جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,231 بازدید, 91 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
هاجر بود که با حالت تهاجمی به سمتم آمد و یک نگاه نثار علیرضا کرد و بعد من ناحق‌ترین سیلی عمرم را خوردم.
دست روی جای انگشت‌هایش روی صورتم نگذاشتم و حتی دردش برایم مهم نبود. بغض داشتم حرف داشتم اما گوشی بهر شنیدن حرف‌های خاک خورده کنج دلم نبود.
- دختره‌ی بی‌حیا! حالا سنگ پرت می‌کنی سمت پسر مردم؟ فیروزه بیچاره هم پشت تلفن گفت زدی تو صورت ثمین. منه ساده گفتم نه پونه مال این حرفا نیست که اتفاقاً خیلی هم خوب اهل این کاراست.
و علیرضا چه بازیگر خوبی بود که جوری نقش بازی کرد که من هم حتی به چیزهایی که چند دقیقه قبل گفت شک کردم.
- نه هاجر خانم! سوءتفاهم‌ شده. شاید من واقعا رفتار مناسبی با پونه خانم نداشتم و ایشون رو، رنجوندم حتی اگه حکم قتلمم صادر کنن من شکایتی ندارم.
نگاهی متأسف به من انداخت طوری که انگار علیرضا از سرم زیادی باشد با خشمی که دوباره فوران شد سرم فریاد زد:
- دیگه چی می‌خوای؟ این پسر که غلام حلقه به گوشته ولی تو... توی تنوع طلب یکی هستی عین مادرت آخرش میری با... .
صبرم تمام شده بود و دیگر سکوت جایز نبود. صدایم را بلند کردم:
- اسم مادر منو نیار! وقتی تو قبرستونی وقتی اون اینجا زیر خاک خوابیده حق ندارید پشتش این حرف‌ها رو بزنید خیال کردین خدا نمی شنوه؟ خیال کردین چون این همه سال سکوت کردم یعنی خدایی ندارم یعنی خدا فقط خدای شماست نه عمه جان نه!
انگشت اشاره‌ام را در حالی که می‌لرزید سمت آسمان بردم و با بعضی که قصد مهارش را داشتم گفتم:
- این خدایی که اون بالاست من رو دید وقتی خواهرزاده شما با نهایت وقاحت منو متهم به اغواگری پسرعموم کرد. همین خدا منو دید وقتی همین پسری که شما بهش میگید غلام حلقه به گوش می خواست بهم دست بزنه به من، به تنها یادگار برادرتون! عمه شما نمی‌بینید، شما نمی‌خواید ببینید اما خدا که می‌بینه. خدای پونه می‌بینه به ولله که می‌بینه.
صورتم را با دستانم پوشاندم و روی دو زانویم نشستم. نمی‌خواستم چشمم به هیچ‌کَس بیوفتد. من در این جنگ زندگی بی‌اسلحه بی‌لشکر با چه گردان‌ها و سپاهی از نامردی و ناامیدی‌ها که نجنگیدم با چه ناملایمت‌ها که نساختم که آخرش این‌‌گونه دست از جنگیدن بکشم؟
گرم می‌شود دستانم با دستان کوچکی که پاک‌ترین روح دنیا را دارد.
- آبجی پونه، دیگه گریه نکن! خودت می‌گفتی گریه که چیزی رو حل نمی‌کنه.
درست است گریه چیزی را حل نمی‌کرد. فقط به آدم‌ می‌فهماند غصه‌های انبار شده، اشک‌های نریخته شده یک روز به جانت می‌افتد و تو در مظلومانه‌ترین حالت ممکن در دور افتاده‌ترین جای دنیا در حالی که بر سر قبر آرزوهایت فاتحه می‌خوانی برای آن چه از سر گذراندی اشک می‌ریزی اما... .
سرم را که بلند می‌کنم انگار غم‌ها تمام شده، جای اشک‌ها گل لبخند روییده وقتی از دور می‌بینمت.
کار تو هم شده بود نگاه‌های یواشکی؟
رد چشم‌هایم را که می‌گیری و می‌فهمی که نگاهم به توست؛ جوری خودت را پشت این دیوارهای خرابه پنهان می‌کنی که گویا هیچ وقت در آنجا نبودی.
باورت نمی‌کنم! حتی با آن همه محبت حتی با یک نقاشی یا این دزدکی نگاه کردنت، نه باورت نمی‌کنم!
حتی اگر قسم به تمام مقدساتت هم بخوری باورت نمی‌کنم. نه وقتی که خنجر برداشتی در قلبی که عاشقت بود فرو کردی. نه وقتی که شیشه خرده‌های قلبم را که با آمدنت می‌خواستم از نو بسازم خراب کردی.
بخواهم قضاوت نکنم می‌گویم:
- خدا به زمین فرستادت بی‌‌آن‌که بگوید مأمور چه هستی و تو بی خبر به کسی دل دادی که فکر می‌کردی فرشته نجاتش هستی و امان از روزی که فهمیدی مأموریت اصلی تو کشتن کسی بود که از دل و جان دوستش داشتی نه تو را مقصر می‌دانم نه خودم را بی‌گناه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
بیا یقه تقدیر را بگیریم که یک گوشه نشسته بر دل‌های از هم جدا شده خنده می‌کند و می‌گوید:
- من که به دنیا نرسیدم تا قیامت هست بنا را بر نرسیدن گذاشتم!
صدای طاها مرا از حال و هوای خودم بیرون می‌آورد.
- دیگه خوب شدی آبجی؟ دیگه گریه نمی‌کنی؟
حالم خوب بود. خوب‌تر از خوب. اصلاً کدام آدم عاشقی هست که با دیدن معشوقش حالش بد باشد؟
این همه انکار این همه قول گرفتن از دلم برای فراموشی‌اش آخرش چه شد که دوباره با یک ثانیه نگاهش مسـ*ـت سیاهی چشمانش شدم و من نه تنها قولم را حتی تمامی دردهایم را به فراموشی سپردم و این خاصیت عشق بود که هم درد بود و هم درمان.
دستان کوچک طاها را برای بلند شدن می‌گیرم. عمه هاجر داشت در گوش کامران، شوهرش پچ‌پچ می‌کرد و هر بار کامران ابروهایش را بالا می‌انداخت و وقتی صحبتشان تمام شد به طرف من آمد.
از لحاظ قیافه و ظاهر از هاجر سرتر بود اما اخلاقش به مراتب تندتر و غیر قابل تحمل‌تر.
با لحن دستوری خطاب به من گفت:
- برو سوار ماشین شو!
دست نوازش به سر طاها کشیدم و با لبخند خواستم به او اطمینان بدهم که چیزی برای ناراحتی وجود ندارد.
همراه طاها به طرف ماشین که می‌روم در بین راه صدای هاجر را می‌شنوم که به علیرضا می‌گفت:
- من باهاش حرف می‌زنم. الان آتیشش تنده یکم که آروم‌تر شد بهت قول میدم می‌شونمش پای سفره عقد.
یعنی فکر می‌کرد با چند حرف صد من یه غاز، تیشه می‌زدم به ریشه زندگی‌ام؟
یعنی فکر می‌کرد من غیرت بردیا و شرافتش را به این پسره‌ی بی‌چشم و رو می‌فروختم؟
ولی نه! الان نباید به افکار منفی‌ام پر و بال می‌دادم باید جلوی تک‌تک افرادی که برای بدبختیم تبانی کرده بودند می‌ایستادم.
- اصلا تو رو سننه زن! شدی واسطه ازدواج چیش به تو می‌رسه؟
هاجر اما کوتاه بیا نبود و بدتر جوابش را می‌داد:
- کل کَس و کار این دختر ما هستیم. پس حق داریم واسه آینده‌اش هم تصمیم بگیریم. حالا بگو تو چته؟ ترمز پاره کردی یه بند داری می‌پری به من که چی؟ که پونه خانم راضی به این وصلت نیست، خب به درک!
من که به این مدل دعواهای زن و شوهریشان عادت کردم اما طاها این پسرک معصوم چه گناهی داشت؟
- مامان و بابا تو رو خدا باهم دعوا نکنید.
سرش را روی پاهایم گذاشتم و بوسه‌ای روی موهایش کاشتم و گفتم:
- مامان و بابا دعوا نمی‌کنن فقط دارن باهم حرف می‌زنن، آدم بزرگا اینجوری باهم حرف می‌زنن.
و این بچه در حالی که هیچ چشم داشتی از آینده نداشت گفت:
- پس کاش هیچ وقت بزرگ نشم.
حق با طاها بود. بزرگ شدن شاید روزی بزرگ‌ترین آرزوی هر کودکی بود. اما قیمتش شد، خنده‌هایی که خاموش و شادی‌های کودکانه‌ای که همراه قایق‌های کاغذی روانه آب‌ها شد.
به خانه پدر بزرگم که می‌رسیم پایم را در جایی امن به نام خانه بلکه در گور خانه‌ای می‌گذارم که تمام حسرت‌ها و عقده‌های دنیا را بر دلم گذاشت و مرا به جایی رساند که برای پر کردن حفره‌های خالی قلبم به عشق ورزیدن به کسی روی آوردم که خودش هم تکلیفش با خودش روشن نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
گوشواره‌های پروانه‌ای شکلی که هدیه ننه ماه از مشهد برایم بود. پیراهن بلند ساتنی که عمه نفیسه از قم برایم سوغات آورده بود ‌و رژ قرمز رنگی که می‌خواستم فقط برای محرم‌ترینم به لب‌هایم بزنم، همه بودند ولی تو نبودی و من داشتم زیبایی‌هایم را برای کَسی خرج می‌کردم که هنوز چیزی نشده بود همه آن را مادرشوهرم می‌دانستند.
- ماشاالله چشمم کف پاش این که دختر نیست حوری بهشته!
اگر هر زمان دیگر بود تشکر می‌کردم ولی من عروس این زن بودن را شاید دوست داشتم اما همسر پسرش بودن را به هیچ‌وجه!
سه خواهر بزرگ‌تر علیرضا اما طوری نگاهم می‌کردند که برای یک لحظه شک کردم که شاید واقعاً لباسی به تن نداشته باشم.
فروغ که از همه بزرگ‌تر بود؛ چشم‌هایش را تیز کرده بود و با لحنی که کمی تحقیرآمیز بود گفت:
- آشپزی بلدی؟ یا عادت کردی همیشه غذای حاضری بخوری؟
عمه نفیسه که می‌‌خواست از من طرفداری کند و ارزشم را بالا ببرد گفت:
- ما پونه رو مثل پرنسس‌‌ها بزرگ کردیم به کسی هم می‌دیمش که باهاش مثل ملکه‌ها رفتار کنه.
و نه تنها صدای خنده شهناز و دخترهایش که حتی عمه‌های خودم هم به این حرف خندیدند.
فیروزه که انگار ترسیده بود پشیمان شوند گفت:
- البته خواهرم مزاح می‌کنن. معلومه که آشپزی بلده، پونه ما برای خودش کدبانویی هست.
ناخودآگاه به حرفش واکنش می‌دهم و در آن جمع سنگین بلندبلند قهقهه می‌زنم.
من آدم کم آوردن نبودم. آدم باخت دادن نبودم. عزمم را جزم کردم و خودم را حتی شده بود به دیوانگی بزنم نمی‌گذاشتم این وصلت سر بگیرد.
- عمه جانم! می‌خواید شوهرم بدین باشه مشکلی نیست. ولی حداقل به مردم دروغ نگید! به‌خدا گناه دارن اینا به یه امیدی اومدن برا پسرشون خواستگاری.
چشمان عمه فیروزه از حدقه گشاد شد و من به طرف شهناز و دخترهایش سر چرخاندم و گفتم:
- شما حاضرید یه دختری که تو عمرش دست به سیاه تا سفید نزده و از خونه‌داری هیچی بلد نیست و یک زبون داره هشت متر و هیچ جوره هم رام نمیشه، حاضرید همچین دختری زن پسرتون بشه؟
نتیجه خواستگاری این شد که آن‌ها رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نکردند و در این چند ساعت شاهد جر و بحث‌های هاجر و شوهرش و از آن طرف هم دعوای نفیسه و فیروزه که بر سر من بود یکی طرفداری می‌کرد دیگری بدگویی و فقط مانده بود گیس و گیس‌کشی من و دختر عمه‌هایم که شکر خدا هر دویشان در اینجا حضور نداشتند.
اما این سکوت کاووس و ماه نگین را پای سن بالایشان بگذارم یا چیزهایی که آن‌ها می‌دانستند و من از آن بی‌‌خبر بودم.
با صدای کاووس خان همگی ساکت می‌شوند. دل خوشی از آن نداشتم اما ابهتش را دوست داشتم که اگر نبود بچه‌هایش همدیگر را تیکه پاره می‌کردند.
- می‌خوام با این دختر حرف بزنم همه برن بیرون!
قلبم هری ریخت و دستانم از اضطراب یخ زد. آخرین باری که با او تنها صحبت کردم بحث سر مادرم بود با آن خاطره تلخی که داشتم و ترسی که از کودکی در وجودم بود مرگ را یا حتی زن علیرضا شدن را هزار بار به صحبت با او ترجیح می‌دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
دستم را از نرده‌ها می‌گیرم و از پله‌ها پایین میایم احساس می‌کردم زیر پایم خالی است. چشم‌هایم را می‌بندم، وقتی به آخرین پله می‌رسم در دل می‌گویم:
- خدایا خودت نگهبانم باش!
و نگهبان من در زمین کسی بود که با باز شدن درب در حالی که باد موهایش را پریشان می‌کرد، آشکار شد و آخر هر چیز به او ختم می‌شد.
- باید تنهایی باهاتون حرف بزنم!
مخاطبش کاووس بود و ما همگی جز ننه‌ ماه به حیاط رفتیم. روی ایوان نشستم و به قرص کامل ماه که در آسمان شب می‌درخشید نگاه کردم.
هیچ حدس و گمانی از این‌که چه به کاووس می‌گوید و چه حرف‌هایی بینشان رد و بدل می‌شود نداشتم ولی هنوز در اعماق قلبم خودم را با این جمله که شاید می‌خواهد این قائله را ختم بخیر کند. شاید می‌خواهد جای یک مرد غریبه خودش مرد زندگی‌ام باشد من به خود امیدی واهی می‌دادم و تا کی قرار بود این دل بیچاره‌ام را فریب دهم!
بردیا که بیرون آمد، عمه فیروزه زودتر از همه از او پرسید:
- چی شد بردیا؟
و جواب بردیا هر چه که بود جواب تمام سوال‌های بی‌پاسخم را می‌داد.
سرش را پایین انداخت و پیش خود گفتم تو چرا محبوبم؟ ماه باید سر خم کند پیش این همه زیبایی تو!
جواب کسی را ندادی و انگار که در این جمع فقط من باشم و تو، مردمک چشمانت را تنها روی صورت من ثابت کردی و آرام صدایم کردی به آرامی کودکی که بعد از بی‌خوابی‌های فراوان در آغوش مادرش آرام گرفته گفتی:
- پونه!
نزدیکم که آمدی پیش خود فکر نکردی بی‌رحمی هم حد و اندازه‌ای دارد؟
آنقدر بی‌رحمی که وقتی متعلق به من نیستی در نزدیک‌ترین حالت ممکن در کنارم بایستی طوری که ضربان قلبم با قلبت یکی شود.
ساکم را روی پایم گذاشتی و در گوشم گفتی:
- حواست هست که حواسم به حواست هست؟
و زیباترین شعر دنیا را نه از زبان ماهرترین شاعرها من از زبان تویی می‌شنوم که قهارترین دلبر دنیایی!

***
دو ماه بعد:

به کارتی که در دستم بود و بعد به ساختمان بلندی که تا ده‌‌ها طبقه بالا رفته بود، نگاه کردم.
آدرس را درست آمدم اما زیادی شیک بودن اینجا باعث میشد از قیمت ویزیتی که قرار بود پرداخت کنم بترسم. دسته کوله‌ام را سفت چسبیدم و از درب اتوماتیک وارد شدم.
نام تمام متخصصان و روانشناس‌ها روی دیوار به همراه طبقه‌ای که مطبشان بود، درج شده بود. در بین اسامی به دنبال اسم طناز رهسپار گشتم و در ردیف چهارم میان اسامی روانشناسان پیدایش کردم « دکتر طناز رهسپار، طبقه پنجم»
دکمه آسانسور را فشردم و کمی صبر کردم. به محض اینکه درب آسانسور باز شد شاهد جر و بحث زن و مردی جوان شدم که فحش‌های رکیکی به یکدیگر می‌دادند و مشخص بود در آستانه جدایی هستند و این شاید عاقبت عشق‌های دروغینی بود که پایه و اساسش یا هوس بود یا پول و کل مردم دنیا بنده این دو چیز بودند.
منشی در حالی که پرونده‌ها را در جایشان مرتب می‌کند خطاب به من گفت:
- نوبت قبلی گرفتین؟
با کمی دستپاچگی جواب دادم:
- نه متأسفانه!
ابروهایش را در هم کرد و با لبخند ژکوندی گفت:
- پس متأسفم! خانم دکتر وقت خالی ندارن باید از قبل نوبت می‌گرفتی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
این همه دنگ و فنگ آن هم برای نهایت شصت دقیقه صحبت واقعاً لازم بود؟
- اگه ممکنه شما باهاشون صحبت کنید بین بیمارها من رو بفرستید داخل؛ آخه می‌دونید فاصله اینجا تا خونه‌مون خیلی زیاده!
شکلاتی در دهانش گذاشت و از فلاکس چایی که روی میز بود برای خودش یک لیوان چایی ریخت و با دهانی که در حال جوییدن شکلات بود گفت:
- نمیشه خانم عزیز! تشریف ببرید یه وقت دیگه بیاین.
اما من مصرانه گفتم:
- من همین امروز باید ایشون رو ببینم
چایی‌اش را هورت کشید. سعی می‌کرد به عنوان منشی یک دکتر با این شهرت و محبوبیتی که در بین مردم داشت عاقل و آرام به نظر برسد اما این دخترک بدجور روی اعصابش راه می‌رفت.
- بایدی وجود نداره خانم محترم! شما... .
از سر تا پایش لباس فرم مدرسه و مقنعه‌ای که در سر داشت را آنالیز کرد و با تمسخر گفت:
- بااین سر و شکل اومدی پیش بهترین روانشناس این شهر بعد انتظار داری بدون نوبت هم بری داخل؟ یه وقت کمت نشه سیندرلا.
می خواستم دهان باز کنم و جواب این همه بی‌احترامی را بدهم اما با بلند شدن ناگهانی منشی کلمات در دهانم خشک شد.
- سلام آقای نریمانی خیلی خوش اومدین!
سر چرخاندم به طرف کسی که آقای نریمانی خطابش کرد. پسری جوان بود با ظاهری شیک و امروزی که دسته گلی بزرگ به دست داشت و با صدایی گیرا و لحن جذابی گفت:
- می‌تونم برم داخل؟
منشی رنگ عوض کرد و با مهربانی که خیلی بعید به نظر می‌رسید گفت:
- خواهش می‌کنم، بفرمایید!
اخمی کردم و معترضانه داد زدم:
- همه جای دنیا فقط بند پ جواب میده یا پول یا پارتی، ما که هیچ کدوم رو نداریم باید چیکار کنیم؟
مشتش را روی میز کوبید و در مقابل او هم فریاد زد:
- شما برو خودت رو بستری کن چه نیاز به روانشناس داری، خانم!
توجه تمام مراجعینی که روی صندلی انتظار نشسته بودند به طرف ما جلب شد کمی بیشتر این بحث را ادامه می‌دادیم شاید به کتک و کتک کاری هم می‌رسید اما صدایی خاتمه دهنده این بحث شد.
- اینجا چه خبره خانم سجودی؟
زنی حدوداً چهل و چهار ساله با موهای زیتونی فر شده و پوست برنزه‌، دماغی نسبتاً کوچک و لب‌های قلوه‌ای زیبا داشت. در نگاه اول جذابیتی وصف نشدنی در چهره و هیکل و نوع رفتارش بود.
دوباره صدایش را شنیدم:
- هنوز جواب من رو ندادین؟
سرش را پایین انداخت و شرمسار گفت:
- ببخشید خانم دکتر ولی واقعاً من... .
زنی که حالا فهمیدم همان دکتر طناز رهسپار است حرفش را قطع کرد:
- دیگه نیازی به توضیح نیست و شما خانم؟
برای چند ثانیه چشمان نافذش روی من ثابت ماند. یک دلهره عجیب داشتم شبیه همان ترسی بود که از کاووس خان از همان بچگی داشتم اما لبخند اطمینان بخشش باعث شد زبان باز کنم:
- پونه هستم، خانم دکتر!
چند باری اسمم را زیر لب تکرار کرد و به طرف پسری که فامیلی‌اش نریمانی بود برگشت. هر دو لبخندی به لب داشتند که تصنعی و سرد به نظر می‌رسید.
مرا به طرف اتاقش هدایت کرد:
- بفرمایید پونه جان! از این طرف.
و بعد به نریمانی که پشت سرمان بود برگشت و به او گفت:
- ممنون بابت گل‌ها پسرم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
اتاق دکتر دیوارهایی به رنگ آبی آسمانی داشت و قاب عکس‌هایی از طبیعت و جملات انگیزشی که با خط نستعلیق روی دیوار قاب شده بودند. همان‌طور که همه چیز را برانداز می‌کردم نگاهم به نگاه‌اش که انگار خیلی وقت میشد به من خیره است گره خورد و این کمی مرا معذب می‌کرد.
- خب پونه خانم، می‌خوای قصه‌‌ت رو از کجا شروع کنی؟
من که هنوز یک چشمم به او و یک چشم دیگرم به دسته گل گران قیمت و زیبای روی میزش بود با شنیدن این حرف کمی خودم را جمع و جور کردم و آهسته گفتم:
- هفت سالگی!
برایش سیر تا پیاز ماجرا تعریف کردم منهای عشقم به بردیا و مزاحمت‌های علیرضا چون به نظرم لزومی نداشت که از مسائل جزئی و شخصی زندگی‌ام باخبر باشد.
حرف‌هایم که تمام شد. از پشت میزش بلند شد و لیوانی آب خنک به دستم داد و روی مبل چرم قهوه‌ای رنگ روبه‌رویم نشست.
لیوانم را که روی میز گذاشتم صدای برخورد شیشه با سطح چوبی میز و صدای خانم دکتر با هم ادغام شد.
- چرا پلیس‌ها قاتل مادرت پیدا نکردن؟
جواب این سوال را در هیچ برهه زمانی از زندگیم نخواستم بپذیرم من حرف هیچ‌کَس را جز خودم که مادرم را می‌شناخت قبول نداشتم ولی مجبور به گفتن حقیقتی شدم که دروغ می‌دانستمش.
- میگن که مرگش خودکشی بوده!
در صورت طناز رهسپار هیچ احساسی پیدا نبود و با صدایی که ذره‌ای ترحم نداشت گفت:
- عجب! پس مادرت خودکشی کرده.
نه تسلیت گفت و نه حتی یک «متأسفم» ساده من هم ترجیح دادم سکوت کنم و حرف اضافه‌تری نزنم.
- ببین پونه جان، اولین مرحله برای حل مشکلت پذیرفتن حقیقته. تو باید قبول کنی که مادرت به دست خودش و انتخاب خودش این مدل مرگ رو انتخاب کرده و هیچ کَس رو نباید توی این قضیه مقصر بدونی. در مورد ظلمی هم که اطرافیانت بهت می‌کنن چاره‌ای جز سازش نداری با مخالفت کردن چیزی به جز ناراحتی اعصاب و خراب کردن روح و روانت به دست نمیاری.
از حرص دستم را مشت کرده بودم. حتی دکتر این مملکت هم مرا به تسلیم شدن تشویق می‌کرد و در کدام قانون گفته است زن‌ها باید در برابر تمام مشکلات سکوت کنند؟ آیا زن‌ها حق اعتراض نداشتند؟
با بغضی که در گلو داشتم و صدایی که هنوز هم مبارزه را می‌طلبید گفتم:
- شما هم میگید خفه خون بگیرم؟ شما هم میگید هر چی اونا گفتن بگم چشم؟ شما که درس خوندی حتماً خانواده داشتین حتماً کسی حمایتتون کرده، منی که حتی به‌زور اجازه درس خوندن بهم دادن، منی که حتی توی شوهر کردنم هم دخالت می‌کنن خب معلومه کسی با تحصیلات و موقعیت اجتماعی خوب شما نتونه یه دختر روستایی بدبخت رو درک کنه.
بند کوله‌ام را، روی شانه‌ام انداختم و به طرف در رفتم قبل از اینکه دستگیره را بکشم صدایش را شنیدم که در کمال خونسردی گفت:
- برو عزیزم! اما فرار کردن چیزی به جز پاک کردن صورت مسئله نیست. اگه می‌خوای یک‌بار برای همیشه با مشکلاتت رو در رو بجنگی باید تا آخر این راهی که اومدی بری و امروز تو تصمیم گرفتی پیش من بیای می‌خوای همه چیز همین‌جا رها کنی؟
به طرفش برگشتم. هنوز همان لبخند سرد روی لب‌هایش بود اگر روحیه حساسی داشت که نمی‌توانست روانشناس خوبی باشد به خاطر قدرت تحمل و صبر بالایش بود که اینقدر طرفدار داشت.
***
آسمان هوس گریستن به سرش زده بود و بیچاره آن رهگذرانی که بنا را بر اعتماد به آفتاب گذاشتند و دست خالی در زیر این قطرات سیل آسا به سرعت روانه خانه‌هایشان می‌شدند. نزدیک بهار بود اما زمستان خیال ترک کردن این دیار را نداشت.
از کوله‌ام چتری ساختم در بالای سرم که تا چند کوچه بالاتر دوام بیاورم و گرفتار سرمای زمستان نشوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
به در خوابگاه که می‌رسم نگهبان آقای شکری مردی مسن که در عین مهربانی بسیار هم جدی و عبوس بود کمی غرغر می‌کند و بعد در را برایم باز می‌کند و آنجا در حیاطی با درختان کاج سر به فلک کشیده دیوانه‌تر از خودم را هم دیدم. دخترانی که بی‌هیچ لباس گرم و چتری زیر سایه باران قدم می‌زدند و بی‌شک آن‌ها نه دیوانه، بلکه عاشق بودند.
عاشق که باشی چه هوایی بهتر از غربت ابرها در بی‌کران آسمان و بارش قطرات بی‌پناهی که شاید زمین تنها پناه آن‌ها باشد.
به اتاقم که رسیدم بی‌توجه به هم اتاقی‌هایم که زهره داشت کتاب می‌خواند. حنانه از پسر مورد علاقه‌اش برای نرجس تعریف می‌کرد و نرجس هم بعد از هر جمله‌اش می‌گفت:
- وای حسابی قاپ پسره رو دزدیدی! کاش یکی هم عاشق ما میشد.
در دل به سادگی حنانه خندیدم و به جایگاه نرجس حسادت. عشق زیبا بود ولی بی‌‌عشق بودن معنای آرامش را می‌داد؛ وقتی عشق نداشته باشی کسی را نداری نگرانش باشی، کسی را نداری کل ذهن و فکرت را تسخیر کند، تو هستی و یک جهان تو ولی او که میاید تو استعفا می‌دهی، دنیا کناره‌گیری می‌کند و او در محکم‌ترین جای ممکن در قلبت پادشاهی می‌کند.
به سقف اتاق خیره شدم و پتو را تا زیر گردنم کشیدم، حرف‌های دکتر رهسپار مدام در ذهنم تکرار میشد. پذیرفتن واقعیت، تسلیم شدن در برابر ظلم و جنگیدن در خفا برای آینده‌ای که هیچ‌کَس جز خودم نمی‌توانست آن را بسازد.
صدای زهره مرا از فکر و خیال‌هایم دور می‌کند و به خود که میایم سر سفره شام نشسته‌ام و در حال گرفتن لقمه بودم.
لقمه اول را که خوردم، زیر لب به‌به‌ای گفتم، آخر زهره در درست کردن کوکو سبزی و سمبوسه مهارت خاصی داشت و دستپخت‌اش برعکس من که حتی یک مدل غذا هم بلد نبودم بی‌نظیر بود.
- حالم بهم خورد نرجس، این موهات رو جمع کن!
حنانه دختری به شدت وسواسی بود هفته‌ای چهار بار حمام می‌رفت و موهایش هم همیشه کوتاه نگه می‌داشت تا کثیف و چرب نباشند.
نرجس موهایش را که روی شانه‌اش افتاده بود به عقب انداخت و با بی‌حوصلگی گفت:
-تو رو جون جدت یه امشب رو گیر نده.
قاشقش را به بشقاب می‌کوبد و مثل بچه‌ها قهر می‌کند و می‌گوید:
- باشه، من اصلاً نمی‌خورم!
زهره دختر عاقلی بود که همیشه میانجیگری می‌کرد:
- حنا جون بخور غذات رو، نرجس خانم، شما هم موهات رو با یه کش‌مو ببند. این که دیگه قهر نداره، ما باید به هم احترام بذاریم.
سس کچاپ را روی سمبوسه‌ام می‌ریزم و گاز محکمی به آن می‌زنم، مزه سمبوسه هم مثل کوکو سبزی عالی بود.
حنانه که این صحنه را تماشا می‌کرد خطاب به من گفت:
-پونه، تو چرا هیچی نمیگی؟
من که سر سفره شام پدرم را هم نمی‌شناختم با شوق گفتم:
- اوهوم، خوشمزه‌ست.
صدای خنده هر سه آن‌ها بلند شد و با هم گفتند:
- ای شکمو!
قبول دارم شکمو بودم ولی یاد گرفتم در زمان حال زندگی کنم؛ در روز باید تلاش کرد در شب باید خوابید و زندگی را همان گونه که بود باید زندگی کرد.
ساعت از یک و نیم شب هم گذشته بود ولی هنوز چراغ مطالعه زهره خاموش نشده بود، در حالی که نرجس و حنانه هفت پادشاه را خواب می‌دیدند. اما خواب با چشم‌های من بیگانه بود و همدمم شده بود این پنجره، آسمان تاریک شب و ستاره‌هایی که همچو تاج بر سر ماه تک و بی همتای آسمان بودند.
صدای آرام زهره را در کنار گوشم می‌شنوم.
- به چی فکر می‌کنی؟
بخار شیشه را با پشت دستم پاک می‌کنم و من هم به آرامی جواب می‌دهم:
- به هیچی!
متفکر نگاهم کرد و بعد با لبخند گفت:
-با هر کی قهری برو باهاش آشتی کن.
و زهره نه رمال بود و نه پیشگو ولی عجیب این دختری که فقط سرش در کتاب و هندسه و ریاضیات بود مرا درک می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
اما من با لجبازی گفتم:
-نخیرم! با هیچ کی قهر نیستم.
پوزخندی معنادار زد و به پشت میز مطالعه‌اش رفت و مرا در همین حالم تنها گذاشت. انگار که می‌فهمید در آن لحظه به بیشترین چیزی که نیاز داشتم تنهایی بود.
با دیدن کسی که در حیاط قدم می‌زد به امید این‌که شاید همان کسی باشد که به آن فکر می‌کنم، کاپشنم را از روی چوب لباسی برمی‌دارم و به تن می‌کنم.
زهره مدادش را زیر چانه‌اش گذاشت و با لبخند شیرینی که همیشه بر لب داشت گفت:
- پس رفتی باهاش آشتی کنی!
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و در را به آرامی باز کردم.
عجله داشتم ولی نمی‌خواستم با صدای پایم خواب بقیه را به‌هم بزنم، پس بی‌هیچ سر و صدایی از پله‌ها آهسته پایین آمدم و وقتی به حیاط رسیدم شروع به دویدن کردم، باران هم تقریباً بند آمده بود و من در زیر سایه درختان کاج در کنارش نشستم و قطرات آبی را که از برگ روی شاخه‌ها روانه صورتم شد را پاک کردم.
صدای نفس هردوی ما با چک‌چک قطرات باران به گوش می‌رسید وقتی آخرین قطره بازیگوش هم به زمین برخورد کرد صدایش را شنیدم:
- من...معذرت می‌خوام، لطفاً منو ببخش!
دستم را روی دستش گذاشتم و من هم با پشیمانی گفتم:
- تو هم منو ببخش، بیا قسم بخوریم که این اولین و آخرین قهرمون باشه. بیا برای هم مثل آنشرلی و دیانا باشیم بیا تا ابد دوست هم بمونیم.
و این‌بار نمی‌خواستم ثمین را هم از دست بدهم.
من که یک دی و یک بهمن و یک اسفند بدون او را از سر گذراندم. من که حتی دیگر شوخی‌های همکلاسی‌هایم باعث خنده‌ام نمی‌شد. من که با ثمین در پارک‌های شهر مسابقه دو می‌گذاشتیم و زنگ خانه‌ها را می‌زدیم و فرار می کردیم.
ما که بعضی روزها مدرسه را می‌پیچاندیم و به آبمیوه فروشی نزدیک مدرسه می‌رفتیم. ما که دیگر نونهالان دیروز نبودیم، ما که یک نوروز دیگر را در کنار هم بودیم ولی چیزی را از من پنهان می کرد و هر وقت بحث تعطیلات عید و بازگشت به روستایمان می‌شد ثمین بحث را عوض می‌کرد.
دلشوره داشتم و در سومین جلسه‌ام با طناز رهسپار دل را به دریا زدم و آن چه که می‌خواستم راز دلم باشد را فاش کردم اولش فقط خیره نگاهم می‌کرد ولی بعد مثل همیشه با لحن سردش گفت:
- فراموشش کن، اون آدم زندگی تو نیست!
چنگی به بازویم زدم و با صدایی که از اعماق چاه شنیده میشد گفتم:
-فراموشش کردم.
همه شاید حرفم را قبول می کردند اما برای کسی که درس اینکار را خوانده بود باور کردنی نبود.
-به من دروغ نگو!
اشک‌ها به چشمم هجوم آورده بودند و از بغض و درد نای حتی جواب دادن هم نداشتم.
دستمال کاغذی را که به دستم می‌دهد روی زمین رها می‌‌کنم و با پشت دست با خشونت اشک‌هایم را پاک می‌کنم:
- آره نمی‌تونم فراموشش کنم، مغزم شاید بتونه حافظه‌ام شاید از خاطراتش پاک بشه، ولی این دل چیکار کنم؟ این دل چیکار کنم که وقتی اسمش هم می‌شنوم درد می‌گیره.
صدای طناز رهسپار همان طبلی بود که هنگام شروع جنگ به صدا در می‌آمد چیزی شبیه به صدای فرشته مرگ.
- یه خبر برات دارم پونه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
و جنون، جنون، جنون...
نوروز من در این دِه نفرت انگیز
ماهی تشنه‌ی بی‌آب من
قلم شکسته دفتر من
داشته‌هایم را در کدام چمدانی باید جا می‌کردم؟
جانم چه میشد؟ یادم نبود! یادم نبود که جانم را به قیمت چشمانت فروختم تو اما جان به خریدار ارزان‌تر دادی، من گرانت کردم تویی را که ارزان بودن را دوست داشتی.
چیزی را به خاطر ندارم و هرچه می‌نویسم گفته‌های ثمین است:
- صبح زودتر از همه بیدار شدی، بهترین لباست را پوشیدی و حتی آرایش هم کردی و دستمال به دست منتظر آمدن عروس و داماد شدی، عده‌ای می‌گفتند دیوانه شدی، برخی دیگر می‌گفتند داری نقش بازی می‌کنی که کسی از حسادتی که در دل داری خبردار نشود و فقط خدا می‌دانست چه حالی داری!
رقصیدی و رقصیدی و با مهمان‌ها خوش و بش کردی و حتی آخر شب هم برای بردیا و سارا آرزوی خوشبختی کردی اما تا کی می‌توانستی خودت را به خواب بزنی!
نوبت بردن عروس به حجله که شد تو شکستی و من به وضوح صدای شکستن قلب عاشقت را شنیدم، جیغ می‌زدی اما میان آن همه کل و شادی چه کسی به جیغ‌های تو اهمیت می‌داد؟
تا جایی که توانستی از آنجا دور شدی، مقصدت درمانگاه روستا بود اما نمی‌دانستم با چه هدفی به آنجا رفتی!
در زدی و نوید در را باز کرد و به دختری با آرایش ریخته شده و صورت بی‌روحی که در آن هیچ احساسی نبود، بهت زده نگاه کرد.
- به خانم دکتر بگید بیان!
دکتر هم آمد اما کدام دکتری می‌توانست نسخه‌ای برای یک عاشق دل‌شکسته تجویز کند؟
- شما که دکترید، شما که برای هر دردی یه درمونی دارید بگید که هست... یه قرصی یه کوفتی چیزی که بخورم و بعدش... .

وحشیانه به قلب یخ‌زده‌‌ات که از بی‌مهری او یخ‌بندان بسته بود کوبیدی‌.
- دیگه فراموشش کنم، دیگه بهش فکر نکنم دیگه... .
دل من، دل نوید و نگار برای این همه مظلومیتش به درد آمد.
نگار که می‌خواست آرامش کند به طرفش آمد و گفت:
- می‌خوای بغلت کنم؟
صدای خنده‌هایش سکوت شب را درهم شکست و زوزه گرگ‌ها برای ثانیه‌ای متوقف شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
- بغلم کنی؟ الان؟ الان که اون تو بغل یکی دیگه‌ست، الان که اون دیگه مال من نیست.
پاهایت بیشتر از این یاری نکرد، روی زمین افتادی و با ته مانده جانی که از تو مانده بود گفتی:
- ولی اگه برگرده، اگه عروسش رو تو حجله تنها بذاره؛ به‌خدا می‌بخشمش. به‌خدا همه چیز فراموش می‌کنم، فقط بگید برگرده.
بازگشتی در کار نبود دوست من! تو بی‌هوش شدی و روی تخت جان کندی و تا صبح از تب این عشق سوختی.

صبح روز ۸ فروردین ۱۳۸۷:

همه به خاطر مراسم دیشب خسته بودند و تا نزدیکی ظهر به خواب رفته بودند.
اما تب تو هنوز قطع نشده بود و بدنت مثل کوره داغ می‌سوخت و در خواب و بیداری هذیان می‌گفتی و مکرر بردیا را صدا می‌زدی.
نگار گفت:
- باید ببریمش شهر، توی بیمارستان بستری بشه وگرنه... .
داشتی در مقابل چشمم پرپر می‌شدی و کاری از دستم برایت بر نمیامد، جز اینکه دعا کنم تا رسیدن به شهر دوام بیاوری.
نوید با سرعت بالا رانندگی می‌کرد و من هم در صندلی جلوی ماشین نشسته بودم. نگار هم کنارت بود و نبضت را می‌گرفت و ضربان قلبت را چک می‌کرد.
دیدن چشمان بسته تو، صورت رنگ پریده‌ات و آن همه دستگاهی که علائم حیاتیت به آن وابسته بود، رعب‌آورترین و دردناک‌ترین صحنه در کل زندگی‌ام است و تو پونه عزیز من! با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردی، اما نباید تسلیم مرگ می‌شدی. یادت نرود تو برای زندگی بخشیدن آمدی!

***

از زبان پونه:

خاک سرد است و سردتر از خاک دل است. دلی که روزی با دیدنت به تپش می‌افتاد و با دیدن دستت در دست دیگر داغ شد و تا مغز و استخوان سوخت و بعد به ثانیه نکشید که کسی قلبم را از سی*ن*ه‌ام بیرون کشید و خطاب به مغزم گفت:
- نگران نباش! دلی ندارد که به کسی بدهد، دلی ندارد که برای کسی دل رحمی کند. از امروز دیگر کسی نیست از زیباییش پیش گل‌ها بگوید و گل‌ها از شرم پژمرده شوند. از امروز کسی نیست که با کارهایش، خنده آن پسرک مغرور را در بیاورد.
از امروز، زنی هست که او را دوست دارد، به اندازه من نه! ولی یک چیز را خوب می‌دانم و آن این است هرکَس را به اندازه‌ای که لایقش هست باید دوست داشت؛ برای کسی که دریا را دوست دارد باید دریا بود ورنه آن کَس که با برکه کوچک خود خو گرفته، دریا هم که باشی آخرش به جایی باز می‌گردد که متعلق به اوست و من معتلق به تو نبودم.
دیگر غمگین نبودم، دیگر آن بی‌قراری‌های روزهای اول را نداشتم.
عادت کردم به این‌که شاید از اولش هم بردیایی وجود نداشت.که شاید فال حافظ من در آن شب یلدا، یک صفحه اشتباهی بود.
و دستانت سرابی بود در جنگل آرزوهایم هر چه دنبالش کردم دورتر شد و هوا مه آلود که شد فهمیدم یک صبح دیگر بدون تو گذشت!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین