- Jun
- 555
- 5,470
- مدالها
- 2
جنگ!
جنگ میتواند بدترین کلمه در میان سطرسطر واژگان باشد. اصلاً اولین بار چه کسی جنگ را آغاز کرد؟ چه کسی این اجازه را داد که بشر میتواند جان هم نوعان خود را به آسانی بستاند؟
- خب... برو.
اما ناراحتی در وجودش عاقبت خودش را در این جمله عیان کرد.
- تا بله رو از شما نگیرم که نمیرم.
بس بود دیگر تظاهر و فریب تا وقتی میتوانیم به کسانی که دوستشان داریم لبخند بزنیم چرا دریغ کنیم؟
- لبخند نزن پرستو خانم، نزن! به قول شاعر:
« تو نفس نفس بر این دل
هوس دگر گماری
چه خوش است این صبوری
چه کنم نمیگذاری...»
***
و ما گم کردهایم هر یک دیگری را
من در خلوتترین خیابان این شهر
و تو در کوچهای که هیچک.س در آن پرسه نمیزد مرا جا گذاشتی و با خود نبردی و گفتی: خیابانها شلوغ است گم میشوی.
و خبر نداشتی من در پریشانی گیسویت سالهاست که گم شدهام.
« از بینامترین آدم شهر برای مهربانترین قاتلم»
***
هوا... هوای آوارگی بود. هوای سرگردانی مسافری که خودش هم نمیداند مقصدش کجاست. اشعههای خورشید به جان چشمانم افتاده بودند و داغی نیمکت آزارم میداد. با تکانی که خوردم او هم کمی جابه جا شد، پایم آنقدر بیحس شده بود که بعید میدانستم اصلا بتوانم حرکتش بدهم. چادر نماز سفیدم را روی صورتش که داشت طعمه آفتاب تیز صبح میشد انداختم.
اولین روز مهر بود، رفتگران خیابانها را جارو میکشیدند؛ کودکان دبستانی با کوله پشتیهای رنگیشان به سوی مدرسه میشتافتند.
- آخی اینا رو نگاه!
جنگ میتواند بدترین کلمه در میان سطرسطر واژگان باشد. اصلاً اولین بار چه کسی جنگ را آغاز کرد؟ چه کسی این اجازه را داد که بشر میتواند جان هم نوعان خود را به آسانی بستاند؟
- خب... برو.
اما ناراحتی در وجودش عاقبت خودش را در این جمله عیان کرد.
- تا بله رو از شما نگیرم که نمیرم.
بس بود دیگر تظاهر و فریب تا وقتی میتوانیم به کسانی که دوستشان داریم لبخند بزنیم چرا دریغ کنیم؟
- لبخند نزن پرستو خانم، نزن! به قول شاعر:
« تو نفس نفس بر این دل
هوس دگر گماری
چه خوش است این صبوری
چه کنم نمیگذاری...»
***
و ما گم کردهایم هر یک دیگری را
من در خلوتترین خیابان این شهر
و تو در کوچهای که هیچک.س در آن پرسه نمیزد مرا جا گذاشتی و با خود نبردی و گفتی: خیابانها شلوغ است گم میشوی.
و خبر نداشتی من در پریشانی گیسویت سالهاست که گم شدهام.
« از بینامترین آدم شهر برای مهربانترین قاتلم»
***
هوا... هوای آوارگی بود. هوای سرگردانی مسافری که خودش هم نمیداند مقصدش کجاست. اشعههای خورشید به جان چشمانم افتاده بودند و داغی نیمکت آزارم میداد. با تکانی که خوردم او هم کمی جابه جا شد، پایم آنقدر بیحس شده بود که بعید میدانستم اصلا بتوانم حرکتش بدهم. چادر نماز سفیدم را روی صورتش که داشت طعمه آفتاب تیز صبح میشد انداختم.
اولین روز مهر بود، رفتگران خیابانها را جارو میکشیدند؛ کودکان دبستانی با کوله پشتیهای رنگیشان به سوی مدرسه میشتافتند.
- آخی اینا رو نگاه!