جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,214 بازدید, 91 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
یازده سال بعد:

گره‌ای به روسری قرمز رنگم با خال‌های سفید می‌زنم و موهای بافته شده‌ام را روی لباسم می‌اندازم و از آینه دایره‌ای شکلی که ثمین به دستم داده بود، خودم را برانداز می‌کردم.
- وای پونه! از وقتی موهات چتری کردی شدی عین آنشرلی با این تفاوت که اون چشماش آبی بود مال تو سبز.
چتری‌هایم را مرتب می‌کنم و از زوایای مختلف در آینه خودم را می‌نگرم. می‌خواستم که امروز از هر زمان دیگر زیباتر باشم.
ثمین کلافه ای بابایی می‌گوید و آینه را از دستم می‌گیرد.
- حالا انگار قراره کجا بریم که اینقدر به خودت می‌رسی! یه شهربازی ساده‌ست دیگه.
رژ هلویی رنگ را از روی طاقچه بر می‌دارم و مجدد روی لب‌هایم می‌کشم و به ثمین می‌گویم:
- ثمین، این رنگ بهتره یا صورتی بزنم یا قرمز... ؟
ثمین اخم می‌کند و به حالت قهر رویش را برمی‌گرداند.
-تو که اصلا تو هپروتی! گوش نمیدی من چی میگم.
ژاکتم را که روی تخت بود بر می‌دارم و آن را به تن می‌کنم و می‌گویم:
- خیلی هم خوب گوش می‌دم. فقط چون خیلی وقت شهر نرفتیم و تفریحی نکردم به خاطر همین یکم هیجان دارم و ذهنم درگیره.
اما خودم خوب می‌دانستم هیجان من نه از به شهر رفتن بود و نه از تفریحی که قرار بود تجربه کنم.
دست ثمین را می‌گیرم و با هم از اتاق خارج می‌شویم. در داخل هال عمه نفیسه بود و عمه هاجر و پسر هشت ساله‌اش طاها.
با دیدن ما، عمه نفیسه با ذوق به سمتم آمد و گونه‌ام را محکم بوسید.
-نازار بودی، نازارتر شدی.
تشکر می‌کنم و بعد به عمه هاجرم، سلام می‌کنم.
با تکان دادن سرش جوابم را می‌دهد. نسبت به چند سال قبل شاید اخلاقش با من کمی بهتر شده بود؛ قبل از به دنیا آمدن طاها هر وقت که مرا می‌دید، طوری وانمود می‌کرد که انگار وجود خارجی ندارم.
طاها ماشین اسباب بازی که مشغول بازی با آن بود را رها می‌کند و به طرفم می‌دود و دستانش را دور کمرم قلاب می‌کند.
- آجی پونه، کجا می‌خوای بری؟
و بعد نگاهی به صورتم انداخت و اخمی کرد و گفت:
- چرا اینقدر خوشگل کردی؟
از حرفی که زد و حسادت شیرین و بچگانه‌اش خنده‌ام گرفت و گفتم:
- من فقط آبجی خوشگله خودتم.
عمه هاجر از اینکه رابطه من و طاها صمیمی باشد اصلا خوشش نمی‌آمد و سریع صدایش زد:
-طاها! بیا بشین سر جات.
طاها اما تخس‌تر از این‌ها بود که مطیع مادرش باشد.
- نمیام! می‌خوام با آبجی پونه برم بیرون.
هاجر عصبی دست طاها را محکم می‌کشد که جیغش بلند می‌شود. تحمل اینکه کسی با خشونت با این بچه معصوم رفتار کند را نداشتم در حقیقت از وقتی طاها به دنیا آمده بود برای من تبدیل به برادر کوچکم شده بود.
پا در میانی کردم و گفتم:
-عمه جان! لطفاً طاها رو اذیت نکنید.
با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد و سرم فریاد زد:
- تو نمی‌خواد به من یاد بدی با بچه‌م چطور رفتار کنم.
سرم را پایین انداختم و جوابی ندادم، نمی‌خواستم حرمت‌ها از بین برود و به بزرگ‌تر از خودم بی احترامی کنم اما در اینجور مواقع دوباره عمه نفیسه بود که فرشته نجاتم می‌شد.
- هاجر دست از این لجبازیات بردار. تو الان باید بری سر خونه و زندگیت! ولی هر روز هر روز قهر می‌کنی میای اینجا. بعدم دق و دلیت سر این دختر طفل معصوم یتیم خالی می‌کنی‌.
دستم را مشت کردم تا اشک نریزم و در دل می‌گفتم:«نگو اینو قربونت بشم، نگو یتیم نگو»
ثمین، دختر عمه‌ای که این سال‌ها برایم مثل دوست و خواهر بود دستم را می‌گیرد و از آنجا دور می‌کند و می‌رسم در جایی که از روبه‌رو شدن در این موقعیت می‌ترسیدم و هم خوشحال بودم! ترکیبی از احساسات احمقانه‌ای که چند سالی بود در قلبم خانه کرده بود.
-سلام سرباز وطن.
صدای ثمین نشان از این دارد که رسیده بودم به نقطه‌ای که انواعی از احساسات متناقض داشتم. حس دلتنگی، حس تجدید دیدار و حس ناآشنایی که با بلند کردن سرم تجربه می‌کنم، دو سال گذشته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
دو سالی که وانمود می‌کردم نبودنش برایم بی‌اهمیت است. اما در خلوتم برای سلامتش دعا می‌کردم. وقتی غذا می‌خوردم به این فکر می‌کردم که آنجا غذای خوب هست که بخورد. وقتی می‌خوابیدم، می‌گفتم:«نکند الان فرمانده گردان مجبورشان کند از خوابشان بزنند و دراز نشست بروند.»
این دو سال سربازی تمام شده بود و او برگشته بود و شیرینی‌اش هم قولی بود که به ما داده بود و قرار بود به شهربازی برویم.
سلام می‌کنم با پسری که مردتر و پخته‌تر شده و ریش‌هایش بلندتر.
جوابم را می‌دهد اما سنگین... آن‌قدر که دلم می‌ریزد از این همه سردی و غریبی و از این صدایی که دیگر مرا گل پونه خطاب نمی کند.
آخر عادت داشت آن وقت‌ها که خیلی گریه می‌کردم و دلم برای مادرم و بابا عباس تنگ می‌شد، صدایم می‌کرد «گل پونه» و من که از گیاه پونه متنفر بودم، دردهایم را فراموش می‌کردم و به قصد زدنش می‌رفتم و او آنقدر کل دشت‌های این روستا را چالاک می‌دوید که دست آخر کسی که خسته و تسلیم می‌شد، من بودم. منی که عمیقاً علاقه داشتم دوباره خاطرات خوش آن روزها را زنده کنم.
من و ثمین روی صندلی عقب ماشینی که هدیه کاووس خان برای تولد بردیا بود، نشستیم. از شیشه ماشین به منظره بیرون و درخت‌هایی که هر لحظه از دیدم کوچک و کوچک‌تر می‌شدند، نگاه کردم و در دلم خودم را به شمردن ثانیه‌ها سرگرم کردم.
اما ثمین مثل من نمی‌توانست ساکت باشد و سر صحبت را با بردیا باز کرد.
- خب نگفتی پسر دایی! خوش گذشت دوران خدمتت؟
کوتاه و سرد جواب داد:
- بدک نبود!
ثمین هم که مثل من متوجه تغییر رفتارش شده بود، به من نگاهی کرد و چشم و ابرویی بالا انداخت.
کاش می‌توانستم بفهمم! کاش آن‌قدر به او نزدیک بودم که همه چیز را در موردش می‌دانستم؛ اما در این دو سال سر جمع دو بار بیشتر صدایش را نشنیدم. البته به مادر بزرگ و پدر بزرگم تقریبا یک روز در میان زنگ می‌زد و این وسط هم بعضی اوقات می‌گفت تلفن را به دست من بدهند و می‌پرسید:
- خوبی؟
من هم با گفتن «خوبم» مکالمه بین ما تمام می‌شد.
- وای اگه شقایق بفهمه داریم می‌ریم شهربازی از حسودی می‌ترکه.
بدون اینکه برگردم و به صورت ثمین نگاه کنم، جواب دادم:
- اون که الان واسه خودش رفته مشهد زیارت بیشتر از ما هم بهش خوش می‌گذره.
- اون درسش رو تموم کرده. برای همینم با مامان و بابام و ننه ماه و بابا بزرگ رفتن مسافرت؛ اما من و تو که یک هفته دیگه امتحانات نوبت اول‌مون شروع می‌شه همین امروزم داریم می‌ریم بیرون باید خدا رو شکر کنیم.
در جواب فقط گفتم:
- آره!
و این کلمه را به قدری آرام گفتم که ثمین تا رسیدن به مقصد ساکت ماند و من هم در دنیای نوجوانی و خیالات خام خود فرو رفتم.

ماشین که ایستاد. شیشه ماشین را پایین زدم. اولین چیزی که توجه‌ام را جلب کرد، چرخ و فلک بزرگی بود که ریسه‌های رنگی و درخشان، از آن آویزون شده بود و دیدنش باعث می‌شد لبخندی بر لبم بنشیند. با اشتیاق از ماشین پیاده شدم و به طرف درب ورودی شهربازی رفتم.
- وایسا همه با هم می‌ریم.
این صدای مردانه و زیبا، پاهای آهویی را که انگار از بند آزاد شده بود را خشک می‌کند و تمام آن اشتیاق‌ها از بین می‌رود و تنها دلم دوباره شنیدن صدایش را طلب می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
بردیا و ثمین به من می‌رسند و بعد از پرداخت هزینه ورودی، نگهبان درب آهنی را برای‌مان باز می‌کند و هر سه شانه به شانه یکدیگر قدم برمی‌داریم. ثمین مدام این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد.
دیدن آدم‌های شهری چه هم‌سن و سال خودمان، چه بزرگ‌تر و چه کوچک‌تر، آن هم یک‌جا و در یک مکان برای مایی که در روستایی کوچک بودیم جالب به نظر می‌آمد.
اما چشم من، نگاه من و تمام هوش و حواسم امشب تنها روی او بود. می‌خواستم به اندازه نه دو سال بلکه بیست سال نگاهش کنم. مردی که امروز در کنار من راه می‌رفت، هیچ شباهتی به پسر بچه لاغر و بانمکی نداشت که بهترین دوست دوران کودکیم بود. آن‌قدر قد کشیده بود که با پوشیدن کفشی با پاشنه‌ی ده سانتی‌متری هم دستم به شانه‌اش نمی‌رسید و هیکلی قوی و تنومند داشت که با جثه ریز من تناسبی نداشت و دوباره غمگین می‌شوم.
این روزها نمی‌دانم چه مرگم بود! ولی از هر مقایسه کوچک و نتیجه‌گیری که باز خودم می‌کردم و این تفاوت‌های به نظر مسخره ناراحت می‌شدم و به خود می‌گفتم:
- فراموش کن پونه! بردیا اون بچه‌ایی نیست که یک روز مجبورش کردی از درخت بالا بره تا برات سیب بچینه. اونی نیست که وقتی می‌خواستی از آب رودخونه رد بشی می‌رفت سنگ جمع می‌کرد و می‌ذاشت زیر پات که دمپایی و شلوارت خیس نشه. اونی نیست که یک روز برات گل بابونه چید و باهاش یه انگشتر برات درست کرد. اون حالا بزرگ شده، تو هم بزرگ شدی!
باید قبول کنی توی دنیای بزرگسالی‌اش هیچ نقشی به جز یه دختر عمو و یه هم‌بازی سال‌های دور بچگی‌‌اش نداری.
- بستنی آب شد پونه! نمی‌خوای بخوریش؟
به ثمینی که بی‌خیال و بدون هیچ مشغله‌ی ذهنی بستنی‌اش را لیس می‌زد و هر چند دقیقه‌ یک‌بار به‌به‌ای می‌گفت و از مزه‌اش لذت می‌برد، نگاه کردم. به این حال خوشش غبطه می‌خوردم؛ اما من هم باید همه چیز را می‌فهمیدم چه در مورد مرگ مادرم و چه احساس بردیا به من و بعد شاید می‌توانستم طعم خوشبختی را احساس کنم.
گازی به بستنی‌ام زدم و همان لحظه سایه‌ای روی بستنی‌ام افتاد. سر بلند کردم و برای هزارمین بار محو آن دو چشم سیاهی شدم که نور ماه روی تار موهای به رنگ شبش می‌رقصید.
دو بلیطی که در دستش بود؛ یکی را به من داد و دیگری را به ثمین و انگشت اشاره‌اش را به سمت راست گرفت و گفت:
- بعد از اینکه بستنی‌تون رو خوردین، برین تاب سوار بشین.
ثمین که از چوب بستنی‌‌اش هم نمی‌گذشت، در حالی که ته مانده کاکائو را لیس می‌زد گفت:
- پس خودت چی؟
دستش را در جیب شلوارش فرو برد، انگار سردش بود. این را از دماغ سرخ شده‌اش هم می‌شد، فهمید.
-قیافه من شبیه بچه‌هاست؟
این را که گفت با دقت نگاهش کردم. با آن موهای آشفته و ریش‌های اصلاح نشده بیشتر شبیه دزدها و خلافکارها بود تا بچه‌ها! از فکری که به سرم رسید خنده‌ام گرفت.
تابی که می‌خواستیم سوار شویم دو نفره بود. من و ثمین می‌توانستیم کنار هم باشیم ولی بهتر می‌شد اگر... .
ناگهان از دهنم پرید:
- ثمین میشه تو سوار نشی؟
از حرفی که زدم هم خودم تعجب کردم و هم ثمین از همه جا بی‌خبر! این روزها کم‌کم داشتم عقلم را از دست می‌دادم.
ثمین نگران دستش را، روی شانه‌ام گذاشت.
- پونه جان! چیزی شده؟ امروز حال و روزت با همیشه فرق داره.
باید می‌گفتم؟ آخر من دروغ گفتن بلد نبودم که در این موقعیت بتوانم دروغی برایش سر هم کنم.
داشتم به این چیزها فکر می‌کردم که ثمین با حرفی که زد خیالم را آسوده کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
- نمی‌خواد برای جواب دادن خودت رو اذیت کنی.
و بعد چشمکی زد و گفت:
- خودم از همه چیز خبر دارم. می‌رم بردیا رو صدا کنم.
از خجالت بی‌شک رنگ لبو قرمز شده بودم. من نمی‌خواستم راز دلم به این زودی فاش شود اما ثمین را محرم اسرارم می‌دانستم.
به طرف بردیا که روی نیمکت نشسته بود رفتیم.
متحیر از برگشت ما، پرسید:
- چرا پس برگشتین؟
ثمین که برعکس من هم بازیگر بهتری بود و هم می‌توانست راحت‌تر دروغ بگوید جواب داد:
- آخه چیزه راستش من... من از ارتفاع می‌ترسم، این تاب هم ما رو تا اون بالا بالاها می‌بره اگه سوار شم درجا سکته می‌کنم.
- اشکال نداره! می‌رم بلیط برا یه وسیله دیگه براتون می‌گیرم.
و خواست بلند شود که ثمین آرام با پایش به کفشم زد تا به حرف بیایم. دستپاچه و با خجالت گفتم:
- آخه من خیلی دوست دارم سوار بشم اما خب تاب دو نفره ست و اگه تنها سوار شم ممکنه... یعنی ممکنه یه پ... .
بین حرفم پرید و با تحکم گفت:
- فهمیدم! بیا با هم بریم.
من و ثمین برای چند لحظه نگاهی بهم کردیم و لبخند خبیثانه‌ای بر لب‌هایمان نشست. اینکه وقت بیشتری را می‌توانستم با او بگذرانم آرزویم بود!
به نزدیکی تاب که رسیدیم بردیا نگاهی به تاب کرد در بعضی جاها دو دختر و دو پسر کنار هم یا یک دختر و پسر نشسته بودند. نزدیک جایی رفت که یک دختر تنها نشسته بود و محترمانه گفت:
-ببخشید ممکنه خواهر من کنار شما بشینه؟

خواهر من؟
از کی خواهرت شدم جان من!
من که تو را از هر چه عشق هست، بیشتر دوست می‌داشتم. گیسوانم را ندیدی؟ برای تو بافته‌ام!
لباس‌هایم را نمی‌بینی؟ بهترین‌ها را برای تو پوشیده‌ام!
صدایم می‌کردی و من نمی‌شنیدم!
نزدیکت بودم و تو نمی‌دیدی!
من کر بودم یا تو کور؟
دنیای من در پشت چشم‌های اشکی‌ام تار بود. می‌دویدم تا حتی بهترین دونده‌ دنیا هم نتواند به من برسد. چرا باید باشم؟ در دنیایی که با من سر جنگ دارد!
پشت درختی در محوطه شهربازی خودم را پنهان کردم و به بردیا و ثمینی که سرگردان کل شهربازی را به دنبالم می‌گشتند یواشکی نگاه کردم. نمی‌خواستم بازگردم چون اگر بر می‌گشتم با دیدنش داغ دلم تازه می‌شد و اشک‌هایم سرازیر! ولی باید قوی باشم باید طوری رفتار کنم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.
نفس عمیقی کشیدم و با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و خواستم از آنجا بروم که صدای یک غریبه را شنیدم.
- اون دختر رو نگاه! عجب جیگریه! موهاش رو دیدی قرمزه اونم چه قرمزی.
دو پسر با موی‌‌ فشن و ظاهری جلف نزدیکم می‌شوند. زبانم بند آمد و دست‌هایم عرق کردند. در روستا که اکثر مردمش چشم پاک و سرشان به کار خودشان بود از این مزاحمت‌ها خبری نبود اما شهر شلوغ بود و من در این شهر شلوغ در تیره‌ترین نقطه این شهربازی، بی‌دفاع‌ترین دختر دنیا بودم. پسرها نزدیک‌تر شدند و من بیشتر به درخت چسبیدم.
-اوه! چشماش رو نگاه. چشم‌هاتم که سبز و خاصه! اصلا بهت نمی‌خوره آدمیزاد باشی! انگار پری چیزی هستی. بذار یه دست بزنم مطمئن شم... .

دستش که جلو می‌آید، در دلم غوغایی بود پر سر و صدا!
گلویم اما همراهی نمی‌کرد. فقط توانستم چشم‌هایم را به روی آنچه قرار بود بر سرم بیاید ببندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
صدای عربده کسی، چشمم را به روی این جهان پر زرق و برق اما تیره و تار و بی‌رحم باز کرد.
- دستت بهش بخوره دستت رو از صد جا برات می‌شکنم تا دیگه هوس اذیت کردن ناموس مردم به سرت نزنه!
و فرار از تو بی‌فایده بود؟
از تویی که از کودکی قهرمانم بودی و غیرت‌مندی را چه خوب آموخته بودی!
پسرها که ترسیده بودند، به سرعت از من فاصله گرفتند و خواستند بروند که مچ دست یکی از آنها اسیر دستان او می‌شود و با تمام قوا آن را می‌فشارد و فریادش به فلک می‌رسد.
- این دستت رو باید قطع کنم که دیگه هیچ وقت روی هیچ دختری بلند نشه!
پسر به غلط کردن افتاده بود ولی بردیا همچنان دستش را فشار می‌داد که اگر التماس‌های آن یکی پسر نبود، باید دست‌شکسته اینجا را ترک می‌کرد.
چند دقیقه بعد ثمین در حالی که نفس‌نفس می‌زد، خودش را به ما رساند.
-وای خدا نفسم! بردیا چی شد یک‌هو غیبت زد؟
چهره بردیا همچنان عصبانی و درهم بود. ثمین متوجه حضور من نشد. از درخت فاصله گرفتم و به طرفش رفتم تا مرا دید دست‌هایم را گرفت و محکم بغلم کرد و با ناراحتی گفت:
- آخه چرا بی خبر گذاشتی رفتی؟ پونه نمیگی ما از نگرانی سکته می‌کنیم حالا بگو ببینم خوبی و طوریت نشده؟
با فکر کردن به اتفاقی که چند لحظه پیش برایم افتاده بود، بلند زیر گریه زدم. دیگر اهمیتی نداشت، غرورم پیش پسرعمویم بشکند یا در نظرش دختری لوس و ضعیف باشم. من خواهان امنیت بودم از یک هم‌خون، از یک آدم که مرا فارغ از جنسیت‌ام دوست بدارد؛ و ثمین شاید تنها پناهگاه امن من، در این طوفان سهمگین روزگار بود.
شبی که قرار بود به همه ما خوش بگذرد و برایمان خاطره‌ای به یاد ماندنی باشد، با اتفاقی که افتاد تمام رویاهایم بر باد رفت و این باد بود که آرام و نوازشگر می‌وزید و ما روی چمن‌ها نشسته بودیم و با غبطه به خانواده‌هایی که بساط شام را پهن کرده بودند یا بچه‌هایی که تنیس بازی می‌کردند نگاه می‌کردیم. در حال و هوای خودمان بودیم که صدای زنی به گوش رسید.
- بفرمایید
زنی حدوداً پنجاه ساله با چادر رنگی که زمینه آبی و گل‌های بنفشی داشت، قابلمه غذا را جلوی ما می‌گذارد و دوباره تعارف می کند:
- خواهش می‌کنم! بفرمایید.
ثمین کنجکاوانه در قابلمه را باز می‌کند و سرکی به داخلش کشید.
- وای خدا! لوبیا پلو... چه عطری هم داره!
بردیا که مغرورتر از این حرف‌ها بود که چیزی از کسی قبول کند اخمی به ثمین کرد که باعث شد در قابلمه را ببندد و خطاب به آن زن گفت:
-ممنونم خانم! ولی فعلا گرسنه نیستیم، اگه بودیم از دکه‌هایی که اینجاست می‌تونیم غذا تهیه کنیم.
چادرش را جلو کشید تا موهایش را که بیرون زده بود بپوشاند و بعد لبخند زیبایی زد که برای یک لحظه چهره مادرم جلوی چشمم آمد.
- اختیار دارین من که نگفتم گرسنه‌اید! فقط وقتی می‌ریم بیرون، به آدم‌هایی هم که کنارمون هستن از غذایی که خودمون می‌خوریم تعارف می‌کنیم، اینطوری احساس بهتری داریم. ولی باید اعتراف کنم وقتی شما رو دیدم صورت بچه‌های خودم اومد جلوی چشمم که الان دیگه پیشم نیستن و همشون رفتن سر خونه و زندگیشون پس خوشحال می‌شم این غذای ناقابل رو ازم قبول کنید.
وجود این زن بیانگر این بود که هنوز هم انسان‌های خوب در این دنیا وجود دارند؛ که گاهی خیلی بی‌خبر حتی برای دقیقه‌ای پا در زندگیت می‌گذارند اما خاطره خوبی که از آنها داری تا ابد همراهت هست.
ثمین قاشقش را تا جایی که می‌توانست پر می‌کند و تندتند در دهانش می گذارد. با لب‌هایی که نارنجی شده بود و دهان پر به من و بردیا که متعجب نگاهش می‌کردیم گفت:
- چرا نمی‌خورید شما؟ بخدا که تو عمرم لوبیا پلو به این خوشمزگی نخورده بودم.
یه تای ابرویم را بالا انداختم و گفتم:
- راز لاغری تو چیه؟ ده برابر من می‌خوری ولی نصف منی! حالا اگه من بودم‌... .
بردیا هم قاشقش را با برنج پر می‌کند و قبل از اینکه غذا را ببلعد می‌گوید:
- لاغری و چاقی مهم نیست. آدم باید از زندگیش لذت ببره.
و باز در دلم اعتراف کردم جملاتی که این مرد می‌گوید چقدر در عین سادگی منطقی و زیبا هستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
به صورتش نگاه می‌کنم که با همان یک قاشق چقدر حس رضایت بخشی در آن دیده می‌شود. طعم این غذا آن‌قدر خوب بود که دوباره قاشقش را پر می‌کند.
من هم وسوسه شدم که طعمش را بچشم با اینکه کمی وسواسی بودم و از اینکه در یک قابلمه با کسی غذا بخورم خوشم نمی‌آمد اما دل را به دریا زدم و اولین قاشق برنج را در دهانم گذاشتم. حق با ثمین بود طعم این غذا را تا بحال هیچ جا نچشیده بودم و مزه این غذا جادویی بود.
حالا که من و بردیا هم متوجه مزه بی‌نظیر این غذا شدیم؛ تندتند قاشق‌هایمان را پر می‌کردیم و یک جورایی سر بیشتر خوردن با هم رقابت می‌کردیم تا جایی که خیلی طول نکشید قابلمه خالی شد و ما حتی از دانه‌های برنجی که روی در قابلمه بود هم نگذشتیم.
ظرف غذا را برمی‌داریم و به سمت آبخوری می‌رویم. ثمین شیر آب را باز می‌کند و من هم چربی‌هایی که باقی مانده بود را پاک کردم. هر چند این قابلمه بدون مایع ظرفشویی و فقط با آب خالی تمیز نمی‌شد اما از هیچی بهتر بود.
- به نظرم که خوبه یکم تمیز شده تو چی میگی ثمین؟
ثمین سرش را تکان داد و گفت:
- آره بابا سخت نگیر!
دوباره به قابلمه موشکافانه‌تر نگاه می‌کنم که لکه‌ای باقی نمانده باشد.
- وای پونه! تو چرا اینقدر زندگی رو سخت می‌گیری؟ بخدا اینطوری پیش بری پیر میشی‌ها! بردیا هم یه پیرزن رو می‌خواد چیکار!
یعنی حق با ثمین بود؟ من آدم سخت‌گیری بودم یا زندگی از اولش به من سخت گرفت؟ زندگی که بدترین بلاها را بر سر دختر بچه‌ای آورد که خیلی زودتر از همه بچه‌های دنیا بزرگ شد و یاد گرفت هیچ چیز در این دنیا ماندگار نیست.
ثمین قابلمه را پس داد و کلی هم تشکر کرد و از این حرف‌ها که:«حالا شما ببخشید زیاد تمیز نشده، دستپخت‌تون عالی بود.» و خیلی حرف‌های دیگر که من حتی بلد نبودم یک ‌دهم ثمین با آدم‌های اطرافم ارتباط برقرار کنم و اگر ثمین جای من بود مطمئناً با این زبانی که خدا به او داده بود تا به حال چهار تا بچه از بردیا داشت. نسبت به مثالی که در ذهنم زدم خشمگین شدم. هیچ جوره نمی‌خواستم پسر مورد علاقه‌ام را با هیچ دختری جفت کنم و او را تنها متعلق به خود می‌دانستم!
- بردیا دوباره کجا غیبش زد؟
ثمین برگشته بود و از من سراغ بردیا را می‌گرفت اما در فکر و خیال آنقدر غوطه‌ور شده بودم که متوجه نبودش نشدم! خواستم چیزی بگویم که صدای خودش را شنیدم:
- با یه تفریح سه نفره موافق‌اید؟ البته به شرطی که ثمین ترسش رو کنار بذاره.
هیجان زده و هم‌زمان گفتیم:
- آره چه جورم!
و بعد هر دو خندیدیم. خنده ما سبب شد لبخندی کم‌رنگ مهمان لب‌هایش شود و من حتی به کوچک‌ترین لبخندش هم راضی بودم و او را در هر حالتی که بود دوست داشتم.
در کابین چرخ و فلک من و ثمین کنار هم نشسته بودیم و بردیا روبه‌روی ما بود. وقتی شروع به حرکت کرد خیلی طول نکشید که به بالاترین ارتفاع ممکن رسیدیم. ثمین جیغ می‌زد و بردیا خیلی خونسرد، دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و از آن بالا پایین را تماشا می‌کرد.
اگر ذهن خوانی بلد بودم آن وقت می‌فهمیدم در سر این مرد به ظاهر بی تفاوت چه می‌گذرد؟ آیا او هم نگرانی‌های مرا دارد؟ آیا او هم در این لحظه به من فکر می‌کند؟
کابین تکانی خورد و به طرف پایین حرکت کرد. سر جایم صاف ایستادم که همان لحظه بود قفل چشم‌های زیبایش شدم. معنی نگاهش را نمی‌فهمیدم، حتی پلک هم نمی‌زد. می‌خواستم مثل همیشه نگاهم را بدزدم اما چه کسی قدرتش را داشت از چشم‌‌های گیرا و سیاهش دل بکند؟
تپش‌های نامنظم قلبم و حرارت گونه‌هایم مرا به زودی لو می‌داد!
چرخ و فلک که ایستاد، این قلب من بود که برای ثانیه‌ای دیگر نزد و چشمم بود که شرمگین نگاهش را از او می‌گرفت و برای من که محتاج حتی ثانیه‌ای نگاهش بودم قوت قلب خوبی بود و امیدی برای آینده ما. آینده‌ای که نمی‌دانم من و او ما می‌شدیم یا نه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
بعد از پیاده شدن‌مان ثمین به سرعت نزدیک درختی رفت و بالا آورد. خیلی از کسانی هم که سوار شدند حالتی مثل سرگیجه و حالت تهوع داشتند اما برای من امشب رویایی بود. حمایت او، غیرتی شدنش و محبت‌های کوچکش و امان از این نگاهش که میخ‌ کوبم می‌کرد و مرا در صفحه شطرنج عشق، کیش و مات می‌کرد. لبخند بزرگ و امید بخشی بر لبانم شکل گرفت و صدایش زیباتر و مهربان‌تر از همیشه بود.
- دوست دارم همیشه بچگی کنی. شادی کنی و بخندی.
درست شنیدم این بردیا بود که این کلمات را بر زبان می‌آورد؟
به طرفش برگشتم اما او در حال خودش بود و به نقطه نامعلومی خیره شده بود و پشت به من ایستاده بود.
- دلم نمی‌خواد بزرگ شدنت رو ببینم. سختی کشیدنت رو ببینم. این دنیا برای دختری به خوبی تو زیادی تاریکه، زیادی بی رحمه ، کاشکی می‌شد...
- آهای بی معرفت‌ها! یه حالی ازم بپرسید بد نیست ها!
و ثمین حرف‌های امشب ما را نیمه تمام می‌گذارد. از دستش شاکی بودم، خیال می‌کردم شاید اگر ثمین سر نمی‌رسید از زبانش کلمات محبت آمیز بیشتری را می‌شنیدم.
-کسی مجبورت کرده بود سواری شی؟
لحنم کمی تند بود برای منی که همیشه مراقب بودم با کلامم کسی را آزار ندهم اما گناهم را به گردن عشق می‌اندازم که از آدم، آدم دیگری می‌سازد.
ثمین که اصلاً انتظار شنیدن همچین حرفی را از زبان من نداشت سکوت می‌کند. به خوبی می‌شناختمش دختری نبود که اهل دعوا و جر و بحث نباشد برعکس همیشه حتی در روی بزرگ‌ترها هم می‌ایستاد ولی حساب دوستی ما از بقیه سوا بود.
تا رسیدن به روستا صد کیلومتری راه بود و ثمین همان دقایق اول خوابش برد. حس عذاب وجدان داشتم اینکه ثمین را فقط به خاطر چیز پیش پا افتادی از خودم رنجاندم و می‌ترسیدم اگر قهر ما طولانی می‌شد و من همین دوستی را که داشتم از دست می‌دادم. سرش را که روی صندلی بود، آرام روی پای خودم گذاشتم اینطوری بهتر بود و اگر ماشین در چاله و چوله‌ایی جایی هم تکان می‌خورد کمتر اذیت می‌شد. بردیا ساکت بود و تمام حواسش را به جاده داده بود.
جاده‌ای که در شب هم تاریک بود و هم خیلی وحشتناک! جدای از گرگ و حیوانات وحشی، مردم شایعه کرده بودند که این جاده روح و جن دارد و درست نیمه شب که فرا می‌رسد صدای گریه زنی رو می شنوند که با پیراهن خونی عروس در این اطراف پرسه می‌زند. می‌گفتند خیلی سال پیش دختری شب عروسیش از خانه شوهرش فرار می‌کند و به خانواده‌اش پناه می‌برد و آنها هم چون دخترشان سنت شکنی کرده بود به خاطر آبرویشان بی سر و صدا دختر را تحویل شوهرش می‌دهند و آن نامرد به دختر تهمت ناپاکی می‌زند و بعد با سنگ به سر و بدنش می‌زند، آنقدر که در خون خودش غرق شود.
از اینکه دوباره این داستان را به خاطر آوردم حالم داشت بد می‌شد. شیشه ماشین را پایین زدم تا کمی هوا بخورم. نفس عمیقی کشیدم که با دیدن زنی با پیراهن سفید و لکه‌های خونی که روی لباسش ریخته بود، دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا جیغ نزنم. مطمئنم توهم بود چون به او فکر کردم تصور می‌کردم دیدمش! چشم‌هایم را بستم و دوباره باز کردم اما خودش بود لب‌هایش تکان نخورد اما صدایش را شنیدم! بخدا که شنیدم.
-عروس نشو! عروسی خوب نیست، عروس نشو.
دیگر نمی‌توانستم بیش از این جلوی ترسم را بگیرم و بلند جیغ کشیدم.
با جیغ من ثمین از خواب پرید. بردیا هم سعی می‌کرد به خودش مسلط باشد و کنترل فرمان از دستش خارج نشود و کنار جاده نگه داشت، کمربندش را باز کرد و به سمت من برگشت و با صدایی که آن لحظه نیاز داشتم بشنوم گفت:
- خوبی؟ چی شده؟ چرا جیغ زدی؟
دستم را، روی قلبم گذاشتم که بیشتر از همیشه به تپش افتاده بود حتی بیشتر از وقتی که بردیا را می‌دیدم. لب‌هایم که خشک شده بود را تر کردم و زیر زیرکی به بیرون نگاه کردم. چیزی جز یک علف‌زار ندیدم و آسمانی که داشت به استقبال صبح می‌رفت.
ثمین دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و صدایم می‌کند:
- پونه!
و می‌شود من نگویم جانم!
-جانم ثمین جان!
از لفظ ثمین جان و جانم گفتنم خوشش می‌آید و لبخندی می‌زند.
- آشتی؟
من هم با وجود ترس و دلهره چند لحظه‌ی پیش در جواب لبخند می‌زنم.
- آشتی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
و بعد ثمین سرش را، روی شانه‌ام می‌گذارد.
-حالا هم دیگه جیغ‌جیغ نکن می‌خوام بخوابم.
بردیا از آینه بغل به خودش نگاه می‌اندازد و کمی موهایش را مرتب می‌کند.
- الاناست دیگه خروس بخونه از وقت خواب گذشته. خانم خوابالو!
ثمین خودش را لوس می‌کند و می‌گوید:
- همه که مثل جناب‌عالی بی‌خوابی نکشیدن تو پادگان! من دخترم، اینو بفهم که به خواب و استراحت نیاز دارم.
و بعد دستش را دور بازویم حلقه می‌کند و انگار که من بالشت و تخت خوابش باشم بدون این‌‌که بپرسد راحتم یا نه! به من تکیه می‌دهد.
بردیا می‌خواست حرکت کند ولی با آن چشم‌هایی که از خستگی سرخ شده بود هم امکان تصادف بود و هم اینکه حتی اگر سالم می‌رسیدیم، بردیا اذیت میشد. می‌خواستم من هم مثل ثمین بلد باشم خودم را لوس کنم و ناز داشته باشم و مثل دخترهای دیگر دلبری کنم ولی حس دلسوزی و مهربانی تنها خصلت خوبی بود که داشتم.
- میگم...خودت هم استراحت کن! خیلی خسته‌ای. یه چند ساعتی اینجا بخوابیم بعدش حرکت کنیم.
خواست مخالفت کند ولی خسته‌تر از آن بود که به پیشنهادم جواب منفی بدهد. وقتی دیدم چشم‌هایش بسته شد من هم با خیال راحت چشم بستم. او که در کنارم بود، دیگر نه از جن می‌ترسیدم نه از گرگ و نه از راهزن و... او برایم سایه امنی بود که می‌خواستم همیشه بالای سرم باشد و من بردیا را برای یک عمر انتخاب کرده بودم نه فقط صرفاً به عنوان یک همسر! من او را رفیق و همدم تنهایی‌هایم و رنگین کمان خوشبختی خود می‌دیدم.

***
کل می کشیدند مردمی با لباس‌های سیاه و صورت‌هایی خونین رنگ بر طبل شادی می‌کوبیدند در قبرستانی سرد!
زن‌هایی با چادرهای مشکی می‌خندیدند و می‌رقصیدند اما مویه می‌کردند و آنقدر صورت‌های خود را چنگ می‌زدند که قطرات خونشان جاری بود بر جنازه‌ای که روی زمین افتاده بود.
می خوام پارچه سفیدی که به عطر او آغشته است را کنار بزنم. این صحنه در تک‌تک کابوس‌هایم تکرار میشد دستم را به سمت پارچه می‌برم اما دست‌هایم دور گردنم گره می‌خورد.
چشم‌هایم باز بود می‌دانستم بیدار شدم اما اختیار دستانی که به قصد خفه کردنم دور گلویم بود دست من نبود. صدای یا ابوالفضل گفتن ثمین را می‌شنوم که می‌خواهد مانعم شود ولی آنقدر محکم و سفت دستانم دور گردنم بود که از توان ثمین خارج بود. قطره اشکی بر اثر تنگی نفس و یک حس مبهم از مرگ روی گونه‌ام می‌چکد. دستان کسی مچ دستم را می‌گیرد و بالا می‌برد این‌کار را آنقدر با سرعت انجام می‌دهد که یک لحظه احساس می‌کنم روحم از بدنم جدا شده و دوباره به کالبدم برگشته! دست مشت شده‌ام را جلوی دهانم می‌گذارم و پشت سر هم سرفه می‌کنم. ثمین به شانه و کمرم میزد تا کمی بهتر شوم سرفه‌ام قطع می‌شود اما در گلویم و مچ دستم درد طاقت فرسایی پی‌‌پچید.
ثمین نگاهی به قرمزی مچ دستم کرد و در ابرویش گره‌ای انداخت و گفت:
- وای بردیای وحشی، ببین با دستش چی‌کار کردی!
و من تازه فهمیدم دستی که نجاتم داد همان دستی بود که آرزوی گرفتنش را داشتم.
در سرم احساس سبکی می‌کردم. دستم را روی سرم می‌کشم و نرمی موهایم را احساس می‌کنم. هراسان روی صندلی دنبال روسریم می‌گردم که ثمین روسری‌ام را که روی شانه‌ام افتاده بود روی سرم می‌اندازد و گره‌ای به آن می‌زند.
- حالا واسه ما شدی حاج خانم؟
با عصبانیت و حرص اسمش را صدا زدم:
- ثمین!
دستش را روی گونه‌ام می‌کشد و با خنده می‌گوید:
- چقدرم که قرمز شدی! حالا کسی ندونه صد تا نامحرم اینجا نشسته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
و من با لپ‌های گر گرفته به پسری که کنار ماشین زانو زده بود و سرش هم پایین بود نگاه کردم. برای این‌که من معذب نباشم سرش را پایین انداخته بود و من دوباره به انتخاب درستی که کرده بودم مطمئن می‌شوم. مردانگی و حجب و حیایی که داشت در کمتر مردی پیدا میشد.
- میگم پونه من یک‌بارم پیشت خوابیدم اینطوری شدی دلیلش چیه؟
دلیل‌اش واضح بود ولی توضیح گذشته از زبان من برنمی‌آمد. نمی‌خواستم برای دومین بار در یک روز آن هم جلوی مردی قوی و عاقل اشک بریزم که باز هم پیش خود فکر کند این دخترعموی من هزار سال هم بگذرد همان بچه می‌ماند که می‌ماند.
شاید دیوانه بودم آن زمان که فکر می‌کردم با گریه نکردن می‌توانم قلب کسی را تصاحب کنم ولی مگر شرط دل دادن پای دلدار ماندن نیست؟
به ثمین راست و دروغ را باهم می‌گویم:
- خودمم نمی‌دونم ولی عمه نفیسه پیش چندنفر دعانویس من رو برد یکیشون می‌گفت همزاد داری یکی شون می‌گفت بختک گرفته‌ت این دعا رو بنویسم خوب میشی ولی زیر بالشتم پر از دعا شده که هیچ کدوم جوابگو نیستن و این کابوس‌ها انگار هیچ وقت دست از سرم بر نمیدارن.
بردیا سرش را بلند می‌کند انگار این بحث برایش اهمیت دارد که نظر می‌دهد:
- این دعانویس‌و فالگیر و رمال‌ها با اون دعاهای دروغیشون فقط پول مردم رو حروم می‌کنن. دیگه هیچ وقت سراغشون نرو. برای حل مشکلت می‌تونیم بریم پیش روانشناس من خودم کاراش انجام میدم.
وقتی جدی حرف میزد چقدر بانمک‌تر می‌شد و من در دل قربان صدقه‌اش می‌روم:
- الهی! فدای اون اخم قشنگت و اون دل مهربونت بشم که همیشه به فکرمی.
- یعنی داری میگی پونه روانیه که ببریمش پیش روانشناس؟
من هم مثل ثمین اطلاع زیادی از روانشناسی نداشتم فقط می‌دانستم آدم‌هایی که مشکل دارند برای درمان پیش آن‌ها می‌روند ولی اگر واقعاً بردیا فکر می‌کرد دیوانه‌ام چه؟
بلند شد و دستش را روی در ماشین گذاشت و با صدایی که خیلی سعی می کرد بلند نشه گفت:
- داری به من توهین می‌کنی و همچین به پونه. من نگران پونه‌ام و از هر راهی که شده کمکش می‌کنم پس درک کن که پای سلامت روحی عزیزمون در میونه و این حرف‌های قدیمی که روانی‌ها میرن پیش روانشناس رو دور بریز!
گفت عزیزمون؟ با من بود دیگه!
و همین کافی بود که از ذوق و خوشحالی بزنم زیر خنده. با خنده من ثمین و بردیا متعجب نگاهم کردند باز هم از آن خنده‌های بی موقعی بود که جز خودم کسی دلیلش را نمی‌دانست.
بردیا به صورت خندانم لبخندی می‌زند:
- بعضی وقت‌ها بهت شک می‌کنم!
ثمین که منتظر همین حرف از دهان بردیا بود مثل کسی که مچش را گرفته باشد گفت:
- دیدی بردیا! دیدی قبول کردی این روانیه. اصلاً کارش دیگه از روانشناس گذشته.
و بردیا دوباره در پوسته جدی خود فرو می‌رود و با اخمی که می‌کند لبخند روی لب‌های ثمین خشک می‌شود.
ولی چه اهمیتی دارد اینکه بعضی وقت‌ها دور و غیر قابل نفوذ و سرد بود. گاهی هم مثل یک ابر انعطاف پذیر و نرم! مهم این بود که او برای آرامش من و شادی‌ام تلاش می‌کرد کاری که هیچ‌کَس در این دنیا برایم انجام نداد. پس حق بدهید ای لیلی که مجنون عاشقت بود ای شیرینی که فرهاد برایت کوه کند حق بدهید اگر جای یک مرد این‌بار یک زن برای معشوق‌اش دیوانه شود.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
حس زندگی را می‌داد. جایی کوچک و امن در این دنیای به این بزرگی که متعلق به آدم‌هایی یک رنگ بود. گله‌ای گوسفند از جاده گذشتند و بردیا برای اکبر چوپان بوق زد و او هم چوب دستی‌اش را تکان داد. جمعی از دختران روستا جاجیم و تابلو فرش‌ها و عروسک‌هایی که هنر دست خودشان بود را با خود به شهر می‌بردند تا آنجا بتوانند کسب درآمد کنند. کَس در اینجا مشغول به کاری بود و مرد و زن، پیر و جوان، امیدوارانه برای زیستن تلاش می‌کردند. در اینجا دشمنی معنا نداشت و در هر شرایطی مردم پشت هم بودند. ماشین جلوی در ورودی عمارت می‌ایستد و امروز روزی بود که آنها بر می‌گشتند و من اعتماد به نفس کافی برای روبه‌رو شدن با آدم‌هایی که بعد از گذشت این همه مدت هنوز هم با آنها غریبه بودم را نداشتم.
خانه شلوغ‌تر از همیشه بود. زن‌های همسایه کمک عمه نفیسه آش می‌پختند و داخل هال هم بساط غیبت کردن‌هایشان به راه بود از این‌که دختر فلانی آخرش شوهر کرد؟ یا پسر فلانی معتاد شد؟ یا از فقر و ثروت بقیه صحبت می کردند و ای کاش روزی می‌فهمیدم به آنها برای گفتن این حرف‌ها چه می‌رسید.
پنجمین سینی شربت را تعارف می‌کنم به مژده زن بیست و هفت ساله‌ای که چهارتا بچه داشت و دو دستش هم پر بود از النگوهایی با سایز بزرگ که سرم را هم از تنم جدا می‌کردند حاضر نبودم آنها را در دستم بیاندازم. بدترین ویژگی‌اش این بود که ایشان زیادی فضول تشریف داشت.
-راستی پونه خانم، چند سالته شما؟
در دلم باز شروع شدی گفتم و سرد جواب دادم:
- هیجده!
خواستم از کنارش بگذرم ولی مگر کسی از دست مژده می‌توانست فرار کند!
- ماشاالله چه بزرگ شدی! انشالله بری خونه بخت.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- آرزوهای قشنگ‌تری هم میشه کرد.
انگار متوجه کنایه‌ای که در کلامم بود نشد که به فکر فرو رفت ولی بعد که فهمید به رسم همیشه شروع به پز دادن کرد.
-دختر بزرگم، بهار، اینقدر خوشگله که از ده سالگی خواستگار داشت الآنم که پونزده سالش شده نامزد کرده به پسر داییش. وقتی هم همسن تو بشه دو تا بچه داره این آرزوی قشنگی نیست؟
جوابش را ندادم و به زنی که کنارش بود شربت تعارف کردم ولی حتی با این بی‌محلی هم دهان مژده بسته نمی‌شد.
- البته همسر و مادر شدن برای بعضی‌ها که هیچ وقت نمی تونن بهش برسن دیگه آرزو نیست، میشه رویا! مادر خدا بیامرزم می‌گفت کسی که تا هیجده نره خونه شوهر تا هشتاد سالگی هم تنها می‌مونه.
پچ‌پچ‌هایشان شروع شد. مثلا فکر می‌کردند اگر در گوشی حرف بزنند مراعات مرا می‌کردند ولی به خدا نه!
بلند بگویند کمتر دلم می‌سوزد تا اینطوری مرا هالو فرض کنند. اهمیتی ندادم و لیوان‌های خالی را جمع کردم و با خودم به کنار جوی آبی که نزدیک خانه بود بردم.
لیوان‌ها را شستم و در حالی که ذهنم هزار جا بود و دلم پیش بردیایی که خسته و کوفته به خاطر اینکه امروز زن‌های همسایه جمع شده بودند برای زیارت قبولی ننه‌ماه و عمه فیروزه مجبور شد به ده کناری خانه یکی از آشناهای کاووس خان برود و تا شب همان‌جا بماند. برای من که دو سال دوری‌اش را تحمل کردم و نمی‌خواستم حتی یک ثانیه ازمن دور شود چه برسد به این‌که بیست و چهار ساعت صورتش را نبینم.
- سلام!
از شنیدن این صدای ناگهانی و بهم خوردن افکارم جیغ نسبتاً کوتاهی کشیدم که باعث دستپاچگی طرف مقابل شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین