جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,400 بازدید, 182 پاسخ و 51 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
589
5,777
مدال‌ها
2
جنگ!
جنگ می‌تواند بدترین کلمه در میان سطرسطر واژگان باشد. اصلاً اولین بار چه کسی جنگ را آغاز کرد؟ چه کسی این اجازه را داد که بشر می‌تواند جان هم نوعان خود را به آسانی بستاند؟
- خب‌... برو.
اما ناراحتی در وجودش عاقبت خودش را در این جمله عیان کرد.
- تا بله رو از شما نگیرم که نمیرم.
بس بود دیگر تظاهر و فریب تا وقتی می‌توانیم به کسانی که دوستشان داریم لبخند بزنیم چرا دریغ کنیم؟
- لبخند نزن پرستو خانم، نزن! به قول شاعر:
« تو نفس نفس بر این دل
هوس دگر گماری
چه خوش است این صبوری
چه کنم نمی‌گذاری...»
***
و ما گم کرده‌‌ایم هر یک دیگری را
من در خلوت‌ترین خیابان این شهر
و تو در کوچه‌ای که هیچ‌ک.س در آن پرسه نمی‌زد مرا جا گذاشتی و با خود نبردی و گفتی: خیابان‌ها شلوغ است گم می‌شوی.
و خبر نداشتی من در پریشانی گیسویت سال‌هاست که گم شده‌ام.
« از بی‌نام‌ترین آدم شهر برای مهربان‌ترین قاتلم»
***
هوا... هوای آوارگی بود. هوای سرگردانی مسافری که خودش هم نمی‌داند مقصدش کجاست. اشعه‌های خورشید به جان چشمانم افتاده بودند و داغی نیمکت آزارم می‌داد. با تکانی که خوردم او هم کمی جابه جا شد، پایم آنقدر بی‌حس شده بود که بعید می‌دانستم اصلا بتوانم حرکتش بدهم. چادر نماز سفیدم را روی صورتش که داشت طعمه آفتاب تیز صبح می‌شد انداختم.
اولین روز مهر بود، رفتگران خیابان‌ها را جارو می‌‌کشیدند؛ کودکان دبستانی با کوله‌ پشتی‌های رنگی‌شان به سوی مدرسه می‌شتافتند.
- آخی اینا رو نگاه!
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
589
5,777
مدال‌ها
2
صدای یک پسرک مزاحم تازه به بلوغ رسیده بود و چند نفر از دوستانش که لباس فرم یک شکلی به تن داشتن هم همراهش بودند.
- مامان و بابا نذاشتن عروسی کنید فرار کردین؟
به آن‌ها اعتنایی نکردم تا زودتر شرشان را کم کنند اما... .
- غصه نخورید ما بهتون پول می‌دیم برین هتل، البته اگه شناسنامه‌تون سفید نباشه!
سرم را که بلند کردم، خنده شیطانی کرد و آدامسش را درست به طرف صورتم نشانه گرفت. خواستم جای خالی دهم اما دست آخر آدامس به موهایم چسبید، تلاش کردم مویم را از آن جدا کنم ولی بی‌فایده بود.
- بذار کمکت کنم هویچ خانم.
دستش که جلو آمد، چاقویی را که زیر لباسم پنهان داشتم بیرون کشیدم و روی رگ گردنش گذاشتم.
- اگه نمی‌خوای رگت رو بزنم همین الان گورت رو گم کن.
و آنها طبل توخالی بودند، به قد و هیکل گنده‌شان می‌بالیدند اما از یک تیزی ساده می‌ترسیدند.
- غلط کردم خانم، تو رو خدا رحم کن.
نعره زدم:
- فقط گمشو.
چاقو را که از روی گردنش برداشتم، پسرک و دوستانش تند و باعجله گریختند. البته که این چاقو پلاستیکی بود اما در همچین موقعیت‌هایی به کارم می‌آمد.
- خطرناک شدی.
خورشید آسمان من، بیدار شده بود؛ خورشیدی که سقفی دیگر بالای سرش نبود اما از همیشه حال دلش بهتر بود.
- باید خطرناک باشی تا بتونی توی این دنیای ترسناک دووم بیاری.
کمی چشمانش را فشرد و خمیازه‌ای آرام کشید.
- اگه هنوز خوابت میاد اشکال نداره بگیر بخواب.
و نفهمیدم چرا حالت صورتش به ناگه اینقدر آشفته شد.
- نمی‌تونم بخوابم‌.
کنار نیمکت زانو زدم.
- چرا؟ بازم کابوس می‌بینی؟
و دوباره یک سوال تکراری را از من پرسید.
- چرا به من کمک می‌کنی؟
به او حق دادم که هنوز به من شک داشته باشد، آنقدر که تمام اطرافیانش دورو بودند که اعتماد به یک دختر تازه وارد در زندگی‌اش تقریباً غیرممکن بود.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
589
5,777
مدال‌ها
2
- چون نمی‌خوام تو هم مثل من، قربانی تقدیری بشی که دیگران بهت دیکته کردن، چون تو این حق رو داری هر طور که دوست داری زندگی کنی.
من می‌گفتم اما تمام حواس او به آدامس چسبیده روی موهایم بود‌.
- به خاطر من... .
لبخندی آمیخته به غم زدم و گفتم:
- بی‌خیال پسر! من بدتر از این‌ها رو گذروندم.
برای اینکه دیگر بحثی پیش نیاید دست در کیسه پلاستیکی کردم و کیکی را که دیشب خریده بودیم به دستش دادم‌.
- بخور ضعف نکنی.
و داشتم به طرف آبخوری پارک می‌رفتم که صدایش را شنیدم.
- فقط من ضعف می‌کنم؟
در هوا دستم را تکان داد و صدایم را کلفت کردم.
- اگه غش کردی خبرم کن ضعیفه!
او می‌خندید و من تظاهر به بی‌‌خیالی می‌کردم اما شب‌ها از ترس مزاحمت‌های مردم خواب به چشمم نمی‌آمد یا ترس از اینکه همین مقدار کم پول و طلایی را که داشتیم دزد بزند و ما به ناچار به آن خانه‌ی جهنمی بازگردیم.
به صورتم چند مشت آب زدم و موهایم را هم خیس کردم و تلاش کردم آدامس را از مویم جدا کنم اما مثل اینکه برای خلاصی از آن باید قید این تکه از موهایم را می‌زدم!
آه سوزناکی کشیدم، مو اصلاً به درک! با این پول کم کجای این شهر و در این گرانی بازار مسکن می‌توانستیم خانه اجاره کنیم؟ بالفرض پول رهن را جور کردیم اجاره ماهانه را چطور... .
در خانه‌ی پدربزرگم از لحاظ مالی کمبود آنچنانی نداشتم و اوج مشکلاتم می‌شد در بی‌توجهی‌های بردیا و تلاش بیهوده من برای تسخیر قلبی که با من نبود، در خواب هم نمی‌دیدم روزی در شهری دیگر با آدمی دیگر مجبور شوم شب را روی نیمکت خشک یک پارک به صبح برسانم و حال این چنین با شکم گرسنه و گلوی خشکیده تا نزدیکی ظهر بی هدف خیابان‌ها را با کیهان طی کنم و به تمام مغازه‌های طلافروشی سر بزنیم و به خاطر نداشتن فاکتور حاضر به خرید همین چند گرم طلا نشوند. به مغازه‌ای که هنوز کرکره‌اش را پایین نکشیده بود نگاه کردم.
- بریم اینجا هم... .
صدایم از ته چاه می‌آمد و او هم بیش از این راضی به تلاش‌ کردن‌های بی‌نتیجه من نبود.
- یه استراحتی می‌کنیم بعد دوباره... .
و من یک «نه» محکم گفتم و با همان صدایی که از فرط خستگی به پایین‌ترین حدش رسیده بود گفتم:
- نمیشه که امشبم توی خیابون بخوابیم، من می‌فروشمش، این دفعه به هر قیمتی که شده می‌فروشمش.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
589
5,777
مدال‌ها
2
به طرف درب مغازه رفتم و صورت او هم که در پشت سرم بود روی شیشه منعکس شد و ساعت نقره‌ای اصلش را بالا آورد.
- اینم بفروش‌.
به من گفته بود این تنها هدیه‌ای است که در کل عمرش در تولد هفده سالگی از پدرش گرفته بود و امروز کارش به جایی رسیده بود که از باارزش‌ترین هدیه‌اش به این آسانی می‌گذشت.
- نه کیهان! این تنها چیزیه که داری.
و شاید اشتباه شنیدم! شاید از گرسنگی گوش‌هایم دچار توهم ساختن جملات ساختگی شده بودند! آخر چطور باید باور کنم که تو... تویی که همیشه مرا یک مزاحم می‌دانستی امروز در پشت در این مغازه طلافروشی در گوشم این چنین نجوا کنی:« تو تنها چیزی هستی که دارم.»
و دیگر حتی صدای آن طلافروش را نشنیدم دیگر حتی برای قیمت چانه نزدم، من حلقه نداشتم من النگوهایی با عیار بالا به دست نداشتم، کل سرمایه زندگی‌ام هشتصد هزار تومن پول بود. نه کل سرمایه را نباید برای پول به کار برد، سرمایه آدم‌ها هستند و پول تنها وسیله‌ای برای نگه داشتن همان آدم‌هاست.
درب آهنی خانه با صدایی گوش خراش باز می‌شود.
- بفرمایید داخل نگاه کنید.
بوی انواع مواد مخدر در این محله که در جنوبی‌ترین نقطه تهران بود مشامم را می‌آزرد. دستم را جلوی بینی‌ام گذاشتم و پشت سر مرد وارد شدیم.
یک حیاط خیلی کوچک که حتی موزاییک هم نشده بود، پنجره‌های خانه از آن پنجره‌های رنگی و چند ضلعی بودند، متراژ آشپزخانه نهایت نه متر بود و تنها جای یک یخچال قدیمی و یک اجاق گاز کوچک را داشت، هال هم به اندازه یک اتاق دوازده متری بود و یک اتاق خواب با درب چوبی شکسته و رخت‌خواب‌هایی که روی هم انباشته شده بودند، در گوشه‌ای از این اتاق بود‌.
- چون شما خونه با وسیله خواستید این رو بهتون معرفی کردم وگرنه که کلی دیگه از این خونه عروسک‌ترم هست.
کیهان پوزخندی صدا دار زد.
- عروسک؟ اینجا یه سگ دونی بیشتر نیست!
چهره مرد حالتی از خشونت را به خود گرفت، از او می‌ترسیدم از آن جای چاقو‌های روی بازویش و تتوی گردن و دست‌هایش که نشان می‌داد مرد آرام و اهل منطقی به نظر نمی‌رسد.
- با اون چندرقازه شما اینجا هم به سرتون زیاده! خواستید خواستید نخواستید هم هری.
کیهان خواست چیزی بگوید که من پیش دستی کردم تا این جو متشنج را از بین ببرم.
- اگه از اجاره ماهانه کم کنید قبوله!
طوری سر کیهان به طرفم چرخید که پیش خود گفتم:« فاتحه‌ات را بخوان پونه خانم، باشد که از تو در خاطره‌ها یاد کنند».
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
589
5,777
مدال‌ها
2
اخم‌های مرد از هم باز شد و زنجیر در دستش را چرخاند.
- به خاطر گل روی آبجی خانم، سی هزار تومن کم می‌کنم، خوبه آقا؟
زیر لب واژگان نامفهومی را زمزمه می‌کرد و تنها چیزی که از حرف‌هایش متوجه شدم این بود:
- رئیس ایشونه!
رئیس من نبودم یا حتی تو!
گاهی آدمیزاد می‌خواهد یک نفر رئیسش باشد یک نفر حرف‌هایش برایش حجت باشد یک نفر باشد که تو آن را بیشتر از خودت باور داشته باشی و نمی‌دانم یعنی تو مرا بیش از خودت باور داری؟
از کوله‌ام دفترچه‌ای برداشتم و همه‌ی چیزهایی را که احتیاج داشتیم یادداشت کردم، مثلاً یک لامپ باید برای آشپزخانه تهیه می‌کردیم، دستگیره در اتاق را که آویزان بود باید تعمیر می‌کردیم یا دیوار ترک خورده هال را باید رنگ می‌کردیم اما از تمام این‌ها واجب‌تر خورد و خوراک‌مان بود؛ نمی‌توانستیم مثل گذشته مرغ و گوشت و ماهی و... هر وعده بخوریم و برای شام نهایت با پول‌های باقی مانده می‌توانستیم چند عدد تخم‌مرغ برای درست کردن یک نیمرو ساده بخریم.
- کجا داری میری؟
به صورت کنجکاوش که دیگر به بی‌احساسی قبل نبود لبخندی زدم و با کنایه گفتم:
- چیه؟ دلت برام تنگ می‌شه!
کوچک‌ترین تغییری در صورتش پیدا نشد و این نگاه تندش به من فهماند که باید زودتر به او جوابی درست بدهم.
- می‌خوام برای ناهار خرید کنم.
اسکناس‌های بین پنجه‌هایم را از دستم قاپید و پیش از اینکه معترض شوم گفت:
- من میرم.
داشت از در خارج می‌شد که خودم را سریع به او رساندم.
- نون لواش بگیر با چندتا تخم‌مرغ و یک روغن مایع.
سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و از خانه بیرون رفت.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
589
5,777
مدال‌ها
2
و حال نوبت من بود که دستی به سر و گوش خانه بکشم، عین دسته گل نمی‌توانستم مرتب و تمیزش کنم اما در حدی که قابل سکونت باشد کفایت می‌کرد.
اول رخت‌خواب‌ها را در حیاط انداختم تا به وقتش آنها را بشورم و بعد با روسری صورتم را پوشاندم که خاک وارد حلقم نشود و با یک جارو دستی و خاک‌‌انداز فرش‌ها را جارو کشیدم، با دستمال اوپن سنگی و کابینت‌های فلزی سفید را پاک کردم. تابلوهای نقاشی که روی دیوار بود و قاب‌شان شکسته بود را از روی دیوار برداشتم و گوشه‌ای از اتاق گذاشتم.
در کابینت را باز کردم، دو قابلمه و یک ماهی‌‌تابه که رنگ‌شان رفته بود پیدا کردم، در یکی دیگر از کابینت‌ها کمی نمک و زردچوبه و فلفل بود. خواستم در یکی دیگر از کابینت‌ها را باز کنم که زنگ در به صدا در آمد.
روسری را روی سرم انداختم و در را باز کردم، در یک دستش چند نان لواش و در دست دیگر کیسه‌ای پلاستیکی با محتویات یک روغن مایع و دو عدد سوسیس بود.
- مگه قرار نشد تخم‌مرغ بخری؟
دوباره در جلد لال بودنش فرو رفت و بی‌هیچ حرفی از کنار من گذشت، هنوز به این بی‌محلی کردن‌هایش عادت نکرده بودم اما چاره چه بود!
ماهی‌تابه را روی گاز گذاشتم و کمی روغن در آن ریختم و سوسیس‌ها را با شکلی مربعی و به کمک چاقویی که در آب‌چکان بود ریز کردم و در روغن ریختم.
- یه چیزی رو جا نذاشتی؟
من که فکر می‌کردم حال کدبانویی برای خودم شدم با اعتماد به نفس بالا گفتم:
- نه همه چی سر جاشه.
از جیب شلوارش فندکی بیرون آورد و نزدیک شعله گاز روشنش کرد. وای پونه! می‌خواستی بدون شعله بدون گرما غذا درست کنی؟ آخه اون لامصب تو سرت سیمان که نیست مغزه، مغز!
- غذای بدون آتیش جالبه!
برای اینکه از زیر بار این سوتی بزرگ طفره بروم بحث را به سمت فندک در دستش کشاندم.
- ببین آق پسر، من شوهر عملی و دودی اینا نمی‌خوام‌ ها!
و به فندکش با دقت بیشتری نگاه کردم به نظر یک فندک معمولی نمی‌آمد.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
589
5,777
مدال‌ها
2
هدیه اولین سالگرد ازدواج‌شون بود. اینو براش خرید تا هروقت به جمله« نفس‌هایم به ریه‌های تو بند است» نگاه کنه دیگه نکشه ولی... .
و این ولی‌ها چه مصیبت‌ها که بر سر ما نازل نمی‌کرد.
- مادرت زن خوبی بود!
بود، بود و بود‌... .
اما کم بود و کم ماند. مادر که نباشد، ما بودن خودمان را هم از یاد می‌بریم و درد مشترک ما، درد بی مادریمان بود!
سوسیس‌ها که سرخ‌شده‌اند، ماهی‌تابه و دو نان لواش برداشتم و روی یکی از فرش‌های هال قرار دادم.
- کیهان بیا... .
جمله من تکمیل نشده عین فرفره خودش را به غذا رساند و طوری با اشتها لقمه می‌گرفت که من تنها به تماشایش نشستم.
- خیلی سوسیس دوست داری؟
نه بله‌ای نه خیری هیچ! همین‌طور به لقمه گرفتنش ادامه می‌داد، من هم بیکار نماندم که اگر می‌ماندم جواب این شکم گرسنه و زبان نفهم را چه کسی باید می‌داد!
- میگم... چرا تخم‌مرغ نگرفتی؟
و خدا را صدهزار بار شکر که جواب این یک سوالم را لااقل داد.
- به تخم‌مرغ حساسیت دارم.
و همین شد که زیر خنده زدم و صدای شاکی او هم بلند شد.
- تو عادت داری به هر چیزی می‌خندی؟
من که واقعاً دل‌شاد شده بودم در میان همین قهقهه‌هایم گفتم:
- وای فکرش رو بکن! تو به تخم‌مرغ حساسیت داشتی و من هر وعده صبحانه برات... .
از شدت خنده به سکسکه افتادم اما یک خوبی که داشت این بود که خنده او را هم دیدم، هرچند کم‌رنگ و کوتاه بود اما کاش می‌شد تصویر لبخندش را تا ابد در طاقچه قلبم قاب کنم؛ زیرا که من خنده‌‌ی آدم‌های دردمند را دوست دارم؛ مثل خنده‌ی یک دست‌فروش زحمت‌کش یا خنده‌ی یک مادربزرگ در خانه‌ی سالمندان و... .
من در هرکدام از این لبخندها، لبخند خدا را می‌بینم.

راوی:

وارد آپارتمان نوسازش شد و معشوقه‌اش را صدا زد.
- درسا... درسا... .
درسا با کتابی که نمی‌خواست یک لحظه از خواندنش دست بکشد، بی‌حوصله جواب داد:
- بله!
در اتاقش را با شدت باز کرد، طوری که درسا از جا پرید و از روی صندلی‌‌اش بلند شد.
- باز تو داری خر می‌زنی؟
عینک‌اش را از روی چشمانش برداشت و مالشی به چشمش داد.
- اگه خر نزنم که پاس نمی‌شم.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
589
5,777
مدال‌ها
2
بدون این‌که احساس مسئولیتی نسبت به این دختر داشته باشد، با خونسردی کامل گفت:
- خونه رو تخیله کن.
روی صندلی‌اش چرخی زد و با خنده گفت:
- اگه قراره سوپرایزم کنی، نباید لو می‌دادی که عشقم!
قهقهه وحشتناکش را می‌شناخت، این واکنش را وقتی داشت که طرف مقابل جدی بودن حرف‌هایش را باور کند.
- درس خوبه، درس بخون! چون از این به بعد البرزی نیست که ماهانه بهت خرجی بده و برات آپارتمان توی بهترین منطقه شهر اجاره کنه.
در تمام این مدت با این ترس‌ها دست و پنجه نرم می‌کرد و امروز البرز آب پاکی را، روی دستش ریخت.
- یعنی به همین راحتی؟
خنده‌ای یک طرفه کرد و گفت:
- از چیزی که فکر می‌کنی راحت‌تر.
رو در رویش ایستاد، نباید در برابر این ظلمی که قرار بود در حقش کند، ساکت بایستد.
- هرکاری گفتی کردم جناب نریمانی، به خاطر تو... مخ داداش کوچیک زدم و بعدش هم اون‌‌طوری ولش کردم. بازی رو که خودم بازیکن حرفه‌ای شم نمی‌تونی به نفع خودت تغییرش بدی.
چانه‌اش را بالا آورد و تندی نگاهش قلب درسا را به تپش می‌انداخت.
- دیگه نیستی! مهم نیست چقدر حرفه‌ای باشی توی این بازی من به بازیکن‌های تازه‌کار و بی‌تجربه بیشتر از تو احتیاج دارم.
نیشخندی زد و گفت:
- این بازیکن‌ تازه‌‌کار احیانا زن‌داداش جونت نیست؟
انگشت اشاره‌اش را روی سرش گذاشت.
- اینجات خوب کار می‌کنه درسا، به خاطر همین هم هست جز رتبه برترهای کنکور شدی و الانم توی یه دانشگاه درجه یک مهندسی می‌خونی اما طمع و حرصت برای پول حتی مغزت رو هم از کار انداخته.
خواست از در سازش و محبت وارد شود.
- ببین البرز هرکاری می‌خوای بکنی من مخالفش نیستم، تازه کمکت هم می‌کنم، پس نیازی نیست که... .
اما مرغ او تنها یک پا داشت.
- تخیله کن، همین امروز!
و می‌دانست هرچه بیشتر التماس کند او برای این تصمیمش مصمم‌تر می‌شود. صدای بسته شدن در را که شنید با کینه‌ای که او در قلبش کاشته بود گفت:
- بهم می‌رسیم، آقا البرز!
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
589
5,777
مدال‌ها
2
گوشی تلفن همراهش را از جیب کت‌اش برداشت و شماره مادرش را گرفت بعد از دومین بوق این پیغام را داد.
- انجام شد!
شنیدن این جمله تنها انگیزه‌اش برای ادامه‌ی این جنگ بود. پرده اتاقش را کشید تا بیش از این شاهد دیدن منظره‌ی بارانی حیاط نباشد، چقدر از باران نفرت داشت، هنوز هم می‌توانست مجسم کند که خیس شدن زیر این قطرات سیل آسا تا چه حد دردآور است، سال‌ها پیش بود که... .
- خاله در رو باز کن، خاله تو رو خدا به بچه‌م رحم کن.
او به در می‌کوبید و می‌کوبید آن‌قدر که انگشتانش زخمی شده و خونش را قطرات باران غسل می‌دادند و او همچنان به خواهش و تمنا‌هایش ادامه می‌داد.
- من رو راه نده باشه! اما بچه‌م چی؟ زیر این بارون تلف می‌شه.
طفل شیرخوارش را از آغوشش بیرون آورد و با خود به داخل خانه‌ برد، اما کسی درهای خانه‌اش را به روی او باز نمی‌کرد! کسی دلش برای چشمان بی‌فروغ او نمی‌سوخت و جنایت می‌کنند در حق زن‌‌های این سرزمین و آنها را « ضعیف» خطاب می‌کنند اما اگر میدان‌ها را از لشکریان مردها خالی کنند چه گردآفرید‌‌هایی که حماسه آفرینی نمی‌کنند و رستم تمام شاهنامه‌های ایران زمین، زنی است که همچو رستمی را به تاریخ این مرز و بوم با دل و شیره‌ی جانش پیشکش کرده و آخر شاهنامه است که خوش است.
***
باید مدال قدرنشناس‌ترین آدم دنیا را به من بدهند و مدال راز دارترین را به تو!
من قدر تو را ندانستم و تو راز دل فاش نکردی و چه ظلمی کردیم در حق دل‌های بی‌گناه‌مان.
یادم هست روزی از من پرسیدی.
- زیباترین جای دنیا کجاست؟
برایت نام هرچه کشور و قاره بود گفتم، گفتم تا به اینجا نرسد که تو چشمانت را ببندی و دلم فریاد زنان بگوید.
- چشم که می‌بندی هر آن‌چه زیبایی‌ست خاکستر می‌شود، مکان مهم نیست این چشمان توست که زیباست.
و دیگر زیبا نیست، جهان بی تو زندانی است با میله‌های فولادی و یک زندان‌بان بی‌رحم به نام انتظار.
« از بی‌نام‌ترین آدم شهر برای مهربان‌ترین قاتلم»
***
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
589
5,777
مدال‌ها
2
یک ماه بعد:

مگر قرار نبود من گریه کنم و یکی باشد که آرامم کند پس چه شد؟
مگر قرار نبود بعد از هر سختی یک آسانی باشد پس چرا هر چه جلوتر می‌رفتیم سنگ‌هایی بزرگ‌تر پیش پایمان قرار می‌گرفت؟
چراغ اتاق روشن بود، چادر نمازم روی شانه‌هایت بود و امشب هم مثل شب‌های دیگر از ترس کابوس‌هایت بیدار ماندی و لرزش اندامت را زیر گل‌های صورتی چادرم مخفی کردی.
به سرخی چشمانت که نشان از بی‌خوابی‌های فراوانت بود با ترحم نگاه کردم.
- یکم بخواب کیهان.
و دیدن ترس یک مرد در نظرم اصلاً تصویر خوشایندی نبود.
- نمی‌تونم! اون منو می‌کشه، می‌کشه.
برعکس همیشه به او دلداری ندادم فقط واقعیت را برایش بی‌رحمانه بازگو کردم.
- تا کی می‌خوای خودت تو این سوراخ قایم کنی؟ تا کی می‌خوای بشینی و ببینی همه دارن حق و حقوقت رو می‌‌خورن یه آب هم روش؟ اونی که داره تو رو می‌کشه نامادریت یا برادر ناتنی‌ات نیست اون خودتی کیهان، خودت!
دستش را از زیر چادر بیرون آورد و از من محبت گدایی می‌کرد.
- دستم رو بگیر پونه، شاید اینطوری آروم شدم.
خودم را کنار کشیدم و سر پا ایستادم و از آن بالا به مردی که بیش از اندازه رقت‌انگیز بود نگاه کردم.
- نه کیهان! تو باید یک‌بار برای همیشه یاد بگیری که روی پای خودت وایسی، شاید یه روز رسید که من نبودم اون‌وقت... .
و چه حریصانه مرا به آغوش کشیدی! من این را پای این‌که تنها و بی‌ک.س بودی بگذارم یا شاید یک نفر پیدا شده بود که ترس از دست دادن مرا داشته باشد.
- دیگه کافیه!
باید با تو اینطور برخورد می‌کردم، با یک روانشناس مشورت کردم نظر او هم همین بود. تو نیاز داشتی که طعم واقعی تنهایی و مستقل بودن را بچشی.
- دیگه هیچ‌وقت بغلت نمی‌کنم، همین‌روزها هم از شر من خلاص می‌شی پس لازم نیست سرکار بری و خرج این شوهر بی‌عرضه‌ات رو بدی.
و می‌بینی آخرش این دلم هست که مرا لو می‌دهد.
- اینطوری نگو کیهان!
 
بالا پایین