جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,012 بازدید, 98 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
149
2,210
مدال‌ها
2
و من به معجزه مادری ایمان دارم. عشق مادر بر فرزند تمام افکارهای شیطانی و نومیدی‌ها را پاک می‌کند.
عمه هاجر کمی مردد بود ولی شنیدن صدای فرزندش موجب رانده شدن شیطان از روحش شد.
- مامان!
آدم‌های دیگری هم بودند که مضطرب فریاد می‌زدند اما هیچ ک.س جز کودکش مادر صدایش نمی‌کرد. فندک از دستش افتاد و زانو‌هایش بر زمین خم شد، طاها به طرفش رفت و با غیرت کودکانه‌اش روسری مادرش را بر سرش کرد و بوسه‌ای بر سرش نشاند.
- گریه نکنی مامانی! پسرت اینجاست.
همه اشکی مشتکل از ناراحتی و شادی می‌ریختند. ناراحتی برای حال بد این زن و خوشحالی برای آمدن منجی کوچکش که نه ابر قهرمان بود، نه زره و شمشیر داشت نه حتی زور بازویی برای جنگیدن ولی... قهرمان بودن جنسیت ندارد، سن و سال نمی‌شناسد؛ همین که قلبت به پاکی آب زلال و به مهربانی طبیعت خدا باشد تو یک قهرمانی و قهرمان من! آیا یک روز می‌رسد به این دنیا بیایی؟ یک روز می‌رسد که مقدس‌ترین جایگاه دنیا یعنی در جایگاه یک مادر باشم. می‌رسد آن روز!
سکوت مرگباری در فضا حاکم بود‌. هیچ‌ک.س نمی‌خواست حتی سوالی از عمه هاجر کند یا به روی خودش بیاورد. آبروی هاجر ریخته شده بود. آبروی دختری که پدرش روزی ارباب این روستا بود و این آب ریخته شده جمع شدنی نبود.
- کامران و هاجر بمونن!
و این یعنی همگی باید آنجا را ترک می‌کردیم. عمه نفیسه دست طاها را می‌گیرد.
- بریم عمه جون!
و من، عمه فیروزه و دخترهایش روی سکوی حیاط نشستیم.
- حالا چی میشه؟ طلاق می‌گیرن؟
طلاق از نظر این خانواده آن‌قدر عمل زشتی بود که عمه فیروزه به ثمین تشر انداخت.
- زبونت گاز بگیر! خدا اون روز نیاره. خواهر من مطلقه بشه؟ خدا نکنه!
نمی‌توانستم خودم را احمقانه با این حرف‌ها توجیه کنم.
- مطلقه بشه بدتر از این‌که بمیره؟ نظر شما اینه؟ تو یه چیزی بگو عمه نفیسه... تو که مدت زمان خوشبختی‌ات فقط شیش ماه بود، بعدم شوهرت فوت شد. یک عمر برچسب بیوه بودن بهت چسبوندن یک عمر هر کسی در خونه‌تون زد یا یک مرد زن و بچه‌دار بود یا یک پیرمرد که همسن نوه‌هاش بودی. حق ما اینه! به چه جرمی؟ به جرم زن بودن!
حرفی که عمه فیروزه زد ته دلم را خالی کرد.
- هنوز خیلی بچه‌ای! زندگی گل و بلبل و سبزه و سنبل نیست. مجبور میشی گاهی با دستای خودت طناب دار به گردنت بندازی و پای نامه قتل خودت رو امضا کنی. چون و چراش هم هیچ‌ک.س نمی‌دونه.

***

خاطرات گریبان‌گیرت می‌شوند. ناگهان در یک جمعه دلگیر در شبی که خواب به چشمت نمیاید، طرح لبخندش می‌شود یک قطره اشک که از چشمت بر لبت می‌نشیند و تو یادت ‌می‌‌آید که از دست داده‌ای آنچه را که تمام داشته‌هایت بود و ماه حیله‌گر در آسمان شب دلبری می‌کند و تو یادت نرود که برای من از ماه هم زیباتر بودی!
نمی‌دانستم چرا می‌نویسم؟
اصلا نوشتن چه دردی از مرا دوا می‌کرد؟
دردهایم یکی و دو تا نبود. این بی‌خوابی‌ها، این بی‌قراری‌ها...حالم حتی از عمه هاجری که شوهرش خ*یانت‌کار شناخته شده بود، ولی او به اسم (آبرو) سکوت می‌کرد هم بدتر بود.
هر نفسی که می‌کشیدم یک خاطره در پرده چشمم رقص کنان بر من چشمک میزد.
روزهای بی او، مثل چوب خط کشیدن روی دیوار‌های سلول زندان انفرادی بود.
من بودم و یک عالمه کتاب و فلسفه و تاریخ چه فایده‌ای داشت خواندن! وقتی هر چه می‌خواندم اسم او بود، هر چه می‌دیدم تصویر او و از کی به تو، تو نگفتم؟
او بودن را دوست داری؟
غریبه شدن را چه؟
و هنوز از عاشق شدن می‌ترسی؟
یادم هست هفده ساله‌ات که شد گفتی:
- هیچ دختری در دنیا وجود ندارد که بتواند قلب مرا تصاحب کند.
پسرک مغرور و ساده من!
تو باختی! در قماری که ادعای برتری داشتی و شرط بردن دل نباختن بود، باختی!
اذان صبح از گلدسته‌های مسجد تلاوت می‌شود. دلم هوای چادر نماز سفید ننه ماه و عطر گل محمدی سجاده‌اش را کرده بود. پشت در اتاقش مخفی شدم و راز و نیازش با خدا را نظاره‌گر شدم. نمازش که تمام شد خواستم جلو بروم و به یاد کودکی تا صبح به چادرش پناه ببرم اما صدای ضعیفش را که از این فاصله شنیدم، دیواری ساخت میان من و مادربزرگ مهربانم در این قصه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
149
2,210
مدال‌ها
2
- خدایا! تاوان گناه‌ام رو خودم باید پس بدم، بچه‌هام رو ببخش، اونا گناهی ندارن. این منم که باید مجازات بشم.
از کدام گناه حرف میزد؟
اصلا این پیرزن ناتوان چگونه می‌توانست مرتکب خطا شود؟
به هوای آزاد نیاز داشتم، هوایی که جز آبی آسمان و سپیدی ابرها منظره‌ای دیگر را نبینم. من حتی از آیینه‌ای هم که نقش صورتم را انعکاس کند می‌ترسیدم.
- امروز میری پونه؟
با دقت نگاهش کردم، گویا که در این رفتن بازگشتی در کار نبود.
- ممنون بابت تمام روزهایی که کنارم بودی‌. ممنون بابت تمام شب‌هایی که برام لالایی می‌خوندی و خوابم می‌برد. ممنون که عمه‌ من شدی!
لرزش اشک در چشمانش و این لحن غمناکش سی*ن*ه‌ام را می‌سوزاند.
- یه جوری حرف نزن که انگار دیگه برنمی‌گردی عمه!
لبخند تلخی زدم. بازمی‌گشتم و یک تابستان دیگر بی او را به پاییز می‌رساندم و فصل‌ها، تقویم‌ها و روزها گذشتند تا بفهمم پاییزی که غروبش تماشایی بود. زمستانی که زیر کرسی عمه نفیسه برایمان شاهنامه می‌خواند و بهاری که با وجودش عروس تمام فصل‌ها بود، دیگر تکرار نمی‌شوند و اگر حیاتم را به تو ببخشم چه؟
یک‌بار می‌شود جان و جهان من شوی؟
یک‌بار می‌شود شاملوی این آیدای کوچک شوی؟
و فراموش می‌کنم تو به قلب من نیازی نداری تو که خود صاحب قلبی دیگر هستی!
چمدانی برمی‌دارم. کولباری است از اندوه و آه...
از درد فرسوده دل‌های ما
از خیال آسوده‌ام با تو چه خیال‌ها کرده‌ام؟
من هر چه را که ساخته‌ام با تو ویران کرده‌ام!
پرده‌های خانه کنار می‌رود، شانه‌هایش خم می‌شود و اگر عصایش نبود سقوط می‌کرد و هنوز از او می‌ترسیدم؟
از این پیرمرد تکیده که داشت آخرین سال‌های عمرش را سپری می‌کرد می‌ترسیدم؟
پشت سرش می‌ایستم برای خداحافظی. حق با عمه نفیسه بود من قصد بازگشت نداشتم، من اتاقم را که دیوارش با اتاقش مشترک بود. من این خانه‌ را که تمام پستو‌ها، وجب به وجبش را با او خاطره داشتم نمی‌خواستم و برای یک نخواستن بار سنگین تمام تنهایی‌ها و دلتنگی‌های عالم را به دوش می‌کشیدم.
- من دارم میرم، خداحافظ!
نگاهم نکرد، شبیه تمام سال‌هایی که مرا نمی‌دید، اما سوالی کرد؛ سوالی که نه عقلم و نه دلم برایش جوابی نداشت.
- تو از من متنفری؟ من آدمی نیستم که عاشق‌ها رو از هم جدا کنم.
تنفر حقیقت داشت یا عشق! من که در هردوی این احساس‌ها شکست خوردم. من که نه آدمی را پیدا کردم لایق عشق و نه کسی را آنقدر بد دیدم که به او تنفر بورزم و مرز باریکی بود، یک پارادوکس میان عشق و نفرت میان دوست داشتن و نداشتن!
او می‌گفت آدم جدا کردن عاشق‌ها از هم نیست، شاید هم راست می‌گفت!
تنها عاشق این قصه من بودم و او تنها واسطه‌ای بود برای بریدن من از کسی که عاشقم نبود.

صبح روستا، هوای پاک و بی‌آلایشش و آواز گنجشک‌ها مرا بدرقه کدام راهی می‌کرد؟
حق با عمه فیروزه بود؛ گاهی با دستان خودت طناب دار را به گردنت می‌آویزی و پای نامه قتل خودت را امضا می‌کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
149
2,210
مدال‌ها
2
و امروز خسته‌ام! خسته‌تر از تمام آدم‌های دنیا.
خسته از مردمی که مرا دختری بدکاره می‌بینند که قصد اغفال کردن مردی متأهل را دارد. سارا... همسر تو، در هر مجلسی که می‌نشیند عشق من به تو را جار می‌زند. همسایه‌ها راهشان را از من جدا می‌کنند. بچه‌ها که مرا می‌بینند سریعاً می‌گریزند و به جایی پناه می‌برند.
رسم دنیا را می‌بینی؟
مظلوم‌ترین آدمش شده ظالم‌ترین! شده است؛ یک لکه سیاه در دامان پاک زمین.
و من سیاه و ظالم و ناپاک، تو بگو در کدام دادگاهی به شکایتم رسیدگی می‌کنند؟
تو بگو اگر عشق گناه است پس چرا زلیخا جوان شد؟
چرا کلبه احزان گلستان شد؟
چرا خدا جای شیطان، عاشق انسان شد؟
برق چشمانت و لبخند پهنت را که می‌بینم. از دست رفتنت را تبریک می‌گویم دخترعمه! مگر خبر نداری از امروز تمامی عاشقان دنیا را دار می‌زنند. بر قلبشان میخ می‌کوبند و بر دهانشان مهر سکوت می‌زنند.
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
برق چشمانت هنوز پاک نشده و مرا می‌برد به چندی پیش، به زمانی که... .
- خوب به بهونه قرص‌ و داروهای ننه ماه، دم به دیقه پا میشی میای اینجا، خبریه؟
و اولین نشانه دل‌باختن. نشان دادن عصبانیت به هنگام گفتن این کلمات بود.
- نخیر عزیزدلم! بعدم خبرها پیش شماست.
ثمین به چمدان دستم نگاهی انداخت و پرسید:
- پونه، چرا داری تنها می‌ری؟ می‌گفتی منم جمع می‌کردم باهم می‌رفتیم خوابگاه!
سعی کردم با بذله گویی حقیقت را مخفی کنم.
- آخه وقتی می‌بینم اینجا بیشتر بهت خوش می... .
مشتی به بازویم زد و با حرص گفت:
- بسه دیگه! حالا یه سوژه پیدا کردی هی من بدبخت رو مسخره کنی؟
لبخندم محو شد. نگران ثمین بودم. نگران شکل گرفتن احساسی که به اختیار هیچ آدمی نبود.
- تو که جدی‌جدی... یعنی میگم تو و نوید... .
اخمش پررنگ شد و لحنش شاکی و عصبی.
- فکر کردی همه مثل خودتن؟ نخیرم! من اونقدر سست عنصر نیستم که با دیدن یه پسر از خود بی‌خود بشم و بگم وای من عاشق شدم. عشق مال امثال تو هست نه من که... .
به زبان تلخش عادت کردم. حداقلش از آدم‌هایی که در کنارم لبخند می‌زدند و در پشت سر خنجر خیلی بهتر و صادق‌تر بود.
- منظوری نداشتم، ببخشید!
زود عصبانی میشد و زود هم پشیمان. ولی امیدوارم اشتباه کرده باشم و ثمین عزیز من گرفتار دردی که من شدم هیچ گاه نشود و همان دختر عاقل و مغرور باقی بماند.
- دلم برای این زبون تلخ و این عذرخواهی‌های بعد از دعوات تنگ میشه!

- مگه قراره دیگه برنگردی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
149
2,210
مدال‌ها
2
و مرا ببخش که به تو، به هم‌بازی و دوستم دروغ گفتم.
- قیافه‌اش رو نگاه!
مثل بچه‌های سر به هوا سر چرخاند.
- قیافه‌ی کی رو؟
خندیدم و برای آخرین بار صدای خنده‌ام در دشت‌های روستا پیچید.
- ای بدبخت آقای دکتر! ای بی مادر آقای دکتر! چه دختری خنگی رو می‌خواد بگیره.
ثمین هلم داد و روی چمن‌ها افتادم و شروع به قل‌‌قلکم کرد.
- وای ثمین! تو رو جون دکی بس کن!
فکر می‌کردم دوباره عصبانی شود ولی از ته دل قهقهه زد و دین تمام اشک‌هایم را بر من ادا کرد. دیگر این روستا وظیفه‌ای در قبالم نداشت. حلالش کردم خودش و تمامی آدم‌هایش را!
و عاشقان، مظلوم‌ترین انسان‌های دنیا هستند!
من که بردیا برایم ممنوعه‌ترین آدم ممکن شد و مهراب که پنهانی ما را تماشا می‌کرد و با هر خنده شقایق، لبخندی بر لبش می‌نشست و خدا به داد دلش برسد؟
دل می‌داند که این خنده‌ها سهم او نمی‌شود!
آن که برایش جان می‌دهد، جانان او نمی‌شود!
- ایش! بازم این پسره‌ی... .
اجباری نبود که عاشقش باشد اما حق توهین به او را هم نداشت.
- بس کن ثمین! تو که نمی‌تونی به دل اون بیچاره بگی آهای! به من نگاه نکن، عاشق من نشو. به من فکر نکن! ثمین چرا درکش نمی‌کنی؟ چرا یک‌بار سعی نکردی اون رو به چشم یه مرد نگاه کنی؟ به‌خدا مهراب از هر چی مرد تو زندگیم دیدم مردتره. حیف این بخت برگشته که عاشق توی... .
با پرخاش گفت:
- من چی؟ اگه کورم یا کچلم باشه در اون صورت زنش می‌شدم. ولی یه نگاه به‌هم بنداز من چی کم دارم که زن یه پسر دهاتی بشم که چهار کلاس بیشتر سواد نداره اینا به کنار نه قیافه خوبی داره نه تیپ خفن و آن‌چنانی که بگم حداقل شوهرم خوشتیپه. این نصیحت‌ها رو هم کسی باید کنه که خودش عاشق خوشتیپ‌ترین و بهترین پسر روستا نشده.
پای بریا که وسط میامد مثل گذشته دلم می‌لرزید نه از عشق، از خطای این عشق! خطایم این بود من چشم بسته هم عاشقش می‌شدم من در محروم‌ترین جای ممکن هم با او پیمان می‌بستم من حتی با او حاضر بودم روی تیغ تیز شمشیر روزگار قدم بگذارم و او، او بودن را دوست داری؟
صدای ثمین مرا از بن بست خاطرات نجات می‌دهد.
- پونه! چرا چیزی نمیگی؟
گل‌ بابونه‌ای که کنارم بود را می‌چینم.
- نوید چی؟ عاشق چی اون شدی؟
قبل از اینکه دوباره عصبانی شود، انگشتم را نزدیک لب‌هایش بردم.
- هیس! فقط راستش بگو، تو چشمای من نگاه کن یا بگو دوستش نداری یا... .
سرش را پایین انداخت و با چوب کوچکی که آنجا بود، اشکال مبهمی روی چمن‌ها کشید.
- خب اون... همونی که می‌خوام! هم تحصیلات داره هم خوشتیپ و جنتلمن و هم فکر می‌کنم... خب می‌دونی حدس می‌زنم از من خوشش اومده!
با شناختی که از ثمین داشتم؛ غرور و بلندپروازیش و احساسی که به نوید داشت چیزی جز هوس نبود. هوس داشتن مردی که از لحاظ خانوادگی، ظاهری و همه چیز از خودش بهتر بود و چطور باید راهنمایی‌اش می‌کردم؟ وقتی هر چه می‌گفتم به بردیا ربطش می‌داد و مرا برای احساسی که در گذشته داشتم سرزنش می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
149
2,210
مدال‌ها
2
- دیگه باید برم، ثمین!
با لحن پر گلایه‌ای گفت:
- چرا الان که بیشتر از هر وقت بهت نیاز دارم می‌خوای بری؟ پونه، تو باید باشی، باشی و توی این راه کمکم کنی!
دست روی شانه‌اش گذاشتم.
- تو انتخابت کردی ثمین! من نمی‌تونم بگم درسته یا غلط. اونی که باید با عقلش تصمیمی رو که درسته بگیره تویی.
زانوهایش را بغل کرد و به آرامی گفت:
- به نظرت خوشبخت میشم؟
و صدای زیبا در سرم اکو شد.
- خوشبختی مجموعه‌ای از احساسات، اتفاقات و احوالات درونی و بیرونی آدمه. مثل یک جورچین می‌مونه. اگه یه قسمتش رو اشتباهی برداری باید پازل رو خراب کنی و از اول همه چیز سر جای درستش قرار بدی.
نگاه متحیر ثمین را که دنبال کردم به مهراب رسیدم که مقابل‌مان ایستاده بود. کت و شلوار سرمه‌ای رنگی به تن داشت و رز قرمزی در دست چپش بود. ثمین اخمی کرد و با غیظ گفت:
- چی می‌خوای از جونم؟ چرا هر جا می‌رم سر راهم سبز می‌شی؟ چند بار باید بهت بگم (نه) که دیگه گورت رو از زندگی‌ام گم کنی!
و بزرگ‌ترین جنایت دنیا چیست؟ جز شکستن ‌قلب‌های عاشق!
از مظلومیت چشمان مهراب هزاران، هزار غزل گفتن هم کم است.
- اومدم بگم دیگه خیالت راحت! دیگه کسی دنبالت نمی‌کنه. دیگه کسی به یادت شب‌هاش رو صبح نمی‌کنه. دیگه کسی داشتنت رو آرزو نمی‌کنه. تو آزاد بودی ثمین! این من بودم که اسیرت بودم، این منم که گرفتارت شدم. منم دارم میرم با سهراب یه کاسبی توی شهر راه بندازیم. میرم و خودم رو از بندت آزاد می‌کنم. خوشحال باش، برده‌ات دیگه آزاد شد. فقط دعا می‌کنم تو اسیر نشی که اگه بشی دیگه آزادیت دست من نیست!
گل رز را پرپر می‌کند و باد، گل‌برگ‌هایش را بر سرمان می‌ریزد.
- آزادی‌ام مبارک!
مهراب می‌رود. با یک جای خالی، با یک خاطره، با یک رز پرپر شده. مهراب می‌رود و زمانه باز به من،‌ دهان کجی می‌کند و می‌گوید:
- دیدی چقدر زود گذشت! همین دیروز بود که... .
در یکی از همین بازی‌های کودکانه با بردیا دعوایم شد و گریه‌کنان با پای برهنه تا در خانه خاله اعظم، مادر مهراب و سهراب دویدم. خاله اعظم که هر چه از خوبی‌اش بگویم باز کم است. پاهای کثیفم را شست و شربتی بهارنارنج به دستم داد. دختری نداشت که با او بازی کنم اما مهراب تا فهمید گریه می‌کنم و ناراحتم، روسری مادرش را به سر کرد و کتاب قصه‌‌ی (سفید برفی و هفت کوتوله) را برایم می‌خواند و دور یک بالشت، پارچه سفید انداخت و مثل نوزادی روی پایش گذاشت و لالایی می‌خواند. مهراب بلد بود چطور حالت را خوب کند!
مهراب خوب بودن را خیلی خوب بلد بود ولی ما مجذوب کسانی می‌شویم که با ما بد می‌کنند. ما به کسانی اعتماد می‌کنیم که غیرقابل اعتماد‌ اند.

***

درخت‌ها و کوه‌ها می‌گذشتند در پشت شیشه، تک صندلی این اتوبوس!
رنگ آسمان کدر می‌شد و ابرها، اشک‌هایشان را روانه زمین می‌کردند. به راستی آسمان چه رنگی دارد؟
درست است هر کجا باشی به همین رنگ است؟
مادری به کودکش زیر چادرش شیر می‌داد. پیرزنی بقچه‌اش را روی پایش گذاشته بود و به خواب رفته بود. دخترکی نوجوان به شیشه خیره بود و بی صدا اشک می‌ریخت. آیا تمامی ‌آدم‌های حاضر در آنجا دردی مشترک داشتند؟ دغدغه‌هایشان یکی بود؟ نبود اما... در پشت هر نقابی در پس هر خنده و گریه‌ای یک آدم بود با یک سرگذشت با یک داستان، که شاید هیچ‌ک.س واقعی بودنش را باور نمی‌کرد.
دفتر خاطراتم را باز می‌کنم و تنها در مقابل سپیدی برگ‌های این دفتر صداقت داشتم و صادقانه نوشتم:
- به کسی نگفتم که این رفتنم بی‌بازگشت است. که قرار است پای قراردادی فسخ نشدنی را امضا کنم، که قرار است بر سر خوشبختی با زندگی قم*ار کنم. رفتم تا بگویم: برایت تب کردم تا مرز مردن رفتم، خواستی سراغم را بگیری، من قبری بی‌نام و نشان در دیار آشنایان دارم. من پرنده‌ای بی‌بال‌ام که روی پشت بامت خانه دارد. من شاید همان مورچه‌ای باشم که بی هیچ عذاب وجدانی زیر پایت له می‌کنی. خواستی سراغم را بگیری من قبری بی‌نام و نشان در دیار آشنایان دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
149
2,210
مدال‌ها
2
صندلی‌ها خالی می‌شوند و راننده رسیدن به آخرین مقصد را اعلام می‌کند.
بوق ماشین‌ها، غربت کبوتر‌ها در واپسین لحظات ‌ظهر، صدای فروشنده‌های دوره‌گرد، التماس‌های دخترک فال‌فروش و تهران... شهری که جای شهر‌خودم جای خرم‌آباد چهار فصل، جای آبشارها و بیشه‌ها، جای قصه‌های تاریخی و عاشقانه‌ای که در قلعه فلک‌الافلاک‌اش بود؛ انتخاب من، برای ادامه زندگی و برای به پایان رساندن قصه‌ام بود.
به طرف باجه تلفن عمومی می‌ر‌وم، تنها شماره‌ای که می‌توانست به دادم برسد را می‌گیرم بعد از بوق دوم، نفس عمیقی می‌کشم و به خود نهیب می‌زنم که دیگر برای پشیمانی دیر است.
- من اومدم تهران!
کمی سکوت در پشت خط برقرار شد و بعد گفت:
- به این آدرسی که میگم برو، از قبل هماهنگ کردم و یه چیز دیگه، ورودت رو به زندگی جدیدت تبریک میگم، پونه جان!

***

آخرین ماه بارداری‌اش بود. خدمه عمارت برایش اسفند دود می‌کردند تا چشم بد از او دور باشد. زن ارباب، گلدوزی روی پیراهن نوزاد را تمام کرده بود. دختر کوچک خانواده، مشتاقانه انتظار بغل کردن کودک را می‌کشید و اولین تجربه شیرین عمه شدنش را، ته‌تغاری و نور چشمی خانواده وقت بی‌وقت بر سر قنات می‌رفت و هنگام بازگشت غرق خواندن دیوان حافظ می‌شد. آرامش به عمارت برگشته بود اما عشق، آرامش را تخریب و آرزوهای آدم‌های آن عمارت را به تاراج می‌برد. عشق موهایش حنایی بود. پنجه آفتاب بود و مردی در این آبادی نبود که حداقل یک‌بار به خواستگاری‌اش نرفته باشد.
گره رفاقت‌‌ها را موحنایی پاره می‌کرد!‌
چشمان غزل مانندش هر صیادی را صید خود می‌کرد!
در دام او، افتادن جرم بزرگی بود، آن هم برای مردی که... .
- چیه خان زاده؟ کبکت خروس می‌خونه!
دست مشت شده‌اش را روی قلبش گذاشت و چشمانش را به یاد او بست.
- دیدمش!
تبر را محکم‌تر از قبل بر چوب زد و با بی‌حوصلگی گفت:
- که چی بشه؟
خان زاده‌ی مجنون شده، چشم و ابرویی بالا انداخت و با صراحت گفت:
- که منم نشوم یکی عین خان برادرم! نشوم کسی که تا شب عروسی، عروسش رو نبینه!
با پشت دست عرق نشسته روی پیشانی‌اش را خشک کرد.
و با لهجه لب زد:
- الان ببینی یا شب عروسی چه توفیری داره؟ زن، زنه خان زاده.
با حرص گفت:
- اینقدر نگو خان زاده، خان زاده... ما با هم رفیقیم یادت رفته؟
تبر را کنار گذاشت و به درخت سیب، تکیه داد.
- من رعیت‌زاده رو چه به رفاقت با خان زاده‌ها!
گره ابروی احمد پر‌رنگ‌تر شد.
- من همین رفیق رعیت زاده خودم رو به هزارتا پسر ارباب زاده و شازده و چی چی الدوله‌ها نمیدم گفته باشم!
- ای، احمد!
وقتی اینطور صدایش میزد، یعنی تسلیم خواسته‌اش شده بود. دستی به تنه‌ی درخت سیب زد و خطاب به عباس گفت:
- این درخت رو یادته؟
با بدجنسی گفت:
- نکند با این درخت هم سر و سری داری؟
قهقهه احمد سبب خنده از ته دل عباس هم شد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
149
2,210
مدال‌ها
2
- نه دیوانه! گمان کنم سیزده ساله بودم و تازه پشت لبم سبز شده بود. با همین رفیق رعیت زاده‌ام می‌آمدم اینجا و از این درخت بالا می‌رفتیم و به همه زیر دستان‌مان اشراف داشتیم، در یکی از همین روزها که تنهایی از درخت بالا رفته بودم دختری را دیدم گیسو بلند با رنگی قرمز که به عمرم ندیده بودم، آنقدر نگاهش کردم که صدای معترض دخترک بلند شد:
- چشم‌ چران هم چشم‌ چران‌های قدیم! اگر آنجا خاطرتان مکدر هست بفرمایید روی خورشید بنشیند بلکم داغی‌اش، آن چشم‌های از کاسه در آمده‌ات را بسوزاند.
عباس قهقهه‌ای سر داد و گفت:
- واقعاً اون دختر اینو گفت؟ چه شیر‌زنی بوده اون... ولی دمش گرم خوب... .
لگدی به پایش زد ولی او همچنان می‌خندید.
- وای فکرش رو بکن! خان‌زاده‌ی سیزده ساله اولین ناکامی عمرش رو تجربه کرده. بمیرم سی دلت!
لبخند احمد جایش را به غمی نشسته در چشمانش می‌گیرد.
- همین دختر بود! همینی که صبح به صبح به امید دیدنش می‌رم پای قنات. دین و دنیام رو به باد داد رفیق! این همه زیبایی پیش چشم خودمان بود و یک عمر در شهر و دیارهای دیگر به دنبال همسر رویاهایم می‌گشتم.
آب در کوزه و ما تشنه لبان گرد جهان می‌گردیم!
صدای جدی عباس او را از حال و هوایش بیرون می‌آورد.
- کاووس خان اجازه میده؟ د نمیده سیقت بام( قربونت برم) بیا و دست از این دختر بکش. کسی رو هم شأن و منزلت خودت به همسری بگیر با عزت و آبرو داماد شو نه به اجبار و نافرمانی از پدرت!
چانه‌اش لرزش خفیفی داشت. او مرد شکار بود و تیراندازی. او را محکم و استوار تربیت کرده بودند اما فکر از دست دادن لیلایش او را ضعیف‌ترین، مرد دنیا می‌کرد.
- تو عاشق نشدی عباس! از نظر تو فقط یک زن باید باشه که شب به بالینت بیاد و برایت چند شکم بزائد و مواظب سیر کردن شکمت باشه. آره منم اینطور فکر می‌کردم! تصور من این بود هر زنی که زیباتر باشه هر زنی که آشپزی بهتر و پدرش درجه و مقام بالاتر باشه شایسته همسری منه. اما من... این دختر رو خارج از قوانین طبیعت، خارج از کششی که بین یک زن و مرد هست، خارج از هر چه هوس در دنیا هست دوست دارم. من حاضرم شوهر و سایه سر کسی نشوم ولی در عوض هر روز فقط فقط یک نگاه از پرستو رو صاحب بشوم.
ای پرستو چه کردی با من؟ ناگه آمدی و در قلبم آشیان ساختی!
نگاهش را معطوف به آبی بی‌کران آسمان کرد:
- کاش بهار نیاید عباس! پرستوها در بهار کوچ می‌کنند، اگر پرستوی من هم کوچ کند چه؟
و چند بهار دیگر گذشت و اکنون صدای زنگ تلفن این عمارت به صدا در آمد.
- الو، بفرمایید!
- منزل افراس؟ من مدیر مدرسه‌ی پونه افراس هستم.
سابقه نداشت که مدیر مدرسه تماس بگیرد، با نگرانی پرسید:
- چیزی شده؟ من عمه‌اش هستم.
و بعد صدای شاکی مدیر بلند شد.
- می‌پرسید چی شده خانم؟ برادر زاده بی‌مسئولیت شما یک هفته است که مدرسه نیومده اگه تا شنبه با اولیاش اومد که خوب... اگه نیومد بگید دیگه نیاد چون تو مدرسه من جایی نداره.
صدای بوق پایان تماس در گوشش چند باری طنین انداز شد.
پونه مدرسه نرفته بود؟ پس این یک هفته را کجا گذرانده؟ با چه کسی بوده؟
- خاله حالت خوبه؟
صدای شقایق را مبهم می‌شنود. نمی‌دانست باید چه کار کند؟ غیبتش را به اهل منزل اطلاع دهد یا نه! اما بردیا و سارا مهمانشان بودند و نمی‌خواست آبروی پونه، در پیش چشم رقیب پیشین‌اش ریخته شود. بردیا را که داشت با طاها منچ بازی می‌کرد صدا زد:
- بردیا! عزیز دل عمه! بیا کارت دارم پسرم.
سارا با تعجب نگاهی به نفیسه و بعد بردیا انداخت و حدس زد ماجرا هر چه باشد مربوط به آن تماس و حالت در شوک رفته نفیسه است.
- جانم عمه! هر فرمایشی دارین بر روی چشم.
اشاره به پله‌ها کرد.
- بیا بالا عمه جان!
بردیا ابتدا خواست علتش را بپرسد ولی بعد با فکری که به ذهنش خطور کرد چشمی گفت و همراه نفیسه به اتاقش در طبقه بالا رفتند.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
149
2,210
مدال‌ها
2
- در، رو هم پشت سرت ببند!
در را بست و با نگرانی گفت:
- داری می‌ترسونی من رو عمه!
لبه تخت نشست، بر سرش زد و بغض آلود گفت:
- بدبخت شدیم عمه! پونه نیست، چراغ خونه‌مون نیست.
پاهایش تحمل وزنش را نداشت، در پایین تخت زانو زد و با عجز و درماندگی گفت:
- یعنی چی که نیست؟ الان مدرسه است، یعنی باید مدرسه باشه... .
نفیسه دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدای هق‌هق گریه‌اش به گوش کسی نرسد.
- از مدرسه‌اش زنگ زدن، گفتن نیست! گفتن این بچه یک هفته‌ست که مدرسه نیومده!
احساس خفگی می‌کرد و هزار و یک فکر ناجور بر سرش هجوم آورده بود.
دست از زانویش گرفت و بلند شد.
- یا علی!
نفیسه اشک‌هایش را پاک کرد.
- کجا میری بردیا؟
نیم نگاهی به نفیسه انداخت و آرام پچ زد:
- با پونه برمی‌گردم!
و در دل گفت:
- پیدات می‌کنم! هر کجای این دنیا باشی پیدات می‌کنم.

***
پرده‌های ضخیم اتاق، مجوز ورود هیچ روشنایی را نمیداد. بوی خون تازه با ادکلن‌های تلخی که روی زمین افتاده بود، ترکیب شده بود. با احتیاط قدم‌های نامطئنم را بر‌می‌دارم. گوشه‌ای از اتاق نشسته بود.
- برات شیر گرم کردم!
هیچ واکنشی نشان نداد. یک قدم به جلو برداشتم که صدایش سر جایم متوقفم کرد.
- جلو نیا!
استکان شیر را همان‌جا می‌گذارم.
- خیلی خب! اینو گذاشتم اینجا تا سرد نشده بخور.
چشمان عسلی رنگش تنها روشنی بخش، صورتش بود و مردمک‌هایش را روی چشمم ثابت کرد.
- برو! از اینجا برو!
صدایش تهدید آمیز نه بیشتر هشدار آمیز به نظر می‌آمد.
- اینجا تنها جایی که دارم، نمی‌تونم برم!
هنوز نگاهم می‌کرد. موهای موج دارش ابروانش و نیمی از چشمانش را پوشانده بود.
- پس آماده باش!
آب دهانم را قورت دادم.
- برای چی؟
نیشخندش ترسم را چندین برابر می‌کرد.
- برای مردن!
گام‌هایم را به عقب برداشتم و به سرعت از آنجا دور شدم‌. باز هم یک چهار دیواری تنها پناهگاه من در این دنیای غریبانه بود. پتو را روی سرم می‌کشم. از فردا و فرداهای دیگر وحشت داشتم و خوب می‌دانستم من برای این مدل زندگی اشرافی‌گری ساخته نشده بودم. تیک تاک ساعت سکوت حاکم بر این خانه را برهم می‌زد و هر لحظه احساس می‌کردم این صدای منزجر کننده در سرم به بالاترین حد ممکن می‌رسد.
- سرد شد!
صدای سرد و مردانه‌اش، عسلی چشمانش که در عمق‌شان هیچ احساسی هویدا نبود، رعشه بر تنم می‌انداخت.
- الان... الان برات گرمش می‌کنم.
از تخت خواب بلند شدم و شال‌ام را که چیزی تا سقوط‌اش نمانده بود روی سرم مرتب کردم. استکان شیر را از دستش گرفتم. قدش از بردیا کوتاه‌تر بود اما سایه‌‌ی بلند قامتش روی تنم می‌افتاد و روحم تاب این نگاه‌های بی‌روح و ترسناکش را نداشت.
به آشپزخانه رفتم و شیر را در کاسه‌ای استیل خالی کردم، زیر گاز را کمی روشن کردم و به طرف سینک ظرفشویی رفتم تا لیوانی آب بنوشم قبل از اینکه لیوان را بردارم، سایه‌اش روی کابینت‌ها افتاد و دستانش را در فاصله نزدیک از پهلویم قرار داد. در گوشم زمزمه کرد:
- کی ازت خواسته این کارها رو کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
149
2,210
مدال‌ها
2
لب گزیدم و با ترس گفتم:
- خودتون گفتید که... .
هرم نفس‌های داغش، گوشم را آزار می‌داد.
- می‌دونی کسی تا حالا نتونسته من رو آدمم کنه! تو هم نمی‌تونی غربتی!
تا اینجا نیامده بودم که آخرش برگردم و بار آن همه تهمت و افترا را به دوش بکشم.
- حرفاتون تأثیری نداره، گفتم که... .
چرخیدم و مستقیم به صورتش خیره شدم.
- من همه‌ی تلاشم رو می‌کنم. این‌که خوب بشی یا نه به خودت بستگی داره اما مطمئن باش من تسلیم نمیشم.
از لحن جدی و محکمم کمی جا خورد. هر وقت بحث حال خوب به میان می‌آمد حالت چهره‌اش آشفته می‌شد و ناخن‌‌اش را می‌جویید. آیا توان شکستن این حصار غمی که دورش کشیده بود را داشتم؟ وقتی که حتی بهترین روانشناس شهر هم از درمانش عاجز بود‌.
- تو اینجایی پونه!
صاحب صدا کسی بود که مرا به این مسیر کشانده بود و صدایش در آن روز نحس، که خبر ازدواج بردیا را به من داد در سرم پژواک می‌شود.
- یک خبر برات دارم پونه... ولی قبل از اون باید راجع به یه مسئله‌ای باهات صحبت کنم.
- چه مسئله‌ای؟
بلافاصله جواب داد:
- تو می‌تونی بهم کمک کنی. راستش پسرم... یعنی پسر کوچیکم یه مشکل اساسی داره، از همون بچگی خیلی درونگرا بود و به سختی با آدمای اطرافش ارتباط برقرار می‌کرد، وقتی هم که بزرگ شد سابقه چند تا خودکشی ناموفق و بستری چند ماهه توی آسایشگاه روانی رو داره. شوهرم اصرار داره شاید ورود یه زن بتونه زندگیش رو تغییر بده به خاطر همین می‌خوام باهام یه قرارداد ببندی. تو همسر پسرم کیهان شو. در عوض من هر ماه یه مبلغ مشخصی رو برای هزینه‌های زندگی و مخارجت به همراه یک آپارتمان جداگانه که بتونی زندگی کنی برات مهیا می‌کنم و این نکته رو باید بهت بگم که حال کیهان اونقدر بد هست که اصلا نیازی به زن و زندگی نداره، فکر کن اصلا قراره دوستش باشی یا یه مدت ازش پرستاری کنی، قبول می‌کنی؟

ازدواج، مهم‌ترین و حساس‌ترین مرحله زندگی است و من کسی را به عنوان شریک انتخاب کرده بودم که از درون فروپاشیده بود، از نور و روشنایی بیزار بود. حرف‌های خوب و امیدبخش حالش را بهم می‌زد. با خودم لج کردم یا او، او که در قلب همه جا داشت و من که رانده شده از تمامی قلب‌ها و یادها بودم و آیا سرنوشت باز هم یاد آن ایام را به ارابه ستمکار روزگار پیوند می‌زد؟
پشت سر طناز به اتاق نشیمن‌گاه رفتم و روی مبل‌ تک نفره‌ی پارچه‌ای نشستم.
- لازم نیست این‌قدر خودت رو اذیت کنی.
صدایش آمیخته به ناامیدی و اندوه بود.
- من باید تلاشم رو کنم خانم دکتر! خدا بزرگه انشالله که کیهان هم حالش خوب میشه و مثل پسر بزرگ‌تون یه زندگی عادی رو تجربه می‌کنه.
برای لحظه‌ای گره‌ای در ابرویش انداخت ولی بعد لبخندی زد و گفت:
- ممنون دخترم! در ضمن لازم نیست این‌قدر بهم بگی خانم دکتر؛ اینجا مطب من و تو هم بیمارم نیستی، می‌تونی اسمم رو صدا کنی.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
149
2,210
مدال‌ها
2
با خواسته‌اش مخالفت کردم.
- نه شما بزرگ‌تر هستید و احترام‌تون واجب! ولی اگه دوست ندارین بهتون بگم « خانم دکتر» می‌تونم خانم نریمانی یا خانم رهسپار صداتون کنم موافق‌اید؟
با مهربانی پاسخ داد:
- بله عزیزم، البته اگه با فامیلی همسرم صدام کنی خوشحال‌تر میشم.
لبخند موقرانه‌ای زدم و گفتم:
- پس... خانم نریمانی، اینجانب پونه افراس قسم می‌خورم که تا روزی که حال پسرتون خوب نشه، کنارتون می‌مونم این اجازه رو به من می‌دیدید؟
دلیل شک و تردیدش را نمی‌دانستم! شاید به من اعتماد کامل نداشت، شاید هم... .
- بله پونه جان! مطمئنم که موفق میشی.
آرزوی موفقیتی که برایم کرد خشک و خالی از هر احساسی بود. از روی مبل بلند شدم و بحث امشب را خاتمه دادم.
- شب‌تون بخیر خانم نریمانی!
شب بخیر آرامی گفت و من به اتاقم رفتم تا هفت‌امین شبی را که در آنجا بودم به صبح برسانم. عمه نفیسه می‌گفت انسان حتی نمی‌داند اجل مهلت می‌دهد تا قدم بعدی‌اش را به زمین بگذارد یا نه! و آیا من صبح هشتمین روز را به چشم می‌دیدم؟

***
چای شیرینی‌اش را هم میزد، تا شکر در ذره ذره این چای حل شود. میز صبحانه‌ی ساده ولی اشتها آوری چیده بود به همراه نان بربری، نان تست و مربای بید و تمشک.
نان تستی برداشتم و مربای تمشک را با کارد روی سطح نان، مالیدم و گاز آرامی به آن زدم.
- صبح بخیر ملکه‌ی زیبایی‌ها!
سرم را بلند کردم ولی بعد خجالت زده سر به زیر افکندم. رکابی سفیدی که پوشیده بود تمامی عضلاتش را در معرض دید قرار می‌داد و شلوارک سبز رنگی که قدش تا روی زانویش بود به پا داشت.
- صبح بخیر زن‌داداش کوچولو.
دستپاچه گفتم:
- صبح شما هم بخیر، آقا البرز.
و زیر چشمی نگاهی به او کردم که در گوش مادرش چیزی گفت و بعد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و میان خنده‌اش گفت:
- ای خدا خفه‌ات نکنه پسر...!
معذب بودم و حس می‌کردم چیزی که در گوش طناز گفته مرتبط با من باشد، متوجه خجالتم که شد توضیح داد:
- یه وقت ناراحت نشی عزیز دلم! این قضیه اصلاً ربطی به تو نداشت.خودت بهش بگو پسرم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین