- Jun
- 141
- 1,854
- مدالها
- 2
هاجر بود که با حالت تهاجمی به سمتم آمد و یک نگاه نثار علیرضا کرد و بعد من ناحقترین سیلی عمرم را خوردم.
دست روی جای انگشتهایش روی صورتم نگذاشتم و حتی دردش برایم مهم نبود. بغض داشتم حرف داشتم اما گوشی بهر شنیدن حرفهای خاک خورده کنج دلم نبود.
- دخترهی بیحیا! حالا سنگ پرت میکنی سمت پسر مردم؟ فیروزه بیچاره هم پشت تلفن گفت زدی تو صورت ثمین. منه ساده گفتم نه پونه مال این حرفا نیست که اتفاقاً خیلی هم خوب اهل این کاراست.
و علیرضا چه بازیگر خوبی بود که جوری نقش بازی کرد که من هم حتی به چیزهایی که چند دقیقه قبل گفت شک کردم.
- نه هاجر خانم! سوءتفاهم شده. شاید من واقعا رفتار مناسبی با پونه خانم نداشتم و ایشون رو، رنجوندم حتی اگه حکم قتلمم صادر کنن من شکایتی ندارم.
نگاهی متأسف به من انداخت طوری که انگار علیرضا از سرم زیادی باشد با خشمی که دوباره فوران شد سرم فریاد زد:
- دیگه چی میخوای؟ این پسر که غلام حلقه به گوشته ولی تو... توی تنوع طلب یکی هستی عین مادرت آخرش میری با... .
صبرم تمام شده بود و دیگر سکوت جایز نبود. صدایم را بلند کردم:
- اسم مادر منو نیار! وقتی تو قبرستونی وقتی اون اینجا زیر خاک خوابیده حق ندارید پشتش این حرفها رو بزنید خیال کردین خدا نمی شنوه؟ خیال کردین چون این همه سال سکوت کردم یعنی خدایی ندارم یعنی خدا فقط خدای شماست نه عمه جان نه!
انگشت اشارهام را در حالی که میلرزید سمت آسمان بردم و با بعضی که قصد مهارش را داشتم گفتم:
- این خدایی که اون بالاست من رو دید وقتی خواهرزاده شما با نهایت وقاحت منو متهم به اغواگری پسرعموم کرد. همین خدا منو دید وقتی همین پسری که شما بهش میگید غلام حلقه به گوش می خواست بهم دست بزنه به من، به تنها یادگار برادرتون! عمه شما نمیبینید، شما نمیخواید ببینید اما خدا که میبینه. خدای پونه میبینه به ولله که میبینه.
صورتم را با دستانم پوشاندم و روی دو زانویم نشستم. نمیخواستم چشمم به هیچکَس بیوفتد. من در این جنگ زندگی بیاسلحه بیلشکر با چه گردانها و سپاهی از نامردی و ناامیدیها که نجنگیدم با چه ناملایمتها که نساختم که آخرش اینگونه دست از جنگیدن بکشم؟
گرم میشود دستانم با دستان کوچکی که پاکترین روح دنیا را دارد.
- آبجی پونه، دیگه گریه نکن! خودت میگفتی گریه که چیزی رو حل نمیکنه.
درست است گریه چیزی را حل نمیکرد. فقط به آدم میفهماند غصههای انبار شده، اشکهای نریخته شده یک روز به جانت میافتد و تو در مظلومانهترین حالت ممکن در دور افتادهترین جای دنیا در حالی که بر سر قبر آرزوهایت فاتحه میخوانی برای آن چه از سر گذراندی اشک میریزی اما... .
سرم را که بلند میکنم انگار غمها تمام شده، جای اشکها گل لبخند روییده وقتی از دور میبینمت.
کار تو هم شده بود نگاههای یواشکی؟
رد چشمهایم را که میگیری و میفهمی که نگاهم به توست؛ جوری خودت را پشت این دیوارهای خرابه پنهان میکنی که گویا هیچ وقت در آنجا نبودی.
باورت نمیکنم! حتی با آن همه محبت حتی با یک نقاشی یا این دزدکی نگاه کردنت، نه باورت نمیکنم!
حتی اگر قسم به تمام مقدساتت هم بخوری باورت نمیکنم. نه وقتی که خنجر برداشتی در قلبی که عاشقت بود فرو کردی. نه وقتی که شیشه خردههای قلبم را که با آمدنت میخواستم از نو بسازم خراب کردی.
بخواهم قضاوت نکنم میگویم:
- خدا به زمین فرستادت بیآنکه بگوید مأمور چه هستی و تو بی خبر به کسی دل دادی که فکر میکردی فرشته نجاتش هستی و امان از روزی که فهمیدی مأموریت اصلی تو کشتن کسی بود که از دل و جان دوستش داشتی نه تو را مقصر میدانم نه خودم را بیگناه.
دست روی جای انگشتهایش روی صورتم نگذاشتم و حتی دردش برایم مهم نبود. بغض داشتم حرف داشتم اما گوشی بهر شنیدن حرفهای خاک خورده کنج دلم نبود.
- دخترهی بیحیا! حالا سنگ پرت میکنی سمت پسر مردم؟ فیروزه بیچاره هم پشت تلفن گفت زدی تو صورت ثمین. منه ساده گفتم نه پونه مال این حرفا نیست که اتفاقاً خیلی هم خوب اهل این کاراست.
و علیرضا چه بازیگر خوبی بود که جوری نقش بازی کرد که من هم حتی به چیزهایی که چند دقیقه قبل گفت شک کردم.
- نه هاجر خانم! سوءتفاهم شده. شاید من واقعا رفتار مناسبی با پونه خانم نداشتم و ایشون رو، رنجوندم حتی اگه حکم قتلمم صادر کنن من شکایتی ندارم.
نگاهی متأسف به من انداخت طوری که انگار علیرضا از سرم زیادی باشد با خشمی که دوباره فوران شد سرم فریاد زد:
- دیگه چی میخوای؟ این پسر که غلام حلقه به گوشته ولی تو... توی تنوع طلب یکی هستی عین مادرت آخرش میری با... .
صبرم تمام شده بود و دیگر سکوت جایز نبود. صدایم را بلند کردم:
- اسم مادر منو نیار! وقتی تو قبرستونی وقتی اون اینجا زیر خاک خوابیده حق ندارید پشتش این حرفها رو بزنید خیال کردین خدا نمی شنوه؟ خیال کردین چون این همه سال سکوت کردم یعنی خدایی ندارم یعنی خدا فقط خدای شماست نه عمه جان نه!
انگشت اشارهام را در حالی که میلرزید سمت آسمان بردم و با بعضی که قصد مهارش را داشتم گفتم:
- این خدایی که اون بالاست من رو دید وقتی خواهرزاده شما با نهایت وقاحت منو متهم به اغواگری پسرعموم کرد. همین خدا منو دید وقتی همین پسری که شما بهش میگید غلام حلقه به گوش می خواست بهم دست بزنه به من، به تنها یادگار برادرتون! عمه شما نمیبینید، شما نمیخواید ببینید اما خدا که میبینه. خدای پونه میبینه به ولله که میبینه.
صورتم را با دستانم پوشاندم و روی دو زانویم نشستم. نمیخواستم چشمم به هیچکَس بیوفتد. من در این جنگ زندگی بیاسلحه بیلشکر با چه گردانها و سپاهی از نامردی و ناامیدیها که نجنگیدم با چه ناملایمتها که نساختم که آخرش اینگونه دست از جنگیدن بکشم؟
گرم میشود دستانم با دستان کوچکی که پاکترین روح دنیا را دارد.
- آبجی پونه، دیگه گریه نکن! خودت میگفتی گریه که چیزی رو حل نمیکنه.
درست است گریه چیزی را حل نمیکرد. فقط به آدم میفهماند غصههای انبار شده، اشکهای نریخته شده یک روز به جانت میافتد و تو در مظلومانهترین حالت ممکن در دور افتادهترین جای دنیا در حالی که بر سر قبر آرزوهایت فاتحه میخوانی برای آن چه از سر گذراندی اشک میریزی اما... .
سرم را که بلند میکنم انگار غمها تمام شده، جای اشکها گل لبخند روییده وقتی از دور میبینمت.
کار تو هم شده بود نگاههای یواشکی؟
رد چشمهایم را که میگیری و میفهمی که نگاهم به توست؛ جوری خودت را پشت این دیوارهای خرابه پنهان میکنی که گویا هیچ وقت در آنجا نبودی.
باورت نمیکنم! حتی با آن همه محبت حتی با یک نقاشی یا این دزدکی نگاه کردنت، نه باورت نمیکنم!
حتی اگر قسم به تمام مقدساتت هم بخوری باورت نمیکنم. نه وقتی که خنجر برداشتی در قلبی که عاشقت بود فرو کردی. نه وقتی که شیشه خردههای قلبم را که با آمدنت میخواستم از نو بسازم خراب کردی.
بخواهم قضاوت نکنم میگویم:
- خدا به زمین فرستادت بیآنکه بگوید مأمور چه هستی و تو بی خبر به کسی دل دادی که فکر میکردی فرشته نجاتش هستی و امان از روزی که فهمیدی مأموریت اصلی تو کشتن کسی بود که از دل و جان دوستش داشتی نه تو را مقصر میدانم نه خودم را بیگناه.
آخرین ویرایش: