جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,231 بازدید, 91 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
مچ دستم را که می‌گیرد تازه متوجه وضع پوششم می‌شوم اما کار از کار گذشته بود. دستم را می‌کشد آنقدر ناگهانی که فرصت هیچ عکس‌العملی را نداشتم و تنها چشم‌هایش را در فاصله چند میلی‌متری از خودم می‌بینم و مژگان بلندش را ستایش می‌کنم اما وقت گیر آورده بودم؟ حال چه وقت چشم چرانی و لذت از زیبایی معشوق بود!
من گرمای نفسش را تاب نمی‌آوردم. دستانم روی سی*ن*ه‌اش بود و پایم درست کنار پاهای بلند و کشیده‌اش نه من این نزدیکی را در این موقعیت که وقت بازی و خنده بود نمی‌خواستم. من این آغوش اجباری را که به رویم باز شده بود نمی‌خواستم!
من آدمی را که دلم او را محرمم می‌دانست و عقلم نامحرم نمی‌خواستم و رهایم کن قبل از این‌که بیشتر از این در دامت گرفتار شوم قبل از این‌که تمام دین و دنیایم را به باد دهم، رهایم کن!
کسی جیغ می‌زند بی‌خبر از این‌که من و او هر دو پاک و بی‌گناه باشیم با لحنی پر از کینه و نفرت می‌گوید:
- چشمم روشن! بیاید خودتون ببینید این از اون پسری که رو مردونگی‌اش قسم می‌خورید اینم از اون دختری که پاکیش زبون زد همه بود!
ای کاش می‌فهمیدم چه هیزم تری به این دختر فروختم که از همان کودکی با من سر لج داشت.
شقایق برگشت تا به من بفهماند حسادت بدترین آفت به جان آدمیزاد است.
من و بردیا از هم دور شدیم فاصله تنها فاصله فیزیکی نبود از آن روز به بعد من که حتی به یک سلام گفتن ساده از او هم راضی بودم از همان امید کوچک نومید شدم و حرف‌های مردم هم الحمدلله تمامی نداشت و دیگر نمی‌توانستم بار آن همه تهمت و افترا را به دوش بکشم‌.

***
سه روز گذشت. سه روز وحشتناک و عذاب آور!
کارم شده بود گریه و قسم و قرآن خوردن که به‌خدا من و بردیا آنقدر بچه‌ایم که هر کاری می‌کنیم از روی شوخی و بازی است ولی که حرف کودکی بی‌پدر و مادر را که تازه پا به هجده سالگی گذشته و پسری بیست و دو ساله را باور می‌کند؟
شاید قیافه و قد و قواره ما خبر از بلوغ و بزرگ شدن می‌داد اما به‌خدا که دلمان مثل گنجشک کوچک و مثل کودکان زلال بود.
دوباره سینی غذا را پس می‌فرستم، می‌خواستم آنقدر لب به غذا نزنم که دست آخر از گشنگی تلف شوم ولی این‌بار انگار راه فراری نبود.
- با کی لج می‌کنی دتکم؟
( دتکم : دخترکم )
به دیوار خیره می‌شوم و طوری وانمود می‌کنم که قهر هستم و جز او چه کسی مادرانه قهرهایم را خریدار بود؟
می‌خندد و من که عاشق این خنده‌های پاک و بی‌آلایشش هستم.
- قهر کردنت هم مثل خودت شیرینه! اصلاً دختری که قهر نکنه دختر نیست، هست؟
دلم گرفت از این همه خوبی این زن، که اگر کل دنیا هم مرا گناهکار می‌دانستند نمی‌خواستم او، هیچ سو نظری نسبت به من داشته باشد.
- عمه به‌خدا من... .
انگشت اشاره‌اش را روی لب‌هایش گذاشت.
- هیس! این مدت تو حرف زدی ما گوش کردیم حالا یک بارم پای درد و دل این عمه پیرت بشین باشه عزیزم؟
نگاهی به صورتش کردم که بدون شک شبیه جوانی ننه ماه بود و زیباییش در عین سادگی خاص و بی‌نظیر بود.
لپ‌هایم را باد کردم و با اخم گفتم:
- کجات پیره عمه؟ از من صد برابر جوون‌تر و خوشگل‌تری!
با این حرف من لب‌هایش کش آمد و مثل بچه‌ها گفت:
- واقعا من جوونم؟ به نظرت خوشگلم؟
نمی‌دانم اینجا از این کلمه استفاده کنم یا نه اما گناه عمه نفیسه من این بود که جامعه به زن‌هایی مثل او بیوه می‌گویند و در این جامعه بیوه‌ها و مطلقه‌ها و دخترهای مجرد سن بالا با اینان همانند کسانی رفتار میشد که مرتکب جرم شدند و چه کرده بودند مردم با این زن که به قدرت و زیباییش ایمان نداشت چه کرده بودند!
دست‌های سردم را با گرمی انگشتانش گرم نگه می‌دارد و چه می‌شد اگر دیگر این دست‌ها را نگیرم؟
بی‌شک از سرما یخ می‌زدم و گاهی وجود یک آدم با هر جنسی با هر سنی برای آرامشت کافی است.
- می‌دونی چند سالم بود؟
ترکیب آن چشمان سبز اشکی با لبخند گوشه لبش عجب تناقض قشنگی بود.
- فقط چهارده سالم بود، از تو خیلی کوچیک‌تر بودم و خیلی شیطون‌تر. اصلاً هم تو فکر شوهر و دوست داشتن این چیزا نبودم. دختر کوچیکه خان بودم، عزیزدردونه یه خاندان! با این‌که من مال نسل‌های قبلم ولی نسبت به اون زمان اونقدر روشنفکر بودن که توی این روستا هیچ خونبسی یا ازدواج اجباری در زمانی که آقام کاووس ارباب اینجا بود صورت نمی‌گرفت و خیلی از دخترها حق تحصیل و انتخاب برای زندگیشون داشتن اما روزگار بی‌رحم یه جا که به فکرت هم نمی‌رسه میگه بسه دیگه تا الان خوردی و خوابیدی تازوندی حالا وقتشه که بهت یاد بدم زندگی واقعی یعنی چی؟ و می‌دونی زندگی واقعی یعنی چی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
سرم را به نشانه نه تکان دادم. می‌دانستم بازگو کردن گذشته قلبش را به درد می‌آورد اما این را بیشتر مطمئن بودم که انبار کردن و دفن کردن آن همه خاطرات تلخ و شیرین و اتفاقات ناگواری را که از سر گذرانده، درد آورتر است.
- زندگی واقعی یعنی جایی که تو در بهترین حالت ممکن در بهترین خانواده و شرایط ایده‌آل بدترین تصمیم رو بگیری. یعنی جایی که عاقل‌ترین آدم روی زمین دست به دیوانه‌وارترین کار ممکن می‌زنه و یک مهمان ناخوانده مهمان همیشگی قلبم شد. آقا معلم جدید روستا با آن سادگی در عین حال جدیتش و لهجه شیرین اصفهانی دل این دختر لر زبان رو لرزاند. یک تخته سیاه من رو عاشق کرد یک تکه گچ من رو به عالم رویا می‌برد و صدایش که می‌گفت خانم افراس حواستون کجاست؟ که دیگه من رو به عالم اغما می‌برد. من بوی برگه‌های کاهی رو، صدای زنگ اول کلاس را و حتی خط کشی که یک‌بار با آن تنبیه شده بودم رو هم دوست داشتم. مدرسه برای همه نفرت انگیز بود برای من اشتیاق شنیدن صدایش صبح سه شنبه‌ها در زنگ انشا، یکشنبه‌ها صدای سوتش در زنگ ورزش و دست آخر غروب چهارشنبه‌ها که تا شنبه نمی‌توانستم ببینمش تا ابد در قلب و ذهنم جای گرفت. من در رویای عاشقانه خودم سیر می‌کردم از آن طرف روز به روز به تعداد خواستگارهایم افزوده می‌شد. من با او در خیالم زندگی می‌کردم و در زندگی غول حسود بدبختی نشسته بود تا تمام دل خوشی‌ام را بر سرم آوار کند.
به پنجره اتاقم چشم دوخت که صدای برخورد قطرات باران با شیشه دلنوازترین ترانه طبیعت بود و عمه نفیسه که در حال خودش بود گویی من مخاطبش نباشم گفت:
- باران قشنگه اما بارانی که تو را خیس کند نه!
باران قشنگه اما جاده بارانی روز رفتنت نه!
دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم و صدایش می‌زنم:
- عمه... عمه خوبی؟
دستم را می‌گیرد و مثل همیشه حفظ ظاهر می‌کند.
- برادرزاده به این خوبی داشته باشم و بد باشم؟ نه عزیز عمه، من خوبم! خوبم که تا الان دوام آوردم، من خوبم.
و چه دروغ زیبایی است وقتی از چشمانت سیل اشک‌هایت می‌بارد و لب‌هایت دم از حال خوب می‌زند!
- نگفتی عمه بعدش چی شد؟
صدای زوزه گرگ آمد و با صدای جیغ و داد اهالی روستا عمه نفیسه به سرعت اتاقم را ترک کرد و اینجا قسمت نبود که قصه‌های آدم‌های مهم زندگی‌ام به سرانجام برسد قسمت نبود که من بشنوم قصه پرستو و احمد را. قصه نفیسه و آقا معلمش را و قصه خودم که هزار نویسنده داشت و سهم من تنها خواندن قصه دست نوشته دیگران شد.
تفنگ شکاری را بر می‌دارد و کت بلند مشکی‌اش را می‌پوشد.
کاووس خان تشویقش می‌کند.
- سر بلندم کن پسر!
شقایق نگرانش می‌شود.
- مواظب باش بردیا!
عمه فیروزه از او تمجید می‌کند.
- پسر ابراهیم باشی از پس یه گرگ بر نیای! برو عمه، که تو تنها مرد این خانواده‌ای که باید از خاندانمون محافظت کنی.
ننه‌ماه برایش دعا می‌کند.
- الهی! سالم و سلامت برگردی.
حجت شوهر عمه فیروزه در این کار همراهی‌اش می‌کند و با هم راهی جنگ با گرگ می‌شوند.
پس من چه! نوبت به من نمی‌رسید؟ اگر می‌رسید هم حرف‌های دلم گفتن نداشت. بگویم مشعلی قلبم را به آتش کشیده یا بگویم از فرط دلواپسی من هم می‌خواهم شال و کلاه کنم و پا به پایت با هر چه در این دنیاست بجنگم.
بگویم می‌خواهم پیش مرگت شوم و تو در حالی که حتی یک خراش هم برنداشتی روی خون من قدم برداری.
و لعنت به این عشق که از آتشش کم که نمی‌شد هیچ هر لحظه بیشتر زبانه می‌کشید.
بردیا و حجت به داخل حیاط رفتند و حال تمام نگاه‌ها سمت من بود، انگار منتظر واکنش کوچکی از من بودند تا دوباره زخم زبان زدن‌هایشان را شروع کنند اما کور خواندن!
شب بخیری گفتم و این قائله را ختم کردم اما او انگار دست بردار نبود.
- بمون دختر!
دختر؟ هنوز که هنوز است آنقدر برایم ارزش قائل نبود که نامم را صدا بزند اصلاً مرا نوه خود می‌دانست؟ و جوابش بی‌شک منفی بود.
بهانه‌ای جور کردم و گفتم:
- ببخشید باید برنامه مدرسه‌م رو تو کیفم بذارم کلی کار عقب افتاده دارم انجام بدم.
دستی به ریشش که سفیدتر شده بود کشید و گفت:
- مدرسه؟ کو تا سه روز دیگه!
اما من لجبازتر از این‌ها بودم.
- ولی من کار دارم و نمی‌تونم... .
نگاه غضبناکش مثل میخی در چشمم فرو رفت و با صدایش که برایم ترسناک بود گفت:
- دل و جرأتت رو دوست دارم که می‌دونی کوچیک‌تری، می‌دونی جلوی من ضعیف‌تری بازم مخالفت می‌کنی پشتت به کی گرمه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
شقایق پوزخندی زد و گفت:
- لابد به بردیا.
و این بردیا چه بود که تا اسمش می‌آمد همراهش دردسر پشت دردسر مشکل پشت مشکل پیش می‌آمد.
انتظار داشتم که این جمع نسبت به حرف شقایق واکنش بدی نشان دهند اما انتظار بی‌جایی بود.
با حرفی که کاووس خان زد تمام وجودم یخ بست.
- خیال کردی اون پسره‌ی همه چی تموم رو که آرزوی کل دخترای این دِه و این شهره دو دستی تقدیمت می‌کنم؟ نه بچه! بردیا لقمه خیلی بزرگ‌تر از دهنته. تو خوابم نمی‌تونی ببینی بهش رسیدی. در ضمن با فرهاد خان صحبت کردم قراره این جمعه برا علیرضاشون بیان خواستگاری و بله برون... .
فرشته مرگم در اینجا بود در اینجا که آدم‌هایش دست به دست هم دادند تا مرا به خاک سیاه بنشانند.
اینجا که حتی عمه نفیسه و ثمین هم سکوت کرده بودند حتی آن‌هایی که بیشتر از هرکَس باورشان داشتم هم کنار کشیده بودند و هیچ ک.س جز خودم نبود که این داغ نشسته بر دلم را آرام کند هیچ کَس نبود بگوید:
- پونه این‌ها مهم نیست! مهم این است که بردیا عاشق توست و بردیا آمدی دل بردی پس ندادی این بود رسم دلدادگی؟
نمی‌دانم چطور کاپشنم را پوشیدم و چطور از خانه بیرون آمدم و چطور حتی کسی به سراغم نیامد.
چون پدر بزرگ عزیزم گفته بود:
- ولش کنید تا سرش به سنگ بخوره!
و من نه تنها سرم با حرف‌های امشبش این قلبم بود که سنگ شد.
باران قطع شده بود اما دِه به پیشواز گلوله‌های برفی که زمین را سپیده پوش می‌کردند رفته بود.
هوا از هر زمان دیگر سردتر شده بود و من با بخاری که از دهانم خارج میشد می‌خواستم دستانم را گرم کنم. اطراف پر بود از مردانی که چوب و تفنگ به دست می‌دویدند به دنبال صدای زوزه گرگ و زنانی که از پشت پنجره برای سلامتی مردانشان دعا می‌کردند. باید من هم همراه آن‌ها می‌رفتم.
با شال کاموایی‌ام صورتم را پوشاندم و پشت سر آن‌ها آهسته حرکت کردم و به حرف‌هایشان گوش دادم.
- دیگه جای نگرانی نیست! من شنیدم نوه کاووس خان رفته سر وقت گرگ. حتمی با جنازه‌اش برمی‌گرده.
- منظورت بردیاست؟ اگه اونه که کار گرگ ساخته است ماشاالله جوان رعنا و خوش قد و قامتیه معلومه زورش به شیر و ببر هم می‌رسه این‌که گرگه!
و من خوشحال بودم از محبوبیتی که بین مردم داشت از اینکه وجودش برای همه اطمینان بخش بود و متوجه نبودم با شکم گرسنه و بدن ضعیفی که در دوره قاعدگی بود و آن حال خرابی که داشتم این راه رفتن‌هایم بی‌فایده بود.
وقتی امشب آب پاکی را روی دستم ریختند وقتی گفتند بردیا بی بردیا! پس من چرا دست بردار نبودم؟
صدای شلیک تفنگ را که شنیدم نیرویم چند برابر شد و از کنار تمام مردهایی که آنجا بودند گذشتم پایم لیز خورد دوباره بلند شدم بدنم درد می‌کرد دوباره دردم را فراموش کردم و خودم را تا جایی رساندم که جسد گرگ را روی دوشت دیدم. صورتت خونی شده بود و چشمان معصومت درنده و بی‌رحم و به‌خدا حرام بود برای چون تویی به آن پاکی ریختن خون این حیوان حرام بود!
برایت دست زدم با همین دستانی که از سرما یخ زده‌اند با همین دستانی که تنها تو می‌توانی گرمشان کنی دست زدم اما سرما به عمق وجودم نفوذ کرده بود و بیشتر از هر چیز قلبم بود که دیگر یاری نمی‌کرد و خودم را روی زمین‌های پوشیده از برف رها کردم. در تقدیری که نام تو در آن نبود من خودم را رها کردم.
***
فرار می‌کردم در جایی ناشناخته از دست آدم‌هایی غریبه. اما آن سگ سیاه را که پارس می‌کرد می‌شناختم.
با دندان‌هایش دامن سفیدم را پاره پاره کرد و پیراهنم به رنگ سیاهی شب شد.
دوباره دویدم و به پشت سرم نگاه کردم آدم‌هایی در لباس انسان با صورت‌های حیوانی به دنبالم بودند؛ دست یکی آینه و شمعدان بود. دست دیگری سماور و چراغ و دست یکی دیگر حنا و... .
و من حتی صاحب آن تن‌ها را هم می‌شناختم.
به رودخانه که می‌رسم پایم را در آب می‌گذارم عمقش زیاد بود اما مثل این بود که روی دشت‌های هموار قدم بر می‌داشتم. درست بعد از رد شدن از آب این کابوس تمام شد. تو آنجا بودی و آنجا همان شهر آرزوهای من بود؛ در شهر آرزوها من عروست هستم و تو هم بهترین داماد دنیا!
لبخند زدی و دل مرا تا کهکشان‌ها کشاندی و هوش از سرم پراندی. دستت را دراز کردی و من حتی ثانیه‌ها را هم غنیمت شمردم که بی‌هیچ معطلی دست به دستت دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
اما... تو نامرد نبودی!
آنقدر نامرد نبودی که دستم را بگیری و به علیرضا دهی و خودت با زنی سفید پوش که صورتش را ندیدم دور شوی.
به اندازه یازده سال عاشقی فریاد زدم:
- بردیا!
و چند دقیقه طول کشید تا از آن کابوس بیرون بیایم و با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنم و اولین شخصی که دیدم خودش بود.
تنها بودم، آنقدر تنها که کتش را با دست بی‌جانم گرفتم و به او التماس می‌کردم:
- تو رو خدا نذار من رو به علیرضا بده، تو رو خدا نذار زن اون بشم. تو رو ارواح خاک پدرت!
چشم‌هایش از تعجب گشاد شده بود و قبل از این‌که چیزی بگوید صدای دلنشین زنی را شنیدم که گفت:
- پس خانم کوچولوی ما به هوش اومده.
بردیا کنار رفت و من کنجکاوانه می‌خواستم صاحب این صدای زیبا را ببینم.
چشمان قهوه‌‌ای نافذ و موهای لختی که یک طرفه از مقنعه مشکی بیرون انداخته بود و آن بوی شیرین عطر زنانه‌اش چه کسی می‌توانست باشد جز نگار!
- سلام خانم دکتر!
لبخند زد و من احساس کردم که این آدم حتی لبخند زدنش هم واقعی است و تظاهر به مهربانی و خوبی نمی‌کند.
- سلام به زیباترین و قوی‌ترین دختر دنیا.
انگشتانم را در هم گره دادم و باخجالت گفتم:
- قوی چرا؟
لبه تخت نشست و دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت.
- خب خدا رو شکر تبت هم که بند اومده.
و بعد دو دستش را زیر چونه‌اش گذاشت و من محو این همه زیبایی و جذابیتش شدم.
- پرسیدن نداره دختر خوب! شما چند روزه چیزی نخوردی معاینه‌ات هم که کردم مشخصه کم خونی داری با این اوضاعی که داشتی هر کی جای تو بود اینقدر زود چشماش باز نمی‌کرد.
خیلی آرام طوری که فقط خودم بشنوم زیر لب گفتم:
- کاش هیچ وقت چشمام باز نمی‌کردم!
و این اخم بردیا که خیلی ناگهانی روی صورتش نشست ربطی به این جمله من نداشت مطمئنم که نداشت.
در باز می‌شود و نوید را در لباس سفید پرستاری با دستکش‌های خونی می‌بینم. دستکش‌ها را در سطل آشغال می‌اندازد و با الکل دستش را ضد عفونی می‌کند و در همین حین غرغرانه می‌گوید:
- چقدر به این مردم بگم بابا من دامپزشک نیستم به خرجشون که نمیره! بیا اینم نتیجه‌اش گاوش سر زایمان مرد تقصیر من چیه؟ درس نخوندم که آخرش بشم قابله گاو.

نه نوید نبود آن مرد از نظرم آنقدر خاکی، محترم و خوب به نظر میامد که محال بود روزی این حرف‌ها را از زبانش بشنوم اما وقتی که متوجه حضور من و بردیا در اتاق شد انگار تازه فهمید با این حرف‌ها آن همه آبروی جمع کرده را به آنی به باد داد.
- سلام آقا بردیا و دختر عموی محترمه احوال شما؟
با این‌که جا خورده بود اما ذره ای به روی خودش نیاورد و با خونسردی با ما سلام علیک کرد.
نزدیک تخت من شد و رو به نگار گفت:
- حال بیمارمون چطوره خانم دکتر؟
نگار دستش را در جیب شلوار جین آبی رنگش کرد و گفت:
- عالی! حالا دیگه می‌تونه مرخص بشه، به شرط این‌که مراقب سلامتیش باشه که دیگه پاش به دکتر و درمونگاه باز نشه.
نوید نگاهش را به من داد و گفت:
- قول میدی پونه خانم؟
از این‌که اسمم را یادش بود لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم:
- چون این‌بار بهم نگفتید آنشرلی پس قول میدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
صدای قهقهه نوید در این اتاق کوچک که تنها یک تخت و یک میز تجهیزات پزشکی داشت منعکس شد.
زیر چشمی به بردیا نگاه کردم که آن اخم هنوز بر چهره‌اش باقی بود. نمی‌خواستم از روی یک کابوس نتیجه‌گیری کنم اما حس ششمم به من می‌گفت دوست داشتن بردیا و به وصال او رسیدن از امور غیر ممکن این دنیاست.
نگار سرمم را از دستم باز می‌کند و کمکم می‌کند سر پا بایستم. در مقابل این خانم دکتر شیک و متشخص من بیشتر شبیه جوجه‌های تازه از تخم بیرون آمده بودم. دلم می‌خواست از وضعیت تأهلش بدانم سرم را پایین انداختم و به دستانش که دور پهلویم بود نگاه کردم تنها در انگشت اشاره‌اش انگشتری نقره ای رنگ با نگینی بنفش داشت. صدایش را که شنیدم سرم را بلند کردم.
- می‌تونی راه بری عزیزم؟
سرگیجه داشتم و کمر درد و کمی هم سردرد با این حال با لبخند گفتم:
- بله خانم دکتر، از کمکتون ممنونم.
وقتی دستش را از پهلویم برمی‌دارد تازه متوجه می‌شوم چه دروغ بزرگی گفتم و برای این‌که کسی متوجه حال خرابم نشود، دست از دیوارهای سبز رنگ این اتاق می‌گیرم و لنگان‌لنگان به طرف در حرکت می‌کنم. بردیا در را برایم باز می‌کند و فقط مانده بود گذشتن از آن چهار پله، پایم را روی پله اول می‌گذارم و کل دنیا دور سرم می‌چرخد اما دستانش مانع سقوطم شد.
پسش می‌زنم و می‌گویم:
- خودم می‌تونم. نیازی به کمکت نیست.
ولی او محکم‌تر از قبل کمرم را می‌گیرد و بعد خیلی ناگهانی دستش را زیر پایم می‌گذارد و بلندم می‌کند.
معترضانه صدایم را بلند کردم:
- ولم کن بردیا! گفتم که خودم می‌تونم راه برم.

بردیا اما سکوت کرده بود و قصد جواب دادن نداشت و من به پایش که روی آخرین پله گذاشته شد نگاه کردم.
- ببین دیگه رسیدیم حالا بذارم زمین!
دوباره با بی‌محلی جوابم را نداد که به کتفش مشتی زدم و گفتم:
- می‌شنوی اصلاً چی میگم یا تو هم آدم حسابم نمی‌کنی!
آرام مرا که روی دوشش بودم زمین گذاشت اما همچنان دست راستش دور کمرم بود و گره عمیق بین دو ابروی پرپشت و مردانه‌اش.
- مگه بهت نگفتم مراقبتم؟ مگه نگفتم ازت محافظت می‌کنم، نگفتم پونه؟

گفته بودی اما بی عشق من تو رو نمی‌خواهم. مال من نباشی با من باشی چه فایده، من این حمایت‌های از سر لطفت را نمی‌خواهم پس تمامش می‌کنم قبل از این‌که تمامم را به پایت بریزم، تمامش می‌کنم!
دل و جرأت پیدا کردم و بدون خجالت و با شجاعت گفتم:
- دختری هست که دوسش داشته باشی؟
سوالی رک و ناگهانی و بی‌پرده آن هم از زبان من او را در شوک بزرگی فرو برد اما کم نیاوردم و گفتم:
- اگه هست برو مراقب اون باش و اگه هم نیست قلبت محبتت خوبیات همه رو نگه دار و روزی که اون رو ملاقات کردی؛ همه چیزت رو برای اون دختر بذار نه منی که فقط برات یه دختر عمو یه هم‌بازی بچگی‌ام، نه منی که تو زندگیت هیچ‌کَس نیستم، هیچ‌کَس!
و خودم را بی ک.س کردم. من خودم را از کسی که برایم پدری و برادری کرد از کسی که تکیه‌گاه روزهای سختم بود محروم کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
پشیمان نبودم چون این‌بار عقلم بود که میان من و او داوری می‌کرد عقلم بود که می‌گفت:
- این عشق سراب است و رها کردن این سراب به معنای رسیدن به کویر خشک زندگی است.
***
کتاب‌هایم را در کوله‌ام انداختم و دو دست لباس خونگی هم در ساکم که اندازه متوسطی داشت گذاشتم.
- از خر شیطون بیا پایین پونه!
زیپ ساکم را کشیدم و دسته کوله‌ام را، روی شانه‌ام انداختم.
- من خود شیطونم، از نظر تو از نظر همه.
و او روی حرف‌های خودش پافشاری می‌کرد.
- اینقدر لوس و نازنازی نبودی که! حالا گفتن یه خواستگاری ساده تو باید جمع کنی و بری؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- خواستگاری ساده! نشنیدی پدر بزرگ تو( از عمد روی کلمه « تو» تاکید کردم) چی گفت؟ گفت قول و قرار گذاشتم بیان تو رو ببرن انگار من تو این خونه یه نون خور اضافه‌ام یه موجود اضافی که... .
وسط حرفم پرید:
- نگو اینو آخه قربونت بشم، ما که همه بهت احترام گذاشتیم تو خودت زود رنجی!
حق می‌دادم مرا زود رنج بداند چون ثمین از درد یتیمی چیزی نمی‌دانست. او نمی‌دانست دختری که از لحاظ قانونی پدر بزرگش سرپرستش هست، برای تحصیل کار و ازدواج و همه چیزش می‌تواند تصمیم بگیرد و این دختر چیزی جز یک عروسک خیمه شب بازی نیست.
به سمت در می‌ر‌وم که ساک را از دستم می‌گیرد و می‌خواهد متقاعدم کند:
- آبجی قشنگم! عزیز دلم، الان بخوای حرکت کنی غروب می‌رسی خوابگاه هم تا ساعت پنج و نیم بیشتر درش باز نیست اون وقت می‌خوای چیکار کنی؟ شب رو کجا بمونی یه لحظه فکر کن!
حرف‌هایش منطقی بود اما خدا نکند که پونه با کسی لج کند آن وقت دیگر هیچ کَس جلو دارش نبود.
ساک را محکم از دستش گرفتم و صدایم را بالا بردم:
- تو خیابون بخوابم بهتر از اینجاست. بسه هر چقدر خاری کشیدم بسه هر چقدر سکوت کردم. خود تو وقتی اسم مهراب آوردن خون همه رو کردی تو شیشه و المشنگه به پا کردی که می‌خواید به‌زور شوهرم بدین؟ که عهد بوقه مگه و من به کمتر از شاهزاده اسب سفید دار بله نمیگم و اون همه ادا اطوار داشتی همه هم نازت رو خریدن حالا من چی؟ حتی به پسری هم که باهاش بزرگ شدم حتی به اونی که شبیه خودمم هست نمی‌تونم... .
به اینجا که رسید تازه متوجه لحن صحبتم و حرف‌هایی که زدم شدم اما دیر شده بود و کار از کار گذشته بود و حالا باید خودم را برای دیدن یک ثمین دیگر که وقتی کسی می‌گفت بالای چشمت ابرو زمین و زمان را بهم می‌دوخت آماده می‌کردم.
انگشت اشاره‌اش را به سمتم گرفت و سرم هوار کشید:
- تو لیاقت نداری بدبخت! این همه سال آقاجون یتیم نوازی کرد این همه سال گذاشتنت لای پر قو. از اون ورم چپ می‌رفتی و راست می‌رفتی عشوه میومدی برا بردیا که با زن اون شدن به یه نون و نوایی برسی پس خواهر بیچاره‌ام راست می‌گفت تو رو با بردیا دیده.

نیشخندی زد و در گوشم گفت:
- راستش رو بگو چند بار براش عشوه ریختی که بلاخره... .

صدای این سیلی از صدای شکستن قلبم بلندتر نبود.
اگر دل صدا داشت این دل امروز صد تکه شد و هر تکه‌اش خود هزار تکه دیگر!
اصلا ثمین چه می‌گفت؟ دوست من از چه صحبت می‌کرد؟ از ناپاکی کسی که می‌توانست با دلبری که در وجودش بود هر مردی را مجذوب خود کند اما حتی در کنار مرد مورد علاقه‌اش هم مرد بود و چقدر مردانه برای این زندگی جنگید چقدر این عشق را در دلش نهفته نگه داشت از همین چیزها می ترسید دیگر.
در اینجا به زنان عاشق تهمت ناپاکی می‌زنند. در اینجا اگر مردی عاشقانه زنش را دوست داشته باشد همه معتقدند طلسمش کرده یا آن زن دعانویس ماهری داشته و در اینجا بودن تاوان داشت تاوانش زندگی‌های از هم پاشیده و آرزوهای برباد رفته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
صدای گریه ثمین را که شنیدم، دستم را سمتش بردم اما پیشمان شدم کسی که بتواند تمام خط قرمزها و چارچوب‌ها را زیر پا بگذارد لایق دلسوزی و مخصوصاً دوستی نیست.
در باز می‌شود و من صورت متحیر عمه فیروزه و شقایق را می‌بینم. حیرت آن‌ها از این بود که ثمین آدم گریه و زاری کردن نبود این دختر آنقدر که همه چیز برایش فراهم بود آنقدر که خود شیفته و مغرور بود که جز خودش کَس دیگری را نمی‌دید.
خواستم توضیح بدهم که اگر شما هم بودید با حرفی که او زد از کوره در می‌رفتید اما یادم آمد که اینجا کسی طرفم را نمی‌گیرد و این آدم‌ها از درکم عاجزاند.
و من در چند ساعت قید عشق بردیا را، قید رفاقت ثمین را یک‌جا زدم. شاید روزی یا جای دور نرویم شاید حتی یک ساعت دیگر پشیمان می‌شدم اما احساس می‌کردم تازه دارم هجده ساله می‌شوم، تازه دارم می‌فهمم سن تنها یک عدد نیست هر کدام از سال‌های تولد نشان از ۳۶۵ روز تجربه شادی و غم، موفقیت و شکست است و من تازه دارم معنای دختر بودن را، قوی بودن را می‌فهمم.
تا عمه فیروزه و شقایق حواسشان پی ثمین بود فرصت را غنیمت شمردم و از اتاق بیرون آمدم. بهترین فرصت بود برای این‌که به بهانه مدرسه و امتحانات تا چند ماه در این روستا نباشم و تا آن وقت شاید جریان خواستگاری هم فراموش میشد. ناخودآگاه نگاهم رفت سمت اتاق بردیا که درش باز بود. اتاق‌های ما درست در کنار هم و دیوار اتاقمان هم مشترک بود.
قدم‌هایم را به سمت اتاقش کشاندم و دستم را روی دیوارهای ترک خورده‌اش گذاشتم؛ خوشا به حال این دیوار که بیشتر از من تو را می‌بیند و نگاهم را بردم سمت آن سجاده مخملی قرمز رنگی که روی زمین پهن بود و خوشا به حال خدا که بنده‌ای چون تو او را عبادت می‌کند و عجب این‌که کسی به تو یاد نداده بود سر خم کردن را، کسی به تو یاد نداده بود جلوی کسی سجده زدن را!
پیشانی‌ام را به مهر سجاده‌ات که از خاک کربلا بود می‌چسبانم و چه آرامش عظیمی آن لحظه در تمام رگ‌هایم جاری شد. نماز را دوست داشتم اما شاید هفته ای دو بار یا یک بار یا پنج بار می‌خواندم بستگی به حالم داشت اما تو... تویی که کل دیشب را بالای سرم ماندی و نماز صبحت قضا شد. مرا برای نماز قضا شده‌ات ببخش. مرا برای این دو سالی که نبودی گاهی بالشتت را برمی‌داشتم تا صبح در آغوشم می‌گرفتم ببخش، مرا برای آن صبح‌هایی که از خواب نازم می‌زدم و گوشم را به دیوار اتاقت می‌چسباندم تا صدای الله اکبر گفتنت را بشنوم ببخش!
نفسم می‌گرفت و چیزی درون سی*ن*ه‌ام به نام «قلب» می‌سوخت. من باور کرده بودم یک طرفه بودن این احساس را اما دلم با عقلم کلنجار می‌رفت و این امید واهی دست بردار نبود. امیدی که با دیدن یک تکه کاغذ دوباره در قلبم جوانه زد. کاغذ را از زیر بالشتت برمی‌دارم خودش بود!
دقیق یادم هست جمعه بود. بهار بود. درخت سیب هم بود. یک جعبه مداد رنگی شش تایی و صدای آن پسرک بازیگوش که می‌گفت:
- من رو نقاشی کن.
و من آن دخترک لجبازی که هیچ جوره زیر بار نمی‌رفتم و آخرش گفتم:
- به شرطی که برام یه سیب از درخت بچینی.
و از درخت بالا رفت و پرسید:
- کدومشون رو می‌خوای؟
و من می‌گفتم:
- هر کدوم که قرمزتره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
و تو برای چیدن سرخ‌ترین سیب خودت را به بلندترین شاخه درخت رساندی، سیب را چیدی حتی به قیمت افتادنت از درخت اما آخ نگفتی شکایتی نداشتی فقط خندیدی و گفتی:
- حالا نقاشیم کن!
و شاید سیب سرخ گناه نه! بهانه‌ای بود برای عشق در زمین.
و من دست به قلم شدم، یک صورت گرد با دو نقطه مشکی برای چشم‌های آسمان مانندت و با رنگ صورتی لب‌هایت را خندان کشیدم و تو کجا و آن نقاشی پیش پا افتاده کجا!
قطرات اشکم کاغذ را خیس می‌کرد به یادم بودی و خبر نداشتم؟
این نقاشی آنقدر برایت مهم بود که زیر بالشتت پنهان کرده بودی و من تو را متهم به بی‌احساسی می‌کردم؟
و احساسی‌ترین آدم‌ها، همان‌هایی هستند که نقش بی‌احساس‌ها را بازی می‌کنند.
صدایم کردی و من هنوز نفهمیدم اسمم زیبا بود یا شنیدنش تنها از صدای تو زیباست!
کاغذ را سریع روی تختت گذاشتم و خواستم اتاق را ترک کنم اما یک نگاه دوباره این گره بین ما را وصل کرد. آستین‌هایت را بالا زده بودی و دست‌هایت خیس بود. مشخص بود که وضو گرفتی و این وسط من همان شیطان رجیمی بودم که تو را از معبودت دور می‌کرد.
و یک جمله و تنها یک جمله برای قتل من کافی بود آنجا که این خط را با جوهر قرمز در دفتر خاطراتم نوشتم آن جمله این بود:
- دختری هست که دوسش دارم، اما تو هم برام عزیزی!
عزیز بودن با عاشق بودن زمین تا آسمان است. عاشق که نباشی می‌توانی قاتل شوی. می‌توانی همان قاضی باشی که چون نسبتی با مقتول ندارد حکم اعدامش را مهر می‌کند و چه سخاوت‌مندانه برای مرگم تخفیف قائل شدی که گفتی اعدام نه! تا ابد در قلبم محبوسش کنید.
قلب مظلوم و ساده‌ام ساکت شده بود و مغز عصیانگرم با صدای بلند فریاد زد:
- می‌دونم ، می‌دونم، می‌دونم و... .
و حتی یادم نمی‌آمد در آن لحظه چندتا می‌دانم گفتم و علاوه بر قلبی که چیزی از آن نمانده بود غرورم هم شکست وقتی که گفتی:
- پونه نکنه تو... شاید مقصر منم، شاید رفتارم طوری بود که بد برداشت کردی.
و تا به حال شده کر نباشی اما چند دقیقه گوش‌هایت ناشنوا شود و ناشنوا شدم در برابر صحبت‌های کسی که داشت از عاشقم نبودن می‌گفت و پیش این عاشق حسود از دوست داشتن دختری دیگر حرف میزد.
کاسه صبرم لبریز شده بود و می‌خواستم اینجا در این لحظه پایان قصه من باشد اما سرنوشت چه خواب‌های بدتری که برایم ندیده بود.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
پاک می‌کنم شاید دهمین قطره اشک را یا دوازدهمین یا... .
شبیه بچه‌ای شده بودم که تازه از پرورشگاه بیرون آمده بود و از همان سرپناه کوچکی هم که داشت طرد شده بود و چه غریبانه در کنار جاده ایستاده بودم که شاید جای ماشین‌هایی که به قصد مزاحمت توقف می‌کردند کسی بیاید و مرا در آخرین ایستگاه مقصد پیدا کند که شاید کسی بیاید و دوباره صدایم بزند:
- دخترم!
و این روزها دلتنگت شدم مادر و می‌ترسم دلم از این همه بدی دنیا، از این همه غم آخرش بترکد؛ مثل صدای بادکنک‌هایی که برای خنداندن من می‌ترکاندی!
و دلم هوای قبرستان و دیدار مزارت را کرده بود. بی‌خیال هر چه امتحان و درس و قانون است، وقتی که مادری قدرتمندترین قانون طبیعت است.
آن نصفه جانی هم که داشتم گذاشتم برای دیدن یک سنگ قبر و یک مشت استخوان‌های خالی که سهم من در دنیا بیشتر از هفت سال مادر داشتن نبود!
به دلم مانده بود اندک محبتی از جانب اطرافیانم، یا این‌که گوشه چشمی هم خدا به من نظر کند. هر روز می‌اندیشیدم که ای کاش آنها آدم‌‌های مهربان‌تری بودند، ای کاش کمی هم مرا دوست داشتند ولی ای کاش‌ها هیچ‌گاه به واقعیت نمی‌پیوندد.
واقعیت را میشد در گورستان دید. آدم‌هایی که یک روز صدها آشنا و دوست داشتند. برای کسی مهم و برای یکی دوست برای دیگری هم عزیز بودند.
اما آن عزیز در خاک خفته بعد از چهلم و سالگرد و مراسم‌های دیگر روزی رسید که حتی کسی نبود سنگ قبر خاک خورده‌اش را بشوید. روزی رسید که کسی نبود به درختی که پای قبرش کاشته بودند آب بدهد و درخت خشک شد. روزی رسید که آخرین نفری هم که او را می‌شناخت مرد و زندگی پیچیده نیست آدم‌ها پیچیده‌اش می‌کنند.
کنار سنگ قبرش می‌نشینم و سرم را به آن تکیه می‌دهم درد و دل‌هایم را کرده بودم. حرفی نمانده بود که بزنم فقط مثل دیوانگان تلخی زبانم را با چاشنی خنده همراه کردم.
- بردیا بود که بهت گفتم چقدر دوستش دارم گفت دوستم نداره!
صدایم تهی از احساس بود و حتی چشمانم هم میلی به ریختن اشک نداشت.
صدایم را بالاتر بردم:
- شنیدی مامان؟ گفت دوستم نداره.
نزدیک قبر پدرم شدم.
- تو چی بابا شنیدی؟ هیچ ک.س دخترت رو دوست نداره.
به قبرهای دیگر اشاره کردم و در حالی که سرگیجه داشتم می‌دویدم و ناراحتی‌ام را بر سر مردگانی که دست‌شان از دنیا کوتاه بود خالی می‌کردم.
- شما چی شنیدین بردیا دوستم نداره!
عاشق یکی دیگه است. یکی دیگه، یکی به جز من... .
جای اشک لب‌هایم می‌خندید و به دور خود می‌چرخیدم و آنقدر چرخیدم که آخر روی یکی از همین قبرها افتادم. چشمم را بستم تا وقتی که دیگر زمین دور سرم نچرخد بلند شوم و شاید برای همیشه پایم را از این روستای نحس بیرون بگذارم.
دست از سنگ قبر می‌گیرم تا بلند شوم اما این اسم داغ دلم را تازه می‌کند.
« ابراهیم افراس» پدر بردیا افراس، عموی من!
کسی که چهار سال قبل از مرگ مادرم با همسرش در یک تصادف کشته شد.
و سرنوشت مرا چرخاند و چرخاند که آخرش برساند به همین‌جا و چرا تا می‌خواهم فراموشش کنم کسی یا چیزی این اجازه را به من نمی‌دهد و کاش می‌شد تمام برگ‌های دفتر خاطراتم را و حافظه‌ام و قلبم را که از عشق به او اشغال شده بود ویران کنم. همه چیز را ویران کنم و بتوانم روی این عشق ویران شده خانه‌ای جدید بنا کنم به نام « تنهایی».
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
بعد از فریادهایی که کشیده بودم آرام‌تر شده بودم. پایم را از قبرستان بیرون می‌گذارم فاصله‌اش تا جاده زیاد نبود و الان هم وقت توقف مینی بوس‌ها بود و راحت میشدخودم را به خوابگاه برسانم.
اما انگار کابوسم داشت تعبیر میشد علیرضا روبه‌رویم سبز شد و با خنده کریه‌اش گفت:
- من دختر فراری به حجله نمی‌برم گفته باشم!
اگر تمام دندان‌هایش را در دهانش می انداختم آرام می‌شدم؟ قطعاً نه!
این پسر پایش را زیاد از حدش دراز کرده بود.
با بی‌محلی خواستم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت با نهایت خشم به دستش زدم و با عربده گفتم:
- آخرین بارت باشه! آخرین... آخرین بارت که جرأت می‌کنی به من دست بزنی یه بار دیگه هم مزاحمم بشی من می‌دونم و تو، شیر فهم شد؟
نیشخندی به من زد و گفت:
- کلاغ‌ها زود خبرا رو میارن. پس الکی ادای مریم مقدس رو در نیار؛ وقتی همه می‌دونن چشمت دنبال پسر عموته. خانواده منم خیلی لطف کردن که چشم روی این همه بی‌عفتیت بستن و منم می‌خوام مردونگی کنم بگیرمت وگرنه همین جوریش هم که بهم حلالی!
و من حتی در اینجا ناموس کسی هم نبودم که بخواهند برایم غیرت خرج کنند که کسی حتی جسارت اینکه چپ نگاهم کند را نداشته باشد. پس خواستم جای دفاع از خودم فرار کنم اما او دست بردار نبود.
- این محل ندادنت هم یه جور بازار گرمیه نه؟
به حد خودم رسیده بودم خونسردی هم اندازه‌ای دارد. یواشکی بدون اینکه متوجه شود سنگ کوچکی از روی زمین برداشتم و صدایش زدم:
- آقا علیرضا!
و من تنها صدای عربده‌اش را شنیدم و خونی که قطره قطره روی زمین می‌افتاد. دلم خونین بود در دریایی که کشتی غرورم غرق شده بود و تمام شخصیتم زیر سوال رفته بود این عذاب وجدان دیگر چه بود؟
چرا وجدان علیرضا درد نمی کرد که دختر یتیم و بی‌کسی را تنها گیر آورده بود و آزار می‌داد؟
چرا وجدان بردیا درد نمی کرد که تمام عشق و علاقه‌ام را زیر پایش له کرده بود؟
و چرا خدا... چرا خدا کاری نمی‌کرد؟
صدای کوبیده شدن درب ماشینی را شنیدم و قدم‌هایی که به سرعت به سمتم برداشته میشد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین