جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,198 بازدید, 91 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
البرز صاف ایستاد، گلویی صاف کرد و گفت:
- جونم برات بگه زن‌داداش، یه بنده خدایی از کارمندهای شرکت چشمش من رو گرفته بود چپ می‌رفت، راست می‌رفت آقا البرز از دهنش نمیوفتاد یه‌بار توپیدم بهش که دیگه بهم نگو آقا البرز اینجا محیط کاره منم با فامیلی صدا کن، این خانم هم نه گذاشت نه برداشت گفت من می‌خوام اسم بچمون رو بذارم زاگرس که به اسمت بیاد.
صدایش را نازک کرد:
- تو آقا البرز منی! بابای زاگرس منی...!
دوباره طناز به خنده افتاد‌ و با مشت به میز می‌کوبید.
- آی دلم! آی پسر بس کن.
البرز نیم نگاهی به من انداخت و با شوخ طبعی گفت:
- عروس ما خندیدن بلد نیست یا بلده و رو نمی‌کنه.
آدم خوش خنده‌ای بودم ولی چیزی در من مرده بود. آرزویی در دلم برآورده نشده بود، آن لحظه که دستانم پر بود از کاه و رویاهای به خاک رفته، کسی دستم را نگرفت و نگفت:
- من هستم!
من معتقدم، آدمیزاد هر از گاهی نیاز دارد به اینکه کسی تنها بگوید:« من هستم»
- کیهان نمیاد صبحونه بخوره؟
اسم کیهان را که آوردم، پایان خنده‌های طناز، آن شیطنت‌های نشسته بر صورت البرز شد. کیهان برای آدم‌های آن خانه حکم خاکستره یک مرده را داشت، بود اما چیزی جز آیینه‌ی دق و یک لکه ننگ برای آنها نبود.
- اون معمولاً صبحانه نمی‌خوره.
طناز این جمله را آن‌قدر خونسرد گفت که گاهی به ذات مادر بودنش شک می‌کنم! او که با دیدن البرز لبخند می‌زد و با شنیدن نام آن یکی پسرش چهره‌اش پریشان میشد و بعد اینطور خودش را بی‌تفاوت نشان میداد.
- من دارم میرم، خانم!
مرد آن خانه، چهارشانه و بلند قد بود در کت شلواری طوسی رنگ با کراواتی زرشکی که محکم بسته بودش، چشمانش مانند کیهان عسلی رنگ بود و ردی از سفیدی بر موهای قهوه‌ای رنگش نشسته بود.
طناز با ناز و کرشمه نزدیکش رفت و گونه‌اش را بوسید.
- مراقب خودت باش عزیزم.
شاهرخ دستش را روی جای بوسه طناز گذاشت، از چشمان آن مرد من هزاران شعر عاشقانه برداشت می‌کردم. نگاهش به طناز طوری بود که انگار، او تنها زن روی زمین است و با همین نگاهی که نمی‌خواست از او دل بکند دور شد و تا شب دلتنگش می‌شد و شاید پدر بودن نه! او بیشتر برای معشوقه بودن برای فرهاد یا مجنون بودن ساخته شده بود.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
صبحانه‌ام که تمام شد، خواستم بلند شوم که صدای طناز را شنیدم:
- امروز با البرز می‌فرستمت خرید، هر چی که لازم داری از لباس خونگی گرفته تا لباس برای مراسم عقد همه‌ی چیزهایی که احتیاج هست رو تهیه کن.
من هنوز رسماً همسر کیهان نبودم و برای این ازدواج باید کاووس خان اجازه‌اش میداد و نمی‌خواستم نیامده پول‌هایشان را خرج منی می‌کردند که مشخص نبود عروسشان می‌شوم یا نه!
- ممنونم خانم نریمانی، ولی خودتون که از شرایط من خبر دارین، شهر و خونه و فامیل و مدرسه همه چیز ول کردم اومدم اینجا، تا الآنم شاید فهمیده باشن مدرسه نیستم و اگه بفهمن تنهایی پا شدم اومدم تهران؛ بدتر لج می‌کنن و با ازدواج من و کیهان مخالفت می‌کنن.
دست به سی*ن*ه شد و با قاطعیت گفت:
- نگران نباش! نمی‌تونن مخالفت کنن. من با وکیلم صحبت کردم با اون برگرد به شهر و روستای خودت، نمی‌خواد به کسی هم جواب پس بدی اون از طرف من وکالت داره تا اجازه پدر بزرگت رو بگیره دیگه چه مشکلی هست؟ دیگه چیزی نیست نگرانت کنه؟
نگران بودم برای خودم و آن پسری که کل روز خودش را در اتاقش حبس می‌کرد با کسی حرف نمیزد، از درد و ناراحتی‌هایش نمی‌گفت و من... پونه، آن‌قدر بی‌وجدان شدم که بر سر آینده آن مرد معامله می‌کردم. من که هنوز خیلی چیزها بود که از دختر بودن یاد بگیرم. می‌توانستم یک زن خوب برای یک مرد افسرده باشم؟
- کی من رو می‌فرستین؟
لبخندی به صورت پرسشگرم زد و گفت:
- به این زودی دلت براشون تنگ شده؟
- نه... منظورم اینه که... .
نتوانستم جمله‌ام را کامل کنم. واقعاً من دلتنگ بودم؟ دلتنگ همان‌هایی که هیچ وقت جای خالی‌ام را احساس نمی‌کردند.
با انگشتان کشیده‌اش دستم را نوازش می‌کند.
- من پشتت هستم، البرز پسرم، شاهرخ شوهرم ما همه طرف تو‌ایم.
چرا اسم کیهان را نیاورد؟ مگر نه که تنها پشت و پناه من باید شوهر و همسرم باشد! از یک عشق یک طرفه خودم را به کجا رساندم؟ به یک ازدواج اجباری به یک اسم تنها در شناسنامه، انتقام چه کسی را از پونه کوچولویی که روزی آرزوی عروس شدن داشت گرفتم؟ مرا ببخش پونه درونم! من با توهم عاشقی که داشتم من با فرار از حرف‌هایی که مردم پشت سرم می‌زدند بدون چک و چونه بدون عروس گل می‌چیند و گلاب می‌آورد بدون هیچ آرزوی خوشبختی می‌خواستم راهی خانه بخت شوم ولی تفاوت این خانه با عمارت کاووس خان چه بود؟
لوسترهای زیبا و بزرگ داشت، مبلمان مجلل و آدم‌های شیک و امروزی که ادعای خدایی می‌کردند. اما روزی قامت‌شان کوتاه، لباس‌هایشان خاک خورده و شانه‌هایشان می‌لرزید. این آخرین تصویر به جا مانده از کاووس خان در سرم بود و چند کاووس در این دنیا بود که فکر می‌کرد تا ابد جوان و پر قدرت می‌ماند. چند کاووس در این دنیا بود؟
البرز باقی مانده چایی‌اش را هول هولکی سر کشید.
- بپوش زن‌داداش، تو حیاط منتظرتم!
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
با رفتن البرز من هم با اجازه‌ای گفتم و به اتاقم رفتم. سه دست لباس داشتم که فقط یکی از آنها مناسب پوشیدن در مکان‌های عمومی بود. مانتوی بلند نارنجی رنگم را به تن کردم با یک شلوار کتان مشکی و شالی به همان رنگ.
البرز هم پیراهن چهارخانه و شلوار جین سرمه‌ای رنگی به پا داشت، با خوش رویی درب جلویی ماشین را برایم باز کرد:
- بفرما، زن‌داداش کوچولو!
نمی‌دانستم کلمه کوچولو را به عنوان تمسخر به کار می‌برد یا به خاطر احساس راحتی و صمیمیتی که با من داشت.
ضبط ماشین را روشن کرد.
- اینم یه آهنگ سفارشی برای زن‌داداش گلم!
روحم پر کشید در باغستان‌های انگور، پیش درخت کهن‌سال سیب! چه میشد اگر در همان آب و خاک می‌ماندم. چه میشد در سال‌های خیلی دور در آنجا به دنیا میامدم گلونی( نوعی روسری محلی) به سر می‌کردم و تفنگ به دست به جنگ می‌رفتم، مثل تمام زن‌هایی که در لرستان و کردستان و شهرهای مرز نشین جنگیدند.
زیر لب با آهنگ هم‌خوانی کردم.
- دایه... دایه... وقت جنگه! وقت دوستی با تفنگه، قطار که بالا سرم پرش د شنگه، پرش د شنگه... .
( مادر... مادر، وقته جنگه! قطار بالای سرم پر از فشنگه)
صدای ضبط را کمتر کرد و به طرف من سر چرخاند.
- شهرتون خیلی قشنگه؟
با یاد چمن‌زارهای سرسبز و شکوفه‌های بهاری روی درختان، لبخندی در کنج لبم نقش بست.
- آره، خیلی!
نگاهش را به جلو منتقل کرد و آرام زمزمه کرد:
- نه به قشنگی تو!
اولین بار نبود که از زیباییم تعریف می‌کرد. اولین روزی که به خانه‌‌شان آمدم با دیدنم ماتش برده بود و می‌گفت:
- مگه ممکنه دختری با چشم‌های سبز و موهای قرمز نژاد ایرانی و اصالت لر داشته باشه، تو باید تو ناف کانادا و آمریکا به دنیا میومدی.
محل تولد، رنگ پوست، رنگ چشم و خانواده، هیچ یک دست ما نبود. مثلاً اینکه کسی در یک خانواده فقیر به دنیا بیاید و از کودکی سختی بکشد به انتخاب خودش که نیست. در حالی که بچه‌های خانواده نریمانی از لحاظ مالی هیچ کمبودی نداشتند و با ماشینی که من سوارش بودم می‌توانستند عمارت پدری‌ام و کل خانه‌های آبادیمان را یک‌جا بخرند.
ماشین را در نزدیکی پاساژی بزرگ پارک کرد.
- بریم زن‌داداش؟
نگاهم هنوز غرق در بزرگی این مجمتع و آدم‌هایی بود که هر دو دستشان از کیسه‌های خرید پر بود و در خیابان‌ها بدون هیچ دغدغه‌ای با صدای بلند می‌خندیدند.
- پونی کوچولو؟
به طرفش سر چرخاندم و با تعجب گفتم:
- پونی کوچولو! منظورت منم؟
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
مثل بچه‌های تخس سر تکان داد:
- آره، آره، پونی کوچولو!
لب و لوچه‌ام را آویزان کردم و غرغرانه گفتم:
- روزی یه اسم برام میذاره انگار گربه‌ی خونگی‌شم.
مردانه خندید و من صدای خنده‌اش را بی‌اختیار با بردیا مقایسه کردم و در وجود البرز می‌خواستم بردیایی را که کیلومترها دورتر از اینجا بود را زنده نگه دارم. با مشکی چشمانش که برق چشمان او را نداشت، با صدایش که بم بودن و ته لهجه‌ی صدای او را نداشت و قبول کردم البرز یک مرد دیگر است، مثل بقیه مردهای کوچه و بازار یا در عمارت‌های شاهانه یا در پارتی‌های شبانه.
و من تو را در کجا یافتم؟ در بکرترین جای ممکن در طبیعت خدا، زیر سایه کاج‌ها و سروها... گفتم که پانزده ساله بودم و بند دلم به یک مویی باریک بند بود که همان هم پاره شد.
- به چی می‌خندی؟
بردیا یک دستش روی شکمش بود و دست دیگرش را در هوا تکان می‌داد.
این‌بار با غضب بیشتری گفتم:
- هی! باتوام، میگم به چی می‌خندی؟
اشاره‌ای به گلونی که در سرم بود کرد و گفت:
- کج بستیش.
رویم را از او برگرداندم‌‌.
- این دیگه خندیدن داره، مسخره!
نزدیکم شد و من چطور متوجه تا این اندازه قد کشیدنش نشدم!
گلونی را از روی موهایم برداشت و از پشت سرم بست و چند بار آن را دور سرم گره زد.
- شدی دایا نازاره‌ایی( دایا: پیرزن)
سرم را بلند کردم و به چشمان مشکی‌اش که بیشتر از همیشه از آن شیطنت می‌بارید نگاه کردم و چطور متوجه‌اش نشدم که این چشم‌ها قابلیت افسون کردن مرا داشت!
- حداقل یه آبی، یه سبزی چیزی برمی‌داشتی آخه چرا مشکی؟
مظلومانه گفتم:
- مال ننه ماه‌، خودم نداشتم بپوشم.
و به من قول دادی دفعه بعد که همدیگر را دیدیم گلونی‌ با رنگ شاد برایم بخری اما نخریدی و این هم مثل تمام قول‌هایت یک دروغ شیرین بیشتر نبود.
- زن‌داداش؟ زن‌داداش؟
صدای زن‌داداش گفتن‌های البرز در شلوغی این پاساژ گم میشد.
- بله!
با نگرانی که در صدایش مشهود بود گفت:
- هر چی صدات کردم جواب ندادی، حالت خوبه؟
می‌خواستم بگویم خوب نیستم! کاش جای تو، بردیا روبه‌رویم بود اما نه او که دیگر متعلق به من نبود. یاد شعری از شهریار افتادم که وصف حال من بود و آن شعر را با صدای بلند خواندم:
خواستم عاشق بی‌نام‌ و نشانت باشم

نگرانم نشوی تا نگرانت باشم

گم شدم در تب شعری که پر از شور تو بود

تا شبیه غزلی ورد زبانت باشم

عاقبت علت تشویش جهانت شده‌ام

من که می‌خواستم آرامش جانت باشم

جرُم من نیست اگر نوبت من پاییزی‌ست
من نمی‌خواستم ای گل به زیانت باشم

آغوش تو، باغات ِ پر از " لیموی شیراز "
چشمان تو سرمستی ِ مستانه‌ی عشق است.

دستان ِ تو "مرداد " و نگاه تو " بهار " و ...
گیسوی تو جولانگه رندانه‌ی عشق است.

دیوانه‌ی چشمان تو، یک عمر همیشه
دیوانه‌ی شمع و گل و پروانه‌ی عشق است.

دریای دلت وسعت بی چون و چرایی
از پهنه‌ی گسترده‌ی پیمانه‌ی عشق است.

"فرهادم " و یک عمر نمک خورده به زخمم
"شیرینی " لبخند تو
افســانه‌ی عشق است.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
جز البرز و آن‌هایی که از نزدیکی‌ام می‌گذشتند، کسی صدایم را نشنید ولی کاش بردیا می‌شنید کاش به او بگویم:
- جرُم من نیست اگر نوبت من پاییزی‌ست
من نمی‌خواستم ای گل به زیانت باشم، نمی‌خواستم به زیانت باشم، نمی‌خواستم!
شانه‌ام اسیر دستان البرز می‌شود.
- خوبی تو بچه؟ چرا هذیون میگی؟ تبی چیزی نداری؟
ناگهان از دهانم پرید.
- تا حالا عاشق شدی؟
انتظار داشتم این سوال را با شوخی جواب دهد یا مسخره‌ام کند و بگوید:
- عشق مال بچه‌ها و نوجوون‌هاست، نه من که سنی ازم گذشته!
اما کاملاً جدی و در نظرم صادقانه جواب داد:
- نه نشدم!
آن قطره اشکی که روانه گونه‌ام شد را پاک کردم و با آن لبخندهای مصنوعی همیشگی‌ام گفتم:
- بریم برای غارت‌گری، از همین مغازه‌ی اول استارتش رو می‌زنم.
وارد مغازه‌ی لباس فروشی شدم، انواع مانتو و تاپ و شلوار و حتی پیراهن‌‌های مجلسی در آنجا موجود بود.
- خوش اومدید، می‌تونم کمک‌تون کنم؟
صاحب صدا دختری قد کوتاه و لاغر اندام با موهای بلوند و چشمان نافذ قهوه‌ای رنگ بود، البرز کمی خودش را جلو کشید و با ادب و متانت گفت:
- لطفاً خانم رو برای انتخاب لباس راهنمایی کنید.
پشت سر دختر راه افتادم، کنار رگال انواع مانتوهای اسپرت و مجلسی ایستاد.
- یه نگاه به اینا بندازین، اگه پسندتون شد پرو کنید.
رنگ هیچ‌کدام از این مانتوها مناسب مجلس عقد نبود.
- ببخشید من یه مانتو می‌خوام به رنگ سفید یا نباتی.
لبخند پهنی زد و گفت:
- خوب جایی انتخاب کردین خانم، همراهم بیاید.
خواستم بروم که چشمم افتاد به مانتویی سفید رنگ با گلدوزی‌های مرواریدی که روی سرشانه‌ها و قسمت جلویی مانتو بود و طوری به دلم نشست که ناخودآگاه به طرف ویترین حرکت کردم و با دقت بیشتری نگاهش کردم قسمت پایینی مانتو حریر سفید و آستین‌هایش هم کمی چین دار بود با گیپور گل‌بهی رنگ.

- بخرمش؟
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
البرز برای خریدش مصر بود و من هنوز تردید داشتم.
- قیمتش چنده؟
و طوری با اعتماد به نفس قیمت را گفت که دهانم برای چند لحظه باز ماند.
- دویست هزار تومن؟ مگه سر گردنه‌ست.
البرز دستش را جلوی دهانش گذاشت تا جلوی خنده‌اش را بگیرد.
- کجا باید حساب کنم؟
اخم‌های دختر فروشنده از هم باز شد و با نرمی گفت:
- پیشخوان اون طرفه، خواهش می‌کنم بفرمایید.
او قدم‌هایش را صاف و با غرور بر می‌داشت و من سد راهش شدم و خیلی آهسته گفتم:
- یه وقت خر نشی بخریش ها! با این پول میشه هشت دست لباس گرفت.
لپم را مثل مادری که می‌خواست برای کودکش آبنبات بخرد، کشید.
- می‌خرمش برات پونی کوچولو. تو بگو یک میلیون. فدای یک تار موت!
و من رفتنش را به سمت پیشخوان و بیرون آوردن کارتش را از کیف چرمی قهوه‌ای رنگش تماشا کردم و هنوز در نظرم به بردیا شباهت داشت؟ نه شبیه بردیا نبود! البرز قشنگ حرف میزد، برای زن‌هایی که با حرف عاشق می‌شوند، البرز خیلی قشنگ حرف میزد.
با لبخند پیروزمندانه‌ای به طرفم آمد و کیسه‌ایی که حاوی آن مانتوی گران قیمت بود را بالا آورد و نشانم داد.
- شما عادت دارید پولتون رو به رخ بقیه بکشید؟
کم نیاورد و با همان لبخندش گفت:
- حرص که می‌خوری بامزه‌تر میشی.
گره‌ای در ابرویم انداختم و با چشمان عصیانگرم نگاهش کردم و با جدیت گفتم:
- نه از کلمه قشنگ نه از زیبا و نه بامزه، لطف کنید برای توصیف من استفاده نکنید.
نگه داشتن آن لبخند با وجود شنیدن این حرف‌ها سخت بود اما این مرد تسلیم ناپذیر بود.
- کلمه کوچولو چی؟ می‌تونم استفاده کنم؟
نچی گفتم و جلوتر از او، از مغازه بیرون آمدم. مانتویم را که خریدم یک شلوار سفید هم داشتم فقط می‌ماند یک شال و یک جفت کفش پاشنه بلند سفید رنگی که با بختم هم‌خوانی نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
- دیگه چی باید بخریم؟
به مغازه‌ی کفش فروشی که در سمت راست این مغازه بود نگاه کردم.
- بریم یه نگاه به کفش‌هاش بندازیم.
لبخند یک طرفه‌ای زد و گفت:
- چشم خانم!
چشمانم روی تمام قفسه کفش و کتونی‌ها چرخید. قفسه بالایی کفش‌های پاشنه بلند زیبایی داشت ولی... .
- از کدومشون خوشت اومده؟
البرز دوباره می‌خواست دست و دلبازیش را به رخم بکشد، بدون اینکه جوابش را دهم به سمت فروشنده که داشت برای انتخاب کتونی بچگانه به خانواده‌ای کمک می‌کرد، رفتم.
- ببخشید آقا!
اعتنایی نکرد و چسب کتونی‌های صورتی را بست.
- باهاشون راه برو عمو.
دختربچه تلوتلو کنان راه می‌رفت.
- راحتی عمو جون؟
سر تکان داد و با ذوق دست زد:
- آره دوسش دارم.
تا مادر بچه کمک کرد کتونی‌ها را از پایش در بیاورد، پسر جوان به من نگاه کرد و گفت:
- چه کمکی از من بر میاد؟
به کفش‌های عروس اشاره‌ای کردم و گفتم:
- از بین این کفش‌ها، سایز پای من رو دارین؟
جثه تقریباً ریزم را برانداز کرد و با خوش زبانی گفت:
- معلومه که داریم خانم، شما فقط انتخاب کنید تو انبارمون پیدا میشه.
نفسم را رها کردم و با کمی خجالت گفتم:
- حتی سایز چهل و یک؟
دهان پسرک نیمه باز مانده بود و من صدای البرز را از پشت سرم شنیدم که گفت:
- برو خدا رو شکر کن سیندرلا نشدی!
با اخم به طرفش برگشتم و گفتم:
- اون وقت چرا؟
کمی خم شد تا مستقیم خیره چشمانم شود.
- چون اون وقت علاوه بر کل دخترای شهر، کفش رو باید به پای همه‌ی پسرها هم امتحان می‌کرد‌.
دستم را از عصبانیت مشت کردم و با غیظ گفتم:
- دیگه از این خوشمزگی‌ها نکن، چون به نظرم اصلاً بامزه نیستی.
کف دو دستش را به نشانه تسلیم نشان داد، خواستم از مغازه بیرون بروم که صدای فروشنده را شنیدم:
- یه مدل کفش داریم سایز پای شما هم میشه.
به صندل سفید با پاشنه‌ی چوبی که در دستش بود نگاه کردم، زیادی ساده بود اما از هیچ چیز بهتر بود.
خواستم خم شوم و بند کتونی‌هایم را باز کنم که البرز زودتر از من اینکار را کرد و صندل‌‌ها را کنار پایم گذاشت.
- بپوش ببینم خوبه.
صندل‌ها را پوشیدم و بند‌هایش را که پشت مچ پایم بود گره زدم و از آینه قدی مغازه به صندل‌ها نگاه کردم.
- راحتین باهاشون، خانم؟
کمی راه رفتم و بعد با لبخند گفتم:
- بله، ممنونم!
بعد از پرداخت پول از مغازه بیرون آمدیم. البرز پلاستیکی که کارتون صندل‌هایم در آن بود را به دستم داد!
- اینو دیگه خودت بگیر، یه رحمی هم به من دست شکسته بکن.
از او دلخور نبودم به هیچ وجه! فقط با شوخ طبعی‌اش گاهی حرصم را بیش از حد در میاورد.
- دست شما درد نکنه، آقای دست شکسته!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
انگار انتظار شنیدن این جمله را از زبان من نداشت که تا چند لحظه ماتش برده بود ولی بعد مثل همیشه با شیطنت خاصی که در وجودش بود گفت:
- قابل زن‌داداش قشنگ و زیبا و بامزه و کوچولوم رو نداره!
اینبار جای خشم و عصبانیت خندیدم تا به او بفهمانم به این نوع شوخی‌هایش دیگر عادت کردم و اگر می‌خواهد برای در آوردن حرص من این حرف‌ها را بزند بی‌فایده است.
به پیشنهاد البرز به طبقه سوم پاساژ که کافی شاپ بود رفتیم، صندلی را برایم عقب کشید، تشکر آرامی کردم و چند دقیقه بعد پیشخدمت منو را به دست البرز داد، همان‌طور که با دقت منو را نگاه می‌کرد خطاب به من گفت:
- آبمیوه چه طعمی دوست داری؟
انگشتم را، روی چانه‌ام گذاشتم و کمی فکر کردم و بعد در حالی که لب‌هایم را با زبان تر می‌کردم گفتم:
- اوهوم... آب انار می‌خوام، آره باید خیلی خوشمزه باشه.
منو را بست و به دست پیشخدمت داد و گفت:
- دو تا آب انار.
- چیز دیگه‌ای لازم ندارین؟
و دوباره به دهان من خیره شد تا چیزی بگویم، لبخندی زدم و گفتم:
- نه، مرسی!
داشتم شال روی سرم را مرتب می‌کردم که چشمم خورد به میز کناری‌مان، پسری حدوداً هجده- نوزده ساله که به دختری شانزده یا هفده ساله گوی برفی از همان‌هایی که از بچگی آرزوی داشتنش را داشتم، هدیه می‌داد. لب‌هایم بی‌اختیار کش آمد. چه حسرت‌هایی که بر دلم مانده بود. حسرت تاب بازی در پارک‌های شهر که چند ماه یک‌بار عمه نفیسه دست من و بردیا را می‌گرفت و نوبتی تاب بازی می‌کردیم و همدیگه را هل می‌دادیم . حسرت عروسک‌های چشم تیله‌ای آبی‌ام که در اتاق اولین خانه‌ام جا گذاشته بودم. یاد عباس افتادم. عباس الان کجا بود؟ پدر شده بود؟ آیا اگر فرزندش دختر بود، او را از من بیشتر دوست داشت؟ آیا اگر بداند دخترکوچکش قرار است عروس شود باز هم می‌گفت:« تو تنها عروسک منی.»
- پونه... پونه!
گمان کنم غمی که در وجودم بود بیماری مسری است که در همین مدت کوتاه به البرز هم سرایت کرده بود. دیگر خبری از بازیگوشی‌هایش نبود دیگر طعنه نمی‌زد و تنها با دلشوره و دلواپسی نگاهم می‌کرد. به چشمان نگرانش، چشم دوختم و با صراحت گفتم:
- نترس عروستون دیوونه یا توهمی نیست. عروستون فقط دلش تنگ شده برای روزهایی که دیگه هیچ‌وقت قرار نیست تکرار بشن، هیچ‌وقت!
قبل از این‌که چیزی بگوید، پیشخدمت آب انار را روی میز گذاشت. نی را در دهانم گذاشتم و کمی از آن را نوشیدم. خنک بود و در این هوای گرم حالم را بهتر می‌کرد به تکه آخرش که رسیدم لیوان آب انار را کنار گذاشتم و با که روی میز بود، لب‌هایم را پاک کردم که ناگهان صدای هورت کشیدن البرز در فضای ساکت و رمانتیک کافی شاپ پیچید.
- چیکار می‌کنی؟
همان طور که نی میان لب‌هایش بود گفت:
- بعضی وقت‌ها بی‌کلاس بودنم بد نیست ها!
صورتش شبیه بچه‌های لجباز و کله شقی بود که اگر مادرشان می‌گفت اینکار را نکنند، از قصد هم که شده دست روی همان کار می‌گذاشتند.
- خیلی خب... همه نگاهت کردن همه رو هم اذیت کردی، حالا بس می‌کنی!
همچنان انگشتانش حلقه دور لبه‌ی لیوان بود.
- تا تو نخندی نه بس نمی‌کنم.
خیره‌اش شدم تا ببینم تا کی به این بازی ادامه می‌دهد. اما قبل از اینکه آبروی نداشته‌مان بریزد‌. لبخند زورکی زدم و گفتم:
- بیا اینم خنده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
لیوان را روی میز رها کرد و دستش را زیر چانه‌اش گذاشت.
- همیشه بخند! با خنده قشنگ‌تر میشی.
معرفی می‌کنم، استاد عصبانی کردن من بعد از بردیا بدون شک همین مرد بود.‌
انگشتانم را در هم گره کردم و به پشت صندلی تکیه دادم و گفتم:
- من نمی‌دونم توی چه محیطی با چه مدل آدم‌هایی بزرگ شدی و چه فکری در موردم می‌کنی! اما من یه دختر ساده روستایی نیستم؛ یعنی ساده شاید باشم اما هالو نیستم و می‌فهمم که این رفتارهات و تعریف کردن‌هات بی‌دلیل نیست.
زبانش شاید برگ برنده‌اش بود اما چشمانش او را لو می‌داد.
- چرا دخترای شهرستانی اینطورین؟ یک خوشگلی بهشون میگی فکر می‌کنن عاشقشون شدی و می‌خوای بگیریشون... .
یک تای ابرویم را بالا دادم که تمسخر آمیز گفت:
- یه وقت به خودت نگیری ‌ها! منظورم یه دختر خانمی هست که فکر می‌کنه چشم یک ملت روی خانمه، نمی‌دونه صدتا خوشگل‌تر از اون ریخته.
پوزخندی زدم و گفتم:
- این که عالیه! به اون آقا پسری که خیلی با همه احساس راحتی می‌کنه بگید از زیبایی‌های اونایی که ریخته تعریف کنه نه از کسی که حتی به پسر مورد علاقه‌اش هم اجازه نداد پاش رو از حدش فراتر بذاره.
لبخندش شبیه کیهان شد، بوی نفرت می‌داد، بوی خون یا مرگ!
- علاقه؟ هه جالبه! اون خانم اگه علاقه سرش میشد، عشقش رو ول نمی‌کرد بیاد اینجا تا ثروت خانواده ما رو بالا بکشه.
این بازی را، راه انداختم. آن حرف‌ها را گفتم تا به همین‌جا برسم.
- خوشحالم که بلاخره چهره واقعیت رو، برای من روشن کردی. بهم اعتماد نداری این رو هم از چشمای تو می‌خونم هم مادر و پدر و برادرت. اما من دنبال پول نیستم، من اینجام چون همه‌ی درها به روم بسته شده. اینجام چون دارم انتقام می‌گیرم نه از بقیه، از خودم! از خودم که توی دیار مادریم همه به چشم یه دختر خونه خراب کن، نگام می‌کنن. من بریدم البرز! خیلی وقته از همه چی بریدم! فرق من با کیهان چیه؟ حال من حتی از اونم بدتره ولی مجبورم ادامه بدم، مجبورم چون زیر دست عمه‌ام بزرگ شدم و اون بهم یاد داده زندگی هدیه خدا به ماست، هر چی هم که شد باید براش تلاش کنیم. من تلاش می‌کنم تا روزی که حال کیهان خوب بشه و بتونم جای مانتوی سفید پیراهن عروس بپوشم، من تلاش می‌کنم تا یه روز از ته دلت من رو زن داداش صدا کنی.
حالتی از شرمندگی در صورتش پدیدار شد‌ و لبخند تلخی زد و گفت:
- این‌قدر صادق نباش، این‌قدر خوب نباش‌، بد می‌بینی!
و بد را در چه می‌بینند؟ اگر بهای خوبی کردن اگر بهای کاشتن لبخند روی لب‌های آدم‌های دل‌مرده بد است، پس بگذار با خوبی کردن هر چه بد در این دنیا هست ببینم اما بد نمی‌کنم، من هم خدایی دارم؛ پاداش خوبی‌هایم پیش خودش محفوظ است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
خیابان‌ها، انتها نداشتند و آدم‌ها مدام در حال رفت و آمد بودند. وجودم دستان کسی را می‌طلبید که در میان این بحبوبه و شلوغی دستم را بگیرد تا گم نشوم. بزرگ شدم اما هنوز از گم شدن، وحشت دارم. هنوز می‌ترسم سگی سیاه دنبالم کند و هیچ دستی برای بلند شدن به طرفم دراز نشود، هنوز می‌ترسیدم. روبه‌روی ویترین یک مغازه که اجناسش بوم و رنگ و مداد رنگی، وسایل نقاشی بود، می‌ایستم. طناز گفته بود کیهان از کودکی به نقاشی علاقه دارد.
- میشه... ؟
البرز به من معنای حس اعتماد را نمیداد اما از آن دسته آدم‌هایی بود که اگر خواسته‌ای داشتی، دست رد به سی*ن*ه‌ات نمی‌زد.
- پس نقاشی هم دوست داری!
سرم را پایین انداختم و پشت سرش وارد مغازه شدم، در که باز شد صدای زنگی که بالای در بود به صدا در آمد و فروشنده مردی میانسال با تیپ و قیافه هنری با خوش رویی گفت:
- خیلی خوش اومدید!
تابلوهای نقاشی آنقدر واقعی به نظر می‌رسید که احساس می‌کردم هر کدام از این تصاویر جان دار است و با چشمان و لبانشان با ما سخن می‌گویند.
- پونی کوچولو؟
خیلی آرام در گوشم گفت اما از جا پریدم و هول زده گفتم:
- شما... وسایل نقاشی دارین؟
با خنده‌ای که کرد و سوتی که دادم، دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا در خو ببلعد.
البرز ولی برعکس همیشه تنها لبخندی زد و گفت:
- خانم من، یکم شوخ هستن!
از کلمه خانم من، آنقدر تعجب کردم که برای چند لحظه فقط متحیر خیره‌اش شدم و او آهسته گفت:
- به جون خودم از دهنم پرید، بی‌منظور بود جون تو!
نیشخندی زدم و گفتم:
- آره این یه بار حرفت رو قبول دارم. این‌قدر با خانم‌ها بیرون اومدی عادت کردی همه رو « خانم من» معرفی کنی.
و البرز و خجالت؟ نه! این سرخی صورتش را پای خشمش می‌گذارم نه خجالت.
بوم نقاشی با ابعاد متوسط و یک بسته رنگ روغن دوازده تایی انتخاب کردم و با کمک البرز خریدها را در صندوق عقب ماشین گذاشتیم‌‌. می‌خواستم حالش را خوب کنم، حال کسی را که نمی‌توانستم برایش معشوقه خوبی باشم، نمی‌توانستم به او عشق بورزم. من از دیار عشق آمده بودم و او دور دنیا را گشته بود و عاقبت در اتاق یک خانه پانصد متری چنبره زده بود و در پیله تنهایی خود، حتی هم‌خونش را هم راه نمی‌داد و من قسم خوردم از آن قسم‌هایی که پایش را با خون خود، امضا می‌کنم من حالش را خوب می‌کنم اگر هنوز خدا در قلبش زنده هست، من حالش را خوب می‌کنم.

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین