جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,197 بازدید, 91 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
به انبوهی از رخت و لباس که در دست مادرش بود نگاه کرد و با بی‌حوصلگی گفت:
- تو رو خدا نه! همین دیروز دو برابر این رخت شستم، فردا دستام چروک میشن زلیخا خاتون!
زلیخا چینی در ابرویش انداخت. از دست تنبلی‌های دخترش به ستوه آمده بود.
- دیروز نه و دو هفته پیش بود. دخترای بقیه رو نگاه کن خونه شوهر که رفتن چند تا شکمم که زاییدن یه بچه تو شکم یکی تو بغل میرن سرچشمه رخت می‌شورن، اون وقت دختر من... .‌ ‌
میان کلامش پرید:
- باشه دا قشنگم! می‌شورم شما فقط غر نزن.
این را گفت ولی زلیخا همچنان زیرلب غر میزد و پرستو رخت‌ها را از دستش گرفت، تعدادشان آن‌قدر زیاد بود که از قدش پیشی می‌گرفت. لنگان لنگان در حالی که دید خیلی کمی نسبت به اطرافش داشت به طرف چشمه رفت و خدا خدا می‌کرد رخت‌ها از دستش نیوفتند که تمیز کردنشان از اینی که هست مشکل‌تر شود. در حال خودش بود که یک لحظه احساس کرد دستانش سبک شده و خبری از سنگینی لباس‌ها نیست. به روبه‌رویش که خیره شد، چهره‌ای آشنا را دید. همان پسر با چشمان سبزی که پای قنات میامد و از او درخواست می‌کرد کمکش کند و هربار هم او را به شکلی یا ضایعش می‌کرد یا به او طعنه میزد. امید داشت که شاید خسته شود ولی او نه خسته شدنی بود، نه تسلیم شدنی!
- خدا بهم دست داده، نیاز به کمک خلقش نیست.
رخت‌ها تا سی*ن*ه‌اش بالا آمده بودند و پرستو صورت خندانش را دید.
- آخه سنگینه خانم!
با تمسخر گفت:
- برای من یا شما؟
می‌دانست هر جوابی که دهد باز هم این دختر جوابی آماده در آستینش داشت، پس بدون اینکه پاسخی دهد به طرف چشمه حرکت کرد.
- هوی عامو! کمک رو کردی بهانه تا به رخت ناموس مردم دست بزنی، ها؟
در حالی که به جلو قدم برمی‌داشت با خنده گفت:
- آخه دخترجان! دست زدن به این رخت‌های چرک چه دردی رو از من دوا می‌کنه؟
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
دخترک کم نیاورد و همچنان حاضر جوابی می‌کرد.
- درد بی‌زن بودنت رو!
لبخندش از روی صورتش پاک نمی‌شد‌.
- زنم شو تا رخت‌هات رو هم بشورم.
قبل از اینکه فریاد بزند یا بخواهد با آن مرد، برخورد فیزیکی داشته باشد؛ رخت‌ها را روی سنگی نزدیک چشمه گذاشت و خودش هم به سرعت دور شد.
- که بود پرستو؟
به رخت‌های روی سنگ نگاه کرد، هنوز هم باورش نمی‌شد که آن مرد تا چشمه با او آمده باشد و بعد هم ناگهان ناپدید شود.
- یک دیوانه!
کبری در حالی که با چوب به جان دامن گلدارش افتاده بود گفت:
- دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!
پرستو یکی از پیراهن‌‌های بلند مادرش را برداشت و با آب چشمه خیس کرد.
- به خودم نمی‌گیرم ها!
کلثوم وارد بحث آنها شد.
- نبایدم بگیری، نعوذبالله پسر خان و دیوانگی!
پیراهن از دستش رها شد و متحیر گفت:
- پسر... پسر...خان؟
سرش را تکان داد و صدای کبری او را به خود آورد.
- پیراهن رو بگیر تا آب نبردش.
دستش را در آب کرد و پیراهن را چنگ زد و سعی کرد ذهنش را مشغول شستن رخت‌ها کند.
- ولی خودمونیم‌ ها! چه قد رشیدی داشت، تیاش هم سُوز‌ ان، خوشا به حال مالکش. ( سُوز: سبز)
کلثوم نیشگونی از بازوی نسیم گرفت.
- حیا کن دختر!
ولی نسیم در رویای دخترانه خودش سیر می‌کرد.
- چه میشه اگه باز هم اینجا بیاد. اصلاً شاید چشمش یکی از ما رو گرفته باشه هان؟
کبری قهقهه‌‌ای سر داد و گفت:
- تنها دختر بی‌شوهر این جمع یکی پرستو که به پسر وزیر و شاه هم جواب رد میده یکی هم تو که گاو نر هم می‌بینی عاشقش می‌شی، خدا نکند گلویش پیش شما گیر کند.
با قدرت بیشتری به پیراهن چنگ زد.
- آره، خدا نکنه!
و پرستو خودش هم نمی‌دانست دلیل این حرص و جوشش چه بود. صدای شلیک تفنگ را که می‌شنود، در دلش هزار نفر رخت می‌شستند.
 
بالا پایین