها و جوجه‌هایی کردم که دانه‌های پخش شده روی زمین را می‌بلعیدند و خروس درست روی دیوار همسایه هوس آواز خواندن به سرش زده بود. در این لحظه پر تنش فقط می‌خواستم ذهنم را دور کنم از بلایی که ممکن است سرش بیاید ولی مگر میشد؟
می‌خواستم به حرفش گوش نکنم و من هم از دیوار بالا بروم. اگر پای جانش وسط بود چه؟
آن وقت من هم از جان ناقابلم می‌گذشتم و خواستم حرفم را عملی کنم که در باز شد و بردیا صحیح و سالم برگشت و من هم تندتند از او سوال می‌کردم در جواب آن همه سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود تنها گفت:« خواهر نوید پزشکه و برای گذروندن طرحش به اینجا اومده و نوید خودش هم پرستاره، چون کسی رو نمی‌شناختن و جایی نداشتن از اسمم استفاده کردن، همین.»

****

گوسفند قربانی شد. زن‌ها کل می‌زدند و مردها مطابق رقص محلی دسته‌ای بزرگ تشکیل می‌دادند و روی خون یک حیوان بی گناه حاکم این عمارت کفش‌‌های مشکی واکس زده‌اش را با غرور روی زمین می‌کشاند.
خورشید غروب کرد و به پشت تپه‌هایی رفت که عمه نفیسه می‌گفت:
- شهر آرزوهاست.
و من وقتی پانزده ساله شدم، اولین آرزوی عمرم را کردم. از کوه بالا رفتم و خودم را به پشت تپه‌ها رساندم اما در کمال تعجب! آنجا تنها جاده‌ای بود که اتوبوس‌ها یا ماشین‌های سواری برای رفت و آمد روستاییان توقف می‌کردند و یک پل سنگی کوچک که زیرش جوی آبی بود. روی آن پل نشستم و آرزویم را که روی کاغذ نوشته بودم در آب روان رها کردم آرزویم این بود « روزی می‌رسد که برای دیدنت قرارهای خیالی نمی‌گذارم. روزی می‌رسد که دیگر یواشکی پشت درخت سیب وقتی در مزرعه عرق می‌ریزی تو را تماشا نمی‌کنم. روزی می‌رسد که دیگر اسمت را با هزار خجالت صدا نمی‌زنم، روزی می‌رسد که دیگر اینقدر پشت در اتاقت به انتظار نمی‌مانم اینقدر کتاب‌هایت را زیر و رو نمی‌کنم که شاید شاخه‌ای گل یا نامه‌ای عاشقانه در آن بیابم و روزی خواهد رسید که تو از آن من می‌شوی و من دوست داشتنت را در بلندترین قله جهان فریاد می‌زنم»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
شب می‌شود و من نمی‌خواهم از این اتاق کوچیک دل بکنم‌. نمی‌خواهم گل شقایقی را که در شیشه عطر شکسته‌‌ام جای دادم رها کنم و دفتر خاطراتم را که پنهانی برایت چیزهایی می‌نوشتم و هربار که اسمت را روی برگه‌ها می‌دیدم به قلبم می‌فشاردم، این‌ها مایه دلگرمی‌ام بودند. چشم‌هایش را که هم‌رنگ چشمانم بود می‌بوسم. او نبود اما هرکَس که سراغش را بگیرد این عکس را نشانش می‌دهم و با افتخار می‌گویم:
- پدرم برای این خاک از جانش گذشت.
تقه‌ای به در اتاق می‌خورد و من حتی صدای در زدنت را هم می‌شناختم.
- پونه خانم!
خواستم دستگیره را بکشم که ناگهان یادم افتاد نه لباس مناسبی به تن دارم، نه پوششی بر سر.
و دوباره صدایش گوش‌هایم را نوازش داد:
- من کار اشتباهی کردم؟ ازم دلخوری؟
به او پاسخی ندادم.
- معذرت می‌خوام!
و بردیا از آن غرور و خشم موضع تغییر داده و تبدیل به پسری مهربان و آرام شده بود.
از سر فضولی که صورتش را ببینم کمی لای در را باز کردم اما از اقبال بد پایم گیر کرد و پخش بر زمین شدم و پیش آن یار چشم سیاه رسوا!
دستم را روی سرم گذاشتم و آخ بلندی گفتم ولی نفهمیدم چرا نزدیک نمی‌شد که حالم را بپرسد!
- نمی‌خوای ببینی چه بلایی سر این پونه بدبخت اومده؟
و چه چیز بدموقع‌تر از اینکه شاهزاده قصه ما در این هاگیر واگیر ناگهان قهقهه سر دهد و از شدت خنده به دیوار مشت بکوبد.
من که کمی حالم بهتر شده بود، سرم را به دیوار تکیه دادم و با دستم مالشش می‌دادم. اما این پسر خیال آرام شدن نداشت شاید ثمین شیطنت کرده و در غذایش یک بسته ده تایی قرص خنده ریخته بود که تا خروس خون صبح هم نیش شازده بسته نمی‌شد.
به همین که فکر کردم ناگهان دیدم بله هم نیشش بسته شد و هم آن هیکل گنده‌اش را از روی زمین جمع کرد و هم عین طلب‌کارها ایستاد و از بالا من را تماشا کرد، من هم که یک جوجه مظلوم و بی‌آزار.
- برای امشب خیلی خندیدم ازت ممنونم! ولی هنوز پیشنهاد روانشناس رفتن سر جاشه یادت که نرفته؟
این را که گفت دستم را به قصد زدنش مشت کردم و او دستی برایم در هوا تکان داد و گفت:
- حیف دستت نمی‌رسه کوچولو.
دعواهای شیرین بچگانه با کسی که دوستش داری آنقدر به آدم انگیزه می‌دهد که فلج مادر زاد هم که باشی روی دو پایت می‌ایستی و من در حالی که بردیا پشتش به من بود مشت محکمی به کمرش کوبیدم و با پایم لگدی به پای راستش زدم قبل از این‌که این بدبخت از همه جا بی‌خبر کاری کند، لگد دیگری روانه پای چپش کردم و روی زانویش خم شد و زیر لب فحشم می‌داد و من کیف می‌کردم و حواس برایم نمانده بود که یک تاپ دو بنده که گردن و سر شانه‌هایم بود و موهایم که پریشان روی بازوهایم افتاده بود به کل حجاب و حیا را از یاد برده بودم من با او که بودم زمان و مکان و جغرافیا را نه می‌فهمیدم نه درک می‌کردم فقط یک صدا بود یک چشم و یک قلب که خوبی و بدیش را، عشق و نفرتش را و خنده و شادیش را و این آدم را برای آدم بودنش دوست داشت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین