جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,832 بازدید, 173 پاسخ و 48 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
جنگ!
جنگ می‌تواند بدترین کلمه در میان سطرسطر واژگان باشد. اصلاً اولین بار چه کسی جنگ را آغاز کرد؟ چه کسی این اجازه را داد که بشر می‌تواند جان هم نوعان خود را به آسانی بستاند؟
- خب‌... برو.
اما ناراحتی در وجودش عاقبت خودش را در این جمله عیان کرد.
- تا بله رو از شما نگیرم که نمیرم.
بس بود دیگر تظاهر و فریب تا وقتی می‌توانیم به کسانی که دوستشان داریم لبخند بزنیم چرا دریغ کنیم؟
- لبخند نزن پرستو خانم، نزن! به قول شاعر:
« تو نفس نفس بر این دل
هوس دگر گماری
چه خوش است این صبوری
چه کنم نمی‌گذاری...»
***
و ما گم کرده‌‌ایم هر یک دیگری را
من در خلوت‌ترین خیابان این شهر
و تو در کوچه‌ای که هیچ‌ک.س در آن پرسه نمی‌زد مرا جا گذاشتی و با خود نبردی و گفتی: خیابان‌ها شلوغ است گم می‌شوی.
و خبر نداشتی من در پریشانی گیسویت سال‌هاست که گم شده‌ام.
« از بی‌نام‌ترین آدم شهر برای مهربان‌ترین قاتلم»
***
هوا... هوای آوارگی بود. هوای سرگردانی مسافری که خودش هم نمی‌داند مقصدش کجاست. اشعه‌های خورشید به جان چشمانم افتاده بودند و داغی نیمکت آزارم می‌داد. با تکانی که خوردم او هم کمی جابه جا شد، پایم آنقدر بی‌حس شده بود که بعید می‌دانستم اصلا بتوانم حرکتش بدهم. چادر نماز سفیدم را روی صورتش که داشت طعمه آفتاب تیز صبح می‌شد انداختم.
اولین روز مهر بود، رفتگران خیابان‌ها را جارو می‌‌کشیدند؛ کودکان دبستانی با کوله‌ پشتی‌های رنگی‌شان به سوی مدرسه می‌شتافتند.
- آخی اینا رو نگاه!
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
صدای یک پسرک مزاحم تازه به بلوغ رسیده بود و چند نفر از دوستانش که لباس فرم یک شکلی به تن داشتن هم همراهش بودند.
- مامان و بابا نذاشتن عروسی کنید فرار کردین؟
به آن‌ها اعتنایی نکردم تا زودتر شرشان را کم کنند اما... .
- غصه نخورید ما بهتون پول می‌دیم برین هتل، البته اگه شناسنامه‌تون سفید نباشه!
سرم را که بلند کردم، خنده شیطانی کرد و آدامسش را درست به طرف صورتم نشانه گرفت. خواستم جای خالی دهم اما دست آخر آدامس به موهایم چسبید، تلاش کردم مویم را از آن جدا کنم ولی بی‌فایده بود.
- بذار کمکت کنم هویچ خانم.
دستش که جلو آمد، چاقویی را که زیر لباسم پنهان داشتم بیرون کشیدم و روی رگ گردنش گذاشتم.
- اگه نمی‌خوای رگت رو بزنم همین الان گورت رو گم کن.
و آنها طبل توخالی بودند، به قد و هیکل گنده‌شان می‌بالیدند اما از یک تیزی ساده می‌ترسیدند.
- غلط کردم خانم، تو رو خدا رحم کن.
نعره زدم:
- فقط گمشو.
چاقو را که از روی گردنش برداشتم، پسرک و دوستانش تند و باعجله گریختند. البته که این چاقو پلاستیکی بود اما در همچین موقعیت‌هایی به کارم می‌آمد.
- خطرناک شدی.
خورشید آسمان من، بیدار شده بود؛ خورشیدی که سقفی دیگر بالای سرش نبود اما از همیشه حال دلش بهتر بود.
- باید خطرناک باشی تا بتونی توی این دنیای ترسناک دووم بیاری.
کمی چشمانش را فشرد و خمیازه‌ای آرام کشید.
- اگه هنوز خوابت میاد اشکال نداره بگیر بخواب.
و نفهمیدم چرا حالت صورتش به ناگه اینقدر آشفته شد.
- نمی‌تونم بخوابم‌.
کنار نیمکت زانو زدم.
- چرا؟ بازم کابوس می‌بینی؟
و دوباره یک سوال تکراری را از من پرسید.
- چرا به من کمک می‌کنی؟
به او حق دادم که هنوز به من شک داشته باشد، آنقدر که تمام اطرافیانش دورو بودند که اعتماد به یک دختر تازه وارد در زندگی‌اش تقریباً غیرممکن بود.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
- چون نمی‌خوام تو هم مثل من، قربانی تقدیری بشی که دیگران بهت دیکته کردن، چون تو این حق رو داری هر طور که دوست داری زندگی کنی.
من می‌گفتم اما تمام حواس او به آدامس چسبیده روی موهایم بود‌.
- به خاطر من... .
لبخندی آمیخته به غم زدم و گفتم:
- بی‌خیال پسر! من بدتر از این‌ها رو گذروندم.
برای اینکه دیگر بحثی پیش نیاید دست در کیسه پلاستیکی کردم و کیکی را که دیشب خریده بودیم به دستش دادم‌.
- بخور ضعف نکنی.
و داشتم به طرف آبخوری پارک می‌رفتم که صدایش را شنیدم.
- فقط من ضعف می‌کنم؟
در هوا دستم را تکان داد و صدایم را کلفت کردم.
- اگه غش کردی خبرم کن ضعیفه!
او می‌خندید و من تظاهر به بی‌‌خیالی می‌کردم اما شب‌ها از ترس مزاحمت‌های مردم خواب به چشمم نمی‌آمد یا ترس از اینکه همین مقدار کم پول و طلایی را که داشتیم دزد بزند و ما به ناچار به آن خانه‌ی جهنمی بازگردیم.
به صورتم چند مشت آب زدم و موهایم را هم خیس کردم و تلاش کردم آدامس را از مویم جدا کنم اما مثل اینکه برای خلاصی از آن باید قید این تکه از موهایم را می‌زدم!
آه سوزناکی کشیدم، مو اصلاً به درک! با این پول کم کجای این شهر و در این گرانی بازار مسکن می‌توانستیم خانه اجاره کنیم؟ بالفرض پول رهن را جور کردیم اجاره ماهانه را چطور... .
در خانه‌ی پدربزرگم از لحاظ مالی کمبود آنچنانی نداشتم و اوج مشکلاتم می‌شد در بی‌توجهی‌های بردیا و تلاش بیهوده من برای تسخیر قلبی که با من نبود، در خواب هم نمی‌دیدم روزی در شهری دیگر با آدمی دیگر مجبور شوم شب را روی نیمکت خشک یک پارک به صبح برسانم و حال این چنین با شکم گرسنه و گلوی خشکیده تا نزدیکی ظهر بی هدف خیابان‌ها را با کیهان طی کنم و به تمام مغازه‌های طلافروشی سر بزنیم و به خاطر نداشتن فاکتور حاضر به خرید همین چند گرم طلا نشوند. به مغازه‌ای که هنوز کرکره‌اش را پایین نکشیده بود نگاه کردم.
- بریم اینجا هم... .
صدایم از ته چاه می‌آمد و او هم بیش از این راضی به تلاش‌ کردن‌های بی‌نتیجه من نبود.
- یه استراحتی می‌کنیم بعد دوباره... .
و من یک «نه» محکم گفتم و با همان صدایی که از فرط خستگی به پایین‌ترین حدش رسیده بود گفتم:
- نمیشه که امشبم توی خیابون بخوابیم، من می‌فروشمش، این دفعه به هر قیمتی که شده می‌فروشمش.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
به طرف درب مغازه رفتم و صورت او هم که در پشت سرم بود روی شیشه منعکس شد و ساعت نقره‌ای اصلش را بالا آورد.
- اینم بفروش‌.
به من گفته بود این تنها هدیه‌ای است که در کل عمرش در تولد هفده سالگی از پدرش گرفته بود و امروز کارش به جایی رسیده بود که از باارزش‌ترین هدیه‌اش به این آسانی می‌گذشت.
- نه کیهان! این تنها چیزیه که داری.
و شاید اشتباه شنیدم! شاید از گرسنگی گوش‌هایم دچار توهم ساختن جملات ساختگی شده بودند! آخر چطور باید باور کنم که تو... تویی که همیشه مرا یک مزاحم می‌دانستی امروز در پشت در این مغازه طلافروشی در گوشم این چنین نجوا کنی:« تو تنها چیزی هستی که دارم.»
و دیگر حتی صدای آن طلافروش را نشنیدم دیگر حتی برای قیمت چانه نزدم، من حلقه نداشتم من النگوهایی با عیار بالا به دست نداشتم، کل سرمایه زندگی‌ام هشتصد هزار تومن پول بود. نه کل سرمایه را نباید برای پول به کار برد، سرمایه آدم‌ها هستند و پول تنها وسیله‌ای برای نگه داشتن همان آدم‌هاست.
درب آهنی خانه با صدایی گوش خراش باز می‌شود.
- بفرمایید داخل نگاه کنید.
بوی انواع مواد مخدر در این محله که در جنوبی‌ترین نقطه تهران بود مشامم را می‌آزرد. دستم را جلوی بینی‌ام گذاشتم و پشت سر مرد وارد شدیم.
یک حیاط خیلی کوچک که حتی موزاییک هم نشده بود، پنجره‌های خانه از آن پنجره‌های رنگی و چند ضلعی بودند، متراژ آشپزخانه نهایت نه متر بود و تنها جای یک یخچال قدیمی و یک اجاق گاز کوچک را داشت، هال هم به اندازه یک اتاق دوازده متری بود و یک اتاق خواب با درب چوبی شکسته و رخت‌خواب‌هایی که روی هم انباشته شده بودند، در گوشه‌ای از این اتاق بود‌.
- چون شما خونه با وسیله خواستید این رو بهتون معرفی کردم وگرنه که کلی دیگه از این خونه عروسک‌ترم هست.
کیهان پوزخندی صدا دار زد.
- عروسک؟ اینجا یه سگ دونی بیشتر نیست!
چهره مرد حالتی از خشونت را به خود گرفت، از او می‌ترسیدم از آن جای چاقو‌های روی بازویش و تتوی گردن و دست‌هایش که نشان می‌داد مرد آرام و اهل منطقی به نظر نمی‌رسد.
- با اون چندرقازه شما اینجا هم به سرتون زیاده! خواستید خواستید نخواستید هم هری.
کیهان خواست چیزی بگوید که من پیش دستی کردم تا این جو متشنج را از بین ببرم.
- اگه از اجاره ماهانه کم کنید قبوله!
طوری سر کیهان به طرفم چرخید که پیش خود گفتم:« فاتحه‌ات را بخوان پونه خانم، باشد که از تو در خاطره‌ها یاد کنند».
 
بالا پایین