- Jun
- 141
- 1,854
- مدالها
- 2
مچ دستم را که میگیرد تازه متوجه وضع پوششم میشوم اما کار از کار گذشته بود. دستم را میکشد آنقدر ناگهانی که فرصت هیچ عکسالعملی را نداشتم و تنها چشمهایش را در فاصله چند میلیمتری از خودم میبینم و مژگان بلندش را ستایش میکنم اما وقت گیر آورده بودم؟ حال چه وقت چشم چرانی و لذت از زیبایی معشوق بود!
من گرمای نفسش را تاب نمیآوردم. دستانم روی سی*ن*هاش بود و پایم درست کنار پاهای بلند و کشیدهاش نه من این نزدیکی را در این موقعیت که وقت بازی و خنده بود نمیخواستم. من این آغوش اجباری را که به رویم باز شده بود نمیخواستم!
من آدمی را که دلم او را محرمم میدانست و عقلم نامحرم نمیخواستم و رهایم کن قبل از اینکه بیشتر از این در دامت گرفتار شوم قبل از اینکه تمام دین و دنیایم را به باد دهم، رهایم کن!
کسی جیغ میزند بیخبر از اینکه من و او هر دو پاک و بیگناه باشیم با لحنی پر از کینه و نفرت میگوید:
- چشمم روشن! بیاید خودتون ببینید این از اون پسری که رو مردونگیاش قسم میخورید اینم از اون دختری که پاکیش زبون زد همه بود!
ای کاش میفهمیدم چه هیزم تری به این دختر فروختم که از همان کودکی با من سر لج داشت.
شقایق برگشت تا به من بفهماند حسادت بدترین آفت به جان آدمیزاد است.
من و بردیا از هم دور شدیم فاصله تنها فاصله فیزیکی نبود از آن روز به بعد من که حتی به یک سلام گفتن ساده از او هم راضی بودم از همان امید کوچک نومید شدم و حرفهای مردم هم الحمدلله تمامی نداشت و دیگر نمیتوانستم بار آن همه تهمت و افترا را به دوش بکشم.
***
سه روز گذشت. سه روز وحشتناک و عذاب آور!
کارم شده بود گریه و قسم و قرآن خوردن که بهخدا من و بردیا آنقدر بچهایم که هر کاری میکنیم از روی شوخی و بازی است ولی که حرف کودکی بیپدر و مادر را که تازه پا به هجده سالگی گذشته و پسری بیست و دو ساله را باور میکند؟
شاید قیافه و قد و قواره ما خبر از بلوغ و بزرگ شدن میداد اما بهخدا که دلمان مثل گنجشک کوچک و مثل کودکان زلال بود.
دوباره سینی غذا را پس میفرستم، میخواستم آنقدر لب به غذا نزنم که دست آخر از گشنگی تلف شوم ولی اینبار انگار راه فراری نبود.
- با کی لج میکنی دتکم؟
( دتکم : دخترکم )
به دیوار خیره میشوم و طوری وانمود میکنم که قهر هستم و جز او چه کسی مادرانه قهرهایم را خریدار بود؟
میخندد و من که عاشق این خندههای پاک و بیآلایشش هستم.
- قهر کردنت هم مثل خودت شیرینه! اصلاً دختری که قهر نکنه دختر نیست، هست؟
دلم گرفت از این همه خوبی این زن، که اگر کل دنیا هم مرا گناهکار میدانستند نمیخواستم او، هیچ سو نظری نسبت به من داشته باشد.
- عمه بهخدا من... .
انگشت اشارهاش را روی لبهایش گذاشت.
- هیس! این مدت تو حرف زدی ما گوش کردیم حالا یک بارم پای درد و دل این عمه پیرت بشین باشه عزیزم؟
نگاهی به صورتش کردم که بدون شک شبیه جوانی ننه ماه بود و زیباییش در عین سادگی خاص و بینظیر بود.
لپهایم را باد کردم و با اخم گفتم:
- کجات پیره عمه؟ از من صد برابر جوونتر و خوشگلتری!
با این حرف من لبهایش کش آمد و مثل بچهها گفت:
- واقعا من جوونم؟ به نظرت خوشگلم؟
نمیدانم اینجا از این کلمه استفاده کنم یا نه اما گناه عمه نفیسه من این بود که جامعه به زنهایی مثل او بیوه میگویند و در این جامعه بیوهها و مطلقهها و دخترهای مجرد سن بالا با اینان همانند کسانی رفتار میشد که مرتکب جرم شدند و چه کرده بودند مردم با این زن که به قدرت و زیباییش ایمان نداشت چه کرده بودند!
دستهای سردم را با گرمی انگشتانش گرم نگه میدارد و چه میشد اگر دیگر این دستها را نگیرم؟
بیشک از سرما یخ میزدم و گاهی وجود یک آدم با هر جنسی با هر سنی برای آرامشت کافی است.
- میدونی چند سالم بود؟
ترکیب آن چشمان سبز اشکی با لبخند گوشه لبش عجب تناقض قشنگی بود.
- فقط چهارده سالم بود، از تو خیلی کوچیکتر بودم و خیلی شیطونتر. اصلاً هم تو فکر شوهر و دوست داشتن این چیزا نبودم. دختر کوچیکه خان بودم، عزیزدردونه یه خاندان! با اینکه من مال نسلهای قبلم ولی نسبت به اون زمان اونقدر روشنفکر بودن که توی این روستا هیچ خونبسی یا ازدواج اجباری در زمانی که آقام کاووس ارباب اینجا بود صورت نمیگرفت و خیلی از دخترها حق تحصیل و انتخاب برای زندگیشون داشتن اما روزگار بیرحم یه جا که به فکرت هم نمیرسه میگه بسه دیگه تا الان خوردی و خوابیدی تازوندی حالا وقتشه که بهت یاد بدم زندگی واقعی یعنی چی؟ و میدونی زندگی واقعی یعنی چی؟
من گرمای نفسش را تاب نمیآوردم. دستانم روی سی*ن*هاش بود و پایم درست کنار پاهای بلند و کشیدهاش نه من این نزدیکی را در این موقعیت که وقت بازی و خنده بود نمیخواستم. من این آغوش اجباری را که به رویم باز شده بود نمیخواستم!
من آدمی را که دلم او را محرمم میدانست و عقلم نامحرم نمیخواستم و رهایم کن قبل از اینکه بیشتر از این در دامت گرفتار شوم قبل از اینکه تمام دین و دنیایم را به باد دهم، رهایم کن!
کسی جیغ میزند بیخبر از اینکه من و او هر دو پاک و بیگناه باشیم با لحنی پر از کینه و نفرت میگوید:
- چشمم روشن! بیاید خودتون ببینید این از اون پسری که رو مردونگیاش قسم میخورید اینم از اون دختری که پاکیش زبون زد همه بود!
ای کاش میفهمیدم چه هیزم تری به این دختر فروختم که از همان کودکی با من سر لج داشت.
شقایق برگشت تا به من بفهماند حسادت بدترین آفت به جان آدمیزاد است.
من و بردیا از هم دور شدیم فاصله تنها فاصله فیزیکی نبود از آن روز به بعد من که حتی به یک سلام گفتن ساده از او هم راضی بودم از همان امید کوچک نومید شدم و حرفهای مردم هم الحمدلله تمامی نداشت و دیگر نمیتوانستم بار آن همه تهمت و افترا را به دوش بکشم.
***
سه روز گذشت. سه روز وحشتناک و عذاب آور!
کارم شده بود گریه و قسم و قرآن خوردن که بهخدا من و بردیا آنقدر بچهایم که هر کاری میکنیم از روی شوخی و بازی است ولی که حرف کودکی بیپدر و مادر را که تازه پا به هجده سالگی گذشته و پسری بیست و دو ساله را باور میکند؟
شاید قیافه و قد و قواره ما خبر از بلوغ و بزرگ شدن میداد اما بهخدا که دلمان مثل گنجشک کوچک و مثل کودکان زلال بود.
دوباره سینی غذا را پس میفرستم، میخواستم آنقدر لب به غذا نزنم که دست آخر از گشنگی تلف شوم ولی اینبار انگار راه فراری نبود.
- با کی لج میکنی دتکم؟
( دتکم : دخترکم )
به دیوار خیره میشوم و طوری وانمود میکنم که قهر هستم و جز او چه کسی مادرانه قهرهایم را خریدار بود؟
میخندد و من که عاشق این خندههای پاک و بیآلایشش هستم.
- قهر کردنت هم مثل خودت شیرینه! اصلاً دختری که قهر نکنه دختر نیست، هست؟
دلم گرفت از این همه خوبی این زن، که اگر کل دنیا هم مرا گناهکار میدانستند نمیخواستم او، هیچ سو نظری نسبت به من داشته باشد.
- عمه بهخدا من... .
انگشت اشارهاش را روی لبهایش گذاشت.
- هیس! این مدت تو حرف زدی ما گوش کردیم حالا یک بارم پای درد و دل این عمه پیرت بشین باشه عزیزم؟
نگاهی به صورتش کردم که بدون شک شبیه جوانی ننه ماه بود و زیباییش در عین سادگی خاص و بینظیر بود.
لپهایم را باد کردم و با اخم گفتم:
- کجات پیره عمه؟ از من صد برابر جوونتر و خوشگلتری!
با این حرف من لبهایش کش آمد و مثل بچهها گفت:
- واقعا من جوونم؟ به نظرت خوشگلم؟
نمیدانم اینجا از این کلمه استفاده کنم یا نه اما گناه عمه نفیسه من این بود که جامعه به زنهایی مثل او بیوه میگویند و در این جامعه بیوهها و مطلقهها و دخترهای مجرد سن بالا با اینان همانند کسانی رفتار میشد که مرتکب جرم شدند و چه کرده بودند مردم با این زن که به قدرت و زیباییش ایمان نداشت چه کرده بودند!
دستهای سردم را با گرمی انگشتانش گرم نگه میدارد و چه میشد اگر دیگر این دستها را نگیرم؟
بیشک از سرما یخ میزدم و گاهی وجود یک آدم با هر جنسی با هر سنی برای آرامشت کافی است.
- میدونی چند سالم بود؟
ترکیب آن چشمان سبز اشکی با لبخند گوشه لبش عجب تناقض قشنگی بود.
- فقط چهارده سالم بود، از تو خیلی کوچیکتر بودم و خیلی شیطونتر. اصلاً هم تو فکر شوهر و دوست داشتن این چیزا نبودم. دختر کوچیکه خان بودم، عزیزدردونه یه خاندان! با اینکه من مال نسلهای قبلم ولی نسبت به اون زمان اونقدر روشنفکر بودن که توی این روستا هیچ خونبسی یا ازدواج اجباری در زمانی که آقام کاووس ارباب اینجا بود صورت نمیگرفت و خیلی از دخترها حق تحصیل و انتخاب برای زندگیشون داشتن اما روزگار بیرحم یه جا که به فکرت هم نمیرسه میگه بسه دیگه تا الان خوردی و خوابیدی تازوندی حالا وقتشه که بهت یاد بدم زندگی واقعی یعنی چی؟ و میدونی زندگی واقعی یعنی چی؟
آخرین ویرایش: