- Jun
- 149
- 2,210
- مدالها
- 2
و من به معجزه مادری ایمان دارم. عشق مادر بر فرزند تمام افکارهای شیطانی و نومیدیها را پاک میکند.
عمه هاجر کمی مردد بود ولی شنیدن صدای فرزندش موجب رانده شدن شیطان از روحش شد.
- مامان!
آدمهای دیگری هم بودند که مضطرب فریاد میزدند اما هیچ ک.س جز کودکش مادر صدایش نمیکرد. فندک از دستش افتاد و زانوهایش بر زمین خم شد، طاها به طرفش رفت و با غیرت کودکانهاش روسری مادرش را بر سرش کرد و بوسهای بر سرش نشاند.
- گریه نکنی مامانی! پسرت اینجاست.
همه اشکی مشتکل از ناراحتی و شادی میریختند. ناراحتی برای حال بد این زن و خوشحالی برای آمدن منجی کوچکش که نه ابر قهرمان بود، نه زره و شمشیر داشت نه حتی زور بازویی برای جنگیدن ولی... قهرمان بودن جنسیت ندارد، سن و سال نمیشناسد؛ همین که قلبت به پاکی آب زلال و به مهربانی طبیعت خدا باشد تو یک قهرمانی و قهرمان من! آیا یک روز میرسد به این دنیا بیایی؟ یک روز میرسد که مقدسترین جایگاه دنیا یعنی در جایگاه یک مادر باشم. میرسد آن روز!
سکوت مرگباری در فضا حاکم بود. هیچک.س نمیخواست حتی سوالی از عمه هاجر کند یا به روی خودش بیاورد. آبروی هاجر ریخته شده بود. آبروی دختری که پدرش روزی ارباب این روستا بود و این آب ریخته شده جمع شدنی نبود.
- کامران و هاجر بمونن!
و این یعنی همگی باید آنجا را ترک میکردیم. عمه نفیسه دست طاها را میگیرد.
- بریم عمه جون!
و من، عمه فیروزه و دخترهایش روی سکوی حیاط نشستیم.
- حالا چی میشه؟ طلاق میگیرن؟
طلاق از نظر این خانواده آنقدر عمل زشتی بود که عمه فیروزه به ثمین تشر انداخت.
- زبونت گاز بگیر! خدا اون روز نیاره. خواهر من مطلقه بشه؟ خدا نکنه!
نمیتوانستم خودم را احمقانه با این حرفها توجیه کنم.
- مطلقه بشه بدتر از اینکه بمیره؟ نظر شما اینه؟ تو یه چیزی بگو عمه نفیسه... تو که مدت زمان خوشبختیات فقط شیش ماه بود، بعدم شوهرت فوت شد. یک عمر برچسب بیوه بودن بهت چسبوندن یک عمر هر کسی در خونهتون زد یا یک مرد زن و بچهدار بود یا یک پیرمرد که همسن نوههاش بودی. حق ما اینه! به چه جرمی؟ به جرم زن بودن!
حرفی که عمه فیروزه زد ته دلم را خالی کرد.
- هنوز خیلی بچهای! زندگی گل و بلبل و سبزه و سنبل نیست. مجبور میشی گاهی با دستای خودت طناب دار به گردنت بندازی و پای نامه قتل خودت رو امضا کنی. چون و چراش هم هیچک.س نمیدونه.
***
خاطرات گریبانگیرت میشوند. ناگهان در یک جمعه دلگیر در شبی که خواب به چشمت نمیاید، طرح لبخندش میشود یک قطره اشک که از چشمت بر لبت مینشیند و تو یادت میآید که از دست دادهای آنچه را که تمام داشتههایت بود و ماه حیلهگر در آسمان شب دلبری میکند و تو یادت نرود که برای من از ماه هم زیباتر بودی!
نمیدانستم چرا مینویسم؟
اصلا نوشتن چه دردی از مرا دوا میکرد؟
دردهایم یکی و دو تا نبود. این بیخوابیها، این بیقراریها...حالم حتی از عمه هاجری که شوهرش خ*یانتکار شناخته شده بود، ولی او به اسم (آبرو) سکوت میکرد هم بدتر بود.
هر نفسی که میکشیدم یک خاطره در پرده چشمم رقص کنان بر من چشمک میزد.
روزهای بی او، مثل چوب خط کشیدن روی دیوارهای سلول زندان انفرادی بود.
من بودم و یک عالمه کتاب و فلسفه و تاریخ چه فایدهای داشت خواندن! وقتی هر چه میخواندم اسم او بود، هر چه میدیدم تصویر او و از کی به تو، تو نگفتم؟
او بودن را دوست داری؟
غریبه شدن را چه؟
و هنوز از عاشق شدن میترسی؟
یادم هست هفده سالهات که شد گفتی:
- هیچ دختری در دنیا وجود ندارد که بتواند قلب مرا تصاحب کند.
پسرک مغرور و ساده من!
تو باختی! در قماری که ادعای برتری داشتی و شرط بردن دل نباختن بود، باختی!
اذان صبح از گلدستههای مسجد تلاوت میشود. دلم هوای چادر نماز سفید ننه ماه و عطر گل محمدی سجادهاش را کرده بود. پشت در اتاقش مخفی شدم و راز و نیازش با خدا را نظارهگر شدم. نمازش که تمام شد خواستم جلو بروم و به یاد کودکی تا صبح به چادرش پناه ببرم اما صدای ضعیفش را که از این فاصله شنیدم، دیواری ساخت میان من و مادربزرگ مهربانم در این قصه.
عمه هاجر کمی مردد بود ولی شنیدن صدای فرزندش موجب رانده شدن شیطان از روحش شد.
- مامان!
آدمهای دیگری هم بودند که مضطرب فریاد میزدند اما هیچ ک.س جز کودکش مادر صدایش نمیکرد. فندک از دستش افتاد و زانوهایش بر زمین خم شد، طاها به طرفش رفت و با غیرت کودکانهاش روسری مادرش را بر سرش کرد و بوسهای بر سرش نشاند.
- گریه نکنی مامانی! پسرت اینجاست.
همه اشکی مشتکل از ناراحتی و شادی میریختند. ناراحتی برای حال بد این زن و خوشحالی برای آمدن منجی کوچکش که نه ابر قهرمان بود، نه زره و شمشیر داشت نه حتی زور بازویی برای جنگیدن ولی... قهرمان بودن جنسیت ندارد، سن و سال نمیشناسد؛ همین که قلبت به پاکی آب زلال و به مهربانی طبیعت خدا باشد تو یک قهرمانی و قهرمان من! آیا یک روز میرسد به این دنیا بیایی؟ یک روز میرسد که مقدسترین جایگاه دنیا یعنی در جایگاه یک مادر باشم. میرسد آن روز!
سکوت مرگباری در فضا حاکم بود. هیچک.س نمیخواست حتی سوالی از عمه هاجر کند یا به روی خودش بیاورد. آبروی هاجر ریخته شده بود. آبروی دختری که پدرش روزی ارباب این روستا بود و این آب ریخته شده جمع شدنی نبود.
- کامران و هاجر بمونن!
و این یعنی همگی باید آنجا را ترک میکردیم. عمه نفیسه دست طاها را میگیرد.
- بریم عمه جون!
و من، عمه فیروزه و دخترهایش روی سکوی حیاط نشستیم.
- حالا چی میشه؟ طلاق میگیرن؟
طلاق از نظر این خانواده آنقدر عمل زشتی بود که عمه فیروزه به ثمین تشر انداخت.
- زبونت گاز بگیر! خدا اون روز نیاره. خواهر من مطلقه بشه؟ خدا نکنه!
نمیتوانستم خودم را احمقانه با این حرفها توجیه کنم.
- مطلقه بشه بدتر از اینکه بمیره؟ نظر شما اینه؟ تو یه چیزی بگو عمه نفیسه... تو که مدت زمان خوشبختیات فقط شیش ماه بود، بعدم شوهرت فوت شد. یک عمر برچسب بیوه بودن بهت چسبوندن یک عمر هر کسی در خونهتون زد یا یک مرد زن و بچهدار بود یا یک پیرمرد که همسن نوههاش بودی. حق ما اینه! به چه جرمی؟ به جرم زن بودن!
حرفی که عمه فیروزه زد ته دلم را خالی کرد.
- هنوز خیلی بچهای! زندگی گل و بلبل و سبزه و سنبل نیست. مجبور میشی گاهی با دستای خودت طناب دار به گردنت بندازی و پای نامه قتل خودت رو امضا کنی. چون و چراش هم هیچک.س نمیدونه.
***
خاطرات گریبانگیرت میشوند. ناگهان در یک جمعه دلگیر در شبی که خواب به چشمت نمیاید، طرح لبخندش میشود یک قطره اشک که از چشمت بر لبت مینشیند و تو یادت میآید که از دست دادهای آنچه را که تمام داشتههایت بود و ماه حیلهگر در آسمان شب دلبری میکند و تو یادت نرود که برای من از ماه هم زیباتر بودی!
نمیدانستم چرا مینویسم؟
اصلا نوشتن چه دردی از مرا دوا میکرد؟
دردهایم یکی و دو تا نبود. این بیخوابیها، این بیقراریها...حالم حتی از عمه هاجری که شوهرش خ*یانتکار شناخته شده بود، ولی او به اسم (آبرو) سکوت میکرد هم بدتر بود.
هر نفسی که میکشیدم یک خاطره در پرده چشمم رقص کنان بر من چشمک میزد.
روزهای بی او، مثل چوب خط کشیدن روی دیوارهای سلول زندان انفرادی بود.
من بودم و یک عالمه کتاب و فلسفه و تاریخ چه فایدهای داشت خواندن! وقتی هر چه میخواندم اسم او بود، هر چه میدیدم تصویر او و از کی به تو، تو نگفتم؟
او بودن را دوست داری؟
غریبه شدن را چه؟
و هنوز از عاشق شدن میترسی؟
یادم هست هفده سالهات که شد گفتی:
- هیچ دختری در دنیا وجود ندارد که بتواند قلب مرا تصاحب کند.
پسرک مغرور و ساده من!
تو باختی! در قماری که ادعای برتری داشتی و شرط بردن دل نباختن بود، باختی!
اذان صبح از گلدستههای مسجد تلاوت میشود. دلم هوای چادر نماز سفید ننه ماه و عطر گل محمدی سجادهاش را کرده بود. پشت در اتاقش مخفی شدم و راز و نیازش با خدا را نظارهگر شدم. نمازش که تمام شد خواستم جلو بروم و به یاد کودکی تا صبح به چادرش پناه ببرم اما صدای ضعیفش را که از این فاصله شنیدم، دیواری ساخت میان من و مادربزرگ مهربانم در این قصه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: