- Jun
- 141
- 1,854
- مدالها
- 2
یازده سال بعد:
گرهای به روسری قرمز رنگم با خالهای سفید میزنم و موهای بافته شدهام را روی لباسم میاندازم و از آینه دایرهای شکلی که ثمین به دستم داده بود، خودم را برانداز میکردم.
- وای پونه! از وقتی موهات چتری کردی شدی عین آنشرلی با این تفاوت که اون چشماش آبی بود مال تو سبز.
چتریهایم را مرتب میکنم و از زوایای مختلف در آینه خودم را مینگرم. میخواستم که امروز از هر زمان دیگر زیباتر باشم.
ثمین کلافه ای بابایی میگوید و آینه را از دستم میگیرد.
- حالا انگار قراره کجا بریم که اینقدر به خودت میرسی! یه شهربازی سادهست دیگه.
رژ هلویی رنگ را از روی طاقچه بر میدارم و مجدد روی لبهایم میکشم و به ثمین میگویم:
- ثمین، این رنگ بهتره یا صورتی بزنم یا قرمز... ؟
ثمین اخم میکند و به حالت قهر رویش را برمیگرداند.
-تو که اصلا تو هپروتی! گوش نمیدی من چی میگم.
ژاکتم را که روی تخت بود بر میدارم و آن را به تن میکنم و میگویم:
- خیلی هم خوب گوش میدم. فقط چون خیلی وقت شهر نرفتیم و تفریحی نکردم به خاطر همین یکم هیجان دارم و ذهنم درگیره.
اما خودم خوب میدانستم هیجان من نه از به شهر رفتن بود و نه از تفریحی که قرار بود تجربه کنم.
دست ثمین را میگیرم و با هم از اتاق خارج میشویم. در داخل هال عمه نفیسه بود و عمه هاجر و پسر هشت سالهاش طاها.
با دیدن ما، عمه نفیسه با ذوق به سمتم آمد و گونهام را محکم بوسید.
-نازار بودی، نازارتر شدی.
تشکر میکنم و بعد به عمه هاجرم، سلام میکنم.
با تکان دادن سرش جوابم را میدهد. نسبت به چند سال قبل شاید اخلاقش با من کمی بهتر شده بود؛ قبل از به دنیا آمدن طاها هر وقت که مرا میدید، طوری وانمود میکرد که انگار وجود خارجی ندارم.
طاها ماشین اسباب بازی که مشغول بازی با آن بود را رها میکند و به طرفم میدود و دستانش را دور کمرم قلاب میکند.
- آجی پونه، کجا میخوای بری؟
و بعد نگاهی به صورتم انداخت و اخمی کرد و گفت:
- چرا اینقدر خوشگل کردی؟
از حرفی که زد و حسادت شیرین و بچگانهاش خندهام گرفت و گفتم:
- من فقط آبجی خوشگله خودتم.
عمه هاجر از اینکه رابطه من و طاها صمیمی باشد اصلا خوشش نمیآمد و سریع صدایش زد:
-طاها! بیا بشین سر جات.
طاها اما تخستر از اینها بود که مطیع مادرش باشد.
- نمیام! میخوام با آبجی پونه برم بیرون.
هاجر عصبی دست طاها را محکم میکشد که جیغش بلند میشود. تحمل اینکه کسی با خشونت با این بچه معصوم رفتار کند را نداشتم در حقیقت از وقتی طاها به دنیا آمده بود برای من تبدیل به برادر کوچکم شده بود.
پا در میانی کردم و گفتم:
-عمه جان! لطفاً طاها رو اذیت نکنید.
با چشمهای به خون نشسته نگاهم کرد و سرم فریاد زد:
- تو نمیخواد به من یاد بدی با بچهم چطور رفتار کنم.
سرم را پایین انداختم و جوابی ندادم، نمیخواستم حرمتها از بین برود و به بزرگتر از خودم بی احترامی کنم اما در اینجور مواقع دوباره عمه نفیسه بود که فرشته نجاتم میشد.
- هاجر دست از این لجبازیات بردار. تو الان باید بری سر خونه و زندگیت! ولی هر روز هر روز قهر میکنی میای اینجا. بعدم دق و دلیت سر این دختر طفل معصوم یتیم خالی میکنی.
دستم را مشت کردم تا اشک نریزم و در دل میگفتم:«نگو اینو قربونت بشم، نگو یتیم نگو»
ثمین، دختر عمهای که این سالها برایم مثل دوست و خواهر بود دستم را میگیرد و از آنجا دور میکند و میرسم در جایی که از روبهرو شدن در این موقعیت میترسیدم و هم خوشحال بودم! ترکیبی از احساسات احمقانهای که چند سالی بود در قلبم خانه کرده بود.
-سلام سرباز وطن.
صدای ثمین نشان از این دارد که رسیده بودم به نقطهای که انواعی از احساسات متناقض داشتم. حس دلتنگی، حس تجدید دیدار و حس ناآشنایی که با بلند کردن سرم تجربه میکنم، دو سال گذشته بود.
گرهای به روسری قرمز رنگم با خالهای سفید میزنم و موهای بافته شدهام را روی لباسم میاندازم و از آینه دایرهای شکلی که ثمین به دستم داده بود، خودم را برانداز میکردم.
- وای پونه! از وقتی موهات چتری کردی شدی عین آنشرلی با این تفاوت که اون چشماش آبی بود مال تو سبز.
چتریهایم را مرتب میکنم و از زوایای مختلف در آینه خودم را مینگرم. میخواستم که امروز از هر زمان دیگر زیباتر باشم.
ثمین کلافه ای بابایی میگوید و آینه را از دستم میگیرد.
- حالا انگار قراره کجا بریم که اینقدر به خودت میرسی! یه شهربازی سادهست دیگه.
رژ هلویی رنگ را از روی طاقچه بر میدارم و مجدد روی لبهایم میکشم و به ثمین میگویم:
- ثمین، این رنگ بهتره یا صورتی بزنم یا قرمز... ؟
ثمین اخم میکند و به حالت قهر رویش را برمیگرداند.
-تو که اصلا تو هپروتی! گوش نمیدی من چی میگم.
ژاکتم را که روی تخت بود بر میدارم و آن را به تن میکنم و میگویم:
- خیلی هم خوب گوش میدم. فقط چون خیلی وقت شهر نرفتیم و تفریحی نکردم به خاطر همین یکم هیجان دارم و ذهنم درگیره.
اما خودم خوب میدانستم هیجان من نه از به شهر رفتن بود و نه از تفریحی که قرار بود تجربه کنم.
دست ثمین را میگیرم و با هم از اتاق خارج میشویم. در داخل هال عمه نفیسه بود و عمه هاجر و پسر هشت سالهاش طاها.
با دیدن ما، عمه نفیسه با ذوق به سمتم آمد و گونهام را محکم بوسید.
-نازار بودی، نازارتر شدی.
تشکر میکنم و بعد به عمه هاجرم، سلام میکنم.
با تکان دادن سرش جوابم را میدهد. نسبت به چند سال قبل شاید اخلاقش با من کمی بهتر شده بود؛ قبل از به دنیا آمدن طاها هر وقت که مرا میدید، طوری وانمود میکرد که انگار وجود خارجی ندارم.
طاها ماشین اسباب بازی که مشغول بازی با آن بود را رها میکند و به طرفم میدود و دستانش را دور کمرم قلاب میکند.
- آجی پونه، کجا میخوای بری؟
و بعد نگاهی به صورتم انداخت و اخمی کرد و گفت:
- چرا اینقدر خوشگل کردی؟
از حرفی که زد و حسادت شیرین و بچگانهاش خندهام گرفت و گفتم:
- من فقط آبجی خوشگله خودتم.
عمه هاجر از اینکه رابطه من و طاها صمیمی باشد اصلا خوشش نمیآمد و سریع صدایش زد:
-طاها! بیا بشین سر جات.
طاها اما تخستر از اینها بود که مطیع مادرش باشد.
- نمیام! میخوام با آبجی پونه برم بیرون.
هاجر عصبی دست طاها را محکم میکشد که جیغش بلند میشود. تحمل اینکه کسی با خشونت با این بچه معصوم رفتار کند را نداشتم در حقیقت از وقتی طاها به دنیا آمده بود برای من تبدیل به برادر کوچکم شده بود.
پا در میانی کردم و گفتم:
-عمه جان! لطفاً طاها رو اذیت نکنید.
با چشمهای به خون نشسته نگاهم کرد و سرم فریاد زد:
- تو نمیخواد به من یاد بدی با بچهم چطور رفتار کنم.
سرم را پایین انداختم و جوابی ندادم، نمیخواستم حرمتها از بین برود و به بزرگتر از خودم بی احترامی کنم اما در اینجور مواقع دوباره عمه نفیسه بود که فرشته نجاتم میشد.
- هاجر دست از این لجبازیات بردار. تو الان باید بری سر خونه و زندگیت! ولی هر روز هر روز قهر میکنی میای اینجا. بعدم دق و دلیت سر این دختر طفل معصوم یتیم خالی میکنی.
دستم را مشت کردم تا اشک نریزم و در دل میگفتم:«نگو اینو قربونت بشم، نگو یتیم نگو»
ثمین، دختر عمهای که این سالها برایم مثل دوست و خواهر بود دستم را میگیرد و از آنجا دور میکند و میرسم در جایی که از روبهرو شدن در این موقعیت میترسیدم و هم خوشحال بودم! ترکیبی از احساسات احمقانهای که چند سالی بود در قلبم خانه کرده بود.
-سلام سرباز وطن.
صدای ثمین نشان از این دارد که رسیده بودم به نقطهای که انواعی از احساسات متناقض داشتم. حس دلتنگی، حس تجدید دیدار و حس ناآشنایی که با بلند کردن سرم تجربه میکنم، دو سال گذشته بود.
آخرین ویرایش: